فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی بہ همین آسانی می گذرد...
ابرهای آسمان زندگی
گاهی می بارد، گاهی هم صاف
بدون ابر بدون بارندگی...
هر جور کہ باشی می گذرد
روزها را دریاب...😊🌸
شبتون خوش💫💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در این صبح دل انگیز🌸
و خوش آبان🍂
برایت آرزو دارم
چو باران، آبی و زیبـا
بباری شادمانه روی گرد غم
برایت آرزو دارم
سعادت را طراوت را
بهشت و بهترین بهترین ها را ❤️
صبح چهارشنبہ تون زیبا و شاد 🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هالووین داشتیم وقتی هالووین مُد نبود😎
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حال پاییزی.... - حال پاییزی.....mp3
4.19M
صبح 10 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستویک نگاهی بهش انداختم وگفتم ولی الله...نگام کرد،گف
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_بیستودو
گفت؛خاتون الانا پیداش میشه؛فعلا هستم تا بیاد و ببینم چی تو آستینش داره،آروم که شدن میرم سراغ کارا.
با ناراحتی یه گوشه کز کرده بودم،هنوز صدای فین فین کردن دخترا میومد.
صدای از بیرون اومد، بلند شدم و از لای در نگاه کردمزنی قد بلند،با شونه هایی پهن و دستای مردانه،داس به دست و چکمه به پا،با صورتی عبوس وارد حیاط شد،ولی خان که توی حیاط بود به کنارش رفت؛پیشونیش رو بوسید و مشغول حرف زدن شدن...
این زن خاتون بود،مادرش...کمی نگذشته بود که ولی خان صدام زد؛ گلچهره با صدایی لرزون جواب دادم؛بله...آمدم.
با سستی از ایوون گذشتم و به حیاط رسیدم،زن با اخم رو صورتش به من خیره شد:سرمو پایین انداختم و گفتم؛سلام.بدون جواب دادن به من ،روبه ولی خان گفت:آیت بزغاله کیه زنگوله به گردن دنبال خودت راه انداختی تو محل ولی الله؟ولی خان گفت؛ خاتون این زن عقدیمه،گلچهره اینجا باید بمونه،پسری ام قرار باشه خدابهم بده ،این زن برام میاره خاتون که تنفر از چهره اش میبارید گفت؛زنمه! همین مونده.فعلا به مردم میگم کلفت آوردیم،کسرمون یه دختر اندر کجایی بیاد تو این خونه؛کسری میدونی چیه؟آخر انقدر رفتی ماه به ماه موندی که قالبت کردن!این بیشتر از یک ماه نمیمونه
نگام کرد و گفت: این خونه ی یه آدم بزرگ،مثل شما نیست که هرکی از یه ولایت برسه دختر و تقدیم کنن و یاعلی.
اینجا قانون و قرار داره،نون میخوری کار میکنی؛اگر نه جات تو طویله است.
نگاه کردم ببینم موقع اینهمه تحقیر ولی خان کجاست؛اما ندیدمش کنار خودم،رفته بود به بقیه اسب هاش سربزنه.
خاتون از کنارم گذشت ولی خان اومد کنارم،نامحسوس دستی به صورتم کشید و گفت؛خاتون زن مستبدیه،اما نگران نباش،من کنارتم.اگرم چیزی بهت میگه و حرفی نمیزنم نمیخام جلو دیگران غرورش بشکنه و خورد بشه.فعلا از قلبم باخبر بشن جبهه میگیرن و باهات دشمنی میکنن.هردو به سمت ایوون رفتیم.
صدای گریه فاطمه میومد،خاتون با تحکم گفت؛ با آبغوره گرفتن چیزی درست نمیشه،وقتی نه ساله باهم خواهر برادر شدین،همینم میشه.توام مثل خیلی های دیگه.خداتو شکر کن این غربتی اومد و بجز کلفتی کاری ازش برنمیاد.نگاهی به ولی خان کردم، با اخم های توهم گره خورده به سمت اتاق رفت، نگاهی به فاطمه انداخت و گفت؛ خاتون مگه عروست نمیدونست که یکساله شب و روز برام نزاشتی که زن بگیرم؟این کارا چیه دیگه؟چتونه؟
خاتون سینه سپر کرد و رو به ولی ایستاد و گفت؛ میدونه پسر، خوبم میدونه،
گفتم بهت زن بگیر اما نه این طور زنی،تو از کم طایفه ای نیستی،کم سرمایه ای نداری،به اندازه تموم ده تو این روستا حق آبه داری،اشاره میزدی تموم دخترای ده برات سر و دست میشکونن،الانم اشکالی نداره!
