eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾 🍁🌾 🌾 ♡بِسْمِ‌رَّبِ‌الـ؏ِـشْـقْ♡ ★الـٰهہ‌بـانو★ ♡♡ آبی به صورتم زدم و سرم رو بالا آوردم .نگاهم صاف نشست توی آینه ی دستشویی . به چهره ام خیره شدم .این من نبودم ! همون دختر شیطونی که روزی از دیوار صاف بالا می رفت و حالا با اون چشمای غم گرفته شبیه آدمای روانی و افسرده شده بود؟! صدای مادر رو همونطور که نگاهم توی آینه بود ، شنیدم : _الهه ... می گم ... بیا بریم یه آزمایش بدیم . -دیگه آزمایش چی بدیم ؟ دکتر گفت معده ام عصبیه . همین. -نه ... آزمایش واسه ... بارداری. چوب شدم . خشک و بی حرکت . "وااای ... نکنه ... باردار باشم ؟" این فکر مثل سرمای سیبری تموم رگ های تنم رو خشک و منجمد کرد . ناچار بودم . شاید باردار بودم . بچه ای بدون پدر! چشمام رو به زور روی دنیای نامرد بستم و بابغض گفتم : _باشه . رفتیم . بادلشوره رفتیم . هم من هم مادر دلشوره داشتیم . یعنی اگر بچه ای در راه بود ، بدترین اوضاع و شرایط ممکن پیش میومد. من خودم رو هم نمی تونستم تحمل کنم حالا چطور باید وجود بچه ی آرش رو تحمل می کردم . بچه ای از یک مرد کلاهبردار !! از یک نامرد عوضی ! آه کشیدن ، تنها شیوه ی نفس کشیدنم شده بود . آه کشیدم و باز صبر کردن سخت ترین کار دنیا شد ، برای دانستن اینکه چه بلایی قراره سر من بیاد؟ 🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾 🍁@Tafrihgaah🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 لینڪ‌پـارت‌اول↯↯ https://eitaa.com/tafrihgaah/52205 ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" (‌حࢪام‌)‼️ 🌾 🍁🌾 🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾 🍁🌾 🌾 ♡بِسْمِ‌رَّبِ‌الـ؏ِـشْـقْ♡ ★الـٰهہ‌بـانو★ ♡♡ طاقت نیاوردم . انتظار سخت بود.اما سخت تر از اون ، اضطرابی بود که از سروصدای محیط آزمایشگاه به جونم می نشست . از روی صندلی برخاستم و به مادرگفتم : _من میرم خونه ... اینجا اعصابم بیشتر بهم می ریزه . مادر فقط نگاهم کرد و من از آزمایشگاه بیرون اومدم . قدم هام کوتاه بود و دو تا خیابان تاخانه راه . نگاهم بین مردم و مغازه ها ، عبور ماشین ها ، سروصدای راننده های تاکسی برای سوار کردن مسافران ، می چرخید . دلم می خواست هرکسی بودم جز همین الهه ی شکست خورده . دلم می خواست یکی از همین آدم ها می شدم . همین هایی که با موبایلشان حرف می زدند یا اون خانمی که سوار تاکسی شد . یا دختر جوانی که از یک مغازه آبمیوه فروشی یه لیوان آب هویج خرید . هرکسی بودم جز الهه . چرا من؟ چرا من باید اینقدر بدبخت باشم ؟چرا عشق من باید اینقدر نامرد باشه؟ آه کشیدم تا غصه هایم که از مرز غصه گذشته بودند و به درد رسیده بودند ، سنگینی شان روی قلبم سبک شود. خدا رو شکر پدرخونه نبود تا حال پریشونم رو ببینه . تا در خونه رو باز کردم و نشستم روی یکی از مبل ها ، نگاه سردم ، در سکوت خونه به در و دیوار دوختم . نگاهم رسید به قاب عکس روی دیوار . همان تک بیت خطاطی شده ی دست حسام . من سوختم وسوختم وسوختم ازعشق حاشا که دل غمزده ای سوخته باشه 🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾 🍁@Tafrihgaah🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 لینڪ‌پـارت‌اول↯↯ https://eitaa.com/tafrihgaah/52205 ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" (‌حࢪام‌)‼️ 🌾 🍁🌾 🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹‌بسـم‌اللّٰه‌الرحمـٰن‌الرحیـم🖐🏻🌿!'›
• آدم ها همه می پندارند که زنده اند ؛ برای آنها تنها نشانه ى حیات، بخار گرم نفس هایشان است! کسی از کسی نمی پرسد: "آهای فلانی! از خانه دلت چه خبر؟ گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز؟".. 🍃 - احمد‌ شاملو ؛
• حال خوب می خواهی؟! یاد بگیر روی پای خودت بایستی ، به خودت تکیه کنی ، و همه کاره ی دنیای خودت باشی . دلت که گرفت ، دنبال گوشی برای شنیدن و دستی برای نوازش نگردی ؛ و خودت درمان دردها و بی کسی خودت باشی .. از هیچ کس توقعی نداشته باش! توقع داشتن از آدم ها ، جز اینکه باعث رنجش و مانع ابتکار و خودباوری ات باشد ، نتیجه ی دیگری ندارد .. سعی کن فقط روی خودت و توانمندی های خودت ، حساب کنی ..]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿•••﴿﴾•••✿ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️ نگار در حالیکه توی اتاق میچرخید سوتی زد و گفت: معاون شرکت!!... یعنی افتادی توی عسل. _ دیوونه.. نمیبینی با بچه توی شکمم آواره شدم؟ نشست روی کاناپه و گفت: عجب پدر شوهری ولی!! چطور تونست نصف سهام شرکت رو به نامت بزنه؟! _خودمم هنوز توی شوکم... ولی... یه جوری خودشو مقصر میدونه. _ حالا میخوای چکار کنی؟ _ نمیدونم... فعلا تا این بچه به دنیا بیاد ، به فرزاد امید دارم . _ و اگه ... _ نگار... تو رو کشوندم اینجا تا راهکار نشونم بدی نه اینکه نا امیدم کنی. کل شرکت میدونن بین ما چی شده. از همون روزی که اون دختره ی افریته پاشو گذاشت تو شرکت، همه با هم پچ پچ میکنن که دلیل ازدواجمون اجبار بوده و فرزاد منو نمیخواسته... دارم دیوونه میشم نگار. _ پس کار خود همون افریته است... مطمئن باش. _ چکار کنم الان؟! نفسش رو یکدفعه بیرون داد و با لبخند شیطنت آمیزی گفت: داریم حالا براش... همون موقع در اتاق بی در زدن باز شد و آقای سعادتی در چارچوب در ظاهر. با اخم نگاهش کردم که اصلا متوجه اشتباهش نشد و گفت: خانم ستوده لیستای پخش رو آوردم. در ضمن آقای صیادی زنگ زدن و فرمودن که هنوز ارسالی ها دستشون نرسیده. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
✿•••﴿﴾•••✿ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️ انگار گیج تر از این حرفها بود که متوجه ی اشتباهش بشه که نگار ، یک پاش رو انداخت روی پای دیگشو مثل مدیر ها گفت: آقای محترم... پشت سرتون چیه؟ با گیجی تموم به پشت سرش نگاه کرد و گفت: هیچی. نگار از جا برخاست و رفت سمتش. در حالیکه جلوی خنده ام رو میگرفتم با خودم گفتم؛ نگار رو باید پیش خودم نگه دارم تا هر روز از دستش بخندم. نگار دستشو گذاشت روی دستگیره ی درو گفت: به انگلیسی میگن door به فارسی قبلنا میگفتن در ولی الان انگار میگن هیچی. پقی زدم زیر خنده و سرمو برگردوندم تا اون دوتا رو نبینم. که سعادتی گفت: خانم چقدر شما به نظرم آشنایید. دوباره برگشتم سمتشون . نگار دست به سینه بهش نگاه کرد و گفت: آقای محترم شما اول مسئله ی قبلی رو حل کنید بعد یه معما طرح. _ متوجه نمیشم. وای خدا !! این آدم چطور می تونست اینجا کار کنه وقتی ضریب هوشیش زیر 40 بود. نگار هم با پر رویی گفت: آقای عزیز... شما در نزده اومدید داخل. چشماش چهارتا شد: واقعا !! فکر کردم در زدم...نزدم؟! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- امروز یه توییت قشنگ خوندم نوشته بود : ‏همیشه از خودم میپرسیدم ، زمان که بگذره عشق‌چه شکلی میشه . . تااینکه امروز با بابام بیرون بودم ، با ذوق گفتم دوتا بستنی بخرم بخوریم ، گفت بخر ولی سه تا بخر ، ببریم خونه با مامانت بخوریم : )!🤌🏻'🌱'