eitaa logo
رمان های ایمانی
124 دنبال‌کننده
59 عکس
9 ویدیو
7 فایل
#رمان های سید طاها ایمانی کتاب #شاهرخ و.... نثار روح شهدا، صلوات @YYAAZZAAHHRRAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: کانون شرارت دوره ی زبان فارسی تموم شد … ولی برای همه ی ما تازه واردها خوندن متن ها کار راحتی نبود … بقیه، پا به پای برنامه های آموزشی پیش می رفتن؛ اما قضیه، برای من فرق می کرد … . که روز ، توی ذهنم شکل گرفته بود … امانم رو بریده بود و رهام نمی کرد … باید می فهمیدم … اصلا من به خاطر همین اومده بودم … . شروع به کردم … هر مطلبی که پیرامون حکومت و رهبری جامعه دینی نوشته شده بود رو می خوندم … گاهی خوندن یک صفحه کتاب به زبان فارسی … یک ظهر تا شب طول می کشید … گاهی حتی شام نمی خوردم تا خوابم نبره و بتونم شب رو تا طلوع، مطالعه کنم … . 🌷و این نتیجه ای بود که پیدا کردم: حکومت زمین به خدا تعلق داره … و پیامبر و اهل بیتش، واسطه زمین و آسمان … و ریسمان الهی هستن … و در زمان غیبت آخرین امام … حکومت در دست فقیه جامع الشرایط، امانته … . حکومت الهی … امت واحد … مبارزه با استعمار، استکبار، سرمایه داری … مبارزه با برده داری … تلاش در جهت تحقق عدالت …و … همه ی اینها، ، سیاسی و حکومتی بود … مفاهیمی که به راحتی می تونستم درک شون کنم… اما دیگه ای هم بود … به خدا… به پیامبر و اهل بیت رسول الله … عشق از دید ما، ارتباط دو جنس بود … و این مفهوم برام قابل فهم نبود … اما موضوع ساده ای نبود که بشه از کنارش رد شد … مرگ و کشته شدن در راه هدف، یه تفکر پذیرفته شده است … انسان هایی هم بودند که به خاطر نجات همسر یا فرزند، جون شون رو از دست دادن … اما عشق به خدا؟ … و عجیب تر، ماجرای … 🌷چه چیزی می تونست خطرناک تر از مردمی باشه که مفهوم عشق به خدا در بین اونهاست … و به راحتی حاضرن جانشون رو در راه اون بدن… . خودشون رو یک امت واحد می دونن … و هیچ مرزی برای این اعتقاد و فدای جان، وجود نداره … . 🌷تازه می تونستم علت مبارزه حکومت های سرمایه داری رو با بفهمم … و اینکه چرا همه شون با هم، ایران رو هدف گرفته بودن … شیوع این تفکر در بین جامعه غرب … به معنای مرگ و نابودی اونها بود … . مردمی که مرزهای فکری از بین اونها برداشته بشه … و در قلب کشوری که متولد شده اند … قلب خودشون برای جای دیگه ای … و به فرمان شخص دیگه ای در تپش باشه … . برای اونها، ایران تنها … هیچ ترسی نداشت … تفکر در حال شیوع، بمب زمان داری بود که … برای نابودی اونها لحظه شماری می کرد … . جواب ها راحت تر از چیزی بود که حدس می زدم … حالا به خوبی می تونستم همه چیز رو ببینم … حتی قدم های بعدی حکومت های سرمایه داری رو حدس بزنم … وحشت بی پایان دنیای سرمایه داری و استعمارگر … از اسلام … و از حکومت ایران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: صرف ساده تابستان سال ۹۰ از راه رسید … اکثر بچه ها به کشورهاشون برگشتن … عده ی کمی هم توی خوابگاه موندن … من و هادی هم جزء همین عده ی کم بودیم … . قصد داشتم کل تابستان فقط بخونم … درس عربی واقعا برام سخت بود … من توی هفت سالگی به راحتی می تونستم به زبان انگلیسی و زبان بومی ها صحبت کنم … زبان فارسی رو به خوبی یاد گرفته بودم و صحبت می کردم اما عربی … نمی دونم چرا اینقدر برام سخت شده بود … هادی داشت نماز می خوند و من همچنان با کتاب عربی کلنجار می رفتم … در فرهنگ زندگی من، نفر دوم بودن هیچ جایگاهی نداشت … هر چه بیشتر تلاش می کردم، بیشتر شکست می خوردم … واقعا خسته شده بودم … رو پرت کردم و روی تخت ولو شدم … سر چرخوندم، کتاب از که خودم مشخص کرده بودم، رد شده بود … گفتم ولش کن، وقتی توی اتاق نبود میرم برش می دارم … و غرق افکار مختلف، چشم هام رو بستم … . نمازش تموم شد … تحرکش سمت دیگه اتاق، حواسم رو به خودش جلب کرد … فکر کرد خوابم … کتابم رو از روی زمین برداشت و ورق زد … اصلا تکان نخوردم … چند لحظه بهش نگاه کرد و گذاشت این طرف … اونقدر این مدت، رفتارهای عجیب دیده بودم که دیگه از دیدن یه رفتار عجیب، تعجب نمی کردم چند روز از ماجرا گذشت … بعد از خوردن شام برگشتم توی اتاق که دیدم یه دفتر روی تخت منه … بازش که کردم … 🌷آموزش قواعد عربی به زبان انگلیسی بود … تمام مطالب رو با نکات ریز و تفاوت هاش برام توضیح داده بود … جملات عربی و مثال ها رو نوشته بود و کامل شرح داده بود … اول تعجب کردم اما بلافاصله به یاد هادی افتادم … یعنی دلش به حال من سوخته؟ … یا شاید … به شدت شده بودم … این افکار مثل خوره، آرامش رو ازم گرفت … . در رو باز کرد و اومد داخل … تا چشمم بهش افتاد، دفتر رو پرت کردم سمتش … کی از تو کمک خواسته بود که دخالت کردی؟ … فکر کردی من یه آدم بدبختم که به کمکت احتیاج دارم؟ … . توی شوک بود … سریع به خودش اومد … از حالتش مشخص بود خیلی ناراحت شده … خودم رو برای یه درگیری حسابی آماده کرده بودم که … خم شد و دفتر رو از روی زمین برداشت … . – قصد بی احترامی نداشتم … اگر رفتارم باعث سوء تفاهم شده، عذرمی خوام … . و خیلی عادی رفت سمت خودش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: نفوذی به شدت جا خوردم … من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم … ولی این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت … مشخص بود خیلی ناراحت شده اما به جای هر واکنشی فقط ازم کرد … . اون شب اصلا خوابم نبرد … نیمه هشیار توی جای خودم دراز کشیده بودم که نیمه شب از جاش بلند شد … رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت … سجاده اش رو باز کرد و مشغول شد … می دونستم نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست … اما اون مدام، دو رکعت، دو رکعت … پشت سر هم نماز می خوند … من همون طور دراز کشیده، بهش نگاه می کردم … حالت عجیبی داشت … نماز آخر، یه رکعت اما طولانی بود … و اون خیلی آروم، بین نماز گریه می کرد … . من شاید حدود یه سالی می شد که مسلمان شده بودم … اما مسلمانی من فقط اسمی بود … هرگز نماز نخونده بودم… توی مراسم عبادی و مذهبی مسلمان ها شرکت نکرده بودم … و فقط روی هدف خودم تمرکز کرده بودم … . اما اون شب، برای اولین بار توجهم جلب شده بود … نمی فهمیدم چرا هادی، اون طور گریه می کنه … اون حالت، حس عجیبی داشت … حسی که من قادر به درک کردنش نبودم … . از اون شب … ناخودآگاه، هادی در کانون توجهم قرار گرفته بود … هر طرف که می رفت … یا هر رفتاری که می کرد … به شدت کنجکاوی من تحریک می شد … از پله ها می اومدم پایین … می خواستم وارد حیاط بشم که متوجه حرف چند نفر از بچه ها شدم … داشتن در مورد من با هادی حرف می زدن … برای اولین بار دلم می خواست سر در بیارم دارن در مورد من به هادی چی میگن؟… . همون گوشه راهرو و توی زاویه ایستادم … طوری که من رو نبینن … و گوش هام رو تیز کردم … – اصلا معلوم نیست این آدم کیه … نه اهل نماز و روزه است… نه اخلاق و منشش مثل مسلمان هاست … حتی رفتارش شبیه یه آدم عادی نیست … باور کن اگر یه ذره اهل تظاهر بود یا خودش رو بین بچه ها جا می کرد … می گفتم نفوذیه، اومده ببینه ایران چه خبره … هر چند همین رفتارهاش هم بدجور … هر کدوم یه چیزی می گفتن و حرفی می زدن … و هادی فقط با چهره ای گرفته … سرش رو پایین انداخته بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: جاسوس استرالیا حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت … – این حرف ها غیبته … کمتر گوشت برادرتون رو بخورید … – غیبت چیه؟ … اگر نفوذی باشه چی؟ … کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف … خودشون رو جا کردن اینجا … یا خواستن واردش بشن؟ … کم از اینها وارد سیستم حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟ … سرش رو بالا آورد … اگر نفوذی باشه غیبت نیست … اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم … خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودماینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره … مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه … من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم … کوین چنین آدمی نیست… . چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن … هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیرایرانی… اینقدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه… اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن … و امت واحد بودنشون برام سخت بود … . – در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید … باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید … این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده … شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده … باید به اینها هم نگاه کنید … شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید… من و شما موظفیم با رفتارو عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم … بقیه اش با خداست … حرف های هادی برام عجیب بود … چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟ … این حرف ها همه اش شعار بود … اون یه پسر سفید و بور بود … از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده … در حالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم … روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم … هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره … اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست احترام قائل بشم … اون سعی داشت من رو درک کنه … و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود… . چند روز گذشت … من دوباره داشتم عربی می خوندم … حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم … به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متاسف شدم … بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم … برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم … داشت سمت خودش اصول می خوند … منم زیرچشمی بهش نگاه می کردم که … یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: غرور زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا کنم … که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا … مکث کوتاهی کرد … مشکلی پیش اومده؟ … بدجور هول شدم و گفتم نه … و همزمان سرم رو در رد سوالش تکان دادم … اعصابم خورد شده بود … لعنت به تو کوین … بهترین فرصت بود … چرا مثل آدم بهش نگفتی؟ … داشتم به خودم فحش می دادم که پرید وسط افکارم … – منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم … خندید … فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود … – نخند … سفیدها که بهم لبخند می زنن خوشم نمیاد … هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمی کنه … جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد … سرش رو انداخت پایین … چند لحظه در سکوت مطلق گذشت … – اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی … باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی …افتخار؟ … یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال میشی؟… منتظر جوابش نشدم … پوزخندی زدم و گفتم … هر چند … چرا نباید خوشحال بشی؟ … اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابرقهرمان به کمک شون میری … اونی که به خاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی … طرف مقابله …مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا خدمت کنم… همون طور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد … ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است … به چی فکر می کرد؛ نمی دونم … اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن … و خودم رو سرزنش می کردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه غرور احمقانه از دست داده بودم … می تونستم بدون کوچیک کردن خودم … دوباره دفتر رو ازش بگیرم … اما … همین طور که می گذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر می شد … اونقدر که اصلا حواسم نبود و فحش آخر رو بلند… به زبون آوردم … – لعنت به توی احمق … سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد … با دست بهش اشاره کردم و گفتم … با تو نبودم … و بلند شدم از اتاق زدم بیرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: شرم تابستان تموم شد … بچه ها تقریبا برگشته بودن … به زودی سال تحصیلی جدید شروع می شد … و من هنوز با عربی گلاویز بودم … تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود … و ناخواسته سکوت بین ما شکست … توی تمام درس ها کارم خوب بود … هر چند درس خوندن به یه زبان دیگه … و با اصطلاحات زیاد، سخت بود … اما مثل عربی نبود … رسما توش به بن بست رسیده بودم … دیگه فایده نداشت … دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی … .اون دفتری که اون دفعه بهم دادی … نگذاشت جمله ام تموم شه از جاش بلند شد … صبر کن الان میارم … بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد … عذاب وجدان گرفتم... اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم … دفتر رو گرفتم و رفتم … واقعا کمک بزرگی بود... اما کلی سوال جدید برام پیش اومد … دیگه هیچ چاره ای نداشتم … . داشت قلمش رو می تراشید … یکی از تفریحاتش بود … من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم ...اما شنیده بودم می تونه به تمام سبک ها بنویسه … یه کم زیر چشمی بهش نگاه کردم … 🌷عزمم رو جزم کردم … از جا بلند شدم و از خط رفتم اون طرف … با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد … نگاهش خیلی خاص شده بود … . – من جزوه رو خوندم … ولی کلی سوال دارم … مکث کوتاهی کردم … مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟ … خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد … دستی به صورتش کشید … و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت … شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود … 🌷با دقت و جدیت به سوال هام جواب می داد … تمرین ها رو نگاه می کرد و اشتباهاتم رو تصحیح می کرد … تدرسیش عالی بود … ولی هر لحظه ای که می گذشت واقعا برام سخت بود … شدید احساس حقارت می کردم … حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم … من از خودم خجالت می کشیدم … و از رفتاری که در گذشته با هادی داشتم