eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
شماهم داشتید از این چاقوها؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
توبه گرگ مرگ است! كسی كه دست از عادتش بر ندارد . آورده اند كه ... گرگ پیری بود كه در دوران زندگیش حیوانات و جانواران و پرندگان زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود . روزی تصمیم گرفت برای اینكه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند ، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه كند . به همین قصد هم به راه افتاد . در راه گرسنه شد ، به اطرافش نگاه كرد ، اسبی را دید كه در مرغزاری می چرد . پیش اسب رفت و گفت ! می خواهم به سرزمین دوری بروم و توبه كنم ، اما حالا خیلی گرسنه ام از تو می خواهم كه در این راه با من شریك بشوی ؟! اسب گفت : كه از دست من چه كاری بر می آید ؟ گرگ گفت : اگر خودت را در این راه قربانی كنی من می توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا كنم و هم اینكه دیگران از گوشت تو می خوردند و سیر می شوند . تو با این كار خودت به همنوعان خود كمك می كنی . اسب برای نجات جان خود بفكر حیله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت : عمو گرگ ! من آماده ام كه در این كار خیر شركت كنم و خودم را قربانی كنم . اما دردی دارم كه سالهای زیادی است كه ز جرم می دهد . از تو می خواهم در دم را چاره كنی ،‌بعد مرا قربانی كنی !‌ گرگ جواب داد : دردت چیست حتماً چاره اش می كنم ، اگر هم نتوانستم پیش روباه می روم تا درد ترا علاج كند . اسب گفت : چه گویم ؟ ، چند سال قبل ، پیش یك نعلبند نادان رفتم كه سم هایم را نعل بزند ، اما نعلبند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر می دهد . از تو می خواهم كه نزدیك بیایی و زخمهای مرا نگاه كنی . گرگ گفت : بگذار نگاه كنم ، اسب پاهایش را بلند كرد و چنان لگد محكمی به سر گرگ زد كه مغزش بیرون ریخت ، گرگ كه داشت می مرد به خودش گفت : آخر ای گرگ ! پدرت نعلبند بود ، مادرت نعلبند بود ؟ ترا چه به نعلبندی ؟ اسب هم از خوشحالی نمی دانست چه كند ؟ هی می رقصید و به گرگ می گفت توبه گرگ مرگ است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوبیستونه با خوشحالی گفت آفرین دختر چه ماه شدی بالاخره این ل
   یکم شکر ریختم روی حلیم و هم زدم و آروم چند قاشق خوردم که نادر گفت خب پریماه خانم شما بگو از کی طراحی می کنین و چطوری متوجه شدین که می تونین طرح جواهر بکشین من که هنوز ندیدم ولی نریمان خیلی ازتون تعریف می کرد انشاالله به زودی میریم و می ببینیم قاشقی که آماده کرده بودم گذاشتم توی بشقاب و گفتم راستش خیلی وقت نیست ولی خیلی به این کار علاقه دارم نریمان حرفم رو ادامه داد و گفت آره خیلی وقت نیست در واقع ماجرا اینطوری شروع شد که پدر پریماه معمار خونه ی من بود ولی عمرش به دنیا نبود و آخرای کار متاسفانه فوت کردن خدا بیامرز نتونست تمومش کنه اما یعنی به همین واسطه من با خانواده اش آشنا شدم و پریماه رو دیدم نمیدونم چی شد حالا ولش کن خلاصه اتفاقاتی افتاد که فهمیدم نقاشی خوب می کشه و ازش خواستم برام طراحی کنه و اونم استقبال کرد‌.حالا مدتیه اینجاست هم مامان بزرگ تنها نیست هم با هم کار می کنیم البته ناگفته نمونه که این مامان بزرگ بود که از پریماه خوشش اومد و اینجا نگهش داشت سارا خانم نگاه نافذی داشت در حالیکه به من خیره شده بود پرسید دائمی اینجا می مونی ؟ گفتم نه خیر آخر هفته ها میرم خونه ی خودمون مامان بزرگ گفت به زور نگهش می دارم ولش کنم میره و نمیاد اوووو اونقدر ناز داره هر بار که میره می ترسم بر نگرده این دختر مونس من شده نباشه انگار یک چیزی گم کردم که تلفن زنگ خورد خواهر بلند شد و گوشی رو برداشت و سلام و احوالپرسی کرد و در حالیکه همه منتظر بودن ببین چه کسی زنگ زده خواهر منو صدا کرد و گفت پریماه با تو کار دارن از جام بلندم و خودمو رسوندم به تلفن و گوشی رو گرفتم وآهسته  گفتم الو مامان بود گفت پریماه ؟ عزیزم خوبی گفتم سلام مامان جون خوبم شما چطورین ؟گلرو و بچه اش خوبن ؟ کی بر می گردین.گفت آره مادر همه خوبیم تو نگران نباش مبادا برای اون موضوع خودتو ناراحت کنی ؟گفتم خیلی عالی مرسی که بهم خبر دادین حالا کی بر می گردین ؟گفت زنگ زدم همینو بگم ما فردا راه میفتیم یک کاری بکن زودتر بیای ببینمت دلم برات تنگ شده مادر اومدی اینجا درست نتونستم باهات حرف بزنم کارت دارم گفتم چشم یک کاریش می کنم حتما یک روز میام وقتی گوشی رو قطع کردم و برگشتم سر میز نشستم خانم گفت پریماه این هفته نمی زارم بری بیخودی قول نده نریمان گفت یعنی چی مامان بزرگ نمی زارم بری ؟ می خواد خانواده اش رو ببینه خواهش می کنم این کارو با پریماه نکن و  یک مرتبه با صدای بلند مثل اینکه یک چیزی یادش اومده بود زد توی پیشونیش و ادامه داد : وای وای  فهمیدم و رو کرد به منو با هیجان گفت  پریماه فهمیدم سرمو به علامت سئوال تکون دادم.و گفت اینکه من چرا توی صورت هر کس نگاه می کنم اول چشمشو می ببینم گفتم خب  چرا ؟گفت آره  همینه درسته فهمیدم به خاطر اینکه بعضی چشم ها مثل نگین ها هستن می درخشن مثل چشم مامانم که همیشه توی ذهن من مونده مثل چشم پرستو که مثل کهربا درخشش داره و مثل چشم تو که کم پیدا میشه نادر؟ می دونی که رنگ چشمش عوض میشه ؟ یک وقتا رنگ زمرد سبز و براق و یک وقتا آبی به رنگ فیرزوه  و گاهی به رنگ خاکستری به رنگ کهربای خاکستری که رگه های زرد داره آره حالا می فهمم نادر گفت واقعا ؟ تو اینقدر به چشم پریماه دقت کردی ؟ راستی چشم تو اینطوریه پریماه ؟یا نریمان  داره بزرگش می کنه ؟ مگه میشه همچین چیزی ندیدم گفتم بزرگش می کنه همیشه منو برای این کار معذب هم می کنه سارا خانم گفت آره میشه من دیدم چشمی که  با نور رنگ عوض می کرد پریماه چشمهای قشنگی داره خانم قاه قاه خندید و گفت آره یک وقت ها یک طوری به من نگاه می کنه که از ترس میخوام قالب تهی کنم خدا نکنه از چیزی ناراحت بشه بعد بهتون میگم چشمش قشنگه یا نه ؟ و همه ی اونا خندیدن.  نادر حرف رو عوض کرد و پرسید گفتی پرستو راستی خواهر بچه ها چطورن پرستو خوبه حتما خانم بزرگی شده ؟ آهو و سلمان حالشون خوبه ؟ کاش اونا رو میاوردین نکنه هنوز مامان بزرگ ؟خواهر با صورتی غمگین گفت حالا یک روز دعوت تون می کنم بیان خونه ی من بچه ها ذوق دارن شما رو ببین سلمان تو رو یادشه دیروز گریه می کرد که می خوام دایی نادر رو ببینم سارا خانم نگاهی به خانم کرد و گفت واقعا که مادر شما هنوزم روی حرف خودتون هستین بسه دیگه اینقدر خواهر رو عذاب ندین آخه اون بچه ها چه گناهی دارن ؟خانم عصاشو بلند کرد و کوبید زمین و گفت میشه به کار من دخالت نکنین ؟در همین موقع کامی که جلوی دید من نبود بدون اینکه حرفی زده باشه از سر میز بلند شد و گفت عالی بود عمو جون دستت درد نکنه من کجا باید بخوابم اتاقم کجاست ؟الان دیگه بی هوش میشم همون جای قبلی؟خانم گفت همه ی اتاق های بالا  آماده اس هر کدوم دلت می خواد برو به جز اتاق سارا و نریمان یکی تو بردار یکی هم نادر ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخواهم امشب سڪوت شب بوها را 🌙🍂 زیر سایه ے ماه بے تاب بشڪنم.. شاید فردا صبح قاصدڪهاے بے قرار دلتنگے هایم را به دستانت برسانند و دَم گوشت بگویند :🌸 اینجا هرشب من هستم و اتاقے پراز تنهایے ڪه تک پنجره اش رو به یک دیوار گشوده مے شود.. و هرشب تمام واژه هاے اشعارم بر روے شیشه هاے پنجره اشک مے شود.. بر دل سنگے روزگار لعنت مے فرستد. شبتون بخیر🌸🌙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستان عزیز روز چهارشنبه تون زیبا و دوست داشتنی و لبخندی شیرین چاشنی زندگیتون الهى که همیشه مسیر زندگیتون پر از گل و دلتون پراز عشق و نگاهتون پر از شادی باشه♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما یادتون نمیاد! میزدیم به شیشه باجه تلفن که خانم زود باش اونم علامت میداد که ۲ دقیقه صبر کن یادش بخیرچه صبری داشتیم اون وقت ها.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ارزش به خود... - @mer30tv.mp3
4.29M
صبح 7 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسی    یکم شکر ریختم روی حلیم و هم زدم و آروم چند قاشق خوردم
سارا خانم گفت اتاق من که پایین بود ؛ خانم گفت اتاق تو فرانسه اس اینجا مهمونی اتاق قبلی تو رو دادم به پریماه که پیش خودم باشه چمدون هاتون بالاس هر کس مال خودشو بردار و بره توی اتاق خودش کامی رفت و سارا خانم دنباله حرف رو گرفت و گفت :کامی هر وقت یادش میفته که شما با بچه های خواهر چیکار می کنین عصبانی میشه مادر این بار دیگه ما می خوایم بچه های خواهر بیان اینجا داداش شما هیچی نمیگین مثلا دایی اون بچه ها هستین ؟ آقای سالارزاده هم از پشت میز بلند شد و سبیل هاشو پاک کرد وگفت چی بگم ؟ مگه تا حالا شده مادر به حرف کسی گوش کنه این همه سال گوش نکرده بازم نمی کنه سارا ادامه داد به خدا  شما هم مظلوم گیر آوردین همش تقصیر خود خواهرمه که صداش در نمیاد خانم گفت: بسه دیگه ببین  سارا دلم برات تنگ شده بود از راه نرسیده شروع نکن من و سهیلا خودمون با هم کنار میایم مشکلی با این موضوع نداریم برو استراحت کن دیگه ام به کار من دخالت نکن.من بلند شدم و رفتم توی اتاقم اونقدر بلا تکلیف بودم که نمی دونستم چیکار کنم ولی یک حسی بهم می گفت ماجرا هایی در پیش داریم و اینطور که نریمان بهم گفته بود همه ی اونا مثل هم بودن و خیلی زیاد تعجب کردم از اینکه از راه نرسیده داشتن عقده هاشون رو سر هم خالی می کردن کتم رو پوشیدم و آهسته از در ایوون رفتم به گلخونه که  نباشم و نشنوم تازه فکر می کردم که همه ی اونا خوابشون میاد و به زودی خونه خلوت میشه و بر می گردم در واقع گلخونه همیشه به من آرامش می داد انگار به یک دنیای دیگه پا می ذاشتم و همه چیز رو به دست فراموشی می سپردم و حالا حس می کردم به یک جای خلوت نیاز دارم تا انتهای گلخونه رفتم خانم یک گلدون یاس داشت که بطور عجیبی رشد کرده بود و  هر روز صبح گلهای چهار پر خوش بوی اونو می چید و توی یک بشقاب می ریخت و میذاشت کنار تختش که مدتی بود با سرد شدن هوا دیگه گل نمی داد یک مرتبه چشمم افتاد به اون گلدون یاس که پر شده بود از گل لبخندی به لبم نشست و رفتم تا اون گلها رو برای خانم بچینم همینطور که مشغول بودم فکر می کردم به تلفن مامانم و اینکه  اگر این بار رفتم خونه مشکلی از طرف یحیی پیدا می کنم یا نهخیلی حرفا توی دلم بود که باید بهش می زدم ولی از زندگی یاد گرفته بودم که نباید هر حرفی رو زد یک وقتا لازمه که آدم بعضی حرفا رو توی صندوقچه ی دلش نگه داره و سکوت از همه چیز بهتره بعد فکر کردم اصلا چرا باید به یحیی چیزی بگم که دیگه فایده ای نداره ؟و شروع کردم بلند با خودم حرف زدن و گفتم من چرا همه ی حرفام رو به نریمان می زنم  و اون  منو درک می کنه ولی یحیی اصلا متوجه ی حرف من نمیشه ؟  نریمان ؟ آخ من بازم دارم بهش فکر می کنم نمی فهمم برای چی همش فکرم در گیر نریمان میشه ؟ خب معلومه دختر اون بهترین آدمیه که توی عمرت شناختی البته بعد از آقاجونم نه نریمان یک طورایی از اونم بهتره خب چه بهتری داره ؟اولا خیلی کار می کنه و خیلی مهربونه شاید عاقل ترین فرد این خانواده باشه اصلا عاقله  همه روش حساب باز کردن برای اینکه می دونن آدم خوبیه و یک طورایی بارشون رو گذاشتن روی شونه های اون آخیش طفلک نریمان گناه داره سرم بی اختیار کج شده بود و رفته بودم توی یک عالم دیگه که صدای جیر جیر در آهنی گلخونه رو شنیدم و هراسون  برگشتم نریمان از همون دور گفت کجایی دنبالت می گشتم در حالیکه  دوباره دچار هیجان شده بودم آروم گفتم احمق نشو پریماه خواهش می کنم و  در حالیکه مشتی از گل یاس توی دستم بود رفتم جلو و گفتم چرا دنبال من می گشتی کاری داری ؟ گفت آره دیگه کارت داشتم در اتاقت رو زدم نبودی مامان بزرگ گفت بگردم و پیدات کنم با خودم گفتم دیدی پریماه مامان بزرگ اونو فرستاده دنبالم به خواست خودش نیومده جلوتر که رسیدم پرسیدم خانم چیکارم داره ؟گفت اینا چیه توی دستت ؟مشتم رو باز کردم و نشونش دادم با دو انگشت چند تا دونه از اونا رو برداشت و ادامه داد یادش نیست قرص هاشو خورده یا نه میگه تو بری  بهش بدی گفتم نخوردن  همیشه بعد از صبحانه می خورن سرشو کج کرد و به حالت مظلومانه ای پرسید پریماه ؟ الان بهم میگی دیشب چرا عصبانی بودی ؟ فقط بهم بگی از دست من نبوده خیالم راحت میشه با لحن آرومی گفتم: مگه خیالت ناراحته ؟گفت معلومه نمی خوام تو از من ناراحت بشی گفتم از کسی ناراحت نبودم خودم کار بدی کردم و از خودم بدم میومد تو هیچ تقصیری نداری من بازم ازت عذرمی خوام گفت تو رو خدا نگو بهت که گفتم من نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم از این بابت خاطرم جمع باشه کلا به کارم بیشتر می رسم و نگاهی به من کرد  و گفت یک چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟گفتم نمیشم آره بگو با یک لبخند گفت خاکستری خب بریم دیگه مامان بزرگ منتظره. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ یک کاسه ابگوشتی آلو ✅ یه کاسه ماست خوری زرشک ✅ یک عدد پیاز ✅ دو قاشق رب ✅ یک کاسه ماست خوری شکر ✅ یک قاشق ابلیمو یا آب نارنج ✅ دولیوان آب بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - حاج محمود کریمی.mp3
8.7M
📝 آن شب که شب از... 🎤 حاج_محمود_کریمی 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مداد های نوستالژی 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیویک سارا خانم گفت اتاق من که پایین بود ؛ خانم گفت اتاق ت
همینطور که از در گلخونه بیرون میومدم نریمان مشتشو گرفته بود جلوی بینیش و اون چند تا دونه گل یاس رو بو می کرد گفت نظرت در مورد کامی چیه ؟ با تعجب برگشتم و پرسیدم چی گفتی ؟ اونم ایستاد و یک طوری که احساس می کردم مضطرب شده گفت در مورد کامی نظرت چیه ؟ با تندی گفتم من چرا باید در مورد کامی نظری داشته باشم ؟ به من چه , تو مگه بهم قول ندادی حرفشو نزنن ؟ مگه نگفتی مراقب همه چیز هستی حالا داری از من چی می پرسی ؟در حالیکه خودت نظرم رو می دونی گفت خواهش می کنم لطفا از دستم ناراحت نشو می دونم ولی فکر کردم ممکنه با دیدنش نظرت عوض شده باشه خب اون تو رو می بره فرانسه و ممکنه زندگی خوبی در پیش داشته باشی با حرص گفتم واقعا که برات متاسفم فکر می کردم دیگه منو شناختی من اصلا همچین چیزی نمی خوام خودت گفتی که زن داره و نمی خواد از ایران دختر بگیره و منم به حرفت اعتماد کردم و موندم نریمان خواهش می کنم رفتارت با من عوض نشه اینطوری احساس می کنم منو داری دست میندازی با حالتی که انگار شرمنده شده گفت من هیچوقت تو رو دست نمیندازم ولی باید ازت می پرسیدم آخه مامان بزرگ شروع کرده و من باید نظر تو رو می دونستم همین تو فکر می کنی من اینو می خوام ؟ می خوام تو زن کامی بشی ؟ محاله گفتم بی خودی از خودت دفاع نکن اگر نمی خواستی نباید ازم می پرسیدی گفت صبر کن با من بیا و خودش دوباره برگشت به انتهای گلخونه عصبانی بودم نمی خواستم به حرفش گوش کنم ولی دیدم انگار خیلی جدیه رفتم و با تندی گفتم خب که چی فکر می کنی تو رو برای این سئوال می بخشم ؟ گفت ببین دوباره از اینجا میریم برگشتیم به عقب انگار من اصلا این سئوال رو از تو نکردم می تونی این کارو برای من بکنی این یک خواهشه گفتم می تونم باشه فراموش می کنم ولی تو فراموش نکن بهت گفتم دقیقه ای یکبار از من نپرس می خوای زن کی بشی یکبار جوابت رو داد هیچکس شنیدی استثنا هم نداره و راه افتادم به طرف در و اونم دنبالم اومد و گفت شنیدم ولی باور کن به خاطر خوبی خودت گفتم همین در گلخونه رو که باز کردم منظره ای شگفت انگیز ی دیدم که حواسم کلا پرت شد ابری غلیظ و سفید داشت دور عمارت و گلخونه می چرخید و همه جا رو می گرفت درست مثل این بود که دستی ما رو به نرمی بلند کرد و برد  توی آسمون میون ابرها احساس سبکی کردم اگر خجالت نمی کشیدم و تنها بودم میون اون ابری که در حال حرکت بود می چرخیدم و آواز می خوندم همچین چیزی حتی در رویا هام هم ندیده بودم ذوق زده دستهام و میون ابرها حرکت دادم و گفتم نریمان می ببینی ما میون ابرها هستیم ؛ گفت آره اینجا خیلی اتفاق میفته بعدش حتما تهران بارون یا برف میاد گفتم حیف که باید برم پیش خانم وگرنه دلم می خواست مدتی اینجا می موندم گفت الان مامان بزرگ قرص هاشو می خوره و می خوابه با هم میریم توی باغ یک جایی رو نشونت میدم که از اینم قشنگتره گفتم نمیام می خوام طراحی کنم تو برو بخواب فقط یکم بهم کاغذ طراحی و کاغذ معمولی بده که تموم کردم گفت باشه الان برات میارم راست میگی منم باید یکم بخوابم باشه بعدا وقت زیاده نریمان همینطور که میرفت بالا گفت وای چه بوی قورمه سبزی راه افتاده حالا مگه من خوابم می بره و ایستاد و صدام کرد پریماه راستی یادم رفت بهت بگم فردا من و نادر و کامی میریم کارگاه می خوای توام بیا ی؟ وقتی ببینی چطور این جواهرات درست میشه بهتر می تونی طرح بکشی یک سرم به خونه بزن ما توی شهر کار داریم موقع برگشت میای دنبالت بر می گردیم گفتم آره باشه خوبه و رفت بالا اما  تا اومدم در اتاق خانم رو باز کنم شنیدم که سارا خانم گفت نه بابا اونقدر ها که شما میگی خوشگل نیست یک طورایی توی ذوق می زنه همینکه چشم آدم سبز باشه که دلیل نمی شه خوشگلم باشه زدم به در و وارد شدم چون اگر نریمان برمی گشت خوب نبود منو در حال گوش ایستادن ببینه ولی یکم خیالم راحت شد که سارا خانم منو نسپندیده تا من وارد شدم بلند شد و گفت خب پریماه هم که اومد من دیگه میرم بخوابم خانم گفت تو کجایی دختر من یادم نیست قرص هامو خوردم یا نه یاس ها رو ریختم توی بشقاب میز کنار تخت خانم و گفتم یک سر به گلخونه زدم چند تا از گلدون ها آب نخورده بودن دادم و براتون یاس چیدم سارا خانم گفت این وقت سال یاس گل داده ؟ با یک لبخند گفتم آره منم تعجب کردم ولی بعد فهمیدم چرا چون نزدیک بخاری بود فکر کرده هوا داره گرم میشه گل داده سارا خانم چند تا دونه برداشت و گذاشت وسط سینه ای و رفت قرص های خانم رو دادم در همون حال اشاره کرد به چمدونی که کنار اتاق بود و گفت پریماه اینا سوغاتی ساراست برو ببین هر کدوم به دردت می خوره بردار اون نمی دونست که تو با ما زندگی می کنی گفتم نه خانم من هیچی نمی خوام شما الان باید استراحت کنین ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چمدون رو جمع می کنم می زارم کنار اتاق گفت چرا برو بردار لوازم آرایش آورده عطر هست لباس خواب هر کدوم رو می خوای مال تو.گفتم ممنونم ولی خواهش می کنم اصرار نکنین نمی خوام سرشو گذاشت روی بالش و لحاف رو کشیدم روش و ادامه دادم من میرم ببینم خواهر کاری نداره بهش کمک کنم بعدم می خوام برم طراحی شما با من کاری ندارین ؟ گفت یک دقیقه بشین اینجا کارت دارم نشستم ولی حدس می زدم که می خواد بهم چی بگه گفتم بفرمایید گفت می خوای یک شوهر خوب بکنی از ایران  بری و برای خودت کسی بشی ؟خیلی قاطع  گفتم نه و اونقدر این نه محکم بود که نیم خیز شد و به من نگاه کرد و گفت چرا می خوای تو رو ترشی بندازن ؟ گفتم قسمت باشه یک روز شوهرم می کنم ولی حالا اصلا نمی خوام زن کسی بشم مخصوصا که از ایران برم به خانواده ام خیلی وابسته هستم دوتا برادر کوچک دارم که در مقابلشون احساس وظیفه می کنم نمی تونم تنهاشون بزارم شما خودتون زنی بودین که از خانواده خودتون حمایت کردین نمی تونین منو برای این کار سرزنش کنین دستشو چند بار تکون داد و گفت برو برو , الان وقت بحث نیست ولی اینو می دونم که اگر قرار نبود تو الان اینجا نبودی اینطوری پشت چشم برای من نازک نکن بلند شدم وگفتم خانم ؟ فداتون بشم به خدا نکردم ولی نمی خوام ازدواج کنم خواهش می کنم منو به کسی پیشنهاد ندین وگرنه همین الان جمع می کنم و میرم باور کنین که اصلا ناز نمی کنم دارم با صداقت باهاتون حرف می زنم گفت بشین می خوام  تا فراموش نکردم یک چیزی بهت بگم یکشب من خواب دیدم یک دختری با چشم رنگی اومد توی عمارت و با اینکه من اونو نمی شناختم دوید به طرفم و خودشو انداخت توی بغلم خوب یادمه که چشمش رنگی بود و تا از بغل من رفت بیرون دیدم لباس عروس به تن داره توی این خونه چرخ می زنه داد زدم این کیه ؟ و از خواب پریدم روز بعد نریمان یک مرتبه اومد و گفت مامان بزرگ یک دختر خوب برات آوردم که خاطرم ازش جمعه مراقب شما باشه پشتم لرزید از خوابی که دیدم بودم و به این زودی تعییر شد متعجب شدم اما  وقتی دیدم که چشم تو سبزه دیگه شک نکردم که تو باید عروس من بشی خب  نریمان که زن داشت نادرم که چندین ساله ازدواج کرده می موند کامی اون زن نداره می خوام تو رو برای اون بگیرم ببینش دقت کن اگر نخواستی که زور نیست ولی قسمت تو اینجاست وگرنه مهر تو به دل من نمی نشست گفتم نمی دونم چی بگم ولی فکر می کنم من عروس شما هستم حتما نباید که با یکی ازدواج کنم تا عروس شما باشم چون اگر یادتون باشه من دویدم توی بغل شما شاید قسمت باشه همینطوری پیش شما بمونم هان ؟ نمیشه ؟ و خم شدم و بوسیدمش یک مرتبه بغلم کرد و این اولین باری بود که ما اینطور همدیگر رو در آغوش می گرفتم احساس ما یکی شده بود و هر دو می دونستم که بهم علاقه ی خاصی داریم چشمم پر از اشک شد نه به خاطر این آغوش بلکه به قدرت خداوند که تنهام نذاشت و نخواست با همه ی کینه ای که از مادرم به دلم بود و غم هجران پدر توی اون خونه بمونم و مجبور بشم بالاخره با یحیی ازدواج کنم و بیفتم زیر دست زن عموم و یک عمر پشیمونی همراهم باشه از اتاق خانم که اومدم بیرون یک سر زدم به آشپزخونه خواهر داشت ماست و ترشی می کشید توی ظرف تا برای ناهار آماده بشه گفتم اومدم کمک شما کاری دارین بگین انجام میدم گفت نه عزیزم تموم شد شالیزارم هست منم بیکار بودم داشتم اینا رو حاضر می کردم راستی نریمان یکم کاغذ و قلم داد بردم گذاشتم روی میزت گفتم ممنون خواهر پس منم میرم سرکارم گفت تو به پرستو گفتی که می خوای طراحی یادش بدی ؟ گفتم آره چون خودش دلش می خواست چطور مگه ؟ آهی کشید و گفت نمی دونم ولی چون فکر می کنم نمی تونی سر قولت باشی باز دل این بچه می شکنه کاش امیدوارش نمی کردی گفتم ولی چرا نشه من هر فرصتی پیدا کنم میام و با هم کارو شروع می کنیم می دونم که نریمان هم کمک می کنه تا راه بیفته چرا میگین نمیشه گفت الهی قربون اون قلب مهربونت برم ولی خودتم می دونی که وقتی نداری و اونم توانش رو چرا بهش قول دادی ؟آخه  چند بار دست به کارای مختلف زده ولی نتونسته.گفتم خواهر اگر آهو رو بگین قبول دارم  ولی پرستو که خوبه چیزیش نیست تو رو خدا شما این حرف رو نزنین من بهتون قول میدم که تا آخرش باهاش هستم از الان به بعد یادم نمیره اصلا یک کاری می کنیم هر پنجشنبه که قراره برم خونه ی خودمون و احمدی میاد دنبال شما من با اون میام با پرستو کار می کنم و بعد میرم خونه ی خودمون چی میگین اینطوری خوبه ؟ گفت تو میگی یاد می گیره؟گفتم آره چرا که نه؟ اصلا می خواین در همون زمان بهشون سواد هم یاد بدم ؟ می خواین ؟حالا یکم  دیرتر میرم پیش مامانم گفت وای اگر اینطوری بشه خیلی عالیه اقلا بچه هام به یک چیزی توی این دنیا امیدوار میشن ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😍کیف مدرسه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 قطعه‌ای از کتاب 🍃 مارها قورباغه ها را می خورند و قورباغه ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغه ها علیه مارها به لک لک ها شکایت کردند. لک لک ها تعدادی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه ها از این حمایت شادمان شدند. طولی نکشید که لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها! قورباغه ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند. عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند. مارها بازگشتند ولی این بار همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند. حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند. ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است، اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان؟ 📕 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیوسه چمدون رو جمع می کنم می زارم کنار اتاق گفت چرا برو بر
گفتم پس غصه نخورین همین کارو می کنم قول میدم با خوشحالی بلند شد و روی منو بوسید یک حس خوبی داشتم شاید این اولین بار بود که می خواستم به کسی کمک کنم و اونجا بود که فهمیدم چیزی که در خوبی کردن وجود داره اینه که از خودت راضی میشی و این احساس خوب به آدم شخصیت میده پس در واقع به خودت خوبی کردی و می دونستم که  این نوع زندگی رو از نریمان یاد گرفته بودم وقتی برگشتم به اتاقم چشمم افتاد به پنجره خونه کاملا میون ابر بود و حتی از اونجا گلخونه رو هم نمی شد دید مثل اون ابرها سبک بال شده بودم و همه ی کینه ها و عداوت ها رو به دست فراموشی سپردم و نشستم به کشیدن اون روز همه دیر وقت بیدار شدن و حدود ساعت دو نیم بعد از ظهر میز ناهار آماده بود و یکی یکی خواب آلود از بالا پایین میومدن و خانم همش نق می زد که از دور هم بودن  بدم میاد که باید التماس شون کنیم بیان سر میز من سرمو توی آشپزخونه گرم کردم تا همه جمع شدن و آخر از همه با یک ظرف ترشی رفتم سر میز و نشستم کنار خانم میزی که پر شده بود از غذاهای جورواجور و خوشمزه که همه داشتن با اشتها می خوردن و از دست پخت خواهر تعریف می کردن که آقای سالارزاده گفت : منم مثل شما از این غذا ها محرومم سالهاست که کسی نیست برام بپزه فکر کنین منم از یک کشور دیگه اومدم از قدیم گفتن زن مرده رو زنش بدین خانم گفت محسن ؟ بس می کنی یا نه ؟ زد به دنده ی شوخی و گفت نترسین نمی خوام حرف زن گرفتن رو پیش بکشم قرارمون این شد که وقتی اینا رفتن ولی به نظرم تا هستن بهتره من سر و سامون بگیرم از این کار آقای سالارزاده که یا از روی نفهمی بود و یا خیلی حساب شده تعجب کردم در یک لحظه همه بهش خیره شدن و سارا خانم پرسید داداش ؟ خیال زن گرفتن داری ؟ مبارکه خب راست میگه مادر چرا وقتی ما رفتیم ؟تا من هستم بهتره این کارو بکنیم خانم با لحن تندی گفت می زارین یک لقمه نون از گلومون بره پایین گفتم بس کنین الان وقتش نیست نادر گفت مامان بزرگ خودتون رو ناراحت نکنین اگر زن مناسبی باشه چرا ازدواج نکنه من که حرفی ندارم اونوقت ها هم که دعوامون می شد دست یک نفر رو می گرفت میاورد خونه که معلوم بود چی کاره اس منم ناراحت می شدم اگر به خاطر من میگین که موافقم بابا ازدواج کنه  شاید سر براه بشه آقای سالارزاده که معلوم بود بهش برخورده گفت نادر تو  هنوزم بی ادب و بی نزاکتی مثلا تو سر براهی ؟ اگر همین نریمان نبود بهت می گفتم که چه حال و روزی داشتی اونوقت به من نمی گفتی سر براه بشه احساس کردم سرعت خودرن غذا برای همه  تند تر شده اینجا کامی با یک لبخند گفت لطفا یادتون نره که امروز صبح اومدیم شما ها دلتون برای هم تنگ نشده بود ؟ بابا یکی دوروز همه چیز رو بزارین کنار و از وجود هم لذت ببرین مامان بزرگ راست میگه الان وقتش نیست والله منم هزار تا کار و زندگی داشتم به خاطر نادر و نریمان اومدم که جواهرات رو ببریم یک کاری نکنین که به کام مون زهر مار بشه مثل هر بار اقلا ملاحظه ی یک نفر رو بکنین ؛پریماه خانم من از شما معذرت می خوام قول میدم دیگه تکرار نشه و بلند خندید و فکر می کنم برای این بود که جو رو عوض کنه گفتم نه خواهش می کنم راحت باشین من کاری ندارم نادر گفت نه  یک حرف حساب باید بزنم و تمام دعوام نداریم بابا ی عزیز من این نریمان اینجاست شهادت میده جلوی همه  تو بگو من سود کارات رو بهت نمیدم؟پیشنهاد کالری روکی بهت داد ؟ ایده ی مرواریدآوردن  از مالزی مال کی بود کی بهت کمک کرد تا اونا رو بیاری ؟ تو بگو نریمان من جیره خور تو هستم ؟ یا داریم با هم کار می کنیم ؟  ولی بابا ی خوب من اینو می دونم که شما هیچ کاری جز خوش گذرونی نمی کنی و جز هدر دادن پول کاری بلد نیستی آقای سالارزاده گفت به تو چه ؟ تو میدی من خرج می کنم ؟من ونریمان خودمون می دونیم ،لازم هم نیست برای تو توضیح بدم الان می خوام زن بگیرم از کسی هم نمی پرسم تموم شده و رفت خانم در حالیکه دستش می لرزید کنار صندلی دنبال عصاش می گشت فورا دادم دستشو و گفتم حالتون خوبه ؟ گفت اگر اینا خفه بشن خوب میشم بعد عصا رو چند بار کوبید زمین و گفت یک کلمه دیگه حرف بزنین با من طرف میشین این بار نریمان توی ردیف صندلی من نشسته بود و نمی دیدمش ولی از اینکه سکوت کرده بود  می دونستم که چقدر ناراحته از این بحث معلوم بود که روزای خوبی در پیش ندارن و این سه نفر مجبور شده بودن برای بردن جواهرات بیان تهران چون نادر به تنهایی نمی تونست اونا رو با خودش ببره اونشب من به هوای طراحی کردن اصلا از اتاقم بیرون نرفتم و نمی خواستم توی جر و بحث اونا شرکت کنم و حتی سر میز شام هم نرفتم انگار اونا هم چون نمی تونستن جلوی خودشون روبگیرن اصراری  به حضور من نداشتن. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بی غم 🌸🍂 فرداتون پر از بهترینها شبتون_درپناه_خدا ♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پنج شنبه قشنگتـون بخـیر🌸🍃 لحظه هاتون مثل گلها🌺🍃 بـاطـراوت و پـر از عطر خـوش زنـدگی 🌸🍃 خنده هاتون همیشگی شادیهاتـون مانـدگـار 🌺🍃 و حال دلتون خوبِ خوب🌸🍃 آخر هفته ی خـوبـی داشتـه باشید🌺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بعضی وقت ها... - @mer30tv.mp3
4.1M
صبح 8 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیوچهار گفتم پس غصه نخورین همین کارو می کنم قول میدم با خو
