eitaa logo
طنزک
386 دنبال‌کننده
352 عکس
118 ویدیو
3 فایل
محتوای کانال تولیدی است. از این که عضو می‌شوید، عضو می‌مانید و عضو می‌کنید ممنونیم. برای نقد و نظر، تبادل، پیشنهاد و انتقاد: @alibahari1373 نخستین پست کانال: https://eitaa.com/tanzac/1267
مشاهده در ایتا
دانلود
تا این که یک دفعه با صدای کسی که می‌خواد گلوش رو تخلیه کنه به خودم اومدم. سرم رو آوردم بالا. پیرمرد با تمام قدرت داشت حرف «خ» رو تلفظ می‌کرد. همه محتوای دهن و دماغ و حلق و نای و مری و احتمالا قسمتی از پرزهای دستگاه گوارشیش رو تو یک سوم ابتدایی دهنش جمع کرد. با خودم گفتم: « چجوری می‌خواد تا دستشویی طاقت بیاره؟» همون جور که محتوای جمع‌شده رو به سختی تو دهنش نگه داشته بود اومد وسط راهرو و ماسکی که پرت کرده بود رو برداشت و گرفت دم دهنش و ... . نصف جمعیت از جا بلند شدند و با سرعت به طرف در خروجی حرکت کردند. صندلی رو به روییم گفت: «من اومده بودم عصب‌کُشی. ولی موندن تو اینجا خودکشیه. یا علی» و از درمانگاه خارج شد. ادامه دارد ... @tanzac
دندان‌پزشکی – 2 بعد از فرار جمعیت به بیرون، تنها نشسته و به در و دیوار نگاه می‌کردم. پیرمرد چرک هم همراه با جمعیت به بیرون فرار کرد! هنوز نفهمیدم او از چه و به کجا فرار می‌کرد. در همین افکار بودم که اسمم را صدا زدند. بلند شدم. پرستار، خانم جوانی بود که چند تار موی طلایی از لای مقنعه‌اش بیرون گذاشته بود. گفت: «نوبت شماست بفرمایید.» من بنا بود جراحی دندان عقل انجام بدهم. جراحی سخت! چیزی در مایه‌های فارسی سخت. دکتر، مردی حدودا شصت‌ساله به نظر می‌رسید. دهانش را با ماسک و سرش را با کلاه پوشانده بود. از روی پوستش سنش را حدس زدم! عکسم را گرفت و چند ثانیه به آن خیره شد. یک‌دفعه گفت: «بخواب» گفتم: «جان!» گفت: «بخواب رو یونیت!». آرام روی یونیت خوابیدم. آمپول بی‌حسی را برداشت و با تمام قدرت به دیواره درونی لپم کوبید. انگار می‌خواهد چاقو را داخل گوشت یخ‌زده فرو کند. بی‌انصاف آمپول را درون گوشت حرکت می‌داد. مثل قاشقی که کف ظرف حلوا حرکت می‌کند تا باقی‌مانده را جمع کند. به هر بدبختی‌ای بود آمپول را درآورد. به سرعت به طرف کشو حرکت کرد. انگار چیزی فراموش کرده بود که باید برمی‌داشت. ترسیدم ...
نکند آمپول را اشتباه تزریق کرده باشد. موبایلش را از داخل کمد درآورد. بعد از چند ثانیه صدای موزیک پرندگان خشمگین بلند شد. همان طور که پرنده را به طرف چپ صفحه گوشی کشیده بود تا پرتابش کند سرش را از روی موبایل درآورد و رو به پرستار گفت: «مریم دیشب تا دو شب بهش ورمی‌رفتم. بالاخره ‌مرحله چهلش رو رفتم» مریم هم از پشت ماسک لبخند زد و گفت: «احسنت آقای دکتر. گفتم بالاخره موفق میشید» جوری از موفقیت حرف می‌زدند انگار عمل پیوند دندان اسب به انسان را انجام داده‌اند! دکتر پشت سر هم پرنده‌ها را پرتاب می‌کرد و میمون‌ها را درهم می‌کوبید. صدای جیغ و داد مهاجمان و جان‌باختگان کل درمانگاه را پر کرده بود. از روی یونیت بلند شدم و گفتم: «آقای دکتر معذرت می‌خوام مزاحم بازی‌تون میشم. اصلا دهنم بی‌حس نشده.» یک لحظه بازی را متوقف کرد. گوشی را روی سکو و کنار کامپیوتر گذاشت و به طرفم آمد. گفت: «مگه میشه؟ بذار ببینم.» آمپولی را که تزریق کرده بود دوباره نگاه کرد. ناگهان صدای خنده‌اش بلند شد و با دست راست، محکم روی ران همان پایش که چند سانت بالا آورده بود کوبید. گفت: «مریم دیدی چی شد؟ اشتباهی آب مقطر تزریق کردم» و بعد با مریم غش‌غش خندیدند. یک لحظه دلم برای پیرمرد چرک سوخت. درباره‌اش بد قضاوت کرده بودم. فکر می‌کردم بی‌شعورترین آدمِ درمانگاه اوست! ادامه دارد ... @tanzac
دندان‌پزشکی – 3 همین طور که در ذهنم از پیرمرد میکروبی، حلالیت می‌گرفتم زیر زبانم به دکتر ناسزا می‌گفتم. ناسزاها عموما شخص دکتر را هدف گرفته بود و به خانواده‌اش کاری نداشت. آرام به سمت کابینت رنگ و رو رفته‌‌ای که ته اتاق بود حرکت کرد و یک آمپول برداشت، موادی را داخلش ریخت و به گونه‌ام تزریق کرد. آن چنان محکم این کار را کرد که این بار نزدیک بود خانواده دکتر را هدف بگیرم اما باز کنترل کردم. دوباره از صندلی کناری‌ام بلند شد و رفت سراغ موبایلش. تصویر را نمی‌دیدم اما از صدا می‌شد حدس زد چه می‌کند: Need for speed. دستکش پزشکی را درآورده و با دو دست، دو طرف گوشی را گرفته بود. وقتی جاده پیچ می‌خورد او هم بدنش را به همان سمت خم می‌کرد. کمی بعد ماسکش را درآورد. شست دست راست را محکم روی پدال گذاشته و زبانش را دو سانت و نیم درآورده بود و هم‌زمان به چپ و راست خم می‌شد. اما این ها هیچ کدام مشکل اصلی نبود. مشکل این جا بود که از دهانش صدای موتور تولید می‌کرد! با همان دهان نیمه‌جان گفتم: «دکتر! اگه صداش رو زیاد کنید نیازی نیست به حنجره‌تون فشار بیارید» با این که واضح بود دارم فحش می‌دهم ولی توهین برداشت نکرد.
بازی را متوقف و سرش را از روی گوشی بلند کرد و گفت: «آفرین. نکته خوبی بود» و دوباره مشغول شد. صدا را تا ته زیاد کرده بود. گاز که می‌داد مسئول پذیرش درمانگاه هم می‌فهمید الان با چه سرعتی می‌راند و نفر چندم است اما مشکل حل نشد. هم زمان با بالا بردن صدای بازی، صدای خودش را هم بالاتر می‌برد، به طوری که باز صدای او به ماشین، غالب بود! در دل می‌گفتم: «بیچاره پیرمرد! فرهیخته‌ترین بود» پس از چند ثانیه یک مرتبه گفت: «عَه ... لامصب! ... باختم» و عصبانی به طرف من راه افتاد. سرم را از روی یونیت بالا آوردم و گفتم: «دکتر من درک‌تون می‌کنم. تو رو خدا مسلط باشید به خودتون. ایشالا تورنمنت‌های بعدی» با بی‌اعتنایی جواب داد: «حرف نزن. بخواب رو یونیت» دستانش از شدت عصبانیت می‌لرزید. شک نداشتم انتقام باخت ماشینی را از دندان عقل من خواهد گرفت. نگران و ناراحت روی یونیت دراز کشیدم. زیر لب آیة الکرسی می‌خواندم. ادامه دارد ... @tanzac
دندان‌پزشکی – 4 همان طور که دهانم را باز کرده بودم، مریم سمت چپم قرار گرفت و دکتر در سمت راست. مته مخصوص را برداشت. یک شلنگ ضخیم به مریم داد و گفت: «بکن تو حلقش» دهانم را با تمام ظرفیت باز کردم. کمی خیره‌خیره نگاهم کرد و با ابروهای درهم‌کشیده گفت: « بیشتر باز کن» گفتم: «دکتر بیش از این دیگه جزء آپشن‌های تمساحه!» با تمام قدرت مته را داخل دندان عقل فرو کرد. حس کسی را داشتم که مته را داخل دندان عقلش فرو می‌کنند. بی‌حسی کامل نبود و درد می‌کشیدم. دستم را گرفتم بالا تا بس کند. توجهی نکرد. انگشت میانه دست راستم را بالا آوردم که یک دقیقه صبر کند اما برداشت دیگری کرد و مته را با قدرت بیشتری به بدنه دندان فرو نمود. مریم با شلنگ، دهانم را جاروبرقی می‌کشید. یک دفعه دکتر از کار ایستاد. دستگاه را خاموش کرد و به طرف کمد رفت. دهانم پر از خون و درد بود. با همان حال زمزمه‌وار گفتم: «دکتر! طوری شده؟» نگاهش روی گوشی بود. جواب داد: «نه یادم رفت سِیو کنم!» این بار قصد کردم خانواده‌اش را هدف بگیرم اما به حرمت ماه رمضان چیزی نگفتم. برای سیو کردن باید آنلاین می‌شد. بعد از چند ثانیه ور رفتن با گوشی گفت: «اینجا نت ندارم. میرم بالا»
به همکارش گفتم: «ماشالا تعهدی که دکتر به مریض‌ها داره گاندی به هندی‌ها نداشت.» گفت: «بلبل‌زبونی نکن. می‌خواهی کس دیگه‌ای بقیه‌اش رو انجام بده؟» با خوشحالی گفتم: «آره خدا خیرتون بده» به سرعت به طرف راستم آمد و مته را برداشت. فریاد زد: «زینت! بدو بیا.» ادامه دارد ... @tanzac
دندان‌پزشکی – 5 (آخر) زینت با سرعت باد خودش را رساند. زنی، پنجاه ساله به نظر می‌رسید، قدی کوتاه داشت و صورتی زمخت و بینی پهن و لب‌های آویزان. بیشتر می‌خورد شوکت باشد یا هیبت یا مثلا قدر قدرت. زینت مته را از مریم گرفت و شلنگ را به او داد. کل پوشش گیاهی منطقه ریخت! خودش می‌خواست جراحی کند. گفتم: «غلط کردم.» با ناراحتی گفت: «نکنه به من اعتماد نداری؟» چشمانم گرد شد. فریاد زدم: «من به دکتر هم اعتماد ندارم. تو که دیگه ...» یونیت را کنار زدم و بلند شدم که دکتر وارد اتاق شد. با صورتی اخم‌آلود گفت: «به من اعتماد نداری؟» دستپاچه جواب دادم: «نه نه. منظورم دکتر سمیعی بود. آخه یه روز میگه آبلیمو واسه کرونا خوبه، روز بعد میگه زنجبیل واسه یبوست خوبه، بهارنارنج واسه سردی معده و از این حرفها» چهره‌اش نشان می‌داد حرفم را باور نکرده. مریم می‌خواست بحث را عوض کند. صدایی صاف کرد و گفت: «آقای دکتر دندونش خون‌ریزی داره. تمومش کنید بره. خیلی زر می‌زنه» از مقدار احترامی که به بیمار می‌گذاشتند احساس مدیونی کردم. دکتر که تازه متوجه آمدن زینت شده بود نگاهی به او انداخت و گفت: «به به زینت خانم! چطوری؟ راستی بواسیر شوهرت خوب شد؟»
زینت سرش را زیر انداخت و با لبخندی آرام زیر لب گفت: «ممنونم آقای دکتر. سلام می‌رسونه. ببخشید یعنی بهتره.» از این که دکتر، بواسیر شوهر زینت را بر دندان عقل من ترجیح داده بود ناراحت نبودم. فقط می‌خواستم زودتر تمام شود. مته را برداشت و به جان دندان افتاد. پنج دقیقه بعد، با حالتی نیمه‌بیهوش کارم تمام شد. در راه برگشت خود را سرزنش می‌کردم که چرا بیشتر مسواک نزدم! @tanzac
پیشگیری! چند سال پیش تو ماه رمضون نزدیکای مغرب رفته بودم بازارچه خرید کنم. مغازه‌داره نشسته بود رو صندلی، شاگردشم کنارش وایساده بود‌. گفتم: «آقا ببخشید یه دستمال کاغذی بدید.» شاگرده رفت دنبال دستمال کاغذی و یه ذره کشش داد. اوستاش یکهو فریاد زد: «دِ فلان جاس!» بر اثر این فریاد شاگردش بنده خدا چسبید به دیوار مغازه و تعادلشو از دست داد و خورد زمین و خشتکش پاره شد. رو کردم به مغازه‌دار و با لبخند گفتم: «آقا چرا داد می‌زنی. حالا یه خورده دیرتر چیزی نمی‌شه که.» با صدای بلند جواب داد: « آقا شما حرف بیخود نزنی ... » یکهو پریدم تو حرفش: «بله ببخشید حق با شماست!» مبادا یه چیزی هم بار من بکنه که کرد! سریع جنسمو گرفتم برگشتم. خلاصه تو ماه رمضون دم افطار نرید خرید که ملت گرسنه‌اند و می‌درند آدم رو! #محمدحسین_فیض_اخلاقی #رمضان #روزه #سبک_زندگی #کنترل_خشم @tanzac
منطقه دور افتاده - 1 حدیث داریم کسی رو به خاطر چیزی سرزنش کنی از دنیا نمیری مگه این که همون سرت بیاد. ما هی تو فجازی گفتیم سلبریتی‌ها با آمبولانس میرن و میان سر خودمون اومد. برای تبلیغ ماه رمضون با آمبولانس داشتیم می‌رفتیم. خدایا شکرت! یادم باشه از این به بعد بنزسوارها و میلیاردرها رو سرزنش کنم ... از یه جایی به بعد دیگه جاده طوری شده بود که آمبولانس هم نمی‌تونست بیاد، مجبور بودیم پیاده بریم. هر نفر با یه راهنما جدا شد و رفت. من هم با آقای محتشمی به سمت روستاشون رفتم. مسئول جذب گفته بود: «می‌فرستمت جایی که تا حالا هرکی رو فرستادم فرار کرده.» تا اینجاش که خوب بوده، سختیش فقط این بود که با دشداشه نمی‌شد از روی سنگ و صخره رد بشی. مدام یه دستم به کیفم بود یه دستم به دشداشه که عین زمان قضای حاجت بالا گرفته بودم. روستای خیلی زیبایی بود، باید عکساش رو تو اینترنت پخش کنم. شاید یکی اومد و رو کوه‌های اینجا هم ویلا ساخت. ویلا که بیاد به برکتش آب و برق و گاز هم میاد و مردم روستا هم استفاده میکنن. خدا رو چه دیدی شاید صاحب ویلا هلیکوپتر نداشت و راه آسفالته هم کشیدن!
چون برق و بلندگو نبود همون سر ظهری به آقای محتشمی گفتم بره بالای مسجد و صدا بزنه تا مردم جمع بشن تو قبرستون. قبرستون یه امام‌زاده داشت که همونجا هم مسجد بود و هم حسینیه و هم مدرسه. مردم جمع شدن و مختلط توی صحن نشستن. برای این که جذب بشن گفتم: «من حافظ کل قرآنم. هر جا رو بگید ادامشو براتون می‌خونم.» اولین آیه رو خود محتشمی پرسید، وقتی ادامش رو خوندم مردم انگار که گل زده باشم دست و سوت زدن! دو سه نفر دیگه هم دویدن و از طاقچه قرآن آوردن که بپرسن. به اونا هم جواب دادم. خیلی ذوق‌زده شده بودن. تا این که یکیشون یه آیه خوند که هرچی فکر کردم نفهمیدم کجای قرآنه. خوشبختانه از قبل برای این طور جاها آماده شده بودم. سریع نگاه کردم ببینم کجای قرآن رو باز کرده! با این ترفند میشه فهمید آیه مال سوره‌های اول قرآنه یا آخرش. ادامه دارد ... @tanzac
منطقه دور افتاده - 2 قرآنش از این بزرگای قدیمی بود. صفحه‌ای که باز کرده بود هم یه خورده جلوتر از وسط بود. ولی بازم هر چی فکر کردم یادم نیومد. پرسیدم: «ببخشید میشه بگی کدوم سوره هست؟» یه نگاه به کتاب توی دستش انداخت و گفت: «ابوحمزه ثمالی!» گفتم: «خب من حافظ قرآنم نه مفاتیح. باید از قرآن بپرسی» مفاتیح رو بست و گفت: «یعنی چی هر کی می‌پرسه جواب میدی اینم باید بخونی» تا گفتم نه نمی‌تونم، جمعیت انگار تیم مورد علاقشون گل خورده باشه آه کشیدند. قشنگ توی چشماشون می‌دیدم که امیدشون ناامید شده. دیگه کسی قرآن نپرسید، من هم برنامه نماز رو براشون گفتم و رفتیم خونه آقای محتشمی. بین راه دیدم همه جمعیتی که توی قبرستون بودن جلوی راه خونه محتشمی وایسادن. جوری نگاه می‌کردند که حس کردم الان به خاطر این که دعای ابوحمزه رو حفظ نبودم بریزن سرم. نزدیک‌تر که شدیم یکهو دویدند سمتمون. تا به خودم بیام چند تایی دستام رو گرفتن و کشون‌کشون بردن. چشمام رو بستم و اشهد رو خوندم که محتشمی خودش رو رسوند و گفت: «نکِشیدش. صبر کنید خودم میارمش» یه مقدار با جمله بندیش مشکل داشتم و حس می‌کردم داره در مورد یه حیوون صحبت می‌کنه اما همین که داشت نجاتم می‌داد راضی بودم. گفت: «حاجی اینا میگن باید بیای عروسی! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: «خب خودم میام این کارها چیه دیگه؟» گفت: «ببخش حاجی اینا هیچ‌ کدوم شیخ ندیدن، هرچی شیخ میاد اینجا میاد خونه من.» خطبه عقد رو که خوندم عروس همون دفعه اول بله رو گفت. بعد هم سریع پا شدن و رفتن. یه نفر با یه بچه بغلش و یکی دیگه هم پست سرش اومد و گفت حاج‌آقا از اینا که برا اینا خوندی برا منم بخون. گفتم: «به سلامتی ایشالا میخوای داماد بشی؟» گفت: «داماد که شدم، اینها هم بچه‌هامند ولی کسی برامون از اینا نخونده!» چشم‌هام گرد شد و بهش خیره شدم. ادامه دارد ... @tanzac
منطقه دور افتاده - 3 بعد از عروسی برای هفت، هشت تا زوج دیگه، از جوون و پیر خطبه عقد خوندم. بعضیا هم خیال کردن دارم برای این‌ها کار فوق العاده‌ای انجام میدم و میگفتن باز محتشمی یه شیخ آورده هی واسه فامیلای خودش دعا کنه. این شد که یه منبر کوچیک هم آخر عروسی رفتم. البته با شرایط موجود خیلی از احکام الهی رو سانسور کردم اما فکر کنم فهمیدن که خطبه عقد هم چیز خوبیه. بعد از عروسی رفتیم خونه آقای محتشمی. توی راه باهاش در مورد شرایط روستا صحبت کردم. گفتم ان شاء الله توی این یه ماهه بهت خطبه عقد و نماز میت یاد میدم تا جای میرزای مرحوم رو بگیری. میرزا پدر آقای محتشمی بود که با اندک سوادی که داشته ملای روستا بوده و برای رفع اختلاف و نماز میت پیش اون میرفتن اما ظاهرا خدابیامرز روحیه ی شاگردپروری نداشته. آقای محتشمی هم در جواب از علت مجرد بودن من میپرسید. خونه‌شون جای با صفایی بود. با خانمش و دخترش که سندروم داون داشت زندگی میکرد. از چک و چونه زدن آقای محتشمی با من که اصرار میکرد همراه‌شون توی اتاقشون بخوابم فهمیدم مشکل فراتر از روحیه شاگردپروری میرزا بوده. یه مقدار قرآن خوندم تا سحری آماده بشه. از خانمش تشکر کردم بابت زحمتی که کشیده. آقای محتشمی گفت: زحمتی نیست. بعد رو به خانمش گفت این شغال لامصب دزدِ لونه مرغامون شده. هر کار میکنم فایده نداره، روزی یه دونه رو میخوره. باید بیارمشون خونه همینجا روزی یه دونه بکشم حاجی بخوره. داشتم از خجالت آب میشدم. یه لیوان آب ریختم و شروع کردم به خوردن که آقای محتشمی چنگ زد و لیوان رو از دستم گرفت. ادامه دارد... @tanzac
منطقه دور افتاده - 4 هیچ درکی از شرایط موجود نداشتم، با خودم گفتم نکنه تو آب سمی، حشره‌ای، عنکبوتی، چیزی بوده! اما نبود! یا شاید خیلی مقید هستن که بین غذا آب نخورم، آقای محتشمی گفت: ببخشید شیخ! این دخترم که میدونید مریضه... خواستم این تهش رو نخورید بدم اون بخوره بلکه خوب بشه! گفتم: حالا لازم نیست از لیوان دهنی من بخوره، میتونید یه مقدارش رو بریزید روی سرش! منم همچین آدم پاک و مخلصی نیستما ... خانمش گفت: خدا بگم چیکارت نکنه مرد! لااقل میذاشتی آبش رو میخورد. تو دلم داشتم تایید میکردم که ادامه داد: بعدش همین لیوان دخترتو میدادیم توش تف کنه دیگه! روز بعد توی راه امام زاده دوباره از علت مجرد بودن من پرسید. گفتم: هنوز مورد خوبی پیدا نکردم. گفت: حتما سخت میگیری شیخ! گفتم: نه معمولا خانواده دختر سخت میگیرن ... گفت: چیزی که زیاده دختر دم بخت، یکیش همین دختر من... طوری که بی ادبی نباشه گفتم: حالا باز باید با خانوادم صحبت کنم. گفت: دیدی گفتم سخت میگیری شیخ؟ من خودم همینطوری داماد شدم. رفته بودم ده بالا پیغام ببرم. بابای خانومم فهمید من پسر میرزام همون شب دخترشو داد با خودم آوردم اینجا. میرزا هم خطبه رو خوند. راستی این خطبه عقد که یادم دادی برا مرغ و خروسا خوندم قشنگ حفظ شدم. به در خونه که رسیدیم بوی خیلی بدی می اومد. خانمش دوان دوان اومد و گفت: حاجی شفا گرفت. یه ماهه این دختر اجابت مزاج نکرده بود. از اثر همون آب شما شفا گرفته ... نمیدونستم خوشحال باشم که دخترشون خوب شده یا ناراحت که با این بو نمیشه وارد خونه شد. گفتم: پس شما بفرمایید من میرم یه دوری تو روستا بزنم. یکهو دیدم یه چیزی به سرعت برق از کنارم رد شد و پشت سرم صدای همهمه و داد و فریاد بچه‌هایی که سنگ و چوب پرت میکردن. پریدم کنار تا از کنارم رد بشن اما ... ادامه دارد... @tanzac
منطقه دور افتاده - 5 یه صدای آخ بلند نظرم رو جلب کرد. دنبال بچه‌ها رفتم دیدم اون چیزی که مثل برق از کنارم رد شده یکی از همین بچه هاست که سوار سگش شده و سریع میره و سنگ یکی از بچه ها خورده بود به سرش. رفتم جلو، دستش رو گرفتم و از زمین بلندش کردم. یه شکلات و یه دستمال بهش دادم و گفتم سرت خون اومده. بیا خونا رو پاک کن. به بچه ها هم گفتم: چرا دوستتون رو با سنگ میزنید؟ گفتند: بازیه. برگشتم دیدم انگار نه انگار که سرش خون اومده، داره با دستمال خونی، سگه رو پاک میکنه. بعدم چند تا فحش بد به بچه ها داد و گفت: اگه بابام بفهمه به سگمون سنگ زدید همتونو میکشه. با خودم گفتم بهتره بیشتر دخالت نکنم، ظاهرا مبانی ما باهم فرق داره. سرم رو برگردوندم دیدم زنای روستا بدو بدو دارن میان سمتم. پشت سرم کوه بود و خونه آقای محتشمی هم پشت سر خانوما. چون راه فراری ندیدم به یکی از بچه ها گفتم: بدو برو آقای محتشمی رو بیار. پسره مردد بود که بره یا نره که یهو دیدم پسر سگ‌سوار داره به تاخت میره و داد میزنه الان میارمش شیخ... خانوما که رسیدن فهمیدم قضیه اجابت مزاج دختر محتشمی رو شنیدن و اومدن دنبال آب نیم خورده من. هر کدوم یه لیوان دستشون بود و دوتاشون هم مشک آب همراه داشتن تا لیوانا رو پر کنن و من از هر کدوم یه ذره بخورم. گفتم اولا که من روزه هستم نمیتونم آب بخورم. دوما من کرامتی ندارم که کسی رو شفا بدم. برین از خدا و امام رضا بخواین. یکیشون داد زد: نمیشه که فقط دختر محتشمی رو شفا بدی. دیدم بحث اعتقادی فایده نداره. نشستم همونجا و تا وقتی محتشمی اومد واسه لیوان هرکدوم یه سوره حمد به نیت شفا خوندم و فوت کردم و دادم بهشون. چند نفر گفتن تف کن که گفتم: لازم نیست و اصلا اینطوری بهتره. محتشمی که رسید با چماق و دعوا کنان اومد و زن ها رو فراری داد و بدون این که چیزی بگه فقط دست منو گرفت و کشون‌کشون برد. ادامه دارد... @tanzac
