eitaa logo
رمان های ایمانی
144 دنبال‌کننده
59 عکس
9 ویدیو
7 فایل
#رمان های سید طاها ایمانی کتاب #شاهرخ و.... نثار روح شهدا، صلوات @YYAAZZAAHHRRAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
: در برابر عدالت هیچ پلیسی در این دادگاه حاضر نشد … حتی زمانی که از اونها جهت پاسخ به سوالات، رسما درخواست قانونی کردم … فقط یه وکیل … به نمایندگی از همه اونها، اونجا حضور داشت … و در نهایت … دادگاه رای اونها رو صادر کرد… و این عمل پلیس، صرفا دفاع از خود اعلام شد … ۲۶ گلوله برای دفاع در برابر یه آدم غیر مسلح … . قاضی رای خودش رو اعلام کرد … و سه مرتبه روی میز کوبید … ختم دادرسی … . مادر محمد با صدای بلند گریه می کرد … پدرش می لرزید و اشک می ریخت … و من، ناخودآگاه می خندیدم … و سرم رو تکان می دادم … اون قدر بلند که قاضی فکر کرد دارم دادگاه رو می کنم … یه نفر داشت زنده زنده، قلبم رو از سینه ام بیرون می کشید … سوزشش رو تا مغز استخوانم حس می کردم … سریع وسایلم رو جمع کردم … من باید اولین نفری باشم که با خبرنگارها حرف می زنه … من باید صدای مظلومیت محمد و مرگ عدالت رو به گوش دنیا می رسوندم … از در سالن دادگاه که خارج شدم … چند نفر از گارد دادگاه دوره ام کردن … آقای ویزل، شما باید با ما بیاید … بعد از چند ساعت شدن توی یه اتاق … بالاخره یکی در رو باز کرد … از شدت خشم، تمام بدنم می لرزید … . – چه عجب … اونقدر به در زدم و صدا کردم که گلوم داشت پاره می شد … حداقل با یه فنجون قهوه می اومدید … در رو بست و اومد سمتم … شما حس شوخ طبعی جالبی دارید آقای ویزل … حتی در چنین شرایطی … نشست مقابلم … – ولی من اینجام که در مورد مسائل جدی با هم صحبت کنم … به پشتی تکیه داد … یه راست میرم سر اصل مطلب … شما حق ندارید در مورد این پرونده با هیچ شخصی یا هیچ خبرگزاری ای صحبت کنید … این پرونده، از این لحظه محرمانه است … اگر تخلف کنید به جرم افشای مدارک محرمانه، مجرم شناخته شده و به شدت مجازات می شید … به زحمت می تونستم خودم رو کنترل کنم … تمام بدنم می لرزید … بدتر از همه، وقتی عصبی می شدم دستم به شدت درد می گرفت و می سوخت … محکم توی چشم هاش زل زدم … حتی اگر دهن من رو با تهدید ببندید … با پدر و مادرش چکار می کنید؟ … با پوزخند خاصی از جاش بلند شد … اینجا کشور آزادیه آقای ویزل … اونها هر چقدر که بخوان می تونن گریه کنن و با همسایه هاشون حرف بزنن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: مدال آزادی با پوزخند خاصی از جاش بلند شد … اینجا کشور آزادیه آقای ویزل … اونها هر چقدر که بخوان می تونن گریه کنن و با همسایه هاشون حرف بزنن … مهم تیتر روزنامه های فرداست … و از در اتاق خارج شد … . حق با اون بود … مهم تیتر روزنامه های فردا بود … دادگاه، رای بی گناهی پلیس ها رو صادر کرد … مدال شجاعت، در انتظار پلیس های قهرمان … فردای روز دادگاه، مدام گوشی تلفن و موبایلم زنگ می خورد… اما حس جواب دادن به هیچ کدوم شون رو نداشتم … چی می تونستم بگم؟ … با شجاعت فریاد می زدم، محمد بی گناه کشته شد؟ … یا اینکه مثل یه ترسو، حرف های اونها رو تایید می کردم … اصلا کسی صدای من رو می شنید و اهمیت می داد؟ … مهم یه جنجال بود … یه جنجال که ذهن مردم بین شلوغ بازی های اون گم بشه … و نفهمن دولت چکار می کنه … . شب بود که صدای در بلند شد … پدر محمد بود … نمی تونستم توی چشم هاش نگاه کنم … فکر می کردم الانه که ازم بخواد دوباره اقدام کنیم و به رای اعتراض کنیم … یا با رسانه ها درباره حقیقت حرف بزنیم … اما اون در عین دردی که توی چشم هاش موج می زد با آرامش بهم نگاه کرد … . آقای ویزل … اومدم اینجا تا از زحمات شما تشکر کنم … شما همه تلاش تون رو انجام دادید … هم برای تشکر اومدم و هم اینکه بقیه شما رو پرداخت کنم … . خیلی تعجب کرده بودم … با شرمندگی سرم رو پایین انداختم … نیازی نیست … من توی این پرونده شکست خوردم … و مثل یه ترسو، تمام روز رو اینجا قایم شدم … . دستش رو گذاشت روی شونه ام … نه پسرم … زمانی که هیچ کسی حاضر نشد از حق ما دفاع کنه … تو پشت سر ما ایستادی … حداقل، مردم صدای مظلومیت محمد من رو شنیدن … من از اول می دونستم شکست می خوریم … یعنی مطمئن بودم … . با شنیدن این جمله … شدیدی بهم وارد شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: لکه های ننگ شنیدن این جمله … شدیدی بهم وارد شد … پس چرا اینقدر تلاش کردید و مبارزه کردید؟ … اونها هم پسر شما رو کشتن … و هم شما رو مجبور کردن که هزینه دادگاه و دادرسی رو بپردازید … اگر مطمئن بودید چرا شروع کردید؟ … . سکوت سنگینی بین ما حاکم شد … برای چند لحظه ، از پرسیدن این سوال شرمنده شدم … با خودم گفتم … شاید این حرف فقط یه دلگرمی برای خودش بود که درد کمتری رو حس کنه … این چه سوالی بود که … . – پسر من یه بود … نمی خواستم با ننگ دزدی و حمل سلاح گرم، دفنش کنم … هر چقدر هم که اونها دروغ بگن … خیلی ها شاهد بودن … و الان همه می دونن پسر من، نه دزد بود، نه مسلح … من از دینم دفاع کردم … نه پسرم … برای بچه ای که اون رو از دست دادم … دیگه کاری از دست من برنمیاد … 👈 اما نمی خواستم با نام پسر من … دین خدا لکه دار بشه … . پاسخش به شدت ذهنم رو بهم ریخت … این جوابی نبود که انتظارش رو داشتم … و جوابی نبود که برای من قابل درک یا قابل پذیرش باشه … نمی خواستم قلبش رو بشکنم اما نمی تونستم این حرف رو بی جواب بگذارم … اون داشت، زندگیش رو بر مبنای اعتقادات احمقانه ای می چید … 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: در اعماق اقیانوس چند لحظه سکوت کرد … نگاه پر معنا و محبتی که قادر به درک عمق اون نبودم … . – خدا به قوم حضرت موسی، نعمت های فراوان داد … دریا رو پیش چشم اونها شکافت … از آسمان برای اونها غذا فرستاد … و اونها بدون اینکه ذره ای زحمت کشیده باشن؛ از تمام اون نعمت های استفاده کردن … زمانی که حضرت موسی، ۴۰ روز به طور رفت … اونها که رسما وجود خدا رو با چشم هاشون دیده بودن … گوساله پرست شدن … یه گوساله از طلا درست کردن و چون فقط از توش صدا در می اومد جلوش سجده کردن … خدا باز هم اونها رو بخشید … اما زمانی که بهشون گفت وارد این سرزمین بشید … اونها خودشون رو کنار کشیدن و به حضرت موسی گفتن … موسی، تو با خدات به جنگ اونها برو … وقتی جنگ تموم شد بیا ما رو خبر کن … می دونی چرا این طوری شد؟ … . داستان عجیبی بود که هرگز نشنیده بودم … سرم رو به علامت نه تکان دادم … نمی دونم … شاید احمق بودن … تلخ، خندید … اونها احمق نبودن … انسان ها زمانی برای چیزی ارزش قائل میشن و به چشم نعمت بهش نگاه می کنن که براش زحمت کشیده باشن … اونها هیچ زحمتی نکشیده بودن .. خدا بدون دریغ به اونها روزی داد … خدا به جای اونها با دشمن اونها جنگید … فرعون رو غرق کرد و اونها رو نجات داد … حتی لازم نبود برای به دست آوردن غذاشون تلاش کنن … اونها دیگه نعمت های خدا رو نمی دیدن … مثل بچه یه خانواده پولدار که از فرط ثروت زیاد … با ۱۰۰ دلاری سیگار درست می کنه و آتیشش میزنه … از دید اون، تک تک اون دلارها بی ارزشه چون از روز اول، بی حساب بهش دادن … اما از دید یه آدم فقیر، تک تک اونها جواهره … خدا به بشر نشان داد که ما باید برای نعمت ها سختی بکشیم … بجنگیم و تلاش کنیم تا قدز اونها رو بدونیم … آدمی که هر روز بدون مشکل، نفس می کشه … هرگز به اون نفس ها و اکسیژن به چشم نعمت نگاه نمی کنه … و هیچ وقت ارزش اونها رو نمی فهمه تا زمانی که اون رو از دست بده … مثل اون ماهی که غرق در آبه و مفهوم دریا رو نمی فهمه … . بعد از رفتن پدر محمد … من ساعت ها روی اون حرف ها فکر می کردم … شاید اولش عجیب بودن؛ اما وقتی خوب بهشون فکر کردم دیگه عجیب نبودن … ولی تک تکش داشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: خدای من کم کم خدا برای من موضوعیت پیدا می کرد … من اعتقادی به خدا نداشتم … خدا از دید من، خدای بود … خدای انسان های سفید … مرد سفیدی، که به ما می گفت … زجر بکش تا درهای آسمان به روی تو باز بشه … و من هر بار که این جملات رو می شنیدم … توی دلم می گفتم … خودت زجر بکش … اگر راست میگی از آسمون بیا پایین و یه روز رو مثل یه بومی سیاه زندگی کن … . زجر کشیدن برای کلیسا یه افتخار محسوب می شد … درهای آسمان و تطهیر … اما به جای حمایت از ما که قشر زجر کشیده بودیم … از اشراف و ثروتمندان حمایت می کرد … و اصلا شبیه انسان های زجر کشیده نبودن … اینجا بود که تازه داستان من و خدا، داشت شکل می گرفت… من شروع به تحقیق کردم … در جستجوی خدا، هر کتابی که به دستم می رسید؛ می خوندم … عرفان ها و عقاید مختلف … اونها رو کنار هم می گذاشتم و تمام ساعت های بی کاریم رو فکر می کردم … ، آخرین کتابی بود که خوندم … .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: داستان های اساطیر تحقیقاتم رو در مورد ادامه دادم … شیعه، سنی، وهابی … هر کدوم چندین فرقه و تفکر … هر کدوم ادعای حقانیت داشت … بعضی ها عقاید مشترک زیادی داشتن اما همدیگه رو کافر می دونستن … بعضی از عقاید هم زمین تا آسمان با هم فاصله داشت … به شدت گیج شده بودم … نمی تونستم بفهمم چی درسته و باید کدوم رو بپذیرم … کم کم شک و تردید هم داشت به ذهنم اضافه می شد … اگر اسلام حقانیت داره پس چرا اینقدر فرقه فرقه است؟ … از طرفی هجمه تفکرات منفی نسبت به هم در فضای مجازی روز به روز بیشتر می شد … . خسته شدم … چراغ رو خاموش کردم و روی تخت ولو شدم … – شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره … شاید دارم الکی دنبال یه توهم و فکر واهی حرکت می کنم … مگه میشه برای پرستش یه خدا، این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشه؟ … شاید تمام اینها ریشه در داستان های اساطیری گذشته داره … خدایا! اصلا وجود داری؟ … . بدون اینکه حواسم باشه … کاملا ناخودآگاه … ساعت ها توی تخت داشتم با خدایی حرف می زدم که … فکر می کردم اصلا وجود نداره … 🌷اما حقیقت این بود … بعد از خوندن قرآن … باور وجود خدا در من شکل گرفته بود … همه چیز رو رها کردم و برگشتم سر زندگی خودم … به خودم گفتم … کوین بهتره تمام انرژیت رو بگذاری روی زنده موندن … داری وقتت رو سر هیچی تلف می کنی … اونهایی که دنبال دین و خدا راه میوفتن … آدم های ضعیفی هستن که لازم دارن به چیزی اعتقاد داشته باشن … تا توی وقت سختی، بدبختی هاشون رو گردن یکی دیگه بندازن … و به جای تلاش، منتظر بشن؛ یکی از راه برسه و مشکلات شون رو حل کنه … فراموشش کن … و فراموش کردم … همه چیز رو … و برگشتم سر زندگی عادیم … نبرد با دنیای سفید برای بقا … از یه طرف به مبارزه ام برای دفاع از انسان های مظلوم ادامه می دادم … از طرف دیگه، سعی می کردم بچه های بومی رو تشویق کنم … گاهی ساعت ها و روزها از زمانم رو وقف می کردم … بین بچه ها می رفتم و سعی می کردم انگیزه ای برای نجات از بردگی و بدبختی در بین اونها ایجاد کنم … اونها باید ترس رو کنار می گذاشتن و برای رسیدن به حق شون مبارزه می کردن … تنها راه، برای ساختن آینده و نجات از بدبختی بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا