#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_سه : یا مرگ یا پیروزی
وارد راهروی دادگاه شدم … اما نه برای دفاع از انسان های سفید …
باید پرونده رو ، برای اثبات برتری خودم پیروز می شدم …
باید به همه اونها ثابت می کردم که من با وجود همه تبعیض ها و دشمنی ها … قدرت پیروزی و برتری رو دارم …
دیگه نه برای انسانیت … که انسانیتی وجود نداشت…
نه برای دفاع از اون دو تا سفید … که با بی چشم و رویی دستم رو گاز گرفته بودن …
باید به خاطر دنیای بومی های سیاه و کسب برتری پیروز می شدم …
جلسه دادگاه شروع شد … موضوع پرونده به حدی ساده بود که به راحتی می شد حتی توی یک یا دو جلسه تمومش کرد …
اما تا من می خواستم صحبت کنم، وکیل خوانده توی حرفم می پرید یا مرتب فریاد می زد … اعتراض دارم آقای قاضی …
و با جمله وارده … دهان من بسته می شد …
موکل هام به کل امیدشون رو از دست داده بودن … و مدام با ناراحتی و عصبانیت، زیرچشمی بهم نگاه می کردن … یاس و شکست توی صورت شون موج می زد … .
اومدم و توی جایگاه خودم نشستم …
وکیل خوانده پشت سر هم و بی وقفه حرف می زد … حرف هاش که تموم شد، رفت و سر جاش نشست … قاضی دادگاه رو به من کرد … .
– آقای ویزل … حرفی برای گفتن ندارید؟ …
فقط بهش نگاه می کردم … موکل هام شدید عصبی شده بودن … .
– آقای ویزل، با شمام … حرفی برای گفتن ندارید؟ … .
از جا بلند شدم … این آخرین شانس تمام زندگی من بود … یا مرگ یا پیروزی …
– حرف آقای قاضی؟ … آیا گوشی برای شنیدن حرف انسان های مظلوم هست؟ … آیا کسی توی این کشور … گوشی برای شنیدن داره؟ …
وکیل خوانده با عصبانیت از جا پرید … اعتراض دارم آقای قاضی … این حرف ها مال دادگاه نیست … .
– اعتراض وارده … شما دارید توی صحن دادگاه اهانت می کنید … .
– من اهانت می کنم؟ … و صدام رو بالا بردم … من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_چهار : نماینده عدالت
– من اهانت می کنم؟ … و صدام رو بالا بردم … من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟ …
همه ی شما خیلی خوب می دونید که تمام مدارک این پرونده به نفع موکل منه …
من قبلا همه شون رو به دادگاه تقدیم کرده بودم …
و امروز ما باید فقط برای تعیین جریمه و حق موکل من اینجا باشیم …
اما چرا به من … حتی اجازه اعتراض به وکیل مقابلم، داده نمیشه؟ …
رو کردم به وکیل خوانده … در حالی که شما، آقای وکیل … هیچ گونه مدرکی جز بازی با کلمات به دادگاه ارائه نکردید …
آیا واقعا گوشی برای شنیدن صدای مظلوم هست؟ … .
این بار با خشم بیشتری فریاد زد … من اعتراض دارم آقای قاضی …
پریدم وسط حرفش و فریاد زدم … به چی اعتراض دارید آقای وکیل؟ …
به حرف های من؟ … یا اینکه یه بومی سیاه جلوی شما ایستاده؟ …
کپ کرد … سرجاش میخکوب شد …
– آقای ویزل … به عنوان قاضی دادگاه به شما هشدار میدم… اگر به این حرف ها ادامه بدید ناچار میشم شما رو از دادگاه اخراج کنم …
– اون کسی که توی دادگاه داره اهانت می کنه، من نیستم … دوباره چرخیدم سمت وکیل خوانده …
شما هستید … شما هستید که به شعور انسان هایی اهانت می کنید که قوانین رو نصب کردن …
قوانینی که میگه هر انسانی حق داره از خودش دفاع کنه … انسان ها با هم برابرن و به من اجازه میده که اینجا بایستم …
چرخیدم سمت قاضی …
فراموش نکنید که شما نماینده عدالت هستید … نماینده ای که باید حرف مظلوم رو بشنوه … و حق اون رو بگیره
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_پنج: استعداد سیاه
وکیل مقابل در حالی که از شدت خشم چشم هاش می لرزید و صورتش سرخ شده بود، دوباره فریاد زد … من اعتراض دارم آقای قاضی …
این حرف ها و شعارها جاش توی دادگاه نیست
قبل از اینکه قاضی واکنشی نشون بده …
منم صدام رو بلندتر کردم … باشه من رو از دادگاه اخراج کنید … اصلا بندازید زندان … و صدای اعتراض یه مظلوم رو در برابر عدالت خفه کنید …
آیا غیر از اینه که شما، آقای وکیل … هیچ مدرکی در دفاع از موکل تون ندارید؟ … .
مکث کردم … دیگه نفسم در نمی اومد …
برگشتم سمت میز خودم … .
– متاسفم … اما نه برای خودم …
متاسفم برای انسان هایی که علی رغم پیشرفت تکنولوژی … هنوز توی تعصبات کور خودشون گیر کردن …
انسان امروز، در آسمان سفر می کنه… اما با مغز خشکی که هنوز توی تفکرات عصر رنسانس گیر کرده … .
بدون توجه به فریادهای وکیل مقابل به حرفم ادامه می دادم …
قاضی با عصبانیت، چکشش رو چند بار روی میز کوبید … سکوت کنید … هر دوتون ساکت باشید … و الا هر دوتون رو از دادگاه اخراج می کنم … .
سکوت عمیقی فضای دادگاه رو پر کرد … اصلا حالم خوب نبود
ولی معلوم بود حال وکیل مقابل از مال من بدتره …
با چنان نفرتی بهم نگاه می کرد که اگر می تونست در جا من رو می کشت …
چشم هاش سرخ شده بود و داشت از حدقه بیرون می زد … .
– من بعد از بررسی مجدد شواهد و مدارک … فردا صبح، ساعت ۹ ، نتیجه نهایی رو اعلام می کنم …
وکیل هر دو طرف، فردا راس ساعت اعلام شده توی دفتر من باشن …
ختم دادرسی …
و سه بار چکشش رو روی میز کوبید … .
تا صبح خوابم نبرد … چهره اونها … چهره مایوس و ناامید موکل هام … حرف ها و رفتارها… فشار و دردهای اون روز … نابودن شدن تمام امیدها و آرزوهام … تمام اون سالهای سخت … همین طور که به پشت دراز کشیده بودم … دانه های اشک، بی اختیار از چشمم پایین می اومد … از خودم و سرنوشتم متنفر بودم … چرا با اون همه استعداد باید سیاه متولد می شدم؟ … چرا؟ … چرا؟
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_شش : پرونده جنجالی
فردا صبح، کلی قبل از ساعت ۹ توی دادگاه حاضر بودم …
مثل آدمی که با پای خودش اومده بود و جلوی جوخه اعدام ایستاده بود …
منتظر بودم، هر لحظه قاضی ماشه رو بکشه … اما سرنوشت جور دیگه ای رقم خورد …
قاضی رای پرونده رو به نفع ما صادر کرد …
فریادهای وکیل خوانده بی اثر بود … ما پرونده رو برده بودیم …
و حالا فقط قرار بود روی مبالغ جریمه و مجازات خوانده بحث کنیم …
جلسه تمام شد … وکیل خوانده با عصبانیت تمام، اتاق رو ترک کرد …
از جا بلند شدم … قاضی با نگاه تحسین آمیزی بهم لبخند زد …
برای اولین بار توی عمرم، طعم پیروزی رو با همه وجود، حس می کردم …
دستش رو سمت من دراز کرد … آقای ویزل … کارتون خوب بود …
باورم نمی شد … تمام بدنم می لرزید … از در که بیرون رفتم دستم رو گرفتم به دیوار … نمی تونستم روی پاهام بایستم …
هنوز باورم نمی شد و توی شوک بودم …
موکل ها با حالت خاصی بهم نگاه می کردن … .
– شکست خوردیم؟ …
دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … نه، پیروز شدیم… ما بردیم …
برای اولین بار بود جلوی کسی گریه می کردم … و این اولین بار، اشک شادی بود … اصلا باورم نمی شد …
اگر خدایی وجود داشت … این حتما یه معجزه بود …
خبر پیروزی پرونده من بین کارگرها پیچید … مجبور بودم به کارم ادامه بدم …
همه با تعجب بهم نگاه می کردن …
یه وکیل سیاه، که زباله جمع می کرد …
کم کم توجهات بهم جلب شد …
از نگاه های عجیب و سراسر بهت اونها … تا سوال های مختلف …
طبق قانون، برای پرسیدن سوال حقوقی باید بهم پول و حق مشاوره می دادن …
اما من پولی نمی گرفتم …
من برای پولدار شدن وکیل نشده بودم… .
همین مساله و تسلطم روی قانون، به مرور باعث شهرت من شد …
تعداد پرونده هام زیاد شده بود …
هر چند، هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود … همیشه ضریب شکست من، چند برابر طرف مقابلم بود …
با هر پرونده فشار سختی روی من وارد می شد … فشاری که بعدش حس می کردم یه سال از عمرم کم شد …
موکل ها هم اکثرا فقیر … گاهی دستمزدم به اندازه خرید چند وعده غذا می شد …
اما من راضی بودم …
همه چیز روال عادی داشت …
تا اینکه …
اون پرونده ی جنجالی پیش اومد …
پلیس… یه نوجوان ۱۷ ساله رو … با شلیک ۲۶ گلوله کشت…
نام: محمد …
جرم: مشارکت در دزدی و حمل سلاح گرم
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_هفت :
گلوله های یک تراژدی
اون روز توی دفتر مشغول کار بودم که پدر و مادرش وارد شدن…
خبر کشته شدن پسرشون رو توی #اخبار دیده بودم … .
پسرشون به خاطر یه برنامه، تا نزدیک غروب توی مدرسه مونده بود … داشته برمی گشته که پلیس به خاطر رنگ گندمی پوستش … و کوله بزرگ دوشش … و نزدیک بودن به محل جرم ، بهش شک می کنه …
اونها بلافاصله با ماشین جلوی اون می پیچن … محمد به شدت وحشت زده میشه … که ماشین دوم هم از پشت سر، راهش رو می بنده … پلیس ها فریاد زنان از ماشین بیرون میان …
و در حالی که فریاد می زدن دست هات رو ببر بالا … به سمت اون شلیک می کنن …
۲۶ گلوله … بدون لحظه ای مکث و تردید …
بدن محمد رو سوراخ سوراخ کرده بودن …
بچه ی وحشت زده ای که هرگز نفهمید چرا اون رو به #گلوله بستن؟ …
سلاح گرم یا هیچ کدوم از اشیای مسروقه توی وسایل محمد پیدا نشده بود …
طبق تصاویر پزشکی قانونی از جسد … چند گلوله به زیر کتف و بغلش اصابت کرده بود … این فقط در شرایطی می تونست اتفاق افتاده باشه که اون بچه … به نشانه تسلیم دست هاش رو بالا برده باشه …
یعنی اونها، به کسی شلیک کرده بودن که تسلیم شده …
این چیزی بود که تمام شاهدهای صحنه به زبان آورده بودن … .
– اون بچه با وحشت و در حالی که می لرزید … کوله اش رو انداخت و دستش رو بالا برد … .
هیچ کسی از اون پلیس ها سوالی نکرد …
هیچ کدوم توبیخ نشدن …
رئیس پلیس #بدون ساده ترین کلمات عذرخواهی، اعلام کرد …
هر روز انسان های زیادی در دنیا جان شون رو از دست میدن … و کشته شدن محمد هم مثل اونها، فقط یه تراژدیه …
اما پلیس ها به اینکه … اون بچه مسلح هست یا نه … شک کردن …
و این عمل پلیس، صرفا #دفاع از خود محسوب می شده … و اونها هیچ اشتباهی مرتکب نشدن… .
۲۶ گلوله برای دفاع از خود … حتی دیدن چهره پدر و مادرش هم تمام وجودم رو آتش می زد … هیچ کسی بهتر از من، حس اونها رو درک نمی کرد … .
اونها حرف می زدن … من حرف های اونها رو می نوشتم … و زیرچشمی به دست علیل و دردناکم نگاه می کردم … هر چند اونها هم سفیدپوست بودن …
اما قسم خوردم هر کاری از دستم برمیاد براشون انجام بدم … .
چند روزی می شد که مردم با شنیدن این خبر به خیابون اومده بودن …
از #تحصن جلوی اداره پلیس گرفته تا تظاهرات خیابانی …
تظاهراتی که عموما باخشونت پلیس تمام می شد
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_هشت :
در برابر عدالت
هیچ پلیسی در این دادگاه حاضر نشد …
حتی زمانی که از اونها جهت پاسخ به سوالات، رسما درخواست قانونی کردم …
فقط یه وکیل … به نمایندگی از همه اونها، اونجا حضور داشت …
و در نهایت … دادگاه رای #تبرئه اونها رو صادر کرد…
و این عمل پلیس، صرفا دفاع از خود اعلام شد … ۲۶ گلوله برای دفاع در برابر یه آدم غیر مسلح … .
قاضی رای خودش رو اعلام کرد … و سه مرتبه روی میز کوبید … ختم دادرسی … .
مادر محمد با صدای بلند گریه می کرد …
پدرش می لرزید و اشک می ریخت …
و من، ناخودآگاه می خندیدم … و سرم رو تکان می دادم … اون قدر بلند که قاضی فکر کرد دارم دادگاه رو #مسخره می کنم …
یه نفر داشت زنده زنده، قلبم رو از سینه ام بیرون می کشید …
سوزشش رو تا مغز استخوانم حس می کردم …
سریع وسایلم رو جمع کردم …
من باید اولین نفری باشم که با خبرنگارها حرف می زنه …
من باید صدای مظلومیت محمد و مرگ عدالت رو به گوش دنیا می رسوندم …
از در سالن دادگاه که خارج شدم … چند نفر از گارد دادگاه دوره ام کردن …
آقای ویزل، شما باید با ما بیاید … بعد از چند ساعت #حبس شدن توی یه اتاق …
بالاخره یکی در رو باز کرد …
از شدت خشم، تمام بدنم می لرزید … .
– چه عجب … اونقدر به در زدم و صدا کردم که گلوم داشت پاره می شد … حداقل با یه فنجون قهوه می اومدید …
در رو بست و اومد سمتم … شما حس شوخ طبعی جالبی دارید آقای ویزل … حتی در چنین شرایطی … نشست مقابلم …
– ولی من اینجام که در مورد مسائل جدی با هم صحبت کنم …
به پشتی تکیه داد … یه راست میرم سر اصل مطلب …
شما حق ندارید در مورد این پرونده با هیچ شخصی یا هیچ خبرگزاری ای صحبت کنید …
این پرونده، از این لحظه محرمانه است …
اگر تخلف کنید به جرم افشای مدارک محرمانه، مجرم شناخته شده و به شدت مجازات می شید …
به زحمت می تونستم خودم رو کنترل کنم …
تمام بدنم می لرزید …
بدتر از همه، وقتی عصبی می شدم دستم به شدت درد می گرفت و می سوخت …
محکم توی چشم هاش زل زدم …
حتی اگر دهن من رو با تهدید ببندید … با پدر و مادرش چکار می کنید؟ …
با پوزخند خاصی از جاش بلند شد … اینجا کشور آزادیه آقای ویزل …
اونها هر چقدر که بخوان می تونن گریه کنن و با همسایه هاشون حرف بزنن