eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤 🕯ﺣﺪﯾﺚِ ﻓﻀﻞِ ﺗﻮ اذڪﺎر ﻫﺮ روز شیعہ 🍁ﻫﻤﯿشہ ﻧﺎم ﻗﺸﻨﮓ ﺗﻮ ﺑﺮ ﻟﺐ شیعہ 🕯ﺗﻮیے رﺋﯿﺲِ ﺑﻼﻋﺰل ﻣﺬﻫﺐ شیعہ 🍁اﻻ اﻣﯿﺮ و ﻋﻠﻤﺪارِ ﻣڪتبِ شیعہ (ع)🥀 🥀 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 یه مدینه یه بقیعه 🎵 یه امامی که حرم نداره 🏴 (ع)◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدونه این را سیاوش به وضوح حس کرد!سیاوش زبان باز کرد
سحر لب ورچید و مظلومانه گفت:می‌خواستم اولین صبحونه زندگیمون‌و ‌با هم بخوریم.سیاوش سعی کرد ملایم تر حرف بزند و گفت: ببخشید، تقصیر منه؛ نباید صبح می رفتم... ولی کار پیش اومد؛ تو نباید منتظر می موندی... الان میگم صبحانه بیارن.از جایش بلند شد و به سمت در اتاق رفت؛ همه تلاشش را کرد تا خاطره اولین صبحانه دو نفره‌شان با آیلار را که داشت با بی رحمی تمام خودش را به در و دیوار مغزش می کوبید تا یادآوری شود، بخاطر نیاورد.چه مزه ای داده بود آن اولین صبحانه دو نفره! هرچند که آخرش به قهر آیلار ختم شد. با یادآوری دلخوری آیلار و قهرش لبخند کم رنگی روی لبانش نشست. لیلا در اتاق را باز کرد و لبخند نشسته روی لب‌های سیاوش را شکار کرد؛ بی آنکه بداند دلیلش چیست! سیاوش خاطراتی را که برای فراموشی‌شان تلاش می کرد گوشه ای از مغزش پرتاب کرد.سینی پر و پیمانی که دست لیلا بود را گرفت و گفت: صبحانه آوردی؟ داشتم می اومدم دنبالت.لیلا با عشق به برادرش نگاه کرد و گفت: آره گفتم زودتر بیارم بخورید، حال سحر جا بیاد؛ مامان شریفه آورده اما سحر خواست تا اومدن تو صبر کنیم. فقط همینا نیستا! یک سینی دیگه هم هست.سینی دوم همراه پروین و شریفه رسید؛ چند نفری دور هم نشسته بودند تا عروس و داماد صبحانه اشان را بخورند.سیاوش که بیشتر بازی می کرد؛ اشتهایی نداشت فقط وانمود به خوردن می کرد.لقمه های کوچکی می گرفت و به دهان می گذاشت تا کسی متوجه بی میلی اش به غذا نشود اما سحر صبحانه اش را کامل خورد؛ شریفه برایش لقمه می گرفت و او که ضعف شب گذشته همه‌ی وجودش را فرا گرفته بود دست مادرش را رد نمی کرد. شریفه بعد از سیر شدن سحر هم به زور متوسل شد و قدری بیشتر جگر کباب شده به او خوراند.بعد از غذا قرار شد ساعتی را استراحت کنند.سحر خوابید اما سیاوش غرق درافکارش بود.همه چیز خیلی سریع پیش رفت؛ به خودش زمان تردید و فرصت فکر کردن را نداد. با سحر ازدواج کرد، با وجود اینکه هنوز خاطراتش با آیلار تمام وجودش را به وجد می آورد.داشت فکر می کرد شاید باید به خودش زمان بیشتری می‌داد؛ مثلا به خواسته پدرش عمل می کرد و از روستا می رفت. یا حتی برای همیشه از کشور می رفت و در کشور دیگری درس می خواند.او اما سخت ترین راه را انتخاب کرده بوده؛ ماندن در کنار آیلار و نفس کشیدن در هوایی که او هم نفس می کشید و پایبند کردن خودش به دختری دیگر؛ دیشب وقتی لیلا خواسته بود پای به حجله بگذارد با خودش اندیشید می آید و تعهدش را به این دختر به بیشترین حد ممکن می رساند تا پای تردیدش را کامل بشکند.حالا سحر زن او بود؛ او اهل نامردی نبود. هرچند هنوز هم پای تردیدش نشکسته و شک داشت کار درستی کرده یا نه! از جایش بلند شد و پشت پنجره ایستاد؛ چند ساعتی میشد که آیلار با بروا رفته بود. چرا بر نمی گشت؟آیلار کنار بروا که با علف ها مشغول بود نشسته و از روی تپه منظره پایین را نگاه می کرد؛ دستش را دور زانوانش حلقه کرده و سرش را روی زانو گذاشته بود.نسیم ملایم و خنکی می وزید؛ علف ها و گل های وحشی را به بازی گرفته بود.تمام روستا را می دید؛ حواس او فقط پرت یکی از آدم های این روستا بود.سوالات مثل خوره به جان مغزش افتاده بودند. اینجا دیگر نقطه پایان آرزهایشان بود؟ هیچ وقت دیگر برای هم نمی شدند؟ خودش مگر به سیاوش نگفت برود دنبال زندگیش چون راهشان از هم جدا شد؟ پس چرا حالا احساس می کرد دنیا با همه بزرگیش روی سرش خراب شده؟ چرا قلبش زیر حجم بار این غم داشت می ترکید و چشمانش تا سیاوش را دست در دست عروسی دیگر دید هوای باریدن کرد؟ چه عروس زیبایی شده بود سحر و چه داماد خوش قد و بالایی بود سیاوش! خطبه عقد که خواند شد سحر با خجالت و شوقی زیر پوستی بله داد اما سیاوش بله اش با دنیایی از غم همراه بود. مگر مُرده باشد که حال چشمان سیاوش را نشناسد! مگر مُرده باشد که حرف چشمان او را نفهمد! اما چه فایده که سیاوش هم مثل او دنیا دنیا غم در سینه اش داشت.