eitaa logo
طنزک
376 دنبال‌کننده
358 عکس
122 ویدیو
3 فایل
محتوای کانال تولیدی است. از این که عضو می‌شوید، عضو می‌مانید و عضو می‌کنید ممنونیم. برای نقد و نظر، تبادل، پیشنهاد و انتقاد: @alibahari1373 نخستین پست کانال: https://eitaa.com/tanzac/1267
مشاهده در ایتا
دانلود
وسواسی مجری: با سلام خدمت همه مردم عزیز و دوست داشتنیمون. عیدتون مبارک باشه. امروز مهمانی داریم از جنس شما مردم. آقای پروفسور شمیعی. آقای شمیعی احتمالا شما هم مثل من تا الان انقدر دست و بالتونو شستین و پوست دستتونو ساییدین که اصلش رفته. مگه نه؟ شمیعی: بله! مجری: میشه یه کم بیشتر توضیح بدین؟ شمیعی: بله! مجری: نه یکم بیشتر توضیح بدید لطفا. شمیعی: آهان! ببینید اینقدر شستم که پوست عروس دریایی الان جلوی لطافت پوست دست من سُمبادست. برعکس الباقی ایام سال که مورچه‌های خونه وقتی یه لاستیکشون می‌افته تو چاله چوله‌های دستم، مجبورن سه نفری بکسلش کنن‌؛ الان همون مورچه‌ها روش بکسواد میکنن. مجری: خب هنوز که یه ساعت تا تکرار هفدهم ستایش3 وقت هست! آقای پروفسور شما از این قضیه ناراحت نیستین؟ شمیعی: بله می‌گفتم. والا من که راضی‌ام. خانوم بچه‌ها هم که تعریف میکنن. فقط یه مقدار زیادی لطیف شده وقتی می‌خوام بزنم پس کله پسر کوچیکم، دست خودم کبود میشه! اونم مشکلی نیست. الحمدلله امروزه ابزارآلات خوبی برای ما پدر مادر ها مهیا شده. یه دکمه مودمو میزنی صدای «غلط کردیم!» دسته جمعی بلند میشه. دیگه شما حساب کن اگه با قیچی تهدید به قطع سیم مودم کنی که دیگه دستت رو هم می‌بوسن و پات رو با شیر و گلبرگ های رُز ماساژ میدن. مجری: چه جالب! پس شما با این ترفند هم بچه‌ها رو تربیت می‌کنین و هم مصرف اینترنت رو کاهش میدین که به اقتصاد خونواده کمک می‌کنه. آقای شمیعی، به نظرتون با رفتن این بیماری چه چیزایی مهمه که باید بهشون توجه بشه؟ شمیعی: تو این برهه حساس کنونی که هر آن ممکنه از همین شنبه کرونا کلا از ایران بره و همه چی به حالت اولش برگرده حفظ همین لطافت و ظرافت دستام یکی از بزرگ‌ترین دغدغه‌های فکری من شده. می‌ترسم مثل خونه که هر سال دم عید خوشگل میشه و بعدش تو روزای عادی دوباره همون انباری سابق، دستامم همین طور بشه. حالا اون عیده و دوباره سال بعد برمی‌گرده و فوق فوقش بایا می‌کنیم خونه مرتب شه. ولی این کروناست که دیگه اگه بره معلوم نیست کی بتونیم این قدر دستامونو بشوریم و لطیفش کنیم! مجری: طرح و ایده‌ای هم برای این قضیه دارید؟ چون عید نزدیکه و خونه تکونی هم نزدیکه... فقط زود بگید که به تکرار ستایش برسیم. شمیعی: بله خب برای همینم یه برنامه مدون صد روزه ریختم ‌که توش هر موقع که بیدار شدیم، فرقی نداره کله سحر یا لنگ ظهر، با خودمون شرط می‌کنیم به خونه تکونی. اما به خودم قول میدم به لطافت دستامون اهمیت میدم و حتما حتما دستامو زود به زود می‌شورم. آخر روزم باز بسته به خودتون که سه نصف شب باشه یا ساعت نه، بعد از بیرون گذاشتن زباله‌ها. با خودمون حساب و کتاب می‌کنیم که توی امروز به چند تا چیز کثیف دست زدیم و چند بار دستامونو شستیم. و اصلا چند بار زیر بیست ثانیه بوده. بعدش برای هر بار دست شستن یه جایزه برا خودمون می‌ذاریم. مثلا جایزش این باشه که یه بار دیگه دستامونو بشوریم. یا اگه خواستین خلاقیت به خرج بدید برای جایزه یه بار صورتتون رو هم بشورین. پیشرفت هم هست. انقدر صورتتون رو بشورین که صورت و فک و دهنتونم ساییده بشه و رو سفید بشین. فقط مراقب مصرف آب باشید که اسراف و جهنمش رو هم تحمل کنید، قبضشو نمی‌تونین بدید. مجری: خب بینندگان محترم، بدون فوت وقت شما رو به دیدن 27 دقیقه پیام بازرگانی و 25 دقیقه سریال ستایش 3 دعوت می‌کنم. @tanzac
دستور العمل دید و بازدید کرونایی پدرم روی مبل لم داده بود و شبکه ها رو بالا و پایین میکرد. شبکه ی یک، یک نفر نشسته بود و داشت صحبت میکرد. شبکه ی دو، دو نفر نشسته بودند و صحبت میکردند. شبکه ی سه دست به یک نوآوری زده بود و سه نفر ایستاده بودند و صحبت میکردند. پدرم باز هم امان نداد تا مجری حرفی بزند و خودش را اثبات کند. از شبکه ی چهار به قدری سریع رد شد که ندیدیم چند نفر صحبت میکنند! چشمتان روز بد نبیند شبکه‌ی بعدی شبکه ی خبر و محبوب پدران این مرز و بوم است. مجری: به علت شیوع ویروس کرونای انگلیسی، در عید دیدنی های امسال از دست دادن و روبوسی پرهیز کنید! پدر: خیلی هم بهتر، به خاطر ترس از شک بین دو و سه قلبمون می اومد تو حلقمون. مجری:لطفا از عیدی دادن اسکناس خودداری کنید. پدر: خوبه که، ازشون شماره کارت میگیریم، بعدا هم فراموش میکینم. برا خومانم که کارتخوان میبریم! مجری: آژیل و شکلات و شیرینی ممکن است باعث انتقال ویروس شوند. پدر: اتفاقا اینا رو آدم برداره بیارو خونه خیلی هن بهتره، آدم هم روش میشه بیشتر برداره هم خجالت نمیکشه وقتی خیار رو پوست میکنه پوستاشو بخوره. مجری: از دید و بازدید حتی الامکان خودداری کنید. پدر:آخیش امسال کسی قرار نیست بیاد خونمون میتونیم با خیال راحت آشغالا رو بدیم زیر فرش. کسی هم اومد میگیم ببخشید ما فکر میکردیم مردم شعور دارن نمیان خونه ما دیگه نه وسایل پذیرایی داریم نه عیدی! مجری: برای خرید به بیرون از خانه نروید. پدر: مگه ما عین سیامک انصاری پول مفت داریم که اینترنتی بخریم... نه آقا ما از این پولا به کسی نمیدیم. برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه! برو به به شبکه یعنی این... همیشه ی خدا فیلم داره! پسر بپر دوتا چایی بیار الان تکرار فصل یک پایتخت شروع میشه. @tanzac
پیچش‌گری - باز وقت تمیزکاری شد پیچوندی؟ بیا کمک کن فرشا رو ببریم تو حیاط! + الان! - فرشا رو بردیم کجایی؟ پارو و تایدو بیار. + الان! - فرشو شستیم بیا کمک کن آهااااااای! بیا کمک کن بلندش کنیم بذاریمش رو نرده. + الان! الان! - پ کجا موندی؟ + الان! یه دییقه! - پسره ...!! خب! این متنی که خوندید گوشه‌ای از روش‌های من بود برای از زیر کار دررفتن در ایام سخت پیش از عید. ایام خیلی سخت پیش از عید. ایام خیلی خیلی سخت پیش از عید. اصلا هر چقدر «سخت» اضافه کنم حق مطلب ادا نمیشه. حالا نمی شد عید خود به خود از راه برسه؟ حتما باید قبلش حسابی جون بکنیم؟ حتما باید کمردرد بگیریم؟ باید چن بار از حال بریم تا تو عید حال کنیم؟ تازه با این کرونا که دورهمی هم نداریم حال کنیم. فقط دور خودمون جمع میشیم که اونم همیشه جمعیم خود به خود. گفتم کرونا یکی دیگه از روشام برای فرار از کار یادم اومد. اونم تلاش برای حفظ پروتکل‌های بهداشتی ضمن کار و تلاش بقیه برای تمیزکاریه. یعنی مثلا وقتی بقیه دارن جاروبرقی می‌کشن، ظرفای قدیمی رو گردگیری می‌کنن، تار عنکبوت می‌کَنَن، من یه الکل دستم می‌گیرم و به بهانه جلوگیری از ورود هر گونه کرونا به دست خودم و بقیه که دارن کار می‌کنن الکل می‌پاشم. اینجوری توجیه بهداشتی هم داره تازه. نهایتا خیلی کار کنم سعی می‌کنم خریدای بیرون از خونه رو انجام بدم که قطعا خیلی راحت‌تر از کارای تو خونه س. مثلا خرید جوهرنمک یا آبمیوه‌های خنک برای اینکه برادرخواهرا و پدرمادرم بتونن بیشتر و بهتر کار کنن. اما شما مثل من نباشیدا. شما به پدر و مادر خود نیکی کنید که خیر می‌بینید. اینایی هم که گفتم مال گذشته بود. الان دیگه زنم نمی‌ذاره آب تو دلم تکون بخوره ببخشید اشتباه شد نمی‌ذاره وسط خونه تکونی یه لیوان آب بخورم... @tanzac
سلامتی + پسرم! بیا کمک. میخوایم فرش ها رو جمع کنیم. - من کمرم درد میکنه مامان ... + محمد! داداش بیا یه ذره حیاطو تی بکش! - از دیشب که از باشگاه اومدم کتفم بدجور درد می‌کنه. .... + محمد بابا بیا این پشتی‌ها رو ببریم تو ایوون تمیز کنیم. - آخ آخ آخ! بابا از صبح تا حالا دل پیچه وحشتناکی گرفتم. + برو بابا مجمع الامراض! ... (هنگام تحویل سال و بر سفره هفت‌سین) محمد: خدایا شکرت که تن سالم بهمون دادی. همین یه دنیا می‌ارزه! @tanzac
حواست به کارت باشه با برادرم داشتیم شیشه‌ی ایوان خانه را تمیز میکردیم. هر کدام یک روزنامه دستمان گرفته بودیم و داشتیم دو طرف شیشه را تمیز میکردیم. قشنگ روبروی هم هم بودیم. من اینور شیشه و او آنورش. با دقت داشتم روزنامه را به شیشه میکشیدم که یکهو بهم خیره شد و دو دستی زد توی سرش. فکر کردم نکنه مثل آن دفعه‌ای کش شلوارم دررفته ولی سرجاش بود. آمد تو و سریع لباسش را عوض کرد و داشت میدوید برود بیرون. گفتم «چی شده؟» گفت: «پلاسکو آتیش گرفته» یک نگاه به روزنامه دستم کردم گفتم: «بابا این مال پنج ساله پیشه» یک نفس راحتی کشید و گفت: «خیالم راحت شد فکر کردم هنوز نساخته دوباره آتیش گرفت. خب پس این هیچی. حداقل الان که لباس عوض کردم برم دلار بخرم.» گفتم: «دلار چرا؟» گفت: «اینجا نوشته دلار گران میشود» گفتم: «بابا از پنج سال پیش تا حالا سه بار گرون شده. دیگه دلار خودشم بخواد بره بالا از لحاظ جسمی تواناییشو نداره.» گفت: «اَه. اینها هم که همه اش تکراری میزنند» رفت دوباره پای پنجره. منم آن صفحه را انداختم دور و یک صفحه که پشتش خبر نبود و فقط آگهی و جدول بود برداشتم. داشتم پاک میکردم دیدم هی بهم میگوید: «شیشه.» منم فکر میکردم شیشه کثیف است، هی محکمتر میکشیدم ولی باز میگفت: «بابا شیشه.» انقدر محکم کشیدم که شیشه داشت محو میشد. باز گفت: «بهت میگم شیشه» اعصابم خورد شد بهش گفتم: «چی میگی؟» گفت: «بابا. سه‌ی عمودی. نوشته قبل از هفت، دو حرفی. جوابش شیشه.» دیدم دارد جدول پشت روزنامه را حل میکند. عصبانی شدم و ولش کردم رفتم. ولی این رسم کار کردن نیست. آدم باید اول از همه حواسش به کاری که میکند باشد. @tanzac
پدر احتیاط جهان این رفیق ما آقا سعید اعتقاد عجیبی دارد که پول پای نیروی خدماتی نباید داد و خودش باید همه کارهای منزل را انجام دهد و شیشه‌های خانه را باید خودش تمیز کند حتی اگر ساکن طبقه دوازدهم برج باشد. یک روز دم عید به خانه‌اش رفتم دیدم که لب پنجره ایستاده و دارد پنجره‌ها را تمیز میکند. هر چه گفتم نرو خطرناک است فایده که نداشت هیچ، بدتر لج میکرد. اینطرف شیشه که تمام شد رفت طرف رو به خیابانِ شیشه. کلا روی لبه پنج سانتی پنجره ایستاد و شروع کرد به پاک کردن شیشه‌ی دو متری. هر چی هم شیشه بالاتر میرفت کارش سخت‌تر میشد. دیگر به هر جان کندنی بود داشت آن بالاها رو پاک میکرد. یک پایش روی لبه پنج سانتی پنجره بود، یک پایش هم روی لبه لانه‌ی یاکریمی که آنجا بود. با دستش هم یک چیزی گرفته بود که اصلا نمیدانست چیست، زبانش هم به شیشه چسبانده بود که نیافتد. خلاصه اوضاعی داشت. کم کم ملت آمدند برای فیلم و سلفی گرفتن. حتی یک هلیکوپتر اومد از طرف برنامه عملیات غیرممکن فیلم میگرفت. اصلا جو به هم ریخت. به دقیقه نکشید که فیلمش توی اینترنت بارگذاری شد با هشتکهای مختلف مثل: «پشت پرده زندگیِ مرد عنکبوتی، مدل 2021خودکشی از پشت، شرط بندی برای اینکه چه کسی میتواند پشت شیشه پنجره را بلیسد، اعتراض مدنی به سبکِ "هر ایرانی یک لیس به پشتِ شیشه". » توی همان وضعیت با زبون چسبیده بود که یکهو یکی با بالابر آمد ازش مصاحبه کند. از حسش توی این لحظه میپرسید. اینم که نمیتونست زبونش را از شیشه برداره همونجوری شروع کرد به صحبت کردن باهاش. اون مصاحبه‌گر هم که به جز صدای اَاَ اَاَ با تفِ اضافه چیزی نمیشنید، خودش شروع کرد به ترجمه کردن حرفهاش و از تأثیر آب شدن یخهای قطب شمال بر نوعِ راه رفتن پنگوئنها شروع کرد تا انقراض خرس تایلندی در نروژ. همینجوری داشت تحلیل میکرد و مردم سلفی میگرفتند که مردم دیدند یکی دیگر آنطرف خیابان تا کمر رفته توی دودکش داره دودکشش رو تمیز میکنه، همه رفتند سراغ آن بی‌احتیاطِ بی... . آخه احتیاط هم چیز خوبیه. یک کم مراعات کنید بد نیست. @tanzac
مهمان‌نواز اولین بار بود که برای مهمانی به خانه‌شان می‌رفتیم. ما پنج نفر بودیم و آنها چهار نفر. وقتی مادرشان داشت غذا را آماده می‌کرد به پسر ده ساله‌اش می‌گفت: «کوفت‌خورده‌ها! خودمون چهار تا رون و این لاشخورها پنج تا» از مهمان‌نوازی‌اش حسی وصف‌ناپذیر بهم دست داد که البته من باهاش دست ندادم و سریع گذر کرد! سفره را چیدند. زرشک‌پلو با مرغ. بشقاب‌ها را جلویمان گذاشت. هر بشقاب دو کف‌گیر. باید سعی می‌کردی سیر شوی. روی بشقاب پلوی خودشان، یک قاشق مرباخوری روغن حیوانی ریخت و به ما کره گیاهی داد! این حجم از تحقیر فقط در استخبارات عراق برای رزمنده‌ها اتفاق می‌افتاد. وسط غذا گفت: «ای وای! نوشابه یادم رفت» بلند شد و از یخچال دو نوشابه کوچک زرد برداشت و ریخت توی پارچ. جلوی چشم ما بقیه پارچ را با آب خنک پر کرد و گذاشت جلوی‌مان. تا حالا نوشابه آبی نخورده بودم. مزه یخ در بهشت می‌داد. البته یخ در دوزخ با مسمی‌تر است برای آن نوشیدنی. زرشک‌پلو که چه عرض کنم زهرمارچلو را کوفت جان کردیم و مترصد فرصت که فرار کنیم. گفت: «کجا؟ می‌خوام بستنی بیارم.» تعارف کردیم و نپذیرفت. یک بستنی آورد که مزه‌اش ترکیب شیر خنک و شکر زیاد بود. حالم به هم خورد. از خانه شان خارج شدیم و تصمیم گرفتیم دیگر برنگردیم. مامان در مسیر بازگشت می‌گفت: «اینها سر ارث با ما یه اختلافی داشتن. تو مهمون‌داری نشون‌مون دادن» @tanzac
فرش‌شویی + 90 هزار تومن؟ چه خبرشونه؟ چه خـــبـــرشونه؟ مگه چقدر تاید می‌زنن واسه هر فرش؟ ول کن. مگه مجبوریم؟؟ تو این کرونایی یه بار باید بیان دم در تحویل بگیرن و یه بار بیارن و ... . خودمون می شوریم خیلی هم بهتر از بیرون. - مرد! کار ما نیست. مگه یادت نیست پارسال موقع فرش شستن، روی تایدها لیز خوردی و افتادی زمین و کوفته شدی؟ تا یک ماه نمی تونستی بری توالت فرنگی. + خوب باشه. طوری نشد که. به جاش رفتم توالت ایرانی. تازه تجدید خاطره هم شد. - بله ولی زحمت من زیاد شد که باید هر روز تا ته حیاط می اومدم و هنرنمایی حضرتعالی رو برطرف می‌کردم. + خوب تو هم حالا جلو بچه‌ها ... من نمی‌دونم. امسال فرش‌ها رو خودمون می‌شوریم. خیلی هم بهتر از بیرون می‌شوریم. (سه روز بعد) - عه بابا! این لکه قهوه‌ای چیه این گوشه فرش؟ + چیزی نیست بابا. نور افتاده. - نور قهوه‌ای؟ مگه داریم؟ مگه میشه؟ + عه دخترم بیا پایتخت 7 شروع شد! @tanzac
حس نوستالژیک! -پدر! پدرجان! پدر بزرگوار! -چیه بچه باز مهربونانه صدام می کنی؟ -من؟ من همیشه عاشق شما بوده، هسته و خواهم بود. شما بهترین پدر دنیایی از هر جهت! -خب حالا انقد زبون نریز. چی می خوای؟ -هیچی می دونید که الان نزدیک عیدیم. -خب؟ -خب دیگه. مردم دم عیدی میرن کفش و لباس نو می خرن. منم پول می خوام. -عزیزم امسال کروناس گفتن تو خونه بمونید. مردمم نباید برن. -باباجون پارسالم برام هیچی نخریدید. -خب پارسالم کرونا بود. -یعنی چه کفشم له شده. -کفشای قدیمی بابابزرگو بپوش. سالمه. حس نوستالژیک مردمم زنده می کنه. چون مال سی چل سال پیشه. -بلیز شلوار چی؟ -بلیز شلوارای قدیمی خودتو بپوش. اینجوری هی حس نوستالژیک خودت زنده میشه. هی زنده میشه. هی زنده میشه... -چه راهکارای فوق العاده ای! واقعا ممنون! ولی بابا واقعا چرا بهم پول نمیدید؟ _چون بی پولم و این بی پولی حس نوستالژیک منو زنده می کنه. یادم میاد وقتی با مادرت ازدواج کردم آه در بساط نداشتم ولی دو تایی با نیروی عشق و امید به زندگی جبرانش کردیم. الانم برو تلاش کن کار کن پول دربیار تا امید به دست بیاری و کفش نو و بلیزشلوار نو. (پسر در حالی که چشمانش از شدت شادی و امید می درخشد با هدف تلاش برای بقا در زندگی از صحنه خارج می شود.) @tanzac
همکاری - شَتَرَرَرَرَق! + چی شد؟ - چیزی نیست باباجون من خوبم. + کی حال تو رو پرسید میگم صدای چی بود؟ - هیچی اون آینه قَدّیه بود جهازی مامان که رو میزتوالت بود... + خب؟!!! - حسابی با رایت تمیزش کردم. + خب؟ - بعد از رو میز ورش داشتم و زیرشم حسابی تمیز کردم. + خب بعدش؟ - هیچی دیگه وقت جا‌ به جاکردنش رو میز پام لیز خورد و آینه از دستم افتاد و خورد و خاکشیر شد. اولش یه خورده نگران شدم ولی الان خوبم. + پسر تو کِی می خوای یاد بگیری درست کار کنی؟ کِی می خوای بزرگ بشی؟ اصلا کی ازت خواسته کار که چه عرض کنم خرابکاری کنی؟ - خود شما دیگه. گفتین تا کار نکنی کار یاد نمی گیری. + من گفتم؟ من بیخود گفتم. پروردگارا! به پدران جامعه ما یاد بده هر نصیحتی را به هر کسی نکنند و بر فرزندان بی عرضه یا تازه کارشان نظارت کافی داشته باشند. - الهی آمین! @tanzac
در راستگویی نجات است شنیده بودم که نجات در راستگویی است. واسه همین تصمیم گرفتم واقعیتش رو به بابا بگم. گفتم «بابا جون راستش پولی که داده بودید باهاش کلاس زبان ثبت نام کنم با رفقا رفتیم پارک جوجه زدیم. ببخشید ...» چند ثانیه سکوت کرد و فقط خیره شد. همین طور خیره‌ نگاهم کرد. بعد لبخند ملیحی زد و گفت: «عیب نداره پسرم. همین که راستش رو گفتی یک دنیا ارزش داره. حالا بیا جلو» گفتم: «واسه چی؟» گفت: «بیا بهت میگم» با خودم گفتم: «احتمالا می‌خواد بزنه زیر گوشم.» تو دلم خیلی بدم اومد ازش. آخه چرا می‌خوای بزنی وقتی راستش رو بهت گفتم؟ رفتم جلو. سرم رو گرفت تو آغوش و پیشونیم رو بوسید و گفت: «افتخار می‌کنم که یه همچین پسر راستگویی دارم.» خجالت کشیدم از قضاوت زودهنگامی که درباره‌اش کرده بودم. خدایا منو ببخش. من همیشه درباره دیگران بد قضاوت می‌کنم. با خیالی آسوده و خوشحال، یک لحظه چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. داشتم بازدم رو بیرون می‌دادم که سیلی بابا پخش زمینم کرد. دست سنگینی داشت و این بار هم سنگ تموم گذاشت. گفتم: «اون بوس چی بود و این چک چیه؟» با لحن محمد کاسبی گفت: « اون بوسه واسه صداقت بود و این چک مال بی‌شعوری. تا یاد بگیری دیگه شهریه کلاس زبان رو جوجه نکنی تو شکم رفقای کوفت‌خوردت!» همونجا فهمیدم: «گاهی دروغ واقعا به مصلحته!» @tanzac
امامِ مُنجی!! یارو میگه سید یمانی‌ام و با فیسبوک جواب طرفدارا رو میده! مثلا بهش پیام میدی میگی: «سلام من فیلتر شکنم جواب نمیده میشه بیای واتساپ؟» بعد جواب میده: «من به اعمالت ناظرم اگه فیلترشکن نداری الان چطور داری به من پیام میدی اسکول!» بعد بهش میگی: «خب منظورم اینه که سرعتش کمه! همه که مثل شما خارج نشین نیستن!» یارو هم میگه: «نه هر شیعه باید یک فیلترشکن خوب داشته باشه!» لابد کرامتش هم اینه که با هات اسپات از یوتیوب، "ارباب حلقه‌ها" دانلود کنی کمتر از بارگذاری تصویر تو ایتا حجم مصرف میشه! خلاصه یارو اندازه نخود چرخ نشده فلافل شعور نداره ادعای نجات جهان رو میکنه!😂 #ابراهیم_کاظمی_مقدم #مهدویت #آخرالزمان #انتظار @tanzac
هم‌بند حجت خدا! یکی از دوستانم چند سال پیش به خاطر پخش شب‌نامه علیه رئیس مجلس وقت، به زندان افتاد. بگذریم از این که یک ماه در حبس بود و وقتی برگشت دو سال خاطره تعریف می‌کرد. بقیه ماجرا را از زبان خودش بشنوید: در زندان با یک امام زمان هم‌بند بودیم! با او در حیاط والیبال بازی می‌کردیم و در بوفه ساندویچ می‌خوردیم. یک روز سر ادعای امامتش شرط‌بندی کردیم. تصمیم گرفتیم یک کار خارق العاده در نظر بگیریم که اگر توانست انجام دهد به او ایمان بیاورم و برایش یک سوسیس‌بندری از بوفه بگیرم و اگر نتوانست او برایم یک همبرگر دستی بگیرد و بی‌خیال ادعاهایش شود. گفت: «من می‌تونم پیش‌بینی کنم غذای امروز چیه؟» گفتم: «خوب چیه؟» گفت: «ماهی سرخ‌کرده با خرما و نون محلی.» گفتم: «داداش اون غذای زندان زاویرا بود و یوسف پیغمبر هم زندانیش بود. اینجا لنگرود قمه و تو داری آب خنک می‌خوری!» گفت: «تو کاری نداشته باش به این کارها. امشب غذا ماهی و خرما و نون محلیه.» گفتم: «خدا کنه. من که خسته شدم از سیب‌زمینی آب‌پز و تخم‌مرغ آشغال» نفس عمیقی کشید و گوشه زندان افتاد به خاک. سر به سجده گذاشت و شروع کرد به مناجات. اشک می‌ریخت و ضجه می‌زد ...
می‌شنیدم چه می‌گوید: «خدایا تو رو به حرمت اجداد طاهرینم، تو رو به قداست نبی مکرم اجازه نده این نامردها که من رو مظلومانه زندانی کردن جلوی بیدار شدن این جوون رو بگیرن. خدایا نور هدایتت رو بر قلب پاک این جوون بتابون و این کمترین رو سربلند کن. برحمتک یا ارحم الراحمین» از سجده بلند شد تمام صورتش خیس اشک بود. تحت تاثیر قرار گرفتم. لحظه‌ای در دلم گفتم: «نکنه حق با این باشه. نکنه تا الان درباره‌اش خطا می‌کردم.» متوجه تردید من شد. شال سبزش رو بست به دور کمر و گفت: «نگران نباش. ما اهل بیت بخشنده‌ایم. کسی خطا بکنه دستش رو می‌گیریم و به روش نمیاریم.» گفتم: «خدا حفظ‌تون کنه و به من بصیرت بده.» تا موقع شام، در استرس بودم و نگرانی. نکند در این ایام حرمت حجت خدا را زیر پا گذاشته باشم. بالاخره استرس تمام شد و چشم بصیرتم باز. شام را آوردند: املت گوجه با پیاز! @tanzac
این دیگه اسمش انتظار نیست! یک رفیقی داشتیم که یک تعریف متفاوتی از مقوله انتظار داشت. چند سال پیش که روز نیمه شعبان افتاده بود جمعه، مطمئن میگفت که نیمه شعبان حتما آقا ظهور میکنه. انقدر مطمئن بود که رفته بود کلی چک کشیده بود برای تاریخ شانزده شعبان. هر چی میگفتیم بابا نکن، میگفت: «آقا که بیاد دیگه هیچکی بدهکار نیست.» بهش جواب میدادم: «اولا از انتظار که نمیشه سوءاستفاده مالی کرد؛ ثانیا اگه واقعا تاریخ ظهور آقا رو بدونی که دیگه اسمش انتظار نیست.» ولی گوش نمیکرد که نمیکرد. البته بعد از نیمه شعبان که چکهاش برگشت خورد و یک مدت بیخیال قضیه انتظار شد ولی سال بعد که عاشورا افتاد جمعه، دوباره گفت که قطعا آقا میاید. هرچی آیه و روایت میخوندیم که تاریخ برای ظهور تعیین نکنید ولکن قضیه نبود. حتی سر این قضیه شرط بست که اگه آقا نیامد، عَلَمِ صد کیلویی هیئت را برمیدارد... . آقا نیامد و او ساکت شد. البته نه از شرمندگی، بلکه از کمردرد زیاد. بعد از یک ماه دوباره شروع کرد. بعدا فهمیدیم که چون آن یک ماه تقویم دمِ دستش نبود چیزی نگفت.
دیگر کارش شده بود گشتن دنبال جمعه های مناسبت دار تا رسید به سالی که جمعه هیچ مناسبتی نداشت. از آن سالها که تمام تعطیلات وسط هفته هستند و بعضیها هم کلا در بین التعطیلین به سر میبرند. بنده خدا رفت انواع و اقسام تقویمهای مناسبتی گرفت. مناسبتها اسلامی پیدا نکرد. رفت سراغ مناسبتها ایران و مصر و هند و چین باستان. آنجا هم چیزی گیرش نیامد رفت سراغ مناسبتهای غربی. چند وقت فقط برایش داشتیم توضیح میدادیم که هالوین ربطی به ظهور ندارد. میگفت: «نه. اینکه ظالمین جهان به وحشت بیافتن خودش ربطه دیگه.» یک چیزی گفت که خودش هم فهمید حرف مزخرف هم حدی دارد. @tanzac
شتر فاسق ‍ سامان در رو یکهو باز کرد و هیجان زده اومد داخل و داد زد: هومن! هومن پا شو امام اومد! هومن خواب آلود چشماش رو مالید و خمیازه کشید و گفت: ها؟ چی شده؟ اذون گفتن؟ سامان گفت: امام زمان ظهور کرده! تو هنوز خوابی؟ هومن خمیازه کشان با یه دست شکمش رو میخواروند و با دست دیگه موهاش رو ناخن میکشید و گفت: خب مگه جرمه؟ خوابم دیگه! سامان با عجله گفت: خب خب خب زودتر پا شو امام مهدی ظهور کرده! +جدی؟ یعنی تو همین دو ساعت که من خواب بودم سفیانی خروج کرد و تو آسمون داد زدن و نفس زکیه رو کشتن و زمینِ بیدا لشکر سفیانی رو بلعید و تموم شد رفت؟ - نه دیگه در اون حد! اصلا امام زمان رو نمیگم! +کو همون فیلمشو بده ببینم آقا کنار کعبه چی گفتن من نمیدونم تو چی میگی! - نه اصلا صبر نمیکنی من بگم که! امام مهدی، اولین مهدی از 12 مهدی رو میگم! +خب بگو دیگه صبح جمعه ای آدمو از خواب و زندگی انداختی! -آقا ظهور کردن ولی برا این که کشته نشن خودشونو به کسی نشون نمیدن! هومن خندش گرفت خنده خنده گفت: وای خدا، یه لحظه صبر کن! یعنی حضرت از غیبت کبری اومدن بیرون دوباره رفتن تو غیبت صغری! تا بعدا ظهور کنن؟ -تقریبا دیگه آره! +آها، لابد نائبشونم الان احمد الحسن الیمانیه! -آفرین! پس تو هم میدونی! +برو بابا گرفتی ما رو! این یارو تا دیروز که میگفت من سید یمانی ام، بعدشم که گفت من نوه امام زمانم، بعد گفته بود من امامِ بعد از امام زمانم، حالا گفته من ظهور کردم؟لابد فردام عین بهاءالدین میگه من خدام! ول کن بابا این یارو اصلا نسبش تو عراق به سادات نمیخوره! مرغ پخته تو یخچالم میفهمه سید یمانی باید یمن باشه.
-خب چه عیبی داره! مردم باید کم کم آماده بشن حقیقت رو بدونن! واسه همه اینا هم حدیث و آیه دارن! اصلا چرا میگی احمد الحسن سید یمانی نیست؟ +تو خودت به عقلت نرسید بگی یمانی از یمن خروج میکنه این چرا عراقه؟ -همون اول که نمیشه همه چی رو گفت! شاید حدیثش اشتباهه! +عیبش اینه که دروغ گو کم حافظست! یه بار میگه من اهل بصره هستم یه بار میگه اهل یمنم، یه بار میگه علم خدایی دارم یه بار میگه دانشگاه درس خوندم... فرض کن مثلا تو دانشگاه به استاده میگفته من امام زمانتم منو تجدید میکنی؟ -حالا چه عیبی داره امام زمان بچه دار بشن؟ مگه خودت نمیگفتی امام زمان مثل ما زندگی میکنن و ازدواج کردن؟ +هنوزم میگم ولی این یارو دیوونست اصلا! میگه من یه زمانی شتر حضرت صالح بودم الان آدم شدم! این شتر آدم بشه یعنی تناسخ! شتر... بفهم شتر امام نیست... @tanzac
‍ وقت ندارم کتابتو بخونم ‍ سامان با لحن طلبکارانه گفت: اصلا چرا علما نمیان با احمد الحسن مناظره کنن که تکلیف ما هم روشن شه! هومن هم که دیگه خواب از سرش پریده بود با طمانینه پتو رو جمع میکرد و گفت: بحث میکنن، بحث کردن، کوتاه نمیاد که! -عه کی بحث کرده؟ +مثلا آیت الله روحانی... -رئیس‌جمهورو میگی! +نخیر، آیت الله سید محمدصادق روحانی گفتن بیا قم بحث کنیم! یارو گفته بود نه شما میخواید منو بکشید! فکر کن یارو نمیتونه طی الاض کنه زود برگرده! بعد آقای روحانی... -رئیس‌جمهور؟ +عه! نه دیگه آیت الله سیدمحمدصادق روحانی گفتن خب آدرس بده من بیام صحبت کنیم! گفته بود نه میخواید بریزید اینجا منو بکشید! آقای روحانی... - این بار رئیس‌جمهور دیگه؟ +یه بار دیگه وسط حرف من بپری میگیرم میخوابم دیگم نمیتونی بیدارم کنیا! -خیله خب بابا شوخی کردم! بگو +آره، خلاصه آیت‌الله سیدمحمدصادق روحانی گفته بودن خب یه کشور دیگه تعین کن بریم اونجا بحث کنیم! گفته بود نه شما کلا میخواید منو بکشید! -ای بابا یکی هم نیست بگه اینا اگه میخواستن تو رو بکشن که الان تو سلول روح‌الله زم چهرت نورانی شده بود که! +آره داشتم میگفتم، بعدش آقای روحانی... -این بار دیگه رئیس‌جمهور؟... نه!... آره؟.... +من خوابیدم... خُر پُفففففف -اه پا شو دیگه خودتو لوس نکن! + کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد اما... سامان پارچ آب رو روی سر هومن ریخت. هومن هول هولکی پاشد و گفت: چی کار میکنی دیوونه تختو خیس کردی! -خواستم ثابت کنم میشه! +چی میشه؟ -میشه کسی که خودشو به خواب زده هم بیدار کرد! +مسخره صبر میکردی حرفم تموم شه شاید میگفتم کسی که خودشو به خواب زده هم میشه بیدار کرد! -حالا جمله رو بعدا درست میکنی بگو ببینم ته بحث آقای روحانی چی شد؟ +رئیس‌جمهور؟ خخخخخ هیچی دیگه آیت‌الله روحانی گفتن خب من 10 جلد کتاب فقه دارم، شما ایرادات منو همینجوری بدون این که بیای یا جات رو به ما بگی، بگو؟ یارو هم گفته بود من وقت ندارم کتابای شما رو بخونم! -خب ایرادش چیه؟ لابد وقت نداشته دیگه! +اون حوله رو از پشت سرت بده من! -بفرما! +‌‌ داریم راجع به امام زمان حرف میزنیما... امامی که ندونه تو کتاب چی نوشته، نتونه به همه ی زبون ها صحبت کنه، نتونه امامتش رو به یه مرجع اثبات کنه امامه؟ -خب نه، اگه پسر امام بود چی! +خدا بگم چیکارت کنه لباس تمیز ندارم! چی گفتی تو؟ -میگم اگه هنوز امام نشده باشه چی! خودش میگه من امام بعد از امام زمانم دیگه! +دیگه داری میری رو اعصاب منا! خب یه زنگ بزنه از از بابایی بپرسه دیگه! چطور تو میتونی از این طرف سالن به اون طرف سالن تقلب برسونی، امام نمیتونه به پسرش یه ندا بده؟ -راست میگیا بهش میگم اگه زبونی که خودم برا تقلب ساختم رو فهمید امامه! +از دست تو... پا شو پا شو سر این رو تختی رو بگیر دست گلت رو بندازیم رو تراس خشک شه! بعدم بیا یه کتاب بهت میدم بشین تاریخ بخون ببن بابیت و بهائیت و وهابیت چطو به وجود اومده... @tanzac
طلاق‌باز! یه رفیق داشتم سابقه شیش تا ازدواج موفق داشت! یعنی ایشون به محض این که در عنفوان جوونی احساس نیاز به ازدواج پیدا کرد متاهل شد. اولین خانمش هم دختر همسایه‌شون بود. اومده بود در خونه‌شون آش بیاره رفیق ما باهاش پیوند زناشویی بست! کلا عادت داشت بعد عقد طرف مقابلش رو بشناسه. تفاهم واسش در این حد مهم بود که اگه تو خواستگاری از جنس خیارشون خوشش میومد می‌گفت «معلومه با اصل و کمالاتند. کسی که واسه خیارش خرج کنه معلومه دخترش رو هم خوب تربیت کرده.» این سبک استدلال که برگ‌های گوزن صحرایی و شقایق فراهانی رو با هم ‌می‌ریزوند (1) مبنای تشکیل زندگی مشترک بود. اعتقاد داشت دل که پاک باشه خدا خودش مورد مناسب رو مثل در و تخته با هم جور می‌کنه که البته واسه این رفیق ما بیشتر ام دی اف و آلومینیوم بود. سر زن آخرش یه خورده عاقل‌تر شده بود. می‌گفت: «من تا خانواده دختر رو نشناسم تن به عقد نمی‌دم.» واسه آشنایی بیشتر دختره رو برد رستوران. وقتی برگشت گفتم: «چه خبر؟ گرگی یا گراز؟» گفت: «اولا اون شیر و روباهه نکبت. خوب به بهانه ندونستن مَثَل، اسم وحوش رو من می‌ذاری. ثانیا شیر شیرم. دختره عالیه.» گفتم: «از کجا فهمیدی؟»
جواب داد: «من جوجه با استخوان سفارش دادم اون جوجه بی‌استخوان.» گفتم: «خوب چه ربطی داره؟» گفت: «همین دیگه. یعنی می‌خواد مکمل من باشه.» گفتم: «پس اگه چای نبات سفارش می‌دادی الان تو کمپ بودی!» یه بار بهش گفتم: «خداوکیلی وسواسی که تو در انتخاب همسر داری حسن روحانی اگه تو انتخاب وزیر داشت ما الان اقتصاد اول آسیا بودیم.» خلاصه اینقدر تیکه‌ام عمیق بود که تا چند وقت اخبار رو دنبال نمی‌کرد. بگذریم. بنده خدا از با استخوان و بی‌استخوان شروع کرد و الان داره سرِ با مهریه و بی‌مهریه بحث می‌کنه. غرض اون که مراقب انتخاب‌هاتون باشید. (1) می‌ریزوند: فعل ماضی استمراری از مصدر ریزاندن. گذرا به مفعول. @tanzac
‏پیج مشکلات زن و شوهری: هر کار می‌کنم نمی‌تونم این شوهرم رو از مامانش اینا بکنم. هردفعه میره پیش مامانش پرش می‌کنه میاد بهم میگه که مامانم اینا رو دعوتشون کنیم. هرچی هم منصرفش می‌کنم دوباره میره خونه مامانش خنثی میشه. شما بگید چه کار کنم نیان. معاونت امور زنان مستقل: جلو درتون بنویسید ساعت کار: همه روزه به از ساعت 7 تا 7:40دقیقه صبح.(ر.ک: کتاب چگونه با مادرشوهر خود مهربان باشیم، ج12، ص223) BANOOYE MANTEGHEI: فقط 40 دقیقه؟ می‌ترسی سرطان مادرشوهر بگیری؟ از صبح تا شبش کن ولی بزن برای نهار و شام تعطیل می‌باشد. خانوما پرچما بالا MONA MANKAN: شام دعوتشون کن نون پنیر بذار جلوشون بگو ما شام سبک می‌خوریم. ABJI JOON: نون پنیر که خوبه. من میگم دست پخت خودتو بخورند میرند دیگه نمیان. Koohe tajrobe: این حرفها چیه؟ اتفاقا بهترین غذاها رو جلوشون بذار تا تو رودروایستی بیافتن. اگه باهاشون خودمونی باشی میشی عضو خونواده ولی وقتی که خیلی رسمی باهاشون بودی میشن مهمون سالی یک بار. Elnaz: هر موقع شوهرت خواست یک نفر از خونوادشو دعوت کنه تو ده نفر از خونواده‌ات رو بکش وسط. انقدر زیاد کن چیزی نگه. البته اینو علم ثابت نکرده فعلا در حد فرضیه است. Davood: باور کن مادرشوهر فقط واسه چزوندن نیستا، آپشنهای دیگه‌ای هم داره. Ramal tomam: یک معجون درست کن با پوست پیاز نشسته، بال مگس ترانسیلوانیایی، پشکل گوزن برازجان، بعد قرمه سبزی درست کن توی قل چهل و سوم معجون رو بریز توش. بعد مادرشوهرت رو در شبی که ماه کامله دعوت کن بده بخوره دیگه نمیاد. Oskol tamam: آخه این بیچاره پوست پیاز از کجا پیدا کنه توی این گرونی پیاز؟ در جستجوي عشق: تو شوهر پیدا کردی؟ شوهر واقعی؟ کجا؟ شوهرت: نگاه کن تو رو خدا. من میگم تو این چیزا رو از کجا یاد می‌گیری؟ نگو اتاق فکر داری ... @tanzac
نامه‌ای به خُدِ خودا خودایا من خیلی شما را دوست دارم. مامانم می‌گوید فقط خُد خودا می‌تواند مشکل ما را حل کنه. خودایا توروخودا مشکل ما رو حل کن. باشه؟ توروخودا! آها راستی صبر کن اول مشکلم رو همش رو بگم. چون یه بار دعا کردم دیگه خواهرم پی‌پی نکنه تو شلوارش ولی اون شب خونه رو به گند کشید. مامانم میگه خدا واسش مهم نیس ما چی می‌خوایم! ولی مامانم واسش مهم نیس من چی می‌خوام. حالا اون گذشته الان مامان و بابای من می‌خوان از هم اُلاق بگیرن. البته خاله جون میگه اُلاغ نه! نمیدونم چی! حالا مهم نیست اُلاغ یا چُلاغ یا هرچی، همونی که یعنی هرکدوم بره یه خونه برا خودش زندگی کنه. من نمیخام اینا از هم اُلاغ بگیرن. تازه نمی‌خوام هم هی با هم دعوا کنن. خودا جون، جون مامانت نامه من رو بخون. من هم عوضش قول میدم دیگه وقتی مامان‌ جون نماز می‌خونه از اون کارا که هی میگه الله‌اکبر نکنم. دوستت دارم البته اگه دعام رو مسجواب کنی. #ابراهیم_کاظمی_مقدم #طلاق #ازدواج #تفاهم @tanzac
بله‌برون تازگی‌ها یه لیست اومده بود از توقعات یه دختر خانم واسه ازدواج. لیست رو که دیدم یاد خاطره رفیقم افتادم از بله‌برونش. می‌گفت: زن دایی دختره نبض جلسه رو دست گرفته بود. با افتخار می‌گفت: «دختر خواهر شوهر من همه چیز کامله. از لای هر انگشتش ...» یکهو شوهر عمه من پرید وسط حرفش: «یه من چرک بیرون زده.» وقتی دید جو جلسه بدجور سنگین شده گفت: «معذرت می‌خوام. می‌فرمودید.» زن دایی ادامه داد: «بله می‌گفتم دختر ما خیلی کمال داره» که یکهو شوهر عمم گفت: «کمال خوبه. کامران نداشته باشه یه موقع!» من که دیدم الان کار به دعوا می‌کشه سریع جمع و جورش کردم و گفتم: «تو رو خدا به دل نگیرید. دو طرف شوخن. حالا گاهی زیاده‌روی می‌کنن.» زن دایی هم بی‌اعتناء به حرف من گفت: «شیربهای دختر ما، 300 میلیون تومن نقده که همون سر سفره عقد کامل می‌گیریم.» شوهر عمه‌ام اومد مثلا منطقی انتقاد کنه. صداش رو صاف کرد، یه دونه موز برداشت و گفت: «ببخشید ایشون شیر چه دامی رو خوردن؟ شتر، گاو، گوسفند یا مادرشون؟»