🌺براتون آرزو میکنم
🌸یک روز پراز آرامش
🌺یک عالمه شادی از ته دل
🌸ساعاتی دوست داشتنی
🌺یک عالمه دلخوشی
🌸وروزی پر از خاطرات قشنگ و ماندنی...
🌺تقدیم به قلب مهربون شما
🌸سلام صبح آدینه تون بخیررر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😊جمعه ها را باید برگشت به دهه هفتاد. باید به یکباره کودک شد و نشست پای قصه های مجید. پای یکی از افتخارات هنری سیما در تمام ۴۰ سال گذشته
قصه های مجید دیگر تکرار نمی شود. چه داستانی.. چه بازیهایی.. همین یک سکانس را ببینید و غرق سادگی و در عین حال عمق آن شوید
ما بچه های قصه های مجیدیم. نسل معنا، نسل داستان، نسل سادگی. ما بچه های دهه شصتیم💚
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رژیم غذایی... - @mer30tv.mp3
5.22M
صبح 14 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوشش آیلار با همان بغض نشسته میان حنجره اش گفت: ولی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهفت
سحر بی میل به آینه مقابلش نگاه کرد وگفت: تو خوشت اومده؟ یک خرده زیادی بزرگ نیست؟سیاوش نگاهی به آینه و شمدان که تا آن لحظه اصلاً به آن دقت نکرده بود انداخت و گفت: آره راست میگی؛ بریم مدل های دیگه رو هم ببین.و ملایم دستش را پشت سحر گذاشت و به جلو هدایتش کرد. سحر غافلگیر شد؛ لمس آهسته و با محبت سیاوش به دلش نشست. لبخند گرمی روی لبهایش آمد؛ اما برای جلو گیری از لو رفتنش زود جمعش کرد. تمام شب را می توانست با این حرکت دلنشین سیاوش رویا ببافد.لیلا با لبخند بزرگی بر لب گفت: سحر خدا به دادت برسه؛ پای درمانگاه که بیاد وسط شوهرت بد خلق میشه حسابی، همه اش داره غر می زنه دو سه روزه همه خریدها رو انجام بدیم که آقا مجبور نشه درمانگاه رو ببنده.سحر سایر جمله های لیلا را نشیند؛ آن شوهری که سیاوش بود و به او چسبانده شد بدجوری حالش را جا آورد. پوست خودش را کند تا ذوق نکند و کیلو کیلو قندهایی را که توی دلش آب میشد، کف همان مغازه نریزد.لیلا همچنان می گفت: من نمیدونم چهار روز دیگه که تخصص گرفت میخواد چیکار کنه!دست سحر را گرفت و کشید و مقابل آینه و شمعدانی ایستاد و گفت: ببین این چقدر قشنگه؟چشم سحر اما آینه و شمعدانی را گرفته بود که سیاوش بی حواس و پشت به آن ایستاده بود؛ با همان لحن ملایم مخصوص خودش گفت: اونم قشنگه!لیلا به سیاوش که در مسیر اشاره سحر بود، نگاه کرد و گفت: داداشم؟ معلومه که قشنگه؛ حسابی چشمتو گرفته ها!سحر خجالت کشید؛ با لپهای گل انداخته سر پایین انداخت. سیاوش با ملایمت به خواهرش تشر زد که: چرا اذیتش می کنی لیلا؟ تو که میدونی منظورش چیه!از حمایت سیاوش خوشش آمد؛ امروز عجب روزی بود! پشت هم سیاوش غافلگیرش می کرد.
***
کام عمیقی از سیگار گرفت؛ دودش را به هوا فرستاد. تنها سپیدی در آن سیاهی همان دود سیگار بود. به درخت پشت سرش تیکه داد؛ به تاریکی خیره شد وباز کام گرفت. نگاهش به سیاهی شب بود و شب سیاه بود مثل چشمان او..غم سنگینی بر سینه اش نشسته بود؛ حس می کرد راه نفسش بسته شده. تمام شب از نگاه کردن به صورت آیلار فرار کرده بود؛ تمام شب سعی کرده بود به سحر لبخند بزند تا مراسم خوب و خاطره انگیزی برایش باشد. هیچ کس نفهمید چه جانی کند تا لبخند را بر لبهایش حفظ کرد.بخصوص سر سفره عقد بعد از اینکه بله را گفت؛ بالاخره سد مقاومتش شکست و چشمانش بدون اجازه او به سمت آیلار حرکت کردند. اشک حلقه زده در زغالی های ناامیدش تمام وجودش را به آتش کشید.حلقه ای که سحر به انگشتش انداخت طناب دار شد، دور گردنش و راه نفسش را بند آورد؛ عسلی که سحر به دهانش گذاشت طعم زهر داشت.همه سر پایین افتاده اش را به حساب حجب و حیایش گذاشتند اما فقط خودش می دانست که اگر یکبار دیگر سر بلند می کرد و نگاهش به آیلار می افتاد، زیر همه چیز میزد و مجلس را ترک می کرد.حالا که همه چیز تمام شده بود بیشتر از هر زمان دیگری به درستی کارش شک داشت؛ صدای قدم هایی را شنید و کمی بعد لیلا کنارش ایستاد. سرخی چشمانش حتی در تاریکی شب هم مشخص بود؛ لیلا خیره به چشمان ماتم زده اش گفت: سیاوش اینجا چیکار می کنی؟ خیلی وقته منتظرتم، چرا نمیای؟سیاوش همان دست که سیگار میان انگشتانش بود را به پیشانی اش کشید و گفت: چیکارم داشتی؟لحن لیلا ملتمسانه گفت: داداش باید بری توی اتاق؛ بخدا اگه نری، فردا پس فردا فامیل پشت سرش حرف میزنن میگن لابد عیب و ایرادی داشت که شب عروسی داماد پا توی حجله نذاشت!امشب باید به اتاق می رفت؛ باید پا در حجله اش می گذاشت و همه چیز را تمام می کرد. باید تعهدش را در برابر سحر کامل می کرد تا تردید نشسته بر جانش را ریشه کن کند.سیگار را زیر پایش له کرد و همراه خواهرش راه افتاد؛ از در پشتی وارد اتاق شد. عروسش، همسرش با همان لباس زیبا میان اتاق نشسته بود؛ تا سیاوش را دید بلند شد وایستاد. میان اتاق رو به روی هم بودند.آیلار پشت پنجره ایستاد و نگاهش به انتهای باغ بود. همانجا که میشد سایهی سیاوش را که به درخت تکیه داده و سیگار به دست ایستاده، ببیند. سرخی آتش سیگار و سایه سیاه سیاوش تنها چیزی بود که او می دید.تمام شب سیاوش از نگاه کردن به او پرهیز کرد؛ به جایش او خوب به مردی که روزی قرار بود همسرش باشد نگاه کرده بود. لبخندهایش را به سحر دید، نگاه های محبت آمیزش را تماشا کرد و همه زوری که سیاوش میزد تا مبادا سحر متوجه حال خرابش شود را متوجه شد.از امشب او مرد زن دیگری بود؛ مرد سحر! خوشا به حال سحر که سیاوش را داشت؛ چند بار در طول شب سنگینی نگاه دخترک را بر خودش حس کرد. هر بار فقط لبخند زد و نگاه برید و با هر بدبختی که بود اشک هایش را کنترل کرد.پابه پای زنان مجلس دست زد؛ هر بار انگار یکی خنجر به سینه اش کشید.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
34.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کباب_ترش
مواد لازم :
✅ گوشت گوساله
✅ پیاز
✅ گردو
✅ سبزی جنگلی
✅ رب انار
✅ نمک
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5981263772436660393.mp3
5.21M
کیابا #قصه_های_ظهرجمعه خاطره دارن😍😍
هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶
(رستم و سهراب)
گوینده:محمدرضا سرشار
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جمعه هامون وقتی بخیرمیشد که آفتاب تانیمه رو بدنمون بود و ماکماکان توپشه بند خواب بودیم
یادتونه میگفتن زود بیا توپشه بند پرازپشه میشه😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفت سحر بی میل به آینه مقابلش نگاه کرد وگفت: تو خو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشت
سیاوش که بله را گفت امید داشتن او برای همیشه در قلبش مُرد! مُرد و تمام شد. لیلا را دید که به همان سمت می رود؛ این روزها حس می کرد از لیلا بیشتر از هر کسی بدش می آید! لیلا که شاید هیچ گناهی نداشت و تنها تلاشش برای دوام زندگی برادرش بود.داشت با سیاوش حرف میزد؛ حرفهایش را نشنیده می دانست. از او می خواست به حجله اش برود؛ امشب شب زفاف سیاوش بود.گام های سیاوش که از انتهای باغ کنده شد، قلبش هزار تکه شد؛ دلش نیامدن سیاوش را می خواست اما آمده بود! پرده میان دستش مشت شد؛ امشب از هر شبی سخت تر بود. او شوهر داشت و باکره بود! او شوهر داشت و همسرش در این خانه با زن دیگری سر بر بالین می گذاشت. او شوهر داشت و تنها بود؛ او شوهر داشت و سیاوش امشب زن دیگری اختیارکرد.انگار پا گذاشتن روی دل زنها در این خانواده رسم شده بود. آن از ناهید، آن هم آیلار! از عشق سوختن ، انگار داشت میراث خانوادگیشان میشد!علیرضا بی هوا در اتاق را باز کرد؛ آیلار به سمتش برگشت. با صورتی که از اشک خیس بود! علیرضا جلو آمد و بازوان آیلار را گرفت و نگران پرسید: خوبی؟آیلار دیگر توان صبوری نداشت؛ با مشت به سینهی علیرضا کوبید و گفت: ازدواج کرد... زن گرفت... امشب عروسیش بود... خدا لعنتت کنه... خدا لعنتت کنه علیرضا..یکسره می گفت و با مشت بر سینه مرد پر از عذاب وجدان این روزها می کوبید؛ آنقدر گریه کرد که زانوانش سست شد و روی زمین نشست. علیرضا هم همانطور که بازوهایش را گرفته بود رو به رویش نشست؛ همچنان سینه اش آماج مشت های آیلار بود.آیلار مشت میزد و گریه می کرد: تموم شد... تموم شد... زن گرفت... خدا لعنتت کنه؛ آیلار بی حال سر روی سینه اش گذاشت و گریست و بد و بیراه گفت. گاهی هم مشت زد.علیرضا خون به جوش آمده اش را بی خیال شد؛ رگ غیرت باد کرده اش را کنار گذاشت. امشب فقط حال آیلار مهم بود! حتی اگر او برای عشق مرد دیگری می گریست!
*
تا سیاوش را دید بلند شد و ایستاد؛ میان اتاق رو به روی هم بودند. از صورت سیاوش خستگی می بارید؛ پای خودداری اش دیگر لنگ می زد. سحر دستش را جلو برد و روی صورت دامادِ ماتم زده گذاشت. خیره به سرخی چشم هایش پرسید: خوبی؟سیاوش نگاهش کرد؛ چشم هایش را نمی شناخت. این زن غریبه بود! کسی که قرار بود امشب در این اتاق باشد، او نبود! درد وحشتناکی در سینه اش پیچید؛بغض بزرگی داشت گلویش را می درید. چقدر بد که مردها نمی توانند گریه کنند؛ نگاهش دوخته شده به چشم های اشکی زن مقابلش.صورتش را به دست لطیف سحر مالید؛ به هیچ وجه نمی خواست او را ناراحت کند. لب زد: خوبم!عروس زیبا دست دیگرش را میان موهای مردش فرستاد؛ شروع کرد به نوازش کردن موهایش و گفت: چیکار کنم آروم بشی؟ می خواست دردش را به جان بخرد و آرامش کند.سیاوش کتش را بیرون آورد و گفت: باید...نمی دانست چه بگوید!؛ باید چه می کردند؟ با صدای ضعیفی گفت: بیرون اتاق منتظر هستن...
*
آیلار کنار بروا، اسب سیاه و دوست داشتنی سیاوش، ایستاده بود؛ آهسته نوازشش می کرد. نه حرفی میزد و نه اشک می ریخت؛ فقط انگشتانش بازی می کردند و نگاهش درگیر سیاهی بروا بود.دلگیر بود و دلتنگ و هیچ کس مثل بروا نمی توانست آرامش کند؛ باید کمی سواری می کرد. شاید مغزش آرام می گرفت؛ افسار بروا را گرفت و به سمت در خروجی رفت تا از اصطبل خارج شوند.
دم در، درست لحظه ای که آنها در حال خروج بودند، سیاوش قصد ورود داشت؛ آیلار زیر لب سلام کرد و زود نگاهش را از داماد شب گذشته گرفت. می دانست اگر نگاه نگیرد خودداری نمی تواند و اشکش می چکد و گفت: میخواستم با بروا یک دوری بزنم؛ ببخشید که بی اجازه داشتم می بردمش.غریبگی می کرد دخترک؛ قبلاً از این عادتها نداشت. بروا بیش از اینکه مال سیاوش باشد، برای او بود. چند سالی که سیاوش نبود او به بروا می رسید. سوارش چه دشت ها را که نگشته و چه تپه ها را که در نور دیده بود.سیاوش گلایه مند گفت: میدونی که هیچ وقت لازم نیست برای بروا از من اجازه بگیری.آیلار بی آنکه نگاهش کند گفت: پس میری کنار ما بریم؟انگار قهر بود؛ حتی یک لحظه هم نگاهش نمی کرد. با اینکه خودش می دانست قهر نیست و فقط توان نگاه کردن به سیاوش را نداشت. سیاوش افسار اسبش را گرفت و پرسید: کمی حرف بزنیم.آیلار سر تکان داد: حرف بزنیم.هر دو، همراه بروا از خانه، خارج شدند؛ در سکوت قدم میزدند. دشت سرتاسر پر از گلهای وحشی بهاری بود؛ همه رنگ، همه نمونه، بوی خوش گلهای بهاری با نسیم خنک اول صبح در آمیخته و هر کسی را به وجد می آورد.البته غیر از آیلار و سیاوش را که در افکارشان غوطه ور بودند؛ آیلار سکوت را شکست و گفت: قرار بود حرف بزنیم؟
نفسش سخت بالا می آمد و میان حرف زدن، لابه لای بغضش گیر می کرد؛
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدونه
این را سیاوش به وضوح حس کرد!سیاوش زبان باز کرد: آیلار اتفاق های این مدت باب میل هیچ کدوممون نبود... هر دوتامون اذیت شدیم... اما... اما ازدواج من به نفع هر دومون بود؛ من ازدواج کردم تا سر هر جفتمون گرم زندگی بشه. خیالمون راحت بشه که به قول تو راهمون از همدیگه جداست.آیلار عمیق نگاهش کرد؛ نفسی کشید و گفت: مگه من حرفی زدم؟سیاوش گفت: تو نه، اما چشمات خیلی دلگیره؛ دلخوره!آیلار خودش را بغل کرد؛ نگاهش به رو به رو بود که تا چشم کار می کرد چمن بود و گلهای وحشی. هزار البته که او اصلاً این ها را نمی دید و همه حواسش پی غم قلبش بود.گفت: من از سرنوشت دلگیرم... از قسمت! وگرنه که به قول مازار این حق توئه وقتی نمی تونی کنار من خوشبخت باشی بری و با یکی دیگه زندگی و خوشبختیو بسازی.اینبار سیاوش بود که نفس عمیق کشید؛ هیچ حرف و توضیحی نداشت. افسار اسب را به آیلار داد. در سکوت مسیرش را از او جدا کرد؛ آیلار ایستاد و پرسید: کجا میری؟سیاوش پاسخ داد: میرم درمانگاه.آیلار چند گام به سمتش برداشت و گفت: بیا تو با بروا برو؛ من برمی گردم خونه.سیاوش سر بالا انداخت. نه لازم نیست؛ میخوام راه برم.آیلار سرجایش ایستاد و گفت: ولی راهت دوره؛ باید کل دهو دور بزنی.سیاوش دستی در هوا تکان داد و گفت: برو سواری کن؛ من میخوام قدم بزنم.آیلار سوار بروا شد؛ شروع کرد به تاختن. سرعت حیوان حسابی بالا رفته بود و او هم ناراضی به نظر نمی رسید. حس پرواز داشت؛ مغزش از هر چیزی جز خودش و بروا خالی بود. فقط می تاخت و پیش می رفت؛ اگر می توانست و اگر جرات و توانش را داشت آنقدر می تاخت تا برای همیشه از خانه عمویش و آن سرنوشت نحسی که برایش رقم زده بودند، رها شود.سیاوش هم به سوی درمانگاه رفت؛ باید کمی در اتاقش با خودش خلوت می کرد. جایی که غیر از خودش هیچ کس نباشد و ساعاتی را فقط در سکوت بگذراند. یقیناً اگر آیلار برای سواری پیش دستی نمی کرد، او سوار اسب دوست داشتنی اش میشد و تا جایی که می توانست می تاخت.علیرضا از خواب بیدار شد؛ استخوان های کمر و گردنش درد می کرد. چند ثانیه طول کشید تا مغزش شب گذشت را به یاد بیاورد.در همان حالت نشسته خوابش برده بود و حالا تمام استخوان هایش درد می کرد.از جایش بلند شد؛ آیلار نبود! تا خواست دنبالش بگردد نوشته چسبیده به آینه روی دیوار را دید.«میرم یکم هوا بخورم و یک دوری بزنم»این یعنی که سراغم را از کسی نگیر و دنبالم نگرد؛ خودم هر وقت که اعصابم سر جایش بیاید بر می گردم.از اتاق خارج شد و به سمت اتاق خودشان رفت؛ همان لحظه لیلا را دید که از اتاق سیاوش و سحر خارج شد.سیاوش همانطور لم داده روی صندلی سیگار سوم را دود می کرد و چشمش به باغچه ی توی حیاط بود که از پنجره اتاقش به آن دید داشت؛ تابستان گذشته آیلار با چه شوقی به این باغچه می رسید و چه تلاشی برای احیا کردنش می کرد.
حالا چند ماه بود که حتی پایش را در حیاط درمانگاه نگذاشته بود؛ سیاوش تا توانسته و بلد بود به گلهای آیلار می رسید. دلش نمی آمد بگذارد خشک شوند؛ همانطور که چشم به حیاط دوخته بود ناگهان لیلا را دید که وارد حیاط درمانگاه شد. متعجب نگاهش کرد؛حتماً کاری داشت. از جایش بلند شد و به استقبال لیلا رفت؛ در نزدیکی در سالن به هم رسیدند. سیاوش با لحنی متعجب گفت: خیر باشه لیلا جان! اینجا چیکار می کنی؟لیلا لبخندی مهربان حواله برادرش کرد و گفت: تو چرا اومدی؟ ناسلامتی روز اول زندگیته، از صبح کلهی سحر اینجا چیکار می کنی؟سیاوش با صدای خسته گفت: اومدم اینجا یک ذره تنها باشم؛ یکم با خودم خلوت کنم..و به سمت در سالن حرکت کرد و گفت: بریم تو.لیلا بازویش را گرفت. نه! یک سر بریم خونه؛ حال سحر خیلی خوب نیست. یک ذره ضعف داره انگار... بریم ببینش اگه لازمه ببریمش متخصص زنان.عروس زیبا خجالت زده گفت: صبح که بیدار شدم نبودی؛ چرا؟سیاوش نگاهش را به چشمان گله مند او دوخت؛ هیچ علاقه ای برای شکستن قلبش نداشت. شب گذشته هم که دست خودش را با حال به هم ریخته اش برای سحر رو کرده بود، خیلی زود پشیمان شد. هر چند که سحر کاملاً خانومانه رفو کرد. اینبار برای اینکه دوباره حال خراب اول صبحش را برای سحر باز گو نکند؛ دروغ گفت: خبر دادن مریض دارم؛ باید می رفتم...سیاوش گفت: اگه ضعفت تا ظهر بهتر نشد، میریم متخصص ببینتت.سحر موهایش را کنار زد؛ حالت نگاهش و خجالت کشیدن هایش هنوز پا برجا بود و گفت صبحونه بخورم بهتر میشم.سیاوش متعجب نگاهش کرد مگه صبحونه نخوردی؟سحر پاسخ داد نه هر چی مامان و لیلا اصرار کردن، گفتم صبر می کنم با هم بخوریم.نگاه سیاوش اینبار سرزنش آمیز بود، وقتی که گفت: پس واسه چی داری دنبال دلیل ضعفت می گردی؟ تو باید صبحونه اتو می خوردی. اومدیم من تا ظهر نمی اومدم، می خواستی گرسنه بمونی؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اینارو یادتون میاد ؟🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍در بازار شهر تبریز در زمان قاجار، دو عالمی در مورد اداره یک مسجد ، شیطان در بین شان راه یافت و به اختلاف خوردند .
و بنایی را صدا کردند که مسجد را از وسط دیواری کشید و دو نیم کرد و درب دیگری برآن نهادند تا اهل بازار راحت تر برای نماز به آنجا روند. و کسی عبادت آنها را نبیند. و سماور و استکان های مسجد را هر چه بود نصف کردند.
💠مرد ظریفی و مومنی در بازار بود که سیفعلی نام داشت و اصالتا از اهالی ارومیه بود که غرفه ای در بازار داشت. از این کار به شدت ناراحت بود. روزی سماور مسجد سمت بازار را روشن کرد و قلیان ها حاضر نمود ( در آن زمان در مسجد قلیان اجباری و از ملزومات بود) و جار زد و اهل بازار را برای چای و قلیان مسجد دعوت کرد. هر کس چای و قلیان کشید سوال کرد، این مراسم برای چیست؟ سیفعلی گفت: مراسم ختم خداست و خدا مرده است و برای او مجلس ختم گرفته ایم!!! همه از شنیدن این سخن در حیرت افتاده و او را دعوت به استغفار و سکوت می کردند. سیفعلی گفت: مسجد را نگاه کنید، اگر خدا نمرده است ( العیاذ بالله) خانه او را ورثه پیدا نمی شد دو قسمت کند و اموال مسجد را تقسیم نماید.
💠این حرکت سیفعلی در بازار پیچید و آن دو عالم به وسوسه شیطان در وجود خود پی بردند و استغفار کردند و مانند گذشته، دیوار از وسط مسجد برداشته و اموال را یکی کردند.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#یا_امام_صادق_ع🖤
🕯ﺣﺪﯾﺚِ ﻓﻀﻞِ ﺗﻮ اذڪﺎر ﻫﺮ روز شیعہ
🍁ﻫﻤﯿشہ ﻧﺎم ﻗﺸﻨﮓ ﺗﻮ ﺑﺮ ﻟﺐ شیعہ
🕯ﺗﻮیے رﺋﯿﺲِ ﺑﻼﻋﺰل ﻣﺬﻫﺐ شیعہ
🍁اﻻ اﻣﯿﺮ و ﻋﻠﻤﺪارِ ﻣڪتبِ شیعہ
#السلامعلیڪیاشیخالائمه ✋
#شهادت_امام_جعفر_صادق(ع)🥀
#بر_شیعیان_جهان_تسلیت_باد🥀
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 یه مدینه یه بقیعه
🎵 یه امامی که حرم نداره
🏴 #شهادت_امام_صادق (ع)◼️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدونه این را سیاوش به وضوح حس کرد!سیاوش زبان باز کرد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوده
سحر لب ورچید و مظلومانه گفت:میخواستم اولین صبحونه زندگیمونو با هم بخوریم.سیاوش سعی کرد ملایم تر حرف بزند و گفت: ببخشید، تقصیر منه؛ نباید صبح می رفتم... ولی کار پیش اومد؛ تو نباید منتظر می موندی... الان میگم صبحانه بیارن.از جایش بلند شد و به سمت در اتاق رفت؛ همه تلاشش را کرد تا خاطره اولین صبحانه دو نفرهشان با آیلار را که داشت با بی رحمی تمام خودش را به در و دیوار مغزش می کوبید تا یادآوری شود، بخاطر نیاورد.چه مزه ای داده بود آن اولین صبحانه دو نفره! هرچند که آخرش به قهر آیلار ختم شد. با یادآوری دلخوری آیلار و قهرش لبخند کم رنگی روی لبانش نشست.
لیلا در اتاق را باز کرد و لبخند نشسته روی لبهای سیاوش را شکار کرد؛ بی آنکه بداند دلیلش چیست! سیاوش خاطراتی را که برای فراموشیشان تلاش می کرد گوشه ای از مغزش پرتاب کرد.سینی پر و پیمانی که دست لیلا بود را گرفت و گفت: صبحانه آوردی؟ داشتم می اومدم دنبالت.لیلا با عشق به برادرش نگاه کرد و گفت: آره گفتم زودتر بیارم بخورید، حال سحر جا بیاد؛ مامان شریفه آورده اما سحر خواست تا اومدن تو صبر کنیم. فقط همینا نیستا! یک سینی دیگه هم هست.سینی دوم همراه پروین و شریفه رسید؛ چند نفری دور هم نشسته بودند تا عروس و داماد صبحانه اشان را بخورند.سیاوش که بیشتر بازی می کرد؛ اشتهایی نداشت فقط وانمود به خوردن می کرد.لقمه های کوچکی می گرفت و به دهان می گذاشت تا کسی متوجه بی میلی اش به غذا نشود اما سحر صبحانه اش را کامل خورد؛ شریفه برایش لقمه می گرفت و او که ضعف شب گذشته همهی وجودش را فرا گرفته بود دست مادرش را رد نمی کرد. شریفه بعد از سیر شدن سحر هم به زور متوسل شد و قدری بیشتر جگر کباب شده به او خوراند.بعد از غذا قرار شد ساعتی را استراحت کنند.سحر خوابید اما سیاوش غرق درافکارش بود.همه چیز خیلی سریع پیش رفت؛ به خودش زمان تردید و فرصت فکر کردن را نداد. با سحر ازدواج کرد، با وجود اینکه هنوز خاطراتش با آیلار تمام وجودش را به وجد می آورد.داشت فکر می کرد شاید باید به خودش زمان بیشتری میداد؛ مثلا به خواسته پدرش عمل می کرد و از روستا می رفت. یا حتی برای همیشه از کشور می رفت و در کشور دیگری درس می خواند.او اما سخت ترین راه را انتخاب کرده بوده؛ ماندن در کنار آیلار و نفس کشیدن در هوایی که او هم نفس می کشید و پایبند کردن خودش به دختری دیگر؛ دیشب وقتی لیلا خواسته بود پای به حجله بگذارد با خودش اندیشید می آید و تعهدش را به این دختر به بیشترین حد ممکن می رساند تا پای تردیدش را کامل بشکند.حالا سحر زن او بود؛ او اهل نامردی نبود. هرچند هنوز هم پای تردیدش نشکسته و شک داشت کار درستی کرده یا نه! از جایش بلند شد و پشت پنجره ایستاد؛ چند ساعتی میشد که آیلار با بروا رفته بود. چرا بر نمی گشت؟آیلار کنار بروا که با علف ها مشغول بود نشسته و از روی تپه منظره پایین را نگاه می کرد؛ دستش را دور زانوانش حلقه کرده و سرش را روی زانو گذاشته بود.نسیم ملایم و خنکی می وزید؛ علف ها و گل های وحشی را به بازی گرفته بود.تمام روستا را می دید؛ حواس او فقط پرت یکی از آدم های این روستا بود.سوالات مثل خوره به جان مغزش افتاده بودند. اینجا دیگر نقطه پایان آرزهایشان بود؟ هیچ وقت دیگر برای هم نمی شدند؟
خودش مگر به سیاوش نگفت برود دنبال زندگیش چون راهشان از هم جدا شد؟ پس چرا حالا احساس می کرد دنیا با همه بزرگیش روی سرش خراب شده؟ چرا قلبش زیر حجم بار این غم داشت می ترکید و چشمانش تا سیاوش را دست در دست عروسی دیگر دید هوای باریدن کرد؟
چه عروس زیبایی شده بود سحر و چه داماد خوش قد و بالایی بود سیاوش! خطبه عقد که خواند شد سحر با خجالت و شوقی زیر پوستی بله داد اما سیاوش بله اش با دنیایی از غم همراه بود. مگر مُرده باشد که حال چشمان سیاوش را نشناسد! مگر مُرده باشد که حرف چشمان او را نفهمد! اما چه فایده که سیاوش هم مثل او دنیا دنیا غم در سینه اش داشت.حس نشستن شخصی در کنارش رشته افکارش را پاره کرد؛ در همان حالتی که بود سر برگرداند. مازار را کنارش دید؛ همان لحظه مازار با گوشی اش عکسی گرفت. نگاهش کرد و گفت: عجب عکسی شد! ببین…و گوشی را به سمت آیلار گرفت؛ آیلار نگاه کوتاهی به عکس انداخت و مازار گفت: خدا کنه روزی بیاد اینجا دکل نصب بشه، گوشی من غیر عکاسی به درد دیگه ای هم بخوره.آیلار پرسید: اینجا چیکار می کنی؟مازار گوشی را در جیب شلوارش گذاشت و گفت: فردا میخوام برم؛ گفتم این روز آخری بیام یکم قدم بزنم.این سری اصلاً درست فرصت راه رفتن و کوه نوردی نکردم... تو رو که دیدم راهم کج کردم این طرف.هر دو دستش را تکیه گاه کمرش کرد به آن تکیه داد و گفت: عجب جایی انتخاب کردی واسه نشستن.آیلار گفت: آره؛ می بینی چه قدر قشنگه؟!
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟در این شب زیبـا
💫آرزویم این است که
🌟صفحه غم و اندوه
💫در دفتر زندگیتان
🌟همیشه سفید بماند...
💫اوقاتتون به وقت مهربانی
🌟لبخندتون بـه رنگ عشق
💫شبتون پر از آرامش
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هـرصــبـــح آغـــازے دوبـــاره
هـر طــلـــوع تــولـــدے
دوبــاره اســـتــ
و هـرتــولـــد شـــروعـــے
دیــگــر
سلام صبحتون بخیر
اول هفته تون پرانرژی💐
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستمـارابهمـحرمبرسانیدفقط😭
🏴 #شهادت_امام_جعفر_صادق (ع)
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
غر نزن.... - @mer30tv.mp3
2.78M
صبح 15 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوده سحر لب ورچید و مظلومانه گفت:میخواستم اولین صبح
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدویازده
مازارخیره منظره رو به رویش در حالی که باد موهایش را به بازی گرفته بود، گفت: اینجاخیلی قشنگه.شایدروزی بیام اینجا زندگی کنم.آیلار باز سردردودلش باز شد؛ این روزها زیاد احساس راحتی می کرد بامازار. حرف هایش را دوست داشت؛ با آرامش حرف میزد و آرامش می کرد و گفت برخلاف من که دلم میخواد برای همیشه برم؛ برم و پشت سرمم نگاه نکنم!مازاردستی میان موهایش که باد حسابی نامرتبشان کرده بود برد و گفت: هر اتفاق تلخی سخت ترین شبش شب اوله؛ تو شب اول رو گذرونی، باقیش هم می گذره... تو دختر قوی هستی؛ من مطمئنم خیلی زود راهتو پیدا می کنی.آیلار بخاطر نسیم سردی که وزید بیشتر در خودش مچاله شد و گفت: منتظر ازدواج سیاوش بودم اما راستش نه به این زودی! فکر کنم اونقدرها هم که من فکر می کردم عاشق نبود؛ زود منو یادش رفت.مازار متفکر گفت: چند ماه گذشته آیلار... سه چهار ماه زمان کمی نیست واسه غصه خوردن و تعطیل کردن زندگی؛ اونم باید زندگیشو می ساخت. قبول کن عاقلانه رفتار کرد؛ گوشه تنهایی خزیدن و غصه خوردن نشونه وفاداری نیست، نشونه ضعفه! اونی که بتونه توی هر شرایطی زندگیشو بسازه برده؛ سیاوش فقط داره سعی می کنه از اول زندگیشو، آرزوهاش و بسازه. تو هم همین کار و بکن؛ آیلار ما آدمها مگه چند بار به دنیا میایم که قرار باشه واسه هر اتفاقی که می افته کلی زمان برای غصه خوردن بذاریم؟ توی دنیا پر از آدم هاییه که به عشقشون نرسیدن ولی دارن زندگی می کنن. ازدواج کردن؛ بچه دار شدن و خوشبختن... از طرفی تو خودت مگه برای حفظ آبروت و برای مراقبت از خانواده ات تن به ازدواج ندادی؟ چطور توقع داری اون به خودش و آینده اش اهمیت نده؟آیلار در سکوت فقط به مازار نگاه کرد؛ حرف هایش منطقی بود. او اول ازدواج کرد؛ سیاوش بیچاره که برای پا بر جا ماندن این رابطه خودش را به در و دیوار می کوبید!مازار ادامه داد: من نمیخوام گذشته رو شخم بزنم، چون گذشته و کاریش نمیشه کرد اما از نظر سیاوش هم تو خطا کار بودی. شاید اونم بارها از خودش پرسیده چرا آیلار بیشتر مقاومت نکرد؟ چرا به پدرش نگفت من سیاوشو میخوام؟ چرا اصرار نکردآیلار لب به اعتراض گشود: ولی مازار تو که دیدی من چقدر مقاومت می کردم! باید بیشتر از این تحمل می کردم و کتک میخوردم؟ بابای من اصلاً اون روزا گوش شنوا داشت که بشنوه تا من بخوام از علاقه ام به سیاوش بگم.مازار سر تکان داد و گفت: میدونم؛ من بودم دیدم ولی سیاوش که نبود و ندید. می خوام بگم خودتو عذاب نده، نگو منو نخواست، بهم وفادار نموند... اون قدرها هم که فکر می کردم براش اهمیت نداشتم؛ همه آدمها از نظر خودشون تا جایی که تونستن تلاش کردن... تا جایی که از دستشون بر اومده جنگیدن.مستقیم به آیلار نگاه کرد و گفت: آیلار آدما وقتی از چیزی که دوستش دارن دست میکشن و تسلیم میشن که مطمئن بشن راهی برای به دست آوردنش نمونده..نفسی آه گونه از سینه بیرون داد و گفت این حرفو از منی بشنو که از دختری دست کشیدم که هیچ کس بیشتر از من دوستش نداشت... من بیشتر از هرکسی دوستش داشتم: ولی ازش دست کشیدم، چون میدونستم راهی نیست.آیلار دلسوزانه نگاهش کرد و پرسید: گذشتن ازش خیلی سخت بود؟مازار آرام و در حالی که در افکار خودش غرق بود گفت: خیلی!دخترک چشم سیاه دل شکسته، حال مازار را خوب درک می کرد؛ گذشتن خیلی سخت بود! به اندازه ای که کلمه خیلی برایش خیلی کم به حساب می آمد.یکباره مازار به آیلار نگاه کرد؛ دستش را بر زمین گذاشت از جایش بلند شد. خاک پشتش را تکاند و گفت: پاشو دختر خانوم؛ پاشو بریم که سر درد و دل منِ سخت جون هم داره باز میشه.آیلار از همان پایین که نشسته بود به قد و بالای رعنای مازار نگاه کرد و گفت: تو برو منم کم کم میرم.مازار دوباره دستی به موهایش کشید و گفت: مهمونی شب یادت نره.آیلار سوالی به مازار نگاه کرد و گفت: مهمونی امشب؟مازار وقتی دید نمی تواند موهایش را از دست باد نجات دهد، بی خیال شد و گفت: آره دیگه؛ فک کنم بانو یادش رفته بهت بگه. بابات میخواد بابت به دنیا اومدن امید شام بده؛ به قول خودش ولیمه تصمیم گرفت قبل رفتن من و عاطفه مهمونی بگیره.ابرویی بالا انداخت و با لحنی که اصلاً به آن قد و قواره نمی آمد و بیشتر شبیه مازار تخس بچگی هایشان، همان که با بی رحمی تمام عروسک زیبای چشم آبی اش را کور کرده بود، گفت: چه کنیم دیگه، عزیز کرده ایم!آیلار به لحن مازار خندید؛ شبیه پسر بچه ها شدن برای او با آن حرفهای منطقی همخوانی نداشت.بلند شد ایستاد و گفت: باشه میام... خیلی هم خوشحال نشو، حتماً مامانت پارتی شده.برای آن پسر بچه تخس باید همان آیلار بچگی میشد!مازار گفت: آره حتماً بیا چون قرار یکی از غذاهای امشبو من درست کنم... خب اگه با من کاری نداری؛ فعلاً خداحافظ.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#کوکو_لوبیا_سبز
مواد لازم:
✅ ۶۰۰ گرم لوبیا سبز
✅ ۱ عدد پیاز درشت
✅ ۲ عدد سیب زمینی متوسط
✅ ۱ عدد هویج
✅ ۵ عدد تخم مرغ
✅ ۲۵۰ گرم گوشت چرخکرده
✅ دارچین،فلفل،نمک،زردچوبه،زعفران
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
691_40590616893970.mp3
6.08M
🎧 زمینه احساسی فوق زیبا🖤
پسر فاطمه حضرت صادق سلام
بر تو از جانب نوکر عاشق سلام
مذهبم جعفری کار من نوکری♥️
🏴 #شهادت_امام_جعفر_صادق (ع)
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مدادی که مشاهده میکنید یکی از لاکچری ترین موارد تو لوازم تحریر دوره ما بود. کی یادشه ؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدویازده مازارخیره منظره رو به رویش در حالی که باد مو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدودوازده
پشت به آیلار کرد و چند گام دور شد اما دوباره برگشت به آیلار نگاه کرد و گفت: راستی آیلار،آیلار مستقیم نگاهش کرد؛ دوباره همان مازار مهربان این روزها شد و گفت: هر وقت، هرجا دیدی کمکی از دست من برات برمیاد؛ کافیه بهم خبر بدی..آیلار لبخند زد. حتماً؛ ممنون.مازار پشت کرد؛ دوباره کمی دور شد که این بار آیلار صدایش کرد: مازار؟پسرک خوش قد و بالای جمیله سرجایش ایستاد؛ به سمت آیلار متمایل شد که آیلار گفت: من دربارهی تو و مادرت اشتباه قضاوت می کردم؛ شما خیلی آدمهای خوبی هستین. بابت تمام این سالهایی که میشد بیشتر به هم نزدیک باشیم، کنار هم باشیم و من با کینه هام نذاشتم این اتفاق بیفته حسرت میخورم.مطمنئم تو هم به اندازه منصور برادر مهربونی میشدی.اینبار مازار لبخند زد؛ لحظاتی را در سکوت و با همان لبخند به آیلار نگاه کرد. سپس در حالی که دست هایش را در جیب شلوارش کرده بود، به راهش ادامه داد.آیلار بروا را به اصبطل برد؛ از شب گذشته چیزی نخورده بود و با وجود اسب سواری و پیاده روی به شدت احساس ضعف می کرد.به سمت آشپزخانه بزرگ داخل حیاط که بیشتر برای مهمانی ها و مراسم ها استفاده میشد رفت؛ کیسه های خشکبار در قسمت انتهای آشپزخانه قرار داشت.
از بچگی با لیلا عادت داشتند وقت گرسنگی به این قسمت از آشپزخانه که دوست داشتنی های آنها را در خودش جایی داده بود دست بُرد بزند. چه مزه ای می داد آلوچه خشک ها و آلوهایی که یواشکی می خوردند.کمی قیسی و آلو برداشت و در کاسه ای ریخت؛ امروز هم می خواست گرسنگی اش را با همین ها بر طرف کند.همزمان ناهید وارد آشپزخانه شد؛ جز در مواقعی که همه اعضا خانواده دور هم جمع بودند، سعی می کرد با ناهید برخورد دیگری نداشته باشد. می دانست حضورش او را آزار می دهد و همه تلاشش را برای آزار ندادنش می کرد.
سلام کوتاهی داد و قصد رد شدن داشت که ناهید گفت: صبر کن حرف بزنیم.کاسه به دست رو به روی ناهید ایستاد؛ ناراحتی از صورتش می بارید. آیلار پرسید: مشکلی پیش اومده؟ناهید با لحنی عصبی گفت: دیشب علیرضا توی اتاق تو موند. من تا خود صبح نخوابیدم؛ همه اش به این فکر کردم توی اون اتاق خراب شده داره چی میگذره. نباید کاری می کردی که علیرضا پیشت بمونه!آیلار با این زن سر جنگ نداشت؛ او احساس خطر کرده بود. او آمده بود تا از حریمش دفاع کند؛ حق هم داشت. هر زن دیگری هم که جای او بود همین کار را می کرد؛ نمی خواست شوهرش را از دست بدهد. شاید خود آیلار هم اگر جای او بود و مردی که دوستش داشت در اتاق زن دیگری می خوابید، به همین اندازه آتش می گرفت.اصلا مگر خودش تمام شب گذشته رو نسوخت و دم نزد؟ چه کسی به اندازه آیلار ناهید را درک می کرد؟ قصه اشان مثل هم بود با اندکی تفاوت؛ مرد دوست داشتنی هردویشان شب پیش را با زن دیگری صبح کرد. هر دو سوختند!
پس گفت: دیشب نه اتفاقی افتاد نه خبری شد؛ فقط علیرضا از سر عذاب وجدان یا هر دلیل دیگه ای توی اتاق من موند تا تنها نباشم.ناهید با همان لحن عصبی گفت: گوش کن ببین چی میگم؛ آیلار من توی زندگیم بدبختی زیاد کشیدم... تنها چیزی که دارم علیرضاست؛ اگه اونم تو ازم بگیری، دیگه هیچ چی ندارم!آیلار دست جلو برد؛ باید خیال این زن را راحت می کرد تا از جانب او احساس خطر نکند. قلباً نمی خواست ناهید بیش از این عذاب بکشد. دست ناهید را گرفت و گفت: گوش کن ناهید! من و تو قبل از این دشمن نبودیم؛ از این به بعد هم نیستیم. چون چیزی فرق نکرده. برو با خیال راحت به زندگی و شوهرت برس؛ من نه علاقه ای به علیرضا دارم نه میلی برای اینکه از دست تو درش بیارم و بدون صحبت دیگری از آشپزخانه خارج شد و به سمت اتاقش رفت.شب بود؛ همه خانواده در منزل جمیله جمع شده بودند. حتی شعله هم آمده بود؛ بعد از جریان آیلار و علیرضا و روزهای سختی که جمیله تنهایشان نگذاشت و محبتی که در حق بچه هایش کرد، دلش با او صاف شده و گاهی به خانه اش رفت و آمد می کرد.محمود برای امید گوسفند قربانی کرد و بساط کباب به راه بود؛بوی گوشت و جگر کباب شده همه خانه را برداشته بود. آیلار همه تلاشش را می کرد تا نگاهش به سحر نیفتد؛ با دیدنش غم بزرگی روی سینه اش حس می کرد.نگاه گرفتن از تازه عروس این روزها بهترین کاری بود که می توانست انجام دهد تا یادش نیاید این دختر جای او را پر کرده!صدای مازار و بانو از آشپزخانه می آمد؛ بانو تنها کسی از اعضای خانواده بود که همیشه میانه نسبتاً خوبی با مازار داشت. او کلا دشمنی و کینه توزی را بلد نبود! دم در آشپزخانه ایستاد و به آن دو که حرف می زدند و گاهی هم می خندیدند نگاه کرد؛ مازار قاشق در محتویات قابلمه مقابلش زد و به سمت بانو که در حال آماده کردن سالاد بود رفت.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوسیزده
قاشق را به دهانش نزدیک کرد و گفت: ببین طعمش چطوره؟ چیزی کم نداره؟بانو غذای مازار را چشید و گفت: اوم… نه همه چیش خوبه؛ خیلی هم خوشمزه شد.فکری به ذهنش آمده بود که نمی دانست؛ چقدر به واقعیت نزدیک است. نکند دختری که مازار از او حرف میزد بانو بوده و چون سه چهار سالی از بانو کوچکتر بود تصمیم گرفت از او بگذرد؟! اما نه! او از بیماری حرف میزد.برگشتن بانو به سویش مجال حدس و گمان های بیشتر را نداد؛ گفت: اِ آیلار اینجایی؟ بیا ببین مازار چه سوپ خوشمزه ای درست کرده!آیلار گفت: چیکار می کنید شما دو تا دوساعته چپیدین اینجا؟مازار به جای جواب سوالش گفت: آیلار بیا تو هم یک ذره بچش ببین خوبه.آیلار جلو رفت و قابلمه پر از سوپ مازار و نگاه کرد و گفت: سوپ چیه؟مازار قاشقی از سوپ را به سمت آیلار برد و گفت: تو حالا بخور؛ نظر بده برات میگم سوپ چیه.آیلار قاشق را گرفت و سوپ را چشید؛ طعمی بی نهایت خوشمزه داشت. تا آن روز هیچ وقت سوپ به آن خوشمزگی نخورده بود. گفت: عالیه؛ چه طعم خوبی داره.مازار لبخند زد و گفت: نوش جونت؛ خوب سوپ من که آماده است.آیلار به دیوار تکیه داد و گفت: فکر نمی کردم آشپزی بلدی باشی و دستپختت هم به این خوبی باشه.مازار ابرو بالا انداخت و گفت: اختیار داری؛ پس فکر می کنی کی برای من غذا درست می کنه؟ بالاخره باید هوای خودم رو داشته باشم یا نه!بانو خندید و گفت: ولی فکر نکنم بقیه غذاهات به خوشمزگی این سوپه باشه وگرنه تا حالا باید ترکیده باشی.سیاوش حواسش به آیلار بود؛ جلوی چشم آیلار زیاد دور و بر سحر نمی پلکید. نمی خواست باعث رنجش و عذابش شود؛ وقتی دید او در آشپزخانه سرگرم است، کنار سحر نشست و سر را نزدیک گوشش برد و پرسید: خوبی؟ مشکلی نداری؟
سحر پاسخ داد: نه خوبم.سیاوش باز آهسته گفت: بریم تو حیاط یک سیخ جیگر بدم بخوری؟ ضعف نداری؟سحر توجهات سیاوش را دوست داشت؛ این که هوایش را داشت، حالش را جا می آورد. اینکه حواسش پی او بود خوب بود؛ حتی با وجود اینکه فهمید حواسش بود وقتی حال او را بپرسد که آیلار نباشد.حتی می دانست نگرانی این مرد از عشق نیست و از سر احساس مسئولیت است؛ اما همین که نگران بود و حالش را می پرسید خودش خیلی خوب بود. نگرانی هایش را حتی از سر احساس مسئولیت هم دوست داشت در جواب سوال سیاوش گفت: نه، ضعف ندارم؛ صبر می کنم سر سفره همه با هم غذا بخوریم.نگاه مستقیم و مهربانش را به سیاوش دوخت و گفت: ممنون که به فکرمی.سیاوش لبخند زداز جایش بلند شد و گفت: پس اگه چیزی لازم نداری من برم تو حیاط کمک منصور.همزمان مازار از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: خب آقایون، خانوم ها، سوپ من آماده شده؛ پیش غذا رو بیارم؟سیاوش سینه جلو داد و به شوخی گفت کباب ما هم آماده اس ولی فکر نمی کنم چون قراره کباب به اون خوشمزگی سر سفره بیاد کسی لب به پیش غذای تو بزنه مازار. مازار هم دعوت سیاوش را به رجز خوانی پذیرفت و گفت: تو دعا کن وقتی سوپ منو می خورن انگشتهاشون براشون بمونه بتونن از اون کباب های سوخته و نپخته تو ومنصوربخورن.سیاوش خندید و گفت: آقا یک کاری می کنیم؛ بعد از غذا رای میگیریم.مازار دستی تکان داد و گفت: حله آقا؛ بعد غذا رای گیری می کنیم.سیاوش به سمت حیاط رفت و گفت: پس من برم یک کباب مشتی درست کنم که مسابقه داریم.کنار منصور ایستاد و گفت مسابقه داریم؛ قرار شده بین کباب ما و سوپ مازار رای گیری کنیم.منصور لبخند زد؛ چند تا از سیخ ها را جا به جا کرد.سیاوش خیره زغال های گداخته شد؛ منصورگفت: این که وانمود می کنی خوبی و تلاش می کنی خوب باشی خوبه؛ ولی واقعاً خوبی؟سیاوش نفس عمیقی کشید؛ سرمای هوای آخرین روزهای فروردین ماه را که هنوز رگه هایی از زمستان داشت به ریه هایش کشید و گفت: نه راستش زیاد خوب نیستم.دست در جیب کرد ونفسش را بیرون فرستاد؛ خیرهی آسمان سیاه پر ستاره گفت: پر از تردیدم منصور؛ نمی دونم کار درستی کردم؟ راه درستی رفتم؟منصور کمی زغال ها را جا به جا کرد و گفت: تو کار درستی کردی.سیاوش باز عمیق نفس کشید و انگار با خودش حرف می زد گفت: یک دختری آوردم توی زندگیم که خودم دقیقاً نمیدونم حسم بهش چیه؟ حالم باهاش چطوریه؟منصور مسیر نگاه سیاوش را گرفت و خیره آسمان پر ستاره گفت: باید به خودت و سحر زمان بدی؛ کم کم با همدیگه بیشتر آشنا میشید.مهرتون به دلم هم می افته.سیاوش همچنان خیرهی آسمان پر ستاره بود و آرزو کرد کاش خدا کمکش کند دلش آرام بگیرد.دقایقی بعد مازار سینی به دست به حیاط آمد و گفت: آقا بفرماییدبخورید تا سوپ سردنشده.منصور با خنده گفت رشوه به رقیب عمراً قبول کنیم و بدون معطلی یکی از کاسه ها را برداشت بخار بلند شده از کاسه در آن هوایی که هنوز ته مانده های زمستان را یدک می کشید برای خوردن سوپ بیشتر ترغیبشان می کرد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی فقط سردنده گلدار پیکان
دهه پنجاهیا میدونن چی میگم
دهه هفتادیا که اسمشم نشنیدن
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f