eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز چهاردهم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح بهاری لطیف... - @mer30tv.mp3
4.79M
صبح 6 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوچهلوچهار و رفتم که وسایلم رو بر دارم و برم.همه با تشک
حالا برای اومدنش بی طاقت تر بودم و چشمم فقط به راه بود اگر سر کار بودم حواسم پرت می شد ، اگر نه همش به در نگاه می کردم و منتظر بودم دلم شور افتاد بود برای دیدن و بغل کردنش پر پر می زدم .یک شب که با همین حال توی حیاط چشم به در بودم و نیره داشت برای ملیحه لباس می دوخت و اونم پیشش نشسته بود… من اومدم تو حیاط و کنار ستون روی پله نشستم و سرمو تکیه دادم به ستون و به در نگاه می کردم احساس می کردم اکبر میاد صدای پاشو می شنیدم چون نمی تونستم چشم از در بر دارم یقین داشتم اون میادتو این حالا بودم که صدای زنگ در به صدا در اومدبا عجله چادرم رو سرم کردم و خودمو رسوندم به در و زیر لب گفتم می دونستم میای فدات بشه مادر ، دلم گواهی می داد ولی با تعجب دکتر ولی زاده رو دیدم که با یه خانم اومده بود گفتم سلام آقای دکتر به این زودی گیر کردی چی شده؟.خانمی که همراهش بود زن جا افتاده ای بود که فورا گفت : میشه مزاحمتون بشیم و یه کم با شما حرف بزنیم ؟گفتم در مورد چی ؟ مریض دارین ؟گفت نه لطفا اگه میشه بیایم تو.گفتم بفرمایید و اونا اومدن تو و من نیره رو صدا کردم و ازش خواستم پذیرایی کنه و یه چایی بزاره خودم رفتم لباس مرتب تری پوشیدم و برگشتم.نیره اونا رو برده بود تو اتاق پذیرایی،خودم زیر دستی بردم و در همین حال فکر می کردم آخه با من چیکار داره اگر یه کاری با من داشته باشه که نتونم، آبروم میره دل ناگرون بودم ودلهره داشتم.زیر دستی ها رو گذاشتم جلوی اونا و گفتم الان چایی حاضر میشه و شیرینی رو گرفتم …… خانمه با شرمندگی گفت : خیلی باید ما رو ببخشید این موقع مزاحم شدیم قرض از مزاحمت این بود که دکتر ….. راستش ما می خواستیم …از …. می دونین راستش نمی دونم از کجا شروع کنم …. گفتم راحت باشین تو رو خدا هر چی شده بگین من دارم نگران میشم ادامه داد ،متاسفانه دکتر پارسال زنشونو از دست داده و دو تا بچه داره گفتم وای چه بدمتاسفم به خدا خیلی سخته اون دوتا بچه بی مادر شدن؟ خدا برای کسی نخواد ببخشید ، آقای دکتر ولی بچه از مادر یتیم میشه نمک به زخم تون نریزم ولی خیلی متاسف شدم و باز برای هم دردی آه بلندی کشیدم و گفتم دنیا همینه خوب بچه ها دخترن یا پسر ؟خانمه گفت هر دو دخترن هشت سال و پنچ سال.. گفتم دختر کوچیک منم نه سالشه اسمش ملیحه اس راستش دختر بهتره واقعا درد سرش کمتره دکتر چرا خانم فوت کردن ؟دکتر گفت والله حصبه گرفته بود ولی خیلی زود روش اثر گذاشت و نتونستیم نجاتش بدیم …گفتم والله شما بدتون نیاد بعضی از این دکترا هیچی نمی فهمن….یه دفعه به خودم اومدم که نرگس میشه این قدر بلبل زبونی نکنی بد شد اومدم درستش کنم …گفتم خدا کنه همه مثل شما خوب و با وجدان باشن. دکتر گفت شما کی شوهرتون فوت کرده ؟یه دفعه موندم چی بگم گفتم برای چی ؟ و صورتم رفت تو هم و به هوای اینکه چیزی بیارم از اتاق اومدم بیرون رفتم تو مطبخ نیره داشت چایی می ریخت …به نیره گفتم نمی دونم اینا برای چی اومدن ؟نیره گفت شما ماشالله عزیز جان اجازه نمی دی حرف نزن بزار ببینیم برای چی اومدن همش صدای شما میادگفتم وا ؟ زیاد حرف زدم ؟ باشه و برگشتم تو اتاق و گفتم الان چایی رو دخترم میاره ببخشید شما برای چی اومده بودین ؟خانمه گفت دکتر اونشب که با هم کار می کردین شیفته ی شما شده من خواهرش هستم پرس و جو کردیم ، شما شوهر ندارین اگر می شد با برادر من ازدواج کنین می تونین خیلی خوب با هم کار کنین و بچه ها رو بزرگ کنین.واقعا مثل خان باجی زدم زیر خنده و با همون حال گفتم کاش شما بیشتر پرس و جو می کردین چون به شما درست همه چیز رو نگفتن من دو تا داماد دارم و یک پسر گردن کلفت.شوهر هم دارم ولی با هم زندگی نمی کنیم چون زن گرفته و باز خندیدم و به دکتر گفتم شما هم میون پیغمبر ها جرجیس رو انتخاب کردین.این همه زن و دختر که آرزو دارن زن دکتر بشن اومدی سراغ من که هزار تا دنباله داره از شما بعید بود آقای دکتر.دکتر گفت خیلی ببخشید به من گفتن شما تنها هستین و گرنه جسارت نمی کردم .گفتم اشکالی نداره خوب پیش میاد حالا من از این به بعد پُز می دم که خواستگاردکترداشتم وبلند خندیدم و اونام خندیدن.دکتر در حالیکه از جاش بلند می شدگفت خیلی شماروتحسین می کنم واقعااونشب منوتحت تاثیرقرار دادین و فکر می کنم شوهر شما خیلی اشتباه کرده.حالاازتوچه پنهون نگاه عاشقانه ای هم به من کردوصورتش قرمز شدودست وپاشو گم کرد من مونده بودم که حالا چیکار کنم!بالاخره خداحافظی کردن وراه افتادن به حیاط که رسیدن دوباره صدای زنگ در اومد.نیره در و باز کرد و صدای فریاد شادی نیره بلند شد و بعدم اکبر وارد حیاط شد. اومد اونم با چه وضعی ریشش در اومده بود و لباسهاش کثیف و سر و صورتش پر از خاک خلاصه آبروی منو جلوی خواستگارم برد.. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ برنج ✅ سبزی ✅ سیر ✅ ماهی ✅ پیاز ✅ نمک،فلفل،زردچوبه ✅ روغن بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1_1555943611.mp3
36.68M
🛑📖 (تحدیر) جزء چهاردهم قرآن کریم ⏱زمان:۳۸دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شکلات عید دهه هفتاد😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوچهلوپنج حالا برای اومدنش بی طاقت تر بودم و چشمم فقط ب
بیچاره ها نمی دونستن چیکار کنن و از کدوم در برن بیرون من که دیگه از خوشحالی اومدن اکبر اونا رو ول کردم و سر و روی خاکی اونو غرق بوسه کردم اکبر پرسید اونا کی بودن ؟گفتم خواستگار.گفت ما که دختر دم بخت نداریم یعنی چی گفتم وا پس من کیم برای من اومده بودن …خندید وموضوع رو جدی نگرفت گفت نه راستی,نیره گفت راست میگه عزیز جان برای اون اومده بودن. عزیز خوشگله هنوز خواستگار دکتر داره جای آقام خالی.عزیز جان می گفت و به یاد اون خاطره خودش بلند می خندیدبعد ادامه داد. من بعدا با اون دکتر خیلی کار کردم حالا برات تعریف می کنم پرسیدم عزیز جان تو رو خدا بگو شمام از اون خوشت اومده بودبازم خندید و گفت راستشو بگم ؟ نه ، من هیچ وقت جز اوس عباس نمی تونستم به کسی حتی فکر کنم برای همین بود که می تونستم همه چیز رو به شوخی و خنده برگزار کنم.اکبر اول سوغاتی هایی که آورده بود وسط اتاق پهن کرد ، خودش خیلی ذوق زده بود و احساس مردونگی بهش دست داده بود.وقتی دیدم که از هر کجا رد شده یک چیزی برای من خریده منم ذوق کردم ، و ارزش کارش برام زیادتر شد.یادمه دو تا جعبه انارم با خودش آورده بود و چون خودش خریده بود مرتب دون می کرد و ما رو مجبور می کرد انار بخوریم اکبر می گفت بیشتر تو تبریز زندگی کردم و ترکی یاد گرفتم. از روس ها هم روسی یاد گرفته بود و برای شوخی گاهی با ما روسی حرف می زد…اکبر به ماشین دم در توجهی نکرده بود شاید هم باورش نمی شد که ممکنه مال اون باشه …ولی نیره بهش گفت عزیز جان برات ماشین خریده نمی تونم بگم چقدر خوشحال شد و چون خیلی مهربون و دل نازک بود به هر دلیلی به گریه می افتاد اون با دیدن ماشین نتونست جلوی گریه شو بگیره هی منو ماچ می کرد و تشکر می کرد و می پرسید آخه چه جوری از کجا پول آوردی عزیز جان ؟اون فقط هفده سال داشت و من نمی دونستم کار خوبی کردم براش ماشین خریدم یا نه فقط می دونم که اون اونقدر به ماشین علاقه داشت که تا حالا هیچ وقت بدون ماشین نمونده و اگر من نمی خریدم حتما خودش این کارو می کردبالاخره عروسی نیره رسید ، توی خونه ی آقاجان با همون شکوهی که آقاجان برای محمود عروسی گرفته بود شام مفصل. نمایش رو حوضی, همه چیز عالی بوداکبر پشت فرمون نشست و من کنارش نیره و کوکب و زهرا و ملیحه هم عقب, راه افتادیم تا بریم برای بزک کردن عروس ، به طرف خونه ی آقاجان…چه بازی ها داره سرنوشت یادم میومد که چقدر موقع عروسی بچه های آقاجان با حسرت از اون پنجره به بیرون نگاه می کردم و به یاد عروسی اسفبار خودم می افتادم وآه می کشیدم.وقتی با ماشین وارد خونه ی آقاجان شدیم و ساز و دهل زن ها اومدن به استقبال ما ، تو دلم می گفتم حالا امروزم نوبت منه.صدای ساز و دهل بلند بود و بوی اسپند توی فضا رو پر کرده بود.همه از ما استقبال کردن قاسم جلوتر از همه خودشو به ماشین رسوند ، من که از ماشین پیاده شدم دست منو گرفت و بغلم کرد و محکم به خودش فشار دادپشت سر هم می گفت مرسی خاله جون خیلی ممنونم ازت که نیره رو دادی به من منم خندیدم و گفتم من که ندادم تو گرفتیش وقتی تو قنداق بود دادم به تو دیگه پس ندادی با صدای بلند خندید و باز منو بغل کرد و گفت الهی قربونت برم خاله خیلی دوستت دارم تو خیلی ماهی تا من با قاسم حرف می زدم نیره و بچه ها رفته بودن توی خونه دور عروس بزن و به کوب راه افتاده بود رفتم تو دیدم رقیه و بانو خانم دارن می رقصن منم چادرمو ور داشتم و با اونا شروع کردم و تازه یادم اومده بود که این کارم خوب بلدم چون دوباره مجلس گرم شد و شور حال عجیبی پیدا کرد و تقریبا همه به وجد اومدن و خانمم به خاطر من اومد وسط و خلاصه همه تا می تونستن قر دادن.خب عروسی دخترم بود و من خیلی خوشحال بودم بعد هوس کردم برم اتاقم رو ببینم.مثل همون وقت ها بود ساکت و دور از هیا هوی عمارت نشستم لب پنجره …ولی باز از اونجا اوس عباس رو دید زدم که داشت کار می کرد ، و یک چشمش به پنجره ی اتاق من بود یاد روز هایی که عاشق اون شدم افتادم و خیلی دلم خواست که اونم توی عروسی نیره باشه و می دونستم که دلش اینجاس ولی خجالت می کشه بیاد و دلم براش سوخت.از اونجا به حیاط نگاه کردم بیا و برویی که برای دختر من بود هر کسی یک طرف می دوید و کاری انجام می داد.تازه فهمیدم که هیچ کدوم از اون چه که به دست آوردم برام مهم نیست. همه چیز در نظرم کوچیک و حقیر شد بعد فکر کردم نرگس اینا همون موقع هم کوچیک بود تو نمی فهمیدی و تصمیم گرفتم هرگز یادم نره که هیچ چیزی رو توی زندگی برای خودم بزرگ نکنم چون نیست نه غمش نه شادی هیچکدوم،نیره رو بردن برای بزک کردن و سَتاره خانم،( دختر خانم) گفت خودم می خوام یک مدل جدید درستش کنم،وقتی کار عروس تموم شد منو صدا کردن تا برم و اونو ببینم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کار ندارم الان اینا رو تو بسته بندی آماده میفروشن اما یه زمانی ما شش ساعت تخمه میشکوندیم تا جمع بشه اینقد بشه یهو یه جا بخوریم خیلی کیف داشت😅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﭘﯿﺮ ﻋﺎﺷﻖِ ﺧﺮِ ﭘﯿﺮﺵ بود. روزی ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻫﻮﺱِ حرف زدن با ﺧﺮﺵ را ﮐﺮﺩ!!!