حس نشستن شخصی در کنارش رشته افکارش را پاره کرد؛ در همان حالتی که بود سر برگرداند. مازار را کنارش دید؛ همان لحظه مازار با گوشی اش عکسی گرفت. نگاهش کرد و گفت: عجب عکسی شد! ببین…و گوشی را به سمت آیلار گرفت؛ آیلار نگاه کوتاهی به عکس انداخت و مازار گفت: خدا کنه روزی بیاد اینجا دکل نصب بشه، گوشی من غیر عکاسی به درد دیگه ای هم بخوره.آیلار پرسید: اینجا چیکار می کنی؟مازار گوشی را در جیب شلوارش گذاشت و گفت: فردا می‌خوام برم؛ گفتم این روز آخری بیام یکم قدم بزنم.این سری اصلاً درست فرصت راه رفتن و کوه نوردی نکردم... تو رو که دیدم راهم کج کردم این طرف.هر دو دستش را تکیه گاه کمرش کرد به آن تکیه داد و گفت: عجب جایی انتخاب کردی واسه نشستن.آیلار گفت: آره؛ می بینی چه قدر قشنگه؟! ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟در این شب زیبـا 💫آرزویم این است که 🌟صفحه غم و اندوه 💫در دفتر زندگیتان 🌟همیشه سفید بماند... 💫اوقاتتون به وقت مهربانی 🌟لبخندتون بـه رنگ عشق 💫شبتون پر از آرامش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
        هـرصــبـــح آغـــازے دوبـــاره هـر طــلـــوع تــولـــدے دوبــاره اســـتــ و هـرتــولـــد شـــروعـــے دیــگــر سلام صبحتون بخیر اول هفته تون پرانرژی💐 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست‌مـارا‌به‌مـحرم‌برسانید‌‌فقط😭 🏴 (ع) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
غر نزن.... - @mer30tv.mp3
2.78M
صبح 15 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوده سحر لب ورچید و مظلومانه گفت:می‌خواستم اولین صبح
مازارخیره منظره رو به رویش در حالی که باد موهایش را به بازی گرفته بود، گفت: اینجاخیلی قشنگه.شایدروزی بیام اینجا زندگی کنم.آیلار باز سردردودلش باز شد؛ این روزها زیاد احساس راحتی می کرد بامازار. حرف هایش را دوست داشت؛ با آرامش حرف می‌زد و آرامش می کرد و گفت برخلاف من که دلم می‌خواد برای همیشه برم؛ برم و پشت سرمم نگاه نکنم!مازاردستی میان موهایش که باد حسابی نامرتبشان کرده بود برد و گفت: هر اتفاق تلخی سخت ترین شبش شب اوله؛ تو شب اول رو گذرونی، باقیش هم می گذره... تو دختر قوی هستی؛ من مطمئنم خیلی زود راهت‌و پیدا می کنی.آیلار بخاطر نسیم سردی که وزید بیشتر در خودش مچاله شد و گفت: منتظر ازدواج سیاوش بودم اما راستش نه به این زودی! فکر کنم اونقدرها هم که من فکر می کردم عاشق نبود؛ زود من‌و یادش رفت.مازار متفکر گفت: چند ماه گذشته آیلار... سه چهار ماه زمان کمی نیست واسه غصه خوردن و تعطیل کردن زندگی؛ اونم باید زندگیش‌و می ساخت. قبول کن عاقلانه رفتار کرد؛ گوشه تنهایی خزیدن و غصه خوردن نشونه وفاداری نیست، نشونه ضعفه! اونی که بتونه توی هر شرایطی زندگیش‌و بسازه برده؛ سیاوش فقط داره سعی می کنه از اول زندگیش‌و، آرزوهاش و بسازه. تو هم همین کار و بکن؛ آیلار ما آدم‌ها مگه چند بار به دنیا میایم که قرار باشه واسه هر اتفاقی که می افته کلی زمان برای غصه خوردن بذاریم؟ توی دنیا پر از آدم هاییه که به عشقشون نرسیدن ولی دارن زندگی می کنن. ازدواج کردن؛ بچه دار شدن و خوشبختن... از طرفی تو خودت مگه برای حفظ آبروت و برای مراقبت از خانواده ات تن به ازدواج ندادی؟ چطور توقع داری اون به خودش و آینده اش اهمیت نده؟آیلار در سکوت فقط به مازار نگاه کرد؛ حرف هایش منطقی بود. او اول ازدواج کرد؛ سیاوش بیچاره که برای پا بر جا ماندن این رابطه خودش را به در و دیوار می کوبید!مازار ادامه داد: من نمی‌خوام گذشته رو شخم بزنم، چون گذشته و کاریش نمیشه کرد اما از نظر سیاوش هم تو خطا کار بودی. شاید اونم بارها از خودش پرسیده چرا آیلار بیشتر مقاومت نکرد؟ چرا به پدرش نگفت من سیاوش‌و می‌خوام؟ چرا اصرار نکردآیلار لب به اعتراض گشود: ولی مازار تو که دیدی من چقدر مقاومت می کردم! باید بیشتر از این تحمل می کردم و کتک می‌خوردم؟ بابای من اصلاً اون روزا گوش شنوا داشت که بشنوه تا من بخوام از علاقه ام به سیاوش بگم.مازار سر تکان داد و گفت: می‌دونم؛ من بودم دیدم ولی سیاوش که نبود و ندید. می خوام بگم خودت‌و عذاب نده، نگو من‌و نخواست، بهم وفادار نموند... اون قدرها هم که فکر می کردم براش اهمیت نداشتم؛ همه آدم‌ها از نظر خودشون تا جایی که تونستن تلاش کردن... تا جایی که از دستشون بر اومده جنگیدن.مستقیم به آیلار نگاه کرد و گفت: آیلار آدما وقتی از چیزی که دوستش دارن دست می‌کشن و تسلیم میشن که مطمئن بشن راهی برای به دست آوردنش نمونده..نفسی آه گونه از سینه بیرون داد و گفت این حرف‌و از منی بشنو که از دختری دست کشیدم که هیچ کس بیشتر از من دوستش نداشت... من بیشتر از هرکسی دوستش داشتم: ولی ازش دست کشیدم، چون می‌دونستم راهی نیست.آیلار دلسوزانه نگاهش کرد و پرسید: گذشتن ازش خیلی سخت بود؟مازار آرام و در حالی که در افکار خودش غرق بود گفت: خیلی!دخترک چشم سیاه دل شکسته، حال مازار را خوب درک می کرد؛ گذشتن خیلی سخت بود! به اندازه ای که کلمه خیلی برایش خیلی کم به حساب می آمد.یکباره مازار به آیلار نگاه کرد؛ دستش را بر زمین گذاشت از جایش بلند شد. خاک پشتش را تکاند و گفت: پاشو دختر خانوم؛ پاشو بریم که سر درد و دل منِ سخت جون هم داره باز میشه.آیلار از همان پایین که نشسته بود به قد و بالای رعنای مازار نگاه کرد و گفت: تو برو منم کم کم میرم.مازار دوباره دستی به موهایش کشید و گفت: مهمونی شب یادت نره.آیلار سوالی به مازار نگاه کرد و گفت: مهمونی امشب؟مازار وقتی دید نمی تواند موهایش را از دست باد نجات دهد، بی خیال شد و گفت: آره دیگه؛ فک کنم بانو یادش رفته بهت بگه. بابات می‌خواد بابت به دنیا اومدن امید شام بده؛ به قول خودش ولیمه تصمیم گرفت قبل رفتن من و عاطفه مهمونی بگیره.ابرویی بالا انداخت و با لحنی که اصلاً به آن قد و قواره نمی آمد و بیشتر شبیه مازار تخس بچگی هایشان، همان که با بی رحمی تمام عروسک زیبای چشم آبی اش را کور کرده بود، گفت: چه کنیم دیگه، عزیز کرده ایم!آیلار به لحن مازار خندید؛ شبیه پسر بچه ها شدن برای او با آن حرف‌های منطقی همخوانی نداشت.بلند شد ایستاد و گفت: باشه میام... خیلی هم خوشحال نشو، حتماً مامانت پارتی شده.برای آن پسر بچه تخس باید همان آیلار بچگی میشد!مازار گفت: آره حتماً بیا چون قرار یکی از غذاهای امشب‌و من درست کنم... خب اگه با من کاری نداری؛ فعلاً خداحافظ. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
25.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ ۶۰۰ گرم لوبیا سبز ✅ ۱ عدد پیاز درشت ✅ ۲ عدد سیب زمینی متوسط ✅ ۱ عدد هویج ✅ ۵ عدد تخم مرغ ✅ ۲۵۰ گرم گوشت چرخکرده ✅ دارچین،فلفل،نمک،زردچوبه،زعفران بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
691_40590616893970.mp3
6.08M
🎧 زمینه احساسی فوق زیبا🖤 پسر فاطمه حضرت صادق سلام بر تو از جانب نوکر عاشق سلام مذهبم جعفری کار من نوکری♥️ 🏴 (ع) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مدادی که مشاهده میکنید یکی از لاکچری ترین موارد تو لوازم تحریر دوره ما بود. کی یادشه ؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدویازده مازارخیره منظره رو به رویش در حالی که باد مو
پشت به آیلار کرد و چند گام دور شد اما دوباره برگشت به آیلار نگاه کرد و گفت: راستی آیلار،آیلار مستقیم نگاهش کرد؛ دوباره همان مازار مهربان این روزها شد و گفت: هر وقت، هرجا دیدی کمکی از دست من برات برمیاد؛ کافیه بهم خبر بدی..آیلار لبخند زد. حتماً؛ ممنون.مازار پشت کرد؛ دوباره کمی دور شد که این بار آیلار صدایش کرد: مازار؟پسرک خوش قد و بالای جمیله سرجایش ایستاد؛ به سمت آیلار متمایل شد که آیلار گفت: من درباره‌ی تو و مادرت اشتباه قضاوت می کردم؛ شما خیلی آدم‌های خوبی هستین. بابت تمام این سال‌هایی که میشد بیشتر به هم نزدیک باشیم، کنار هم باشیم و من با کینه هام نذاشتم این اتفاق بیفته حسرت می‌خورم.مطمنئم تو هم به اندازه منصور برادر مهربونی می‌شدی.این‌بار مازار لبخند زد؛ لحظاتی را در سکوت و با همان لبخند به آیلار نگاه کرد. سپس در حالی که دست هایش را در جیب شلوارش کرده بود، به راهش ادامه داد.آیلار بروا را به اصبطل برد؛ از شب گذشته چیزی نخورده بود و با وجود اسب سواری و پیاده روی به شدت احساس ضعف می کرد.