eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾 🍁🌾 🌾 ♡بِسْمِ‌رَّبِ‌الـ؏ِـشْـقْ♡ ★الـٰهہ‌بـانو★♡ محضردار پرسید : _عروس خانم وکیلم ؟ قلبم بلندتر زد . فریاد زد . نعره زد: _نه الهه ... تو از پسش بر نمیآی . یکدفعه زبانم افسار سکوت رو پاره کرد و گفت : _حاج آقا ... اگه من به زور و اجبار پدرم بله بگم این ازدواج درسته ؟ حاج آقا متعجب شد . انگاراولین عروسی بودم که همچین سئوالی پرسیده بود. ولوله ای بین بقیه افتاد . پدر عصبی نگاهم کرد و مادر نتونست اشکاشو مهار کنه . زن عمو داشت به عمو غر میزد که حاج آقا گفت : _نه دخترم درست نیست . انگار می خواستم همینو بشنوم . از روی صندلیم برخاستم و گفتم : _دیدید؟ .... من به درد آرش نمیخورم . کاسه ی نقل و گل از دست زن عمو افتاد زمین . فوری چادر سفیدم رو در آوردم و چادر مشکی ام رو سر کردم و بی توجه به صدای اعتراض زن عمو و نگاه متعجب و بهت زده آرش و اخم و عصبانیت پدر ، مقابل همهمه ی همه از محضرخونه بیرون زدم . انگار رها شده بود. یه لبخند روی لبم بود و اشک توی چشمام . اما زبونم داشت به حسام غر میزد : -دیدی آقا حسام ... من! الهه مرد شدم. اونقدر مرد شدم که پای عشقت بمونم ولی تو نموندی ... تو میدونستی من امروز عقد میکنم و نیومدی ... باشه ... یکی طلبت .. 🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾 🍁@Tafrihgaah🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 لینڪ‌پـارت‌اول↯↯ https://eitaa.com/tafrihgaah/52205 ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" (‌حࢪام‌)‼️ 🌾 🍁🌾 🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾 🍁🌾 🌾 ♡بِسْمِ‌رَّبِ‌الـ؏ِـشْـقْ♡ ★الـٰهہ‌بـانو★♡ رسیدم خونه، چادرم رو آویز کردم ولباس هام رو عوض . در اتاقم قفل کردم چون مطمئن بودم پدر که از راه برسه باز مثل دیوونه ها سراغم میآد که اومد. نعره زنان . فریاد زنان . حتی می خواست درو از جا بکنه . مادر بیچاره به هر زور و زحمتی بود از در اتاقم دورش کرد . قلبم کند میزد باز . کوکش بهم ریخته بود . یه بار اونقدر تند که حس خفگی می کردم و یه بار اونقدر کند که نفسم قطع می شد . ساز کوک قلبم نبود و نیامد . مطمئن شدم که شر آرش از سرم کم شده ولی دوای دردم فقط این نبود . تازه رسیده بودم ، به نقطه ی شروع . شروعی تازه برای روزهایی که قرار بود بی حسام سپری بشه . چه خوب که منو به کلاس های خانم ربیعی برد. تا یه دوست شهید پیدا کنم . تا خدا رو بشناسم وگرنه توی اون اوضاع سخت با اون همه عشق ، چه می کردم ! زن عمو ، تو کل فامیل گفت که ، " الهه رو حلال نمی کنم ، چون سر سفره عقد گفته نه . " خنده دار بود وقتی آرش رفت ، همون زن عمو اومد دیدنم که آرش رو حلال کنم و نفرینش نکنم حالا با اونکه هزار باز به هزار زبون بهشون گفتم جوابم منفیه ولی باز حلالم نکردند ! چرا چون سرسفره عقد بهشون نه گفتم ؟! خیلی مضحک بود . پدر باهام قهر کرد . فرقی نداشت اول و آخرش باید تا یه مدتی لال می شدم تا آروم بگیره . واسه همین مهم نبود که قهر کنه یا نه .حال خودمم خیلی بد بود . یه دلشوره داشتم شاید بی دلیل ، ولی بود . روزهای بی دلیل برام شب میشد و شب های بی دلیل صبح . تا اینکه یه خبر مثل بمب صدا کرد و قلب منو با ترکش هاش از هم درید . 🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾 🍁@Tafrihgaah🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 لینڪ‌پـارت‌اول↯↯ https://eitaa.com/tafrihgaah/52205 ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" (‌حࢪام‌)‼️ 🌾 🍁🌾 🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دستاتو شستی؟ دکتر مسعودی: راسیتش باید بگم که توو دخترمحمد نمیتونید ازدواج کنید رسول: چرا. آ. آزمایش مشکلی. دا. داشته؟ دکتر: نه تو. تو. تو پسر محمدی محمد: رسول پسر منه؟ دکتر: اره رسول همون آرمین هس چشمه اشک رسول فوران کرد باورش نمیشد که عشقش خواهرش باشد رسول: حا. حالا چ. چطور. به آیما. می. میگید؟ محمد خواست چیزی بگوید که صدای پرت شدن چیزی درحیاط امد سر برگردانند و دید که دخترکش از بالکن سقوط کرده رسول با فریاد به سمتش رفت که... @rooman__zzz
•°♡ •° شِعر دَر دَست ندارَم وَلي از رویِ اَدَب اَلسَلام اِۍ همِه ۍِ دار و ندارِ زِینب (س)🖤🍃 " اَلسَّلامُ‌عَلَیْڪ‌َیا‌حُـسَـیْن‌بنِ‌عَـلۍٖ"
دانلود+زیارت+عاشورا+فرهمند+++متن.mp3
12.11M
🥀|روزسی‌و‌دوم🥀 🏝اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِالله وَ عَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُم 🖤اَلْسَّلٰام عَلَى ٱلْحُسَيْـن 🖤وَ عَلىٰ عَلِیِّ بْنِ ٱلْحُسَيْـن 🖤وَ عَلىٰ اَوْلادِ ٱلْحُسَيْـن 🖤وَ عَلىٰ أصْحاٰبِ ٱلْحُسَيْـن 🏴اَللّهُمَّ ارْزُقْنیٰ کَرْبِلٰاْ اَللّهُمَّ ارْزُقْنیٰ شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَومَ الْوُرُود 📆 شرو؏ چلہ : چهارشنبہ²⁸'⁴'¹⁴⁰²
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┎╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕ ∞﷽∞ ┊ . . . . . . . . . . ┊ . 📜 حتی قفل درو هم زد. اولش هنوز فکر میکردم اینم جزء بازیه ، و منتظر شدم. اما وقتی انتظارم به یه ساعت و دو ساعت کشید و خبری از هومن نشد ، گریه ام گرفت. اما بازم سر قولم موندم و جیغ نزدم. آروم گریه میکردم که هومن اومد. تا در انباری رو باز کرد ، صدای گریه ام بالا رفت. _کجا بودی ؟ من ترسیدم. نگاهم کرد و گفت: _دماغتو جمع کن دماغو. اعتنایی نکردم و باز گفتم : _منو از اینجا ببر... من پلیس بازی دوست ندارم. _ نمیشه تازه اومدم دهنتم ببندم. گریه ام بیشتر شد: _نه... نمیخوام... خسته شدم... اینجا سرده ، گشنمه... میخوام برگردم خونه. صداش رو بلند کرد و گفت : _بچه نه نه ... پس واسه چی هی میگی بیا بازی ... مثلا دزدا تو رو گروگان گرفتند ، منم پلیسم ، باید صبرکنی تا آزادت کنم . صدای گریه ام بلند شد : _من می ترسم هومن ... اینجا تاریکه . -اَه ... باز که دماغت راه افتاد . توجهی به کنایه هاش نکردم و همچنان زار زدم که علاوه بر دستای بسته ام ، دهانم رو هم با یک روسری بست و رفت . هوا تاریک شده بود . نمی دونم ساعت چند بود ولی مطمئناً روز نبود و من ، دو سه ساعتی بود که توی انباری گروگان گرفته شده بودم . همچنان زار می زدم و از ترس توی تاریکی مطلق انباری گاهی جیغی خفه ، که از پشت نوار باریک روسری جلوی دهانم ، صدایی خارج نمیشد . صدام از شدت گریه و جیغ گرفت . ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ! پـارت‌اول↯↯ ┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895 ┊ . . . . . . . . . . . ┖╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
┎╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕ ∞﷽∞ ┊ . . . . . . . . . . ┊ . 📜 خسته شدم و خبری از هومن نشد که نشد . سرم رو تکیه زدم به دیوار و چشمای خسته ام از اونهمه گریه و زاری به خواب رفت . خواب بودم که حس کردم چیزی از زیر پاچه ی شلوارم بالا رفت . یه جونور ریز و چندش آور . دست بسته با آن دهان بند ، محکم فقط پا زدم .اما اینطوری نمیشد . به زحمت روی دو پام ایستادم و پریدم . نه اینکه به مغز کوچکم ، این راه حل خطور کند . بلکه فقط از ترس از جا پریدم و در حالیکه مدام با جیغ هایی خفه بالا و پایین می پریدم ، با صدایی نامفهوم می گفتم : _مامان . خیلی ترسیده بودم . حالا دیگه خبری از اون جونور کوچولو نبود و فقط ترس بود و تاریکی و تفکراتی که آمدن یه هیولا یا شَبه را داشت توی ذهنم ، متولد میکرد. سمت در انباری رفتم و در حالیکه محکم خودمو به در آهنی انباری می کوبیدم به زحمت جیغ می زدم . دیگه صدایی ازم در نمیومد و حتی به ذهن کوچک و ترسیده ام نرسید که با همون دستای بسته ، دستمال جلوی دهانم رو بردارم . سرما هم داشت کم کم بر من غالب می شد و لرزی از سرما به لرزی که از ترس داشتم ، افزوده شد . اما هیچ اتفاقی نیافتاد . نه کسی صدام رو از اون فاصله ی طولانی با خانه شنید و نه حتی هومن به سراغم اومد . همونجا کنار در افتادم و از بس گریه کردم و زار زدم ، به خواب رفتم یا بیهوش شدم . ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ! پـارت‌اول↯↯ ┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895 ┊ . . . . . . . . . . . ┖╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا