#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_چهلوپنجم
مبادا چیزایی که بهت میگم به کسی بگی ولی چون قراره مدام با هم باشیم لازمه بدونی من فراموشی ندارم همش فیلم بازی می کنم وقت و بی وقت می خوان بریزن اینجا و دوست و آشنا هاشون رو بیارن و مزاحم زندگی من بشن توی این طور مواقع خب من چیکار می کنم خودمو می زنم به فراموشی و میگم تو رو نمی شناسم غریبه ای برو بیرون غیر از این باشه ازم دلخور میشن اما حالا می زارن به حساب اینکه پیر شدم و فراموش می کنم هیچ کس جز تو نمی دونه یادت باشه من حواسم به همه چیز هست این کار خوبیه هر وقت دلم بخواد اونا رو راه میدم و هر وقت حوصله نداشته باشم میگم یادم نیست و بیرونشون می کنم به نظرت چطوره ؟گفتم راستشو بخواین می فهمم چی میگن منم اخیرا مجبور شدم مثل شما نقش بازی کنم و به چیزی که نبودم تظاهر کنم و با خودم فکر کردم که چقدر آدما می تونن توانمند باشن پس میشه هر کاری رو که اراده کنن انجام بدن فقط باید بخوان.خانم در حالیکه بلند می شد گفت تو هر چی می خوای بخور برو اتاقت رو مطابق میل خودت بچین و اگر دوست داشتی برو یکم این طرفا بگرد درخت های این باغ الان پر از میوه اس می تونی برای خودت بچیدی و بخوری اگر علف ها بزارن از لابلاش رد بشی قربان کار نمی کنه منم حریفش نمیشم یک نیم ساعتی می خوابم بعد بهت میگم چیکار کنی و عصا زنون رفت روی اون میز انواع خوراکی ها بود و من چیزی از گلوم پایین نمیرفت چون می دونستم که برادرام حتی پنیر هم برای خوردن ندارن و صبح ها فقط نون و چای شیرین می خورن و از اینکه باید یکماه دیگه رو با این سختی بگذرونن دلم آتیش گرفت یکم شیر ریختم توی لیوان و سر کشیدم و رفتم به اتاقم اونجا خیلی قشنگ بود مخصوصا که مشرف به گلخونه ای بود که از همون جا می تونستم زیبایی های داخل اونو ببینم اما فقط در حد دیدن بود و انگار همه ی احساسم رو نسبت به زندگی از دست داده بودم دلم به هیچ چیزی توی این دنیا خوش نمیشد و همه چیز برای من موقتی بود در عین حال می دونستم که من توی اون خونه کار می کنم و شاید به زودی برم و بر نگردم قصد داشتم تا موقع قبولی در بانک اونجا باشم ساکم رو باز کردم و انگشتری رو که یحیی بهم داده بود بوسیدم و گذاشتم زیر بالشم و رادیو رو بیرون آوردم و گذاشتم روی میز کنار تخت و همون جا نشستم منتظر شدم تا خانم صدام کنه همینطور که به بیرون نگاه می کردم و فکرم توی خونه خودمون بود الان دارن چیکار میکنن ؟ آیا یحیی امروز می فهمه که من از خونه رفتم ؟ با خودش چی فکر می کنه ؟ آیا هنوز دوستم داره و برای بدست اوردنم تلاش می کنه ؟ خدایا دل زن عمو رو نرم کن و بزار من به یحیی برسم این تنها چیزیه که ازت می خوام که یک چیزی خورد به در اتاق و صدای خانم رو شنیدم که گفت اینجایی پریماه ؟ فورا بلند شدم و گفتم بله خانم الان میام گفت زود باش با من بیا دستی به سرم کشیدم و خودمو توی آینه نگاه کردم ودر رو باز کردم داشت میرفت به طرف در ایوون گفتم می خواین کمک تون کنم با تعجب پرسید آره برای همین می خوام با من بیای ؟ گفتم نه منظورم اینه که می خواین دست تون رو بگیرم ؟ گفت نه جانم من هنوز اونقدر ها پیر نشدم کاری نکن کلاهمون بره تو هم می خوام با خودم ببرمت توی گلخونه. بیشتر روزا با قربان میرم ولی من این زن و شوهر رو دوست ندارم سرهنگ اینا آورد و از ناچاری موندگار شدن دم در ایوون عصاشو چند بار کوبید زمین و صدا زد شالیزار ؟ شالیزار ؟ سمت راست پله یک در بود که باز شد و شالیزار اومد بیرون و گفت بله خانم دستم بنده کاری دارین ؟ گفت از پریماه پرسیدی که ناهار چی دوست داره ؟ گفت بله خانم پرسیدم گفتن خورش بادمجون منم درست کردم شما هم که دوست دارین اگر چیز دیگه ای می خواین بفرمایید حاضر می کنم تا ظهر خیلی مونده گفت نه امروز بزار باب میل این دختر باشه روز اولشه و راه افتاد. من نگاهی به شالیزار کردم و اونم با اشاره ازم خواست ساکت باشم و حرفی نزنم دنبال خانم رفتیم به گلخونه ای که واقعا دلم می خواست از نزدیک ببینم.از همون جلوی در شروع کرد به گلدون ها رسیدن اونا رو نوازش می کرد و باهاشون حرف می زد خاک اونا رو زیر و رو می کرد و یکی یکی برای من توضیح می داد که این چه گلدونی هست و چطوری نگهداری میشه و از کجا آورده بعد به من گفت برو از ته گلخونه یکم خاک بیار سطل و بیلچه همون جا هست بریز توش و بیار کم کم به دستش نگاه کردم و سعی داشتم بهش کمک کنم. بعد آبپاش رو داد دستم و گفت برو از نهر آب بیار اون روز من شاید بیست بار اون آبپاش رو از نهر آب کردم و دادم دستش و اون یکی یکی گلدون ها رو آب داد و بعدم به طور خستگی ناپذیری به گلدون های اطراف عمارت رسیدگی کرد. مردی هراسون اومد و در حالیکه دستهاشو روی هم گذاشته بود هراسون گفت خانم چرا صدام نکردین فکر کردم خوابین من انجامش میدم
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گلدون های خوشکل وقدیمی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
زاهدى از مردم كناره گرفت و به بيابان رفت و در محل خلوتى مشغول عبادت شد، و تصميم گرفت در انزوا و تنهائى به سربرد، و وارد شهر و اجتماع مردم نشود.
او در كنج خلوت عبادت خود عرض مى كرد: خدايا رزق و روزى مرا كه قسمت من كرده اى به من برسان هفت روز گذشت ، و هيچ غذائى بدستش نرسيد و از شدت گرسنگى نزديك بود بميرد، به خدا عرض كرد: خدايا روزى تقسيم شده مرا به من برسان و گرنه روحم را قبض كن ، از جانب خداوند به او تفهيم شد كه : به عزّت و جلالم سوگند، رزق و روزى به تو نمى رسانم تا وارد شهر گردى و به نزد مردم بروى .
او ناگزير شد وارد شهر شد، يكى غذا به او رسانيد، ديگرى آب و نوشيدنى به او داد، تا سير و سيراب گرديد، او به حكمت الهى آگاهى نداشت در ذهنش خطور كرد كه مثلا چرا مردم به او غذا رساندند، ولى خدا نرسانيد و... از طرف خداوند به او تفهيم شد كه آيا تو مى خواهى با زهد (ناصحيح خود) حكمت مرا از بين ببريد آيا نمى دانى كه من بنده ام را بدست بندگانم روزى مى دهم ، و اين شيوه نزد من محبوبتر است از اينكه بدست قدرتم روزى دهم .
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_چهلوپنجم مبادا چیزایی که بهت میگم به کسی بگی ولی چون قراره مد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_چهلوششم
خانم گفت تو اگر می خواستی انجام بدی قبل از من اونجا بودی قربان یک کاری نکن که با سه تا بچه آواره ی کوچه و خیابونت کنم الان توی اتاقت چه غلطی می کردی مگه نباید به باغ برسی نگفتم علف ها رو جمع کن ؟فقط بلدی بچه درست کنی ؟میوه ها ی اونطرف رو چیدی ؟ کجا گذاشتی ؟ ببین دارم باهات مدارا می کنم بعدا ازم گله نکنی که بهت ظلم کردم الان تو داری به من ظلم می کنی هم می خوری و هم می خوابی حقوق هم می گیری ولی کار نمی کنی گفت خانم بی انصافی می فرمایید این باغ به این بزرگی من دست تنها از عهده اش بر نمیام خانم با تندی گفت بگیری توی اتاقت کپه ی مرگت رو بزاری کارا خودش کرده میشه ؟ من ببینم که تو داری کار می کنی بیشتر از توانت که انتطار ندارم حالا اعصابم رو بهم نریز برو به باغ برس من دیگه حرف آخرم رو بهت زدم کار نکنی از حقوق خبری نیست به نریمان هم میگم یک نفر رو پیدا کنه بیاره و شما ها رو بیرون می کنم حالا برو دنبال کارت و با من دهن به دهن نزار یک مرتبه احساس کردم خانم حالش بد شده و درست نمی تونه نفس بکشه فورا زیر بغلشو گرفتم و گفتم حالتون خوبه ؟ می خواین یکم بشینین ؟چند تا سکو سیمانی نزدیک استخر شبیه نیمکت بود با عصاش اشاره کرد و گفت آره منو ببر.گفتم آروم باشین سعی کنین نفس عمیق بکشین الان می رسیم دارو هاتون رو خوردین ؟ نشست روی سکو و گفت خوردم وقتی عصبانی میشم حالم بد میشه این دونفر زن و شوهر دارن منو می کشن دیدی از توی اتاقش اومده میگه صدام نکردی این وقت روز خواب بود چقدر هم ادا دارن و منت می زارن که داریم کارای تو رو می کنیم دیشب هم نباید میرفتم مهمونی نریمان منو به زور برد پرسیدم کجا رفته بودین ؟ گفت جهاز اون دختر رو آورده بودن ما باید میرفتیم می دیدیم اینا واقعا عقب موندن این کارا یعنی چی ؟ زندگی مال خودشه به ما چه چی آورده و چی نیاورده پریماه نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم چند تا متلک بارشون کردم فکر کنم اوقات مامانش تلخ شد گفتم خوب رسمه دیگه همه این کارو می کنن گفت خب رسم غلط باید برداشته بشه ما خیلی از این رسم و رسوم ها داریم که خوبن و آدم رو خوشحال می کنن و خیلی هاشم غلط و بی معنی هستن یک روز باید برداشته بشه همه باید پیش قدم بشن وگرنه تا دنیا دنیاست این مردم به این رسوم اشتباه پا بند میشن توام بشین هوا خوبه یکم نفسم جا بیاد گفتم من فکر می کنم شما امروز خودتون رو خسته کردین خنده ی شیرینی کرد و گفت شاید می خواستم خودمو به تو نما بدم و فکر نکنی پیرم اگر پیرم و می لرزم به صد تا جوون مثل تو می ارزم گفتم به خدا راست میگن من امروز بهتون حسودیم شد چون من خیلی بی عرضه ام از اینکه هیچ کاری بلد نیستم از خودم بدم اومد وقتی اومدم به این خونه اولین چیزی که توجه منو جلب کرد این گلدون های سر حال شما بود با برگهای بزرگ و شاداب حالا می فهمم که از عشق شما دارن رشد می کنن نگاه محبت آمیزی به من کرد و گفت یک چیزی بهت میگم من این گلدون ها رو الان از بچه هام بیشتر دوست دارم این حرف من یادت نره گیاه و حیوون وفاشون بیشتر از آدماست فقط یک نفر برای ما دل می سوزنه اونم مادر آدمه دیگه نمیشه به وفای شوهر و بچه و بقیه ی آدما ها اعتماد کرد هر کس توی این دنیا فقط خودشو می ببینه و بس اگر آدم رو بخوان برای خودشون می خوان کارشون که تموم شد ولت می کنن دیگه براشون مهم نیست چی بسرت میاد تا زمانی که مرگ بیاد سراغت یک مرتبه می ریزن و شیون و واویلا راه میندازن و افسوس می خورن که قدرتو ندونستن اونم برای یک مدت کوتاه آره یکی از رسوم و رسومات غلط ما همین چیزاس مرده پرست و متظاهریم گفتم شما که نوه ی به اون خوبی دارین خندید و خندید و خندید طوری که غش و ریسه رفت و سری با افسوس تکون داد و گفت دختر جون تو هنوز این دنیا رو نشناختی من اگر ثروتمند نبودم بهت می گفتم الان چه وضعی داشتم خانم چند لحظه سکوت کرد و در حالیکه احساس کردم دلش می خواد حرف بزنه گفت می خوای قصه ی زندگیم رو برات تعریف کنم تا بدونی چقدر بدبختی کشیدم ؟ گفتم شما ؟واقعا ؟ گفت آره مادر هر زندگی یک درس برای خودش داره به موقعش برات میگم و تو درس عبرت بگیرو بفهم توی زندگیت چیکار می کنی و چطوری زندگی کنی که آخر عمرت همش افسوس نخوری هر چند که هیچی توی این دنیا قابل پیش بینی نیست حالا دیگه می خوام برم یکم بخوابم برای ناهار بیدار میشم پریماه بگو ببینم راستی تو خورش بادمجون دوست داری گفتم بله خانم گفت خدا رو شکر چون این ذلیل نمرده شالیزار خودش و شوهرش خورش بادمجون دوست دارن فهمیدم از تو نپرسیده ناف این زن رو با دروغ بریدن سه روز گذشت من دیگه به اوضاع اون خونه و رفتار خانم آشنا شده بودم دارو هاشو به موقع می دادم و با هم به گلدون ها رسیدگی می کردیم وشب ها براش کتاب می خونم تا خوابش ببره.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قبل از اینکه جواب بدی خوب
فکر کن، چون سکوتت فراموش
میشه ولی جوابت همیشه به یاد میمونه
شبتون آروم ✨💫💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح زیباتون
معطر بہ بوے مهربانی
دلتون غرق عشق و محبت
لبتون خندون
زندگیتون مملو از آرامش
ولحظاتتون شیرین و ناب
صبح بخیر دوستای عزیزم ❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه صبح زیبا در دل روستا منطقه اورامانات ⛰️
ولی زندگی تو روستا جزء بزرگترین خواسته های من از زندگیِ..🥲
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فرهنگ.... - @mer30tv.mp3
5.45M
صبح 16 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_چهلوششم خانم گفت تو اگر می خواستی انجام بدی قبل از من اونجا ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_چهلوهفتم
روزها هروقت بیدار بود همراهیش می کردم مگر اینکه بهم می گفت می خوام تنها باشم برو دنبال کارت بیشتر اوقات موزیک گوش می کرد و در اون زمان میرفت توی عالم خودش و من کنارش می نشستم و لذت می بردم و هر وقت آهنگ شادی میذاشت همینطور که نشسته بود یک قر ریزی می داد و می خندید و می گفت پاشو برقص بزار دلت شاد بشه دلم می خواد یک روز چشم های تو رو غمگین نبینم ازت نمی پرسم چته چون بازگویی غم غم میاره هر وقت فهمیدم که فراموش کردی برام تعریف کن حالا نه.ولی الفتی داشت بین ما شکل می گرفت که خودمم باور نداشتم که دیگه بتونم به کسی دل ببندم و نمی دونم به خاطر متفاوت بودنش با بقیه ی آدما بود و یا صداقتی که داشت به هر حال دوستش داشتم و هر کاری می گفت با دل جون انجام می دادم روز چهارم شده بود که اونجا کار می کردم ولی نه ما از اون باغ بیرون رفته بودیم و نه کسی به خانم سر زده بود نزدیک ظهر بود و طبق برنامه ی هر روز خانم خواب بود منم توی اتاقم داشتم رادیو گوش می کردم برای همین هیچ صدایی نشنیدم که شالیزار اومد و مثل همیشه در اتاق رو بدون اجازه باز کرد و گفت پریماه سهیلا خانم اومده بیا میخواد تو رو ببینه قلبم فرو ریخت این همون دختر خانم بود که احمدی می گفت بد اخلاقه و هر وقت میاد همه رو اذیت می کنه موهامو رو شونه زدم و خودمو مرتب کردم از اونجایی که تصمیم گرفته بودم دیگه توی زندگی از کسی نخورم با خودم گفتم کور خوندی با من نمی تونی بد رفتار کنی اگر حرفی بهم بزنه می زارم میرم قید این پول رو هم می زنم خب من مادر رو دیده بودم و حدس می زدم که سهیلا خانم هم یک چیزی شبیه به اون باشه ولی جوون اما از دیدن اون چند لحظه مات موندم یک خانم حدود شصت ساله و خیلی معمولی سلام کردم و رفتم جلو با خوشرویی دستشو دراز کرد که با من دست دادو گفت شما پریماه هستی ؟ گفتم بله خانم حالتون خوبه ؟ گفت مرسی که اومدی پیش مامان بمونی خیلی تنهاست ما هم زیاد وقت نمی کنیم بهش سر بزنیم والله خودم هزار تا گرفتاری دارم نریمان ازتون خیلی تعریف کرد و گفته به زحمت شما رو راضی کرده یکم خیالم از بابت مامان راحت شده بیدارش نکردم اوقاتش تلخ میشه رفت نشست روی مبل و به من گفت بیا اینجا بشین ببینم مامان این چند روزه حالشون چطور بود ؟ تو رو می شناسه فراموشت نمی کنه ؟ گفتم نه تا حالا نشده منو فراموش کنن گفت ای داد بیداد این فراموشی هم منو نگران کرده دکتر می گفت باید مرتب با یکی حرف بزنه تا بدتر نشه تنهایی بیشتر باعث میشه فراموش کنه این شالیزارم که کار خودشو می کنه و به حرفم گوش نمی کنه می گفت چند روز پیش به خواست تو براش بادمجون درست کرده.صد بار بهش گفتم غذای مامان نباید چرب و با نمک باشه امروزم غذا رو چشیدم شور بود خواهش می کنم تو مراقب باش یک دستور غذایی بهت میدم نزار شالیزار هر چی می خواد به خوردش بده خودمامان هم مقصره گوش نمی کنه می دونه نباید بادمجون بخوره بازم می خوره گفتم من نمی دونستم ولی از این به بعد خودم مراقب میشم شما هر کاری لازمه بگین من انجام میدم دیگه نمی زارم ناپرهیزی کنن گفت آره قربون شکلت برم به شالیزار نمیشه اعتماد کرد حواست به اینا باشه دارن از خوبی مامان سوءاستفاده می کنن الان اومدم می ببینم احمدی نیست میگم کجاست قربون میگه رفته تا جایی و برگرده دارن نون به قرض هم میدن قرار نیست که اون از خونه بیرون بره یک وقت مامان حالش بد میشه یا می خواد بره جایی اینا رو مدیریت کن نزار مامان حرص و جوش بخوره قربان باید روزا توی باغ کار کنه و احمدی هم نباید بره بیرون شب های جمعه ما میام اون تو رو برسونه و بره خونه اش و فردا شب تو رو برداره و بیاد اینجا باشه برای همین حقوق می گیره گفتم چشم ولی شما بهشون بگین که این وظیفه ی منه.گفت آره بابا یکی باید اینا رو کنترل کنه وگرنه کار نمی کنن این باغ شده ویرونه فکر می کنم یکی رو بیارم می ترسم اینا اونم بکنن مثل خودشون تو سن زیادی نداری می تونی از عهده اش بر بیای؟گفتم بله خانم کار زیادی نداره من اغلب توی اتاقم هستم اگر بتونم کمکی بکنم خوشحال میشم گفت ممنون به خدا قربون شکل ماهت بشم من خیلی گرفتارم وقت نمی کنم زیاد بیام اینجا ببینم چیکار می کنی من خودم از خجالتت در میام فقط حواست به همه چیز باشه تو از الان مدیر این خونه هستی می تونی ؟ روت میشه با اینا قاطع حرف بزنی ؟ گفتم بله سهیلا خانم من به موقعش دست و روم شسته اس تا حالا نمی دونستم که باید این کارو بکنم گفت نریمان هم قرار بود امروز بیاد نمی دونم چرا نیومده اونم گرفتار عروسی و این حرفاست داداشم که اصلا عین خیالش نیست یک مادر داره در همین موقع صدای عصای خانم رو شنیدم و برگشتم دیدم داره میاد از همون دور گفت چیه باز سهیلا داری نق می زنی چی شده ؟ یاد من افتادی ؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#خورشت_کرفس
مواد لازم:
✅ ساقه کرفس خرد شده
✅ جعفری خرد شده
✅ برگ کرفس خرد شده
✅ نعنا
✅ پیاز رنده شده
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
505_54733755432535.mp3
31.9M
🎶 نام آهنگ: پادکست
🗣 نام خواننده: رضا بهرام
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پاک کن های سکه ای نوستالژی 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_چهلوهفتم روزها هروقت بیدار بود همراهیش می کردم مگر اینکه بهم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_چهلوهشتم
بلند شد ورفت طرف مادرشو بغلش کرد و بوسید و گفت فداتون بشم خودتون که می دونین منم گرفتارم یک لحظه نمی تونم چشم ازشون بر دارم به خدا الان دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه اونجام دلم پیش شماست اینجام برای اونا دلشور دارم.شدم زنده بلا مرده بلا خانم اومد نشست و سهیلا هم کنارشو گفت : به خدا اگر رضایت بدین بیارمشون اینجا خیالم راحت میشه ؛ خونه ی به این بزرگی برای همه جا هست چرا لجبازی می کنین ؟ قول میدم مزاحم شما نباشیم خانم گفت : نه نه ؛ اصلا فکرشم نکن من حوصله ی ندارم الان دارم راحت زندگی می کنم بی خودش آرامش منو بهم نزن الانم که این ماه پری کنارمه دیگه خیالت راحت باشه , از وقتی اومده حالم بهتره توام برو به کارای خودت برس سهیلا پرسید ماه پری ؟ یا پریماه ؟ خانم گفت هر دوش چه فرقی می کنه ؟اون روز سهیلا خانم تا بعد از ظهر اونجا موند تا احمدی اومد رفت سراغش و صدای داد و هوارش تا خونه شنیده می شد و به همه ی اونا گفت که باید از من حرف شنوی داشته باشن و لیست غذا های خانم رو به من داد وکلی سفارش کرد و قربون صدقه ی من رفت و احمدی اونو با خودش برد برسونه سهیلا خانم همش دستپاچه بود و تند تند حرف می زد و من احساس می کردم اصلا آرامش نداره و حدس می زدم که مشکل بزرگی توی زندگیش داره و از اون مهتر اینکه مثل خانم و سالارزاده ها ثروتمند نیست روز بعد صبح زود از خواب بیدار شدم ورفتم سراغ شالیزار تازه داشت صبحانه ی خانم رو آماده می کرد ؛ آشپزخونه ای که شیک و مدرن بود و اونجا من برای اولین بار وسیله ای بزرگ و جا دار دیدم که مواد غذایی توش یخ می بست و مقدار زیادی گوشت و مرغ و چیزای دیگه توش جا می شد که شالیزار بهش می گفت یخدون دستور غذا ی اون روز خانم رو دادم و رفتم سراغ قربان و احمدی ؛ صداشون کردم هر دو خواب بودن ؛ گفتم : آقا قربان امروز آقای احمدی به شما کمک می کنه و علف های باغ رو بزنین و میوه های اون طرف رو هر چی رسیده بچینین و بیارین عمارت من لازمشون دارم ؛ احمدی گفت : پریماه خانم من راننده ام کارم این نیست ؛ گفتم : ولی از الان به بعد به قربان کمک می کنین من بعد از ظهر میام ببینم چقدر از علف ها رو زدین و چقدر کار کردین نمیشه که شما حقوق بگیرین و بیکار باشین ؛ نباید پولتون حلال بشه ؟ پس لطفا کار کنین ؛ اگر نمی تونین به من بگین به آقا نریمان میگم یکی رو پیدا کنه که هر دو کارو بتونه انجام بده ؛ و منتظر اعتراض بعدیش نشدم و برگشتم به عمارت ؛ و رفتم به اتاق خانم ؛ تازه بیدار شده بود ولی هنوز توی تخت خمیازه می کشید ؛ پرده ها رو کشیدم و گفتم سلام صبح بخیر خانم خوشگل و مهربون و خم شدم و بازوشو بوسیدم ؛انگار بدش نیومده بود با صدای بلند خندید و گفت : چیزی ازم می خوای ؟ یا خوابنما شدی ؟گفتم چیزی ازتون می خوام گفت بگو ؛خود شیرین گفتم : امروز خواهش می کنم از غذا ایراد نگیرین چون سهیلا خانم دستورشو دادن گفت می دونستم این سهیلا هر وقت پاشو می زاره اینجا یک مکافات برای من درست می کنه ؛ تو برای من کار می کنی باید به حرف من گوش کنی گفتم : چشم به حرف شماهم گوش می کنم ولی دلم نمیخواد مریض بشین ؛ من نمی دونستم که نباید چربی و نمک بخورین بلند شد و روی تخت نشست و گفت : پریماه فضولی نکن به غذا خوردن منم کار نداشته باش؛ اونوقت تو رو فراموش می کنم و باید از این خونه بری ؛
گفتم : باشه میرم هر وقت شما بگین ؛
خندید و گفت : آخه نمی خوام بری وادارم نکن گفتم : چشم زیاد سخت نمی گیرم نه حرف سهیلا خانم نه حرف شما نمک کم بزنین به خدا غذا هایی که شالیزار درست می کنه برای منم شوره ؛
دیروز دیدم پای شما ورم کرده سهیلا خانم می گفت از نمک اینطوری میشه درسته ؟گفت : ایییی سهیلا ؛ سهیلا در آوردی بسه دیگه احساس کردم خانم از کسی که باهاش بکن و نکن کنه بدش میاد این بود که دیگه حرفی نزدم و با هم صبحانه خوردیم و مثل همیشه رفت خوابید
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_چهلونهم
و من برای اولین بار رفتم توی باغ اون طرفی که درخت های میوه بود تا مطمئن بشم اون دونفر دارن کار می کنن ؛ و اونا هم بدونن که من به کارشون نظارت دارم
البته تا منو دیدن شروع کردن به تند کار کردن دوری زدم و دیدم که چقدر میوه روی اون درخت ها هست و کسی نیست ازش استفاده کنه داشتم بر می گشتم که صدای ماشین شنیدم ؛ می شد فهمید که یکی وارد باغ شده و داره میاد به اون سمت قدم هامو تند کردم و ماشین نریمان رو دیدم که پیچید به طرف عمارت ؛ و تا من رسیدم اونم جلوی ساختمون نگه داشت و پیاده شد و گفت : کجا بودی پریماه؟ گفتم : سلام ؛
گفت : سلام کجا بودی مامان بزرگ کجاست ؟ گفتم : الان خوابن ؛ رفته بودم به قربان و آقای احمدی سر بزنم ؛ رسیدم بهش و جلوش ایستادم با تعجب پرسید , برای چی ؟ جریان رو تعریف کردم و گفتم که سهیلا خانم ازم خواسته و خودمم دلم می خواد که این کارو بکنم گفت : خاکستری ؛ گفتم ای بابا دست بردارین دیگه یکبار گفتین فهمیدم ؛
لبخندی زد و گفت : باور کن برام خیلی عجیبه اون روز که با مامانت داشتی می رفتی دیدم چشمت آبی مثل دریاست راستی من تا حالا همچین چیزی ندیدم خوش بحالت این همه چشمهات قشنگه حالا اگر کسی ازت بپرسه چشمت چه رنگیه چی میگی ؟ گفتم : میگم برین توی عمارت که حتما خانم الان بیدار شده ؛ ناهار می مونین ؟ گفت : تا چی داشته باشین گفتم : میگم شالیزار براتون یک چیز مخصوص درست کنه چون ما امروز غذای مخصوص مادر رو داریم گفت : معمولا شالیزار زیاد درست می کنه که از شکم قربان و بچه هاش کم نیاد همونو می خورم ؛ وارد راهرو که شدیم
گفت : بریم توی ایوون توی اتاق دلم می گیره ؛ گفتم از عروسی چه خبر همه چیز روبراهه ؟ گفت : آره شکر خدا ولی یکماه دیگه مونده گفتم : جهاز رو که بردین چرا اینقدر دیر گفت : منتظرم که نادر برادرم بیاد ؛ فکر می کنم عمو و پسر عموم هام و یکی از عمه هام هم بیان ؛اگر اونا بیان تو راحت میشی می تونی یک مدت بیشتر خونه ی خودتون بمونی ؛ آخه همه میان اینجا گفتم : که اینطور ؟ اگر مادر فراموشی نگیره و بیرونشون نکنه ؛خندید و گفت : آه راستی مامان بزرگ چطوره بازم فراموشی داشت مواظب باشی به حال خودش نزاری ؛ گفتم : نه خوشبختانه من چیزی ندیدم حالشون خوبه ؛ فکر کنم نیم ساعت شد من باید برم بیدارشون کنم ؛ گفت تو بشین من خودم میرم راستی پریماه من ممکنه شب جمعه نتونم بیام اینجا خونه ی نامزدم دعوت دارم مهمونی گرفتن ؛ اومدم تا یکم از مزد تو رو بدم ماه اول رو اینطوری حساب می کنیم چطوره ؟ گفتم : شما می دونی که دست مامانم خالیه برای همین دارین به من کمک می کنین درسته ؟ گفت : من یک شرمندگی از شما هادارم فکر کن اینطوری می خوام جبران کنم ؛ گفتم : قول میدین به خانم نگین که وضع ما خوب نیست ؟ اصلا نمی خوام کسی بدونه؛ لطفا ؛ بین ما می مونه دیگه ؟ گفت : آره قول میدم ؛ گفتم : میشه اگر میرین توی شهر این پول رو بدین به مامانم ؟ گفت : باشه همین امشب به دستشون می رسونم ؛ گفتی قربان و احمدی دارن میوه می چینن ؛ چند تا جعبه هم می زارم توی ماشین و براشون می برم گفتم : اینو باید به خانم بگین وگرنه راضی نیستم ؛ گفت : باشه هر طوری تو بخوای همون کارو می کنم ؛این میوه ها برای مامان بزرگ مهم نیست ؛ احمدی و قربان می فروشن و پولشو بر می دارن ما هم که وقت این کارا رو نداریم ؛ راستی داریم برای اینجا تلفن می کشیم اگر خط بیاد دیگه لازم نیست وقت و بی وقت بیایم تلفن می زنیم و از حال مامان بزرگ با خبر میشیم ؛ گفتم : به نظرم اومدن شماها برای روحیه ایشون خوبه اینطوری احساس تنهایی نمی کنه ؛ خندید و همینطور که می رفت گفت : آره نه دیگه تا اون حد که اصلا نیایم یک مرتبه برگشت و ادامه داد راستی چشمت توی راهرو آبی شده بود فهمیدم چطوریه ؛توی نور شدید خاکستری میشه و توی توی نور کم آبی و شب ها سبز میشه ؛ و ایستاد و با لبخند گفت : می دونی اونشب اولی که اومده بودم خونه ی شما یک مرتبه توی نور چراغ دو تا چشم دیدم سبز که برق می زد توجه من جلب شد ولی دفعه ی بعد که دیدم خاکستری بود گفتم : آخ ؛ آقا نریمان میشه بسه کنین دیگه خواهشا در مورد چشم من حرف نزنین بی خیالش بشین ؛ گفت : باشه ؛ چشم خانم من قهوه ای ؛و همیشه یک رنگه ؛ مثل اینکه من کلا به رنگ چشم اهمیت میدم حالا که دارم فکرشو می کنم می ببینم آره چیزی که در درجه ی اول منو به خودش جلب می کنه رنگ چشم آدم هاست
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا توی خونشون از این نقش ونگارهای قدیمی داشتن؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند.
مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.
بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند
این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت.
مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد آ وری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!!!!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸مــیــلاد بــا سـعــادت
💫صدف دریای ایثار و عصمت
🌸پرورش یافته دامان ولایت
💫محبوب مصطفی(ص)
🌸و نور دیده مرتضی(ع)
💫سکاندار کربلا🕌
🌸وعطرخوش زهرا(س)
💫و الگوی عفاف و پاکی
🌸حضرت زینب(س)
مبارکــــــــَ بـــاد
🌺فرارسیدن ولادت باسعادت عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری سلام الله علیها مبارک.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_چهلونهم و من برای اولین بار رفتم توی باغ اون طرفی که درخت های
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_پنجاهم
اون روز نریمان همراه من و خانم اومد توی گلخونه و آستین هاشو بالا زد و کلی گلدون جابجا کرد ودر حالیکه با هم می گفتن و می خندیدن خاک بعضی ها رو عوض کردن تا خانم گفت نریمان چرا اینقدر زنت زار و زرده ؟ انگار جون نداره حرف بزنه اولش که رفتیم خواستگاری اینطوری نبود سر حال و سرخ و سفید بود نریمان گفت از بس مامانش برای عروسی حرص و جوشش میده پ والله اصلا قرارمون این نبود ولی مامانه فکر می کنه من سر گنج قارون نشستم همه چیز رو از بهترین ها و گرون ترین جا ها می خواد خیلی چیزا اصلا خریدنش یا انجامش بی مورده ولی به ثریا میگه و اونو مجبور می کنه که منو وادار کنه خب ثریا خودشم موافق نیست و داره اذیت میشه این عروسی تموم بشه من یک نفس راحت می کشم مادر که ندارم بابا هم عین خیالش نیست هنوزم مشفول کارای خودشه انگار نه انگار که عروسی پسرشه عمه سهیلا هم که خودش یک سر داره هزار تا سودا موندم دست تنها با این همه خواسته های بجا و نابجای مادر ثریا از کار و زندگی افتادم خانم گفت خُلی به خدا نباید تن در بدی از همون اول شل به قلم دادی اصلا همون مهمونی اونشب برای چی بود ؟که مامان ثریا خانم پُز بده که من اینو خریدم اونو خریدم ؟ نتونستم طاقت بیارم و گفتم والله خرج این مهمونی بیشتر از چیزایی که خریدین شده آخه مگه چه خبر بود برای چی تو این همه خرج کنی که اونا پُز بدن اگر راست میگن خودشون خرج مهمونی رو می دادن حالا توام زیاد به ثریا نق نزن دختر خوبیه بزار عروسی بگیرین و به خوشی تموم بشه نصف راه رو رفتی چیزی نمونده اون دونفر با هم سرگرم کار بودن و منو فراموش کردن آروم و بی صداآبپاش رو برداشتم و از گلخونه رفتم بیرون خیلی دلم تنگ بود برای خونه برای خانجون و فرهاد و فرید و حتی مامانم و یحیی که هر وقت بهش فکر می کردم محال بود بغض نکنم و اشکم سرازیر نشه به گلدون های بیرون رسیدم و اونا رو آب دادم و فکر می کردم کاش الان عروسی منم نزدیک بود کاش منم می تونستم برای یحیی ناز کنم و اینو بخوام و اونو بخوام و درد زن عموی منم همین می شد و دامن منو لکه دار نمی کرد اون روز توی ایوون سه تایی ناهار خوردیم و خانم رفت بخوابه و نریمان هم چند تا جعبه میوه گذاشت توی ماشین و رفت تا پنجشنبه دیگه خیالم راحت بود که مامان بی پول نیست و حسابی به کارای خانم و اون باغ رسیدگی کردم روز بعد حدود ساعت پنج بعد از ظهر بود که خانم لباس پوشیده و آماده از اتاق اومد بیرون و گفت پریماه برو لباست رو عوض کن می خوام بریم جایی گفتم کجا خانم ؟ با تندی گفت صد بار بهت گفتم سئوال نپرس گوش کن گفتم برای این می پرسم که شاید من لباس مناسب جایی که می خوایم بریم رو نداشته باشم یعنی با خودم نیاوردم گفت میریم خرید زود باش احمدی که بشدت از من شاکی بود ماشین رو آورد جلوی عمارت و سوار شدیم و به محض اینکه راه افتاد گفت خانم شما تکلیف منو روشن کنین خودتون منو راننده استخدام کردین ولی پریماه منو وادار کرده که به باغ برسم خانم گفت پریماه خانم تو چقدر بی تربیتی پریماه الان کدبانوی این خونه اس باید به حرفش گوش کنی.احمدی خیلی وقته از خبر چینی هات و خاله زنک بازی هات خبر دارم دیگه کلافه ام کردی اگر به روت نیاوردم برای اینه که توانش رو ندارم می دونی چرا این همه توی کار همه فضولی می کنی برای اینه که بیکاری یکم تن به کار بدی خسته میشی فکت این همه نمی جنبه اگر پریماه خانم ازت شکایت داشته باشه و راضی نباشه بیرونت می کنم شنیدی تا ما رو می بری و میاری یک کلمه حرف نمی زنی من حالم مساعد نیست اون زمان تازه خیابون پهلوی داشت رونق می گرفت و این اواخر آسفالت شده بود و بوتیک هایی از لباس های شیک و کم نظیر باز شده بود خانم فقط منو برد توی یکی ی از اونا و چند دست لباس برام خرید در حالیکه بشدت مخالف بودم نمی خواستم که سیاه رو از تنم بیرون بیارم گفتم من خودم لباس های خوبی دارم آقاجونم تا وقتی بود همه چیز برام می خرید باور کنین نمی خوام ولی اون می گفت که این یک رسم خوبه کسی که دلشو نداره سیاه رو از تنش در بیاره براش لباس میخرن شاید سر ذوق بیاد من دیگه دلم از این لباس های تو تیره شده نمی خوام سیاه بپوشی.
بعد منو برد توی یک بستنی فروشی خیلی شیک که بستنی های مخصوص داشت با هم خوردیم و برای آقای احمدی هم خریدیم ولی از جایی که ماشین نگه داشته بود یکم دور بودیم و این فاصله رو خانم خیلی به زحمت اومد و توی ماشین حالش بد شد نفسش به شماره افتاده بود و پره های دماغش یک طوری باز شده بود که من واقعا ترسیدم هر چی می گفتم بریم دکتر می گفت صبر کن الان خوب میشم و به احمدی دستور داد برو خونه خب اون یک طوری حرف می زد که نمیشد روی حرفش حرف زد
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی هروقت خستهای خدا بغلت کنه
شبتون بخیر 💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺امـــروز در آهنگ صبح
🍀شعری باید گفت :
🌺پر از طلوع...
🍀قصه ای باید گفت :
🌺پراز هـیجان
🍀و ترانه ای باید خواند :
🌺پر از پرواز...
☀️سلام صبحتون بخیر و شادی
🌹 روزتون گلباران و زیبا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجره پنجره پنجره ها وا شده سوی عاطفه ها
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز پرستار.... - @mer30tv.mp3
4.3M
صبح 17 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پنجاهم اون روز نریمان همراه من و خانم اومد توی گلخونه و آستین
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_پنجاهویکم
من که تجربه ی کمی داشتم و نمی دونستم واقعا بیماری اون چیه شروع کردم به گریه کردن چون یکبار این تجربه رو داشتم که پدرم روی دستم از دنیا رفت احساس می کردم یکبار دیگه اون منظره داره برام تکرار میشه و به جای اینکه بتونم خونسردی خودمو حفظ کنم تا حال خانم بهتر بشه بی تابی می کردم و زبون گرفته بودم نه تو رو خدا خانم بریم دکتر الان یک چیزی تون میشه من تحمل ندارم.خواهش می کنم خوب شین آخه من لباس می خواستم چیکار ؟ چرا این کارو کردین؟ ای خدا کمک کن نزار خانم طوریش بشه و از این باب گفتم تا کم کم حالش بهتر شد ولی حال من جا نمی اومد و اون نمی دونست که ریشه این همه بی تابی آقاجونم بوده دست منو گرفت و با محبت گفت نترس عزیزم من بیشتر اوقات اینطوری میشم خودتو ناراحت نکن طوریم نیست آروم باش دیگه هوا تاریک شده بود که رسیدیم به عمارت ولی من داغون بودم و هنوز مثل بچه ای که مدت ها گریه کرده باشه سینه ام میرفت بالا و میومد پایین خانم صدا زد شالیزار براش یک نبات داغ درست کن یا نه یک شربت خوشمزه بیار بزار دلش حال بیاد اونشب همه ی حواس خانم به من بود و احساس می کردم تحت تاثیر کارایی که من کرده بودم قرار گرفته و به نظر می رسید محبتی که بین ما شکل گرفته بود صد چندان شده طوری که از صبح پنجشنبه اوقاتش تلخ بود و می گفت حالا این هفته نرو بزار هفته دیگه اصلا وقتی بچه ها از فرانسه اومدن تو می تونی خونه تون بمونی ولی این هفته نرو ؛ مونده بودم چیکار کنم اما دلم خیلی برای خانواده ام تنگ شده بود دلمم نمی خواست روی حرفش حرف بزنم که نریمان یک بار دیگه به دادم رسید همراه با سهیلا خانم و خود آقای سالارزاده اومدن من ساکم رو دور از چشم خانم بسته بودم و نمی دونستم چطوری ازش بخوام اجازه بده برم که نریمان همون دم در گفت پریماه بیا من خودم می رسونمت باید برم بازار اونجا دیگه خانم حرفی نزد و با اوقاتی تلخ جواب خداحافظی منو داد در حالیکه به سهیلا خانم گزارش اون چند روز رو می دادم آقای سالارزاده نگاهی به من کرد و گفت : پس پریماه تویی مثل اینکه خوب از پس کارا بر اومدی آفرین دختر نریمان که دم در ایستاده بود گفت شما که قبلا پریماه رو دیدن گفت یادم نیست شاید خانم با صدای بلند و با لحن تندی گفت نریمان کجا میری بمون جواب داد بر می گردم مامان بزرگ بابا رو عمه رو آوردم میرم به کارام برسم و یک سر هم به ثریا می زنم امشب مهمونی دارن باید برم ؛ ولی زود میام شام که نه برای خواب اینجام گفت ثریا رو دیدی دست پات سست نشه و نیای کارت دارم.سوار همون ماشین بنز شدیم و این بار من جلو نشستم چون در رو نریمان برام باز کرده بود از در باغ که بیرون رفت پرسید پریماه تو از کارت راضی هستی مشکلی نداری ؟ گفتم نه خیلی خانم رو دوست دارم و با من بشدت مهربونه اصلا همه ی شما خوبین گفت اوه اوه فکر نمی کردم از تو همچین حرفی بشنوم گفتم چرا ؟ مگه من چطوریم ؟ گفت بیشتر اوقات مثل آدم های نفوذ ناپذیر میشی گفتم شما همچین حرف می زنین که انگار سالهاست منو می شناسین راستش تا قبل از فوت پدرم خنده از روی لبم محو نمی شد دنیا رو به شوخی و خنده میگذروندم توی مدرسه نقل مجلس بودم دوستام می گفتن بدون تو درس خوندن مزه نداره ولی روزگار با من کاری کرد که حتی دلم نمی خواد خنده ی کسی رو ببینم گفت آره یک مقداریش رو در جریان هستم عموت بد جوری کارای معمار رو خراب کرد و دیدم که چقدر شاکی داره می دونی وقتی مادر م مرد من شش ساله بودم گفتم واقعا ؟ با افسوس گفت آره چشم های سیاه و براقش رو هرگز فراموش نمی کنم دیدم که از خونه بردنش. نمی دونم چرا فهمیده بودم که اون دیگه بر نمی گرده اونقدر با صدای بلند گریه می کردم که کسی نمی تونست ساکتم کنه در حالیکه نادر برادرم که پنج سال از من بزرگتر بود خیلی زود با این موضوع کنار اومد خب شایدم چون بزرگتر بود به روی خودش نمیاورد و سعی داشت برای من مادری کنه اون زمان آقام افتاد به عیاشی و ما رو ول کرد همین مامان بزرگ ازمون نگهداری می کرد واقعا اونم خیلی زحمت ما رو کشید وقتی نادر از ایران رفت تنهای تنها شدم و سرمو به کار گرم می کردم تا اینکه با ثریا توی یک مهمونی آشنا شدم دیدمش و یک دل نه صد دل عاشقش شدم از اون به بعد شده همه ی زندگیم و امیدم گفتم شما چرا نرفتی پیش برادرت ؟ گفت نه من دوست ندارم توی یک کشور غریب زندگی کنم وطنم رو به هر جایی ترجیح میدم بعدم دلم نمی اومد مامان بزرگ و بابام رو ول کنم ؛ آخه می دونی خیلی عاطفی و احساساتی هستم و این خودش عیب بزرگیه تا در خونه ی ما با هم درد دل کردیم و اون منو پیاده کرد که بره پیش نامزدش ثریا و اصرار داشت که زودتر اونو با من آشنا کنه دستی برای نریمان تکون دادم که بره وقتی برگشتم یک مرتبه جا خوردم یحیی رو دیدم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f