eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.6هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد بوی نفت و چراغ نفتی‌های قدیمی بخیر... یاد ایام نه چندان دور... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوبیستوشش خانم با اخم یک فکری کرد و گفت نه اینطوری نمیشه نری
نریمان همینطور که جگر ها رو روی آتیش کباب می کرد به خانم نگاه می کرد و آهنگ دختر خان و می خوامش رو می خوندو گاهی با همون حال نگاهی به من مینداخت ولی خیلی زود گذر به آتیش نگاه می کرد و باز خانم باهاش دم گرفته بود احساس کردم نریمان زیادی از حد خوشحاله  نمی فهمیدم برای اومدن مسافرشون بود یا چیز دیگه ای  ؛ ولی  اولین باری میشد که  آثار غم رو توی صورتش نمی دیدم بالاخره جگر ها آماده شد و شالیزار سهم خودشون و احمدی رو گرفت و رفت و ما شروع کردیم به خوردن البته من زیاد جگر دوست نداشتم ولی اونشب نخواستم ادا در بیارم دوتا سیخ خوردم و فقط به حرفای اونا گوش می دادم چون حال عجیبی داشتم  به این فکر می کردم که من کجا و اینجا کجا چی شد که سر از این عمارت و این حال و هوا در آوردم واقعا  دست تقدیر منو به اینجا کشوند  ؟ اگر آقاجونم فوت نمی کرد من الان زن یحیی بودم و داشتم توی خونه ی زن عموم زندگی می کردم یاد یحیی و خاطراتی که با هم داشتیم افتادم و بغض کردم حالا واقعا نمی دونستم که دلم چی می خواد ؟آیا دوست دارم دوباره به عقب برگردم ؟یا نه.اونشب من خیلی زود خانم رو بردم به اتاقشو قرص هاش دادم و خوابید وقتی خواستم برم به اتاقم نریمان منقل و بقیه ی بساط رو جمع کرده بود و داشت از پله ها میرفت بالا به روی خودم نیاوردم و خواستم وارد اتاقم بشم که صدام کرد پریماه ؟ ایستادم و بهش نگاه کردم مکث کرد ودوباره  گفت پریماه ؟ گفتم بله کاری داری ؟  گفت می خواستم ، هیچی ولش کن مامان بزرگ خوابید ؟ گفتم بله دوپله اومد پایین ودستشو گرفت به نرده ها و  گفت تو چرا امشب حرف نمی زدی؟گفتم حرف نمی زدم ؟  نمی دونم قصدی نداشتم شاید برای اینکه خانم فکر می کنه زبون دراز شدم گفت این چه حرفیه خودت می دونی که چقدر مامان بزرگ دوستت داره من صبح زود میرم تو کاری نداری ؟ گفتم من ؟ نه گفت طرح هات آماده اس ؟ گفتم آهان در اون مورد ؟  هنوز نه ولی تا اونجایی که بتونم آماده اش می کنم گفت پس  شب بخیر و رفت بالا.خواهر از صبح جمعه و نریمان و آقای سالارزاده بعد از ظهر اومدن به عمارت حالا چند روزی بود که شالیزار با قربان زیر و روی خونه رو تمیز می کردن یکی به لوسترها برای تمیز کردنش آویزون بود و یکی می شست و دستمال می کشید و تمام وسایل لوکس رو من و خانم گردگیری کردیم اتاق های بالا همه تمیز و مرتب شد و خواهر که اومد مقدار زیادی نون و کره و ماست محلی آورده بود که خودش جابجا کرد وقتی نریمان از راه رسید یک لحظه ترسیدم به نظر آشفته و پریشون بود ریشش بلند شده بود و سر ووضع خوبی نداشت و در جواب خانم گفت که این چند روزه کارگاه بودم و وقت اصلاح نداشتم و دیگه حرفی نزد و رفت بالا تا بخوابه موقع شام شالیزار رفت بیدارش کرد باز من از بوی ادوکلنش فهمیدم که اومده پایین از هیجانی که بهم دست داد از خودم منتفر شدم  و برای اولین بار بی اراده خودمو یک گوشه توی آشپزخونه مخفی کردم که منو نبینه من از چیزی می ترسیدم که خودمم نمی دونستم چیه و زیر لب گفتم پریماه تو باید از اینجا بری فکر می کنم وقتش رسیده واقعا که دختر احمقی هستی و من زیادی روی تو حساب باز کرده بودم و رفتم سر قابلمه ولی اون یکراست اومد توی آشپزخونه و گفت سلام پریماه خوبی ؟ در حالیکه سعی داشتم متوجه ی اضطراب من نشه با دست قابلمه ی داغ رو برداشتم ودر حالیکه انگشت هام می سوخت گذاشتم روی میز و گفتم خوبم شما برو دارم غذا رو می کشم با یک لبخند گفت ببینم چت شده حالت خوبه ؟با تندی گفتم معلومه که خوبه چرا اینقدر می پرسی ؟ گفت وای ببخشید معذرت می خوام اومدم ازت تشکر کنم طرح هات بی نظیر بودن تو دست مزد خیلی خوبی می گیری و دیگه خودتو جزو نادر زنانی بدون که توی ایران طرح جواهر می کشن من می دونم که روز به روزم کارت بهتر میشه اما ایده هات عالین.دیس رو گذاشتم کنار قابلمه ودرشو باز کردم و گفتم شالیزار تو خورش ها رو ببر اون زعفرون رو هم بده به من خواهر سبزی خوردن آورده اونو بردی ؟ نریمان یکم خم شد و به صورتم نگاه کرد و گفت نه مثل اینکه  تو خوب نیستی ببینم نکنه از من دلخوری ؟ گفتم ای بابا شما برو سر میز منتظرن برای چی باید از شما دلخور باشم ؟ دستهاشو به علامت تسلیم برد بالا و گفت باشه خواهیم فهمید انگار وقت بدی رو انتخاب کردم می دونم که مامان بزرگ اذیتت کرده وگرنه تو اهل این کارا نبودی من باهاش حرف می زنم نگران نباش لبم رو بشدت گاز گرفتم و بغض گلومو گرفت و با خودم فکر کردم واقعا که پریماه تو بیشعوری اون اصلا منظوری نداره نمی ببینی رفتارش با تو مثل همیشه اس بی خودی خودتو ناراحت نکن ولی تقصیر اون نیست می دونم خودم نمی تونم بی تفاوت بمونم آخه  الان چی شده که تو اینطوری می کنی حالا اگر ازت بپرسه چه مرگت بود چی می خوای جواب بدی ؟ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم: ✅ یار الماسی ✅ نمک ۳قاشق ✅‌ سرکه سفید ✅ ریحان ✅ نعنا ✅ خالیواش بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
enc_17322042373089777088957.mp3
2.78M
ننه‌زهرا:)💔 حسین ستوده •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همه مون از این برنامه کلاسی ها داشتیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوبیستوهفت نریمان همینطور که جگر ها رو روی آتیش کباب می کرد
وای من چرا این کارو کردم ؟این بدبخت چه گناهی کرده از راه نرسیده بدرفتاری می کنی ؟حالا اگربره و به خانم بگه من چیکار کنم؟خودم بادیس پلو رفتم سر سفره البته با یکم معطلی تا بتونم خودمو جمع کنم اونا داشتن با هم حرف می زدن و غذا رو شروع کردن آقای سالارزاده هر لقمه ای که می خورد با دستمال  اون سبیل های عجیب و غریب شو پاک می کرد و ادامه ی حرفش این بود نمیشه مادر من این همه سال من صبر کردم کسی رو نمی خواستم خودتون صد بار بهم گفتین زن بگیر تا این بچه ها سر و سامون بگیرن حالا دارین مخالفت می کنین ؟ خانم گفت اون موقع که من گفتم این بچه ها کوچک بودن سر و سامون نداشتن توام که هیچوقت نبودی حالا دیگه کدوم بچه ؟ نادر رو که فراری دادی نریمان هم که پیشت بود به جای اینکه تو از اون نگهداری داری اون مراقب تو بود حالا می خوای سر پیری زن بگیری که چی بشه هر غلطی تا حالا کردی بعد از اینم بکن یک دختر سی ساله برای چی می خواد زن تو بشه ؟ فکر می کنه که علی آباد شهریه نمی دونه که ده کوره ام نیست اونم میشه وبال گردن نریمان به خدا گناه داره این بچه.یک غصه دیگه روی دلش نزار والله  اگر می گفتی یک زن بیوه با چهار تا بچه اش رو می خوای بگیری حرفی نداشتم ولی یک دختر سی ساله فقط به امید پول یک مرد که بیست و سه سال ازش بزرگتره راضی به این وصلت میشه توام که نداری خودتم می دونی همه چیزت رو توی قمار باختی آقای سالارزاده گفت بسه دیگه مادر گفتم شما یکبار ببینش باهاش حرف بزن اگر گفتی نه نمی کنم دیگه خانم داد زد چرا نمی فهمی ؟ مشکل من اون دختر نیست تو هستی فردا پیر میشی اون هنوز جوونه نمی تونی جمعش کنی چرا داری پا میذاری جای پای بابات ؟نریمان با ناراحتی گفت مامان بزرگ آروم باشین چیزی نشده داریم حرف می زنیم بابا آخه الان موقعی که نادر داره میاد وقت این حرفا بود ؟ به من گفتین ازتون خواهش کردم فعلا حرفشو نزنین سکوت کنین تا اینا بیان و برن بعد هر کاری دلتون خواست بکنین من پامو می کشم کنار ولی نادر مثل من نیست این سفر رو به کامش تلخ نکن التماست می کنم مثل اون بار نشه با اوقات تلخی بره سالارزاده گفت نمی فهمم به نادر چه ربطی داره اون سر دنیا داره برای خودش خوش و خرم زندگی می کنه تو اینجا داری جون می کنی سودش رو اون می بره چه حقی داره که توی کار من دخالت کنه ؟نریمان قاشقشو با حرص گذاشت زمین و یکم خیره خیره به باباش نگاه کرد و گفت شما دلت برای من می سوزه ؟ این کارو به خاطر من بکن ازت خواهش می کنم یکبار بابا فقط یکبار توی زندگیت به حرف من گوش کن بزار نادر بیاد و بره بعد شما ده تا زن بگیراگر کسی حرفی زد ؟الان حرفشو نزن نزار این بحث بین ما باشه چند روز دوندن روی جگر بزار سالارزاده دوباره با دستمال سیبلش رو پاک گرد و گفت نمی فهمم چرا شما ها هر کدوم هر کاری دلتون می خواد می کنین نظر من براتون مهم نیست نگفتم ثریا رو نگیر مگه گوش کردی دیدی چی شد ؟ حالا  به من که می رسه همه باید نظر بدن ؟ خانم با لحن تندی گفت محسن؟ محسن  همین که شنیدی حق نداری اسم زن گرفتن رو جلوی نادر بیاری بعد از اینکه رفتن دختر رو بیار من ببینمش پسند کردم که هیچ نکردم برو هر غلطی دلت می خواد بکن دیگه به من ربطی نداره فقط مخارجت رو گردن ما ننداز کسی حواسش به من نبود آروم از سر میز بلد شدم و رفتم به اتاقم بحث اونا داشت بالا می گرفت و دلم نمی خواست شاهد باشم ولی به عمق بیچارگی نریمان پی بردم و متوجه شدم که وقتی از راه اومد چرا اون همه آشفته به نظر می رسید دلم خیلی براش سوخت.از رفتار ناخوشایندی که باهاش کردم و خودم می دونستم که سزاوارش نبود شرمنده شدم در واقع اون  نهایت لطف و محبت رو در حقم می کرد و من ..ای خدا چرا من بی خودی بهش شک کردم همش تقصیر پرستو بود که فکرم رو خراب کرد نباید با نریمان این کارو می کردم حقش این نبود اونشب من توی اتاقم بودم و صدای جر و بحث اونا رو از دور می شنیدم ظاهرا آقای سالارزاده نمی خواست از خواسته ی خودش دست برداره نیمه های شب بود که با صدایی بیدار شدم خب خواهر توی اتاق خانم می خوابید واز اون خاطرم جمع بود حدس زدم که نریمان و آقای سالارزاده دارن میرن فرودگاه پس ما هم کم کم باید بیدار می شدیم تا برای استقبال از اونا آمادگی داشته باشیم دیگه خوابم نبرد لباس هامو زیر و رو کردم و برای اولین بار لباسی که خانم برام خریده بود رو برداشتم و یک بار تنم کردم ببینم چطور به نظر میام.یک لباس قرمز و کرم که دامن و آستین هاش از پارچه ای قرمز رنگ بود و بالا تنه و سر آستین اون از بافتی کرم و قرمز احساس کردم خیلی بهم میاد همون شبونه حمام کردم و موهامو شسوار کشیدم و تا وقتی خانم و خواهر بیدار شدن کاری نداشتم وقتی خانم خواب آلود منو دید برخلاف همیشه که صبح ها اوقاتش تلخ بود ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
با خوشحالی گفت آفرین دختر چه ماه شدی بالاخره این لباس رو پوشیدی ؟ فکر کردم حسرت شو به دلم می زاری خلاصه اینکه بالاخره صدای بوق ماشین های نریمان و آقای سالارزاده از پیج عمارت شنیده شد و مهمون ها اومدن در حالیکه هنوز ساعت هشت و نیم نشده بود همه چیز توی عمارت برای پذیرایی از اونا آماده بود خانم و خواهر رفتن به استقبالشون و شالیزار با منقل اسپند که دود زیادی راه انداخته بود تا دم ماشین رفت امامن توی پذیرایی بودم و از پنجره نگاهشون می کردم سارا خانم از در عقب پیاده شد زن میون سالی که با وجود اینکه خیلی شیک لباس پوشیده بود ولی کوتاهی قدش جلب توجه می کرد نادر شباهت زیادی به نریمان داشت ولی  به جز قسمت عقب سرش که سفید و بلند بودن بقیه خالی شده بود و کامی از ماشین آقای سالارزاده پیاده شد بیشتر از چیزی که تصورشو می کردم خوش قیافه و خوش تیپ و خوش لباس بود قربان و احمدی چمدون ها رو میاوردن توی عمارت و من بازم خجالت کشیدم و رفتم توی اتاقم نمی دونستم چطوری با اونا مواجه بشم خب خانم اونقدر ذوق زده بود که منو یادش بره و مدت زیادی طول کشید که همینطور بی هدف توی اتاقم راه میرفتم و نمی دونستم چیکار کنم که صدای نریمان رو شنیدم که زد به در اتاق و گفت پریماه ؟ اونجایی ؟ نمیای ؟ در رو آروم باز کردم سرم بردم جلو و آهسته گفتم خسته نباشی نریمان خجالت می کشم گفت برای چی ؟ بیا چیزی نیست اونا هم مثل بقیه ی سالارزاده ها خُلن باور کن تو از همه بهتری بیا دیگه من تو رو قبلا بهشون معرفی کردم می خوان طراح جواهرات رو ببینن گفتم نریمان ؟گفت چیه ؟ گفتم ببخشید دیشب من ..حرفم رو قطع کرد و گفت من از الان تا قیامت هرگز از تو دلگیر نمیشم هیچوقت از من معذرت خواهی نکن بهت که گفتم خیلی برام ارزش داری و می دونم که حتما کارت یک دلیلی داشته اما می خوام اون دلیل رو بدونم دوستیم دیگه ؟  حالا بیا همه منتظرن می خوایم صبحانه بخوریم.همینطور که سرم از لای در بیرون بود گفتم نریمان من واقعا خجالتی نیستم ولی الان نمی دونم چرا روم نمیشه میشه الان نیام ؟ خندید و سرشو خم کرد و آروم گفت بیا دختر نترس من هستم تازه بهت که گفتم من و خواهر چطوری هستیم؟ اونا هم همینطورن تازه تو از همه ی ما بهتری بیا بریم گفتم چرا الان می خندی ؟ من دارم از اضطراب میمیرم گفت آخه این کارا بهت نمیاد من همیشه دیدم که چقدر شجاعی تا حالا ندیده بودم کم بیاری من و بابام سالارزاده بودیم در خونه تون چل چلی می کردی گفتم اون فرق داشت گفت بیا بهت قول میدم فورا دستشون رو رو می کنن با یکم تردید لای در رو باز کردم و پشتم رو صاف کردم و گفتم نه خیر کم نیاوردم یکم خجالت می کشم حالا دیگه خوبم باشه بریم نریمان نگاهی به من کرد و گفت وای دختر تو چقدر به خودت رسیدی با این سر ووضع دیگه برای چی خجالت می کشی ؟ از همه خوشگلتری قلبم فرو ریخت ولی سعی کردم به روی خودم نیارم و فکر کردم می دونم منظوری نداره و در حالیکه دستهای یخ کردمو  بهم گرفته بودم نگاهی به نریمان کردم  وگفتم واقعا ترس نداره؟اونم با باز و بسته کردن پلکش سعی کرد بهم قوت قلب بده وگفت واقعا واقعا برو بریم خانم.راه افتادم و اونم پشت سرم رفتیم به طرف اتاق پذیرایی در حالیکه سعی می کردم خیلی عادی رفتار کنم با یک لبخند  وارد شدم و سلام کردم همه دور میز نشسته بودن و با یک نظر فهمیدم دارن حلیم می خورن نریمان گفت معرفی می کنم  خانم پریماه صفایی که تعریفشون رو کرده بودم بیا پریماه ایشون عمه ی من سارا خانم اون نیم خیز شد و من باهاش دست دادم و گفتم خوشبختم خوش اومدین رسیدن به خیر بفرمایید تو رو خدا سرشو تکون داد و گفت از دیدنت خوشحالم بعد منو به کامی و نادر معرفی کرد که اونقدر اضطراب داشتم که نفهمیدم چی بهشون گفتم و خانم به دادم رسید و گفت بیا اینجا ییش من بشین برات حلیم کشیدم سرد نشه سارا خانم گفت نریمان تو همیشه محشری دستت درد نکنه عجب حلیمی واقعا هوس کرده بودم تو همیشه به فکر همه چیز هستی.آقای سالارزاده با طعنه گفت بله تو راست میگی اونقدر به فکر همه چیز هست که هر کاری هم کس دیگه ای می کنه به پای نریمان می نویسن محض اطلاع حلیم رو من گرفتم نه نریمان نادر بلند خندید و گفت خب شما از بس کاری برای کسی نمی کنین هیچ کس بهتون شک نداره و همه خندیدن. آقای سالارزاده گفت خدا نکنه اسم یکی بد در بره خب آقا نادر جوابت باشه برای بعد تازه از راه رسیدی نادر گفت نه بابا می تونین شروع کنین ترکش هاتون از دورم به ما می خوره البته اینا رو به شوخی و خنده می گفتن و می خندیدن ولی حس بدی بهم دست داده بود انگار اعضا این خانواده در کنار هم منتظر یک جرقه بودن حتی شوخی هاشون مثل متلک بود و همش بهم طعنه می زدن. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شماهم داشتید از این چاقوها؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
توبه گرگ مرگ است! كسی كه دست از عادتش بر ندارد . آورده اند كه ... گرگ پیری بود كه در دوران زندگیش حیوانات و جانواران و پرندگان زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود . روزی تصمیم گرفت برای اینكه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند ، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه كند . به همین قصد هم به راه افتاد . در راه گرسنه شد ، به اطرافش نگاه كرد ، اسبی را دید كه در مرغزاری می چرد . پیش اسب رفت و گفت ! می خواهم به سرزمین دوری بروم و توبه كنم ، اما حالا خیلی گرسنه ام از تو می خواهم كه در این راه با من شریك بشوی ؟! اسب گفت : كه از دست من چه كاری بر می آید ؟ گرگ گفت : اگر خودت را در این راه قربانی كنی من می توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا كنم و هم اینكه دیگران از گوشت تو می خوردند و سیر می شوند . تو با این كار خودت به همنوعان خود كمك می كنی . اسب برای نجات جان خود بفكر حیله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت : عمو گرگ ! من آماده ام كه در این كار خیر شركت كنم و خودم را قربانی كنم . اما دردی دارم كه سالهای زیادی است كه ز جرم می دهد . از تو می خواهم در دم را چاره كنی ،‌بعد مرا قربانی كنی !‌ گرگ جواب داد : دردت چیست حتماً چاره اش می كنم ، اگر هم نتوانستم پیش روباه می روم تا درد ترا علاج كند . اسب گفت : چه گویم ؟ ، چند سال قبل ، پیش یك نعلبند نادان رفتم كه سم هایم را نعل بزند ، اما نعلبند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر می دهد . از تو می خواهم كه نزدیك بیایی و زخمهای مرا نگاه كنی . گرگ گفت : بگذار نگاه كنم ، اسب پاهایش را بلند كرد و چنان لگد محكمی به سر گرگ زد كه مغزش بیرون ریخت ، گرگ كه داشت می مرد به خودش گفت : آخر ای گرگ ! پدرت نعلبند بود ، مادرت نعلبند بود ؟ ترا چه به نعلبندی ؟ اسب هم از خوشحالی نمی دانست چه كند ؟ هی می رقصید و به گرگ می گفت توبه گرگ مرگ است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوبیستونه با خوشحالی گفت آفرین دختر چه ماه شدی بالاخره این ل
   یکم شکر ریختم روی حلیم و هم زدم و آروم چند قاشق خوردم که نادر گفت خب پریماه خانم شما بگو از کی طراحی می کنین و چطوری متوجه شدین که می تونین طرح جواهر بکشین من که هنوز ندیدم ولی نریمان خیلی ازتون تعریف می کرد انشاالله به زودی میریم و می ببینیم قاشقی که آماده کرده بودم گذاشتم توی بشقاب و گفتم راستش خیلی وقت نیست ولی خیلی به این کار علاقه دارم نریمان حرفم رو ادامه داد و گفت آره خیلی وقت نیست در واقع ماجرا اینطوری شروع شد که پدر پریماه معمار خونه ی من بود ولی عمرش به دنیا نبود و آخرای کار متاسفانه فوت کردن خدا بیامرز نتونست تمومش کنه اما یعنی به همین واسطه من با خانواده اش آشنا شدم و پریماه رو دیدم نمیدونم چی شد حالا ولش کن خلاصه اتفاقاتی افتاد که فهمیدم نقاشی خوب می کشه و ازش خواستم برام طراحی کنه و اونم استقبال کرد‌.حالا مدتیه اینجاست هم مامان بزرگ تنها نیست هم با هم کار می کنیم البته ناگفته نمونه که این مامان بزرگ بود که از پریماه خوشش اومد و اینجا نگهش داشت سارا خانم نگاه نافذی داشت در حالیکه به من خیره شده بود پرسید دائمی اینجا می مونی ؟ گفتم نه خیر آخر هفته ها میرم خونه ی خودمون مامان بزرگ گفت به زور نگهش می دارم ولش کنم میره و نمیاد اوووو اونقدر ناز داره هر بار که میره می ترسم بر نگرده این دختر مونس من شده نباشه انگار یک چیزی گم کردم که تلفن زنگ خورد خواهر بلند شد و گوشی رو برداشت و سلام و احوالپرسی کرد و در حالیکه همه منتظر بودن ببین چه کسی زنگ زده خواهر منو صدا کرد و گفت پریماه با تو کار دارن از جام بلندم و خودمو رسوندم به تلفن و گوشی رو گرفتم وآهسته  گفتم الو مامان بود گفت پریماه ؟ عزیزم خوبی گفتم سلام مامان جون خوبم شما چطورین ؟گلرو و بچه اش خوبن ؟ کی بر می گردین.گفت آره مادر همه خوبیم تو نگران نباش مبادا برای اون موضوع خودتو ناراحت کنی ؟گفتم خیلی عالی مرسی که بهم خبر دادین حالا کی بر می گردین ؟گفت زنگ زدم همینو بگم ما فردا راه میفتیم یک کاری بکن زودتر بیای ببینمت دلم برات تنگ شده مادر اومدی اینجا درست نتونستم باهات حرف بزنم کارت دارم گفتم چشم یک کاریش می کنم حتما یک روز میام وقتی گوشی رو قطع کردم و برگشتم سر میز نشستم خانم گفت پریماه این هفته نمی زارم بری بیخودی قول نده نریمان گفت یعنی چی مامان بزرگ نمی زارم بری ؟ می خواد خانواده اش رو ببینه خواهش می کنم این کارو با پریماه نکن و  یک مرتبه با صدای بلند مثل اینکه یک چیزی یادش اومده بود زد توی پیشونیش و ادامه داد : وای وای  فهمیدم و رو کرد به منو با هیجان گفت  پریماه فهمیدم سرمو به علامت سئوال تکون دادم.و گفت اینکه من چرا توی صورت هر کس نگاه می کنم اول چشمشو می ببینم گفتم خب  چرا ؟گفت آره  همینه درسته فهمیدم به خاطر اینکه بعضی چشم ها مثل نگین ها هستن می درخشن مثل چشم مامانم که همیشه توی ذهن من مونده مثل چشم پرستو که مثل کهربا درخشش داره و مثل چشم تو که کم پیدا میشه نادر؟ می دونی که رنگ چشمش عوض میشه ؟ یک وقتا رنگ زمرد سبز و براق و یک وقتا آبی به رنگ فیرزوه  و گاهی به رنگ خاکستری به رنگ کهربای خاکستری که رگه های زرد داره آره حالا می فهمم نادر گفت واقعا ؟ تو اینقدر به چشم پریماه دقت کردی ؟ راستی چشم تو اینطوریه پریماه ؟یا نریمان  داره بزرگش می کنه ؟ مگه میشه همچین چیزی ندیدم گفتم بزرگش می کنه همیشه منو برای این کار معذب هم می کنه سارا خانم گفت آره میشه من دیدم چشمی که  با نور رنگ عوض می کرد پریماه چشمهای قشنگی داره خانم قاه قاه خندید و گفت آره یک وقت ها یک طوری به من نگاه می کنه که از ترس میخوام قالب تهی کنم خدا نکنه از چیزی ناراحت بشه بعد بهتون میگم چشمش قشنگه یا نه ؟ و همه ی اونا خندیدن.  نادر حرف رو عوض کرد و پرسید گفتی پرستو راستی خواهر بچه ها چطورن پرستو خوبه حتما خانم بزرگی شده ؟ آهو و سلمان حالشون خوبه ؟ کاش اونا رو میاوردین نکنه هنوز مامان بزرگ ؟خواهر با صورتی غمگین گفت حالا یک روز دعوت تون می کنم بیان خونه ی من بچه ها ذوق دارن شما رو ببین سلمان تو رو یادشه دیروز گریه می کرد که می خوام دایی نادر رو ببینم سارا خانم نگاهی به خانم کرد و گفت واقعا که مادر شما هنوزم روی حرف خودتون هستین بسه دیگه اینقدر خواهر رو عذاب ندین آخه اون بچه ها چه گناهی دارن ؟خانم عصاشو بلند کرد و کوبید زمین و گفت میشه به کار من دخالت نکنین ؟در همین موقع کامی که جلوی دید من نبود بدون اینکه حرفی زده باشه از سر میز بلند شد و گفت عالی بود عمو جون دستت درد نکنه من کجا باید بخوابم اتاقم کجاست ؟الان دیگه بی هوش میشم همون جای قبلی؟خانم گفت همه ی اتاق های بالا  آماده اس هر کدوم دلت می خواد برو به جز اتاق سارا و نریمان یکی تو بردار یکی هم نادر ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخواهم امشب سڪوت شب بوها را 🌙🍂 زیر سایه ے ماه بے تاب بشڪنم.. شاید فردا صبح قاصدڪهاے بے قرار دلتنگے هایم را به دستانت برسانند و دَم گوشت بگویند :🌸 اینجا هرشب من هستم و اتاقے پراز تنهایے ڪه تک پنجره اش رو به یک دیوار گشوده مے شود.. و هرشب تمام واژه هاے اشعارم بر روے شیشه هاے پنجره اشک مے شود.. بر دل سنگے روزگار لعنت مے فرستد. شبتون بخیر🌸🌙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستان عزیز روز چهارشنبه تون زیبا و دوست داشتنی و لبخندی شیرین چاشنی زندگیتون الهى که همیشه مسیر زندگیتون پر از گل و دلتون پراز عشق و نگاهتون پر از شادی باشه♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما یادتون نمیاد! میزدیم به شیشه باجه تلفن که خانم زود باش اونم علامت میداد که ۲ دقیقه صبر کن یادش بخیرچه صبری داشتیم اون وقت ها.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ارزش به خود... - @mer30tv.mp3
4.29M
صبح 7 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسی    یکم شکر ریختم روی حلیم و هم زدم و آروم چند قاشق خوردم
سارا خانم گفت اتاق من که پایین بود ؛ خانم گفت اتاق تو فرانسه اس اینجا مهمونی اتاق قبلی تو رو دادم به پریماه که پیش خودم باشه چمدون هاتون بالاس هر کس مال خودشو بردار و بره توی اتاق خودش کامی رفت و سارا خانم دنباله حرف رو گرفت و گفت :کامی هر وقت یادش میفته که شما با بچه های خواهر چیکار می کنین عصبانی میشه مادر این بار دیگه ما می خوایم بچه های خواهر بیان اینجا داداش شما هیچی نمیگین مثلا دایی اون بچه ها هستین ؟ آقای سالارزاده هم از پشت میز بلند شد و سبیل هاشو پاک کرد وگفت چی بگم ؟ مگه تا حالا شده مادر به حرف کسی گوش کنه این همه سال گوش نکرده بازم نمی کنه سارا ادامه داد به خدا  شما هم مظلوم گیر آوردین همش تقصیر خود خواهرمه که صداش در نمیاد خانم گفت: بسه دیگه ببین  سارا دلم برات تنگ شده بود از راه نرسیده شروع نکن من و سهیلا خودمون با هم کنار میایم مشکلی با این موضوع نداریم برو استراحت کن دیگه ام به کار من دخالت نکن.من بلند شدم و رفتم توی اتاقم اونقدر بلا تکلیف بودم که نمی دونستم چیکار کنم ولی یک حسی بهم می گفت ماجرا هایی در پیش داریم و اینطور که نریمان بهم گفته بود همه ی اونا مثل هم بودن و خیلی زیاد تعجب کردم از اینکه از راه نرسیده داشتن عقده هاشون رو سر هم خالی می کردن کتم رو پوشیدم و آهسته از در ایوون رفتم به گلخونه که  نباشم و نشنوم تازه فکر می کردم که همه ی اونا خوابشون میاد و به زودی خونه خلوت میشه و بر می گردم در واقع گلخونه همیشه به من آرامش می داد انگار به یک دنیای دیگه پا می ذاشتم و همه چیز رو به دست فراموشی می سپردم و حالا حس می کردم به یک جای خلوت نیاز دارم تا انتهای گلخونه رفتم خانم یک گلدون یاس داشت که بطور عجیبی رشد کرده بود و  هر روز صبح گلهای چهار پر خوش بوی اونو می چید و توی یک بشقاب می ریخت و میذاشت کنار تختش که مدتی بود با سرد شدن هوا دیگه گل نمی داد یک مرتبه چشمم افتاد به اون گلدون یاس که پر شده بود از گل لبخندی به لبم نشست و رفتم تا اون گلها رو برای خانم بچینم همینطور که مشغول بودم فکر می کردم به تلفن مامانم و اینکه  اگر این بار رفتم خونه مشکلی از طرف یحیی پیدا می کنم یا نهخیلی حرفا توی دلم بود که باید بهش می زدم ولی از زندگی یاد گرفته بودم که نباید هر حرفی رو زد یک وقتا لازمه که آدم بعضی حرفا رو توی صندوقچه ی دلش نگه داره و سکوت از همه چیز بهتره بعد فکر کردم اصلا چرا باید به یحیی چیزی بگم که دیگه فایده ای نداره ؟و شروع کردم بلند با خودم حرف زدن و گفتم من چرا همه ی حرفام رو به نریمان می زنم  و اون  منو درک می کنه ولی یحیی اصلا متوجه ی حرف من نمیشه ؟  نریمان ؟ آخ من بازم دارم بهش فکر می کنم نمی فهمم برای چی همش فکرم در گیر نریمان میشه ؟ خب معلومه دختر اون بهترین آدمیه که توی عمرت شناختی البته بعد از آقاجونم نه نریمان یک طورایی از اونم بهتره خب چه بهتری داره ؟اولا خیلی کار می کنه و خیلی مهربونه شاید عاقل ترین فرد این خانواده باشه اصلا عاقله  همه روش حساب باز کردن برای اینکه می دونن آدم خوبیه و یک طورایی بارشون رو گذاشتن روی شونه های اون آخیش طفلک نریمان گناه داره سرم بی اختیار کج شده بود و رفته بودم توی یک عالم دیگه که صدای جیر جیر در آهنی گلخونه رو شنیدم و هراسون  برگشتم نریمان از همون دور گفت کجایی دنبالت می گشتم در حالیکه  دوباره دچار هیجان شده بودم آروم گفتم احمق نشو پریماه خواهش می کنم و  در حالیکه مشتی از گل یاس توی دستم بود رفتم جلو و گفتم چرا دنبال من می گشتی کاری داری ؟ گفت آره دیگه کارت داشتم در اتاقت رو زدم نبودی مامان بزرگ گفت بگردم و پیدات کنم با خودم گفتم دیدی پریماه مامان بزرگ اونو فرستاده دنبالم به خواست خودش نیومده جلوتر که رسیدم پرسیدم خانم چیکارم داره ؟گفت اینا چیه توی دستت ؟مشتم رو باز کردم و نشونش دادم با دو انگشت چند تا دونه از اونا رو برداشت و ادامه داد یادش نیست قرص هاشو خورده یا نه میگه تو بری  بهش بدی گفتم نخوردن  همیشه بعد از صبحانه می خورن سرشو کج کرد و به حالت مظلومانه ای پرسید پریماه ؟ الان بهم میگی دیشب چرا عصبانی بودی ؟ فقط بهم بگی از دست من نبوده خیالم راحت میشه با لحن آرومی گفتم: مگه خیالت ناراحته ؟گفت معلومه نمی خوام تو از من ناراحت بشی گفتم از کسی ناراحت نبودم خودم کار بدی کردم و از خودم بدم میومد تو هیچ تقصیری نداری من بازم ازت عذرمی خوام گفت تو رو خدا نگو بهت که گفتم من نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم از این بابت خاطرم جمع باشه کلا به کارم بیشتر می رسم و نگاهی به من کرد  و گفت یک چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟گفتم نمیشم آره بگو با یک لبخند گفت خاکستری خب بریم دیگه مامان بزرگ منتظره. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ یک کاسه ابگوشتی آلو ✅ یه کاسه ماست خوری زرشک ✅ یک عدد پیاز ✅ دو قاشق رب ✅ یک کاسه ماست خوری شکر ✅ یک قاشق ابلیمو یا آب نارنج ✅ دولیوان آب بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - حاج محمود کریمی.mp3
8.7M
📝 آن شب که شب از... 🎤 حاج_محمود_کریمی 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مداد های نوستالژی 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیویک سارا خانم گفت اتاق من که پایین بود ؛ خانم گفت اتاق ت
همینطور که از در گلخونه بیرون میومدم نریمان مشتشو گرفته بود جلوی بینیش و اون چند تا دونه گل یاس رو بو می کرد گفت نظرت در مورد کامی چیه ؟ با تعجب برگشتم و پرسیدم چی گفتی ؟ اونم ایستاد و یک طوری که احساس می کردم مضطرب شده گفت در مورد کامی نظرت چیه ؟ با تندی گفتم من چرا باید در مورد کامی نظری داشته باشم ؟ به من چه , تو مگه بهم قول ندادی حرفشو نزنن ؟ مگه نگفتی مراقب همه چیز هستی حالا داری از من چی می پرسی ؟در حالیکه خودت نظرم رو می دونی گفت خواهش می کنم لطفا از دستم ناراحت نشو می دونم ولی فکر کردم ممکنه با دیدنش نظرت عوض شده باشه خب اون تو رو می بره فرانسه و ممکنه زندگی خوبی در پیش داشته باشی با حرص گفتم واقعا که برات متاسفم فکر می کردم دیگه منو شناختی من اصلا همچین چیزی نمی خوام خودت گفتی که زن داره و نمی خواد از ایران دختر بگیره و منم به حرفت اعتماد کردم و موندم نریمان خواهش می کنم رفتارت با من عوض نشه اینطوری احساس می کنم منو داری دست میندازی با حالتی که انگار شرمنده شده گفت من هیچوقت تو رو دست نمیندازم ولی باید ازت می پرسیدم آخه مامان بزرگ شروع کرده و من باید نظر تو رو می دونستم همین تو فکر می کنی من اینو می خوام ؟ می خوام تو زن کامی بشی ؟ محاله گفتم بی خودی از خودت دفاع نکن اگر نمی خواستی نباید ازم می پرسیدی گفت صبر کن با من بیا و خودش دوباره برگشت به انتهای گلخونه عصبانی بودم نمی خواستم به حرفش گوش کنم ولی دیدم انگار خیلی جدیه رفتم و با تندی گفتم خب که چی فکر می کنی تو رو برای این سئوال می بخشم ؟ گفت ببین دوباره از اینجا میریم برگشتیم به عقب انگار من اصلا این سئوال رو از تو نکردم می تونی این کارو برای من بکنی این یک خواهشه گفتم می تونم باشه فراموش می کنم ولی تو فراموش نکن بهت گفتم دقیقه ای یکبار از من نپرس می خوای زن کی بشی یکبار جوابت رو داد هیچکس شنیدی استثنا هم نداره و راه افتادم به طرف در و اونم دنبالم اومد و گفت شنیدم ولی باور کن به خاطر خوبی خودت گفتم همین در گلخونه رو که باز کردم منظره ای شگفت انگیز ی دیدم که حواسم کلا پرت شد ابری غلیظ و سفید داشت دور عمارت و گلخونه می چرخید و همه جا رو می گرفت درست مثل این بود که دستی ما رو به نرمی بلند کرد و برد  توی آسمون میون ابرها احساس سبکی کردم اگر خجالت نمی کشیدم و تنها بودم میون اون ابری که در حال حرکت بود می چرخیدم و آواز می خوندم همچین چیزی حتی در رویا هام هم ندیده بودم ذوق زده دستهام و میون ابرها حرکت دادم و گفتم نریمان می ببینی ما میون ابرها هستیم ؛ گفت آره اینجا خیلی اتفاق میفته بعدش حتما تهران بارون یا برف میاد گفتم حیف که باید برم پیش خانم وگرنه دلم می خواست مدتی اینجا می موندم گفت الان مامان بزرگ قرص هاشو می خوره و می خوابه با هم میریم توی باغ یک جایی رو نشونت میدم که از اینم قشنگتره گفتم نمیام می خوام طراحی کنم تو برو بخواب فقط یکم بهم کاغذ طراحی و کاغذ معمولی بده که تموم کردم گفت باشه الان برات میارم راست میگی منم باید یکم بخوابم باشه بعدا وقت زیاده نریمان همینطور که میرفت بالا گفت وای چه بوی قورمه سبزی راه افتاده حالا مگه من خوابم می بره و ایستاد و صدام کرد پریماه راستی یادم رفت بهت بگم فردا من و نادر و کامی میریم کارگاه می خوای توام بیا ی؟ وقتی ببینی چطور این جواهرات درست میشه بهتر می تونی طرح بکشی یک سرم به خونه بزن ما توی شهر کار داریم موقع برگشت میای دنبالت بر می گردیم گفتم آره باشه خوبه و رفت بالا اما  تا اومدم در اتاق خانم رو باز کنم شنیدم که سارا خانم گفت نه بابا اونقدر ها که شما میگی خوشگل نیست یک طورایی توی ذوق می زنه همینکه چشم آدم سبز باشه که دلیل نمی شه خوشگلم باشه زدم به در و وارد شدم چون اگر نریمان برمی گشت خوب نبود منو در حال گوش ایستادن ببینه ولی یکم خیالم راحت شد که سارا خانم منو نسپندیده تا من وارد شدم بلند شد و گفت خب پریماه هم که اومد من دیگه میرم بخوابم خانم گفت تو کجایی دختر من یادم نیست قرص هامو خوردم یا نه یاس ها رو ریختم توی بشقاب میز کنار تخت خانم و گفتم یک سر به گلخونه زدم چند تا از گلدون ها آب نخورده بودن دادم و براتون یاس چیدم سارا خانم گفت این وقت سال یاس گل داده ؟ با یک لبخند گفتم آره منم تعجب کردم ولی بعد فهمیدم چرا چون نزدیک بخاری بود فکر کرده هوا داره گرم میشه گل داده سارا خانم چند تا دونه برداشت و گذاشت وسط سینه ای و رفت قرص های خانم رو دادم در همون حال اشاره کرد به چمدونی که کنار اتاق بود و گفت پریماه اینا سوغاتی ساراست برو ببین هر کدوم به دردت می خوره بردار اون نمی دونست که تو با ما زندگی می کنی گفتم نه خانم من هیچی نمی خوام شما الان باید استراحت کنین ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چمدون رو جمع می کنم می زارم کنار اتاق گفت چرا برو بردار لوازم آرایش آورده عطر هست لباس خواب هر کدوم رو می خوای مال تو.گفتم ممنونم ولی خواهش می کنم اصرار نکنین نمی خوام سرشو گذاشت روی بالش و لحاف رو کشیدم روش و ادامه دادم من میرم ببینم خواهر کاری نداره بهش کمک کنم بعدم می خوام برم طراحی شما با من کاری ندارین ؟ گفت یک دقیقه بشین اینجا کارت دارم نشستم ولی حدس می زدم که می خواد بهم چی بگه گفتم بفرمایید گفت می خوای یک شوهر خوب بکنی از ایران  بری و برای خودت کسی بشی ؟خیلی قاطع  گفتم نه و اونقدر این نه محکم بود که نیم خیز شد و به من نگاه کرد و گفت چرا می خوای تو رو ترشی بندازن ؟ گفتم قسمت باشه یک روز شوهرم می کنم ولی حالا اصلا نمی خوام زن کسی بشم مخصوصا که از ایران برم به خانواده ام خیلی وابسته هستم دوتا برادر کوچک دارم که در مقابلشون احساس وظیفه می کنم نمی تونم تنهاشون بزارم شما خودتون زنی بودین که از خانواده خودتون حمایت کردین نمی تونین منو برای این کار سرزنش کنین دستشو چند بار تکون داد و گفت برو برو , الان وقت بحث نیست ولی اینو می دونم که اگر قرار نبود تو الان اینجا نبودی اینطوری پشت چشم برای من نازک نکن بلند شدم وگفتم خانم ؟ فداتون بشم به خدا نکردم ولی نمی خوام ازدواج کنم خواهش می کنم منو به کسی پیشنهاد ندین وگرنه همین الان جمع می کنم و میرم باور کنین که اصلا ناز نمی کنم دارم با صداقت باهاتون حرف می زنم گفت بشین می خوام  تا فراموش نکردم یک چیزی بهت بگم یکشب من خواب دیدم یک دختری با چشم رنگی اومد توی عمارت و با اینکه من اونو نمی شناختم دوید به طرفم و خودشو انداخت توی بغلم خوب یادمه که چشمش رنگی بود و تا از بغل من رفت بیرون دیدم لباس عروس به تن داره توی این خونه چرخ می زنه داد زدم این کیه ؟ و از خواب پریدم روز بعد نریمان یک مرتبه اومد و گفت مامان بزرگ یک دختر خوب برات آوردم که خاطرم ازش جمعه مراقب شما باشه پشتم لرزید از خوابی که دیدم بودم و به این زودی تعییر شد متعجب شدم اما  وقتی دیدم که چشم تو سبزه دیگه شک نکردم که تو باید عروس من بشی خب  نریمان که زن داشت نادرم که چندین ساله ازدواج کرده می موند کامی اون زن نداره می خوام تو رو برای اون بگیرم ببینش دقت کن اگر نخواستی که زور نیست ولی قسمت تو اینجاست وگرنه مهر تو به دل من نمی نشست گفتم نمی دونم چی بگم ولی فکر می کنم من عروس شما هستم حتما نباید که با یکی ازدواج کنم تا عروس شما باشم چون اگر یادتون باشه من دویدم توی بغل شما شاید قسمت باشه همینطوری پیش شما بمونم هان ؟ نمیشه ؟ و خم شدم و بوسیدمش یک مرتبه بغلم کرد و این اولین باری بود که ما اینطور همدیگر رو در آغوش می گرفتم احساس ما یکی شده بود و هر دو می دونستم که بهم علاقه ی خاصی داریم چشمم پر از اشک شد نه به خاطر این آغوش بلکه به قدرت خداوند که تنهام نذاشت و نخواست با همه ی کینه ای که از مادرم به دلم بود و غم هجران پدر توی اون خونه بمونم و مجبور بشم بالاخره با یحیی ازدواج کنم و بیفتم زیر دست زن عموم و یک عمر پشیمونی همراهم باشه از اتاق خانم که اومدم بیرون یک سر زدم به آشپزخونه خواهر داشت ماست و ترشی می کشید توی ظرف تا برای ناهار آماده بشه گفتم اومدم کمک شما کاری دارین بگین انجام میدم گفت نه عزیزم تموم شد شالیزارم هست منم بیکار بودم داشتم اینا رو حاضر می کردم راستی نریمان یکم کاغذ و قلم داد بردم گذاشتم روی میزت گفتم ممنون خواهر پس منم میرم سرکارم گفت تو به پرستو گفتی که می خوای طراحی یادش بدی ؟ گفتم آره چون خودش دلش می خواست چطور مگه ؟ آهی کشید و گفت نمی دونم ولی چون فکر می کنم نمی تونی سر قولت باشی باز دل این بچه می شکنه کاش امیدوارش نمی کردی گفتم ولی چرا نشه من هر فرصتی پیدا کنم میام و با هم کارو شروع می کنیم می دونم که نریمان هم کمک می کنه تا راه بیفته چرا میگین نمیشه گفت الهی قربون اون قلب مهربونت برم ولی خودتم می دونی که وقتی نداری و اونم توانش رو چرا بهش قول دادی ؟آخه  چند بار دست به کارای مختلف زده ولی نتونسته.گفتم خواهر اگر آهو رو بگین قبول دارم  ولی پرستو که خوبه چیزیش نیست تو رو خدا شما این حرف رو نزنین من بهتون قول میدم که تا آخرش باهاش هستم از الان به بعد یادم نمیره اصلا یک کاری می کنیم هر پنجشنبه که قراره برم خونه ی خودمون و احمدی میاد دنبال شما من با اون میام با پرستو کار می کنم و بعد میرم خونه ی خودمون چی میگین اینطوری خوبه ؟ گفت تو میگی یاد می گیره؟گفتم آره چرا که نه؟ اصلا می خواین در همون زمان بهشون سواد هم یاد بدم ؟ می خواین ؟حالا یکم  دیرتر میرم پیش مامانم گفت وای اگر اینطوری بشه خیلی عالیه اقلا بچه هام به یک چیزی توی این دنیا امیدوار میشن ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😍کیف مدرسه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f