eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خانواده بهشتی
نمی دونم چرا موش شده بودم .همه ی شجاعتم رو جمع کردم تو صدام و گفتم : آیناز خانوم نمی یان ؟ نیشخندی اومد گوشه ی لبش و گفت : چیـــــه خانـــزاده ؟ از من می ترسی؟ خان زاده رو جوری مسخره ادا کرد که اگه می گفت کلفت ، شرف داشت به خدا . گفتم : نه واسه چی باید بترسم ؟ همینطوری پرسیدم. اومد جلو تر و با هر قدم اون ، من سرم پایین تر می اومد. سرم پایین بود که چکمه های براقش رو درست جلوی گیوه های وصله پینه شده ی خودم دیدم .دستش رو آورد بالا و چونم رو گرفت تو دستش و محکم جوری که دردم بیاد ، سرم رو آورد بالا و زل زد تو صورتم و گفت : ببین دختر !!! خوب حواست رو جمع کن که دیگه حتی اگه خواهرم هم التماسم هم بکنه از گناهت نمی گذرم . این بار به خاطر خواهرم ازت گذشتم . تو هر کی که بودی ، الان کلفت این خونه ای . هر وقت هم تو شدی ارباب و من نوکرت ، هر گ. و ه .ی خواستی بخور. الان من اربابم پس بهتره حواست به رفتار و زبونت باشه . از وقتی اومدی اینجا ، کلی بی قانونی کردی و قوانین آبا و اجدادی این خونه رو زیر پا گذاشتی . نمی دونم پدرم چرا در برابرت کوتاه می یاد و مادرم قبولت داره و خواهرم ازم می خواد کمکت کنم که درس بخونی . شاید جادو گر باشی و همه ی اهالی این خونه رو یه جورایی طلسم کرده باشی ، اما بدون جادوت رو من بی اثره . چون من عقلم بیشتر از احساسم کار می کنه .من خیلی اینجا نمی مونم . بعد از اون مسابقه ی مسخره می رم تهران . بهتره تا اون موقع زیاد به پرو پام نپیچی که خیلی بد می بینی. همه ی این جملات رو در حالی که هر لحظه دندوناش رو بیشتر به هم فشار می داد و فشار دستش رو روی چونم ، مضاعف می کرد ، به زبون آورد . از چشمای مشکی براقش آتیش می بارید و تو صداش تنفر بیداد می کرد . وقتی این همه خشم رو دیدم ، با خودم عهد کردم برا خاطر سلامت خودم هم که شده ، زیاد به پر و پای این وحشی فرنگ رفته نپیچیم . حرفاش بوی حقیقت می داد و من رو مطمئن می کرد ، دفعه ی بعدی وجود نداره . یه کم که تو صورتم دقیق شد تا تاثیر حرفاش رو ببینه و ظاهراً هم موفق شد ، چونم رو که فکر می کردم از درد بی حس شده رو ول کرد و گفت : چشمی ازت نشنیدم . سر به زیر در حالی که با دستم چونم رو ماساژ می دادم گفتم : چشم گفت : خوبه . راه بیفت . من کلی کار دارم. در طول مسیر رفت و برگشت به خرمن دره ، هیچ کلامی بین من و تایماز رد و بدل نشد . دیگه از اون کوچه باغ خوشم نمی اومد . من رو یاد حرفهای مشمئز کننده ی تایماز می انداخت . این پسر جذاب و تنومد و درعین حال سگ اخلاق خان ، زندگی سختم رو برام سخت تر می کرد. نمی دونستم در مورد پیشنهاد آیناز برای تحصیل من ، چه نظری داره و آیناز تونسته این تیکه یخ رو راضی کنه یا نه . برای فهمیدن جواب سوالاتم باید آیناز رو می دیدم. ولی تا خودش نمی خواست نمی تونستم برم دیدنش. فردای اون روز ، دوباره از طرف آیناز اومدن که برم پیشش. دل توی دلم نبود . همونجا نذر کردم اگه تونسته باشه تایماز رو راضی کنه که واسه درس خوندن من نه نیاره ، یه هفته روزه می گیرم . وارد اتاق آیناز که شدم دیدم ، مثل دیروز روز تختش نشسته بود . بی توجه به اطراف ، در رو پشت سرم بستم و سلام کردم . آیناز با خوشرویی جوابم رو داد و گفت : وای آی پارا این چه کاری بود دیروز کردی؟ من جای تو داشتم از ترس سکته می کردم. گفتم : من رو ببخشید که جلوی شما به برادرتون توهین کردم ، اما ایشون هم خیلی من رو تحقیر می کنه . نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. گفت : نظرت در مورد برادرم چیه ؟ گفتم : من چه نظری می تونم راجع به خان زاده داشته باشم. گفت : خوب می خوام بدونم به نظرت چجور آدمیه؟ یه لحظه یاد جذبه ی دیروز تایماز و خشونتش افتادم و بی اختیار گفتم : خوب ، خشن و مغرور و خود بزرگ بینه . آیناز بلند خندید و گفت : حاضری جلوی خودش هم اینا رو بگی ؟ سریع گفتم : نه نه خانوم تو رو خدا من رو با ایشون در نندازین . دیروز عصر اونقدر باهام بد حرف زد که نزدیک بود قبض روح بشم. حسابی باهام اتمام حجت کرد . راستی نظرشون راجع به درس خوندن من چیه ؟ گفت : تو چی فکر می کنی ؟ گفتم : به نظر من گفته نه . بعد صدام رو کلفت کردم و گفتم : کلفَت رو چه به درس خوندن . همین خوندن نوشتن رو هم که بلده ، بره خداشو شکر کنه. یه دفعه صدای تایماز رو از پشت سرم شنیدم که گفت : کجای صدای من اینطوریه ؟ اگه به حسی که اون موقع داشتم ، بگن مرگ ، من فی الواقع مُردم. هم از شنیدن یکباره ی صداش و هم وجود خودش اونجا که نشون می داد همه ی تفاسیر من رو شنیده بود ، در جا قبض روح شدم . دستام عرق کردن و اگه بگم کم مونده خودم رو خیس کنم ، دروغ نگفتم. ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh
#درسنامه ۵چیز به موفقیت شماکمک میکند: ✦راحت نـه گفتن ✦استقبال ازانتقادسازنده ✦خوش‌بینی به اتفاقات ✦عدم ترس ازشکست احتمالی ✦توانایی تمرکز برهدف ... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
آروم برگشتم طرف تایماز و سر به زیر گفتم : سلام . از کنارم رد شد و پیش آیناز نشست و گفت : خوب بلبل شده بودی ؟ چرا نطقت کور شد؟ حالا دیگه ادای من رو در می یاری؟ دیروز مگه با تو اتمام حجت نکرده بودم که پا تو کفش من نکنی ؟مثل اینکه توبه ی گرگ مرگه . حالا که خوب دمت رو چیدم حساب کار دستت می یاد. همونطور که داشتم با ریشه ی لچکم بازی می کردم گفتم : قرار شد دور و بر شما نباشم . من که نمی دونستم شما اینجایین وگرنه اون حرفا رو نمی زدم . تایماز غرید : هنوزم زبونت درازه. آیناز گفت : بسه داداش . قبض روح شد طفلک. بعد رو به من ادامه داد: تایماز قول داده کمکمون کنه . تایماز پاشو انداخت رو پاش و گفت : من همچین حرفی نزدم . آیناز دست داداشش رو گفت : داداشـــــ!!! اذیت نکن دیگه . خودت گفتی می پرسی ببینی چیکار می شه براش کرد . تایماز گفت : فقط می پرسم. هیچ قول دیگه ای نمی دم . هنوز زخم چاقو و زخم زبونهایی که زده رو فراموش نکردم . آیناز رو به من گفت : من دیشب با خان بابا حرف زدم . بهش گفتم می تونه تو حساب کتابها و کارهایی که قبلاً آسلان براش انجام می داد ، از تو کمک بگیره . اونم چون الان دست تنهاست چیزی نگفت . راضی کردن مامان هم با بابا. اونقدر خوشحال شدم که ناخودآگاه جلوی پای آیناز زانو زدم و دستش رو بوسیدم و گفتم : ممنون خان زاده لطفتون روهرگز فراموش نمی کنم . تایماز زیر لب گفت : اینطور حرف زدن رو بلد بودی ؟ من فکر می کردم فقط پاچه می گیری. یه لحظه موقعیتم یادم و با غیظ برگشتم طرفش که یه چیزی بگم که دیدم تایماز با یه پوزخند داره نگام می کنه . نگاه من رو دید گفت : آ آ مواظب باش زبونت بی موقع باز نشه که همه ی کاسه کوزه ات رو می ریزم به هم ها . من به احترام یه دونه آبجیم دارم همچین خبط بزرگی می کنم و منتظرم یه گزک دستم بدی که همه چی رو خراب کنم . انگار با این حرفاش لبام رو به هم دوختن . همچین رو هم فشردمشون که یه وقت بی اجازه وا نشن. آیناز گفت : بلند شو آی پارا. دوست ندارم اینطوری ببینمت . تو یه جورایی با شجاعتت برام اسطوره ای . نمی خوام رو زمین ببینمت . بلند شو و به این پدر و داداش من نشون بده من اشتباه نکردم . بلند شدم و قدر شناسانه نگاهش کردم و گفتم : همه ی تلاشم رو می کنم خان زاده بعد از اون روز ، تا دو مونده به روز حرکت به زنجان ، طرفهای عصر همراه آیناز و تایماز و بعضی وقتها ، بیگم خاتون برای تمرین به خرمن دره می رفتم . تایماز نسبتاً ملایم تر شده بود و کمتر من رو با الفاظ تحقیر آمیز صدا می کرد ، ولی هنوز هم اون نگاه از بالا به پایینش آزارم می داد. هر بار که با آیناز حرف می زدم ، حس می کردم درِ یه دنیای جدید به روم باز می شه . این دختر با همه ی آدمهایی که تو زندگیم دیده بودم فرق داشت . هر روز سر نماز شفای پاهای آیناز رو از خدا می خواستم . نمی دونستم راجع به درس خوندم ، تایماز تونسته کاری بکنه یا نه ؟ آیناز که اظهار بی اطلاعی می کرد و می گفت : اگه خبری بشه حتماً خودش می گه و نمی خواست سوال کنه . منم اونقدری ازش حساب می بردم که حرفش رو پیش نکشم. واقعیت این بود که من هر کی که بودم و هر گذشته ای که داشتم خونه ی اونا به قول خودش یه کلفت بودم. اینکه اون زمان دخترها بخوان درس بخونن و برن مدرسه ، هنوز جای بحث داشت و خیلی ها اون رو خلاف شرع می دونستن. چه برسه به اینکه یه کلفت رده پایین بخواد یه همچین کاری بکنه . وقتی به این چیزها فکر می کردم ، به کل نا امید می شدم که این کار شدنی باشه. مدرسه ای هم که آیناز درش درس خونده بود و دیپلم گرفته بود ، مدرسه ملی بود یعنی پولی بود به قول معروف دولتی نبود . مدارس دولتی اون زمان به پسرها اختصاص داشت . آیناز می گفت که اگه تایماز بتونه آشنا پیدا کنه که از من یه امتحان بگیرن و اجازه بدن به جای خوندن ابتدایی از دبیرستان شروع کنم ، اونطوری هم هزینه اش کمتر در می یاد و هم من زودتر دیپلم می گیرم . می گفت اگه این کار شدنی باشه ، خودم باهات کار می کنم و بهت درس می دم تا آماده ی امتحان بشی. دو روز مونده بود به زمان حرکتمون که ازم خواستن به دیدن بیگم خاتون برم . لباسام رو مرتب کردم و لچکم رو کشیدم جلوتر و رفتم به دیدنش. تقه ای به در زدم و با کسب اجازه وارد شدم . لباس زیبایی پوشیده بود که وقار و زیباییش رو چند برابر کرده بود . نگاهی به سرتاپام کرد و گفت : برای مسابقه حاضری؟ گفتم : اگه خدا بخواد بله. گفت : صدات کردم تا این لباسها رو امتحان کنی. این گیوه ها رو هم بپوش ببینم اندازه ات هست یا نه .من تو رو یه خان زاده معرفی می کنم و دوست ندارم ظاهر و مهمتر از همه رفتارت خلاف این رو نشون بده . اونجا که رفتیم از کنار من تکون نمی خوری و بی اجازه ی من حرف نمی زنی ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh
▪️در سوگ نبی جهان سیه می پوشد ▪️در سینه، دل از داغ حسن می جوشد ▪️از ماتم هشتمین امام معصوم ▪️هر شیعه ز درد، جام غم می نوشد. 🏴 🏴 🥀 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
چقدر اخر این ماه سخت وسنگین است تمام آسمان و زمین بیقرار و غمگین است بزرگتر زِ غم و داغ وداع فاطمه با است @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بـہ نام آنکہ گل راخندہ آموخت 🕊وبرجان شقایق آتش افروخت ✨بـہ نام آن کہ جان رازندگی داد 🕊طبیعت رابہ جان پایندگی داد ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 💫الهی به امیدتو💫 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💐روزتان معطر به ذکرصلوات برمحمدوآل محمد (علیهم السلام)💐 🌺💚السلام علیک یابقیة الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) 🌺💚السلام علیک یا رسول الله(ص) 🌺💚السلام علیک یا حسن مجتبی(علیه السلام) 💚🌺السلام علیک یااباعبدالله الحسین(علیه السلام) 🌺💚السلام علیک یا علی ابن موسی رضا(علیه السلام) 💐السلام علیک یا اهل البیت النبوه جمیعا" ورحمة الله وبرکاته💐 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام میکنم به تو توئی که نور دیده‌ای توئی که سالها زمن به جزبدی ندیده‌ای سلام می‌کنم به تو غریب غائب ازنظر توئی که وقت بی کسی به داد من رسیده‌ای 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆خداوندبدگویی ازدیگران را رادوست ندارد 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 5 آبان ماه 1398 🌞اذان صبح: 04:57 ☀️طلوع آفتاب: 06:21 🌝اذان ظهر: 11:48 🌑غروب آفتاب: 17:15 🌖اذان مغرب: 17:33 🌓نیمه شب شرعی: 23:06 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸 یکشنبه ۱۰۰ مرتبه 💗یا ذَالجَلالِ والاِکرام💐 🌸ای صاحب جلال و بزرگواری 💗این ذکر موجب فتح و نصرت می‌شود 👇 ✍هرڪس این نمازرادر روز1شنبه بخواندازآتش جهنم وعذاب ایمن شود↻2رڪعت ؛ رکعت اول⇦حمد و 3 ڪـوثر رکعت دوم⇦حمد و 3 توحید 📚جمال الاسبوع۵۴ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👈لبو: 🌰پاك كننده معده، درمان كم خونى و يبوست و درد مفاصل، كاهنده چربى خون ، دفع كننده سنگ كيسه صفرا و همچنين مفيد براى قلب @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌
👆صلوات خاصه امام حسن (ع)💚 🖤حسن یعنی تمام هست زهرا 💚حسن یعنی کریم هر دو دنیا 🖤حسن یعنی سکوت و رازداری 💚حسن یعنی شب و دل بی قراری 🖤حسن یعنی غروری که شکسته 💚حسن یعنی شهود دست بسته 🖤حسن یعنی غروب و رنگ نیلی 💚حسن یعنی دوشنبه ضرب سیلی 🖤حسن یعنی بقیع تیره و تار 💚حسن یعنی در وتیزیِ مِسمار 🖤حسن یعنی نه شمعی نه مزاری 💚حسن یعنی نداری گریه داری 🖤حسن یعنی به رنگ ارغوانی 💚حسن یعنی شکسته درجوانی 🖤حسن یعنی شهید زهر کینه 💚حسن یعنی غریب اندر مدینه 🖤حسن یعنی تمام عشق مادر 💚حسن یعنی عزیز قلب حیدر 🖤شهادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی (ع) 💚و رحلت پیامبر (ص) 🖤و شهادت امام رضا«ع» را به شما تسلیت عرض میکنم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 دوست خوبم 💕 دنیا را برایت 🌸 شـادِ شـاد 💕 و شادی را برایت 🌸 دنیـا دنیـا 💕 آرزو دارم... 🌸اولین یکشنبه آبان ماه تون 💕در پناه خدا @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ 📖 📖 ✍مهمانی شام 🌹حسابی تعجب کردم ...  - پسر من رو؟ ... - بله. البته اگر عجیب نباشه ... - چرا؟ ... چند لحظه مکث کرد ... - هر چند، جای چندان رومانتیکی نیست ... اما من به شما علاقه مند شدم ... 🌹بدجور شوکه شدم ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... همون طور توی در خشکم زده بود ... یه دستی به سرش کشید و بلند شد ... - از اون روز که باهاتون صحبت کردم و اون حرف ها رو شنیدم... واقعا شما در نظرم آدم خیلی خاصی شدید ... و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد ... 🌹- آقای هیتروش ... علی رغم احترامی که برای شما قائلم اما نمی تونم هیچ جوابی بهتون بدم ... بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمی تونم به ازدواج کردن فکر کنم ... زندگی من تازه داره روال عادی خودش رو پیدا می کنه ... و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحی هستید ... ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم ... 