❣❣❣❣
فاطمه بنت اسد، اسد آورده💝
عجب در گرانمایهای به همره آورده🤩
کعبه ز شوق دیدنش چند پاره گشت♥️
خبر رسیده ز جبرئیل امین، برای احمد جانشین آورده🥰
خدیجه مسرور باش ز این تولد🌸
برای تک دخترت،فاطمه برای فاطمه، شاهشاهان را آورده🌼
احمد در شب معراج شنید
که با او سخن میگویند با صدای حیدر🌷
امشب دل شیعیان مسرور است💙
بابای حسن و حسین و عباس آورده💕
خیبر به خود میبالد
پور ابی طالب، فاتحش دنیا آمده💓
مرحب روزهای پایانی عمرش را میگذراند.
در مقابل شیر خدا، کم آورده💛
قلم زبیان اوصافش قاصر است.
کوتاه کنم کلام را
خبر پیچیده در کوچه و بازار، ز کعبه فاطمه قتال العرب آورده🧡
میلاد باباعلی جانمون خیلی مبارکمون باشه💝
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_103 #مُهَنّا «زلفا اندکی به طرف دعبل چرخید، از گوشه چشم نگاهش کرد. انگار زلفا زیباتراز همیش
#پارت_104
#مُهَنّا
از اینکه دعبل به عشقش زلفا رسیده بود خوشحال بودم، برای اولین بار بود که بعد از هفت بار خواندن این کتاب تونستم بفهمم قضیه از چه قرار است و داستان این کتاب چیست.
مهنا: خسته نشدی این همه کتاب خوندی؟
فاطمه: کتاب قشنگیه، هم عشق و غم داره هم بیان فضایل امام موسیالکاظم(علیهالسلام) است.
مهنا: امروز دکتر احسانی میاد، اومدم کمکت کنم بریم حموم.
فاطمه: اووووف، حال و روز من مثل زلفای این کتاب است که در قصر محبوس است.
وقتی اون میاد یاد ابن سیار طبیب زلفا میافتم که شیفته بیمارش شده بود.
مهنا: لجوج نباش، بذار این دفعه معاینه کنه پات رو، شاید چیزی دستگیرش شد و راه درمانی پیدا کرد.
فاطمه: ما مگه چندتا دکتر نرفتیم، درسته همه زن بودن ولی تو کار خودشون خبره بودن، اونا گفتن مشکلی نیست، به حرفشون گوش دادیم، از فیزیوتراپیها هم چیزی حاصل نشد، دیگه معاینه مجدد چه فایدهای داره؟
مهنا: کاش حریف این زبونت میشدم.
بابام من رو بغل کرد و برد حموم، خودش رفت و مادرم کمک کرد که بتونم کارهام رو راحت انجام بدم.
مهنا: تموم کردی مادر؟ لباسهات رو بیارم؟
فاطمه: آره مامان تموم شد.
حوله رو دور خودم پیچیدم، یه حوله بزرگتر رو انداختم سرم که تا پاهام رو پوشوند، پدرم اومد و منو برد اتاق، مادرم با سشوار و اومد و موهام رو خشک کرد.
داشت پیرهنم رو تنم میکرد که متوجه شدم مادرم داره گریه میکنه.
فاطمه: مامان! چرا گریه میکنی؟
مهنا: چیزی نیست مادر.
فاطمه: از اینکه داری اینجوری برام کار میکنی خسته شدی؟
مهنا: این چه حرفیه؟ آدم از جگر گوشهاش خسته میشه؟
فاطمه: چرا اینجور گریه میکنی؟
مهنا: جای زخمت رو دیدم و داغ دلم تازه شد، بشکنه دسشون که این بلا رو سرت آوردن.
فاطمه: خوب میشه مامان، شاید باورت نشه ولی من از این جای زخم خیلی خوشم میاد. هروقت درد میکشم یاد حضرت زهرا( سلام الله علیه) میافتم. تازه میفهمم خانم چه دردی میکشیده.
مهنا: از خود خانم میخوام سلامتی کامل و بهت عطا کنه.
لباسهام رو پوشیدم و روسری سرمهای منجق دوزی شده رو انداختم سرم و منتظر دکتر احسانی موندم.
مادرم یه تنگ شربت و یه بشقاب شیرینیتر آورد و گذاشت رو میز بغل تخت.
مهنا: چیزی نمیخوای برات بیارم؟
فاطمه: نه مادر ممنون.
مهنا: دکتر پایین منتظر بگم بیاد؟
فاطمه: مشکلی نیست بذارید بیاد.
مهنا: پس فعلا، آها راستی من و پدرت هم ممکنه بریم جایی و برگردیم اما بهار و مرتضی اینجان.
فاطمه: باشه مادر، مشکلی نیست.
مهنا: پس فعلا.
احسانی: اجازه هست خانم دکتر؟
فاطمه: بله بفرمایید.
احسانی: حالتون خوبه ان شاالله.
فاطمه: الحمدلله، خوبم.
احسانی: من امروز جواب تمام آزمایشهای قبلی شما رو بررسی کردم، الحمدلله هیچ مشکلی نبود.
اما متحیرم مشکل کجاست که شما نمیتونید پاتون رو تکان بدید.
فاطمه: اگر با این کارها و حرفها میخوایید که منو متقاعد کنید که اجازه بدم دوباره معاینه کنید، سخت در اشتباهید.
دکتر احسانی قهقهای زد و گفت:
احسانی: تا حالا بیماری به سرسختی شما ندیده بودم.
من اومدم کاری کنم که حال روحیتون تغییر بدم، من امیدی به این ندارم که بتونم معاینتون کنم.
فاطمه: خب خدا رو شکر منصرف شدید.
احسانی: من باید یه قرصی رو بخورم، لطف میکنید یه لیوان به من بدید.
فاطمه: بفرمایید.
احسانی: متشکرم.
بطری آبش رو از کیف سیاه چرمیش بیرون کشید، نصف لیوان دور طلا رو آب ریخت و قرص رو گذاشت دهانش و آب رو بلافاصله پست سرش، یه نفس سر کشید.
فاطمه: ان شاالله بهتر باشید، اگر اینقدر حالتون نامساعد بود جلسه امروز رو کنسل میکردید.
احسانی: یه سرگیجه بی موقع گاهی سراغم میاد، خودم هم دلیلش رو نمیدونم، راستش من بر خلاف شما خیلی امید دارم که شما از رو این تخت بلند میشید، بخاطر همین با هر حال و روزی شده خودم رو اینجا می رسونم.
حرفش به اینجا که میرسه دست به سرش میگیره.
فاطمه:آقای دکتر حالتون خوبه؟
احسانی: خیلی دلم میخواست بیشتر باهم صحبت کنیم، اگر اجازه بدید از محضرتون مرخص بشم، ان شاالله جلسه بعد جبران کنم.
فاطمه: بله حتما، بفرمایید.
وسایلش رو با سختی توی کیف سیاهش گذاشت و درش رو بست.
دستش را به لبه تخت گرفت و بلند شد، به در اتاق نرسیده بود که به صورت زمین خورد.
فاطمه: آقای دکتر، آقای دکتر احسانی، آقای دکتر صدام رو میشنوید؟
بهار، مرتضی کجایید؟ مرتضی، بهااار.
هیچ کس جواب نداد، آقای دکتر تکون نمیخورد، موبایلم هم روی گل میز بود که مقداری با من فاصله داشت.
هر کاری کردم که بتونم برش دارم نتونستم.
قصد کردم خودم رو از تخت بندازم و برسونم بالا سر دکتر.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_103 #مُهَنّا «زلفا اندکی به طرف دعبل چرخید، از گوشه چشم نگاهش کرد. انگار زلفا زیباتراز همیش
به هر سختی بود با دستام پاهام رو چرخوندم، خودم رو از تخت انداختم پایین.
با صورت خوردم زمین و پهلوم تیر کشید، یه دست بردم زیر سینه و با دست دیگه سعی کردم خودم رو زمین بکشم و بالا سر دکتر برسونم.
در اتاق بسته بود، دسته در اتاق خیلی بالا بود و من نمیتونستم در رو باز کنم.
هرچی در زدم و بهار و مرتضی رو صدا زدم کسی جواب نداد.
رنگ چهره دکتر مثل گچ سفید شد، انگشت نزدیک بردم تا ببینم نفس میکشه یا نه.
گرمایی رو حس کردم، خدا رو شکر هنوز زنده بود.
وقتی دیدم کسی نیومد، تمام تلاشم و کردم تا در اتاق رو باز کنم.
چادرم رو که آویزون بود کشیدم پایین از چوب لباسی، یه حلقه باهاش درست کردم و به هر انداختم تو دسته در.
هربار چادر لیز میخورد و من ناکام میموندم.
اینبار با دقت بیشتر این کار رو کردم و چادر رو چفت دسته در کردم و کشیدم پایین.
تا در باز شد نفسم گرفت.
خودم رو کشون کشون پای پلهها رسوندم، باز هم مرتضی و بهار رو صدا زدم، اما جواب ندادن، صدای تلویزیون تا آخر بلند بود.
ده تا پله بود، با تمام توان باز هم صدا زدم ولی کسی جواب نداد.
میخواستم خودم رو آروم آروم از پلهها پایین بکشم، از پله اول که پایین اومدم پهلوم جوری تیر کشید که چشمام سیاهی رفت و ده تا پله رو غلطان پایین رفتم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤#تسلیت
◾️سر نی در کربلا میماند اگر زینب نبود.
◾️کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود.
🏴 وفات اسوه صبر و استقامت حضرت زینب (س) تسلیت باد.
#زینب
#امام_زمان_علیه_السلام
#لبیک_یا_خامنهای
#ملت_امام_حسین_علیه_السلام
🖤•┈┈••✾••┈┈•🖤
سلام و عرض ادب
تسلیت به محبین خانم حضرت زینب، الگوی صبر و استقامت🖤
به اطلاع عزیزان وهمراهان عزیز و رمان خوان میرسانم، به مناسبت شهادت حضرت زینب(س) امشب پارت نداریم🥀
ممنون از صبوری و همراهیتون🖤
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_104 #مُهَنّا از اینکه دعبل به عشقش زلفا رسیده بود خوشحال بودم، برای اولین بار بود که بعد از
#پارت_105
#مُهَنّا
مرتضی: چه خبر علی جان؟ حالش چطوره؟
احسانی: نیمه بی هوش، ولی انگشتهای پاش رو تونست تکون بده.
بهار: جدی!؟
احسانی: دکترش گفت که بهتره امشب تحت مراقبت باشه، چون ممکنه سرش ضربه دیده باشه.
مهنا: میشه برم داخل ببینمش؟
احسانی: هنوز هوشیاریش رو کامل بدست نیاورده.
مرتضی: علی چطور این نقشه به ذهنت رسید؟
احسانی: فاطمه خانم نسبت به نامحرم حساس، میدونستم هرچی بشه اون نمیاد جلو به نامحرم دست بزنه، این قرص هم کاری میکنه به مدت نیم ساعت طرف بیهوش باشه و یه طوری که انگار طرف مرده.
تنها راهی بود که میتونستیم باهاش فاطمه خانم رو مجبور کنیم از پاهاش استفاده کنه.
احمدرضا: همین که تونسته پاهاش رو تکون بده، خیلی خوبه.
احسانی: الان راحتتر میتونیم ادامه درمان فیزیوتراپی رو پیش ببریم، تمرینهای روزانه کمک میکنه عضلات پاش مجدد قوت بگیره.
........
صدای نالهاش ضعیف بود، پهلوش درد میکشید.
مهنا: فاطمه مامان جان صدام رو میشنوی؟
دکتر: یه دو ساعت صبر کنید، هنوز کامل بهوش نیومدن، آرامبخش هم بهشون تزریق کردیم، یکم طول میکشه.
مهنا: ممنون آقای دکتر.
دکتر: خواهش میکنم، ان شاالله به زودی سلامتیشون رو بدست بیارن.
.......
دنیا هنوز دور سرم میچرخید، پهلوم درد نداشت، ولی سرم یکم درد میکرد.
برام مهم نبود من چی شدم و چرا اینجام، فکر و ذکرم دکتر احسانی بود.
بهار: فاطمه داره بهوش میاد.
مهنا: فاطمه جان، مامان خوبی؟ صدام رو میشنوی؟
فاطمه: مامان، دکتر... دکتر...
مهنا: دکتر چی مامان؟ بگم بیاد؟
فاطمه: نه، دکتر احسانی، ....
احمدرضا: نگران نباش بابا اونم حالش خوبه، چیزی نشده.
احسانی: سلام خانم عباسی.
خیلی سخت نیروم رو جمع کردم و جواب سلامش رو دادم.
احسانی: من حالم خوبه، ممنونم که برای نجات جونم، خودتون رو به سختی انداختید. دلم نمیخواست این اتفاق بیفته، اما خب بد نشد.
فاطمه: چطور؟
احسانی: شما متوجه هستید که میتونید پاتون رو تکون بدید؟
این حرف رو که زد، یه لحظه به خودم اومدم، نگاهم رو به پاهام دوختم، آقای احسانی درست میگفت، من میتونستم انگشتهای پام رو تکون بدم.
ناخودآگاه چشمهام بارونی شد، باورم نمیشد دوباره میتونم راه برم. پاهام رو حس میکردم، نمیدونستم چی بگم.
تازه اونجا بود که متوجه شدم، این سرگیجه دکتر احسانی نقشه بوده، پدر و مادرم هم میدونستن و میخواستن کاری کنن که من مجبور بشم بلند بشم.
یک روز کامل تحت مراقبت بودم، وقتی مطمئن شدن که حالم خوبه مجوز ترخیصم رو هم دادن.
احسانی: فکر نمیکنم نیاز باشه از ویلچر استفاده کنیم، این دوتا عصا بیشتر به کارتون میاد.
احمدرضا: زود نیست دکتر؟
احسانی: نه، باید مطمئن بشه که میتونه و دیگه فلج نیست.
مهنا: آقای دکتر نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم، خدا خیرتون بده.
احسانی: خواهش میکنم کاری نکردم.
ان شاالله هر وقت شرایط فاطمه خانم استیبل شد، با من تماس بگیرید تا درمانش و تمرینهاشون رو دیگه شروع کنیم، ترجیحا میخوام بیان مطب، با همون عصا.
احمدرضا: چشم حتما آقای دکتر، خدا خیر دنیا و آخرت بهتون بده.
بعد از ماهها تونستم با کمک عصا روی پاهام بایستم، مثل کودکی که برای اولین بار راه رفتن رو تجربه میکنه ذوق زده بودم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیّده زینب ...
قرار این بود تا فتح برادر را کند کامل...
#مهدی_رسولی🎙
#شهادت_حضرت_زینب(س)🥀
#کلیپ| #ریلز | #استوری 📲
برای تعجیل ظهور امام زمان، خدا رو قسم بدید به جان زینب💔
این خانم مقام و شأن بالایی داره، خدا به حرمت اشک و سوز دل این خانم یوسف ما رو ان شاالله برگردونه😭😭🥀
꧁℠⎳𝓸𝓿𝓮❥❤️☆࿐꧂
・❥・
کَتَبَ عَلی نَفْسِهِ اَلْرَحمَة♡
مهربانی را بر خود واجب کرده❦
بی بهانه و بی دلیل، عاشقانه و صادقانه دوستت دارد❦
برای همچین معشوقی باید جان داد❤
امروز خدا منتظر تا بیای صداش بزنی❦
هرچه هستی و هرکه هستی، به کسی مربوط نیستᎧᎮ ᭄
به مولای مهربان خودت پناه ببر(◍•ᴗ•◍)❤
✍ف.پورعباس
꧁℠⎳𝓸𝓿𝓮❥❤️☆࿐꧂
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
معتکفین عزیز😍
طاعات و عبادات قبول❣
بیاید خیلی حواسمون به خودمون باشه
ما الان مثل روزی که از مادر زاده شدیم پاک هستیم، بیاید این نگاه خدا که تو این سه روز شامل حالمون شده رو از دست ندیم☺️
ان شاالله پارت گذاری رمان مهنا هم به روال قبل برمیگرده💝
ممنون از عزیزانی که صبورانه تو کانال هستن و ما رو همراهی میکنن🦋