منطقه دور افتاده - 6 (قسمت آخر) دختر آقای محتشمی با وجود سن بالا رفتار خیلی کودکانه‌ای داشت. منم هر بار میدیدمش با مهربونی خم می‌شدم و سلام می‌کردم و یه شکلات بهش می‌دادم. تأثیر شکلات در بچه‌ها موقع تبلیغ از همه چی بیشتر بود. اما متأسفانه حتی یه انبار شکلاتم برای یک ماه این همه بچه جوابگو نبود. چه برسه به یه بسته شکلات من. روز عید و بعد از نماز عید هم وقتی اومدم خونه بهش سلام کردم ولی وقتی دید دیگه شکلات ندارم از ته دل یه سیلی محکم زد بهم که عمامه افتاد زمین. محتشمی سریع اومد و گفت: «چند بار بهت بگم شیخ اینو دعوا کن این اگه ازت نترسه هر روز همینه.» خوشبختانه روز آخر بود و مثل بیمارایی که میدونن روزای آخرشونه مهربون شده بودم و میخواستم خاطره خوشی ازم بمونه. گفتم: «نه ایرادی نداره. بچست دیگه» لبخندی بهش زدم اما تا لبخندم رو دید دوید که بیاد و با مشت کار نیمه تمومش رو تموم کنه که باباش نذاشت. سر سفره خانمش گفت: «شیخ اگه میشه با پارچ آب بخور، یه مقدارش رو می‌خوام برا فامیلای خودم ببرم ده خودمون.» خواستم بگم خانم! می‌خوای برم تو سد تف کنم همه فیض ببرن؟ که نگفتم! میدونستم گفتن فایده نداره. دو سوم صحبتام توی خونه و امام‌زاده در مورد این بود که من نمی‌تونم کسی رو شفا بدم ولی بازم این رفتارشون رو ول نکردن. یه سوره حمد خوندم و فوت کردم به آب که دیدم بنده خدا واقعا ناراحت شد. گریه می‌کرد و می‌گفت: «مگه من چیکار کردم که نباید یه لیوان آب شفا برا مادر پیرم ببرم. به طَلعت زن همسایه دوتا لیوان آب داده برا من فوت می‌کنه تو آب.» ظاهرا معتقد بود آب متبرک از گاز متبرک، اثرگذارتره! معذرت خواهی کردم و چند قلپ از آب پارچ خوردم و بعد از حلالیت طلبیدن همراه آقای محتشمی از کوه بالا رفتیم تا برسیم به محل قرارمون با آمبولانس. توی روستا سلبریتی‌ها و دنیای بیرون رو به کل یادم رفته بود. آمبولانس رو که دیدم تازه یادم افتاد قرار بود به خاطر ماشین و ویلا سرزنششون کنم که از راه برگشت با بنز بیان دنبالم. خدا به نفر بعدی که میاد اینجا صبر بده ... @tanzac
چانه زنی از بالا - جناب سرهنگ! گزارش یک گروگانگیری رسیده. - یا ابالفضل! کسی هم کشته شده؟ - نه هنوز قربان. اما اگه دیر بجنبیم ممکنه گروگان... سرهنگ امیری از پشت میزش بلند میشود. با عجله کلاهش را از روی میز برمیدارد و از اتاق رئیس کلانتری بیرون میاید. سروان مرادی هم پا به پایش می آید و خبر تکمیلی پرونده را میدهد. سرهنگ: گروگانگیری کجاست؟ توی بانکه؟ سروان: نه قربان. توی ماشین. سرهنگ: خیلی بد شد. گروگانگیری توی ماشین خیلی پیچیده تره. پلیس از کجا با خبر شده؟ سروان: خود گروگان به ما زنگ زده؟ سرهنگ: خود گروگان؟! چطور؟ سروان: گروگانگیر اونو گروگان گرفته و ازش خواسته به یکی زنگ بزنه تا براش پول جور کنه. اونم زنگ زده به پلیس. سرهنگ: چقدر پول خواسته. سروان: توی پرونده رو باید نگاه کنم قربان. سرهنگ: حتما پول خیلی زیاد بوده که گروگان قید جونشو زده و زنگ زده به پلیس. گوش کن مرادی این عملیات خیلی مهمیه. جای کوچکترین اشتباه نداریم. انشالله توی این ماه رمضونی خدا کمک میکنه. حالا برو گروه ضربت رو خبر کن با تمام نیروهاشون منتظر فرمان من باشن. *** صدای آژیر پلیس کل محل را پر کرده بود که صدای هلیکوپترها هم به آن اضافه شد. صدها پلیس یگان ویژه با لباس مخصوص یک ماشین پراید را محاصره کرده بودند. سرگرد محمدی افسر عالی رتبه نیروی انتظامی بلندگو به دست به پراید نزدیک میشود و از پشت بلندگو میگوید: «دیگه وقتشه خودتو تسلیم کنی. گروگانو آزاد کن» اما هیچ واکنشی از داخل پراید نمیبیند. ایندفعه سرگرد بلندتر داد میزند: «گروگان رو آزاد کن تا با هم صحبت کنیم.» ولی اصلا واکنشی نمیبیند. حتی راننده پراید به بیرون نگاه هم نمیکند. سرگرد با دقت گوش میکند و میفهمد که در داخل ماشین صدای رادیو را زیاد کردند. با اشاره سرگرد یک تیر به لاستیک ماشین زده میشود. گروگانگیر با عصبانیت پیاده و میشود و میگوید: «کی همچین غلطی کرد؟» که نگاهش به دورتا دورش می افتد. انگار تازه الان دیده. سرگرد ادامه میدهد: «گروگان رو آزاد کن تا با هم مذاکره کنیم.» پاسخی از طرف گروگانگیر نمیشنود. ادامه میدهد: «اگر گروگان رو بدی روی مبلغی که گفتی به تفاهم میرسیم.» سرگرد تازه یادش می افتد که هنوز مبلغ درخواست گروگانگیر را نمیداند. آهسته سروان مرادی را صدا میکند و میگوید: «چقدر میخواد؟» سروان مرادی پرونده به دست سریع می آید پیش سرگرد و پرونده را باز میکند و میگوید: «اینجا نوشته. یه لحظه صبر کنید» تا سروان مبلغ را پیدا کند سرگرد پشت بلندگو به گروگانگیر میگوید: «ما پول رو میدیم ولی تو باید قبلش گروگان رو آزاد کنی. مبلغِ...» سرگرد به سروان نگاه کرد تا مبلغ را بگوید. سروان بلند میگوید: «پیدا کردم قربان مبلغ پنجاه تومان.» سرگرد پشت بلندگو میگوید: «باشه پنجاه ملیاردتو میدیم ولی...» سروان: «نه قربان.» سرگرد پشت بلندگو: «باشه ما پنجاه ملیونو میدیم.» سروان: «نه قربان. پنجاه هزار تومنه.» سرگرد پشت بلندگو: «باشه ما...» اما یکدفعه مکث میکند. انگار تازه فهمید چه شنیده. از سروان میپرسد« پنجاه هزار تومن؟!» پشت بلندگو میگوید: «آخه بیشعور! واسه پنجاه هزار تومن رفتی گروگان گرفتی. گاوی؟» راننده پراید که تا آن موقع شوکه شده بود و نمیتوانست درک کند که چه اتفاقی افتاده و فقط با دهان باز داشت نگاه میکرد سکوتش را شکست و گفت: «گروگانگیر چیه بابا. من راننده تاکسی اینترنتی ام. این بابا دو ساعت و نیم توی ماشین من بوده. آخرش که بهش میگم پنجاه تومن میشه کرایه ات. برگشته یک پنج هزاری گذاشته توی دستم میگه بیا اینو بگیر خدا رو شکر کن. میگم بقیه اش میگه ندارم. منم در رو قفل کردم گفتم زنگ بزن یکی بقیه اش رو برات بیاره. من ولت نمیکنم. حالا رفته گفته گروگانه؟! چرا؟ چون نذاشتم بره تا پول بیاره؟ آخه چرا؟ خدایا آخه من چرا باید زبون روزه گیر این خسیس بیافتم که برای اینکه پول نده هر کاری بکنه!» @tanzac
ارشاد چند روز پیش وسط ظهر رفته بودم سر کوچه. دیدم یه نفر ابروکلفت هیکل‌گنده سیبیل‌کلفت نشسته رو صندلی جلوی مغازه، داره سیب گاز می‌زنه. گفتم برم نهی از منکرش کنم روزه خوری نکنه. رفتم جلو بهش گفتم: «آقا شما مشکل داری؟» چشماش از حدقه بیرون اومد و ابروهاشو کلفت‌تر کرد و گفت: «خودت مشکل داری مردک!» گفتم: «نه! منظورم اینه که مریضی؟» از صندلی بلند شد و با فریاد گفت: «خودت مریضی فلان فلان شده ... . داشتم از ترس می مُردم. آب دهنم رو قورت دادم و با صدای لرزون گفتم: «نه نه نه نه! اصلا... یعنی... ببینید عزیز! من.... یعنی... منظورم اینه که...» گفت: «ها؟» گفتم: «منظورم اینه که آخه وسط ماه رمضون جلوی همه دارید سیب گاز می‌زنید خیلی شاید جالب نباشه!» گفت: «آهان» بعد نشست و بقیه سیبشو گاز زد. منم زود زدم به چاک ولی یک درس بزرگ گرفتم و اونم این بود که تک و تنها با هیکل‌گنده سیبیلوی روزه‌خور طرف نشم. الان دارم یار جمع می‌کنم واسه نهی از منکر بعدی ... @tanzac پ‌ن: عکس، تزیینی است!
بخشش بی بخار خدا خیر بده به این محل. قرار شده به مناسبت ماه رمضون به یتیمها و بی بضاعتها کمک کنیم. گفتیم هر کی هر چی تو خونه داره و نمیخواد بدن. اینجوری به کسی هم فشار نمیاد. بعد از کمک گرفتن از خیلی اعضای محله حالا رسیدم به آقا سیروس. تا حالا که نتوانستیم ازش اعانه بگیریم ولی گفته این دفعه کمک میکنه. وارد خانه اش که شدم با هم رفتیم انباری. لامپ را که روشن کرد از لای ذرات معلق گرد و غبار نگاهم رفت به یک مشت وسایل قدیمی و قُر. من که میدیدم چی فکر میکردم چی شد گفتم: «اینا رو میخوای بدی.» گفت: «نه عزیزمن.» من که خیالم راحت شده بود با آقا سیروس وارد اتاق دیگری شدم. اینجا دیگر یک مشت آهن قراضه بود که روی هم کپه شده بودند. آقا سیروس رفت و یک لحظه توی آهن ها گم شدو آهن به دست برگشت. وقتی نزدیک شد تازه فهمیدم که بخاریست. همینطور بهش خیره بودم و گفتم: «حالا سالمه؟» گفت: «معلومه جانم. .فقط شیشه شکسته اش عوض بشه حله.» گفتم: «فقط شیشه؟ اصلا روشن میشه.» اختیار دارینی گفت و کبریتی آتش زد. داشتم میپرسیدم که مگه بخاریش فندک نداره که یک لحظه آتش اومد تو صورتم و برگشت. بیشتر چیزی شبیه به انفجار هسته ای هیروشیما بود. دود همه جا را گرفته بود. من که قلبم تو دهنم داشت تالاپ تالاپ میکرد به نقطه ای نامعلوم توی دود خیره شدم و با فرض اینکه آقا سیرس اونجاست گفتم: «آقا سیروس. به دشمنت که حمله نظامی نمیکنی که، داری به برادرات کمک میکنی. یه بهترش رو بیار.» آقا سیروس مثل غول چراغ جادو از لای دود اومد بیرون گفت: «بیا ارباب اینم یه بخاری بهتر.»
من که خوشحال بودم که یک بخاری بهتر می دهد، با دیدن این یکی بخاری یکهو لبخندم یخ کرد. دیگر این دفعه به جای بخاری آتیش من روشن شد. گفتم: «این چیه؟ مال دوره الیور توییسته؟» بخاری رو گذاشت جلویم و گفت: « داداش سالم سالمه. شیشه اش رو که عوض کنند، به شمع هاش یه دستی بکشند. غری پشتش رو درست کنند. یه فندک و ترموکوبل هم درست کنند دیگه چیزی نمی خواد.» من که کلافه شده بودم گفتم: «همین؟ چیز دیگه نمی خوای. تعارف نکنی ها» گفت: «نه قربونت فقط درستش که کردند استفاده که کردند بگو برش گردونند.» عصبانی شدم و داد زدم: «یه خوبش رو بده. بابا فکر کن داری واسه زن و بچه خودت میخریش» نمیدانم چرا این را که گفتم انگار بهش برخورد. با اوقات تلخی رفت و یک بخاری بیاورد. آمد برش دارد کَفِش روی زمین ماند. این یکی رو باید با جارو خاک اندازه جمعش میکرد. من که دیدم هر لحظه بمانم یه بخاری زیرخاکی تر میدهد، زیر خاکی و بمب هسته ای و همه آهن قراضه ها رو ول کردم و رفتم و گفتم: «بمون با بخاریات خوش باش. ارزشت به اندازه همین بخاریاست که دلت فقط به حال بخاریات میسوزه.» از خانه اش زدم بیرون و همه اش به این فکر میکردم که ماه رمضان ماه سنجش عیار آدم است. بعضی عیارشان را با احسان و ایثار بالا میبرند و بعضی هم به داشته هایشان میچسبند و به اندازه همانها عیارشان مشخص میشود. @tanzac
آب روی آتیش گزارشگر: با سلام. امروز هم در سطح شهر اومدیم تا با شما صحبت کنیم. در خدمت یکی از شهروندان خوب هستیم. آقا سلام علیکم. نماز روزه‌هاتون قبول باشه. شهروند: با سلام خدمت ملت غیور ایران زمین و درود و سپاس بر تمامی بزرگان و تشکر از مسئولان و ... گزارشگر: حالا بگذریم. شهروند: نه؛ واسه چی بگذریم. از بچگیم آرزوم بوده که جلوی دوربین از این حرفها بزنم. گزارشگر (به فیلم‌بردار اشاره می‌کند که قطع کند): عزیزم لازم نیست ادای کسی را دربیاری و حرف گنده‌ای بزنی. خودت باش. راحت. شهروند: چقدر؟ گزارشگر: چقدر چی؟ شهروند: چقدر راحت باشم؟ گزارشگر: اصلا ولش کن. همینطوری بهتره. خب اگه اجازه بدی بریم سراغ مصاحبه. (و دوباره فیلم‌برداری آغاز می‌شود.) آقا نماز روزه هاتون قبول باشه. شهروند: قبول حق. گزارشگر: خب بریم سراغ موضوع برنامه. تو ماه رمضون انسانها زبون روزه اخلاقشون هم بهتر میشه. ولی بعضا دیده میشه که به خاطر گرما و تشنگی و گرسنگی و فشار کار و خستگی و مشکلات، کنترلشون رو از دست میدن و عصبانی میشن. شهروند: بله. ممکنه. گزارشگر: ممنون بابت تأییدتون. حالا شما وقتی با یک آدم عصبانی روبرو میشید یا خودتون عصبانی بشید چه کار می‌کنید؟ شهروند: چارلز دیکنز میگه: مواظب سه چیز باش که چگونه می‌گذرد: اول دوران جوانی که زود می‌گذرد، دوم عمر انسان که ناغافل می‌گذرد، سوم یک آدم عصبانی که پشت سر شما توی صف نونوایی ایستاده و دعواش میشه، این دیگه تا یک مشت به شما نخوره به این سادگی‌ها نمی‌گذرد. از ما می‌شنوید بی خیال نون بشید و زود محل رو ترک کنید. گزارشگر کمی به شهروند خیره می‌شود و کمی به دوربین. مانده وسط مصاحبه چه کار کند. تصمیم به ماستمالی می‌گیرد و می‌گوید: البته ترک کردن محلی که آدم توش عصبانی شده یکی از راه‌های کنترل خشمه. روانشناس‌ها هم گفتن که اگر کسی عصبانیه، مکانش رو تغییر بده. شهروند: بله. منم کتاب‌های این روانشناسان رو خوندم. گزارشگر: واقعا؟ شهروند: بله. این روانشناسان طرفدار مکتب فلنگیسم هستم. گزارشگر: بله؟ شهروند: چون با اولین دعوایی که می‌بینند زود فلنگ رو می‌بندن. گزارشگر: نه. منظورم اینه که برای فروکش کردن خشم آدم جابجا بشه یا حتی حالتشو تغییر بده. مثلا اگه ایستاده است بشینه یا اگه نشسته بایسته. شهروند: بله. بله. کاملا درسته. من خودم هر کی عصبانی میشه پونصدبار بهش بشین پاشو میدم دیگه عصبانی نمیشه. یعنی جرئتشو نداره. گزارشگر: اصلا اینها رو ول کنید. یک لیوان آب دوای کاهش خشمه. شهروند: گل گفتی. من خودم هر کی عصبانی میشه با یک لیوان ساکتش می‌کنم. گزارشگر: احسنت. فقط با یک لیوان؟ شهروند: دقیقا. دیگه به لیوان دوم نرسیده. همون اولی رو که زدم توی سرش افتاده و آروم شده. گزارشگر از کوره در می‌رود و داد می‌زند: چرا دری وری میگی بابا؟ شهروند: مثل اینکه کنترل خشمتو از دست دادیا. وایستا یک لیوان آب بیارم آرومت کنم. گزارشگر و فیلمبردار پا به فرار می‌گذارند و شهروند وظیفه‌شناس هم لیوان به دست به دنبالشان! @tanzac
قضاوت زود یک هفته دوری از خونه حسابی خستم کرده بودم. غذای بی‌کیفیت، آب و هوای بد، جا خواب نامناسب و از همه مهم‌تر توالت کثیف دیگه توان واسم نذاشته بود. این شد که وقتی تاکسی دم در مجتمع آپارتمانی‌مون نگه داشت و تمثال مبارک بلوک‌مون رو دیدم از ته دل آهی عمیق کشیدم. البته چون سحری پیاز خورده بودم راننده شاکی شد و گفت: «داداش هواکش نداری در رو وا نکن» بد کنایه‌ای بهم زد ولی از بس شوق دیدن خونه و چشم و چراغ خونه رو داشتم به روی خودم نیاوردم و پیاده شدم. در صندوق عقب رو زدم و چمدون سرمه‌ای‌ام رو برداشتم و به سمت آسانسور راه افتادم. تو آسانسور یکی از همسایه‌ها داشت آدامس می‌خورد. با خودم گفتم: «چه روزه‌خور پررویی! خوب برو خونتون بخور گنده‌بک!» اون بدبخت هم انگار زمزمه من رو شنیده باشه گفت: «آقا فکر بد نکنی. نارسایی کلیه دارم.» و همون لحظه تی‌شرتش رو زد بالا و جای کلیه‌اش رو نشونم داد. تتو کرده بود: سحری، عجیجم! ربطش رو نفهمیدم ولی خوب باید به حرف مومن اعتماد کرد حتی اگه متظاهر به فسق باشه! بالاخره آسانسور تو طبقه دوم وایساد و من هم ازش با یه چمدون سنگین خارج شدم. جلوی واحد چهار وایساده بودم و می‌خواستم کلید بندازم که همسایه بغلی‌مون آقای اسدی از در منزل اومد بیرون و محکم من رو بغل کرد. حالا اسدی کیه؟ کسیه که پشت سر من گفته بود اگه من یه لیوان آب داشته باشم و توی بیابون با همسایه‌مون یعنی بنده گیر کنم و اون در حال مرگ از تشنگی باشه، ترجیح میدم با اون آب، طهارت بگیرم. یعنی اینقدر به من ارادت داره. یه همچین آدمی چرا باید من رو بغل کنه؟ اون هم تو اوج‌گیری موج چهارم کرونا که داد آقا نمکی رو درآورده. تو همین فکرها بودم که خودش رو از بغلم درآورد و شروع کرد بوسیدن گونه‌هام. یعنی اگه یه ذره احتمال داشت ویروس منتقل نشده باشه کاری کرد کرونا رو شرمندگی هم شده تو ریه من چادر بزنه. داشت بوس چهارم رو می‌زد که گفتم: «داداش صبر کن ببینم. تو تا دیروز دستشویی رفتن خودت رو از جون من مهم‌تر می‌دونستی. پشت سرم می‌گفتی فواید این همسایه ما از بیننده‌های شبکه چهار کمتره حالا داری ماچ و بوسه می‌کنی؟» آهی از ته دل کشید. جوری که فهمیدم در هفته گذشته چه غذاهایی خورده. آروم گفت: «شرمنده‌ام همسایه. ما درباره شما اشتباه می‌کردیم. شما مرد خوبی هستی. من رو ببخش.» من هم که اصولا انسان خوش‌قلبی هستم گفتم خدا ببخشه و کلید انداختم و رفتم خونه و خوشحال شدم که ماه رمضون چطور دلها رو به هم نزدیک می‌کنه. بعد از سلام و احوال پرسی با خانم بهش گفتم: «این اسدی چش شده؟ چرا این طوری می‌کنه با من؟» خانمم خندید و گفت: «از وقتی فهمیده قراره رئیس بخش تسهیلات بانک بشی زمین تا آسمون عوض شده. دیروز هم خانمش واسمون افطاری آورده بود: چلو برگ مخصوص» خلاصه باز من اشتباه کرده بودم. آش همون آش بود و کاسه همون کاسه! @tanzac
خاطرات شیطان در ماه رمضان: قسمت اول: خسته نباشی دلاور خدایا این چی بود که گذاشتی؟ ماه رمضان منِ دست‌بسته چه کار کنم با این ملت روزه‌دار؟ کسی که به خاطر خدا گرسنگی و تشنگی بکشه به این سادگی گناه هم نمی‌کنه. آخه من چه کنم؟ این دفعه تصمیم گرفتم یک کاری کنم تا روزه‌دارها روزه نگیرند. اگر روزه رو بی‌خیال بشن دیگه گول زدنشون راحت میشه. واسه همین مصمم شدم تا روزه یه جوونو باطل کنم. گفتم بعد از سحر که خوابید و صبح بیدار شد از صبح وسوسش کنم واسه روزه‌خواری، همینطور به وسوسه ادامه بدهم تا ظهر توی گرما مجبور بشه آب بخوره. آره... نقشه خیلی خوبیه. حتما جواب میده. * جوون که سحری رو خورد و خوابید، من هم میرم بخوابم؛ ولی ساعت رو کوک کردم که قبل از او ساعتِ نُه صبح بیدار بشم تا به محض بیدار شدنش وسوسه رو شروع کنم. به هر حال گفتند سحرخیز باش تا کامروا باشی. * لعنتی خواب موندم. امسال ساعت رو جدید نکردم، ساعتم ساعتِ قدیم بود، ساعت ده بیدار شدم. احتمالا تا حالا بیدار شده. سریع بلند میشم و میدوم سمتش. خدا را شکر هنوز خوابه. نفس راحتی می‌کشم و بالا سرش می‌شینم تا بیدار بشه. * یک ساعت گذشته هنوز بیدار نشده. ای کاش می‌تونستم ...