eitaa logo
طنزک
398 دنبال‌کننده
345 عکس
116 ویدیو
3 فایل
محتوای کانال تولیدی است. از این که عضو می‌شوید، عضو می‌مانید و عضو می‌کنید ممنونیم. برای نقد و نظر، تبادل، پیشنهاد و انتقاد: @alibahari1373 نخستین پست کانال: https://eitaa.com/tanzac/1267
مشاهده در ایتا
دانلود
‏پیج مشکلات زن و شوهری: هر کار می‌کنم نمی‌تونم این شوهرم رو از مامانش اینا بکنم. هردفعه میره پیش مامانش پرش می‌کنه میاد بهم میگه که مامانم اینا رو دعوتشون کنیم. هرچی هم منصرفش می‌کنم دوباره میره خونه مامانش خنثی میشه. شما بگید چه کار کنم نیان. معاونت امور زنان مستقل: جلو درتون بنویسید ساعت کار: همه روزه به از ساعت 7 تا 7:40دقیقه صبح.(ر.ک: کتاب چگونه با مادرشوهر خود مهربان باشیم، ج12، ص223) BANOOYE MANTEGHEI: فقط 40 دقیقه؟ می‌ترسی سرطان مادرشوهر بگیری؟ از صبح تا شبش کن ولی بزن برای نهار و شام تعطیل می‌باشد. خانوما پرچما بالا MONA MANKAN: شام دعوتشون کن نون پنیر بذار جلوشون بگو ما شام سبک می‌خوریم. ABJI JOON: نون پنیر که خوبه. من میگم دست پخت خودتو بخورند میرند دیگه نمیان. Koohe tajrobe: این حرفها چیه؟ اتفاقا بهترین غذاها رو جلوشون بذار تا تو رودروایستی بیافتن. اگه باهاشون خودمونی باشی میشی عضو خونواده ولی وقتی که خیلی رسمی باهاشون بودی میشن مهمون سالی یک بار. Elnaz: هر موقع شوهرت خواست یک نفر از خونوادشو دعوت کنه تو ده نفر از خونواده‌ات رو بکش وسط. انقدر زیاد کن چیزی نگه. البته اینو علم ثابت نکرده فعلا در حد فرضیه است. Davood: باور کن مادرشوهر فقط واسه چزوندن نیستا، آپشنهای دیگه‌ای هم داره. Ramal tomam: یک معجون درست کن با پوست پیاز نشسته، بال مگس ترانسیلوانیایی، پشکل گوزن برازجان، بعد قرمه سبزی درست کن توی قل چهل و سوم معجون رو بریز توش. بعد مادرشوهرت رو در شبی که ماه کامله دعوت کن بده بخوره دیگه نمیاد. Oskol tamam: آخه این بیچاره پوست پیاز از کجا پیدا کنه توی این گرونی پیاز؟ در جستجوي عشق: تو شوهر پیدا کردی؟ شوهر واقعی؟ کجا؟ شوهرت: نگاه کن تو رو خدا. من میگم تو این چیزا رو از کجا یاد می‌گیری؟ نگو اتاق فکر داری ... @tanzac
نامه‌ای به خُدِ خودا خودایا من خیلی شما را دوست دارم. مامانم می‌گوید فقط خُد خودا می‌تواند مشکل ما را حل کنه. خودایا توروخودا مشکل ما رو حل کن. باشه؟ توروخودا! آها راستی صبر کن اول مشکلم رو همش رو بگم. چون یه بار دعا کردم دیگه خواهرم پی‌پی نکنه تو شلوارش ولی اون شب خونه رو به گند کشید. مامانم میگه خدا واسش مهم نیس ما چی می‌خوایم! ولی مامانم واسش مهم نیس من چی می‌خوام. حالا اون گذشته الان مامان و بابای من می‌خوان از هم اُلاق بگیرن. البته خاله جون میگه اُلاغ نه! نمیدونم چی! حالا مهم نیست اُلاغ یا چُلاغ یا هرچی، همونی که یعنی هرکدوم بره یه خونه برا خودش زندگی کنه. من نمیخام اینا از هم اُلاغ بگیرن. تازه نمی‌خوام هم هی با هم دعوا کنن. خودا جون، جون مامانت نامه من رو بخون. من هم عوضش قول میدم دیگه وقتی مامان‌ جون نماز می‌خونه از اون کارا که هی میگه الله‌اکبر نکنم. دوستت دارم البته اگه دعام رو مسجواب کنی. #ابراهیم_کاظمی_مقدم #طلاق #ازدواج #تفاهم @tanzac
بله‌برون تازگی‌ها یه لیست اومده بود از توقعات یه دختر خانم واسه ازدواج. لیست رو که دیدم یاد خاطره رفیقم افتادم از بله‌برونش. می‌گفت: زن دایی دختره نبض جلسه رو دست گرفته بود. با افتخار می‌گفت: «دختر خواهر شوهر من همه چیز کامله. از لای هر انگشتش ...» یکهو شوهر عمه من پرید وسط حرفش: «یه من چرک بیرون زده.» وقتی دید جو جلسه بدجور سنگین شده گفت: «معذرت می‌خوام. می‌فرمودید.» زن دایی ادامه داد: «بله می‌گفتم دختر ما خیلی کمال داره» که یکهو شوهر عمم گفت: «کمال خوبه. کامران نداشته باشه یه موقع!» من که دیدم الان کار به دعوا می‌کشه سریع جمع و جورش کردم و گفتم: «تو رو خدا به دل نگیرید. دو طرف شوخن. حالا گاهی زیاده‌روی می‌کنن.» زن دایی هم بی‌اعتناء به حرف من گفت: «شیربهای دختر ما، 300 میلیون تومن نقده که همون سر سفره عقد کامل می‌گیریم.» شوهر عمه‌ام اومد مثلا منطقی انتقاد کنه. صداش رو صاف کرد، یه دونه موز برداشت و گفت: «ببخشید ایشون شیر چه دامی رو خوردن؟ شتر، گاو، گوسفند یا مادرشون؟»