ﺟﺎﯾﺰﮤ کلانی ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ حرف زدن ﺑﻪ ﺧﺮﺵ را ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩﻫﺪ،ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺪﻡ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﻌﺎﺩﻝ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﻋﻼﻡ نمود ؛ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮﯼ ﻃﻤﻊ ﮐﺮﺩند و به آموزش خر مشغول ؛ ﻭﻟﯽ "ﺧﺮ" ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ که نگفت ﻭ همهٔ داوطلبان هم ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺪ. ﺷﺎﻩ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ باز هم بالا و بالاتر برد اما دیگر ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﺟﺎﻥ، جرات داوطلب شدن نداشت... ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﺎﻩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ: ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎ!ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻪ ﺷﺮﻁ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ حرف زدن را بیاموزم؛ﺍﻭﻝ) ﺗﻬﯿﮥ ﻣﮑﺎنی مناسب برای ﺁﺳﺎﯾﺶ خودم ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ همچنین ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ!‌ ﺩﻭﻡ) در نظر گرفتن حقوق بالا و مناسب بصورت ماهیانه! ﺳﻮﻡ) اینکه بمدت ۱۰ ﺳﺎﻝ به من ﻣﻬﻠﺖ بدهید ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ۱۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺍ بخوﺍﻫﯿﺪ! ﺷﺎﻩ تمام پیشنهادات پیرمرد را پذیرفت.ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ اﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺳﺆﺍﻝ ﮐﺮﺩﻧﺪ؛ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:"خر" ﭘﯿﺮ و"شاه" ﭘﯿﺮ ﻭ"ﻣﻦ"ﻫﻢ ﭘﯿﺮﻡ؛ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺩم ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ به رﺍﺣﺘﯽ ؛ در رفاه و آرامش و آسایش ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ و ﺩﺭ مدت این ۱۰ سال حتماً ﯾﺎ "ﻣﻦ"ﯾﺎ "ﺷﺎﻩ" ﻭ ﯾﺎ "ﺧﺮ" ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ!!! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چقد عاشق جمع کردن اینا بودیم..🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوچهلوشش بیچاره ها نمی دونستن چیکار کنن و از کدوم در
من و خانم یه جایی نشسته بودیم و حرف می زدیم با هم بلند شدیم و رفتیم تا عروس رو ببینیم.بچه ام اونقدر خوشگل شده بود که همه ازش تعریف می کردن. توی موهاش چراغ های ریزی گذاشته بودن که سیمشو دادن دست نیره و اونم هی روشن و خاموش می شد.نیره منو صدا کرد و در گوشم گفت عزیز جان اینو دوست ندارم بگو ور دارن خندیدم و گفتم قربونت برم خیلی خوشگل شدی اون موقع که می زاشتن باید می گفتی دیگه حالا دیر شده حرف نزن و همین باعث شد که تمام شب رو معذب و شاکی بمونه.بین مهمون ها زهرا خانم و دکتر مصدق هم بودن که من خیلی از دیدنش خوشحال شدم.و یه مدت پیشش نشستم زهرا خانم می گفت هر شب صدای داد و هوار از خونه ی شما میومد و اوس عباس مست می کرد و فحش های بد می داد خیلی حال روز خوبی نداشتن تا خونه رو فروختن و رفتن ولی شنیدم تو خوبی و از این بابت خوشحال شدم.خدا رو شکر نمایش رو حوضی شروع شد و من دیگه مجبور نبودم با هر کس سلام و احوال پرسی کنم و یک سری هم گزارش در مورد زندگیم بدم.بعد از نمایش رو حوضی و شام دادن و کم کم موقع رفتن شد. من باز کنار اکبر نشستم و راه افتادیم و وقتی از در حیاط بیرون اومدیم خودم اوس عباس رو دیدم سیگار دستش بود وخیلی دور وایساده بود.دلم فرو ریخت ولی به کسی نگفتم چون نمی خواستم کوچیک بشه.فقط به نیره گفتم که بدونه آقاش یادش نرفته.احساس خستگی می کردم و دلم می خواست تنها بشم برای همین به محض اینکه عروس و داماد رو دست به دست دادیم من برگشتم خونه و رقیه و زهرا پیش نیره موندن،خوب خیالم راحت بود چون رقیه خاله اش بود و نگرانی از این بابت نداشتم.وسط های پاییز بود فصلی که من خیلی دوست داشتم، نزدیک دو ماه از عروسی می گذشت و مدتی بود که اکبرهم رفته بود.نتونستم حتی به هوای ماشین اونو نگه دارم،اونم مثل خودم بلند پرواز بود و می گفت تو این سفر ها هر دقیقه چیزهای تازه ای یاد می گیرم شهر های مختلف رو می ببینم و تجربه پیدا می کنم.خوب من کلا جلوی خواسته ی هیچ کس رو نمی گرفتم به خصوص بچه هام که بهشون حق انتخاب می دادم ، پس مخالفت نکردم و اونم رفت.حالا منو ملیحه توی خونه تنها بودیم… هر کس میومد دنبال من ملیحه رو با خودم می بردم.کارم شبانه روزی بود و بیشتر هم شب ها زائو داشتم.خوب اون بچه می خواست صبح بره مدرسه و از خستگی نمی تونست بیدار بشه و این برای من خیلی سخت شده بود. تا یک روز کوکب اومد خونه ی ما.اون که می رسید فورا من مرتضی رو که خیلی هم شیرین شده بود بغل می کردم و تا تو خونه بودم از بغل من پایین نمی اومد. اون یکی از دل خوشی های من تو زندگی شده بود و سر منو گرم می کرد ، چند روز ی نزاشتم بره هم برای اینکه ملیحه تنها نباشه هم برای خاطر مرتضی دیگه دلم نمی خواست ازش دور باشم به عشق اون میومدم خونه و باهاش بازی می کردم و اون بچه هم به من علاقه ی خاصی داشت و این محبت منو نسبت به اون بیشتر می کرد.کمتر اتفاق میفتاد که دو سه تا زائو در روز نداشته باشم پس وجود اونا برام نعمتی بود این بود که همون جا موندن و یه اتاق بهشون دادم و اثاث شون هم آوردن و جا به جا شدن.هم من تنها نبودم و هم کوکب از اون خونه ی کوچیک نجات پیدا کرده بود.حالا دیگه خیالم راحت بود. به حبیب گفتم.اینجا اصلا پولتو خرج نکن هر چی می تونی پس انداز کن تا بتونی خونه تو بسازی و از اینجا بری تو خونه ی خودت،ولی این حرف من باعث شد که اون خیالش راحت بشه و پولاشو جای دیگه ای خرج کنه.عرق می خورد و من می فهمیدم بیشتر موقع ها مست میومد خونه. از صدای دعوا و گریه های کوکب احساس خطر می کردم چند بار به حبیب گفتم ولی انکار کرد و گفت کوکب دورغ میگه،ولی می دیدم که بچه ام همیشه یک چشمش خون و یکی دیگه اشک.حالا پول روی پول می زاشتم اینقدر داشتم که نمی دونستم باهاش چیکار کنم و به فکر خرید زمین افتادم.