🌹این رو گفتم و از دفترش خارج شدم ... چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد ... انگار نه انگار که جواب منفی شنیده بود ... به خصوص روز تولدم ... وقتی اومدم سر کار، دیدم روی میزم یه دسته گل با یه جعبه کادویی بود ... و یه برگه ... 🌹- اگر اجازه بدید، می خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت کنم ... با عصبانیت رفتم توی اتاقش ... در نزده، در رو باز کردم و رفتم تو ... صحنه ای رو دیدم که باورش برام سخت بود ... داشت نماز می خوند ... ✍ادامه دارد‌...... ┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ 📖 📖 ✍متاسفم 🌹بی صدا ایستادم یه گوشه ... نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت ... - برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود ... و خندید .. با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم ... زبانم درست نمی چرخید ... 🌹- شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟ ... پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید ... همون طور که سجاده اش رو جمع می کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت ... 🌹- خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم ... هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم ... هنوز به خوندن نماز عادت نکردم ... علی الخصوص نماز صبح ... مدام خواب می مونم ... تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم ... 🌹اون با خنده از نماز خوندن های غلط و عجیبش می گفت ... و من هنوز توی شوک بودم ... چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می شد ... - خدایا! حالا باید چه کار کنم؟ .. - خانم کوتزینگه ... مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می کنید؟ ... من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم ... 🌹توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد ... مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم ...  - حال شما خوبه؟ ... به خودم اومدم ... - بابت این جواب متاسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم ... ✍ادامه دارد‌...... @tafakornab @shamimrezvan http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌ ┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ ♡•
💚رسول اکرم (صلّی‌ الله‌ عليه‌ وآله) 🍃لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ أسَاسٌ وَأسَاسُ الإِسْلامِ حُبُّنا أهْلَ البَيْتِ. 🍃هر چيزی اساس و پايه‌ای دارد و اساس اسلام، 💚محبت ما اهل بیت است    📚كافی، ج 2، ص 45 〰➿〰➿〰➿〰➿〰➿ 💚✍امام حسن(علیه السلام): بين حقّ و باطل چهار انگشت فاصله است، آنچه که را با چشم خود ببينی حقّ است؛ و آنچه را شنيدی يا آن که برايت نقل کنند چه بسا باطل باشد.   📚تحف العقول،ص۲۲۹ 【السلام علیک یا امام حسن(ع)】 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨مَا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِنْ رِجَالِكُمْ وَلَكِنْ ✨رَسُولَ اللَّهِ وَخَاتَمَ النَّبِيِّينَ ✨وَكَانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمًا ﴿۴۰﴾ ✨محمد پدر هيچ يك از مردان شما نيست ✨ولى فرستاده خدا و خاتم پيامبران است‌‌ ✨و خدا همواره بر هر چيزى داناست (۴۰) 📚سوره مبارکه الأحزاب ✍آیه ۴۰ http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️
👩 وظایف زن در خانه 🏠 ✅ سوال:☘🌸 🚦شوهرم به من دستور می دهد باید کارهای خانه را انجام بدهی و باید غذایش سر وقت حاضر باشد و لباسش اتو باشد آیا از نظر شرعی انجام این کارها بر زن واجب است؟⁉ 🔹پاسخ:☘🌸 🖋همه مراجع: خیر مرد حقّ ندارد زن خود را به خدمت خانه مجبور كند. 🖋ایت الله مظاهری: چون عقد ازدواج معمولاً مبنى بر خانه دارى زن و بچه دارى و شيردادن او انجام میگيرد، بنابراين خانه دارى و بچه دارى و شيردادن مطابق معمول به عهده زن میباشد، مگر اينكه در ضمن عقد شرط كند كه چنين وظيفه اى نداشته باشد يا حق الزحمة خود را در برابر اين كارها بگيرد. 📚 منبع: مسأله 2414 رساله 12 مرجع ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ منتشر کنید👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️
؏ 🍃🌸🍃 کوهستان بود ، امام پیاده شدند از اسب، سیصد نفر هم همراهشان . عابد از غارش امد بیرون . امام را دید ، رفت به استقبال آقا جان ! چند سال است برای دیدنتان لحظه شماری می کنم می شود کلبه کوچکم را به قدومتان روشن کنید؟ امام اشاره کردند . همه وارد غار شدند . عابد مبهوت شده بود . سیصد نفر در غار کوچکش جا شده بودند . چیزی برای پذیرایی نداشت ، امام ، مهربان نگاهش کرد: " هر چه داری بیاور." سه قرص نان و کوزه ای عسل گذاشت جلوی امام . امام عبایش را کشید رویش ، دعا خواند . بعد از زیر عبا به همه نان و عسل داد. همه که رفتند، نان و عسل عابد هنوز آنجا بود. @tafakornab @shamimrezvan
هدایت شده از خانواده بهشتی
گفتم : چشم بانو . همه ی سعی ام رو برای حفظ آبروی شما می کنم . الان شاید بهترین فرصت برای پس دادن درسهای دایه ام باشه که یه عمر به من آموزش داده. اوهمی گفت و به لباسها اشاره کرد لباسها رو برداشتم و با تردید بهش نگاه کردم که یعنی می شه اگه امکان داره جای دیگه عوض کنم و خدمت برسم؟ گفت : نه . گفتم همینجا عوض کن. ناچاراً در حالی که تو دلم فحش بارونش می کردم ، لباسها رو عوض کردم . حمامهای اون زمان حالت خزینه داشت و همه جلوی هم لخت بودن اما کسی اینطوری وقیحانه زل نمی زد به آدم و هر چه که بود همه باهم لخت بودن . اگه کسی هم بد نگاهت می کرد خوب تو اون رو اونطوری نگاه می کردی که از رو بره . ولی حالا بانو لباس داشت و من بی لباس . درسته لباس زیرم رو در نیاوردم ولی چون سینه بند بستن اونم قبل از ازدواج ، خیلی مرسوم نبود و من هم از این قاعده مستثنی نبودم ، سینه های کوچک و مرمرینم رو خالصانه جلوی دید بانو قرار داده بودم . این کار بانو رو هم تو لیست ظلم های این خاندان در حق رعایا قرار دادم . این خواست بانو یه جور بی حرمتی و کم ارزش کردن شخصیت طرف و به نوعی زورگویی بود . چون قدرت دست اون بود ، امر می کرد و خدمه مجبور به اجرای اوامر بودن . لباسها رو عوض کردم و سعی کردم ذهن دلخورم رو با این امید که همه چی بهتر خواد شد ، آروم کنم . ظاهراً از طرز دوخت لباس و اینکه کاملاً اندازه ام بود راضی به نظر می رسید. سه بار جلوی نگاه تیز بانو لباسهام رو در آوردم و پوشیدم تا اون دو دست لباس رو تایید کرد . نمی دونم شاید با این کار می خواست تن و بدن من رو دید بزنه ببینه مرضی چیزی نداشته باشم که تو این سفر بهش سرایت کنه . هر چی که بود با اجازه مرخصی بانو ، از اون هوای خفه فرار کردم و سعی کردم با اولین تنفس هوای آزاد ، بغضی رو که به خاطر این تحقیر متحمل شده بودم ، قورت بدم و دوباره با غرور برگردم سر کارم. روز حرکت به زنجان ، تقریباً همه ی اهل عمارت ، جریان شرکت من تو مسابقه رو فهمیده بودن . بعضی ها با حسادت ، بعضی ها با بی تفاوتی و بعضی ها با تعجب نگاهم می کردن . فقط این وسط آیناز و رقیه بودن که تو صورتشون رنگ عشق و دلتنگی رو می شد دید. تا بانو و آیناز تو بغل هم بودن و خداحافظی می کردن ، رقیه اومد جلو و گفت : دلم برات تنگ می شه آی پارا. زود برگرد. گفتم : منم دلم برات تنگ می شه . هم واسه خودت و هم نوازشای شبانه ات. نمی دونم اگه تو دیگه موهامو ناز نکنی چجوری بخوابم . رقیه لبخند نمکینی زد و گفت : اگه قول بدی برنده بشی ، دوبرابر موهات رو ناز می کنم . با دستور حرکت خان ، سریع گونه ی رقیه رو بوسیدم و سوار درشکه شدم . از پنجره ی درشکه برای آیناز دست تکون دادم و اون هم جوابم رو داد و راه افتادیم . کلاً دوازده نفر بودیم . سه نفر خان و بانو و تایماز که تو درشکه ی بزرگتر بودن و جلوتر حرکت می کردن ، سه نفر من و سلطان خانم و فریده که تو درشکه عقبی بودیم ، چهار نفر نگهبان تفنگ بدست که دو تاشون جلو و دوتاشون عقب حرکت می کردن و دونفر هم که درشکه چی بودن . کلی هیجان زده بودم . اما ظاهرم رو موقر نشون می دادم و کوچکترین حرکت کودکانه ای انجام نمی دادم. این دو نفر ندیمه های خاص بانو بودن که به جز تختخواب همیشه کنارش بودن . با این وصف کاملاً معلوم بود که تو این سفر یکی از وظایف مهمشون زیر نظر گرفتن من و راپورد لحظه به لحظه اعمال و رفتارم به بانو بود . موقر نشسته بودم و تو دلم داشتم بهشون می خندیدم که فکر می کنن می تونن چیزی از من دربیارن . دایه جان صد تا از این ندیمه ها رو حریف بود . من دست پرورده ی اون بودم . تا چشمم به یکی می افتاد می فهمیدم تو کَلَش چی می گذره. یه دو ساعتی راه رفته بودیم که فریده گفت : از بچه ها شنیدم لو دادن آسلان و جریان اجازه ی خان برای بلند کردن موی خدمه ، کار تو بوده ؟ با طمأنینه برگشتم طرفش و در حالی که قیافه ی متعجب به خودم می گرفتم ، گفتم : من ؟ چشماش رو ریز کرد و با قیافه ی حق به جانبی گفت : آره گفتم : من موی خودم رو بتونم حفظ کنم ، هنر کردم . من رو چه به موی بقیه . البته هر کی بوده خدا خیرش بده قیافه ی این خدم و حشم خان یه کم قابل تحمل تر شده . چهار تل شوید در آوردن آدم می تونه دو دقیقه باهاشون اختلاط کنه. کاملاً گرفت که منظورم خود موذیشه و اون دهن گشادش رو بست و جیک نزد . همه ی تنم خشک شده بود. از بس این درشکه بالاپایینمون کرده بود ، حالم داشت به هم می خورد . هی به خودم می گفتم : الان می رسیم . دیگه چیزی نمونده . اما فقط راه بود و راه . تا اینکه واسه نماز نگه داشتن و من آبی به صورتم زدم و بهتر شدم . بدبختی اینجا بود که همین دیشب عادت ماهانه ام شروع شده بود و دل پیچه هم امانم رو بریده بود. ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @zendegiasheghaneh @tafakornab
#بسته_سلامتے ✅ خوردن روزانه ۱۵-۱۰ بادام با ۴-۳ خرما از ساییدگی استخوان و آرتروز جلوگیری می کند @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
یکی از ثروتمندان و متمول‌ترین مردان برزیل اعلام کرد که خودروی میلیون دلاری بنتلی ( Bentley) خود را که به تازگی خریداری نموده، دفن خواهد کرد. آقای "چیکوینو سکارپا" در این مورد گفته بود که بعد از آنکه مستندی در مورد فرعون‌ها در مصر باستان دیده، می‌خواهد به تقلید از آنها ارزشمندترین دارایی خود را دفن کند تا در زندگی بعد از مرگ بتواند از آن استفاده کند! در مدت یک هفته تا زمانی که برای تدفین خودرو اعلام شده بود، نظرات منفی بسیاری برای وی ارسال شد، بسیاری این کار را احمقانه خواندند و معتقد بودند که حداقل با بخشیدن خودرو، او می‌تواند بیشتر به زندگی بعدی خود کمک کند! او صدها خبرنگار و عکاس را به خانه خود در شهر سائوپائولو دعوت کرده بود تا شاهد مراسم تدفین باشند. ابتدا خودرو به داخل گودال برده شد و آقای اسکارپا بر سر مزار خودروی خود ایستاده بود اما قبل از اینکه اولین تل خاک روی خودرو ریخته شود، وی دستور توقف را داد: او گفت: من دیوانه نیستم، البته که خودروی خود را دفن نخواهم کرد.! در روز موعود آقای اسکارپا پرده از این راز برداشت و به خبرنگاران حاضر گفت که در واقع این کار را به مناسبت هفته اهداء عضو در برزیل انجام داده است تا توجه و آگاهی مردم را نسبت به این مسئله افزایش دهد. در ادامه مشخص شد پشت این کار، ABTO سازمان انتقال عضو در برزیل قرار دارد که کمپین جدید خود را با شعار "دفن کردن چیزی با ارزش‌تر از بنتلی، احمقانه است" راه‌اندازی نموده است. آقای اسکارپا ادامه داد: بسیاری به دلیل اینکه من می‌خواستم خودروی خود را دفن کنم، در موردم قضاوتِ بد کردند، اما اکثر مردم چیزی بسیار با ارزش‌تر از خودروی من را دفن می‌کنند. آنها قلب‌ها، کلیه‌ها، جگر‌ها، شش‌ها و چشم‌ها را به خاک می‌سپارند، حال که این کار احمقانه است زیرا که بسیاری از مردم نیازمند اهداء عضو هستند، دفن شدن با ارگان‌های سالمی که می‌توانند جان بسیاری را نجات دهند بزرگترین زیان و خسران این جهان است. ارزش بنتلی من حتی نزدیک به آن نیست، هیچ ثروتی هر چقدر هم زیاد، ارزشمندتر از یک ارگان بدن نیست زیرا هیچ چیز ارزشمندتر از زندگی نیست. این کمپین به دلیل استفاده از فردی خاص مانند آقای اسکارپا به دلیل ثروت زیاد و سابقه کارهای عجیبش باورپذیری زیادی برای عامه مردم داشت و به خوبی توانست توجه‌ها را جلب و ذهن‌ها را درگیر کند. در واقع هیچ‌گاه احساس مردم نسبت به دفن قلبی سالم برانگیخته نمی‌شد اما با این کمپین در برخورد با یک خودرو این نکته به شکلی بسیار تأثیرگذار به افراد منتقل گردید. 👈 در کانال 📚انرژی مثبت📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
➕بـه آنــچـه قرار است پس از تلاشت اتفاق بیـفتد 💫بیندیش تا به اندازه کافی انگیزه واعتماد بنفس برای آن داشته باشی💝 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃 🍒داستان آموزنده 🍒 زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و برروی یک صندلی نشست و درآرامش شروع به خواندن کتاب کرد... مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.» ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد.   وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟» مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! او حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه  اعلام شده رفت.  وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که : جعبه  بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد... در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود.  و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود... چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند : 1.    سنگ ... پس از رها کردن! 2.    حرف ... پس از گفتن! 3.    موقعیت... پس از پایان یافتن! 4.    و زمان ... پس از گذشتن! ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
هیچ چیزی شما را زندانی نمی کند، مگر افکارتان..! هیچ چیزی شما را محدود نمی کند، مگر ترس تان..! و هیچ چیزی شما را کنترل نمی کند، مگر عقایدتان..! http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 #داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