هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ🇮🇷⌋
- بِسْمِاللٰہِالنُفُۅسِالمُطْمَئِنَھْ′🌱 . .
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ🇮🇷⌋
ای کہ از ما انتظاری
بیش از این داری ســلام..🖐🏻
السلامعلیکیاحجةاللهـفیأرضه♥️
💠 نور حکمت
🔸 پیامبر خدا صلى الله علیه و آله:
لقمان به پسرش گفت: پسرم! در مجالس دانشمندان حضور داشته باش و سخنان حکیمان را بشنو؛ زیرا خداوند دل مرده را با نور حکمت زنده مى کند؛ چنان که زمینِ مرده را با آب باران حیات مى بخشد.
📚 کنزالعمال/ج10/ص170
┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_177 ツ
کلید در قفل در چرخید.
در واحد طبقه ی اول باز شد. خانه ی بزرگی بود!
همان طور که خود ملوک خانم تعريف کرده بود، سه خواب داشت.
آنقدر خجالتزده و شرمنده بودم که کنار در ایستادم.
ملوک خانم که وارد خانه شد پشت سرش وارد شدم و او در را بست.
_بیا دخترم... بیا ببین از کدوم یکی از اتاقهای من خوشت میاد.... همه اتاقها یه تخت خواب یکنفره داره.... بیا انتخاب کن.
با شرمندگی سر به زیر دنبال ملوک خانم رفتم. چقدر سخت بود!
این حس تنهایی و بی کسی، داشت دیوانه ام میکرد.
ملوک خانم در یکی از اتاقها را باز کرد و گفت:
_ اینو ببین.
و بعد برای آنکه معذب نباشم کنارم نایستاد. سمت اتاق دیگر رفت و گفت:
_ بیا اینم ببین.
خانهاش همانطور که گفته بود بزرگ بود. پنجره خانه رو به حیاط بود و از همان پنجره نور خوبی وارد سالن میشد.
آشپزخانهاش رو به کوچه بود و کنار پنجره آشپزخانه پر بود از گلدانهای کوچک کاکتوس که نورش را از پشت پنجره میگرفت.
آشپزخانه با سه پله از سالن جدا شده بود و همان سه پله و نردههای چوبیاش طرح قشنگی به سالن داده بود.
نگاهم در کل خانه چرخید.
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_178 ツ
راست میگفت تنها بود و هیچ اثری از وجود یک نفر دیگه در خانه وجود نداشت.
تمام اتاقها تمیز و مرتب و خالی از هرگونه نشانهای از وجود یک همدم یا فرزند بود.
_شرمنده اون اتاق سومی، اتاق خودمه، کلی خرت و پرت توش دارم، نمیشه بهت بدم دخترم.
_نگید تو رو خدا این جوری..... من شرمنده ام.
_دشمنت شرمنده باشه..... من که خوشحالم که یه امشب همخونه پیدا کردم....
تو رو نمی دونم.....
حالا ساکت رو فعلا بذار همون جا بیا برو بشین یه چایی بذارم با هم بخوریم....
هنوز هم خجالتم آب نشده بود که نشستم روی یکی از مبل های سلطنتی سالن و ملوک خانم در حالی که چای کتری سازش را روشن میکرد ادامه داد:
_خب نمی خوای برام تعریف کنی.....
اسمت چیه؟.... مادر و پدرت کجان؟
خودش هم دست به نرده های چوبی آشپزخانه گرفت و آن سه پله را پایین آمد و نشست طرف دیگر مبل سه نفره ای که من نشسته بودم.
هنوز رویم نمیشد که حرف بزنم و از سختی های زندگی ام بگویم که گوشی ام زنگ خورد.
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ🇮🇷⌋
💚✨💚✨💚✨
✨💚✨💚✨
💚✨💚✨
✨💚✨
💚✨
✨
بہ مناسبت اعیاد شعبانیه و میلاد امام حسین علیه السلام
ڪانال 𝐕𝐢𝐩 رمانها به مدت چهار روز تخفـیف خوردن و شمـامیتونـید
_ڪانال 𝐕𝐢𝐩 رمـان در گــذر زمـان رو بـا ۳۰هـزارتـومـان
و
_ڪانال 𝐕𝐢𝐩 رمـان بربالفرشته رو بـا
۳۰هـزارتـومـان
و
_ڪانال 𝐕𝐢𝐩 رمـان بـــــاران رو بـا ۳۰هـزارتـومـان
خریداری کنید.
مـهـلـت خـریـد 𝐕𝐢𝐩 بـا این قـیـمـت:
از امروز تا هفتم شعبان
براے خرید 𝐕𝐢𝐩 هزینه رو بہ شماره کارت زیر واریز کنید و فیش رو به همراه اسم رمان به
این آیدی ارسال کنید👇👇
💳:
6037997372135500مرضیه ناصری یگانه @F_82_02 @F_82_02 ا✨ ا💚✨ ا✨💚✨ ا💚✨💚✨ ا✨💚✨💚✨ ا💚✨💚✨💚✨
خدایا، روز مرا
با نا امیدی
به پایان نرسان...
صحیفهسجادیه،دعای۴۶
خب انگار دوباره قراره برام چندتا صلوات بفرستین که حالم خوب شه بیام براتون بقیه داستان حضرت محمد(ص) رو بگم:)
⏳》#درڪَُذرزمـان
❀ 》#فـصـلدوم
📜》#ورق_748
🌑✨ꞋꞌꞋ └─────────────╮
و همان شب وقتی خسته، نه از کارهای بیمارستان، بلکه درگیری های فکری به خانه برگشتم، متوجه ی ماشین دکتر پویا
کنار خانه شدم.
تا جلوی درب خانه رسیدم از ماشین پیاده شد و سمتم آمد.
_سلام.... شما اینجا چکار میکنید؟
دستش را جلو آورد و شاخه گلی سمتم گرفت.
_سلام بابت جسارت امروز مادرم....
شاخه گلش لبخندی به لبم آورد.
_ممنون ولی لازم نبود.
_لازم بود.... نگران نباش.... من میتونم رضایت مادر و پدرم رو جلب کنم.... نمیخواستم خانواده ها درگیر بشند ولی حالا که خودشون فهمیدند.... چاره ای نیست که یه روزی قرار بذاریم تا خانواده ها همدیگه رو ببینند.
_مشکلی نیست.... هر وقت شما صلاح بدونید من مشکلی ندارم.
_پس باشه برای آخر هفته.... خوبه؟
_خوبه.... نمی آید داخل؟
_نه.... هم تو خسته ای هم من....
کلید انداختم و در را باز کردم که گفت:
_مستانه.... خانم.
چقدر فاصله بود بین مستانه و خانم....!
_بله....
نگاهش طور خاصی می درخشید. آنقدر که او به من فکر میکرد من جز نگهداری فرزندانم بواسطه ی ازدواج با او به او فکر نمیکردم.
_همه چیز درست میشه.
_حتما....
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌑ꞋꞌꞋ └─────────────╮
دلم به مهر تو صد پاره باد و هر پاره
هزار ذره و هر ذره در هوای تو باد....!!