به سمت آشپزخانه بزرگ داخل حیاط که بیشتر برای مهمانی ها و مراسم ها استفاده میشد رفت؛ کیسه های خشکبار در قسمت انتهای آشپزخانه قرار داشت. از بچگی با لیلا عادت داشتند وقت گرسنگی به این قسمت از آشپزخانه که دوست داشتنی های آنها را در خودش جایی داده بود دست بُرد بزند. چه مزه ای می داد آلوچه خشک ها و آلوهایی که یواشکی می خوردند.کمی قیسی و آلو برداشت و در کاسه ای ریخت؛ امروز هم می خواست گرسنگی اش را با همین ها بر طرف کند.همزمان ناهید وارد آشپزخانه شد؛ جز در مواقعی که همه اعضا خانواده دور هم جمع بودند، سعی می کرد با ناهید برخورد دیگری نداشته باشد. می دانست حضورش او را آزار می دهد و همه تلاشش را برای آزار ندادنش می کرد. سلام کوتاهی داد و قصد رد شدن داشت که ناهید گفت: صبر کن حرف بزنیم.کاسه به دست رو به روی ناهید ایستاد؛ ناراحتی از صورتش می بارید. آیلار پرسید: مشکلی پیش اومده؟ناهید با لحنی عصبی گفت: دیشب علیرضا توی اتاق تو موند. من تا خود صبح نخوابیدم؛ همه اش به این فکر کردم توی اون اتاق خراب شده داره چی می‌گذره. نباید کاری می کردی که علیرضا پیشت بمونه!آیلار با این زن سر جنگ نداشت؛ او احساس خطر کرده بود. او آمده بود تا از حریمش دفاع کند؛ حق هم داشت. هر زن دیگری هم که جای او بود همین کار را می کرد؛ نمی خواست شوهرش را از دست بدهد. شاید خود آیلار هم اگر جای او بود و مردی که دوستش داشت در اتاق زن دیگری می خوابید، به همین اندازه آتش می گرفت.اصلا مگر خودش تمام شب گذشته رو نسوخت و دم نزد؟ چه کسی به اندازه آیلار ناهید را درک می کرد؟ قصه اشان مثل هم بود با اندکی تفاوت؛ مرد دوست داشتنی هردویشان شب پیش را با زن دیگری صبح کرد. هر دو سوختند! پس گفت: دیشب نه اتفاقی افتاد نه خبری شد؛ فقط علیرضا از سر عذاب وجدان یا هر دلیل دیگه ای توی اتاق من موند تا تنها نباشم.ناهید با همان لحن عصبی گفت: گوش کن ببین چی میگم؛ آیلار من توی زندگیم بدبختی زیاد کشیدم... تنها چیزی که دارم علیرضاست؛ اگه اونم تو ازم بگیری، دیگه هیچ چی ندارم!آیلار دست جلو برد؛ باید خیال این زن را راحت می کرد تا از جانب او احساس خطر نکند. قلباً نمی خواست ناهید بیش از این عذاب بکشد. دست ناهید را گرفت و گفت: گوش کن ناهید! من و تو قبل از این دشمن نبودیم؛ از این به بعد هم نیستیم. چون چیزی فرق نکرده. برو با خیال راحت به زندگی و شوهرت برس؛ من نه علاقه ای به علیرضا دارم نه میلی برای اینکه از دست تو درش بیارم و بدون صحبت دیگری از آشپزخانه خارج شد و به سمت اتاقش رفت.شب بود؛ همه خانواده در منزل جمیله جمع شده بودند. حتی شعله هم آمده بود؛ بعد از جریان آیلار و علیرضا و روزهای سختی که جمیله تنهایشان نگذاشت و محبتی که در حق بچه هایش کرد، دلش با او صاف شده و گاهی به خانه اش رفت و آمد می کرد.محمود برای امید گوسفند قربانی کرد و بساط کباب به راه بود؛بوی گوشت و جگر کباب شده همه خانه را برداشته بود. آیلار همه تلاشش را می کرد تا نگاهش به سحر نیفتد؛ با دیدنش غم بزرگی روی سینه اش حس می کرد.نگاه گرفتن از تازه عروس این روزها بهترین کاری بود که می توانست انجام دهد تا یادش نیاید این دختر جای او را پر کرده!صدای مازار و بانو از آشپزخانه می آمد؛ بانو تنها کسی از اعضای خانواده بود که همیشه میانه نسبتاً خوبی با مازار داشت. او کلا دشمنی و کینه توزی را بلد نبود! دم در آشپزخانه ایستاد و به آن دو که حرف می زدند و گاهی هم می خندیدند نگاه کرد؛ مازار قاشق در محتویات قابلمه مقابلش زد و به سمت بانو که در حال آماده کردن سالاد بود رفت. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قاشق را به دهانش نزدیک کرد و گفت: ببین طعمش چطوره؟ چیزی کم نداره؟بانو غذای مازار را چشید و گفت: اوم… نه همه چیش خوبه؛ خیلی هم خوشمزه شد.فکری به ذهنش آمده بود که نمی دانست؛ چقدر به واقعیت نزدیک است. نکند دختری که مازار از او حرف می‌زد بانو بوده و چون سه چهار سالی از بانو کوچکتر بود تصمیم گرفت از او بگذرد؟! اما نه! او از بیماری حرف می‌زد.برگشتن بانو به سویش مجال حدس و گمان های بیشتر را نداد؛ گفت: اِ آیلار اینجایی؟ بیا ببین مازار چه سوپ خوشمزه ای درست کرده!آیلار گفت: چیکار می کنید شما دو تا دوساعته چپیدین اینجا؟مازار به جای جواب سوالش گفت: آیلار بیا تو هم یک ذره بچش ببین خوبه.آیلار جلو رفت و قابلمه پر از سوپ مازار و نگاه کرد و گفت: سوپ چیه؟مازار قاشقی از سوپ را به سمت آیلار برد و گفت: تو حالا بخور؛ نظر بده برات میگم سوپ چیه.آیلار قاشق را گرفت و سوپ را چشید؛ طعمی بی نهایت خوشمزه داشت. تا آن روز هیچ وقت سوپ به آن خوشمزگی نخورده بود. گفت: عالیه؛ چه طعم خوبی داره.مازار لبخند زد و گفت: نوش جونت؛ خوب سوپ من که آماده است.آیلار به دیوار تکیه داد و گفت: فکر نمی کردم آشپزی بلدی باشی و دستپختت هم به این خوبی باشه.مازار ابرو بالا انداخت و گفت: اختیار داری؛ پس فکر می کنی کی برای من غذا درست می کنه؟ بالاخره باید هوای خودم رو داشته باشم یا نه!بانو خندید و گفت: ولی فکر نکنم بقیه غذاهات به خوشمزگی این سوپه باشه وگرنه تا حالا باید ترکیده باشی.سیاوش حواسش به آیلار بود؛ جلوی چشم آیلار زیاد دور و بر سحر نمی پلکید. نمی خواست باعث رنجش و عذابش شود؛ وقتی دید او در آشپزخانه سرگرم است، کنار سحر نشست و سر را نزدیک گوشش برد و پرسید: خوبی؟ مشکلی نداری؟ سحر پاسخ داد: نه خوبم.سیاوش باز آهسته گفت: بریم تو حیاط یک سیخ جیگر بدم بخوری؟ ضعف نداری؟سحر توجهات سیاوش را دوست داشت؛ این که هوایش را داشت، حالش را جا می آورد. اینکه حواسش پی او بود خوب بود؛ حتی با وجود اینکه فهمید حواسش بود وقتی حال او را بپرسد که آیلار نباشد.حتی می دانست نگرانی این مرد از عشق نیست و از سر احساس مسئولیت است؛ اما همین که نگران بود و حالش را می پرسید خودش خیلی خوب بود. نگرانی هایش را حتی از سر احساس مسئولیت هم دوست داشت در جواب سوال سیاوش گفت: نه، ضعف ندارم؛ صبر می کنم سر سفره همه با هم غذا بخوریم.نگاه مستقیم و مهربانش را به سیاوش دوخت و گفت: ممنون که به فکرمی.سیاوش لبخند زداز جایش بلند شد و گفت: پس اگه چیزی لازم نداری من برم تو حیاط کمک منصور.همزمان مازار از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: خب آقایون، خانوم ها، سوپ من آماده شده؛ پیش غذا رو بیارم؟سیاوش سینه جلو داد و به شوخی گفت کباب ما هم آماده اس ولی فکر نمی کنم چون قراره کباب به اون خوشمزگی سر سفره بیاد کسی لب به پیش غذای تو بزنه مازار. مازار هم دعوت سیاوش را به رجز خوانی پذیرفت و گفت: تو دعا کن وقتی سوپ من‌و می خورن انگشت‌هاشون براشون بمونه بتونن از اون کباب های سوخته و نپخته تو ومنصوربخورن.سیاوش خندید و گفت: آقا یک کاری می کنیم؛ بعد از غذا رای میگیریم.مازار دستی تکان داد و گفت: حله آقا؛ بعد غذا رای گیری می کنیم.سیاوش به سمت حیاط رفت و گفت: پس من برم یک کباب مشتی درست کنم که مسابقه داریم.کنار منصور ایستاد و گفت مسابقه داریم؛ قرار شده بین کباب ما و سوپ مازار رای گیری کنیم.منصور لبخند زد؛ چند تا از سیخ ها را جا به جا کرد.سیاوش خیره زغال های گداخته شد؛ منصورگفت: این که وانمود می کنی خوبی و تلاش می کنی خوب باشی خوبه؛ ولی واقعاً خوبی؟سیاوش نفس عمیقی کشید؛ سرمای هوای آخرین روزهای فروردین ماه را که هنوز رگه هایی از زمستان داشت به ریه هایش کشید و گفت: نه راستش زیاد خوب نیستم.دست در جیب کرد ونفسش را بیرون فرستاد؛ خیره‌ی آسمان سیاه پر ستاره گفت: پر از تردیدم منصور؛ نمی دونم کار درستی کردم؟ راه درستی رفتم؟منصور کمی زغال ها را جا به جا کرد و گفت: تو کار درستی کردی.سیاوش باز عمیق نفس کشید و انگار با خودش حرف می زد گفت: یک دختری آوردم توی زندگیم که خودم دقیقاً نمی‌دونم حسم بهش چیه؟ حالم باهاش چطوریه؟منصور مسیر نگاه سیاوش را گرفت و خیره آسمان پر ستاره گفت: باید به خودت و سحر زمان بدی؛ کم کم با همدیگه بیشتر آشنا میشید.مهرتون به دلم هم می افته.سیاوش همچنان خیره‌ی آسمان پر ستاره بود و آرزو کرد کاش خدا کمکش کند دلش آرام بگیرد.دقایقی بعد مازار سینی به دست به حیاط آمد و گفت: آقا بفرماییدبخورید تا سوپ سردنشده.منصور با خنده گفت رشوه به رقیب عمراً قبول کنیم و بدون معطلی یکی از کاسه ها را برداشت بخار بلند شده از کاسه در آن هوایی که هنوز ته مانده های زمستان را یدک می کشید برای خوردن سوپ بیشتر ترغیبشان می کرد. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی فقط سردنده گلدار پیکان دهه پنجاهیا میدونن چی میگم دهه هفتادیا که اسمشم نشنیدن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 همسـر ملانصـرالدین از او پرسید:«پس از مـرگ چه بلایی به سـرمان می آورنـد؟» 🎈ملا پاسخ داد:«هنوز نمـرده ام و از آن دنیـا بی‌خـبر هستـم ؛‌ ولی امشب برایـت خـبر می‌آورم.» 🎈یک راست رفت سمت قبـرستـان. در یکی از قبرهای آخـر قبرستان خـوابید. خواب داشت بر چشم های ملا غلبه میـکرد؛ولی خـبری از نکـیر و منـکر نبود. 🎈چند نفـری با اسب و قاطـر به سمت روستا می‌آمدند. با صـدای پای قاطـرها ، ملا از خواب پرید و گمان کرد که نکیـر و منکـر دارنـد می‌آیند. 🎈وحشت زده از قـبر بیـرون پـرید. 🎈بیرون پـریدن او همان و رم کردن اسب هـا و قاطـر ها همان‌!! قاطر سواران که به زمین خورده بودنـد تا چشمشان به ملا افتـاد،او را به باد کتک گرفتند. 🎈ملا با سرو صورت زخمی به خانه بـرگشت... 🎈خانمش پرسیـد: «از عــالـم قـبر چـه خبـر؟!» گفت: 🎈«خـبری نبـود ؛ ولی این را فهمـیدم که اگــر قاطــر کـسی را رم نـدهـی ، کاری با تـو نـدارند!! واقعیت همین است . 🎈اگـر نان کـسی را نبـریده باشیـم ، 🎈اگـر آب در شیر نکـرده باشیـم ، 🎈اگـر با آبروی دیگران بـازی نکـرده باشـیم ، 🎈اگـر جنس نامرغـوب را به جای جنـس مرغوب به مشتـری نداده باشـیم ، 🎈اگر به زیردستـان خود ستـم نکـرده باشیـم ، 🎈و اگـر بندگـی خــدا را کـرده باشیـم، 🎈هیـچ دلیـلی بـرای ترس از مـرگ وجود ندارد !! خدایا آخر عاقبت ما را ختم بخیر کن...🤲🏻 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شام خوردین 🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسیزده قاشق را به دهانش نزدیک کرد و گفت: ببین طعمش
مازار کاسه دوم را به دست سیاوش داد؛ خودش هم ظرف سوم را برداشت و همراه پسرها کنار آتش ایستاد. سیاوش قاشقی به دهان گذاشت؛ قیافه اش را کج و کوله کرد و گفت: با این می‌خوای ما رو شکست بدی؟ این که خیلی بد مزه اس.سرش را نزدیک منصور بُرد و مثلاً آهسته گفت: بیا سنگین خودمون همین اول کار انصراف بدیم.صدای خنده هرسه نفرشان بلند شد. سر سفره شام آیلار کنار مادرش و بانو نشسته بود؛ یک لقمه کوچک از گوشت کباب شده برای خودش گرفت و به این فکر کرد که راست می گویند روسری مادر سر دختر است! بخت سیاه مادرش به او هم رسید؛ او هم مثل مادرش تبدیل شده بود به زنی که در حاشیه زندگی دو نفر دیگر زندگی می کرد.اما نمی گذاشت این گونه بماند؛ او خودش را خوب می شناخت. اهل حاشیه نشینی نبود؛ حتماً برای زندگیش کاری می کرد.محال بود بگذار مثل مادرش با همین نوع زندگی پیر شود؛ محال بود تا آخر عمر شاهد خوشبختی دو نفر دیگر باشد و حسرت بخورداو برای خودش کاری می کرد. جنگیدن برای خوشبختی را به خودش بدهکار بود.بعد از شام عاطفه و ریحانه دوباره بحث رای گرفتن را وسط کشیدند؛ وهنوز سفره جمع نشده بود که قرار شد رای گیری شود.مازار در یک سو و سیاوش و منصور در سمت دیگر؛ همه به هم نگاه می کردند. هیچ کس چیزی نمی گفت؛ قبل از هر کسی جمیله به سمت مازار رفت و رو به منصور و سیاوش گفت: دست شما دو تا هم درد نکنه، کبابتون خیلی خوشمزه بود ولی من پسرم رو انتخاب می کنم.آیلار هم از جا بلند شد رو به منصور و سیاوش گفت: والله شرمنده‌ی روی ماهتونم؛ منم مازار رو انتخاب می کنم.می خواست هم رنگ جماعت باشد؛ بگوید و بخندد و خودش را شاد نشان دهد. می خواست وانمود کند از زن گرفتن سیاوش ناراحت نیست؛ قلبش هزار تکه نشده و شب گذشته با فکر کردن به هم آغوشی سیاوش و سحر هزار بار نمرده و زنده نشدهدلش ترحم نمی خواست؛ دلسوزی نگاه بانو و عاطفه را هم نه و غصه و نگرانی چشمان مادرش. همه شب را تلاش کرده بود هم رنگ سایرین شود. لبخند بزند، بخندد، حتی غذایش را هم با اینکه تقریباً چیزی از طعمش نفهمیده بود کامل خورد.سر سفره وقتی کباب ها را آوردند؛ عروس و داماد شب گذشته، کنار هم نشستند. او تازه اولین لقمه را به دهان برده بود که چاقو شد تمام سینه اش را درید اما تا غم نگاه شعله را حس کرد، لقمه را فرو داد؛ لقمه های بعدی را هم.حتی با منصور سر به سر ریحانه گذاشتند؛ او اشک جمع شده در چشمانش را به پیاز که سر سفره بود نسبت داد.رای را به مازار داد و کنارش ایستاد چون واقعاً تنها طعمی که حس کرده بود، همان سوپ داغ و خوشمزه مازار بود و سیاوش در کنار منصور در حیاط میل کرد، هنوز هوس نشستن کنار همسرش به سرش نزده بود و کنار مازار ایستاد. منصور باخنده ای که کمی حرص چاشنی اش بود گفت: خیلی نامردی آیلار!آیلار هم خندید و گفت: خب چیکار کنم؟ پیش غذا، از غذا خوشمزه تر بود.مازار به آیلار که درست کنارش ایستاده بود، نگاهی انداخت و گفت: آقا شما حق دخالت و تلاش برای تغییر نظر شرکت کننده ها رو ندارید.خلاصه هر کدامشان از جایشان بلند شدند و یکی را انتخاب کردند؛ آیلار با مازار در حال بگو و بخند بودند که علیرضا با اخم های در هم سمتش رفت.بازویش را گرفت و بدون توجه به ناهید که یک لحظه نگاه از آن دو نمی گرفت کمی از جمع دور شدخشمگین گفت تو با این پسره چه صنمی داری که همه اش بگو و بخندتون به راهه؟آیلار لبخندش را که هنوز تحت تاثیر حرف‌های مازار روی لب هایش آمده بود، جمع کرد و گفت مشکل تو چیه علیرضا؟ چیکار به من داری؟ چشم نداری ببینی منم دارم می‌خندم و خوشحالم؟علیرضا هم با اخم‌های پررنگ گفت من کاری به خندیدن و خوشحال بودن تو ندارم.برو با بانو بگو و بخند. با لیلا و عاطفه! اگه چیزی گفتم! ولی از این پسره خوشم نمیاد.آیلار پوزخند زد و گفت: نترس اون کاری به من نداره داره سعی میکنه هوام‌و داشته باشه.علیرضا فشار خفیفی به بازوی آیلار وارد کرد و گفت اون چیکارته که می‌خواد هوات‌و داشته باشه؟ اصلاً چرا گورش‌و گم نمی کنه بره؟آیلار با پوزخندی که روی صورت داشت گفت: نترس فردا میره قبلاً هم بهت گفتم، نگران چیزی نباش. اون مثل تو نیست علیرضا با حرص گفت خیلی زخم زبون می‌زنی آیلار اعصاب من آهنی نیست؛ من نمی تونم مدام با تو و ناهید درگیر باشم.پوزخند آیلار غلیظ تر شد و گفت: خود کرده را تدبیر نیست آقا! این زندگی رو خودت، برای خودت ساختی و در حالی که دندان روی هم می سایید، گفت: سعی نکن تا یکی میاد دور و بر من، فکرای احمقانه بکنی؛ اون آیلار کثیفی که مردم از من ساختن، تو ساختی وگرنه خودتم خوب می‌دونی من همیشه همون آیلار پاکم. اینجوری هم با من حرف نزن انگار.نفسش را پر حرص بیرون داد و بازویش را از حصار دستان علیرضا بیرون کشید؛ به جمع برگشت. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبور باش گاهی باید از بین بدترین روزهای زندگیت بگذری تا به بهتریناش برسی... شب تون اروم🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام صبحتون زیبا✋🏻 روزتون بخیر و نیکی امروز براتون آرزومندم 🌺 مثل سبزه شـاد🌿 مثل صحرا پر از آرامش😇 مثل آب زلال🌊 مثل کوه استوار🏔 مثل درخت پربار🌳 و مثل روز☀️ پر از زندگی باشد 🌺 یکشنبه‌تون گلباران و زیبا🌻🌻 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ۵ مجری دوران کودکی رو یادتونه؟😍 چقد با دقت به حرفاشون گوش میکردیم و هر چه میگفتن انجام میدادیم .چقد معصوم بودیم ما، که تنها دلخوشیمون دیدن یک ساعت برنامه ی کودک در روز بود . حالا که به آن زمان فکر میکنم میبینم همین یک ساعت از ته دل خوشحال بودیم بدون هیچ فکر و دغدغه ی زندگی. یادش بخیر...🥲❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز ماما مبارک... - @mer30tv.mp3
4.58M
صبح 16 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهارده مازار کاسه دوم را به دست سیاوش داد؛ خودش ه
اواخر مهمانی بود؛ جوان ها دور هم نشسته بودند. از هر دری سخن می گفتند؛ آیلار امید کوچک را، که تازه از خواب بیدار شده بود، در آغوش داشت. در تمام این چند سالی که جمیله همسر پدرش شده بود هیچ وقت باور نمی کرد روزی فرزند او این همه عزیز و دوست داشتنی باشد.اما حالا هم خودش و هم بچه هایش را دوست داشت؛ مادر و پسر قلب بزرگ و مهربانی داشتند. کاش امید هم مثل آن‌ها بشود.ناگهان سیاوش صدایش کرد: آیلار؟قلبش چند ثانیه نامنظم تپید؛ هنوز هم به صدای سیاوش واکنش دیگری نشان می‌داد! یاد نگرفته بود این مرد حالا برای زن دیگریست و نامنظم تپیدن برایش نارواست.سیاوش هم بی انصاف بود؛ هنوز هم نامش را زیبا صدا می‌زد. هنوز هم نامش از دهان او که بیرون می آمد با سایرین فرق داشت. سر بلند کرد و خیره سیاوشی شد که نگاهش را مستقیم به او دوخته بود.سیاوش گفت: نمی‌خوای برگردی سرکارت؟