یه قطعه زمین پونصد متری از پسر ربابه خریدم اون سه هزار متر زمین بود خودش ساخته بود و پونصد مترشم من گرفتم و دادم به پدر رضا که معمار بود تا اونو بسازه.باهاش قرار داد بستم پیش پرداخت دادم و اونم شروع کرد به ساختن نقشه ی اونم خودم دادم و بهش گفتم چه جوری اون خونه رو درست کنه.این بار اکبر چهار ماه نیومد طوری شده بود که از دل تنگی شب ها نمی خوابیدم و یک پهلو چشم به در گریه می کردم ازش خبر نداشتم و این بی خبری داشت منو می کشت.یک روز بعد از ظهر دراز کشیده بودم که یک دفعه یادم اومد که نزدیک سمنو پزون شده و من هنوز گندم خیس نکردم…بلند شدم و رفتم تا این کارو انجام بدم که صدای در اومد حبیب پرید و در و باز کرد و گفت عزیز جان اومدن دنبالتون ، من فورا روی گندم ها آب ریختم و گذاشتم خیس بخوره بعد رفتم وسایلم رو بر داشتم و آدرس رو دادم و رفتم…. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر شب پنجرہ‌های ملکوت آسمان، بسوی قلبها گشودہ میشود .. الهی امشب! ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ قلبہای ‌ما ﺑﺰﺩﺍﯼ و نور ایمانت را درقلبهایمان جاری کن شبتــون بخیــر💫💥 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح است و همه باز کنند پنجره‌ها را مردود کنند سردی شب؛دلهره‌ها را اغوش گشایند،و شوند همره این صبح آرند برون از دل و سر دغدغه‌ها را صبح بخیر🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز پانزدهم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حال دلت خوب... - @mer30tv.mp3
5.14M
صبح 7 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوچهلوهفت من و خانم یه جایی نشسته بودیم و حرف می زدیم ب
خیلی طول کشید و حدود ساعت یازده شب بر گشتم. همیشه میومدن دنبالم و منو بر می گردوندن همه می دونستن که این قانون منه. کلید انداختم رفتم تو ولی دیدم چراغ اتاق مهمون خونه روشنه و صدای حرف میاد خوشحال شدم و فکر کردم اکبر اومده با ذوق و شوق رفتم تو.مثل اینکه یک دیگ آب جوش ریختن روی سرم.اوس عباس اون بالای اتاق نشسته بود و سیگار می کشید.منو که دید ترسید. چون اونقدر که برافروخته شده بودم که معلوم بود حال خوبی ندارم و فهمید که من دیگه اون نرگس سابق نیستم،گفتم به به اوس عباس اُقر به خیر این طرفا ؟ مفقود شده بودی چی شد دو باره پیدات شد ؟ گفت خوبی عزیزجان ؟گفتم اوووخیلی خوبم ولی از ظاهرت پیداس تو خیلی خوب نیستی.گفت همین که شما هارو خوب می ببینم خوبم.گفتم کاری داری این موقع شب اومدی ؟گفت نه سر شب اومدم ولی صبر کردم تو بیای بعد برم،گفتم خیلی ممنون من اومدم و خیلی هم خسته ام حالا می تونی بری،من خسته ام می خوام برم بخوابم.کوکب گفت عزیز جان شام خوردی ؟ گفتم نه ولی اشتهام کور شد (من اگر از گرسنگی می مردم خونه ی کسی غذا نمی خوردم ) برام سفره می انداختن و خیلی عزت می زاشتن ولی این کارو دوست نداشتم و هرگز نکردم.اِلا شربت و چایی لب به هیچی نمی زدم.ولی گرسنه رفتم و خوابیدم حالا قلبم بشدت می زد و توان از بدنم گرفته بود،بغض گلومو گرفت و های های گریه کردم. شاید هم دلم براش تنگ شده بود اوس عباس مرد چهار شونه ی قد بلند و قوی هیکل و با جبروتی بود،حالا یک مرد لاغر و نحیف با ریش سفید و صورت چروک خورده برگشته بود.خدا می دونه که راضی نبودم دلم می خواست اونم موفق و خوشبخت باشه ، چون عشق من به اون برای ابد بود دعا های من برای بیرون کردن این عشق بی ثمر مونده بود.دلم می خواست برم و ازش دلجویی کنم ، دلم می خواست با هم دوست باشیم و اون محبتشو از بچه ها نگیره … آخه عشق که فقط بغل خوابی نیست اگر دوست داری باید برای خودش باشه و گرنه اون خود پرستیه نه عشق و من اونجا به این اعتراف کردم که نمی خوام اون بدبخت باشه،نمی خوام خاری و خفتش ببینم.دو باره بلند شدم تا تحقیری که اونو کردم جبران کنم ولی دیدم رفته.از خودم به خاطر کاری که کردم بدم اومد بود و گفتم روزی که نرگس تو دوباره این کارو بکنی برای من مُردی. نمی خوام قلبت سیاه بشه و با وجود خستگی زیاد تا نماز صبح به خودم پیچیدم و توبه کردم.ولی باز به خدا گفتم ای خدای مهربونم تو به من بگو واقعا زنی توی دنیا پیدا میشه که شوهرش بعد از دو سال از پیش یه زن دیگه بیاد و بازم خوش رفتار باشه ؟و خودم جواب دادم.نرگس اگرم نیست تو باش بزار کسی نفهمه که چقدر داری درد می کشی،چند روز بعد هوا داشت تاریک می شد ، دوباره اوس عباس اومد.من گلدون های زیادی توی حیاط داشتم شمدونی , یاس , شویدی , کاغذی , دور تا دور حیاط رو گرفته بود توی طاقچه های پنجره پر از گلدون های گل بود.حالا گندم ها رو هم توی سینی پهن کرده بودم و داشتم به گلدون ها می رسیدم و فکر می کردم که آیا اکبر برای سمنو پزون میرسه یا نه که صدای در اومد ، تنها فکری که کردم این بود که اکبر برگشته و من بدون چادر درو باز کردم.دیدم اوس عباسه.گفتم سلام خوش اومدی چادر سرم نیست ولی خوب بیا تو عیب نداره هنوز نامحرم نیستیم ، بیا تو پیداس که با من کاری داری که هی میای.شکسته و آروم اومد تو خسته به نظر می رسید.من داشتم گلدونا رو آب می دادم اونم نشست روی پله ی ایوون کوکب و ملیحه اومدن و باهاش رو بوسی کردن خوشحال شده بود مرتضی رو بغل کرده بود و به خودش فشار می داد ولی بچه غریبی کرد و رفت بغل کوکب.بعد رو کرد به منو گفت گندم ها رو خیس کردی ؟ گفتم آره دیگه نذر دارم خوب بانو خانم هم نذرشو گذاشته رو ی دیگ من.بعدم اصلا این کارو دوست دارم.گفت منم خیلی دوست داشتم می زاری بیام هم بزنم؟گفتم بیا ولی خواهشاً زود خودتو جا نکن بیا هم بزن و برو.گفت می دونم.میدونم.ولی برای یه چیز دیگه اومدم شنیدم که داری خونه می سازی.گفتم آره برای چی ؟گفت بده به من. من برات می سازم آخه من سلیقه ی تو رو می دونم می خوام برات سنگ تموم بزارم،گفتم نمیشه من با پدر رضا قرار داد بستم خیلی وقته شروع کرده اما اگر نظری داری خوب برو بهش بگو‌مِن و مِنی کرد و گفت آخه.من فهمیدم اون چرا می خواد خونه ی منو بسازه حتما بی کاره و بی پول.گفتم اوجا رو که نمیشه ولی خونه ی کوکب رو می خوام بسازم هر وقت خواستم شروع کنم میدم به شما تا اون موقع کاراتو بکن بیا پیش من تا با هم خونه ی کوکب رو بسازیم.معلوم بود که از حرفای من خوشش نیومده بود با ناراحتی بلند شد که بره نیره براش چایی و شیرینی آورد باز نشست،همون موقع در زدن و اومدن دنبالم من فوراً حاضر شدم و کوکب رو صدا کردم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ یک و نیم لیوان آرد برنج ✅ یک لیوان آرد گندم ✅ یک لیوان شیر ✅ یک و نیم لیوان آب ✅ ۵ قاشق پودرگردو ✅ هل،دارچین،شهد،زعفران ✅ شکر بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1_4124318473.mp3
4.15M
🛑📖 (تحدیر) جزء پانزدهم قرآن کریم ⏱زمان:۳۴دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f