گفتم که،میگیم کلفت خونمون،فعلا صداشو در نیار تا ببینم چی میشه.ولی خان پوزخندی زد و گفت؛ یکبار برای آخرین بار میگم گلچهره زن منه،پسری ام اگه قرار باشه برام بدنیا بیاره این زن...بشنوم کسی از کلفتی حرف زد حسابش با خودشه،الانم اتاق بزرگ بالا رو خالی کنین همونجا می مونیم.خاتون با طعنه از کنارم رد شد،میشنیدم که با غر غر از پله ها پایین میره،محبوبه با تنفر بهم خیره شده بود و سودابه با ترس به پدرش.
فاطمه از جاش بلند شد و رو به دختراش گفت؛ محبوبه و سودابه برین بالا اتاق و جمع کنین کوچیک مار بره تو اتاقش .با تعجب برگشتم به سمتش،یه سردی خاصی تو صورتش دیده میشد.دخترا رفتن،اومد از کنارمون رد شه؛روبه ولی خان گفت؛ میگی که زنته،مبارکه...من هم زنتم،یادت نرفته که.تا الان هرچی که بود،از این به بعد به گردنت حق جدیدی هست،هرچی برای اون هست باید برای من باشه، میدونی که چی میگم؟اتاق من رو هم بلدی.بعد هم با خشم عجیبی از در گذشت.ولی خان درمانده بهم نگاه کرد؛پرسیدم؛ منظورش چیه ولی الله؟چشماشو ازم دزدید و گفت؛ میدونی که رسم براین که مردی که دوتا زن داره به گردنشه که حتی یک ارزن هم بین شون مساوی تقسیم بشه.تا اسم اتاق و شنید با این حرف تله ام گرفت.گفتم؛یعنی منظورش اینه که یک شب با من و یک شب با اون سر کنی؟ولی خان سری به نشونه تایید تکون داد.حس بدی بهم دست داد اما به خودم نهیب زدم،اون زن اولشه،هرچی که باشه حق با اون.به اتاق بالا رفتم و دخترا رو مشغول کار دیدم،سودابه گریه میکرد،محبوبه با دیدنم اخماشو تو هم کشید و گفت؛ ای خواهر جان اخماتو پاک کن،هرکی به این روز دچارمون کرد خدا بدونه و خودش.منظورش و فهمیدم اما چاره ای نداشتم،خرت و پرت هارو بیرون بردن،با پرت شدن جارو به کف اتاق فهمیدم که باید تمیزش کنم.به نحو احسن اتاق و تمیز کردم،پتو و بالشی برداشتم و سعی کردم استراحت کنم تا خستگیم در بره.
چشمام گرم نشده بود که با صدای فریاد خاتون به خودم اومدم؛
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#مرغ
دیروز که براتون دنبال محتوا بودم یهو چشمم این کلیپ و محتوا رو دید چشام قلبی شد،طبیعت زیبا باشه آشپزی تو طبیعت باشه دستپخت مادربزرگ باشه فکر کنم دیگه چیزی کم نیست.
خدا رحمت کنه مادربزرگ من هیچوقت مرغ رو سرخ نمیکرد همیشه با پیاز زیاد آب پز میکرددستاشو پیراهن زیبای گل گلی شو که دیدم یاد مادربزرگم افتادم،خدا همه ی اونایی که هستن رو حفظ کنه اونایی که نیستن رو بیامرزه.
دعوتتون میکنم به دیدن دقیقه ای حال خوب😍❤️
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
980_24407412371785.mp3
7.58M
🎶 نام آهنگ: دیوانه میرقصد
🗣 نام خواننده: معینِ جان❤️
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وقتی از معماری ایرانی حرف میزنیم دقیقا از چی حرف میزنیم ؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستودو گفت؛خاتون الانا پیداش میشه؛فعلا هستم تا بیاد و
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_بیستوسه
بلند شو دختره ی هرزه...شب بیداری هاتو کمتر کن اینجوری دم غروب لش نکنی تو خونمون رزق و روزی مونو بسوزنی...یالله پاشو.
دستپاچه بلند شدم،خدایا این زن چه جور آدمی بود.آروم گفتم؛ببخشید خاتون خسته بودم.دستاشو به کمر زد و گفت؛ برو مرغ و خروسارو بکن تو لونه اشون.چشمی گفتم و راه افتادم،تعدادشون خیلی زیاد بود اما من بچه ی روستا بودم و تو کار وارد.کار و انجام دادم،رفتم کنارش و گفتم؛ بازم کاری دارین انجام بدم براتون؟به اتاقک کوچیکی اشاره کرد و گفت؛ گالشمون هنوز از ییلاق نیومده،اون اتاقشه،شیر چندتا گاو تازه تازه زاییده اونجاس.برو ماست درست کن، وای بحالت اگه خوب نماسیده باشه.به سمت اتاقک تاریک رفتم،شیر هنوز داغ بود،الان اگه مایه میزدم ماست ترش میشد،اومد بالاسرم و گفت؛ چرا نشستی هنوز؟گفتم؛ شیر هنوز داغ ننه،ماست ترش میشه.خیره نگام کرد و گفت؛ خوبه پس تو اون خراب شده یه چیزایی یاد گرفتی.آخه تو کجا بودی افتادی به گردن پسر من؟ننه بابا نداشتی؟بغض گلومو گرفته بود،جواب دادم؛ دارم خاتون،من هم ننه بابا دارم،هم تیر و طایفه.قسمتم این بوده.با تندی ازم روبرگردوند؛همونطور که میرفت صداشو شنیدم که گفت؛ ننه بابا داشتی اینجا کارت چی بود هرزه.آهی کشیدم و مشغول شدم.تواون تاریکی تا میتونستم بغض مو خالی کردم،خدایا غصه ندیدن بچه امو بخورم یا گیر افتادن تو دست این زن؟هوا تاریک شده بود،کارم تازه تموم شده بود که صدای سم اسب شنیدم،باصدای ولی خان به بیرون کمی سرک کشیدم،نمیخواستم جلوی چشم خاتون آفتابی شم.اسب رو به طویله برد و رفت بالا.من هم پشت سرش آروم از پله ها میرفتم بالا،صداش رو شنیدم که سراسیمه پرسید؛خاتون گلچهره کجاست؟خاتون با تحکم همیشگی جواب داد؛ از غروب تا حالا داره یه دبه ماست درست میکنه.سلام دادم،ولی خان با دیدنم نفس شو داد بیرون.فاطمه و بچه هاش به حالت قهر رفته بودن تو اتاق.
ولی خان صدا زد؛ فاطمه شام حاضره؟
فاطمه از در اومد بیرون،همینطور که رو به مطبخ میرفت گفت؛ الان سفره رو ميندازم بیاین.نمیدونم چرا از سکوت و عقب نشینی این زن میترسیدم.هرچی باشه خودمم یه زن بودم و میدونستم انقدر زود نباید با این مسئله کنار میومد.پشت سرش به مطبخ رفتم،مشغول ریختن غذا بود، آروم گفتم ؛ کمک نمیخای؟نگام کرد و هیچی نگفت.
با سکوتش ،ظرف غذاهایی که میریخت رو گذاشتم رو سفره.با اومدن بقیه مشغول شدیم،اما چه خوردنی،هرکسی تو فکر فقط چندلقمه ای به دهان گذاشت.
بعداز شام دخترا سفره رو جمع کردن،ولی خان به اتاق بالا رفت تا استراحت کنه ،با وجود خاتون و فاطمه جرات نزدیک شدن بهش رو نداشتم!خاتون رو به من گفت؛پشت طویله یه رگه از آب رودخونه میگذره،ما از اون آب واسه شستن و نظافت استفاده میکنیم،عادت نداریم زن و دخترامون برن لب چشمه تو دید مردم باشن،آب چشمه هم مشتی حسن برامون میاره برا خوردن یا خودم میره.الانم تشت و خاکستر و بردار و برو ظرفارو بشور.تشت بخاطر دیگ مسی سنگین شده بود،به سختی بلندش کردم و به سختی تا لب آب رسوندمش،همه جا تاریک بود،یاد مارجان افتادم،اگه بود نمیزاشت تو این تاریکی بشینم؛بیچاره آقاجان فکر میکردن از دست حلیمه خاتون وکدخدا راحت شدم،نمیدونستن یه خاتون بدتر از قبلی منتظرمه.آهی کشیدم...امروز چرا تموم نمیشد..انگار از صبح تا الان هزار سال طول کشید برام.ظرفا رو شستم،سرم رو برگردوندم ولی خان و دیدم.تشت و برام بلند کرد و گفت؛بریم بخوابیم گلچهره جان.خسته شدی.
یاد چیزی افتادم؛گفتم؛نه ولی الله ،امشب نه.
امشب برای فاطمه سخت میشه،عذاب میکشه؛بزار کمی عادت کنه.چندشبی رو باهاش سر کن،بعداز اون هم نوبتی.
ولی خان اخماشو تو هم کشید و گفت؛ گلی تو که میدونی چندساله که زن وشوهر نیستیم.برام سخته،نمیتونم،فاطمه هم بالاخره عادت میکنه.دستاشو گرفتم و گفتم؛ این ظلم در حقش ولی.به حرفم گوش کن،دخترات بزرگن میفهمن نمیخام تو رو به چشم یه آدم خودخواه ببینن.ولی خان باشه ای گفت؛باهم راه افتادیم به سمت خونه،خاتون رو ایوون بود و بااخم بهمون نگاه میکرد.ولی خان با دودلی گفت؛ فاطمه کجاست خاتون؟خاتون جواب داد؛ با دخترا تو اتاق غمباد گرفتن.ولی خان گفت؛ دخترا رو امشب ببر پیش خودت، من تواتاق فاطمه میخابم امشب.خاتون با تعجب نگاهی به من انداخت؛ مکثی کرد و رفت به داخل،صداش اومد که دخترا رو صدا کرد و برد به اتاق خودش.ولی خان با چشمایی ناراحت به سمت اتاق فاطمه رفت،لحظه آخر خواست برگرده که با دستم هلش دادم سمت اتاق.بالاخره رفت و در وپشت سرش بست...خواستم به بالا برم،خاتون سر رام سبز شد و گفت؛ فک میکردم بچه سالی،اما نه ! میبینم خوب واردی!اینطور بلد بودی که یه مرد زن دار و بیچاره کردی...سعی کردم حرفش رو نشنیده بگیرم.به سمت اتاق رفتم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یک زمانی تنها سرگرمی ما بودند
اگه واکمن هم داشتیم خیلی لاکچری بودیم😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🖇 زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و...
✿ سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد بلکه بتواند این کار خود را جبران کند.حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد. فردای آن روز حکیم به او گفت: حالا برو و آن پرها را برای من بیاور. آن زن رفت ولی 4 تا پر بیشتر پیدا نکرد.
❗️ مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگه باهاش خونه نساختی، نصف عمر که هیچ، همه عمرت بر فنا بوده و هس😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اندکی خاطره بازی😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستوسه بلند شو دختره ی هرزه...شب بیداری هاتو کمتر کن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_بیستوچهار
اونشب تا صبح بخاطر تنهایی و سرگذشتم گریه کردم،بالش و روی پام گذاشتم و تو غربت برای پسرم لالایی خوندم و از ته دل نالیدم.یکساعتی خوابیده بودم که با سر و صدای خاتون بیدار شدم،هوا گرگ و میش بود و آفتاب کامل طلوع نکرده بود، با سردردی که ناشی از گریه ی دیشب بود،به پایین رفتم،دخترا خواب بودن، کنار آب رفتم و دست و صورتم رو شستم، به سمت مطبخ رفتم،صدای ولی خان از اونجا میومد،ناشتایی میخورد.سلام کردم و گوشه ای نشستم،ولی جوابمو داد و گفت؛یوسف دیروز از ییلاق حرکت کرد،فردا میرسن دشت.فاطمه مثل برج زهرمار شده بود،ولی خان که دیشب پیشش بوده،باز نمیدونم چش شده بود.خاتون گفت؛ ولی الله امسال خیلی عقب افتادیم،مردم مال هاشون و از ییلاق آوردن،کدخدا پیغام داد زمین تون رو هرچی سریعتر درو کنین، مردم چقدر گاوهاشون و ببندن؟ولی خان گفت؛ میدونم خاتون.خیالت راحت امروز کار زمین پایین و تموم میکنم،زمین بالا بمونه وقتی یوسف و اکبر اومدن کمکمون شن.
الان میرم کارگرارو میبرم،گلی و فاطمه،برای سی نفر غذا درست کنین...ظهر میان میبرن دشت.تا بیام غروب میشه...تو دلم آهی کشیدم،چطور باید با خاتون سر کرد.
فاطمه به طور غیر مستقیم کارا رو بهم نشون میداد.خاتون به حیاط رفت،سودابه و محبوبه دور حیاط میچرخیدن و براش چندتا خروس گرفتن،خاتون سرشون رو برید و همه رو داخل تشت گذاشت جلوم.
باید پاکشون میکردم.از رودخونه پشت طویله آب گرفتم و آتیش کردم و دیگ آب و گذاشتم روش تا داغ بشه...تا آب ها به جوش بیاد حیاط و آب و جارو کردم.
