🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾
🌾
♡بِسْمِرَّبِالـ؏ِـشْـقْ♡
★الـٰهہبـانو★
♡#پـارت110♡
آبی به صورتم زدم و سرم رو بالا آوردم .نگاهم صاف نشست توی آینه ی دستشویی . به چهره ام خیره شدم .این من نبودم ! همون دختر شیطونی که روزی از دیوار صاف بالا می رفت و حالا با اون چشمای غم گرفته شبیه آدمای روانی و افسرده شده بود؟!
صدای مادر رو همونطور که نگاهم توی آینه بود ، شنیدم :
_الهه ... می گم ...
بیا بریم یه آزمایش بدیم .
-دیگه آزمایش چی بدیم ؟
دکتر گفت معده ام عصبیه . همین.
-نه ... آزمایش واسه ...
بارداری.
چوب شدم . خشک و بی حرکت .
"وااای ... نکنه ... باردار باشم ؟"
این فکر مثل سرمای سیبری تموم رگ های تنم رو خشک و منجمد کرد . ناچار بودم .
شاید باردار بودم .
بچه ای بدون پدر!
چشمام رو به زور روی دنیای نامرد بستم و بابغض گفتم :
_باشه .
رفتیم . بادلشوره رفتیم .
هم من هم مادر دلشوره داشتیم .
یعنی اگر بچه ای در راه بود ، بدترین اوضاع و شرایط ممکن پیش میومد.
من خودم رو هم نمی تونستم تحمل کنم حالا چطور باید وجود بچه ی آرش رو تحمل می کردم .
بچه ای از یک مرد کلاهبردار !! از یک نامرد عوضی ! آه کشیدن ، تنها شیوه ی نفس کشیدنم شده بود .
آه کشیدم و باز صبر کردن سخت ترین کار دنیا شد ، برای دانستن اینکه چه بلایی قراره سر من بیاد؟
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾
🍁@Tafrihgaah🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
لینڪپـارتاول↯↯
https://eitaa.com/tafrihgaah/52205
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)❌
#امـانٺداࢪبـاشیـم‼️
🌾
🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾
🌾
♡بِسْمِرَّبِالـ؏ِـشْـقْ♡
★الـٰهہبـانو★
♡#پـارت111♡
طاقت نیاوردم .
انتظار سخت بود.اما سخت تر از اون ، اضطرابی بود که از سروصدای محیط آزمایشگاه به جونم می نشست .
از روی صندلی برخاستم و به مادرگفتم :
_من میرم خونه ...
اینجا اعصابم بیشتر بهم می ریزه .
مادر فقط نگاهم کرد و من از آزمایشگاه بیرون اومدم .
قدم هام کوتاه بود و دو تا خیابان تاخانه راه . نگاهم بین مردم و مغازه ها ، عبور ماشین ها ، سروصدای راننده های تاکسی برای سوار کردن مسافران ، می چرخید .
دلم می خواست هرکسی بودم جز همین الهه ی شکست خورده .
دلم می خواست یکی از همین آدم ها می شدم .
همین هایی که با موبایلشان حرف می زدند یا اون خانمی که سوار تاکسی شد .
یا دختر جوانی که از یک مغازه آبمیوه فروشی یه لیوان آب هویج خرید .
هرکسی بودم جز الهه . چرا من؟
چرا من باید اینقدر بدبخت باشم ؟چرا عشق من باید اینقدر نامرد باشه؟
آه کشیدم تا غصه هایم که از مرز غصه گذشته بودند و به درد رسیده بودند ، سنگینی شان روی قلبم سبک شود.
خدا رو شکر پدرخونه نبود تا حال پریشونم رو ببینه .
تا در خونه رو باز کردم و نشستم روی یکی از مبل ها ، نگاه سردم ، در سکوت خونه به در و دیوار دوختم .
نگاهم رسید به قاب عکس روی دیوار . همان تک بیت خطاطی شده ی دست حسام .
من سوختم وسوختم وسوختم ازعشق
حاشا که دل غمزده ای سوخته باشه
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾
🍁@Tafrihgaah🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
لینڪپـارتاول↯↯
https://eitaa.com/tafrihgaah/52205
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)❌
#امـانٺداࢪبـاشیـم‼️
🌾
🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
‹بسـماللّٰهالرحمـٰنالرحیـم🖐🏻🌿!'›
• آدم ها همه می پندارند که زنده اند ؛
برای آنها تنها نشانه ى حیات، بخار گرم نفس هایشان است!
