eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
آدمای صبور خیلی زود و راحت عاشق میشن! خیلی راحت احساسشون رو بروز میدن... خیلی دیر دل میکنن... خیلی دیر تنهات میذارن... اما، وقتی زخمی بشن! ساکت میشن... چیزی نمیگن و خیلی راحت میرن... پریسا زابلی‌پور 🌸✨
برای خودت احساس خوشبختی بساز! کتاب‌هایی برای اینکه احساس رضایتتون از زندگی بیشتر بشه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اول خودتون رو بهتر بشناسید. خوندن کتاب باعث میشه خواننده با نگاه جدیدی به زندگی خود نگاه کنه تا بدونه که چطوری باید معنی زندگی خودش رو پیدا کنه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حالا نوبت درس‌هایی برای شاد زندگی کردن و رهایی از اضطرابه! کتاب من ذهن‌ آگاه‌ هستم به خواننده کمک می‌کنه تا بتونه بصورت روزانه با انجام تمرین‌هایی که در کتاب اومده قدم به قدم پیش بروه و به آرامش درونی برسه. 🌸✨
یه جایی بنویس که هیچکس دوبار زندگی نکرده. روزی دوبار بهش نگاه کن به قول چارلی چاپلین: شاید زندگی اون جشنی نباشه که تو آرزوشو میکردی ولی حالا که بهش دعوت شدی تا میتونی زیبا برقص 🌹
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
«بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم» اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَا
خیلی خیلی ممنونم از کسایی که تو این ختم شرکت کردند🌹 تعداد صلوات های خوانده شده ← ۱۰۰۰۰(ده هزار صلوات) تعداد جزء های خوانده شده ← ۱۰ جزء قرآن جزء۱ جزء۶ جزء۲ جزء۷ جزء۳ جزء۸ جزء۴ جزء۹ جزء۵ جزء۳۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀 🥀 بـِـسْم‌ِࢪبـّـ‌الــ؏ِــشْق🕊 ࢪمـٰـان من برای داریوش آنقدر بی ارزشی شدم که تَنم هیچ کاربردی برایش نداشت ، جز جاسیگاریِ سیگار های برگش . وقتی دید که حتی داغی سوختن سیگارش روی بازویم را به چهره راه ندادم، با حرص سرم فریادی کشید : _تو واقعا روانی شدی ! ... چیزی روی اون سقف لعنتی ، میبینی که چشم ازش بر نمی داری ؟! جوابم مثل همیشه بود سکوت . نفس بلندی کشید و از اتاق خارج شد . در را که پشت سرش بست ، سرم چرخید سمت بازویم . سرخی سوختگی بازویم را دیدم و دردش را با تمام وجود حس کردم و اشکی برای خاموش کردن آن آتش ، از چشمانم سُر خورد و روی گونه هایم غلتید. سوگلی داریوش ، یک شبه شد ، جاسیگاری . چرا ؟ کودک که بودم ، عاشق عروسک بودم . چون در همه حال ، لبخند میزد . دعوایش می کردم ، لبخند میزد. کتکش می زدم ، لبخند می زد. این لبخند حالت صورتش بود و از او جدا نمی شد. فکر میکردم چقدر خوب است که آدم ها هم مثل عروسک ها بودند و مدام لبخند می زدند. در هر شرایطی . اما حاال می فهمم ، این اشتباه محض است . وقتی اشک در چشمانت حلقه میزند ، وقتی درد تمام قلبت را می فشارد ، چرا ؟ ... لبخند چرا ؟ اگر لبخند بزنی ، فکر میکنند ، تو درد را حس نمی کنی . تو آدم صبوری هستی ، در نتیجه دردت بیشتر می شود و حرف های مردم و شکنجه های دیگران برایت چند برابر. عروسک های دور و بر داریوش هم ، همین طور بودند. مجبور بودند به جای همه احساسشان فقط ، لبخند بزنند تا مبادا مثل من ، تبدیل به جاسیگاری شوند . ولی یکبار چشیدن درد و سوزش سیگار ، می ارزید به بارها درد کشیدن و بیخودی لبخند زدن. همان شد . داریوش دیگر سمت من نیامد. از نظر او، من دیوانه ای بیش نبودم . بهتر شد . همین باعث شد تا قید مرا بزند و در مهمانی ها شرکت نکنم. حالا ، همه زندگی و دنیای من ، در آن چهار دیواری خلاصه می شد. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀 🥀 بـِـسْم‌ِࢪبـّـ‌الــ؏ِــشْق🕊 ࢪمـٰـان تا شب ، همان دیواری بود که به آن خیره میشدم و شب تا صبح هم ، همان. نمیدانم تا کی در آن اتاق خیره به دیوار و سقف ماندم ، تا این که یک روز یک نفر همراه داریوش وارد اتاق شد. اول ترسیدم ، اگر قصد بدی داشت ، چه می کردم . مثل کبوتری که خودش را براینجات به در و دیوار قفس می زد ، باید تالش می کردم یا همچنان مثل دیوانه ها ، خیره به دیوار می ماندم . در همین افکار بودم که صدای داریوش به گوشم رسید: _دیگه حوصلمو سر برده ... نمیتونم دنبال خودمم بکشونمش ... فقط حواست بهش باشه که ، یه وقت فرار نکنه ... میتونی ؟ صدای مرد جوان به گوشم رسید. _ کاری نداره ... به نظرم بی ازار میرسه ... اگه پاسپورت داره ، میشه اون رو نشوند روی ویلچر و بردش قلبم ریخت . کجا باید میرفتم ، با آن که ضربان قلبم بالا رفته بود اما جایی را نداشتم که به آن چشم بدوزم. جز همان نقطه سفید روی دیوار. داریوش جلو آمد و رو به من گفت : _ به آرزوت رسیدی ...دارم میفرستمت ایران... میشنوی؟ شوق ، مثل شربتی گوارا به جان خسته ام دوا شد . اما نگاهم را از روی سینه ی دیوار برنداشتم . هنوز برای این کار زود بود. داریوش دروغ نگفت . مرا همراه یکی از دوستانش که خیلی با حیا تر از داریوش بود ، به ایران فرستاد . تا خود فرودگاه امام ، همچنان به روبرو خیره بودم. با خاطراتی تلخ ، از سفری که روزی آرزوی محالم بود. حالا برگشته بودم به ایران. اما همین که هواپیما در فرودگاه نشست ، اشک از چشمانم جاری شد. سرم را سمت آقای فرمانی ، دوست داریوش برگرداندم و در مقابل چشمان حیرت زده اش گفتم: _از زحمات شما ممنونم ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان خیلییییی خیلیییی سرم شلوغ بود و نتونستم پارت بذارم الان براتون میذارم
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️ 🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️ 🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️ 🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧 🌧❄️🌧❄️🌧❄️ 🌧❄️🌧❄️🌧 🌧❄️🌧❄️ 🌧❄️🌧 🌧❄️ 🌧 《به نام خالق عاشقی》 ❄️کوله بار عشق❄️ : 🍁زهرا🍁 چشامو با تکون دادنای دستی باز کردم و با آوا روبه رو شدم.. =خرس گندهههههه پااااشو... _می...خمیازه ای کشیدم و دوباره گفتم:میخوا...ین برین بازار؟ =کدوم باااازار بابا دوساعته برگشتیم!😐 _جدی؟ =نه پس شوخی شوخی _مگه ساعت چنده؟ =ساعت یک ظهره خانمی.. _از جام پریدم و گفتم:ناااااموساااااااااا =آرهههههه _دانشگاااااااااام =مرض ترسیدم...اشکال نداره غیبت رد میکنن. _😐بالشتو پرت کردم سمتش که قهقه ای زد و پتورو ازم کشید و گفت: =ای خواهر شوهر عزیییززز پاشو ببین چی گرفتممم.. _باشه.. ازجام پاشدم و موهامو شونه کردم.. بعدشم رفتم سرویس و کارای مربوطه رو انجام دادم و یه دولقمه نون و پنیر خوردم و کنار اوا نشستم. امیرم آوا رو گذاشته بود و خودش رفته بود بیرون. آوا با بغض نگاهم کرد که گفتم:چیه عروس خانم؟دوری از خانواده سخته عاااایا... =اون که آره ولی... _ولی چی؟ =فردا...همه چی قطعی میشه! _چی همه چی قطعی میشه؟ =همون که رفتن خاستگاری دختر خالم..منظورم الیاسِ! همون فرداهم سیغه محرمیت بینشون خونده میشه.. _با شنیدن این حرف حس کردم قلبم دیگه نمیزنه! زمان و ساعت وایساده بودن...انگار دنیا و روزگار دست به دست هم داده بودن تا من رنگ خوشبختی رو نچشم... سخت نفسم و بیرون دادم که آوا گفت: =خوبی؟؟؟زهرااا؟؟؟ _خو...بم.. =من که میدونم توئم الیاس و دوست داری... _دیگه ندارم. =جون عمت.. _خوب نیست دیگه به یه پسری که نامزد داره فکر کنم! =زهرا....من میخواستم تو زن داداشم بشی!اصلا مامانم نمیدونم چرا همچین کاری کرد!!! اون که میدونست الیاس دوست داره! _اون دوسم نداره چرا هی الکی زر میزنی؟؟ =دوست داره!!!مجبوره!مامان میگه شیرم و حلالت نمیکنم...نمیخواد اه مادرش پشتش باشه.. _توام نمیخواد منو قانع کنی!هرچی بوده چند روز پیش تموم شده.. نمیخوام دیگه چیزی بشنوم..