#قسمت_چهل_و_هفتم
بدون تو هرگز: سومین پیشنهاد
علی اومد به خوابم … بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین …
- ازت درخواستی دارم …
می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته …
به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه…
تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی …
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم …
خیلی جا خورده بودم…
و فراموشش کردم …
فکر کردم یه خواب همین طوریه …
پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود …
چند شب گذشت … علی دوباره اومد … اما این بار خیلی ناراحت …
- هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ …
به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه …
خیلی دلم سوخت …
- اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو …
من نمی تونم …
زینب بوی تو رو میده … نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم … برام سخته …
با حالت عجیبی بهم نگاه کرد …
- هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره …
اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای …
راضی به رضای خدا باش …
گریه ام گرفت … ازش قول محکم گرفتم … هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم …
دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود …
همه این سال ها دلتنگی و سختی رو … بودن با زینب برام آسون کرده بود …
حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت … رفتم دم در استقبالش …
- سلام دختر گلم … خسته نباشی …
با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم …
دیگه از خستگی گذشته …
چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم …
یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم …
رفتم براش شربت بیارم … یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد …
- مامان گلم … چرا اینقدر گرفته است؟
…
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم …
یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم …
همه چیزش عین علی بود …
- از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ …
خندید …
- تا نگی چی شده ولت نمی کنم ..
بغض گلوم رو گرفت …
- زینب … سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟…
دست هاش شل شد و من رو ول کرد …
#قسمت_چهل_و_هشتم
بدون تو هرگز: کیش و مات
دست هاش شل و من رو ول کرد …
چرخیدم سمتش … صورتش بهم ریخته بود …
- چرا اینطوری شدی؟ …
سریع به خودش اومد … خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت …
- ای بابا … از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره …
شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره …
از صبح تا حالا زحمت کشیدی …
رفت سمت گاز …
- راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم …
برنامه نهار چیه؟…
بقیه اش با من …
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست …
هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه …
شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم …
- خیلی جای بدیه؟ …
- کجا؟ …
- سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده …
- نه … شایدم … نمی دونم …
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم …
- توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده …
این جواب های بریده بریده جواب من نیست …
چشم هاش دو دو زد … انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه …
اصلا نمی فهمیدم چه خبره …
- زینب؟ … چرا اینطوری شدی؟ …
من که …
پرید وسط حرفم …
دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد …
به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو … همون حرفی که بار اول گفتم …
تا برنگردی من هیچ جا نمیرم …
نه سومیش، نه چهارمیش …
نه اولیش …
تا برنگردی من هیچ جا نمیرم …
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون …
اون رفت توی اتاق …
من، کیش و مات … وسط آشپزخونه
…
#قسمت_چهل_و_نهم
بدون تو هرگز: خداحافظ زینب
تازه می فهمیدم چرا علی گفت … من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه …
اشک توی چشم هام حلقه زد … پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال …
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم …
- بی انصاف … خودت از پس دخترت برنیومدی … من رو انداختی جلو؟ …
چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ …
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره … دنبالش راه افتادم سمت دستشویی …
پشت در ایستادم تا اومد بیرون…
زل زدم توی چشم هاش …
با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد …
التماس می کرد حرفت رو نگو …
چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم …
- یادته 9 سالت بود تب کردی …
سرش رو انداخت پایین … منتظر جوابش نشدم …
- پدرت چه شرطی گذاشت؟ … هر چی من میگم، میگی چشم …
التماس چشم هاش بیشتر شد … گریه اش گرفته بود …
- خوب پس نگو … هیچی نگو …
حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه …
پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود …
- برو زینب جان … حرف پدرت رو گوش کن … علی گفت باید بری …
و صورتم رو چرخوندم …
قطرات اشک از چشمم فرو ریخت … نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه …
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد …
براش یه خونه مبله گرفتن …
حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم …
هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود …
پای پرواز … به زحمت جلوی خودم رو گرفتم … نمی خواستم دلش بلرزه …
با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد … تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود …
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن …
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
( شخصیت اصلی این داستان … سرکار خانم … دکتر سیده زینب حسینی هستند …
شخصی که از این به بعد، داستان رو از چشم ایشون مطالعه خواهید کرد …)
#قسمت_پنجاه
بدون تو هرگز: سرزمین غریب
نماینده ی دانشگاه، برای استقبالم به فرودگاه اومد …
وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب… نگاهش رو پر کرد …
چند لحظه موند … نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه…
سوار ماشین که شدیم … این تحیر رو به زبان آورد …
- شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید …
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت …
- و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما … با چنین #حجابی وارد خاک انگلستان شده …
نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم …
یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن …
ولی یه چیزی رو می دونستم …
به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم …
هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید … اما سکوت کردم …
باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم … و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم …
من رو به خونه ای که گرفته بودن برد …
یه خونه دوبلکس … بزرگ و دلباز … با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی…
ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی …
تمام وسایلش شیک و مرتب …🪴
فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود …
همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز … حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه …
اما به شدت اشتباه می کردن
هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود …
برای مادرم … خواهر و برادرهام …
من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم …
قبل از رفتن … توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده …
خودم اینجا بودم … دلم جا مونده بود …
با یه علامت سوال بزرگ …
- بابا … چرا من رو فرستادی اینجا؟ …
#قسمت_پنجاه_ویک
بدون تو هرگز: اتاق عمل
دوره تخصصی زبان تموم شد …
و آغاز دوره تحصیل و کار در #بیمارستان بود …
اگر دقت می کردی … مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن …
تا حدی که نماینده ی دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد …
جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود …
همه چیز، حتی علاقه رنگی من …
این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود …
از چینش و انتخاب وسائل منزل … تا ترکیب رنگی محیط و …
گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد …
حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری …
چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت …
هر چی جلوتر می رفتم … حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد …
فقط یه چیز از ذهنم می گذشت …
- چرا بابا......چرا؟؟
توی دانشگاه و بخش … مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم …
و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم …
بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرا رسید …
اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان …
همه چیز فوق العاده به نظر می رسید …
تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم … رختکن جدا بود … اما …
#قسمت_پنجاه_و_دوم
بدون تو هرگز: شعله های جنگ
آستین لباس کوتاه بود … یقه هفت …
ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی …
چند لحظه توی ورودی ایستادم …
و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم …
حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد … مرد بود …
برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن …
حضور #شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم …
- اونها که مسلمان نیستن …
تو یه پزشکی … این حرف ها و فکرها چیه؟ … برای چی تردید کردی؟ …
حالا مگه چه اتفاقی می افته …
اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد …
خواست خدا این بوده که بیای اینجا …
اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد …
خدا که می دونست تو یه پزشکی …
ولی اگر الان نری توی اتاق عمل … می دونی چی میشه؟ …
چه عواقبی در برداره؟ …
این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده …
شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود …
حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم …
سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم …
- بابا … من رو کجا فرستادی؟ …
تو … یه مسلمان شهید… دختر مسلمان محجبه ات رو …
آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود … وحشتناک شعله می کشید … چشم هام رو بستم …
🌷- خدایا! توکل به خودت … یازهرا … دستم رو بگیر …
از جا بلند شدم و رفتم بیرون …
از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم …
پرستار از داخل گوشی رو برداشت …
از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم …
🌷 شرایط برای ورود یه خانم مسلمان
به اتاق عمل، مناسب نیست … و …
از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود …
اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست … از راه غلط جلو برم …
حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن …
مهم نبود به چه قیمتی …
چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت ….