نامهای به خُدِ خودا
خودایا من خیلی شما را دوست دارم. مامانم میگوید فقط خُد خودا میتواند مشکل ما را حل کنه. خودایا توروخودا مشکل ما رو حل کن. باشه؟ توروخودا! آها راستی صبر کن اول مشکلم رو همش رو بگم. چون یه بار دعا کردم دیگه خواهرم پیپی نکنه تو شلوارش ولی اون شب خونه رو به گند کشید. مامانم میگه خدا واسش مهم نیس ما چی میخوایم! ولی مامانم واسش مهم نیس من چی میخوام. حالا اون گذشته الان مامان و بابای من میخوان از هم اُلاق بگیرن. البته خاله جون میگه اُلاغ نه! نمیدونم چی! حالا مهم نیست اُلاغ یا چُلاغ یا هرچی، همونی که یعنی هرکدوم بره یه خونه برا خودش زندگی کنه. من نمیخام اینا از هم اُلاغ بگیرن. تازه نمیخوام هم هی با هم دعوا کنن. خودا جون، جون مامانت نامه من رو بخون. من هم عوضش قول میدم دیگه وقتی مامان جون نماز میخونه از اون کارا که هی میگه اللهاکبر نکنم. دوستت دارم البته اگه دعام رو مسجواب کنی.
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#طلاق
#ازدواج
#تفاهم
@tanzac
بلهبرون
تازگیها یه لیست اومده بود از توقعات یه دختر خانم واسه ازدواج. لیست رو که دیدم یاد خاطره رفیقم افتادم از بلهبرونش. میگفت:
زن دایی دختره نبض جلسه رو دست گرفته بود. با افتخار میگفت: «دختر خواهر شوهر من همه چیز کامله. از لای هر انگشتش ...» یکهو شوهر عمه من پرید وسط حرفش: «یه من چرک بیرون زده.» وقتی دید جو جلسه بدجور سنگین شده گفت: «معذرت میخوام. میفرمودید.» زن دایی ادامه داد: «بله میگفتم دختر ما خیلی کمال داره» که یکهو شوهر عمم گفت: «کمال خوبه. کامران نداشته باشه یه موقع!» من که دیدم الان کار به دعوا میکشه سریع جمع و جورش کردم و گفتم: «تو رو خدا به دل نگیرید. دو طرف شوخن. حالا گاهی زیادهروی میکنن.» زن دایی هم بیاعتناء به حرف من گفت: «شیربهای دختر ما، 300 میلیون تومن نقده که همون سر سفره عقد کامل میگیریم.» شوهر عمهام اومد مثلا منطقی انتقاد کنه. صداش رو صاف کرد، یه دونه موز برداشت و گفت: «ببخشید ایشون شیر چه دامی رو خوردن؟ شتر، گاو، گوسفند یا مادرشون؟»
من یه لبخند زدم و گفتم: «البته دور از جون مادرشون. منظور شوهر عمهام اینه که یکم گرون نیست؟» پدر دختره یه سیب برداشت و گفت: «اولا که سیب هم میوه خداست شما چه اصراری داری موز بخوری؟ شمردم تا حالا سه تا موز خوردی دله. ثانیا من خانمم رو تو بارداری خیلی تقویت کردم. یعنی اینقدر که من شیردهی خانمم رو تقویت کردم ... » یکهو شوهر عمهام ادامه داد: «اگر ایران گاوهاش رو تقویت میکرد الان اقتصاد لبنیات دنیا دستش بود.» که اینجا دیگه بابای دختره عصبانی شد و همهمون رو به شکل نیمه محترمانه بیرون کرد. درسته شوهرعمم با مفهومی به نام "شعور" آشنا نیست ولی خوب شد به هم خورد. خیلی سختگیر بودن. والا.
#علی_بهاری
#طلاق
#ازدواج
#تفاهم
@tanzac
برنامه بعد مرگ
اولین جایی که خواستگاری رفتیم خیلی استرس داشتم. مادرم میگفت خیلی خانواده خوبی هستن، گفتن مهریه فقط 14 تا سکه. خواهرم میگفت اونم باهاشون چونه میزنیم با پنج تا سر و تهش رو هم میاریم!
روم نمیشد بالا رو نگاه کنم. قالی زیر پام 261 گل قرمز داشت و 173 گل آبی، زرد ها رو نتونستم تموم کنم اما بین 50 تا 100 تا بود با ضریب خطای 5. میز عسلیشون هم سه تا پریدگی رنگ رو پایه ی سمت چپ طرف من داشت و یه ترک ریز تو پایه چپ رو یه رویی. البته کسی نمیدونست اصلا نمیدید. قندونشون هم 37 تا قند داشت که سه تاش رو من بعد از این که چایی رو آوردن خوردم.
تو این مدت هم که من سرم پایین بود خانوما داشتن سر همون 14 تا سکه چک و چونه میزدن و باباها هم کلا داشتن تایید میکردن. بعد از 45 دقیقه خواهرم نتیجه نیمه اول رو اعلام کرد. نه حرف ما و نه حرف اونا، 7 تا سکه به نیت عجایب هفتگانه جهان. خب تا اینجا سه هیچ جلو بودیم.
نیمه ی دوم بحث در مورد من بود. انتظار خونه و ماشین نداشتن، میگفتن همین که یه بیمه عمر که حداقل ده سال ازش گذشته باشه و اگه بمیری برسه به دختر ما داشته باشی، یه حقوق کارمندی بخور و نمیر که بعد از مرگ برای همسرت بمونه و دو دانگ از خونه ی بابات که اگه مُردی دخترمون یه جا داشته باشه و این هفت تا سکه و شیربها به صورت نقدی بدی که ما باهاش جهاز رو بخریم کافیه...
بعد از صرف چای بین دو نیمه و در همون لحظات اول نیمه ی دوم، ما حال و هوای تیم مالدیو بعد از مسابقه با ایران رو داشتیم. سه تا گل ابتدایی هم توی ویدئوچک آفساید اعلام شده بود. برای همین با دستانی به درازای بهتاش فریبا برگشتیم خونه و انگار نه انگار که اون شب رفتیم خواستگاری.
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#طلاق
#ازدواج
#تفاهم
@tanzac
هنوز زوده!
چند وقت پیش رفته بودم محضر ازدواج و طلاق یکی از دوستام که ببینمش. وسط حرف زدنامون یه زن و شوهر اومدن برای طلاق که پونزده سال از ازدواجشون گذشته بود. بعد دوستم کار ضروری براش پیش اومد رفت بیرون گفت زود برمی گردم منم فرصتو غنیمت شمردم و چون خودمو یک علامه فهامه می دونم شروع کردم به نصیحتکردن این زوج خصوصا شوهره که درخواست طلاق داده بود تا از خر شیطون پیاده شن. گفتم آخه آقای عزیز شما پونزده ساله دارید با هم زندگی میکنید. جوون که نیستید یعنی هستید! ولی اول زندگیتون که نیست بگیم خام بودید و فلان. زشته به خدا مردم چی میگن. بیاید و برگردید برید سر خونه زندگیتون.
مرده گفت: چی میگی آقا؟ من اصلا دلم نمیخواد زنمو طلاق بدم. زنه هم گفت: منم همینطور. من عاشق زندگیمم. گفتم: پدرمادرتون فشار میارن؟ هر دوشون گفتن نه اتفاقا اونام عاشق هر دوی مان. هیچ کدومم مادرزن بازی یا مادرشوهربازی درنمیارن. گفتم: خب پس قضیه چیه؟ شوهره گفت: آخه ده دوازده ساله دارم به زنم میگم بیا بچه دار بشیم میگه نه هنوز زوده پوستم کدر میشه!
من بی اختیار منفجر شدم از خنده! زنه گفت: وا! من کی گفتم پوستم کدر میشه؟ گفتم پوستم خراب میشه. شوهره گفت: چه فرقی می کنه؟ حالا کِی پوستتون خراب نمیشه خانوم؟ زنه گفت: نمی دونم شاید 6-5 سال دیگه. باید با دکتر پوستم مشورت کنم. من دوباره بی اختیار زدم زیر خنده! شوهره بهم گفت: می بینی تو رو خدا؟ شااااید پنج شیش سال دیگه اونم تازه باید با دکتر پوستش مشورت کنه!
خلاصه دیدم این زنه از خر شیطون پایین بیا نیست که نیست. زنگ زدم به دوستم گفتم: حاجی زودتر برگرد این مرده معطله. اگه شاهدم خواستی خودم هستم چون عاقل و عادل و به شدت بالغم!
#محمدحسين_فیض_اخلاقی
#طلاق
#ازدواج
#تفاهم
@tanzac
دندانپزشکی - 1
راهروی درمانگاه پر بود از آدمهای مختلف. همه دم دهنشون رو گرفته بودند و وارد و خارج میشدند. یک جا پیدا کردم واسه نشستن. بغل دستم یه صندلی بود که علامت ضربدر کرونا روش خورده بود. بغلش هم یه پیرمرد هفتاد و سه ساله. تا نشستم پیرمرده گفت: «بلند شو. بلند شو برو گمشو اون ور» عصبانی شدم. اومدم بهش بگم: «مرتیکه پیری! میزنم ورود و خروجت رو یکی میکنمها. نکبت پرروی عقدهای. با اون قیافهات. شبیه خیار سالادی میمونه.» اما با خودم گفتم: «ولش کن. بابا. به حرمت ماه مبارک بذار چیزی بهش نگم.» فقط خیلی آروم پرسیدم: «ببخشید حاج آقا! اشتباهی کردم؟» سرش رو به سمت پایین پرتاب کرد و گفت: «بله که کردی. الدنگ مگه خبر نداری کرونا اومده؟ خوب برو گمشو اون ور بشین.» گفتم: «حاجی جان صندلی بغلی من ضربدر خورده. یعنی کسی نباید بغل من بشینه. ولی جای من مشکلی نداره» گفت: «جواب منو نده پسره نفهم. کرونا از دوازده متری هم منتقل میشه.» این رو گفت و ماسکش رو درآورد و پرت کرد وسط راهروی درمونگاه. من هم سکوت کردم. گوشیمو از توی جیبم درآوردم و شروع کردم قرآن خوندن تا نوبتم بشه. چند دقیقه گذشت
تا این که یک دفعه با صدای کسی که میخواد گلوش رو تخلیه کنه به خودم اومدم. سرم رو آوردم بالا. پیرمرد با تمام قدرت داشت حرف «خ» رو تلفظ میکرد. همه محتوای دهن و دماغ و حلق و نای و مری و احتمالا قسمتی از پرزهای دستگاه گوارشیش رو تو یک سوم ابتدایی دهنش جمع کرد. با خودم گفتم: « چجوری میخواد تا دستشویی طاقت بیاره؟» همون جور که محتوای جمعشده رو به سختی تو دهنش نگه داشته بود اومد وسط راهرو و ماسکی که پرت کرده بود رو برداشت و گرفت دم دهنش و ... . نصف جمعیت از جا بلند شدند و با سرعت به طرف در خروجی حرکت کردند. صندلی رو به روییم گفت: «من اومده بودم عصبکُشی. ولی موندن تو اینجا خودکشیه. یا علی» و از درمانگاه خارج شد.
ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#رمضان
#روزه
#سبک_زندگی
@tanzac
دندانپزشکی – 2
بعد از فرار جمعیت به بیرون، تنها نشسته و به در و دیوار نگاه میکردم. پیرمرد چرک هم همراه با جمعیت به بیرون فرار کرد! هنوز نفهمیدم او از چه و به کجا فرار میکرد. در همین افکار بودم که اسمم را صدا زدند. بلند شدم. پرستار، خانم جوانی بود که چند تار موی طلایی از لای مقنعهاش بیرون گذاشته بود. گفت: «نوبت شماست بفرمایید.» من بنا بود جراحی دندان عقل انجام بدهم. جراحی سخت! چیزی در مایههای فارسی سخت. دکتر، مردی حدودا شصتساله به نظر میرسید. دهانش را با ماسک و سرش را با کلاه پوشانده بود. از روی پوستش سنش را حدس زدم! عکسم را گرفت و چند ثانیه به آن خیره شد. یکدفعه گفت: «بخواب» گفتم: «جان!» گفت: «بخواب رو یونیت!». آرام روی یونیت خوابیدم. آمپول بیحسی را برداشت و با تمام قدرت به دیواره درونی لپم کوبید. انگار میخواهد چاقو را داخل گوشت یخزده فرو کند. بیانصاف آمپول را درون گوشت حرکت میداد. مثل قاشقی که کف ظرف حلوا حرکت میکند تا باقیمانده را جمع کند. به هر بدبختیای بود آمپول را درآورد. به سرعت به طرف کشو حرکت کرد. انگار چیزی فراموش کرده بود که باید برمیداشت. ترسیدم ...
نکند آمپول را اشتباه تزریق کرده باشد. موبایلش را از داخل کمد درآورد. بعد از چند ثانیه صدای موزیک پرندگان خشمگین بلند شد. همان طور که پرنده را به طرف چپ صفحه گوشی کشیده بود تا پرتابش کند سرش را از روی موبایل درآورد و رو به پرستار گفت: «مریم دیشب تا دو شب بهش ورمیرفتم. بالاخره مرحله چهلش رو رفتم» مریم هم از پشت ماسک لبخند زد و گفت: «احسنت آقای دکتر. گفتم بالاخره موفق میشید» جوری از موفقیت حرف میزدند انگار عمل پیوند دندان اسب به انسان را انجام دادهاند! دکتر پشت سر هم پرندهها را پرتاب میکرد و میمونها را درهم میکوبید. صدای جیغ و داد مهاجمان و جانباختگان کل درمانگاه را پر کرده بود. از روی یونیت بلند شدم و گفتم: «آقای دکتر معذرت میخوام مزاحم بازیتون میشم. اصلا دهنم بیحس نشده.» یک لحظه بازی را متوقف کرد. گوشی را روی سکو و کنار کامپیوتر گذاشت و به طرفم آمد. گفت: «مگه میشه؟ بذار ببینم.» آمپولی را که تزریق کرده بود دوباره نگاه کرد. ناگهان صدای خندهاش بلند شد و با دست راست، محکم روی ران همان پایش که چند سانت بالا آورده بود کوبید. گفت: «مریم دیدی چی شد؟ اشتباهی آب مقطر تزریق کردم» و بعد با مریم غشغش خندیدند. یک لحظه دلم برای پیرمرد چرک سوخت. دربارهاش بد قضاوت کرده بودم. فکر میکردم بیشعورترین آدمِ درمانگاه اوست!
ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#رمضان
#روزه
#سبک_زندگی
#دندان_پزشکی
#درمانگاه
@tanzac
دندانپزشکی – 3
همین طور که در ذهنم از پیرمرد میکروبی، حلالیت میگرفتم زیر زبانم به دکتر ناسزا میگفتم. ناسزاها عموما شخص دکتر را هدف گرفته بود و به خانوادهاش کاری نداشت. آرام به سمت کابینت رنگ و رو رفتهای که ته اتاق بود حرکت کرد و یک آمپول برداشت، موادی را داخلش ریخت و به گونهام تزریق کرد. آن چنان محکم این کار را کرد که این بار نزدیک بود خانواده دکتر را هدف بگیرم اما باز کنترل کردم. دوباره از صندلی کناریام بلند شد و رفت سراغ موبایلش. تصویر را نمیدیدم اما از صدا میشد حدس زد چه میکند: Need for speed. دستکش پزشکی را درآورده و با دو دست، دو طرف گوشی را گرفته بود. وقتی جاده پیچ میخورد او هم بدنش را به همان سمت خم میکرد. کمی بعد ماسکش را درآورد. شست دست راست را محکم روی پدال گذاشته و زبانش را دو سانت و نیم درآورده بود و همزمان به چپ و راست خم میشد. اما این ها هیچ کدام مشکل اصلی نبود. مشکل این جا بود که از دهانش صدای موتور تولید میکرد! با همان دهان نیمهجان گفتم: «دکتر! اگه صداش رو زیاد کنید نیازی نیست به حنجرهتون فشار بیارید» با این که واضح بود دارم فحش میدهم ولی توهین برداشت نکرد.