#پارت_35
#وصال
علیرضا: سلام آبجی، خوبی؟ امیر خوبه؟
فاطمه: سلام بنظرت وقتی خبر ندارم چه بلایی سر همسرم اومده باید خوب باشم؟ تو چه خبر؟ نتونستید خبری بگیرید از این یهودی؟
علیرضا: ان شاالله به زودی یه خبری ازش میگیریم، آبجی باید کاری که میکنم رو بکنی، یه پیام برات فرستادم اینو بفرست برا الکس، نذار بفهمه تو بچه رو پس گرفتی، و اینکه به زودی باید ساک جمع کنی دوباره بیای اینجا، بدون امیرمهدی.
فاطمه: بچه رو کجا بذارم؟من امیر رو یه لحظه از خودم جدا نمیکنم.
علیرضا: پیش خانوادت، خواهرت بهار که بچه هم داره، اونجا جاش امنه، در ضمن ما به تو نیاز داریم، حضور تو فقط باعث نجات ایلیا میشه.
فاطمه: آخه.... من نهایتا هفت روز دیگه بتونم بلیط پیدا کنم بیام.
علیرضا: زودتر نمیتونی؟
فاطمه: چند روز دیگه عقد هدی است، حالا که اینجام نمیخوام مراسم خواهرم رو از دست بدم.
علیرضا: خب، بسلامتی، از طرف منم تبریک بگو.پس چهارشنبه آینده منتظرت هستیم.
فاطمه: باشه، ممنون.
علیرضا: کاری نداری؟
فاطمه: نه ممنون.
تماس تموم شد ولی دلم آروم و قرار نداشت، فکر میکردم اون چیزی رو در مورد ایلیا از من پنهون میکنه.
................
مهنا: مبارک باشه دخترم، ان شاالله پای هم پیر بشید.
احمدرضا: مبارک باشه عزیز دلم، ان شاالله همیشه به خوشی.
خانم الیاسی: پسرم مبارک باشه، عروس گلم ان شاالله بتونم مثل مادرت برات باشم.
هدی: ممنونم، خدا سایهاتون رو بالا سرمون نگه داره.
آقای الیاسی: من جا موندم، بفرمایید این هدیه من به شما دوتا خوشگل.
صالح: پدر ممنونم، خیلی لطف کردید.
اقای الیاسی: خونه ویلایی و نوساز هست، به اسم خودت گرفتم و ساختم برا همچین روزی.
هدی: ممنونم آقا جون.
سالن عقد هدی و آقا صالح همون سالنی بود که من و ایلیا توش عقد کردیم، آرزو کردم کاش زمان تو همون ایام متوقف میشد و کار من و ایلیا به این جدایی نمیرسید.
هدی و صالح رفتن تا دوران عقدشون رو در روزهای اول دوتایی باهم بگذرونن، ما هم همراه بقیه مهمونا برگشتیم خونه، هرچند دل و دماغ کار کردن نداشتم ولی سعی کردم کنار اونا سرم رو گرم کنم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
انا خلقنا من بقایا تراب ابی تراب🥺
و انا الیه راجعون🥰
ما از بقایای خاک ابو تراب خلق شدیم
و به او نیز بازمیگردیم
✍ف.پورعباس
#عربیجات
#عاشقانه
#کلوپ
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
هرچقدر هم روزت را با خستگی به سر رسانده باشی
آرامش شب میتواند ایده بخش باشد
برای شروعی نو
شب خوش🌙
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعلی اولاد الحسین و عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#امام_حسین_قلبم
🥲🫀✨
#پارت_36
#وصال
برام سخت بود با خانوادهام دوباره رفتنم به آمریکا رو مطرح کنم، مخصوصا وقتی قراره امیر رو بذارم ایران و خودم تنها برم.
از جهتی هم دیگه نبود ایلیا داشت منو عذاب میداد، خدا کمک کرده تا الان امیر خیلی سراغ پدرش رو نمیگیره قطعا یکم بیشتر بگذره بهونه گیریهاش شروع میشه، اون موقع است که من مستاصلتر از امروز میشم.
احمدرضا: درسته که علیرضا خواسته برگردی، قطعا هم تدابیر امنیتی رو چیده و چنین درخواستی کرده، ولی هرچی باشه تو کشور غریب اتفاقی برات بیافته شرایط سختتر میشه نه فقط برا علیرضا حتی برا ما.
مهنا: آره مادر، من تو همین ده روز که شنیدم چی شده خدا شاهده خواب به چشمم نیومد، روزم و از شب نمیتونستم دیگه تشخیص بدم، هرصبح با نگرانی چشم به در و گوش به زنگ بودم.
فاطمه: چاره دیگهای ندارم، اگر هم نرم من دق میکنم، باید برم ببینم چی شده، باید ایلیا رو هر طور شده برگردونم.
احمدرضا: به امیر مهدی فکر کردی؟ اون چقدر میتونه نبود تو و پدرش رو تحمل کنه؟
فاطمه: نمیدونم، فقط میدونم این مدت که نیستم زحمت امیر با شماست.
احمدرضا: بزار من هم بیام.
فاطمه: نه بابا، نمیتونم شما رو وارد خطر کنم، حداقل اگر اتفاقی برا من افتاد، شما ومامان کفیل و مراقب امیر هستید.
مهنا: اینجوری نگو نگران میشم، اگر قرار خطری تو رو تهدید کنه من اصلا اجازه نمیدم که بری.
به سختی دل پدر و مادرم رو راضی کردم، برا خودم هم سخت بود، دیگه توان کشیدن مصیبت نداشتم؛ به هر سختی بود از بچهام دل کندم و گذاشتم ایران و راه افتادم.
محمد: خب، چه خبر از خواهرت؟
علیرضا: امروز راه افتادن، فردا میرسند
محمد: خب، خانم سلیمانی چند نفر رو بفرستید فرودگاه از الان، شرایط بسنجند، حسین مثل قبل حواست به الکس و افرادش باشه.
بعد از یک روز تحمل خستگی سفرم پایان پیدا کرد.
فاضلی: سلام خانم، خوش اومدید.
فاطمه: سلام، ممنون
فاضلی: بفرمایید ما شما رو تا منزل همراهی میکنیم.
سلیمانی: خوش اومدی عزیزم، حالت خوبه؟
فاطمه: ممنون، حال و روزم مشخصه.
سلیمانی: بیا خستگی از تن بیرون کن تا بقیه هم برسند.
ترجیح دادم یه دوش بگیرم تا جریان خونم تنظیم پیدا کنه و خستگی یک روز از تنم بیرون بره.
خانم سلیمانی یه سفره رنگین آماده کرده بود.
خانم سلیمانی: بفرما عزیزم، بیا جلو.
فاطمه: ممنونم خیلی زحمت کشیدید.
کس دیگهای نمیاد؟
خانم سلیمانی: فعلا نه عزیزم، تا شب راحتی، شب ان شاالله بقیه هم میان.
فاطمه: هنوز هم نمیخوایید بگید چه شده؟
خانم سلیمانی: چیزی نشده، اتفاقا چون میخواییم که چیزی بشه و الکس واکنشی نشون بده تو رو اینجا آوردیم.
فاطمه: پس از من به عنوان تعمه استفاده میکنید.
خانم سلیمانی: این چه حرفیه عزیزم، اصلا اینطور نیست.
فاطمه: امیدوارم بدون دردسر ایلیا رو پیدا کنم و برگردم.
خانم سلیمانی: ان شاالله عزیزم
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثلا کوله بارم بستم
مثلا راهی کربلات هستم😭
مثلا تو صدام کردی
مثلا تو آغوش تو آرام هستم💔
#کربلا
#دلتنگ
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون منور به لبخند شهدا🥺🌙
#شهدا
#دانیال_رضا_زاده
#دهه_هشتادی
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_37
#وصال
محمد: ان شاالله که خستگی از تنتون بیرون رفته باشه.
فاطمه: ممنونم، ولی این خستگی فقط با پیدا شدن ایلیا از تنم بیرون میره.
علیرضا: ان شاالله اونم پیدا میشه.
حسین: سلام علیکم اختی.
فاطمه: علیکم السلام.
محمد: ما وقتی فهمیدیم که شما چطور بچه رو از الکس تحویل گرفتید حقیقتش هم ترسیدیم هم تو درونمون آفرین گفتیم به این شجاعتتون.
الان هم برا همین اینجا هستید.
فاطمه: برا همین یعنی چی!؟ باید چیکار کنم؟
محمد: اول میتونم یه سوال بپرسم؟
فاطمه: بله، بفرمایید.
محمد: شما وقتی رفتید ایران به جز خونه پدر و مادرتون جای دیگه رفتید؟
فاطمه: مثلا کجا؟
محمد: مثلا تهران، دانشگاه یا بیمارستان و محل کارتون که همیشه تردد دارید.
فاطمه: نه ، فقط تو عقد خواهرم شرکت کردم.
محمد: کسی تو اون مراسم شما رو میشناختند؟ خبر از اتفاقی که براتون افتاده داشتند؟
فاطمه: نه، فکر نمیکنم، چون اونا هیچ نسبتی با ما ندارن و اهل کرمان هستند، اولین بار هست که من اونا و اونا من رو میبینند.
محمد: درسته، یه سوال دیگه، شما به الکس پیغامی مبنی بر پس گرفتن بچه دادید؟ یا بعد از اون ارتباطی با شما گرفت؟
فاطمه: نه، اون پیام داد همون پیامی که برا شما هم فرستادم، همون جوابی که شما گفتید رو بهش دادم.
محمد: جوابی نداد؟
فاطمه: فقط گفت منتظر خبر از من باش، اگر حداقل همسرت رو زنده میخوای.
محمد: لطفا تا آخر امشب بهشون پیام بدید که منتظر هستید، بگید من قول میدم کاری که میخواهید رو انجام بدم.
فاطمه: حتما.
محمد: نکته آخر این که ممکنه نیاز باشه شما مجدد فیلم بازی کنید، ما یه زن دیگه رو به شکل شما در میآوریم و میفرستیم سر قرار.
فاطمه: چرا من نرم؟ اون همسر منه، اگر مشکلی هم باشه فقط من میتونم حلش کنم.
محمد: گفتم که مأموریت شما یه چیز دیگهاست، در ضمن از یک فرد دوبار برای یک نقشه تکراری استفاده نمیشه.
فاطمه: دقیقا باید چیکار کنم؟
محمد: به زودی بهتون میگیم.
عکس ایلیا رو از کیفم بیرون آوردم، تصویرش انگار با من حرف میزد.
فاطمه: قرار بود خوشبختم کنی، قرار بود دیگه اشکم رو درنیاری، منو آورده بودی به این سفر که حال و هوام عوض بشه، اینطوری میخواستی حال و هوام رو عوض کنی؟
کجایی الان ایلیا، بیا بهم بگو این چه زندگیه که من دارم؟ تا یکم میام احساس خوشبختی کنم بلاهای آسمانی درشون به سمت من باز میشه، تازه داشتم غصه شش سال پیش و اتفاقاتش رو فراموش میکردم، تازه داشتم از ته دلم کنار تو احساس خوشبختی میکردم، تازه مگه قرار نبود اربعین منو ببری کربلا؟ قرار هم بود بعد از اون بریم مکه و مدینه، چی شد؟ زدی زیر قولت؟
تو دل شب تمام درد و دلهام رو باهاش کردم، گله و شکایت کردم.
از تنهاییم گفتم، از دلتنگیم برا شغلم و خونهام.
باز هم اشک بود که منو رو در آغوش گرفت تا آرامشی نسبی به من دهد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_38
#وصال
فاطمه: نمیگید چیکار باید بکنم؟
محمد: منتظریم شما یه تسلط روخودتون داشته باشید.
فاطمه: من که رو خودم مسلطم، منظورتون چیه؟
سلیمانی: هراسونی هنوز عزیزم، با این روحیهای که الان داری با دیدن ایلیا ممکنه که عنان از کف بدی و مشکل درست بشه.
فاطمه: اگر به من اعتماد ندارید چرا منو خواستید؟ خودتون انجام میدادید.
علیرضا: چون قبلا دیدیم که چطوری امیر رو پس گرفتی، برامون روشنه که اگر مثل همون روز خودت رو کنترل کنی و بر خودت تسلط داشته باشی میتونی ایلیا رو هم پس بگیری.
خیلی هم بد نمیگفتن، من تظاهر به صبر میکردم، حساسیت کار خیلی بالا بود و نیاز بود که من نسبت به این اتفاق خیلی عادی ومعمولی رفتار کنم.
چند روز رو خودم کار کردم، از خدا و شهدا کمک خواستم که منو تو این مسیر کمک کنند، بهم صبر بدن ایلیا رو در هر حالتی دیدم صبر کنم و این قضیه ختم به خیر بشه.
..........
جیمان: آقا به این دختره چی جواب بدم؟
الکس: بگو بیاد لبنان، منطقه جنین باهاش قرار بزار، بگو اونجا میای دنبالش، قید کن حتما تنها بیاد.
جیمان: چشم.
الکس: چه حسی داری؟ قرار زنت رو به زودی ببینی، احتمالا دوتایی میرید بهشت
یه قهقه بلند کرد و روش رو برگردوند.
ایلیا: فاطمه اینقدر ساده نیست که گول حرفهات رو بخوره.
الکس: اون برا نجات تو هرکاری میکنه، در ضمن باید بدونی که اگر زنده بمونی خود خانم دکتر تو رو میکشه، به عنوان پدر از بچهاش خوب مراقبت نکردی.
ایلیا: چه بلایی سر بچه اوردی وحشی؟
الکس: این عکس رو برا مامان این بچه فرستادم.
ایلیا: تو چیکار کردی کثافت؟ چطور تونستی این کاررو با اون بچه بکنی؟ بلایی که سر من آوردی رو داری سر بچهام میاری، تو خیلی احمقی الکس، زمانه طوری پیش میره که آدم به اصل خودش برمیگرده، فکر کردی با فروختن بچه به یه خانواده یهودی بچهام از دست میره و یهودی میشه؟
الکس: کاری میکنم هیچ وقت نتونه به اصلش برگرده، در ضمن تو که قرار نیست زنده بمونی بزار اون بچه خانواده داشته باشه.
جیمان: آقا انجام شد.
الکس: یکم از اقا ایلیا پذیرایی کن، امروز خوب پذیرایی نکردیم ازش.
جیمان: چشم.
جیمان با یه سیم برق که خار دار بود شروع کرد به زدن ایلیا، زخمهایی که هنوز خوب نشده بودن دوباره سر باز کردن و خونریزی شروع شد، از سر تا پای ایلیا تقریبا جای سالمی نداشت.
در حین ضربه تکه گوشتهایی از تن ایلیا به خارهای سیم گیر میکرد و جدا میشد.
زخمها بر اثر ضربه عمیق و عمیقتر میشد، ایلیا تلاش میکرد مقاومت کند و زنده بماند تا با دستانش انتقام خانواده و بچهاش رو از الکس بگیره.
جیمان از ضربه زدن خسته شد ولی ایلیا آخ نگفت، نمیدونم اون لحظهها زیر اون ضربهها به چی فکر میکرد که باعث شده بود تحمل کنه اون همه درد و رنج رو.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_39
#وصال
الکس: کاری که گفتم رو انجام دادی؟
جیمان: بله، هنوز جوابی نداده.
الکس: چه خبر از هولیا و لیام؟
جیمان: دارن با بچه خوش میگذرونن، اخیرا رفتن آلمان، چند روز پیش برگشتن، ظاهرا بچه هم اونا رو قبول کرده.
الکس: خوبه، خیلی خوبه؛ قشنگ که وابسته شد اجازه میدم این ملعون ها بچهشون رو ببینند، اون موقع هرکاری کنن نمیتونن بچه رو پس بگیرن.
جیمان: ولی آقا، شما میخواید بذارید اینا زنده بمونن؟
الکس: قطعا نه
جیمان: چرا اسرائیل نمیاد کمکمون؟ مگه شما به عنوان مغز متفکر اونا نیستید؟
الکس: من اول اعتبار از دست رفتهام رو پس میگیرم و بعد میرم اسرائیل؛ وقتی با اطلاعات استثنایی پزشکی رفتم پیششون میفهمن که من واقعا مغز متفکر هستم.
اون موقع هرکاری دلم بخواد میکنم.
جیمان: آقا من شنیدم تو کلیسا یه کسی هست که آینده رو پیش بینی میکنه، تا حالا به هرکی هرچی گفته راست دراومده.
الکس: تو خودت اونو دیدی؟
جیمان: نه، من کی باشم که بخوام از آیندهام با خبر بشم؛ اما شما اگر برید خوب میشه آینده رو بهتون بگه و بتونید طبق اون پیش برید.
الکس: فعلا حوصله اینا رو ندارم، برو یه سر به ایلیا بزن.
جیمان: چشم
الکس: من میخوام برم یه گشتی تو شهر بزنم، حواست باشه بهش.
جیمان: مراقب خودتون باشید.
ایلیا: دوباره اومدی ازم پذیرایی کنی؟
جیمان: منو ببخش ایلیا، من مجبورم این کار رو بکنم.
ایلیا: چی؟ تو کی هستی؟
جیمان: الکس رفته بیرون، اگر الان فرار نکنی حتما تو و همسرت رو میکشه، قید بچتون رو بزنید و از اینجا برید، اون میخواد تو جبل عامل زنت رو گیر بندازه و بلایی که سر تو آورد سر اون هم بیاره.
ایلیا: فکر کردی من اینقدر احمقم؟ در حین فرار منو بکشید و بعد بدنم رو بسوزونید یا یه جای نامعلوم بدید خوراک حیوانات بشم.
تو که زدی گوشت تن منو کندی، من حتی اگر از اینجا زنده برم بر اثر عفونتهای زخمم زنده نمیمونم.
جیمان: گفتم که مجبور هستم، اگر تظاهر کنم که تو رو دارم میزنم یکی دیگه رو جای من میفرسته و من هم لو میرم.
خواهش میکنم بیشتر از این منو تحت فشار نذار، من نمیتونم هربار با اون سیم تو رو بزنم.
ایلیا: حتی اگر بخوام فرار کنم هم نمیتونم، پاهام رو دیدی؟
جیمان: من فکر اونجاش رو کردم، این قرص باعث میشه تو بمیری، البته موقتا.
من به الکس میگم که تو مردی، بعد هم تو رو میسپاره به من ببرم بندازمت یه جایی.
من میبرم پنهونی بیمارستان، تو زنده میمونی و میری پی زندگیت من هم کارم رو ادامه میدم.
ایلیا لحظاتی به قرص دست جیمان نگاه کرد، تصمیم سختی بود، برگشت بدون بچه پیش فاطمه براش سخت بود، ندیدن فاطمه هم سختتر.
ایلیا: باشه، قبوله.
جیمان: بیا، زودتر بخور.
ایلیا قرص رو خورد، حدود نیم ساعت بعد ایلیا رنگ و روش عوض شد و به زمین افتاد.
جیمان: آقا آقا، آقای الکس، بیچاره شدیم.
الکس: چیه؟ چی شده؟
جیمان: اون، اون پسره، مرده.
الکس: یعنی چی؟ چی میگی؟ مگه نگفتم اون باید زنده بمونه؟
جیمان: آقا چقدر گفتم برا درمان زخمهاش طبیب بیاریم، آخرش اونو به کشتن داد.
الکس: به میلان بگو ببره جایی بندازه که کسی پیداش نکنه.
جیمان: من انجامش میدم.
الکس: نه،تو با من میای، فورا باید از اینجا خارج بشیم.
جیمان: ممکنه میلان کارش رو درست انجام نده برامون درد سر بشه.
الکس: دیگه فرقی نمیکنه اون که مرده،بگو میلان بیاد، تو هم برو بار سفر رو ببند عجله کن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~