eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
880 دنبال‌کننده
730 عکس
449 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_27 #وصال فاطمه: چی شد خبری ندادن از آمریکا؟ علیرضا: نه آبجی هنوز هیچی، چیزی که برا ما روشنه
حسین: خواهرتون امروز بیرون نیومدن از اتاق؛ بهشون سر بزنید. علیرضا: سخته برام حقیقتش، منم دارم مثل اون خسته میشم، من مطئنم اگر بحث بچه‌اش نبود اینقدر خودسوزی خودخوری نمی‌کرد، اون دختر خیلی قویه. حسین: حق داره خب، مادر ولی علیرضا خواهرت بچه‌اش رو مخفیانه بردن، ممکنه هم زنده باشه، ولی تو غزه مادر‌ها فرزندانشون از میان دستاشون ربوده میشن، رو دستاشون کشته می‌شن. اینا رو بهشون بگو بدونه تنها کسی نیست که یهودیا این بلا رو سرش آوردن. علیرضا و حسین در حال صحبت کردن بودن که فاطمه با عجله وهراسان از اتاق اومد بیرون. فاطمه: علیرضا بچه‌ام، علیرضا اون اون می‌خواد بچه‌ام رو ..... علیرضا: آروم باش، آروم درست توضیح بده چی شده. فاطمه: اون یه عکس برام فرستاده، الکس بچه‌ام رو به فروش گذاشته شد، می‌خواد بچه‌ام رو بفروشه، علیرضا تو رو خدا نذار بچه‌ام رو از من بگیرن. حسین: میشه موبایل تون رو بدید؟ علیرضا: فکر نمی‌کردم‌الکس اینقدر احمق باشه. حسین: اون با این کار به ما یه خط داد، کارمون راحت‌تر شد. فاطمه: من باید برم آمریکا، هرچقدر هزینه بخواد بهش میدم تا بچه‌ام رو پس بده. علیرضا: فاطمه تو چرا اینقدر هولی!؟ فاطمه این حماقت الکس به نفع ما شد، ما الان می‌تونیم هم الکس رو دستگیر کنیم هم ایلیا و بچه‌ات رو پس بگیریم. حسین: درسته، این عکس خیلی می‌تونه به ما کمک کنه، شما فقط آروم باشید بسپارید به ما همه چی رو. وقتی دیدم که اونا حال و روز من رو متوجه نمی‌شن و درک نمی‌کنن، تصمیم گرفتم خودم دست بکار بشم. شبانه از خونه امن بیرون زدم و رفتم فرودگاه، یه بلیط به هر سختی بود به مقصد آمریکا پیدا کردم و مسیر برگشت رو پیش گرفتم. قطعا الان خونه ایلیا سفید شده بود و کسی کاری بهش نداشت، پس می‌تونستم برم اونجا و چراغ خاموش عمل کنم. قصد کردم یه تغییر چهره انجام بدم، تا برسیم آمریکا نقشه رو تو برگه برا خودم نوشتم و برنامه ریختم که چطور اجراییش کنم. من برا بچه‌ام حاضر بودم هرکاری بکنم، قبل از اونا بحث استفتاء چندتا قضیه رو چک کردم تا ازکاری که می‌خوام انجام بدم مطمئن باشم و با خیال راحت پیش برم. .......... علیرضا: حسین پاشو، فاطمه نیست. حسین: یعنی چی!؟ کجا رفتن؟ علیرضا: حتما رفته آمریکا، فورا خبر بده حواسشون باشه، ببین دستور چیه؟ ما هم برگردیم یا نه؟ حسین: باشه. محمد: به به سربازان غیور خدا قوت، چه خبر؟ حسین: آقا محمد شرمنده، ولی مرغ از قفس پرید. محمد: چی!؟ تو که نمی‌خوای بگی منظورت... حسین: دقیقا آقا، احتمالا پر کشیده سمت شما محمد: حله حسین جان، تمام؛ شما فعلا مستقر باشید تا دستور بعدی رو بهتون برسونم. حسین: چشم. محمد: خانم سلیمانی، نیروهات رو آماده باش کن که مرغمون داره میاد این ور. سلیمانی: ای وااای، چی‌کار کرده؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
ولی فکر می‌کنم اسرائیل در پاسخ به سیلی دیشب ایتا رو با موشک زده😂😂 وگر نه این حجم از کند بودن اینترنت و بالا نیومدن ایتا غیر طبیعیه
صبحتون بخیر عزیزان🤩 حالتون ان شاالله خوبه
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_28 #وصال حسین: خواهرتون امروز بیرون نیومدن از اتاق؛ بهشون سر بزنید. علیرضا: سخته برام حقیقتش
سلیمانی: نمی‌تونم پیداش کنم. محمد: یعنی چی!؟ خونه همسرش نرفته؟ سلیمانی: نه، اونجا خاموشه و معلومه کسی توش نیست، چند نفر رو مراقب گذاشتم گفتن کسی وارد خونه نشده. محمد: تو فرودگاه چی؟ اونجا هم کسی ندیده اونو؟ سلیمانی: دقیقا مسئله اینجاست که کسی ورودش رو تو فرودگاه تایید نکرد. محمد: امیدوارم اتفاقی براشون نیفتاده باشه، یا عاقل شده باشن و برگشته باشن لبنان. حسین: خواهرت آمریکا نرفته. علیرضا: دارم دیوونه میشم، مطمئنم رفته آمریکا، اما کجا نمیدونم. حسین: اصلا تو فرودگاه کسی اونو ندیده علیرضا: از همین می‌ترسم، میگم نکنه لحظه ورود گیر افتاده. حسین: اگر اینطور بود حتما می‌فهمیدیم، من فکر می‌کنم ایشون با یه نقشه از پیش آماده از اینجا رفتن. علیرضا: تو می‌گی ممکنه کجا رفته باشه؟ حسین: من شک ندارم که آمریکا رفته. ....... فاطمه: به کسی که نگفتی من اومدم اینجا؟ ماکان: نه خانم خیالتون راحت، من خودم هم لحظه اول که شما رو دیدم نشناختم چه برسه به بقیه، راستی من یه گریمور حرفه‌ای سراغ دارم مطمئن هست، بنظرم الان هم تغییر چهره بدید تا راحت باشید. فاطمه: ماکان تو مطمئنی از پسش برمیای؟ ماکان: بله خانم، لیام فرد قابل اطمینانی هست، از جهتی تو بازیگری خیلی حرفه‌ای هست. اما خانم من نگران شما هستم، کاش اجازه میداید من و لیام تنها انجامش می‌دادیم. فاطمه: نه، من می‌خوام خودم وارد این بازی که الکس راه انداخته بشم، این دفعه خودم بهش ضربه می‌زنم، نمی‌خوام فکر کنه من ضعیفم، اون حالا پشتیبانی اسرائیل رو از دست داده، پیش از هر روز دیگه‌ای ضربه پذیر هست، خودم ادبش می‌کنم. یه وسیله‌ای رو می‌خوام برام تهیه کنی، می‌تونی؟ ماکان: بله خانم چی هست اون؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_29 #وصال سلیمانی: نمی‌تونم پیداش کنم. محمد: یعنی چی!؟ خونه همسرش نرفته؟ سلیمانی: نه، اونجا خ
ماکان: این وسیله برا تغییر صوت استفاده میشه می‌خوایید چه کار؟ فاطمه: می‌خوام باهاش صدام رو تغییر بدم. ماکان: خانم من به قیمت جونم هم که شده انجامش میدم لطفا شما ورود پیدا نکنید. آقای بریک هنوز دارن پیگیری می‌کنن، اسرائیل حسابی از دست الکس عصبانی شده و ازش خواسته عذر خواهی کنه تا رابطه دو دولت بهم نخورده. فاطمه: نه، می‌خوام خودم انجامش بدم؛ انتقام پنج سال پیش و داغی که به دلم گذاشت بخاطر اون اتفاقات رو خودم ازش می‌گیرم. ماکان: می‌ترسم شما رو بشناسه. فاطمه: وقتی تو نشناختی اون هم نمی‌شناسه. ماکان: من قطعا اونو می‌کشم. فاطمه: تا زمانی که ایلیا رو پس نداده این کار رو نمی‌کنید، باید ایلیا رو به من تحویل بده بعد. ماکان: من لیام رو فرستادم که با الکس قرار بزاره، امروز تو واتساپ پیامش داده که من بچه رو ازت می‌خرم، الکس هم براش آدرس فرستاده. لیام بهش گفته ما یه زوج یهودی هستیم که بچه نداریم، حاضر بچه رو بخاطر شادی دل همسرش بخره. فاطمه: خوبه، عالیه. راستی خونه رو فروختی؟ ماکان: شرمنده خانم،من دلم نیومد این کار رو بکنم، من همه پس اندازم رو آوردم ۱۰۰۰ دلار دارم، لوازمی که نیاز نداشتم رو فروختم همش همینقدر شد، مطمئنم براش کافیه. فاطمه: چرا این کار رو کردی!؟ من نمی‌خواستم تو ضربه ببینی. ماکان: من از وقتی دیدم ایلیا مسلمون شده و اون هم مقتدر واقعا افتخار کردم بهش. اقتدار در برابر آدم زورگویی مثل الکس فقط از مسلمونا برمیاد. واقعا منم دلم می‌خواست که بتونم مثل اون مقتدر بشم. فاطمه: ماکان.... ماکان: بنظرم بقیه حرف‌ها رو بزاریم یه روز دیگه الان بریم دیگه. فاطمه: آره، بریم. ماکان: این قیافه جدید هم عالیه، امیدوارم همه چی خوب پیش بره. فاطمه: ان شاالله، یعنی امیدوارم. همراه لیام نقشه رو مرور کردیم، با تیپ جدیدی که داشتم محال بود الکس منو بشناسه، پول‌هایی که قرار بود برا مبادله ببریم و یه بار دیگه شمردم و تو چمدونی رمز گذار شده گذاشتم. لیام یه عرق گیر که نماد یهود بود رو روی سرش گذاشت. سر ساعتی که مقرر کرده بود رفتیم سر قرار. دست رو دلم گذاشتم و خودمم رو آروم کردم، با خودم صحبت می‌کردم تا وقتی که بچه‌ام رو دیدم هُل نکنم. تمام تلاشم رو کردم که رفتاری از من سر نزنه که باعث بشه الکس شک کنه. قرار شد مثل زنی که بچه نداره با دیدن امیرمهدی رفتار کنم. فاطمه: از یه چیزی غافل شدیم. لیام: چی خانم!؟ فاطمه: من هولیا هستم، اسم فرزندمون رو هم قراره بزاریم آنخوئیل. لیام: درسته، لیام و هولیا. فاطمه: مطمئنا اینو از ما می‌پرسه. بعد از نیم ساعت انتظار الکس با چند نفر بادیگارد مسلح اومدن، یه نفر هم که جثه بزرگی داشت، موهای نیم بلوندی داشت و موهای دماغش بیرون زده بود پسرم رو تو بغلش گرفته بود. لیام: خوشحالم شما رو می‌بینم آقا، به سلامتی آقای نتانیاهو الکس: پول آماده‌است؟ لیام: بله آقا، بیش از قرار داد حاضر کردم، ۱۵۰۰۰ هزار قرار ما بود، من ۲۰۰۰۰ هزار دلار آماده کردم قربان. الکس: معلومه خاطر این بچه رو خیلی می‌خواهید. لیام: همسرم هولیا خیلی این بچه به دلش نشسته، می‌خواییم این بچه رو به عنوان جان فدای اسرائیل بزرگ کنیم، به محضی که کارم اینجا تموم بشه میایم اسرائیل زیر سایه شما و جناب نتانیاهو. هولیا جان پول‌ها رو بیار. الکس: خانم زیبا رویی داری. با شنیدن این حرفش می‌خواستم خرخره‌اش رو بجووم. ساک‌ها رو زمین گذاشتم، دو نفر از بادیگارد‌ها بازش کردن و شروع کردن به شمردن اسکناس‌ها. فاطمه: اجازه هست بچه رو یکم بغل کنم. الکس نگاه تردید برانگیزی انداخت و گفت که بچه رو به من بدن. فاطمه: چه پسر خوشگلی الکس: این بچه انگلیسی بلد نیست، اما تو سنی هست که می‌تونید که بهش یاد بدید. فاطمه: مطمئن باشیم پدر مادرش دنبالش نمیان؟ الکس: پدرش رفته اون دنیا، مادرش هم هیچ وقت دستش به این بچه نمیرسه. با شنیدن این حرفش بغضی گلوم رو گرفت، به خودم گفتم قطعا دروغ می‌گه، قطعا ایلیا هنوز زنده‌است. به سختی بغضم رو تو گلو خفه کردم و به خودم مسلط شدم. بعد از اطمینان از مقدار هزینه، بچه رو رسما به ما داد، یه عکس هم درحالی که امیر‌مهدی رو بغل گرفته بودیم انداخت. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا خوش باشید با این پارت😍 یاعلی شب خوش🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبح بخیر😍 🤩❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_30 #وصال ماکان: این وسیله برا تغییر صوت استفاده میشه می‌خوایید چه کار؟ فاطمه: می‌خوام باهاش
بچه رو بغل کردم و سوار ماشین شدم، امیرمهدی مدام گریه می‌کرد؛ دلم می‌خواست بچه‌ام رو به سینه بچسبونم و بهش بگم منم مامان فاطمه نترس دیگه همیشه پیشت می‌مونم. الکس: اگر زن هنرمندی باشی می‌تونی دلش رو بدست بیاری و آرومش کنی. لیام: راستی نگفتید اسمش چیه؟ الکس: قطعا بچه‌هایی که می‌خرید رو نباید به اسم واقعیشون صدا کنید از حالا شما پدر و مادرش هستید، هرچی دوست دارید صداش بزنید. فاطمه: ممنون جناب. لیام: ما تا عمر داریم این لطف شما را فراموش نمی‌کنیم. الکس: امیدوارم به زودی شما رو تو اسرائیل ببینم. لیام: همچنین جناب. لیام اومد پشت فرمون نشست، استارت ماشین رو زد، همین که خواستیم حرکت کنیم الکس با اشاره دست خواست که باییستیم. نفسم تو سینه حبس شد، بچه رو خوب تو بغلم نشوندم و دستش رو محکم گرفتم، ضربان قلبم شدت گرفته بود به طوری که حس می‌کردم الانه که بزنه بیرون از سینه‌ام. اومد سمت من به چشم‌هام خیره شد. برای اینکه فضا رو عوض کنم فورا پرسیدم: فاطمه: مشکلی پیش اومده؟ الکس: برام سواله که زوج جوانی مثل شما چرا برای بچه دار شدن پی درمان نرفته!؟ لیام: ما رفتیم، از همین آمریکا تا لندن و کانادا و ایران، اما بی‌نتیجه بود. الکس: واقعا!؟ فاطمه: بله، کسی بدش نمیاد بچه خودش رو که همخونش هست رو در آغوش بگیره. الکس: شما اینجا کجا زندگی می‌کنید؟ وقتی اینو پرسید یه مقدار جا خوردم، ولی لیام فورا جمعش کرد و گفت: لیام: خیابان‌های منهتن، کنار کلیسا. الکس: خوبه. لیام: کاری نیست دیگه جناب؟ الکس: نه، می‌تونید برید. لیام خیلی عادی و معمولی رفتار کرد و با تکان دادن دستی به نشونه خداحافظی حرکت کرد. از آیینه نیم نگاهی به پشت سرم می‌انداختم، می‌ترسیدم کسی رو دنبالمون بفرسته. لیام هم خیلی پسر زرنگی بود، درست رفت به همون آدرسی که به الکس داده بود، به خونه کنار کلیسا. فاطمه: چرا اومدیم اینجا؟ اصلا اینجا برا کیه؟ لیام: احتمالا کسی رو می‌فرسته تا مطمئن بشه بهش راستش رو گفتیم یا نه، اینجا خونه یکی از دوستام هست که خیلی وقته رفته پاریس نگران نباشید. فاطمه: زودتر باید برگردیم، بچه‌.... لیام به نشونه سکوت دست روی بینی‌اش گذاشت. بچه رو از من گرفت، شروع کردن به در آوردن لباس‌هاش. فاطمه: چی کاری می‌کنی؟ چرا .... لیام باز هم به نشونه سکوت دست به دهنش گذاشت. لباس‌های بچه رو زیر و رو کرد، تو پاچه شلوار زیر یه دوخت یه تیکه فلزی کوچک پیدا کرد. از دیدنش تعجب کردم، اون برا ما ردیاب گذاشته بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع. ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_31 #وصال بچه رو بغل کردم و سوار ماشین شدم، امیرمهدی مدام گریه می‌کرد؛ دلم می‌خواست بچه‌ام رو
هرکی برا امشب یه پارت دیگه می‌خواد بیاد اینجا یه اظهار نظر بکنه؟ از اتفاقات پیش روی فاطمه، اینده ایلیا و اینکه حدس می‌زنید چی بشه در نهایت؟ حتی اگر مخالف این رمان هستید هم بیاید خجالت نکشید خواهشا من از انتقاد خیلی خوشم میاد. من ناراحت نمیشم حتی از نظرات منفی اتفاقا بهشون احتیاج دارم ☺️☺️ https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
‌ به قول فرید صارمی: به تَه هیچی فکر نکنین تَه راه تَه رابطه تَه دنیا تَه جیب تَه زندگی... این تَه‌ها غمگینتون میکنه :)
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_31 #وصال بچه رو بغل کردم و سوار ماشین شدم، امیرمهدی مدام گریه می‌کرد؛ دلم می‌خواست بچه‌ام رو
لیام امیر‌مهدی رو بغل کرد و شروع کرد بازی کردن با بچه‌ام‌، بلند بلند می‌گفت: لیام: پسر خوشگلم، آنخوئیل، از این به بعد تو آنخوئیل هستی عزیزم. هولیا بیا ببر بچه رو حموم بده، بعد ببریمش شهربازی. فاطمه: باشه عزیزم. این حرف‌ها رو بلند بلند می‌زدیم، تا الکس هم بشنوه. فاطمه: می‌برم لباس بچه رو دور بندازم، این لباس‌ها نباید بمونن چرکین کثیف هستن. لیام: موافقم عزیزم، بده ببرم بسوزونمش، تا میکروب‌هاش هم از بین برن و بیماری از تن بچمون بره. فاطمه: تا تو این کار رو بکنی من بچه رو حموم میدم. امیر مهدی رو بردم حموم، تن بچه‌ام رو خوب نگاه کردم، خدا رو شکر سالم بود. اول شروع کردن به کندن ماسک صورتم و مژ‌ه‌های مصنوعی، موهای مصنوعی رو هم از سرم در آوردم، صورتم رو شستم، امیرمهدی نگاهی به من کرد و گفت: مامانی. محکم بغلش کردم، بوسیدمش، بوییدمش، استرسی که تو این چند روز کشیدم قابل مقایسه با هیچ درد و رنجی نبود. با خیال راحت حمومش دادم، حوله‌ای که لیام تو خونه داشت رو نگاه انداختم از تمییز بودنش که مطمئن شدم روی تن امیر انداختم و پیچوندمش تا سرما به تنش نشینه. لیام: معدوم کردم اون وسیله رو، ولی مطمئنم اون به همین راحتی دست بردار نیست، میدونم سختتونه، ولی دوباره با همون قیافه باید بریم بیرون بچرخیم با این بچه چندجا بریم تا خیالش راحت بشه. فاطمه: منم موافقم، می‌تونی یه کاری برام بکنید؟ لیام: چی!؟ فاطمه: برام یه بلیط به مقصد لبنان بگیرید، از اونجا هم به مقصد ایران. لیام: چشم، فقط قبلش باید یک نفر رو ببینید. فاطمه: کی!؟ لیام: تو حیاط منتظرتونه. ‌ با شور و شوق بیرون رفتم، خدا خدا می‌کردم که ایلیا باشه. فاطمه: هاااا!! شما‌ها اینجا چیکار می‌کنید!؟ سلیمانی: ما باید اینو از تو بپرسیم. علیرضا: نگفتی ما از نگرانی دق می‌کنیم،چرا بی‌خبر خطر کردی؟ ماکان: می‌بخشید خانم، من چون نگران شما بودم به آقای بریک گفتم، ایشون هم به ایران خبر دادن، البته قبل از اینکه اونجا با خبر بشن خانم سلیمانی و این آقا جلوی ما رو گرفتن و من هم همه چی رو به آقای بریک و خانم و آقا گفتم. علیرضا: حالا چرا بچه رو تو حوله پیچوندی؟ فاطمه: حمومش دادم، لباس نداره. محمد: ما تا ایران بدرقه‌اتون می‌کنیم. فاطمه: ولی هنوز از ایلیا خبری نداریم. علیرضا: حسین و دوستاش تو لبنان حواسشون رو جمع کردن، بقیه هم اینجا پشت الکس هستن و تا خونه الکس هم رفتن. البته اینو جهت اطمینان قلبیت بهت گفتم به کسی نگو. زودتر برگرد ایران، خانوادت خیلی نگرانن. هرچند برام سخت بود ولی تصمیم گرفتم برگردم ایران باعث تسکین خانواده‌ام بشم. دلم دو پاره شده بود، یکی تو آمریکا پیش ایلیا و دیگری رو با خودم بردم ایران. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گرچه مى‌تابد بر او خورشيد سوزان حجاز از پر و بال ملائک سايبان دارد بقيع شب که تاريک است و در بر روى مردم بسته است زائرى چون مهدى صاحب زمان(عج) دارد بقيع ▪️ 8 شوال، سالروز تخریب قبور ائمه بقیع علیهم‌السلام بر حضرت ولیّ عصر عجّل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف و تمام مسلمانان جهان تسلیت باد.
گرچه دلم گواه می‌دهد روزی بقیع همچو بین الحرم 🖤 پر از زائر خواهد شد💔 اما تا روزی که آفتاب به تابد به قبر حسنم😭 خود را سپر قبر خاکی عزیز زهرا می‌کنم😔 آجرک الله یا صاحب الزمان🖤 سالروز تخریب قبور ائمه بقیع به دستور آل‌سعود ملعون، تسلیت باد.
میلیون ها استعداد به خاطر جرات نداشتن از بین میره، جرات کن و از فرصت استفاده کن، مطمئن باش بعدا بابت این تصمیمت به خودت افتخار میکنی.💪🧕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تخریب بقیع و عملیات وعده صادق! درسـت ۱۰۱ سـال پـیـش در چنـیــن روزی یعنی ۸‌‌شوال ۱۳۴۴ ه.ق قبـرستان بقیـع توسط وهابیـت ویران‌‌شد و بارگاه و قبـور منور آن‌ تخریب و به مـزار‌مطهر‌چهار ائمه بقیع جسارت و بی احترامی شد! اما بعد... بعد از تخریب‌قبور ائمه بقیع در ۸ شـوال ۱۳۴۴ یعنی ۳۱ فروردین ۱۳۰۵چه اتفاقی در کشور ایران و دیگر کشورها افتاد...!؟ سید ابوالحسن‌ اصفهانی مرجع بزرگ عالم تشیع در نجف موضع خیلی‌تندی گرفت و آیت‌الله حائـری موسسه حوزه علمیه قم بر منبر گـریه کـرد و درس خـود را تعطیـل کرد و در ادامـه بـازار قـم تعطیـل شـد حکومت ایـران‌بخاطر فشار زیاد‌شیعیان به آل‌سعـود اعتـراض‌کرد‌و آیت الله‌بروجردی‌نماینـده‌خود را به مدینـه‌فرستاد تا‌بررسی دقیق‌تری‌انجام شــود و همـه ایـن اقدامـات در نهایـت چـه نتیجه ای داشت؟! تقریبا هیچ! چرا؟! چون حکومت ایـران در تدارک تاجـگذاری رضا‌پهلـوی بود و درست در ۴ اردیبـهشت ۱۳۰۵ یعنی ۴ روز بعد از تخریب‌قبرستـان بقیع در ایران رضا پهلوی با برگزاری‌مراسم جشـن تاجگذاری بر تخت پادشاهی ایـران نشست و حکـومت نحسش را شـروع کرد اما امروز، در جمهوری اسلامی ایران که اگر چهارمین قدرت نظامی و پدافندی دنیا هم باشی‌و‌فقط به کنسولگریش‌در خاک کشوری دیگر حمـله کنی با شاهد و عماد و خبیـر و انواع‌و‌اقسام موشک‌کروز و بالستیک‌جوابت را در خاک خودت میگیری آیا کسی در دنیا و منطقه‌به خودش اجازه میدهد به اماکن مقدس ما شیعیان که به مراتب حساسیت بیشتـری از کنسولگری‌مان را دارد حتی نگاه چپ کند...؟! قطعا خیر! اما تو رفیق هیأتیِ سکولار من! امشـب ذیـل پرچـم ایـن نـظام مقدس‌در‌ مراسم‌سالگرد‌تخریب قبرستان‌بقیع شرکت‌کن و گریـه کن و سینه بزن و در آخر علیـه این نظام‌موضع بگیر و استوری بذار و حس آزادگی و باسـوادی و خود خفن‌پنداری بگیر و فقط و فقط! مراقب‌باش روزی همین‌مواضع علیه این‌نظام تبدیل به موضع نسبت به امام زمان(عج)نشود شاید باور نکنی اما شدنی‌است همانطور‌که‌ عمرسعد‌باور‌نمی‌کرد روزی می شـود قـاتل حسیـن و ابـن ملجـم(لع)که بـاور نمی‌کرد بشود قاتل علی علیه السلام... بغض،این توانایی را دارد... __________________
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_32 #وصال لیام امیر‌مهدی رو بغل کرد و شروع کرد بازی کردن با بچه‌ام‌، بلند بلند می‌گفت: لیام
گاهی به این فکر می‌کنم که این چه سرنوشتی هست که من دارم؟ پدرم قبل تولد باید بمیره و مادرم منو بده و بعد هم اون همه مصیبت به وجود بیاد تا حقیقت روشن بشه. ازدواجی که دوبار تا مرز قطعیت می‌رسه و اونجوری بهم می‌خوره، گاهی از خودم می‌پرسم چرا من وارد زندگی هرکسی شدم مُرد؟ قبل تولد پدرم، بعد تولد مادرم، بعد هم احسانی، الان هم که ایلیا که معلوم نیست... مهنا: فاطمه مادر چرا اینقدر شکسته شدی!؟ فاطمه: چرا یطوری رفتار می‌کنید انگار نگرانی نکشیدید تو این مدت بخاطر من؟ مهنا: چون الان صحیح و سالم خودت و بچه‌ات سالم اینجایید. تو نمی‌دونی چقدر برام عزیزی، مبدا یه روز فکر کنی ما تو رو جدا از بقیه می‌دونیم، می‌دونم گذشته هنوز داره تو رو اذیت می‌کنه،اما من همه رو با سختی فراموش کردم و باور دارم تو از من متولد شدی، از گوشت و پوست و خونم هستی. احمدرضا: فردا می‌ریم دکتر، هم تو هم اون بچه حالتون خوب نیست، رنگ و روتون معمولی نیست باید مطمئن بشم حال شما دوتا خوبه. فاطمه: پس ایلیا چی؟ مامان شما خبر دارید ایلیا از اول شیعه بود؟ به دلایلی گم شد شناسنامه و هویتش. احمدرضا: آره همه چی رو کم و بیش از علیرضا شنیدیم. اما این دلیل نمیشه ما از تو غافل بشیم، عزیزم ایلیا هم برا ما عزیز هست، تو هم عزیز دل ایلیا هستی، اون بچه عزیز دل تو ایلیا، شما حالتون خوب نباشه، ایلیا اینجا باشه چه فایده؟ از وقتی برگشتم تهران نرفتم، گیلان پیش پدر و مادرم موندم. اما تمام فکر و ذکرم ایلیا بود. یه شب که داشتم به روز‌های خوشی که داشتم با ایلیا فکر می‌کردم، متوجه ایمیلی شدم. ایمیل رو باز کردم، عکس من و لیام وامیر بود، زیرش نوشته بود که دیگه بچه‌ات رو نمی‌بینی، همون طور که پدرش رو ازت گرفتم بچه رو هم از تو گرفتم. فقط یه لبخند زدم، از حماقتش واقعا خنده‌ام گرفته بود. از این پیام اسکرین گرفتم و برا علیرضا و خانم سلیمانی فرستادم. ............ سلیمانی: ببین الکس چی برا فاطمه فرستاده. محمد: واقعا فاطمه خانم زرنگه، الکس حق داره ازش بترسه و دست به ترورش بزنه. کاری که برا پس گرفتن بچه‌اش انجام داد شجاعانه‌ترین کاری بود که می‌تونست انجام بده. علیرضا: برنامه برا نجات ایلیا چیه؟ شواهد داره نشون میده واقعا ایلیا کشته شده. محمد: اتفاقا برعکس، من الان مطمئن شدم ایلیا زنده‌است، با این پیام‌ها می خواد فاطمه خانم رو تحریک کنه تا خودش رو نشون بده برا نجات بچه و همسرش. سلیمانی: اگر زنده است کجاست؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبحتون بخیر🦋🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_33 #وصال گاهی به این فکر می‌کنم که این چه سرنوشتی هست که من دارم؟ پدرم قبل تولد باید بمیره و
محمد: علیرضا فورا به خواهرت پیام بده بگو به الکس اینجور جواب بده، من حاضرم هرکاری کنم که بچه و همسرم رو پس بدی، بگو باید چی‌کار کنم، بعد هم ازش بخواه بیاد اینجا بدون پسرش. علیرضا: آقا محمد دوباره پای فاطمه رو اگر بخواییم تو این قضیه باز کنیم ممکنه ضربه ببینه، من مطمئنم اون دیگه کشش این همه درد و رنج نداره. سلیمانی: آقا علیرضا درست می‌گه، بنظرم کس دیگه‌ای رو جایگزین کنیم. محمد: نه، این کار فقط از خود فاطمه خانم بر میاد، من به هوش ایشون اعتماد دارم. علیرضا فورا به حسین پیام بده تا بیاد اینجا، کاری که گفتم به خواهرت بگو سریع انجام بده. بگو در اسرع وقت برا اومدن به اینجا بلیط بگیره. علیرضا: چشم آقا محمد. ....... چند روز به تجویز پزشک آمپول تقویتی استفاده کردم، دلم برا بیمارستان و صدای بچه تنگ شده بود. برا دانشگاه و دانشجوهام با عقاید متفاوت و جالبشون، اما بخاطر حفظ جون خودم و بچه‌ام نمی‌تونستم برم تهران. الان یک ماهه که مدارس و دانشگاه‌ها فصل جدید سال تحصیلی رو شروع کردن. بهار: آبجی اجازه هست بیام؟ فاطمه: صاحب اجازه‌ای آبجی. بهار: خدا رو شکر رنگ و روت باز شده، امیرمهدی هم دوباره شیطنت‌هاش رو شروع کردن داره با زینب خوش می‌گذرونه. آبجی .... فاطمه: خوب شد بچه‌ام سقط شد، وگرنه معلوم نبود الان بدون ایلیا چه بلایی سر من و اون می‌اومد، ایلیا می‌خواست بعد از اون سقط حال و هوام عوض بشه منو برد با خودش آمریکا، همه چی خوب پیش رفت، روز آخری.... بهار: آبجی چرا خودت رو ناراحت می‌کنی؟ من مطمئنم آقا ایلیا برمی‌گرده صحیح و سالم، دوباره مثل قبل می‌گید و می‌خندید. فاطمه: ایلیا خیلی ناراحت بود بخاطر اینکه شیعه بوده ولی سالها به اشتباه پیرو دین مسیحیت منحرف شده بود. بهار: فاطمه با این فکر‌ها ایلیا برنمی‌گرده، من مطمئنم ایلیا هم راضی نیست خودت رو اینجوری بخاطرش اذیت کنی، باید مثل قبل قوی بشی و سرزنده تا وقتی ایلیا اومد از دیدنت خوشحال بشه. فاطمه: هیی خواهر.... بهار: پاشو پاشو اینجا نشستن برات خوب نیست بیا بریم خرید، خرید عروسی یه چیز دیگه‌است. فاطمه: خرید عروسی!؟ عروسی کی؟ بهار: تو این یک ماه که نبودی برا هدی خواستگار اومده، از دانشجوهای دانشگاهش هست، پرستاره، وااای فاطمه شبیه یکی از شهدای لبنانی هست، اتفاقا هدی هم خیلی این شهید رو دوست داشت. فاطمه: کی؟ منظورت حسن علانجمه است؟ بهار: آفرین، آره خودشه. فاطمه: چه خبر خوبی. بهار: قراره مبعث پیامبر مراسم عقدشون باشه یعنی پنج روز دیگه. فاطمه: وااای خدا باورم نمیشه، چقدر زود داریم بزرگ می‌شیم. بهار: پاشو دیگه دیر میشه‌هااا. خداییش بهار استاد حال خوب کردنه، کنارش آدم محاله انرژی منفی بگیره و خسته بشه، وقتی میدیدم چطور لباس تن امیر و زینب می‌کرد واقعا خدا رو شکر می‌کردم، اونا واقعا باور داشتن که من بچه بزرگ این خانواده هستم، هیچ وقت اجازه ندادن گذشته‌ها باعث جدایی ما بشه. ✍ف.پورعباس 🚫 کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~