eitaa logo
رمان های ایمانی
148 دنبال‌کننده
59 عکس
9 ویدیو
7 فایل
#رمان های سید طاها ایمانی کتاب #شاهرخ و.... نثار روح شهدا، صلوات @YYAAZZAAHHRRAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: یا مرگ یا پیروزی وارد راهروی دادگاه شدم … اما نه برای دفاع از انسان های سفید … باید پرونده رو ، برای اثبات برتری خودم پیروز می شدم … باید به همه اونها ثابت می کردم که من با وجود همه تبعیض ها و دشمنی ها … قدرت پیروزی و برتری رو دارم … دیگه نه برای انسانیت … که انسانیتی وجود نداشت… نه برای دفاع از اون دو تا سفید … که با بی چشم و رویی دستم رو گاز گرفته بودن … باید به خاطر دنیای بومی های سیاه و کسب برتری پیروز می شدم … جلسه دادگاه شروع شد … موضوع پرونده به حدی ساده بود که به راحتی می شد حتی توی یک یا دو جلسه تمومش کرد … اما تا من می خواستم صحبت کنم، وکیل خوانده توی حرفم می پرید یا مرتب فریاد می زد … اعتراض دارم آقای قاضی … و با جمله وارده … دهان من بسته می شد … موکل هام به کل امیدشون رو از دست داده بودن … و مدام با ناراحتی و عصبانیت، زیرچشمی بهم نگاه می کردن … یاس و شکست توی صورت شون موج می زد … . اومدم و توی جایگاه خودم نشستم … وکیل خوانده پشت سر هم و بی وقفه حرف می زد … حرف هاش که تموم شد، رفت و سر جاش نشست … قاضی دادگاه رو به من کرد … . – آقای ویزل … حرفی برای گفتن ندارید؟ … فقط بهش نگاه می کردم … موکل هام شدید عصبی شده بودن … . – آقای ویزل، با شمام … حرفی برای گفتن ندارید؟ … . از جا بلند شدم … این آخرین شانس تمام زندگی من بود … یا مرگ یا پیروزی … – حرف آقای قاضی؟ … آیا گوشی برای شنیدن حرف انسان های مظلوم هست؟ … آیا کسی توی این کشور … گوشی برای شنیدن داره؟ … وکیل خوانده با عصبانیت از جا پرید … اعتراض دارم آقای قاضی … این حرف ها مال دادگاه نیست … . – اعتراض وارده … شما دارید توی صحن دادگاه اهانت می کنید … . – من اهانت می کنم؟ … و صدام رو بالا بردم … من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: نماینده عدالت – من اهانت می کنم؟ … و صدام رو بالا بردم … من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟ … همه ی شما خیلی خوب می دونید که تمام مدارک این پرونده به نفع موکل منه … من قبلا همه شون رو به دادگاه تقدیم کرده بودم … و امروز ما باید فقط برای تعیین جریمه و حق موکل من اینجا باشیم … اما چرا به من … حتی اجازه اعتراض به وکیل مقابلم، داده نمیشه؟ … رو کردم به وکیل خوانده … در حالی که شما، آقای وکیل … هیچ گونه مدرکی جز بازی با کلمات به دادگاه ارائه نکردید … آیا واقعا گوشی برای شنیدن صدای مظلوم هست؟ … . این بار با خشم بیشتری فریاد زد … من اعتراض دارم آقای قاضی … پریدم وسط حرفش و فریاد زدم … به چی اعتراض دارید آقای وکیل؟ … به حرف های من؟ … یا اینکه یه بومی سیاه جلوی شما ایستاده؟ … کپ کرد … سرجاش میخکوب شد … – آقای ویزل … به عنوان قاضی دادگاه به شما هشدار میدم… اگر به این حرف ها ادامه بدید ناچار میشم شما رو از دادگاه اخراج کنم … – اون کسی که توی دادگاه داره اهانت می کنه، من نیستم … دوباره چرخیدم سمت وکیل خوانده … شما هستید … شما هستید که به شعور انسان هایی اهانت می کنید که قوانین رو نصب کردن … قوانینی که میگه هر انسانی حق داره از خودش دفاع کنه … انسان ها با هم برابرن و به من اجازه میده که اینجا بایستم … چرخیدم سمت قاضی … فراموش نکنید که شما نماینده عدالت هستید … نماینده ای که باید حرف مظلوم رو بشنوه … و حق اون رو بگیره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: استعداد سیاه وکیل مقابل در حالی که از شدت خشم چشم هاش می لرزید و صورتش سرخ شده بود، دوباره فریاد زد … من اعتراض دارم آقای قاضی … این حرف ها و شعارها جاش توی دادگاه نیست قبل از اینکه قاضی واکنشی نشون بده … منم صدام رو بلندتر کردم … باشه من رو از دادگاه اخراج کنید … اصلا بندازید زندان … و صدای اعتراض یه مظلوم رو در برابر عدالت خفه کنید … آیا غیر از اینه که شما، آقای وکیل … هیچ مدرکی در دفاع از موکل تون ندارید؟ … . مکث کردم … دیگه نفسم در نمی اومد … برگشتم سمت میز خودم … . – متاسفم … اما نه برای خودم … متاسفم برای انسان هایی که علی رغم پیشرفت تکنولوژی … هنوز توی تعصبات کور خودشون گیر کردن … انسان امروز، در آسمان سفر می کنه… اما با مغز خشکی که هنوز توی تفکرات عصر رنسانس گیر کرده … . بدون توجه به فریادهای وکیل مقابل به حرفم ادامه می دادم … قاضی با عصبانیت، چکشش رو چند بار روی میز کوبید … سکوت کنید … هر دوتون ساکت باشید … و الا هر دوتون رو از دادگاه اخراج می کنم … . سکوت عمیقی فضای دادگاه رو پر کرد … اصلا حالم خوب نبود ولی معلوم بود حال وکیل مقابل از مال من بدتره … با چنان نفرتی بهم نگاه می کرد که اگر می تونست در جا من رو می کشت … چشم هاش سرخ شده بود و داشت از حدقه بیرون می زد … . – من بعد از بررسی مجدد شواهد و مدارک … فردا صبح، ساعت ۹ ، نتیجه نهایی رو اعلام می کنم … وکیل هر دو طرف، فردا راس ساعت اعلام شده توی دفتر من باشن … ختم دادرسی … و سه بار چکشش رو روی میز کوبید … . تا صبح خوابم نبرد … چهره اونها … چهره مایوس و ناامید موکل هام … حرف ها و رفتارها… فشار و دردهای اون روز … نابودن شدن تمام امیدها و آرزوهام … تمام اون سالهای سخت … همین طور که به پشت دراز کشیده بودم … دانه های اشک، بی اختیار از چشمم پایین می اومد … از خودم و سرنوشتم متنفر بودم … چرا با اون همه استعداد باید سیاه متولد می شدم؟ … چرا؟ … چرا؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: پرونده جنجالی فردا صبح، کلی قبل از ساعت ۹ توی دادگاه حاضر بودم … مثل آدمی که با پای خودش اومده بود و جلوی جوخه اعدام ایستاده بود … منتظر بودم، هر لحظه قاضی ماشه رو بکشه … اما سرنوشت جور دیگه ای رقم خورد … قاضی رای پرونده رو به نفع ما صادر کرد … فریادهای وکیل خوانده بی اثر بود … ما پرونده رو برده بودیم … و حالا فقط قرار بود روی مبالغ جریمه و مجازات خوانده بحث کنیم … جلسه تمام شد … وکیل خوانده با عصبانیت تمام، اتاق رو ترک کرد … از جا بلند شدم … قاضی با نگاه تحسین آمیزی بهم لبخند زد … برای اولین بار توی عمرم، طعم پیروزی رو با همه وجود، حس می کردم … دستش رو سمت من دراز کرد … آقای ویزل … کارتون خوب بود … باورم نمی شد … تمام بدنم می لرزید … از در که بیرون رفتم دستم رو گرفتم به دیوار … نمی تونستم روی پاهام بایستم … هنوز باورم نمی شد و توی شوک بودم … موکل ها با حالت خاصی بهم نگاه می کردن … . – شکست خوردیم؟ … دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … نه، پیروز شدیم… ما بردیم … برای اولین بار بود جلوی کسی گریه می کردم … و این اولین بار، اشک شادی بود … اصلا باورم نمی شد … اگر خدایی وجود داشت … این حتما یه معجزه بود … خبر پیروزی پرونده من بین کارگرها پیچید … مجبور بودم به کارم ادامه بدم … همه با تعجب بهم نگاه می کردن … یه وکیل سیاه، که زباله جمع می کرد … کم کم توجهات بهم جلب شد … از نگاه های عجیب و سراسر بهت اونها … تا سوال های مختلف … طبق قانون، برای پرسیدن سوال حقوقی باید بهم پول و حق مشاوره می دادن … اما من پولی نمی گرفتم … من برای پولدار شدن وکیل نشده بودم… . همین مساله و تسلطم روی قانون، به مرور باعث شهرت من شد … تعداد پرونده هام زیاد شده بود … هر چند، هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود … همیشه ضریب شکست من، چند برابر طرف مقابلم بود … با هر پرونده فشار سختی روی من وارد می شد … فشاری که بعدش حس می کردم یه سال از عمرم کم شد … موکل ها هم اکثرا فقیر … گاهی دستمزدم به اندازه خرید چند وعده غذا می شد … اما من راضی بودم … همه چیز روال عادی داشت … تا اینکه … اون پرونده ی جنجالی پیش اومد … پلیس… یه نوجوان ۱۷ ساله رو … با شلیک ۲۶ گلوله کشت… نام: محمد … جرم: مشارکت در دزدی و حمل سلاح گرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: گلوله های یک تراژدی اون روز توی دفتر مشغول کار بودم که پدر و مادرش وارد شدن… خبر کشته شدن پسرشون رو توی دیده بودم … . پسرشون به خاطر یه برنامه، تا نزدیک غروب توی مدرسه مونده بود … داشته برمی گشته که پلیس به خاطر رنگ گندمی پوستش … و کوله بزرگ دوشش … و نزدیک بودن به محل جرم ، بهش شک می کنه … اونها بلافاصله با ماشین جلوی اون می پیچن … محمد به شدت وحشت زده میشه … که ماشین دوم هم از پشت سر، راهش رو می بنده … پلیس ها فریاد زنان از ماشین بیرون میان … و در حالی که فریاد می زدن دست هات رو ببر بالا … به سمت اون شلیک می کنن … ۲۶ گلوله … بدون لحظه ای مکث و تردید … بدن محمد رو سوراخ سوراخ کرده بودن … بچه ی وحشت زده ای که هرگز نفهمید چرا اون رو به بستن؟ … سلاح گرم یا هیچ کدوم از اشیای مسروقه توی وسایل محمد پیدا نشده بود … طبق تصاویر پزشکی قانونی از جسد … چند گلوله به زیر کتف و بغلش اصابت کرده بود … این فقط در شرایطی می تونست اتفاق افتاده باشه که اون بچه … به نشانه تسلیم دست هاش رو بالا برده باشه … یعنی اونها، به کسی شلیک کرده بودن که تسلیم شده … این چیزی بود که تمام شاهدهای صحنه به زبان آورده بودن … . – اون بچه با وحشت و در حالی که می لرزید … کوله اش رو انداخت و دستش رو بالا برد … . هیچ کسی از اون پلیس ها سوالی نکرد … هیچ کدوم توبیخ نشدن … رئیس پلیس ساده ترین کلمات عذرخواهی، اعلام کرد … هر روز انسان های زیادی در دنیا جان شون رو از دست میدن … و کشته شدن محمد هم مثل اونها، فقط یه تراژدیه … اما پلیس ها به اینکه … اون بچه مسلح هست یا نه … شک کردن … و این عمل پلیس، صرفا از خود محسوب می شده … و اونها هیچ اشتباهی مرتکب نشدن… . ۲۶ گلوله برای دفاع از خود … حتی دیدن چهره پدر و مادرش هم تمام وجودم رو آتش می زد … هیچ کسی بهتر از من، حس اونها رو درک نمی کرد … . اونها حرف می زدن … من حرف های اونها رو می نوشتم … و زیرچشمی به دست علیل و دردناکم نگاه می کردم … هر چند اونها هم سفیدپوست بودن … اما قسم خوردم هر کاری از دستم برمیاد براشون انجام بدم … . چند روزی می شد که مردم با شنیدن این خبر به خیابون اومده بودن … از جلوی اداره پلیس گرفته تا تظاهرات خیابانی … تظاهراتی که عموما باخشونت پلیس تمام می شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: در برابر عدالت هیچ پلیسی در این دادگاه حاضر نشد … حتی زمانی که از اونها جهت پاسخ به سوالات، رسما درخواست قانونی کردم … فقط یه وکیل … به نمایندگی از همه اونها، اونجا حضور داشت … و در نهایت … دادگاه رای اونها رو صادر کرد… و این عمل پلیس، صرفا دفاع از خود اعلام شد … ۲۶ گلوله برای دفاع در برابر یه آدم غیر مسلح … . قاضی رای خودش رو اعلام کرد … و سه مرتبه روی میز کوبید … ختم دادرسی … . مادر محمد با صدای بلند گریه می کرد … پدرش می لرزید و اشک می ریخت … و من، ناخودآگاه می خندیدم … و سرم رو تکان می دادم … اون قدر بلند که قاضی فکر کرد دارم دادگاه رو می کنم … یه نفر داشت زنده زنده، قلبم رو از سینه ام بیرون می کشید … سوزشش رو تا مغز استخوانم حس می کردم … سریع وسایلم رو جمع کردم … من باید اولین نفری باشم که با خبرنگارها حرف می زنه … من باید صدای مظلومیت محمد و مرگ عدالت رو به گوش دنیا می رسوندم … از در سالن دادگاه که خارج شدم … چند نفر از گارد دادگاه دوره ام کردن … آقای ویزل، شما باید با ما بیاید … بعد از چند ساعت شدن توی یه اتاق … بالاخره یکی در رو باز کرد … از شدت خشم، تمام بدنم می لرزید … . – چه عجب … اونقدر به در زدم و صدا کردم که گلوم داشت پاره می شد … حداقل با یه فنجون قهوه می اومدید … در رو بست و اومد سمتم … شما حس شوخ طبعی جالبی دارید آقای ویزل … حتی در چنین شرایطی … نشست مقابلم … – ولی من اینجام که در مورد مسائل جدی با هم صحبت کنم … به پشتی تکیه داد … یه راست میرم سر اصل مطلب … شما حق ندارید در مورد این پرونده با هیچ شخصی یا هیچ خبرگزاری ای صحبت کنید … این پرونده، از این لحظه محرمانه است … اگر تخلف کنید به جرم افشای مدارک محرمانه، مجرم شناخته شده و به شدت مجازات می شید … به زحمت می تونستم خودم رو کنترل کنم … تمام بدنم می لرزید … بدتر از همه، وقتی عصبی می شدم دستم به شدت درد می گرفت و می سوخت … محکم توی چشم هاش زل زدم … حتی اگر دهن من رو با تهدید ببندید … با پدر و مادرش چکار می کنید؟ … با پوزخند خاصی از جاش بلند شد … اینجا کشور آزادیه آقای ویزل … اونها هر چقدر که بخوان می تونن گریه کنن و با همسایه هاشون حرف بزنن