من یه لبخند زدم و گفتم: «البته دور از جون مادرشون. منظور شوهر عمه‌ام اینه که یکم گرون نیست؟» پدر دختره یه سیب برداشت و گفت: «اولا که سیب هم میوه خداست شما چه اصراری داری موز بخوری؟ شمردم تا حالا سه تا موز خوردی دله. ثانیا من خانمم رو تو بارداری خیلی تقویت کردم. یعنی اینقدر که من شیردهی خانمم رو تقویت کردم ... » یکهو شوهر عمه‌ام ادامه داد: «اگر ایران گاوهاش رو تقویت می‌کرد الان اقتصاد لبنیات دنیا دستش بود.» که اینجا دیگه بابای دختره عصبانی شد و همه‌مون رو به شکل نیمه محترمانه بیرون کرد. درسته شوهرعمم با مفهومی به نام "شعور" آشنا نیست ولی خوب شد به هم خورد. خیلی سخت‌گیر بودن. والا. @tanzac
برنامه بعد مرگ اولین جایی که خواستگاری رفتیم خیلی استرس داشتم. مادرم میگفت خیلی خانواده خوبی هستن، گفتن مهریه فقط 14 تا سکه. خواهرم میگفت اونم باهاشون چونه میزنیم با پنج تا سر و تهش رو هم میاریم! روم نمیشد بالا رو نگاه کنم. قالی زیر پام 261 گل قرمز داشت و 173 گل آبی، زرد ها رو نتونستم تموم کنم اما بین 50 تا 100 تا بود با ضریب خطای 5. میز عسلیشون هم سه تا پریدگی رنگ رو پایه ی سمت چپ طرف من داشت و یه ترک ریز تو پایه چپ رو یه رویی. البته کسی نمیدونست اصلا نمیدید. قندونشون هم 37 تا قند داشت که سه تاش رو من بعد از این که چایی رو آوردن خوردم. تو این مدت هم که من سرم پایین بود خانوما داشتن سر همون 14 تا سکه چک و چونه میزدن و باباها هم کلا داشتن تایید میکردن. بعد از 45 دقیقه خواهرم نتیجه نیمه اول رو اعلام کرد. نه حرف ما و نه حرف اونا، 7 تا سکه به نیت عجایب هفت‌گانه جهان. خب تا اینجا سه هیچ جلو بودیم.
نیمه ی دوم بحث در مورد من بود. انتظار خونه و ماشین نداشتن، میگفتن همین که یه بیمه عمر که حداقل ده سال ازش گذشته باشه و اگه بمیری برسه به دختر ما داشته باشی، یه حقوق کارمندی بخور و نمیر که بعد از مرگ برای همسرت بمونه و دو دانگ از خونه ی بابات که اگه مُردی دخترمون یه جا داشته باشه و این هفت تا سکه و شیربها به صورت نقدی بدی که ما باهاش جهاز رو بخریم کافیه... بعد از صرف چای بین دو نیمه و در همون لحظات اول نیمه ی دوم، ما حال و هوای تیم مالدیو بعد از مسابقه با ایران رو داشتیم. سه تا گل ابتدایی هم توی ویدئوچک آفساید اعلام شده بود. برای همین با دستانی به درازای بهتاش فریبا برگشتیم خونه و انگار نه انگار که اون شب رفتیم خواستگاری. @tanzac
هنوز زوده! چند وقت پیش رفته بودم محضر ازدواج و طلاق یکی از دوستام که ببینمش. وسط حرف زدنامون یه زن و شوهر اومدن برای طلاق که پونزده سال از ازدواجشون گذشته بود. بعد دوستم کار ضروری براش پیش اومد رفت بیرون گفت زود برمی گردم منم فرصتو غنیمت شمردم و چون خودمو یک علامه فهامه می دونم شروع کردم به نصیحت‌کردن این زوج خصوصا شوهره که درخواست طلاق داده بود تا از خر شیطون پیاده شن. گفتم آخه آقای عزیز شما پونزده ساله دارید با هم زندگی می‌کنید. جوون که نیستید یعنی هستید! ولی اول زندگیتون که نیست بگیم خام بودید و فلان. زشته به خدا مردم چی میگن. بیاید و برگردید برید سر خونه زندگیتون. مرده گفت: چی میگی آقا؟ من اصلا دلم نمی‌خواد زنمو طلاق بدم. زنه هم گفت: منم همینطور. من عاشق زندگیمم. گفتم: پدرمادرتون فشار میارن؟ هر دوشون گفتن نه اتفاقا اونام عاشق هر دوی مان. هیچ کدومم مادرزن بازی یا مادرشوهربازی درنمیارن. گفتم: خب پس قضیه چیه؟ شوهره گفت: آخه ده دوازده ساله دارم به زنم میگم بیا بچه دار بشیم میگه نه هنوز زوده پوستم کدر میشه!