کسی از کسی نمی پرسد:
"آهای فلانی! از خانه دلت چه خبر؟ گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز؟".. 🍃
- احمد شاملو ؛
• حال خوب می خواهی؟!
یاد بگیر روی پای خودت بایستی ،
به خودت تکیه کنی ،
و همه کاره ی دنیای خودت باشی .
دلت که گرفت ،
دنبال گوشی برای شنیدن
و دستی برای نوازش نگردی ؛
و خودت درمان دردها و بی کسی خودت باشی ..
از هیچ کس توقعی نداشته باش!
توقع داشتن از آدم ها ،
جز اینکه باعث رنجش
و مانع ابتکار و خودباوری ات باشد ،
نتیجه ی دیگری ندارد ..
سعی کن فقط روی خودت
و توانمندی های خودت ،
حساب کنی ..]
✿•••﴿#هَـسْتٖۍاَمبـٰاشْ﴾•••✿
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
#part_354
نگار در حالیکه توی اتاق میچرخید سوتی زد و گفت:
معاون شرکت!!...
یعنی افتادی توی عسل.
_ دیوونه..
نمیبینی با بچه توی شکمم آواره شدم؟
نشست روی کاناپه و گفت:
عجب پدر شوهری ولی!!
چطور تونست نصف سهام شرکت رو
به نامت بزنه؟!
_خودمم هنوز توی شوکم...
ولی...
یه جوری خودشو مقصر میدونه.
_ حالا میخوای چکار کنی؟
_ نمیدونم...
فعلا تا این بچه به دنیا بیاد ،
به فرزاد امید دارم .
_ و اگه ...
_ نگار...
تو رو کشوندم اینجا تا راهکار نشونم بدی نه اینکه نا امیدم کنی.
کل شرکت میدونن بین ما چی شده.
از همون روزی که اون دختره ی افریته پاشو گذاشت تو شرکت، همه با هم پچ پچ میکنن که دلیل ازدواجمون اجبار بوده و فرزاد منو نمیخواسته...
دارم دیوونه میشم نگار.
_ پس کار خود همون افریته است...
مطمئن باش.
_ چکار کنم الان؟!
نفسش رو یکدفعه بیرون داد و با لبخند شیطنت آمیزی گفت:
داریم حالا براش...
همون موقع در اتاق بی در زدن باز شد و آقای سعادتی در چارچوب در ظاهر.
با اخم نگاهش کردم که اصلا متوجه اشتباهش نشد و گفت:
خانم ستوده لیستای پخش رو آوردم.
در ضمن آقای صیادی زنگ زدن و فرمودن که هنوز ارسالی ها دستشون نرسیده.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
✿•••﴿#هَـسْتٖۍاَمبـٰاشْ﴾•••✿
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
#part_355
انگار گیج تر از این حرفها بود که متوجه ی اشتباهش بشه که نگار ،
یک پاش رو انداخت روی پای دیگشو مثل مدیر ها گفت:
آقای محترم...
پشت سرتون چیه؟
با گیجی تموم به پشت سرش نگاه کرد و گفت: هیچی.
نگار از جا برخاست و رفت سمتش.
در حالیکه جلوی خنده ام رو میگرفتم با خودم گفتم؛
نگار رو باید پیش خودم نگه دارم تا هر روز از دستش بخندم.
نگار دستشو گذاشت روی دستگیره ی درو گفت:
به انگلیسی میگن door به فارسی قبلنا میگفتن در ولی الان انگار میگن هیچی.
پقی زدم زیر خنده و سرمو برگردوندم تا اون دوتا رو نبینم.
که سعادتی گفت:
خانم چقدر شما به نظرم آشنایید.
دوباره برگشتم سمتشون .
نگار دست به سینه بهش نگاه کرد و گفت:
آقای محترم شما اول مسئله ی قبلی رو حل کنید بعد یه معما طرح.
_ متوجه نمیشم.
وای خدا !!
این آدم چطور می تونست اینجا کار کنه وقتی ضریب هوشیش زیر 40 بود.
نگار هم با پر رویی گفت:
آقای عزیز...
شما در نزده اومدید داخل.
چشماش چهارتا شد:
واقعا !! فکر کردم در زدم...نزدم؟!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
- امروز یه توییت قشنگ خوندم نوشته بود :
همیشه از خودم میپرسیدم ، زمان که بگذره عشقچه شکلی میشه . .
تااینکه امروز با بابام بیرون بودم ، با ذوق گفتم دوتا
بستنی بخرم بخوریم ، گفت بخر ولی سه تا بخر ،
ببریم خونه با مامانت بخوریم : )!🤌🏻'🌱'