꧁💖💞S L꙰O꙰V꙰E꙰𓆪S᭄ꦿ💕💖꧂
وخُذْ قَلْبیَ...❤
تمام وجودم را بگیر برای...・❥・
نهجالبلاغه ♡
مولا❀
꧁💖💞S L꙰O꙰V꙰E꙰𓆪S᭄ꦿ💕💖꧂
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
زندگی ما میتونه خیلی رنگی رنگی و جذاب باشه😍
به شرط اینکه از فضای یک رنگ و یک دست مجازی دوری کنیم💻
خودمان را در دامان رنگینکمانی کتابها بیندازیم📚
هرکدام رنگی و بویی دارند
با وارد کردن کتاب به زندگی، یک قدم به خوشبختتر شدن نزدیک میشویم📖
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#به_وقت_عاشقی
هرگاه صدایم میزنی
دلم بهم میریزد
ای بهترین رفیقم
دریابم🦋
اذان میگویند💝
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
یه روزی خدا اینقدر در قبال این درد و رنجی که کشیدی بهت عطا کنه تا تو راضی بشی🦋
هرچقدر که بخوای میده🍀
بی انتهای بی انتها🌹
بیش از حد تصور☺️
پس بهش اعتماد کن♥️
از درد و رنجهات نترس❣
#امید
#عطا
#خدا
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_40
#مُهَنّا
بعد از چهار ماه دوری از دخترام تونستم ببینمشون، بلیط قطار گرفتیم براشون و اومدن یزد.
مهنا: سلام دورتون بگردم.
فاطمه،بهار: سلام مامان، سلام بابا.
هدی: دوباره اومدید جامون تنگ شد
احمدرضا: این چه حرفیه هدی؟ زشته بابا.
بعد از چهارماه من تونستم راحت بخوابم، تو این چهارماه شبها با فکر و خیال سرم رو زمین میگذاشتم، چی میخورن؟ هوا چطوره؟ نکنه سرما بخورن؟
حالا که اومدن و سالم هم بودن خدا رو شکر کردم و تونستم چند شبی رو راحت بخوابم.
یک ترم رو تموم کردن و یه دو هفتهای فُرجه داشتن.
یزد خیلی جاهای دیدنی داشت، تو اون دو هفته با بچهها رفتیم سانیچ یکی از روستاهای تفت که خیلی خوش آب و هواست.
نهار مرغ شکم پر درست کردم و رفتیم تو یه باغ که برای پدر یکی از دانشآموزهای احمدرضا بود.
مهنا: چندماه بدون شما تو خونه داشتم خفه میشدم
فاطمه: دور از جون، ما هم خیلی دلمون براتون تنگ شده بود.
بهار: البته فاطمه نگذاشت اونجا احساس بیمادری کنیم، همش خودش غذا درست میکرد، فقط دوبار تو این چهارماه از سلف غذا گرفتیم.
مهنا: غذاشون خوبه؟
بهار: آره خوبه، ولی خب بخاطر بحث این که کافور تو غذا میریزن دیگه من و فاطمه ازش نمیخوریم. اون موقع هم که خوردیم پشیمون شدیم بعدش، چون من خیلی دل درد شدید گرفتم، نهایتا فاطمه منو برد دکتر یه سِرُم زدم تا بهتر شدم.
مهنا: واقعا؟ ای خدا، من از همین میترسیدم که اونجا تو غربت اذیت بشید، میخواید بیایم تهران خونه بگیریم تا دیگه خوابگاه نباشید؟
فاطمه: من که خیلی دوست دارم تو خونه باشم ولی نمیشه که بخاطر ما زندگیتون رو بهم بریزید.
بهار: اگر غذای خوابگاه هم خوب بود من مشکلی نداشتم اونجا بمونم، زندگی تو خوابگاه هم چیز جالبیه.
مهنا: یعنی از خونه پدر و مادر بهتره؟
بهار: نه بهتر نیست، ولی قشنگی خودش رو داره.
احمدرضا: درسها چطوره؟ تونستید بافضای سخت کاریتون کنار بیاید؟
بهار: من که از کار خودم خیلی خوشم اومده، درسهاش رو هم دوست دارم.
فاطمه: منم خیلی از فضای کار خودم خوشم اومده، و خدا رو شکر میکنم تو فضای کارم پسر نیست، همه دختر هستیم.
بهار: ما فقط هشتتا پسر تو رشتمون هست که با ما همکلاسی هستن.
مهنا: خدا خیلی دوست داره فاطمه، یادته چقدر نگران این موضوع بودی که تو رشتهای قبول بشی که مخصوص خواهران باشه، خدا هم دعاهات رو مستجاب کرد.
فاطمه: آره واقعا خیلی جای شکر داره، خیلی آرامش دارم، تو کلاس هم با استادها خیلی راحتیم به جز یکی از درسهامون بقیهاساتیدمون زن هستن.
احمدرضا: خوب درس میدن؟ یا میزارن به عهده خودتون فقط اسما استاد هستن؟
فاطمه: نه بابا، رشته ما طوری نیست که مثلا استاد بیاد بگه از این جا تا فلان صفحه بخونید، نه اصلا اینطور نیست، ریز به ریز کتابها و جزوهها رو درس میدن.
بهار: آره برا ما هم دقیقا همین طوریه، خیلی ریز درس میدن و سخت امتحان میگیرن.
احمدرضا: انشاالله موفق باشید، همین چندسال رو هم خوب درس بخونید بعدش که برید سرکار دیگه راحت میشید، کار شما هم که مشخصه و مثل آموزش پرورش نیست.
مهنا: الان دیگه از بحث درس خارج بشید، من که خیلی گرسنههستم شما هنوز گرسنه نشدید؟
هدی: منم گرسنه هستم
امالبنین: چرا منم گرسنه هستم، خیلی هم گرسنم.
احمدرضا: اگر نهار آمادهاست ما هم با جون و دل میخوریم.
بهار: مرغ شکم پر، وااای خدا خیلی وقته نخوردم.
فاطمه: دستت درد نکنه مامان، بوش مثل همیشه عالیه. قطعا مزهاش هم مثل بوش عالیه.
مهنا: نوش جون شروع کنید تا سرد نشده.
دو هفته عین برق و باد گذشت، دوباره دخترا باید میرفتن، دوباره دلهره دوباره استرس و بیخوابی بود که سراغم اومد.
هرچند خیالم از دخترا راحت بود، اونا به لطف خدا خیلی خوب تربیت شده بودن، همش نگران بودم که تحت تاثیر فضای دانشگاه قرار بگیرن و خدایی نکرده عقایدشون دچار مشکل بشه، اما خدا را هزاران بار شکر که این اتفاق نیفتاد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⎳𝓸𝓿𝓮❥❤️☆࿐꧂143
کل روز دویدم تا یک قدم به هدفم نزدیک بشم・❥・
از خورشید گرفته تا گلهای سوسن و نسترن
همه را به صف کردم تا راه رسیدن به هدفم را هموار کنم♡
خدا روشکر که تونستم امروز برای رسیدن به هدفم تلاش کنم
حالا وقت اون رسیده که خستگیهایم را در دامان شب بیندازم و در کمال آرامش بخوابم.
قطعا فردایی بهتر پیش رو دارم❦
شبخوشاهالی✨🌙
⎳𝓸𝓿𝓮❥❤️☆࿐꧂143
سلام آقای غریب🌼
سلام من به دستانی که هر صبح و شام مرا دعا میکند🍃
از دعای اوست که خدا مرا ز بلا حفظ میکند.🌿
سلام من به چشمانی که هر صبح و شام ز بهر گناه من گریان است😭
شرم میکنم صدایت بزنم، کار من بندگی شیطان است.😔
کاش در این هوای پر ز غم پاییزی🥀
ندایی بیاید از جنس امید🦋
أَلا یا أهل عالم أنا المهدی💔
صبح بخیر🌹
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_41
#مُهَنّا
لیدا: فاطمه امروز کلاس داری؟
فاطمه: آره عزیزم، البته امروز زودتر برمیگردم تا ۱۲کلاس دارم.
لیدا: یه لطفی در حقم میکنی؟
فاطمه: خواهش میکنم عزیزم
لیدا: این کد دانشجویی من، غذای منو از سلف بگیر بیار خوابگاه، امروز کلاس ما تا ساعت ۴ نمیرسم برم بگیرم.
فاطمه: باشه عزیزم، فقط غذای تو رو بگیرم؟ خواهرت الناز چی؟
لیدا: الناز میگه گرسنه نمیشه، البته میدونم تهش میره از بوفه یه چیزی برا خودش میخره.
فاطمه: باشه عزیزم مشکلی نیست.
بهار رو از خواب بیدار کردم، تا دیر وقت داشت درس میخوند.
منم آماده شدم و چهارتایی از خوابگاه زدیم بیرون؛ بهار و دو قلوها رفتن دانشکده خودشون و منم تنها رفتم سمت دانشکدمون.
زهرا: سلام عباسی، خوبی؟
فاطمه: سلام، ممنون.
زهرا: عباسی یه پسری اومده باهات کار داره.
فاطمه: پسر؟ همرشته ما که....؟
زهرا: نه بابا هم رشته ما نیست، مگه رشته ما پسر داره؟ نه، فکر کنم از بچههای پرستاری باشه.
فاطمه: خب با من چیکار داره؟
زهرا: نمیدونم، البته میتونم به حدسهایی بزنم.
فاطمه: چه حدسهایی مثلا؟
زهرا: یه پسر از رشته پرستاری، چهکاری میتونه داشته باشه با یه دانشجوی رشته مامایی؟ جز اینکه برا امر خیری مزاحم شده، البته مزاحم نیست و مراحم.
فاطمه: خیلی بی مزه بود، مگه دانشگاه محل خواستگاریه؟
زهرا: دو کارهاست اینجا، هم تحصیل هم تهذیب و تعالی روح و کامل شدن دین و...
البته اینا رو با کنایه گفت.
بعد از تموم شدن کلاس رفتم سلف تا غذای لیدا رو بگیرم که یه نفر از پشت سر منو صدا زد.
مرتضوی: خانم عباسی؟
فاطمه: بله بفرمایید
مرتضوی: من سید علیرضا مرتضوی هستم، از دانشجوهای رشته پرستاری.
فاطمه: شما امروز صبح دنبال من بودید؟
مرتضوی: بله، یکی از دوستانتون رو دیدم، ظاهرا شما هنوز نرسیده بودید.
فاطمه: امرتون رو بفرمایید.
مرتضوی: امیدوارم حمل بر بی ادبی و جسارت نباشه، میدونم شأن شما أجل از این است که بخوام ....
اینقدر لفظ قلم حرف زد که حس کردم دارم حالت تهوع میگیرم اما به ناچار به حرفهاش گوش دادم.
مرتضوی: من میخوام اگر اجازه بدید همراه مادرم برا امر خیر مزاحم بشم.
حرف زهرا درست بود، میخواستم با تَشَر باهاش برم دیدم نه خیلی زشته، یکم حرفهای ذهنم رو بالا پایین کردم و گفتم:
فاطمه: آقای مرتضوی اینجا اصلا جای مناسبی برا این حرفها نیست، بعد هم هر چیزی راه خودش رو داره.
مرتضوی: بله شما درست میفرمایید من نمیدونستم چطور شماره خانوادهشما رو پیدا کنم، از طرفی میخواستم اول نظر شما رو بدونم.
فاطمه: نظر من نظر خانوادهام هست، هرچی اونا بگن.
مرتضوی: من یه جسارتی کردم و شماره شما رو از دوستتون گرفتم، اجازه میدید شماره شما رو بدم مادرم ؟
هرچند اعصابم خُرد شد از این کارش ولی خودم رو کنترل کردم.
فاطمه: مشکلی نیست.
مرتضوی: ممنونم خانم
خیلی از این کارها بدم میاومد، نمیدونم چه رسمی هست که هرکی میره دانشگاه فکر میکنه اونجا باید نیمهگمشدهاش پیدا بشه؟
رفتم غذای لیدا رو گرفتم و برگشتم خوابگاه.
اتاق خالی بود، بعد از اینکه نهار رو آماده کردم، خودم یه مقدار خوردم و برا بهار کنار گذاشتم، از خلوتی اتاق استفاده کردم و خوابیدم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
پروردگارا دستان خالیام را به سوی تو بالا آوردهام🤲
میدانم تو کریمتر از آنی که دعایم را برگردانی🥺
عاشقان اذان میگویند🥰
#به_وقت_عاشقی
#نماز
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پارت_42
#مُهَنّا
مهنا: الو فاطمه مامان...
فاطمه: الو، سلام مامان عصر بخیر
مهنا:عصر تو هم بخیر مامان، خواب بودی؟
فاطمه: آره، وقتی برگشتم خسته بودم گفتم یکم بخوابم.
مهنا: بهار کجاست؟
فاطمه: الان ساعت چنده؟
مهنا: ساعت ۴
فاطمه: الان دیگه باید برگردن، امروز کلاسش طول کشیده.
مهنا: شام چی دارید مامان؟
فاطمه: هنوز هیچی، شاید یه نون و پنیر و چای و اینا بزارم بخوریم، البته نهار ظهر هم هست.
مهنا: نوش جون مامان. دیگه چه خبر؟
فاطمه: سلامتی، درس و امتحان و میانترم.
امروز استاد درس سلول شناسی و بافت شناسی بهم میگفت بیا یه مقاله بهت میدم به انگلیسی ترجمهاش کن، بفرستم برای هیئت داوران ....
مهنا: خب سودش چیه؟
فاطمه: استادمون ، تو دانشگاه آمریکا هم تدریس داره، میگه بیا اونجا کنار دست من هر شش ماه هم میاد ایران.
مهنا: یعنی بورسیه بشی؟
فاطمه: آره، میگه اگر این مقاله رو قبول کنن خودشون بورسیه میکنن، اونجا هم چهارسال درس میخونیم البته دیگه درس نیست بیشتر عملیه، علاوه بر اون دوسال هم باید تو آمریکا بعد از تموم شدن تحصیل بمونم کار کنم.
مهنا: نه، اصلا خوب نیست، همین مونده ما برا دشمنمون کار کنیم.
فاطمه: منم دقیقا همین حرف رو به استاد زدم، اما خب تفکر اساتید اینجا اصلا انقلابی و اسلامی نیست خیلی طبیعیه که این حرف رو میزنن. تازه به فرض هم اگر فقط اونجا قرار بود درس بخونم و دوسال کار نکنم من قبول نمیکردم مقالهای سنگین رو ترجمه کنم، اصلا از زبان خوشم نمیاد.
مهنا: همین ایران درس بخونید و کار کنید، اینجا روستاهایی داریم که محروماند، شما خوب درس بخونید و نیت کنید بعد از تموم شدن درس یه چند روزی هم تو اون روستاها و شهرها هم خدمت کنید، بهتر از نوکری کردن برا غربه، اونم کجا؛ آمریکا.
فاطمه: بله درسته، دعا کنید بتونیم راحت تموم کنیم، هرچی جلوتر میریم درسها سختتر میشه.
مهنا: ان شاالله خدا کمکتون کنه، دیگه فقط دو سال مونده، این دوسال رو هم خوب درس بخونید ان شاالله چشم رو هم میزاری مثل دوسال گذشته هم میگذره.
فاطمه: امیدوارم. اااا بهار هم اومد.
مهنا: سلامش رو برسون مامان، من دیگه مزاحمت نمیشم برو به درسهات برس.
فاطمه: نه بابا، مراحمید، التماس دعا.
مهنا: یاعلی، خداحافظ.
بهار: سلام، خستهنباشی
لیدا و الناز: سلام فاطمه جون.
فاطمه: سلام خوش اومدید، خداقوت.
لیدا: غذای منو گرفتی فاطمه جون؟
فاطمه: بله، بفرمایید، کباب بود امروز نهارشون.
لیدا: بده، دارم میمیرم از گرسنگی.
فاطمه: نه خیر، لباسهات رو دربیار و دستات رو بشور، من ببرم یکم گرم کنم غذا رو بعد بخور.
الناز: چه مامان سختگیری
بهار: ما نهار چی داریم؟
فاطمه: خورشتبادمجون و برنج.
الناز: بزارید دور هم همه چیز بخوریم، دیگه هم نهار میخوریم و هم شام.
فاطمه: مامانم سلام همه رو رسوند.
بهار: سلامت باشید.
لیدا: مادر ما که هر صد سال یه بار زنگ میزنه، هر وقت زنگ میزنم سرکار.
فاطمه: خدا حفظشون کنه.
تا دخترا لباسهاشون رو عوض کردن و دستهاشون رو شستن من سفره رو آماده کردم، کتری رو هم گذاشتم تا چای درست کنم.
هرچی داشتیم گذاشتیم وسط رو سفره و چهارتایی نشستیم خوردیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_43
#مُهَنّا
استاد: خانم عباسی در مورد پیشنهادم فکر کردید؟
فاطمه: راستش استاد، من...
استاد: خانم عباسی من از اون آدما نیستم که اگر بهم نه بگی دست از سرت بردارم، تو اینجا حیف میشی، برو اونجا تفاوت تدریس دانشگاهایران و آمریکا رو ببین، تازه بافت شناسی و سلول شناسی اونجا اینقدر پیشرفت داره که رو هوا تو رو میزنن با این هوشی که داری.
فاطمه: مگه کشور ما کم تو این زمینه موفقیت کسب کرده استاد؟ ما تو این زمینه شاید هنوز خیلی قوی نشدیم ولی از اونا عقب هم نیستیم، بعضا از اونا جلوتر هم هستیم.
استاد: من که دارم کار میکنم اینجا میدونم همچین خبری نیست.
فاطمه: به هر حال استاد خانواده هم نظرشون مهمه، اونا هم احتمالا قبول نمیکنن.
استاد: ولی من همچنان صبر میکنم مقاله رو نگه میدارم.
فاطمه: استاد بخاطر من معطل نمونید، به هیچ وجه نظر من برنمیگرده.
بعد از تموم شدن کلاسهام یه اسنپ گرفتم و سمت خوابگاه راه افتادم.
همچنان داشتم به حرفهای استادم فکر میکردم که با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم.
فاطمه: بله، بفرمایید
مرتضوی: خانم فاطمه عباسی؟
فاطمه: بله خودم هستم بفرمایید
مرتضوی: من مادر سید علیرضا هستم، مرتضوی.
فاطمه: در خدمتم بفرمایید
مرتضوی: میخواستم نظرت رو در مورد پسرم بدونم، اگر شما شرایط رو بفرمایی که من در آخر یه جمع بندی کنم.
فاطمه: راستش حاج خانم من به آقاپسر شما هم گفتم اول خانوادهام مهم هستن که نظرشون چی باشه، اگر اونا قبول کردن که مابقی حرفها رو بزنیم.
مرتضوی: پس شما لطف کن شماره مادرتون رو برام بفرست.
فاطمه: چشم براتون پیامک میکنم.
مرتضوی: ممنون دخترم، ان شاالله هرچی خیره اتفاق بیافته.
فاطمه: ان شاالله.
مصیبت درسها کم بود، خواستگار هم اضافه شد.
اگر به من بود که همون اول به پسرش جواب رد میدادم، ولی مجبور شدم نظر بزرگترها رو هم بپرسم. نمیخواستم فکر کنن من سر خود عمل میکنم.
کلی شرایط سخت در نظر گرفتم که با شنیدنش خودش جا بزاره بره.
داشتم شرایطم رو مینوشتم که یهو یاد اصرار استاد افتادم که میخواد منو به زور ببره، اصلا انگار باب رحمت الهی یه لحظه باز شد، برگه رو مچاله کردم و به نشونه خوشحالی ابرو بالا انداختم.
ازدواج بهونه خوبی میشه برا اینکه استاد از بردن من منصرف بشه.
خدا رو شکر کردم و خوشحال رفتم سراغ کارهای شخصیم.
دخترا هم طبق معمول خسته و کوفته از کلاس برگشتن، منم عملا حکم مادرشون رو پیدا کرده بودم، وقتی میرسیدن خودشون رو روی تخت میانداختن و خواب میرفتن، منم باید وسایلشون جمع میکردم و شام و آماده میکردم.
هرچی پیش میرفتیم درسها سختتر میشد و وقت کمتر.
بیشتر هم به سمت کار عملی میرفتیم کارهامون سخت میشد.
پنج ماه بود دور از خانواده بودیم، آلودگی هوای تهران سبب خیر شد و یه هفتهای تعطیل شدیم، ما هم از فرصت استفاده کردیم و به سمت خونه رفتیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
منبع علم مفید برای اطرافیانمان باشیم❣
این علم فقط با خواندن کتاب حاصل میشود📚
#کتاب_خوان
#کتاب_مفید
#علم