اتاقت چند ماهه خالیه... از اداره خواستن تکلیف مشخص کنیم؛ اگه نمیای کسی‌و بذارن به جات.آیلار مردد به سیاوش نگاه کرد؛ نمی دانست چه جوابی بدهد. برمی گشت سرکارش و زندگی را از نو شروع می کرد یا گوشه همان اتاق سوت و کورش می نشست، غصه‌ی گذشته و آرزوهای بر باد رفته اش را می‌خورد؟اما مگر همین چند ساعت پیش با خودش فکر نکرده بود نمی خواهد حاشیه نشین زندگی دیگران باشد؟ اولین گام برای خودش این نبود که سرکارش برگردد؟ آن وقت با علیرضا و سحر چه می کرد؟ اصلاً علیرضا اجازه می‌داد او یکبار دیگر با سیاوش زیر سقفی تنها باشد؟اما نه! نمی خواست کارش را هم از دست بدهد؛ مازار گفته بود آدمیزاد مگر چند بار به دنیا می آید؟ راست هم گفته بود؛ مگر چندبار به دنیا می آمد؟دوست نداشت کارش را از دست بدهد؛ در این زندگی که فقط یکبار فرصتش را داشت اگر خیلی چیزها را از دست داد لااقل کارش را داشته باشد.اصلاً کار کردن و از خانه بیرون رفتن برایش بهتر بود؛ اگر در خانه می ماند فکر سیاوش و ازدواجش دق مرگش می کرد. بیرون رفتن از آن خانه ی پر از خاطرات بد حالش را هم بهتر می کرد.نگاهش را به هیچ کس نمی داد؛ نه می خواست چشمان عصبی علیرضا منصرفش کند، نه نگرانی احتمالی چشمان سحر دست و پایش را بلرزاند. می دانست حداقل این دو نفر از بودن آنها در یک مکان خوشحال نمی شوند اما این‌بار تصمیم داشت فقط به خودش فکر کند.سرش را بلند کرد؛ مستقیم به چشمان سیاوش چشم دوخت. می دانست او هم دوست ندارد آیلار دست از کار مورد علاقه اش بردارد؛ پس گفت: دو سه روز در هفته مشخص کن میام؛ مثلاً روزهای زوج یا روزهای فرد یا هر جور دیگه ای که خودت صلاح می‌دونی.سیاوش لبخند زد؛ علیرضا از جوابی که شنید راضی نبود اما سحر نمی خواست بد فکر کند. از شک کردن و ظن و گمان های بیخودی بیزار بود؛ عادت نداشت تا از چیزی مطمئن نشده در باره اش فکر کند.عادت نداشت آدم‌ها را قضاوت کرده و پیش داوری کند؛ از طرفی هم نمی خواست از همان روزهای اول با شک بی مورد و تهمت، خودش را از چشم سیاوش بیندازد. آیلار بر می گشت سرکارش؛همین و بس!و او اصلاً تصمیم نداشت اولین روزهای ازدواجش را با افکاری که اصلاً مشخص نبود، چقدر قرار است درست از آب در بیاید خراب کند.شب از نیمه می گذشت؛ سحر غرق در خواب بود اما سیاوش پشت پنجره اتاقشان ایستاده بود. به شبی که گذشت فکر می کرد؛ آیلار قبول کرده سرکارش برگردد. اما عقلش می گفت این که چند روز در هفته را قرار است با هم تنها باشند، اتفاق خوبی نیست.او یک مرد متاهل بود و آیلار هم یک زن متاهل؛ هر دو هم از احساس قلبیشان نسبت به هم خبر داشتند. اینکه قرار بود با هم تنها شوند، برای هیچ کدامشان اتفاق خوبی نبود؛ فقط به شعله ور شدن آتش این عشق و البته حسرتهایشان دامن می زد.خب البته دوست هم نداشت آیلار کارش را کنار بگذارد؛ با وجود همه تلاشی که آیلار برای نشان ندادن حال خرابش می کرد اما محال بود سیاوش از چشمان او پی به احوالاتش نبرد؛ می دانست کار کردن می تواند سرش را گرم کند و فکرش را منحرف.همان شب و در همان خانه، آیلار هم پشت پنجره اتاقش ایستاده بود و خیره به سیاهی های شب های بی پایان این روزهایش، به همان چیزهایی فکر می کرد که از سر سیاوش هم گذشته بود.اینکه در گذشته چقدر سیاوش را دوست داشت مهم نبود؛ مهم این بود که حالا او مرد زن دیگری شده... امان… امان از قلبش که با هربار فکر کردن به این موضوع قلبش یکبار دیگر می شکست. نفسش یک‌بار دیگر می گرفت.واقعاً حالا سیاوش او، مرد تک تک رویاهای او،مرد زن دیگری شد؟آری سیاوش مرد زن دیگری بود و آتش زیر خاکستر این عشق کردن کار درستی نبود؛ لااقل آیلار میلی برای هوایی کردن مرد زن دار نداشت. از طرفی هم با اینکه حس خوبی به سحر نداشت اما نمی خواست باعث عذاب و رنجش خاطر او شود. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ۵۰۰ گرم بهار نارنج ✅ ۲ کیلو شکر ✅ ۲ لیوان آب گرم ✅‌۱ لیوان‌ابی که بهارنارنج باهاش پختی ✅ ۱ قاشق آب لیمو ترش بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5886704286389245229.mp3
4.34M
دلم می‌خواست چیزی بگویم تا بفهمد عشقش با من چه کرده، پس گفتم: «تو مرا با زندگی آشتی دادی.» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f