#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سی : لکه های ننگ
شنیدن این جمله … #شوک شدیدی بهم وارد شد …
پس چرا اینقدر تلاش کردید و مبارزه کردید؟ …
اونها هم پسر شما رو کشتن …
و هم شما رو مجبور کردن که هزینه دادگاه و دادرسی رو بپردازید …
اگر مطمئن بودید چرا شروع کردید؟ … .
سکوت سنگینی بین ما حاکم شد …
برای چند لحظه ، از پرسیدن این سوال شرمنده شدم …
با خودم گفتم … شاید این حرف فقط یه دلگرمی برای خودش بود که درد کمتری رو حس کنه … این چه سوالی بود که … .
– پسر من یه #مسلمان بود … نمی خواستم با ننگ دزدی و حمل سلاح گرم، دفنش کنم … هر چقدر هم که اونها دروغ بگن … خیلی ها شاهد بودن … و الان همه می دونن پسر من، نه دزد بود، نه مسلح …
من از دینم دفاع کردم … نه پسرم …
برای بچه ای که اون رو از دست دادم … دیگه کاری از دست من برنمیاد …
👈 اما نمی خواستم با نام پسر من … دین خدا لکه دار بشه … .
پاسخش به شدت ذهنم رو بهم ریخت …
این جوابی نبود که انتظارش رو داشتم …
و جوابی نبود که برای من قابل درک یا قابل پذیرش باشه … نمی خواستم قلبش رو بشکنم اما نمی تونستم این حرف رو بی جواب بگذارم …
اون داشت، زندگیش رو بر مبنای اعتقادات احمقانه ای می چید …
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سی_یک : در اعماق اقیانوس
چند لحظه سکوت کرد …
نگاه پر معنا و محبتی که قادر به درک عمق اون نبودم … .
– خدا به قوم حضرت موسی، نعمت های فراوان داد … دریا رو پیش چشم اونها شکافت … از آسمان برای اونها غذا فرستاد … و اونها بدون اینکه ذره ای زحمت کشیده باشن؛ از تمام اون نعمت های استفاده کردن …
زمانی که حضرت موسی، ۴۰ روز به طور رفت … اونها که رسما وجود خدا رو با چشم هاشون دیده بودن … گوساله پرست شدن …
یه گوساله از طلا درست کردن و چون فقط از توش صدا در می اومد جلوش سجده کردن …
خدا باز هم اونها رو بخشید …
اما زمانی که بهشون گفت وارد این سرزمین بشید …
اونها خودشون رو کنار کشیدن و به حضرت موسی گفتن … موسی، تو با خدات به جنگ اونها برو … وقتی جنگ تموم شد بیا ما رو خبر کن …
می دونی چرا این طوری شد؟ … .
داستان عجیبی بود که هرگز نشنیده بودم … سرم رو به علامت نه تکان دادم …
نمی دونم … شاید احمق بودن …
تلخ، خندید … اونها احمق نبودن …
انسان ها زمانی برای چیزی ارزش قائل میشن و به چشم نعمت بهش نگاه می کنن که براش زحمت کشیده باشن …
اونها هیچ زحمتی نکشیده بودن ..
خدا بدون دریغ به اونها روزی داد …
خدا به جای اونها با دشمن اونها جنگید … فرعون رو غرق کرد و اونها رو نجات داد …
حتی لازم نبود برای به دست آوردن غذاشون تلاش کنن …
اونها دیگه نعمت های خدا رو نمی دیدن …
مثل بچه یه خانواده پولدار که از فرط ثروت زیاد … با ۱۰۰ دلاری سیگار درست می کنه و آتیشش میزنه …
از دید اون، تک تک اون دلارها بی ارزشه
چون از روز اول، بی حساب بهش دادن …
اما از دید یه آدم فقیر، تک تک اونها جواهره …
خدا به بشر نشان داد که ما باید برای نعمت ها سختی بکشیم … بجنگیم و تلاش کنیم تا قدز اونها رو بدونیم …
آدمی که هر روز بدون مشکل، نفس می کشه … هرگز به اون نفس ها و اکسیژن به چشم نعمت نگاه نمی کنه …
و هیچ وقت ارزش اونها رو نمی فهمه تا زمانی که اون #نعمت رو از دست بده …
مثل اون ماهی که غرق در آبه و مفهوم دریا رو نمی فهمه … .
بعد از رفتن پدر محمد … من ساعت ها روی اون حرف ها فکر می کردم …
شاید اولش عجیب بودن؛ اما وقتی خوب بهشون فکر کردم دیگه عجیب نبودن …
ولی تک تکش #حقیقت داشت
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سی_دو : خدای من
کم کم خدا برای من موضوعیت پیدا می کرد …
من اعتقادی به خدا نداشتم …
خدا از دید من، خدای #کلیسا بود …
خدای انسان های سفید …
مرد سفیدی، که به ما می گفت … زجر بکش تا درهای آسمان به روی تو باز بشه …
و من هر بار که این جملات رو می شنیدم … توی دلم می گفتم … خودت زجر بکش …
اگر راست میگی از آسمون بیا پایین و یه روز رو مثل یه بومی سیاه زندگی کن … .
زجر کشیدن برای کلیسا یه افتخار محسوب می شد …
درهای آسمان و تطهیر …
اما به جای حمایت از ما که قشر زجر کشیده بودیم … از اشراف و ثروتمندان حمایت می کرد …
و اصلا شبیه انسان های زجر کشیده نبودن …
اینجا بود که تازه داستان من و خدا، داشت شکل می گرفت…
من شروع به تحقیق کردم …
در جستجوی خدا، هر کتابی که به دستم می رسید؛ می خوندم …
عرفان ها و عقاید مختلف …
اونها رو کنار هم می گذاشتم و تمام ساعت های بی کاریم رو فکر می کردم …
#قرآن، آخرین کتابی بود که خوندم … .
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سی_سه :
داستان های اساطیر
تحقیقاتم رو در مورد #اسلام ادامه دادم …
شیعه، سنی، وهابی …
هر کدوم چندین فرقه و تفکر …
هر کدوم ادعای حقانیت داشت …
بعضی ها عقاید مشترک زیادی داشتن
اما همدیگه رو کافر می دونستن …
بعضی از عقاید هم زمین تا آسمان با هم فاصله داشت …
به شدت گیج شده بودم …
نمی تونستم بفهمم چی درسته و باید کدوم رو بپذیرم …
کم کم شک و تردید هم داشت به ذهنم اضافه می شد …
اگر اسلام حقانیت داره پس چرا اینقدر فرقه فرقه است؟ …
از طرفی هجمه تفکرات منفی نسبت به #اسلام هم در فضای مجازی روز به روز بیشتر می شد … .
خسته شدم … چراغ رو خاموش کردم و روی تخت ولو شدم …
– شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره …
شاید دارم الکی دنبال یه توهم و فکر واهی حرکت می کنم …
مگه میشه برای پرستش یه خدا، این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشه؟ …
شاید تمام اینها ریشه در داستان های اساطیری گذشته داره …
خدایا! اصلا وجود داری؟ … .
بدون اینکه حواسم باشه … کاملا ناخودآگاه … ساعت ها توی تخت داشتم با خدایی حرف می زدم که … فکر می کردم اصلا وجود نداره …
🌷اما حقیقت این بود … بعد از خوندن قرآن … باور وجود خدا در من شکل گرفته بود …
همه چیز رو رها کردم و برگشتم سر زندگی خودم …
به خودم گفتم … کوین بهتره تمام انرژیت رو بگذاری روی زنده موندن …
داری وقتت رو سر هیچی تلف می کنی …
اونهایی که دنبال دین و خدا راه میوفتن … آدم های ضعیفی هستن که لازم دارن به چیزی اعتقاد داشته باشن … تا توی وقت سختی، بدبختی هاشون رو گردن یکی دیگه بندازن … و به جای تلاش، منتظر بشن؛ یکی از راه برسه و مشکلات شون رو حل کنه …
فراموشش کن …
و فراموش کردم … همه چیز رو …
و برگشتم سر زندگی عادیم …
نبرد با دنیای سفید برای بقا …
از یه طرف به مبارزه ام برای دفاع از انسان های مظلوم ادامه می دادم …
از طرف دیگه، سعی می کردم بچه های بومی رو تشویق کنم … گاهی ساعت ها و روزها از زمانم رو وقف می کردم … بین بچه ها می رفتم و سعی می کردم انگیزه ای برای نجات از بردگی و بدبختی در بین اونها ایجاد کنم …
اونها باید ترس رو کنار می گذاشتن و برای رسیدن به حق شون مبارزه می کردن …
#مبارزه تنها راه، برای ساختن آینده و نجات از بدبختی بود.
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سی_چهار : آزادی توهم
کم کم تعداد افراد متقاضی برای #درس خوندن زیاد می شد …
من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش می کردم …
پول و قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم … اما #انگیزه ی من، برای #تغییر دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یک ، خاموش شدنی نبود …
مبارزه ای تا آخرین نفس …
کار سختی بود؛ اما تعداد ما داشت زیاد می شد …
حالا کم کم داشتیم وارد آمارها می شدیم … از هر ۱۰۰۰ بومی استرالیایی، ۴۰ نفر برای درس خوندن یا ادامه تحصیل اقدام می کرد …
شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود؛ اما برای ما، مفهوم #امید_به_آینده رو داشت …
نعمتی رو که من با تمام وجودم حس می کردم، سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن …
سال ۲۰۰۸ … یکی از مهمترین سال های زندگی من بود …
زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود … عذرخواهی کرد …
زمانی که #نخست_وزیر رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما #پوزش خواست …
همون سال، #اوباما … اولین رئیس جمهور #سیاه_پوست امریکا… در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید …
اون شب، من از شدت خوشحالی گریه می کردم …
با خودم گفتم … امروز، صدای #آزادی در امریکا بلند شده … فردا این صدا در سرزمین ماست، کوین …
نوری در قلب من تابیده بود …
نور #امید و آینده ی روشن …
سرزمین زیبای متمدن من … داشت گام هایی در مسیر انسانیت برمی داشت …
به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه می کرد …
اما این توهمی بیش نبود … هرگز چیزی تغییر نکرد … سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود …
آی دنیا … ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم … این تنها #جلوه سخنان نخست وزیر بود …
من گاهی به حرکت جهان فکر می کردم …
گاهی به شدت مایوس می شدم …
آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح #دنیا وجود داشت؟ …
ناامیدی چاره ی کار نبود …
من باید راهی برای نسل های آینده پیدا می کردم …
برای همین ، شروع به تحقیق کردم …
دقیق تمام اخبار جهان رو رصد می کردم …
توی شبکه های اجتماعی و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم… فراتر از مرزهای استرالیا
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سی_پنج : هدف بزرگ
فقط یک راه برای #نجات_ما وجود داشت … #مبارزه …
یک جنبش علیه ظلم و نابرابری …
یک جنبش برای تحقق عدالت …
اما یک مبارزه …
آرمان، هدف، ایدئولوژی و شیوه ی مبارزه لازم داشت …
با رسیدن به این جواب … حالا باید به سوال دیگه ای هم پاسخ می دادم …
بهترین روش و شیوه برای این جنبش چی بود؟ …
روشی که پاسخگوی قرن جدید باشه …
روشی که صد در صد به پیروزی ختم بشه …
برای یافتن تمام این پرسش ها شروع به مطالعه در مورد قیام ها، انقلاب ها و اصلاحات بزرگ اجتماعی و سیاسی جهان کردم …
علی الخصوص حرکت هایی که به جامعه سیاه و بومی مربوط می شد …
راه ها، شیوه ها و ایدئولوژی های فراوانی پیش پای من قرار گرفته بود …
راه هایی که گاهی بسیار به هم نزدیک می شد و گاهی بسیار دور …
بعضی از اونها تلفات انسانی زیادی داشت اما به خاطر سوء مدیریت در اوج رسیدن به پیروزی نابود شده بود …
یا یک تغییر جریان ساده، اون رو از بین برده بود … .
بعد از تحقیق زیاد … فهمیدم
جدای از ایدئولوژی، هدف و آرمان …
یک حرکت باید توسط یک #رهبر_قوی، محکم و غیرقابل تزلزل … زیرک، دانا و تیزبین مدیریت بشه … کسی که بتونه آینده نگری و وسعت دید داشته باشه … تا موانع رو شناسایی کنه و بتونه توی بحران بهترین تصمیم رو بگیره و آینده حرکت رو نجات بده …
کسی که بتونه یک جریان قوی رو از صفر ایجاد کنه …
قدرت نفوذ فکری و اندیشه داشته باشه …
و نسبت به بزرگ ترین دستاورد، کمترین تلفات رو داشته باشه
فقط در چنین شرایطی می شد مانع از اشتباهات جنبش ها و حرکت های بزرگ گذشته شد …
علی الخصوص که در جامعه ما تفاوت نژاد بود … تفاوتی که در یک جامعه طبقاتی و نژادپرستانه … هرگز قابل حل نبود…
فقط یک راه وجود داشت …
تغییر اندیشه ی دنیای سفید
برای همراهی و شرکت در این حرکت …
دنیای سفید باید تساوی و برابری با ما رو قبول می کرد … .
اما چطور؟ … آیا راهی برای تغییر افکار وجود داشت؟ …
غرق در میان این افکار و سوالات…
ناگهان یاد #قرآن افتادم …
قرآن و تصاویر #حج … این تنها راه بود