🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾
🌾
♡بِسْمِرَّبِالـ؏ِـشْـقْ♡
★الـٰهہبـانو★
♡#پـارت521♡
محضردار پرسید :
_عروس خانم وکیلم ؟
قلبم بلندتر زد . فریاد زد . نعره زد:
_نه الهه ... تو از پسش بر نمیآی .
یکدفعه زبانم افسار سکوت رو پاره کرد و گفت :
_حاج آقا ...
اگه من به زور و اجبار پدرم بله بگم این ازدواج درسته ؟
حاج آقا متعجب شد .
انگاراولین عروسی بودم که همچین سئوالی پرسیده بود.
ولوله ای بین بقیه افتاد .
پدر عصبی نگاهم کرد و مادر نتونست اشکاشو مهار کنه .
زن عمو داشت به عمو غر میزد که حاج آقا گفت :
_نه دخترم درست نیست .
انگار می خواستم همینو بشنوم .
از روی صندلیم برخاستم و گفتم :
_دیدید؟ ....
من به درد آرش نمیخورم .
کاسه ی نقل و گل از دست زن عمو افتاد زمین .
فوری چادر سفیدم رو در آوردم و چادر مشکی ام رو سر کردم و بی توجه به صدای اعتراض زن عمو و نگاه متعجب و بهت زده آرش و
اخم و عصبانیت پدر ، مقابل همهمه ی همه از محضرخونه بیرون زدم .
انگار رها شده بود.
یه لبخند روی لبم بود و اشک توی چشمام .
اما زبونم داشت به حسام غر میزد :
-دیدی آقا حسام ... من!
الهه مرد شدم.
اونقدر مرد شدم که پای عشقت بمونم ولی تو نموندی ...
تو میدونستی من امروز عقد میکنم و نیومدی ...
باشه ... یکی طلبت ..
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾
🍁@Tafrihgaah🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
لینڪپـارتاول↯↯
https://eitaa.com/tafrihgaah/52205
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)❌
#امـانٺداࢪبـاشیـم‼️
🌾
🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾
🌾
♡بِسْمِرَّبِالـ؏ِـشْـقْ♡
★الـٰهہبـانو★
♡#پـارت522♡
رسیدم خونه، چادرم رو آویز کردم ولباس هام رو عوض .
در اتاقم قفل کردم چون مطمئن بودم پدر که از راه برسه باز مثل دیوونه ها سراغم میآد که اومد.
نعره زنان . فریاد زنان .
حتی می خواست درو از جا بکنه .
مادر بیچاره به هر زور و زحمتی بود از در اتاقم دورش کرد . قلبم کند میزد باز .
کوکش بهم ریخته بود .
یه بار اونقدر تند که حس خفگی می کردم و یه بار اونقدر کند که نفسم قطع می شد .
ساز کوک قلبم نبود و نیامد .
مطمئن شدم که شر آرش از سرم کم شده ولی دوای دردم فقط این نبود .
تازه رسیده بودم ، به نقطه ی شروع .
شروعی تازه برای روزهایی که قرار بود بی حسام سپری بشه .
چه خوب که منو به کلاس های خانم ربیعی برد. تا یه دوست شهید پیدا کنم .
تا خدا رو بشناسم وگرنه توی اون اوضاع سخت با اون همه عشق ، چه می کردم !
زن عمو ، تو کل فامیل گفت که ،
" الهه رو حلال نمی کنم ، چون سر سفره عقد گفته نه . "
خنده دار بود وقتی آرش رفت ، همون زن عمو اومد دیدنم که آرش رو حلال کنم و
نفرینش نکنم حالا با اونکه هزار باز به هزار زبون بهشون گفتم جوابم منفیه ولی باز حلالم نکردند !
چرا چون سرسفره عقد بهشون نه گفتم ؟!
خیلی مضحک بود . پدر باهام قهر کرد .
فرقی نداشت اول و آخرش باید تا یه مدتی لال می شدم تا آروم بگیره .
واسه همین مهم نبود که قهر کنه یا نه .حال خودمم خیلی بد بود .
یه دلشوره داشتم شاید بی دلیل ، ولی بود .
روزهای بی دلیل برام شب میشد و شب های بی دلیل صبح .
تا اینکه یه خبر مثل بمب صدا کرد و قلب منو با ترکش هاش از هم درید .
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾
🍁@Tafrihgaah🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
لینڪپـارتاول↯↯
https://eitaa.com/tafrihgaah/52205
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)❌
#امـانٺداࢪبـاشیـم‼️
🌾
🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
دستاتو شستی؟
دکتر مسعودی: راسیتش باید بگم که توو دخترمحمد نمیتونید ازدواج کنید
رسول: چرا. آ. آزمایش مشکلی. دا. داشته؟
دکتر: نه تو. تو. تو پسر محمدی
محمد: رسول پسر منه؟
دکتر: اره رسول همون آرمین هس
چشمه اشک رسول فوران کرد باورش نمیشد که عشقش خواهرش باشد
رسول: حا. حالا چ. چطور. به آیما. می. میگید؟
محمد خواست چیزی بگوید که صدای پرت شدن چیزی درحیاط امد سر برگردانند و دید که دخترکش از بالکن سقوط کرده
رسول با فریاد به سمتش رفت که...
@rooman__zzz
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
دستاتو شستی؟ دکتر مسعودی: راسیتش باید بگم که توو دخترمحمد نمیتونید ازدواج کنید رسول: چرا. آ. آ
کانال روبیکا هستش دوستان✨
رمان جذابیه
کسایی که روبیکا دارند میتونن برند فیض ببرند🙂
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
#اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِالله•°♡
•° شِعر دَر دَست ندارَم
وَلي از رویِ اَدَب
اَلسَلام اِۍ همِه ۍِ
دار و ندارِ زِینب (س)🖤🍃
" اَلسَّلامُعَلَیْڪَیاحُـسَـیْنبنِعَـلۍٖ"
دانلود+زیارت+عاشورا+فرهمند+++متن.mp3
12.11M
🥀#چلهعاشقی|روزسیودوم🥀
🏝اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِالله
وَ عَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ
عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً
ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُم
🖤اَلْسَّلٰام عَلَى ٱلْحُسَيْـن
🖤وَ عَلىٰ عَلِیِّ بْنِ ٱلْحُسَيْـن
🖤وَ عَلىٰ اَوْلادِ ٱلْحُسَيْـن
🖤وَ عَلىٰ أصْحاٰبِ ٱلْحُسَيْـن
🏴اَللّهُمَّ ارْزُقْنیٰ کَرْبِلٰاْ
اَللّهُمَّ ارْزُقْنیٰ شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَومَ الْوُرُود
#زیارتعاشورا
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
📆 شرو؏ چلہ : چهارشنبہ²⁸'⁴'¹⁴⁰²
┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہبیستونهم📜
حتی قفل درو هم زد.
اولش هنوز فکر میکردم اینم جزء بازیه ، و منتظر شدم.
اما وقتی انتظارم به یه ساعت و دو ساعت کشید و خبری از هومن نشد ، گریه ام گرفت.
اما بازم سر قولم موندم و جیغ نزدم.
آروم گریه میکردم که هومن اومد. تا در انباری رو باز کرد ، صدای گریه ام بالا رفت.
_کجا بودی ؟ من ترسیدم.
نگاهم کرد و گفت:
_دماغتو جمع کن دماغو.
اعتنایی نکردم و باز گفتم :
_منو از اینجا ببر...
من پلیس بازی دوست ندارم.
_ نمیشه تازه اومدم دهنتم ببندم.
گریه ام بیشتر شد:
_نه... نمیخوام... خسته شدم...
اینجا سرده ، گشنمه...
میخوام برگردم خونه.
صداش رو بلند کرد و گفت :
_بچه نه نه ... پس واسه چی
هی میگی بیا بازی ...
مثلا دزدا تو رو گروگان گرفتند ، منم پلیسم ، باید صبرکنی تا آزادت کنم .
صدای گریه ام بلند شد :
_من می ترسم هومن ... اینجا تاریکه .
-اَه ... باز که دماغت راه افتاد .
توجهی به کنایه هاش نکردم و همچنان زار زدم که علاوه بر دستای بسته ام ، دهانم رو هم با یک روسری بست و رفت .
هوا تاریک شده بود .
نمی دونم ساعت چند بود ولی مطمئناً روز نبود
و من ، دو سه ساعتی بود که توی انباری گروگان گرفته شده بودم .
همچنان زار می زدم و از ترس توی تاریکی مطلق انباری گاهی جیغی خفه ، که از پشت نوار باریک روسری جلوی دهانم ، صدایی خارج نمیشد .
صدام از شدت گریه و جیغ گرفت .
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہسیام📜
خسته شدم و خبری از هومن نشد که نشد .
سرم رو تکیه زدم به دیوار و چشمای خسته ام از اونهمه گریه و زاری به خواب رفت .
خواب بودم که حس کردم چیزی از زیر پاچه ی شلوارم بالا رفت .
یه جونور ریز و چندش آور .
دست بسته با آن دهان بند ، محکم فقط پا زدم .اما اینطوری نمیشد .
به زحمت روی دو پام ایستادم و پریدم .
نه اینکه به مغز کوچکم ، این راه حل خطور کند .
بلکه فقط از ترس از جا پریدم و در حالیکه مدام با جیغ هایی خفه بالا و پایین می پریدم ،
با صدایی نامفهوم می گفتم :
_مامان .
خیلی ترسیده بودم .
حالا دیگه خبری از اون جونور کوچولو نبود و فقط ترس بود و تاریکی و تفکراتی که آمدن یه هیولا یا شَبه را داشت توی ذهنم ، متولد میکرد.
سمت در انباری رفتم و در حالیکه محکم خودمو به در آهنی انباری می کوبیدم به زحمت جیغ می زدم .
دیگه صدایی ازم در نمیومد و حتی به ذهن کوچک و ترسیده ام نرسید که با همون دستای بسته ، دستمال جلوی دهانم رو بردارم .
سرما هم داشت کم کم بر من غالب می شد
و لرزی از سرما به لرزی که از ترس داشتم ، افزوده شد .
اما هیچ اتفاقی نیافتاد .
نه کسی صدام رو از اون فاصله ی طولانی با خانه شنید و نه حتی هومن به سراغم اومد .
همونجا کنار در افتادم و از بس گریه کردم و زار زدم ، به خواب رفتم یا بیهوش شدم .
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