من بی اختیار منفجر شدم از خنده! زنه گفت: وا! من کی گفتم پوستم کدر میشه؟ گفتم پوستم خراب میشه. شوهره گفت: چه فرقی می کنه؟ حالا کِی پوستتون خراب نمیشه خانوم؟ زنه گفت: نمی دونم شاید 6-5 سال دیگه. باید با دکتر پوستم مشورت کنم. من دوباره بی اختیار زدم زیر خنده! شوهره بهم گفت: می بینی تو رو خدا؟ شااااید پنج شیش سال دیگه اونم تازه باید با دکتر پوستش مشورت کنه! خلاصه دیدم این زنه از خر شیطون پایین بیا نیست که نیست. زنگ زدم به دوستم گفتم: حاجی زودتر برگرد این مرده معطله. اگه شاهدم خواستی خودم هستم چون عاقل و عادل و به شدت بالغم! @tanzac
دندان‌پزشکی - 1 راهروی درمانگاه پر بود از آدم‌های مختلف. همه دم دهن‌شون رو گرفته بودند و وارد و خارج می‌شدند. یک جا پیدا کردم واسه نشستن. بغل دستم یه صندلی بود که علامت ضربدر کرونا روش خورده بود. بغلش هم یه پیرمرد هفتاد و سه ساله. تا نشستم پیرمرده گفت: «بلند شو. بلند شو برو گمشو اون ور» عصبانی شدم. اومدم بهش بگم: «مرتیکه پیری! می‌زنم ورود و خروجت رو یکی می‌کنم‌ها. نکبت پرروی عقده‌ای. با اون قیافه‌ات. شبیه خیار سالادی می‌مونه.» اما با خودم گفتم: «ولش کن. بابا. به حرمت ماه مبارک بذار چیزی بهش نگم.» فقط خیلی آروم پرسیدم: «ببخشید حاج آقا! اشتباهی کردم؟» سرش رو به سمت پایین پرتاب کرد و گفت: «بله که کردی. الدنگ مگه خبر نداری کرونا اومده؟ خوب برو گمشو اون ور بشین.» گفتم: «حاجی جان صندلی بغلی من ضربدر خورده. یعنی کسی نباید بغل من بشینه. ولی جای من مشکلی نداره» گفت: «جواب منو نده پسره نفهم. کرونا از دوازده متری هم منتقل میشه.» این رو گفت و ماسکش رو درآورد و پرت کرد وسط راهروی درمونگاه. من هم سکوت کردم. گوشیمو از توی جیبم درآوردم و شروع کردم قرآن خوندن تا نوبتم بشه. چند دقیقه گذشت
تا این که یک دفعه با صدای کسی که می‌خواد گلوش رو تخلیه کنه به خودم اومدم. سرم رو آوردم بالا. پیرمرد با تمام قدرت داشت حرف «خ» رو تلفظ می‌کرد. همه محتوای دهن و دماغ و حلق و نای و مری و احتمالا قسمتی از پرزهای دستگاه گوارشیش رو تو یک سوم ابتدایی دهنش جمع کرد. با خودم گفتم: « چجوری می‌خواد تا دستشویی طاقت بیاره؟» همون جور که محتوای جمع‌شده رو به سختی تو دهنش نگه داشته بود اومد وسط راهرو و ماسکی که پرت کرده بود رو برداشت و گرفت دم دهنش و ... . نصف جمعیت از جا بلند شدند و با سرعت به طرف در خروجی حرکت کردند. صندلی رو به روییم گفت: «من اومده بودم عصب‌کُشی. ولی موندن تو اینجا خودکشیه. یا علی» و از درمانگاه خارج شد. ادامه دارد ... @tanzac
دندان‌پزشکی – 2 بعد از فرار جمعیت به بیرون، تنها نشسته و به در و دیوار نگاه می‌کردم. پیرمرد چرک هم همراه با جمعیت به بیرون فرار کرد! هنوز نفهمیدم او از چه و به کجا فرار می‌کرد. در همین افکار بودم که اسمم را صدا زدند. بلند شدم. پرستار، خانم جوانی بود که چند تار موی طلایی از لای مقنعه‌اش بیرون گذاشته بود. گفت: «نوبت شماست بفرمایید.» من بنا بود جراحی دندان عقل انجام بدهم. جراحی سخت! چیزی در مایه‌های فارسی سخت. دکتر، مردی حدودا شصت‌ساله به نظر می‌رسید. دهانش را با ماسک و سرش را با کلاه پوشانده بود. از روی پوستش سنش را حدس زدم! عکسم را گرفت و چند ثانیه به آن خیره شد. یک‌دفعه گفت: «بخواب» گفتم: «جان!» گفت: «بخواب رو یونیت!». آرام روی یونیت خوابیدم. آمپول بی‌حسی را برداشت و با تمام قدرت به دیواره درونی لپم کوبید. انگار می‌خواهد چاقو را داخل گوشت یخ‌زده فرو کند. بی‌انصاف آمپول را درون گوشت حرکت می‌داد. مثل قاشقی که کف ظرف حلوا حرکت می‌کند تا باقی‌مانده را جمع کند. به هر بدبختی‌ای بود آمپول را درآورد. به سرعت به طرف کشو حرکت کرد. انگار چیزی فراموش کرده بود که باید برمی‌داشت. ترسیدم ...
نکند آمپول را اشتباه تزریق کرده باشد. موبایلش را از داخل کمد درآورد. بعد از چند ثانیه صدای موزیک پرندگان خشمگین بلند شد. همان طور که پرنده را به طرف چپ صفحه گوشی کشیده بود تا پرتابش کند سرش را از روی موبایل درآورد و رو به پرستار گفت: «مریم دیشب تا دو شب بهش ورمی‌رفتم. بالاخره ‌مرحله چهلش رو رفتم» مریم هم از پشت ماسک لبخند زد و گفت: «احسنت آقای دکتر. گفتم بالاخره موفق میشید» جوری از موفقیت حرف می‌زدند انگار عمل پیوند دندان اسب به انسان را انجام داده‌اند! دکتر پشت سر هم پرنده‌ها را پرتاب می‌کرد و میمون‌ها را درهم می‌کوبید. صدای جیغ و داد مهاجمان و جان‌باختگان کل درمانگاه را پر کرده بود. از روی یونیت بلند شدم و گفتم: «آقای دکتر معذرت می‌خوام مزاحم بازی‌تون میشم. اصلا دهنم بی‌حس نشده.» یک لحظه بازی را متوقف کرد. گوشی را روی سکو و کنار کامپیوتر گذاشت و به طرفم آمد. گفت: «مگه میشه؟ بذار ببینم.» آمپولی را که تزریق کرده بود دوباره نگاه کرد. ناگهان صدای خنده‌اش بلند شد و با دست راست، محکم روی ران همان پایش که چند سانت بالا آورده بود کوبید. گفت: «مریم دیدی چی شد؟ اشتباهی آب مقطر تزریق کردم» و بعد با مریم غش‌غش خندیدند. یک لحظه دلم برای پیرمرد چرک سوخت. درباره‌اش بد قضاوت کرده بودم. فکر می‌کردم بی‌شعورترین آدمِ درمانگاه اوست! ادامه دارد ... @tanzac
دندان‌پزشکی – 3 همین طور که در ذهنم از پیرمرد میکروبی، حلالیت می‌گرفتم زیر زبانم به دکتر ناسزا می‌گفتم. ناسزاها عموما شخص دکتر را هدف گرفته بود و به خانواده‌اش کاری نداشت. آرام به سمت کابینت رنگ و رو رفته‌‌ای که ته اتاق بود حرکت کرد و یک آمپول برداشت، موادی را داخلش ریخت و به گونه‌ام تزریق کرد. آن چنان محکم این کار را کرد که این بار نزدیک بود خانواده دکتر را هدف بگیرم اما باز کنترل کردم. دوباره از صندلی کناری‌ام بلند شد و رفت سراغ موبایلش. تصویر را نمی‌دیدم اما از صدا می‌شد حدس زد چه می‌کند: Need for speed. دستکش پزشکی را درآورده و با دو دست، دو طرف گوشی را گرفته بود. وقتی جاده پیچ می‌خورد او هم بدنش را به همان سمت خم می‌کرد. کمی بعد ماسکش را درآورد. شست دست راست را محکم روی پدال گذاشته و زبانش را دو سانت و نیم درآورده بود و هم‌زمان به چپ و راست خم می‌شد. اما این ها هیچ کدام مشکل اصلی نبود. مشکل این جا بود که از دهانش صدای موتور تولید می‌کرد! با همان دهان نیمه‌جان گفتم: «دکتر! اگه صداش رو زیاد کنید نیازی نیست به حنجره‌تون فشار بیارید» با این که واضح بود دارم فحش می‌دهم ولی توهین برداشت نکرد.
بازی را متوقف و سرش را از روی گوشی بلند کرد و گفت: «آفرین. نکته خوبی بود» و دوباره مشغول شد. صدا را تا ته زیاد کرده بود. گاز که می‌داد مسئول پذیرش درمانگاه هم می‌فهمید الان با چه سرعتی می‌راند و نفر چندم است اما مشکل حل نشد. هم زمان با بالا بردن صدای بازی، صدای خودش را هم بالاتر می‌برد، به طوری که باز صدای او به ماشین، غالب بود! در دل می‌گفتم: «بیچاره پیرمرد! فرهیخته‌ترین بود» پس از چند ثانیه یک مرتبه گفت: «عَه ... لامصب! ... باختم» و عصبانی به طرف من راه افتاد. سرم را از روی یونیت بالا آوردم و گفتم: «دکتر من درک‌تون می‌کنم. تو رو خدا مسلط باشید به خودتون. ایشالا تورنمنت‌های بعدی» با بی‌اعتنایی جواب داد: «حرف نزن. بخواب رو یونیت» دستانش از شدت عصبانیت می‌لرزید. شک نداشتم انتقام باخت ماشینی را از دندان عقل من خواهد گرفت. نگران و ناراحت روی یونیت دراز کشیدم. زیر لب آیة الکرسی می‌خواندم. ادامه دارد ... @tanzac
دندان‌پزشکی – 4 همان طور که دهانم را باز کرده بودم، مریم سمت چپم قرار گرفت و دکتر در سمت راست. مته مخصوص را برداشت. یک شلنگ ضخیم به مریم داد و گفت: «بکن تو حلقش» دهانم را با تمام ظرفیت باز کردم. کمی خیره‌خیره نگاهم کرد و با ابروهای درهم‌کشیده گفت: « بیشتر باز کن» گفتم: «دکتر بیش از این دیگه جزء آپشن‌های تمساحه!» با تمام قدرت مته را داخل دندان عقل فرو کرد. حس کسی را داشتم که مته را داخل دندان عقلش فرو می‌کنند. بی‌حسی کامل نبود و درد می‌کشیدم. دستم را گرفتم بالا تا بس کند. توجهی نکرد. انگشت میانه دست راستم را بالا آوردم که یک دقیقه صبر کند اما برداشت دیگری کرد و مته را با قدرت بیشتری به بدنه دندان فرو نمود. مریم با شلنگ، دهانم را جاروبرقی می‌کشید. یک دفعه دکتر از کار ایستاد. دستگاه را خاموش کرد و به طرف کمد رفت. دهانم پر از خون و درد بود. با همان حال زمزمه‌وار گفتم: «دکتر! طوری شده؟» نگاهش روی گوشی بود. جواب داد: «نه یادم رفت سِیو کنم!» این بار قصد کردم خانواده‌اش را هدف بگیرم اما به حرمت ماه رمضان چیزی نگفتم. برای سیو کردن باید آنلاین می‌شد. بعد از چند ثانیه ور رفتن با گوشی گفت: «اینجا نت ندارم. میرم بالا»
به همکارش گفتم: «ماشالا تعهدی که دکتر به مریض‌ها داره گاندی به هندی‌ها نداشت.» گفت: «بلبل‌زبونی نکن. می‌خواهی کس دیگه‌ای بقیه‌اش رو انجام بده؟» با خوشحالی گفتم: «آره خدا خیرتون بده» به سرعت به طرف راستم آمد و مته را برداشت. فریاد زد: «زینت! بدو بیا.» ادامه دارد ... @tanzac
دندان‌پزشکی – 5 (آخر) زینت با سرعت باد خودش را رساند. زنی، پنجاه ساله به نظر می‌رسید، قدی کوتاه داشت و صورتی زمخت و بینی پهن و لب‌های آویزان. بیشتر می‌خورد شوکت باشد یا هیبت یا مثلا قدر قدرت. زینت مته را از مریم گرفت و شلنگ را به او داد. کل پوشش گیاهی منطقه ریخت! خودش می‌خواست جراحی کند. گفتم: «غلط کردم.» با ناراحتی گفت: «نکنه به من اعتماد نداری؟» چشمانم گرد شد. فریاد زدم: «من به دکتر هم اعتماد ندارم. تو که دیگه ...» یونیت را کنار زدم و بلند شدم که دکتر وارد اتاق شد. با صورتی اخم‌آلود گفت: «به من اعتماد نداری؟» دستپاچه جواب دادم: «نه نه. منظورم دکتر سمیعی بود. آخه یه روز میگه آبلیمو واسه کرونا خوبه، روز بعد میگه زنجبیل واسه یبوست خوبه، بهارنارنج واسه سردی معده و از این حرفها» چهره‌اش نشان می‌داد حرفم را باور نکرده. مریم می‌خواست بحث را عوض کند. صدایی صاف کرد و گفت: «آقای دکتر دندونش خون‌ریزی داره. تمومش کنید بره. خیلی زر می‌زنه» از مقدار احترامی که به بیمار می‌گذاشتند احساس مدیونی کردم. دکتر که تازه متوجه آمدن زینت شده بود نگاهی به او انداخت و گفت: «به به زینت خانم! چطوری؟ راستی بواسیر شوهرت خوب شد؟»
زینت سرش را زیر انداخت و با لبخندی آرام زیر لب گفت: «ممنونم آقای دکتر. سلام می‌رسونه. ببخشید یعنی بهتره.» از این که دکتر، بواسیر شوهر زینت را بر دندان عقل من ترجیح داده بود ناراحت نبودم. فقط می‌خواستم زودتر تمام شود. مته را برداشت و به جان دندان افتاد. پنج دقیقه بعد، با حالتی نیمه‌بیهوش کارم تمام شد. در راه برگشت خود را سرزنش می‌کردم که چرا بیشتر مسواک نزدم! @tanzac
پیشگیری! چند سال پیش تو ماه رمضون نزدیکای مغرب رفته بودم بازارچه خرید کنم. مغازه‌داره نشسته بود رو صندلی، شاگردشم کنارش وایساده بود‌. گفتم: «آقا ببخشید یه دستمال کاغذی بدید.» شاگرده رفت دنبال دستمال کاغذی و یه ذره کشش داد. اوستاش یکهو فریاد زد: «دِ فلان جاس!» بر اثر این فریاد شاگردش بنده خدا چسبید به دیوار مغازه و تعادلشو از دست داد و خورد زمین و خشتکش پاره شد. رو کردم به مغازه‌دار و با لبخند گفتم: «آقا چرا داد می‌زنی. حالا یه خورده دیرتر چیزی نمی‌شه که.» با صدای بلند جواب داد: « آقا شما حرف بیخود نزنی ... » یکهو پریدم تو حرفش: «بله ببخشید حق با شماست!» مبادا یه چیزی هم بار من بکنه که کرد! سریع جنسمو گرفتم برگشتم. خلاصه تو ماه رمضون دم افطار نرید خرید که ملت گرسنه‌اند و می‌درند آدم رو! #محمدحسین_فیض_اخلاقی #رمضان #روزه #سبک_زندگی #کنترل_خشم @tanzac
منطقه دور افتاده - 1 حدیث داریم کسی رو به خاطر چیزی سرزنش کنی از دنیا نمیری مگه این که همون سرت بیاد. ما هی تو فجازی گفتیم سلبریتی‌ها با آمبولانس میرن و میان سر خودمون اومد. برای تبلیغ ماه رمضون با آمبولانس داشتیم می‌رفتیم. خدایا شکرت! یادم باشه از این به بعد بنزسوارها و میلیاردرها رو سرزنش کنم ... از یه جایی به بعد دیگه جاده طوری شده بود که آمبولانس هم نمی‌تونست بیاد، مجبور بودیم پیاده بریم. هر نفر با یه راهنما جدا شد و رفت. من هم با آقای محتشمی به سمت روستاشون رفتم. مسئول جذب گفته بود: «می‌فرستمت جایی که تا حالا هرکی رو فرستادم فرار کرده.» تا اینجاش که خوب بوده، سختیش فقط این بود که با دشداشه نمی‌شد از روی سنگ و صخره رد بشی. مدام یه دستم به کیفم بود یه دستم به دشداشه که عین زمان قضای حاجت بالا گرفته بودم. روستای خیلی زیبایی بود، باید عکساش رو تو اینترنت پخش کنم. شاید یکی اومد و رو کوه‌های اینجا هم ویلا ساخت. ویلا که بیاد به برکتش آب و برق و گاز هم میاد و مردم روستا هم استفاده میکنن. خدا رو چه دیدی شاید صاحب ویلا هلیکوپتر نداشت و راه آسفالته هم کشیدن!
چون برق و بلندگو نبود همون سر ظهری به آقای محتشمی گفتم بره بالای مسجد و صدا بزنه تا مردم جمع بشن تو قبرستون. قبرستون یه امام‌زاده داشت که همونجا هم مسجد بود و هم حسینیه و هم مدرسه. مردم جمع شدن و مختلط توی صحن نشستن. برای این که جذب بشن گفتم: «من حافظ کل قرآنم. هر جا رو بگید ادامشو براتون می‌خونم.» اولین آیه رو خود محتشمی پرسید، وقتی ادامش رو خوندم مردم انگار که گل زده باشم دست و سوت زدن! دو سه نفر دیگه هم دویدن و از طاقچه قرآن آوردن که بپرسن. به اونا هم جواب دادم. خیلی ذوق‌زده شده بودن. تا این که یکیشون یه آیه خوند که هرچی فکر کردم نفهمیدم کجای قرآنه. خوشبختانه از قبل برای این طور جاها آماده شده بودم. سریع نگاه کردم ببینم کجای قرآن رو باز کرده! با این ترفند میشه فهمید آیه مال سوره‌های اول قرآنه یا آخرش. ادامه دارد ... @tanzac
منطقه دور افتاده - 2 قرآنش از این بزرگای قدیمی بود. صفحه‌ای که باز کرده بود هم یه خورده جلوتر از وسط بود. ولی بازم هر چی فکر کردم یادم نیومد. پرسیدم: «ببخشید میشه بگی کدوم سوره هست؟» یه نگاه به کتاب توی دستش انداخت و گفت: «ابوحمزه ثمالی!» گفتم: «خب من حافظ قرآنم نه مفاتیح. باید از قرآن بپرسی» مفاتیح رو بست و گفت: «یعنی چی هر کی می‌پرسه جواب میدی اینم باید بخونی» تا گفتم نه نمی‌تونم، جمعیت انگار تیم مورد علاقشون گل خورده باشه آه کشیدند. قشنگ توی چشماشون می‌دیدم که امیدشون ناامید شده. دیگه کسی قرآن نپرسید، من هم برنامه نماز رو براشون گفتم و رفتیم خونه آقای محتشمی. بین راه دیدم همه جمعیتی که توی قبرستون بودن جلوی راه خونه محتشمی وایسادن. جوری نگاه می‌کردند که حس کردم الان به خاطر این که دعای ابوحمزه رو حفظ نبودم بریزن سرم. نزدیک‌تر که شدیم یکهو دویدند سمتمون. تا به خودم بیام چند تایی دستام رو گرفتن و کشون‌کشون بردن. چشمام رو بستم و اشهد رو خوندم که محتشمی خودش رو رسوند و گفت: «نکِشیدش. صبر کنید خودم میارمش» یه مقدار با جمله بندیش مشکل داشتم و حس می‌کردم داره در مورد یه حیوون صحبت می‌کنه اما همین که داشت نجاتم می‌داد راضی بودم. گفت: «حاجی اینا میگن باید بیای عروسی! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: «خب خودم میام این کارها چیه دیگه؟» گفت: «ببخش حاجی اینا هیچ‌ کدوم شیخ ندیدن، هرچی شیخ میاد اینجا میاد خونه من.» خطبه عقد رو که خوندم عروس همون دفعه اول بله رو گفت. بعد هم سریع پا شدن و رفتن. یه نفر با یه بچه بغلش و یکی دیگه هم پست سرش اومد و گفت حاج‌آقا از اینا که برا اینا خوندی برا منم بخون. گفتم: «به سلامتی ایشالا میخوای داماد بشی؟» گفت: «داماد که شدم، اینها هم بچه‌هامند ولی کسی برامون از اینا نخونده!» چشم‌هام گرد شد و بهش خیره شدم. ادامه دارد ... @tanzac
منطقه دور افتاده - 3 بعد از عروسی برای هفت، هشت تا زوج دیگه، از جوون و پیر خطبه عقد خوندم. بعضیا هم خیال کردن دارم برای این‌ها کار فوق العاده‌ای انجام میدم و میگفتن باز محتشمی یه شیخ آورده هی واسه فامیلای خودش دعا کنه. این شد که یه منبر کوچیک هم آخر عروسی رفتم. البته با شرایط موجود خیلی از احکام الهی رو سانسور کردم اما فکر کنم فهمیدن که خطبه عقد هم چیز خوبیه. بعد از عروسی رفتیم خونه آقای محتشمی. توی راه باهاش در مورد شرایط روستا صحبت کردم. گفتم ان شاء الله توی این یه ماهه بهت خطبه عقد و نماز میت یاد میدم تا جای میرزای مرحوم رو بگیری. میرزا پدر آقای محتشمی بود که با اندک سوادی که داشته ملای روستا بوده و برای رفع اختلاف و نماز میت پیش اون میرفتن اما ظاهرا خدابیامرز روحیه ی شاگردپروری نداشته. آقای محتشمی هم در جواب از علت مجرد بودن من میپرسید. خونه‌شون جای با صفایی بود. با خانمش و دخترش که سندروم داون داشت زندگی میکرد. از چک و چونه زدن آقای محتشمی با من که اصرار میکرد همراه‌شون توی اتاقشون بخوابم فهمیدم مشکل فراتر از روحیه شاگردپروری میرزا بوده. یه مقدار قرآن خوندم تا سحری آماده بشه. از خانمش تشکر کردم بابت زحمتی که کشیده. آقای محتشمی گفت: زحمتی نیست. بعد رو به خانمش گفت این شغال لامصب دزدِ لونه مرغامون شده. هر کار میکنم فایده نداره، روزی یه دونه رو میخوره. باید بیارمشون خونه همینجا روزی یه دونه بکشم حاجی بخوره. داشتم از خجالت آب میشدم. یه لیوان آب ریختم و شروع کردم به خوردن که آقای محتشمی چنگ زد و لیوان رو از دستم گرفت. ادامه دارد... @tanzac
منطقه دور افتاده - 4 هیچ درکی از شرایط موجود نداشتم، با خودم گفتم نکنه تو آب سمی، حشره‌ای، عنکبوتی، چیزی بوده! اما نبود! یا شاید خیلی مقید هستن که بین غذا آب نخورم، آقای محتشمی گفت: ببخشید شیخ! این دخترم که میدونید مریضه... خواستم این تهش رو نخورید بدم اون بخوره بلکه خوب بشه! گفتم: حالا لازم نیست از لیوان دهنی من بخوره، میتونید یه مقدارش رو بریزید روی سرش! منم همچین آدم پاک و مخلصی نیستما ... خانمش گفت: خدا بگم چیکارت نکنه مرد! لااقل میذاشتی آبش رو میخورد. تو دلم داشتم تایید میکردم که ادامه داد: بعدش همین لیوان دخترتو میدادیم توش تف کنه دیگه! روز بعد توی راه امام زاده دوباره از علت مجرد بودن من پرسید. گفتم: هنوز مورد خوبی پیدا نکردم. گفت: حتما سخت میگیری شیخ! گفتم: نه معمولا خانواده دختر سخت میگیرن ... گفت: چیزی که زیاده دختر دم بخت، یکیش همین دختر من... طوری که بی ادبی نباشه گفتم: حالا باز باید با خانوادم صحبت کنم. گفت: دیدی گفتم سخت میگیری شیخ؟ من خودم همینطوری داماد شدم. رفته بودم ده بالا پیغام ببرم. بابای خانومم فهمید من پسر میرزام همون شب دخترشو داد با خودم آوردم اینجا. میرزا هم خطبه رو خوند. راستی این خطبه عقد که یادم دادی برا مرغ و خروسا خوندم قشنگ حفظ شدم. به در خونه که رسیدیم بوی خیلی بدی می اومد. خانمش دوان دوان اومد و گفت: حاجی شفا گرفت. یه ماهه این دختر اجابت مزاج نکرده بود. از اثر همون آب شما شفا گرفته ... نمیدونستم خوشحال باشم که دخترشون خوب شده یا ناراحت که با این بو نمیشه وارد خونه شد. گفتم: پس شما بفرمایید من میرم یه دوری تو روستا بزنم. یکهو دیدم یه چیزی به سرعت برق از کنارم رد شد و پشت سرم صدای همهمه و داد و فریاد بچه‌هایی که سنگ و چوب پرت میکردن. پریدم کنار تا از کنارم رد بشن اما ... ادامه دارد... @tanzac
منطقه دور افتاده - 5 یه صدای آخ بلند نظرم رو جلب کرد. دنبال بچه‌ها رفتم دیدم اون چیزی که مثل برق از کنارم رد شده یکی از همین بچه هاست که سوار سگش شده و سریع میره و سنگ یکی از بچه ها خورده بود به سرش. رفتم جلو، دستش رو گرفتم و از زمین بلندش کردم. یه شکلات و یه دستمال بهش دادم و گفتم سرت خون اومده. بیا خونا رو پاک کن. به بچه ها هم گفتم: چرا دوستتون رو با سنگ میزنید؟ گفتند: بازیه. برگشتم دیدم انگار نه انگار که سرش خون اومده، داره با دستمال خونی، سگه رو پاک میکنه. بعدم چند تا فحش بد به بچه ها داد و گفت: اگه بابام بفهمه به سگمون سنگ زدید همتونو میکشه. با خودم گفتم بهتره بیشتر دخالت نکنم، ظاهرا مبانی ما باهم فرق داره. سرم رو برگردوندم دیدم زنای روستا بدو بدو دارن میان سمتم. پشت سرم کوه بود و خونه آقای محتشمی هم پشت سر خانوما. چون راه فراری ندیدم به یکی از بچه ها گفتم: بدو برو آقای محتشمی رو بیار. پسره مردد بود که بره یا نره که یهو دیدم پسر سگ‌سوار داره به تاخت میره و داد میزنه الان میارمش شیخ... خانوما که رسیدن فهمیدم قضیه اجابت مزاج دختر محتشمی رو شنیدن و اومدن دنبال آب نیم خورده من. هر کدوم یه لیوان دستشون بود و دوتاشون هم مشک آب همراه داشتن تا لیوانا رو پر کنن و من از هر کدوم یه ذره بخورم. گفتم اولا که من روزه هستم نمیتونم آب بخورم. دوما من کرامتی ندارم که کسی رو شفا بدم. برین از خدا و امام رضا بخواین. یکیشون داد زد: نمیشه که فقط دختر محتشمی رو شفا بدی. دیدم بحث اعتقادی فایده نداره. نشستم همونجا و تا وقتی محتشمی اومد واسه لیوان هرکدوم یه سوره حمد به نیت شفا خوندم و فوت کردم و دادم بهشون. چند نفر گفتن تف کن که گفتم: لازم نیست و اصلا اینطوری بهتره. محتشمی که رسید با چماق و دعوا کنان اومد و زن ها رو فراری داد و بدون این که چیزی بگه فقط دست منو گرفت و کشون‌کشون برد. ادامه دارد... @tanzac