صبح روز بعد قبل از اینکه نریمان بهم بگه آماده شدم که با اونا برم کارگاه  پس سری به خانم  زدم وقتی  در رو باز کردم در نگاه اول فهمیدم که حالش خوب نیست یک لحظه ترسیدم که منو نشناخته باشه هراسون پرسید این کی بود الان اومده بود توی اتاق من ؟گفتم نمی دونم خانم من الان اومدم قرص هاتو بدم خوبین ؟گفت ای زنِ شلخته توی اتاق من چیکار می کرد؟ بیرونش کن گفتم چشم همین الان میرم ببینم کی بود شما این قرص ها رو بخورین و هولکی یک لیوان پر کردم دادم دستش و خودم قرص ها رو گذاشتم توی دهنش سارا خانم با نگرانی اومد توی اتاق و گفت مادر ؟ خوبین ؟ نگاهی بهش کرد و داد زد تو دیگه کی هستی برو بیرون پریماه اینا کین ؟چرا این خونه بی در پیکر شده ؟ گفتم سارا خانم دخترتون یادتون نیست ؟گفت سارا ؟ اون که چهارده سالش بیشتر نیست سارا خانم اشک توی چشمش جمع شده بود و اومد جلوی تختشو گفت مادر من الانم چهارده سالمه خوب منو ببین من دخترتم این همه ازت دور بودم حالا اومدم پیشت خانم گیج و منگ شده بود و سرشو تکون می داد و چشمش رو بست داد زد برو بیرون خونه رو شلوغ نکنین کمال داره میاد اگر باز ناراحت بشه میره پیش اون سلیته ی خونه خراب کن در حالیکه سعی می کردم اونو بخوابونم و سرشو گذاشتم روی بالش  گفتم باشه من همه رو بیرون می کنم به شالیزارم گفتم برای ظهر ته چین درست کنه خوبه دیگه شما بخواب هر وقت آقا کمال اومد صداتون می کنم گفت آره ته چین خوبه بگو درست کنه زنیکه ی بی همه چیز خوب بلده به کمال التماس کنه که نگهش دارم همین امروز جل و پلاس شون رو می ریزم بیرون این زن ها رو بیرون کن کمال داره میاد مراقب باش بچه های سهیلا نیان اینجا اونا رو ببینه عصبانی میشه برگشتم دیدم خواهر جلوی در ایستاده و اشک می ریزه و بقیه هم پشت سرش با نگرانی ایستادن ولی نریمان نبود خانم  بدون اینکه چشمش رو باز کنه دستشو روی هوا بلند کرد و حرکت داد و گفت پریماه کجایی از پیشم نرو نمی دونم چرا ترس به دلم افتاده فکر می کنم این بارم با کمال دعوامون بشه دستشو گرفتم و گفتم من همین جا هستم نگران نباشین نمی زارم دعوا کنین خودم با آقا کمال حرف می زنم خیالتون راحت باشه بخوابین سارا خانم بغضش ترکید و از اتاق زد بیرون سرمو رو در برگردوندم آهسته و با اشاره گفتم میشه در اتاق رو ببندین الان قرص خوردن خوابشون می بره وقتی بیدار بشن حالشون خوب میشه قبلام اینطوری شدن نگران نباشین در اتاق بسته شد و من در حالیکه دست خانم توی یک دستم بود موهای سفیدش رو که خیلی کم شده بود نوازش کردم آروم یک نفس بلند کشید و گفت پریماه ؟ نرو داره خوابم می بره وقتی کمال اومد صدام کن این بار می خوام باهاش دعوا کنم اونقدر می زنمش که نتونه از جاش بلند بشه و بره پیش اون زن و همینطور که حرف می زدزبونش نمی چرخید و کم کم فهمیدم که به خواب عمیقی فرو رفته مدتی به همون حال کنارش موندم زنی رو می دیدم که سالها در عین قدرت و ثروت در یک عذاب دائمی زندگی کرده خیانت دیدن از کسی که همه ی زندگیت رو به پاش می ریزی و دوستش داری خیلی سخت و ناگواره چه برای زن و چه مرد و آقاجون من طاقت نیاورد و من هیچ دلیلی برای کار مامانم پیدا نمی کردم جز اینکه مدام از به یاد آوردنش خودمو آزار بدم نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم و اشک هام پشت سر هم پایین میومدن آهسته بلند شدم و در اتاق رو که باز کردم با عجله برم که خوردم به نریمان  خودشو فورا عقب کشید و با بعض گفت تو داری گریه می کنی ؟ حالش خیلی بده ؟  گفتم نه خوبن خوابشون برد وای نریمان تو چرا گریه می کنی؟ قبلا دیدی که اینطوری شده و بعد خوب میشه ؛گفت اگر به نظرت خوبه پس چرا اشک می ریزی ؟ گفتم چیزی نیست خواهش می کنم تو خودتو ناراحت نکن گفت همش تقصیر بابامه بحث می کنه ملاحظه نداره دیشب تو نبودی باز سر شام اوقات همه رو تلخ کرد و مامان بزرگ با ناراحتی خوابید صبح خواهر اومد بیدارش کنه اونو نشناخت و بیرونش کرد تو نفهمیدی ؟ گفتم نه من دیشب تا دیر وقت کار می کردم و خوابم نمی برد نزدیک صبح خوابیدم دیگه چیزی نفهمیدم حالا چیکار کنیم؟ می خواستیم بریم کارگاه ساراخانم و خواهر از اتاق پذیرایی اومدن بیرون و حرف نریمان رو شنیدن سارا خانم گفت شما ها برین من و خواهر هستیم نریمان گفت نمیشه اون جز پریماه کس دیگه ای رو نمی شناسه باید صبر کنیم بیدار بشه اگر حالش خوب بود میریم عمه تو رو خدا به بابام سفارش کن یکم ملاحظه  کنه.گفت تو اول به اون نادر بگو دهنشو ببنده دو روز مهمونه میره چیکار داره که باباش می خواد زن بگیره نریمان گفت راست میگین ؟ چیکار داره ؟خودتون می دونین که دودش توی چشم همه ی ما میره مامان بزرگ یکبار دیده و تجربه کرده می ترسه همون بلایی که  پدر بزرگ سرشما ها آورد بابام سر ما بیاره  ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f