خاتون نامحسوس کارهامو زیر نظر داشت،خودمو با کار سرگرم میکردم تا کمتر باهاشون چشم توچشم شم.یکی یکی خروس هارو برای چندثانیه توآب داغ میزاشتم و میگرفتم تا پراشون کنده بشه.یکساعتی مشغول پر کندن و تمیز کردن داخلشون بودم.اطرافمو تمیز کردم و بعداز شستن شون کنارآب، همه رو بردم مطبخ تحویل فاطمه دادم.خواستم کمی استراحت کنم که از بیرون صدای زنی اومد؛ خاتون رو صدا میزد،کنجکاو گوشه ای ایستادم،زنی همسن و سال خاتون اومد داخل حیاط ،رو به خاتون احوالپرسی کردن،فاطمه و بچه هام اومدن و باهاش روبوسی کردن،از شباهتش حدس زدم نسبتی با فاطمه داشته باشه...خاتون رو به زن گفت؛ خیر باشه ماه ننه،اول صبح این طرفا؟زن گفت؛ چه خیری خاتون؟
از دیروز تو ده ولوله افتاده ولی خان اومده با یه زن غریب،اونم چه زنی ،همسن دختراش،شما که خبراز دل شکسته ی فاطمه داشتین،دخترم چه گناهی داره آخه؟
اون روز که خواستین عقد برادرشوهرش کنین گفتی خیالمون راحت باشه.این بود حرفت خاتون؟خاتون با اخم رو به زن گفت؛ سر صبح اومدی تو حیاطم صداتو انداختی روسرت بگی چند منه؟چرا سر دخترت هوو آوردیم؟نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ خدا نخواست و عمر پسرم به دنیا نبود،نخواستیم ناموس مون زیر دست ناکس بیفته،پسربچه ی بیست سالمو و داماد نکردم و دخترت و با سه بچه عقدش کردم،منت بر سرت گذاشتم که اینکار و کردم،الانم که دیدی ،پنج تا دختر برامون آورده،بعد اون خدابیامرزم که نتونست دل ولی الله و بدست بیاره،الانم میگم عروسم بود و همچنان هست،توام بودی همینکارو میکردی.
از همین راهی که اومدی برگرد...
زن با گریه نگاش کرد و گفت؛ اگه قرار بود هوو سرش بره،کاش همون موقع میاوردمش خونه خودم،خونه نشین و عزادار شوهرش میشد بهتر بود.نوه ام خواستگار داره،چه وقت اینکارا بود آخه.تو که میخاستی خواهرزادتو براش بگیری ؛خودتم حریفش نشدی خاتون.خاتون به دست ماه ننه رو به بیرون هل داد و با عصبانیت فریاد زد؛ این حرفا به تو نیومده زنیکه،سر صبحی اومدی آتیش زیر خاکستر و روشن کنی،یا الله زود برو خونتون تا بیشتراز این خار و خفیفت نکردم جلوی دخترت.
زن با گریه از حیاط بیرون رفت،خاتون رو نفرین میکرد و به راهش ادامه میداد.
فاطمه مثل یه مجسمه به رو به رو خیره شده بود،خاتون فریاد کشید؛برین به کاراتون برسین،امروز با اینهمه کار فقط همین و کم داشتم.یادشون رفته چقدر اومدن تمنا کردن دخترشون رو برا اون خدابیامرز بگیریم.
لعنت بر شیطون...همگی درسکوت کامل به کارامون ادامه دادیم،خاتون منو به طویله فرستاد تا پهن هارو تمیز کنم..
بعداز اون به مطبخ رفتم،احساس میکردم فاطمه و دخترا از قصد دل به کار نمیدن،نمیدونم از اول اینطوری بودن یا با دیدن من اینطوری شدن،ظهر دوتا کارگر اومدن و غذا هارو بردن سر زمین.خاتون هم بعداز رسیدن کارا راه افتاد سمت زمین تا سرکشی کنه کارا رو.فاطمه و دخترا تو مطبخ نهار خوردن،من و صدا نزدن،بعداز خوردن شون داخل شدم و دیدم تو یه بشقاب کمی غذا اضافه اومده.بدون هیچ حرفی غذامو خوردم و تمام ظرف هارو شستم،بعدازظهر کمی استراحت کردم.خاتون از دشت برگشت؛ اومد داخل خونه،صدام زد؛ دختر کجا موندی؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدا هرگز دیر نمیکند
هر آنچه که نیاز داری،
در زمان درستش به تو میرسد.
شبتون خوش💫🧡
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌿🌷آرزو میکنم در
این صبح دل انگیز چشمانتون را
به روی خوشبختی،آرامش و معجزه باز کنید
صبح آخر هفته تون زیبا🩷
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر های ما خاص ترین و تکرار نشدنی ترین مادرهای تاریخ اند....❤️
میل و کاموا پایِ ثابت خانه هایشان بود و دوستت دارم هاشون رو با بافته هایی از جنس عشق نشون میدادند....
چقدر شیرین بود و دلگرمت میکرد،این واقعی ترین حالت دوست داشتن بود😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از زندگی لذت ببر... - از زندگی لذت ببر....mp3
6.05M
صبح 11 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستوچهار اونشب تا صبح بخاطر تنهایی و سرگذشتم گریه کرد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_بیستوپنجم
بدو بدو به پایین رفتم.خاتون گفت؛ آب و بزار پشت اتاقک،میخام حمام کنم.گفتم؛چشم خانم...اما ببخشید میپرسم،ده شما حمام نداره؟پشت چشمی نازک کرد و گفت؛چرا داره،اما میبینی که آب داریم،هرموقع که خلوته همینجا حمام میکنیم...حالا حرف و کم کن کاری که بهت گفتم و انجام بده.آتیش درست کردم و دیگ ها رو گذاشتم،سطل به سطل آب ریختم داخل دیگ ها و صبر کردم تا گرم بشن.رفتم تو خونه،خاتون و صدا زدم؛ ننه خاتون آب آمادست.خاتون که به پشت اتاقک میرفت گفت؛ بیا دستی به سر وتنم بکش دختر.نفس مو با شدت بیرون دادم،رفتم کنارش و اول شروع کردم به صابون زدن سرش،تا میتونستم خوب سرش رو کف مالی کردم و شستم،همینکه آب ریختم رو سرش شروع به بد و بیراه گفتن کرد؛ دختره ی احمق سوزوندی منو،سردش کن.بعداز کیسه کشیدنش حسابی خسته شدم...از اون طرف خاتون خیلی تمیز شده بود و صورتش گل انداخته بود،آبی به پاهاش زدم و حوله رو به دستش دادم.تا لباس هاشو بپوشه تند و فرز دیگ هارو خالی کردم و تکیه به دیوار دادم تا آب شون بره.
لیف و کیسه هم شستم و پهن کردم.خاتون نگام کرد و گفت؛ خوبه،کار نکرده نیستی،حداقل به درد این کارا میخوری...غروب ولی خان خسته و کوفته از دشت برگشت،کار زمین پایین تمام شده بود،موقع شام گفت؛فردا یوسف و اکبر میرسن، جابجا شدن میریم کار زمین بالا رو میرسیم.امشب خسته ام،میرم بخوابم.
همگی تو مطبخ بودیم،دوباره ظرف ها رو جمع کردم و رفتم لب آب تا بشورمشون
با دیدن ولی خان تعجب کردم.
تشت و از سرم کشید پایین و گفت؛ بیا کنارم ببینم...نگاش کردم،با خجالت سرش و انداخت پایین و گفت؛روم نمیشه دیگه بهت بگم تازه عروس...دوروز اومدی انقدر ازت کار کشیدن که خسته ای...میدونم.
لبخندی زدم و گفتم؛اشکالی نداره ،تا به هم عادت کنیم طول میکشه...خودم خواستم.
ولی خان منو تو بغلش فشرد و گفت؛میشینم تا ظرفارو بشوری باهم بریم اتاقت.
گفتم؛ نه ...دوشب دیگه هم کنارش بمون،بعدازاون بیا سمت من.ولی خان اخمی کرد و گفت؛ یعنی چی دوشب دیگه بمونم؟
دیشب و که موندم چه اتفاقی افتاد که امشب بیفته؟گلچهره من نمیتونم،زجر میکشم...سختمه. فاطمه زن خوبیه اما من هنوز نتونستم با خودم کنار بیام.توام شدی خاتون؟دستاشو فشردم و گفتم؛ بخاطر من ولی الله... کمی به دلش راه بیا.ولی خان توچشمام زل زد و گفت؛به دلش راه میام به شرطی که توام به دلم راه بیای...و بعد بوسه ای طولانی به لبام زد...هردومون بعداز چندروز تو آغوش هم حل شده بودیم که باصدای داد خاتون از جا پریدیم،ولی خان لباساشو مرتب کرد و سریع بلند شد و تو تاریکی پنهون شد،من هم سراسیمه جواب دادم؛ بله ننه ...اومدم...خاتون گفت؛ کدوم گوری موندی پس؟ دوتا بشقاب اینهمه وقت تلف کردن داشت آخهسریع وسر سری ظرف ها رو شستم و به داخل رفتم.فاطمه نگاهی موشکافانه بهم انداخت و به اتاقش رفت.
خاتون دخترا رو صدا زد و گفت؛از این به بعد کنارمن میخوابین هرشب...به اتاقم رفتم،نموندم تا ببینم ولی خان کی به اتاق فاطمه میره.اونشب از خستگی زیاد خیلی زود خوابم برد...صبح زود بیدار شدم و به پایین پله ها میرفتم،از کنار اتاق فاطمه رد میشدم که صدای خاتون و شنیدم که به فاطمه میگفت؛ اینارو خودت باید بدونی فاطمه،تازه عروس نیستی که، دوشب این زن و تنها میزاره میاد کنار تو،حالا تو میگی...لا اله الا الله...فاطمه با صدای آروم گفت؛ این از سیاست شون خاتون... اگر نه من برای ولی خان با این در هیچ فرقی ندارم،تو این نه سال کجا بوده که حالا اومده،نه خاتون...گول این اومدناشو نخور!خاتون گفت؛ کمی زنیت به خرج بده دختر، باهاش حرف بزن،به دلش راه بیا.فاطمه جواب داد اما نشنیدم سریع از اونجا دور شدم....
پس اونقدرام که فکرشو میکردم مظلوم و بی زبون نبود.ولی خان مَشغول ناشتایی خوردن بود،با دیدنم گفت؛ امروز یوسف و خانوادش از ییلاق میان، برادرم مثل خودمه،اما صنم...گول ظاهرشو نخور،سعی کن زیاد باهاش گرم نگیری...
خواستم حرفی بزنم که خاتون و فاطمه وارد شدن.ناشتایی خوردم و بدون اینکه کسی بهم بگه رفتم سراغ کارام.
صدای زنگ و تال و هی هی گالش اومد، ذوق وصف نشدنی دیدن گاوهای بزرگ و کوچیک که بعداز شش ماه به دشت اومده بودن همه مون رو خیره به راه کرده بود.بالاخره اومدن...سگ گالش و پشت سرش گاوها...بعداز اونهاهم دو پسرجوون و یک زن و مرد که حدس میزدم یوسف و صنم باشن از روی اسب پیاده شدن.ولی خان مشغول گله گاوها شد، مردی قد بلند ولاغر، نزدیک اومد،خاتون اسپند به دست نزدیک رفت و برای همه اسپند دود کرد.یوسف خان خندید و گفت؛ ننه میدونم که برا گاوها اسپند دود کردی نه برای ما.جلو رفتم،سلام کردم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#بیج_بیج
عطر بیج میج منو یاد دوران کودکی و مدرسه میندازه.
روزایی که خسته و گشنه از مدرسه میومدم تا درو باز میکردم میدیدم بوی کته و سیب زمینی سرخ کرده و بیج بیج کل فضای خونه رو گرفته.
منم که طاقت منتظر موندن تا وقت ناهار رو نداشتم یا میرفتم ناخنک به سیب زمینی سرخ کردهها میزدم یا یه تیکه نون برمیداشتم و از بیج بیج لقمه میگرفتم
بیج بیج رو تو شهرهای مختلف به اسمهای مختلفی میشناسند بعضیها هم تو بیج بیج تخم مرغ میزنند.
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پنجشنبه ها دلم یه جای آروم و دنج میخواد
یه سفره ی ساده با بشقاب های ملامین
و خنده های از ته دل
یه جا درست مثل خونه ی پدری
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستوپنجم بدو بدو به پایین رفتم.خاتون گفت؛ آب و بزار پ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_بیستوششم
بعداز دیدن ذوق ولی الله خندیدم،این مرد باهمه سیاست و اخمو بودنش کنار من مثل بچه ها بود.به سمت مطبخ رفتم تا تو کارهای نهار کمک کنم،صنم اومد نزدیکم و گفت؛خاتون و فاطمه هم تو مطبخ هستن؛بریم اونجا.چیزی نگفتم،وارد مطبخ شدیم، صنم همونطور که برای خودش سیب پوست میکند گفت؛خاتون صبر میکردین ما از ییلاق می اومدیم بعد عروس و میاوردین!ناسلامتی یوسف برادر بزرگ بود.خاتون همینطور که سیرها رو دونه دونه زیر سنگ له میکرد نگاش کرد و گفت؛ بودن و نبودن تو چه فرقی داشت؟صنم گفت؛ ماهم دلمون خوش بود شب اول حجله این تازه عروس باشیم؛ولی خان بیچاره که از بخت اولش شب اول حجله نداشت،حداقل دستمال خونی این دختر و میدیدیم!فاطمه قابلمه مسی دستش و محکم کوبید روی میز و از در رفت بیرون.خاتون چشماشو ریز کرد و نگاش کرد،با خشم گفت؛ این فضولیا به تو نیومده!نهارتو خوردی وسایل تو جمع کم برو خونتون که گند برش داشته تو این شش ماهی.اسم خودتو گذاشتی زن!صنم گفت؛ تنهایی وسط اون دشت می موندم چکار؟ هرجا یوسف میره منم میرم!مرد دیگه نمیشه تنهاش گذاشت! یهو میبینم خدای ناکرده اول پاییز دست یه دختر ییلاقی رو میگیره میاد دشت میگه این زنمه!به زن ودخترای الان اعتمادی نیست..
پیر و جوون نمیکنن.چشمامو دوختم به زمین؛تو دلم گفتم؛ این زن بدتراز خاتون...با همین حرفاش معصومه رو از پا در آورد...خاتون از جاش بلند شد،همینطور که غذا رو هم میزد گفت؛ توام اگه پسر نمی آوردی مطمئن باش خودم برای یوسف زن میگرفتم،که الان جلوم انقد منم منم نکنی.صنم ادامه داد؛ خدارو شکر میکنم اگه بهم اولاد کم داده،اما پسر داده،تا منت برج سرم نباشه.ولی خان گفته بود که یوسف دوتا بچه داره،صنم خیلی دوا درمون کرد که بازم بچه بیاره اما نتونست...بعدازظهر ولی خان و برادرش به ده رفته بودن تا به کارا برسن.صنم هم با پسرش به خونه اشون که کنار زمین پایین بود رفتن.
خداروشکر میکردم که اینجا زندگی نمیکنه.
محبوبه که به بعداز دیدن شون باهام مهربون شده بود،کنارم میچرخید وباهام صحبت میکرد دوراز چشم مادرش.
سودابه هم به پیروی از خواهر کوچیکترش باهام هم صحبت میشد،دوروزی به همین روال گذشت،ولی خان گفت که امشب میاد به اتاق من.نمیدونم چرا میترسیدم از اینکه بیاد کنارم،از برخورد خاتون و فاطمه واهمه داشتم.شب شد،ولی خان اومد و تا بعداز نیمه شب باهم حرف زدیم و رفع دلتنگی کردیم،منو محکم تو آغوشش گرفت و من تمام زنانگی ام رو در اختیارش گذاشتم،این مرد کنار من احساس آرامش میکرد.
صبح زودتر از هروقتی بیدار شدم،احتیاج به حمام داشتم ولی از خاتون میترسیدم،گالش هم اومده بود و دیگه پشت اتاقک دوش گرفتن جایز نبود،دوراز چشم به مستراح رفتم،با آب سرد خودمو شستم و غسل کردم،همینطور که میلرزیدم لباسامو پوشیدم و به اتاق رفتم،کنار بخاری موهامو کمی خشک کردم،لباسام نمدارشده بود و دوباره مجبور به عوض کردنش شدم.تو دلم خدارو صدا زدم؛اینجوری واقعا سختم بود...به مطبخ رفتم،نمیدونم چرا این زن خواب نداشت!
سلامی دادم،موشکافانه نگام کرد،اومد جلو دستی به گیسو هام کشید و گفت؛ کجا خودتو شستی..
ورپریده؟مگه نمیبینی گالش هست.آروم گفتم؛ تو مستراح.رنگ نگاهش تغییر کرد،گفت؛ یه چند روز دندون رو جیگر بزارین،میسپارم سنگ و خاک جنگل بیارن،اینور یه اتاقک بسازن همتون اونجا آبگرم کنین،خودمم پای حموم ده رفتن و ندارم.الانم بشین کارت دارم...نشستم روی زمین،خاتون با اخم گفت؛ دختربچه بودی؟
سری به معنی نه تکون دادم،خاتون با چشمای به خون نشسته نگام کرد و گفت؛ نه و زهرمار،پس چی بودی هرزه؟آب دهنم خشک شده بود؛نباید میگفتم اما تا کی دروغ میگفتم بهشون.با فریاد بنال گفتن خاتون سرم و پایین انداختم و گفتم: شوهرم تو دریا غرق شد،یه پسر دوساله دارم...خاتون با کفگیر چوبی کنار دستش محکم کوبید روی بازوی راستم،از درد زیاد صورتم مچاله شد و نفسم حبس...زدم زیر گریه...خاتون با بدترین لحن ممکن فحش های زننده ای بهم داد و فریاد کشید
از جلوی چشمم دور شو دختره ی هرجایی،دورانتو زدی ،کاراتو کردی،خودتو انداختی گردن ولی بیچاره!ای تف توروی همچین پدر و مادری که این دختر تربیت کردنشون...فاطمه کنار در ایستاد و با پوزخند نگام میکرد،رو به خاتون گفت؛خدا جای حق نشسته خاتون.دوازده سال سرکوفت بیوه زنیم روبهم زدی ؛این تازه اولشه.خاتون با بی رحمی نگاش کرد و گفت؛ تو خفه شو زنیکه بی عرضه، نگاش کن! خودشو عرضه کرده و صبح رفته تو مستراح غسل کرده!
تو چی؟چندشب شوهرت تو اتاقت میخوابه،بس که خشک و بی عرضه ای صبح نشده میزنه بیرون،تو دیگه حرف نزن که هرچی میکشم از بی عرضگی توعه...
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اخر هفته ها خونه ی مادربزرگ که جمع میشدیم چند تا بالش و یه چادر تمام خواسته ی ما بود برای بازی همینقدر ساده و قانع بودیم.
ترکیبات غذاهایی که حین بازی میپختیم یادتون هست؟؟
مثلا بیسکوئیت و آب،زردچوبه و آرد 😅
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود در ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد. آخر وقت کاری بود. ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ساعتی ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯدی . ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ. ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ. برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.»
پی نوشت : ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺗأﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f