eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
731 دنبال‌کننده
680 عکس
412 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_94 #آبرو نازنین‌زهرا: بهترین شب عمرم بود امشب. هاکان: قابلت رو نداشت عزیزم. نازنین‌زهرا: فقط
محمد‌حسین هم چنان از طریق اینترپل پیگیر نازنین بود. محمد‌علی: محمد‌حسین تو رو خدا کاری کن، من و مادرت داریم دق می‌کنیم. زهره: چرا جواب نمیدی محمد‌حسین؟ محمد‌حسین: چی بگم؟ زهره: از وقتی نازنین رفته با ما هم سرد شدی، کمتر به ما سر میزنی. محمدعلی: هنوز ما رو مقصر فرار نازنین می‌دونی؟ محمد‌حسین فقط سکوت کرد، دو ماهی هست که محمد‌حسین کمتر به خونه پدری سر می‌زنه، حتی اصرار‌های ملکا هم تاثیری نداره. خانم حامدی از ایران هم با دوست همسرش تو ترکیه همچنان در ارتباط بود و پیگیر نازنین، اما همه به در بسته می‌خورد. .................. مریم: مهمونی که هاکان گرفت خیلی منو ترسوند آرشام: چرا؟ مریم: حس می‌کنم هاکان واقعا عاشق نازنین شده. آرشام: اینکه بد نیست. مریم: آرشام... بد نیست!؟ مگه قرار بود هاکان دل به نازنین بده؟ آرشام: نه قرار نبود، ولی هاکان خوب تو نقشش فرو رفته، برای رسیدن به هدفمون باید اینطور باشیم، عجله کنیم اون دختره دستمون رو می‌خونه و هرچی رشته کرده بودیم پنبه می‌شه. مریم: اون دختر الان کینه شدیدی از جامعه آخوندی داره، اگر عشق هاکان رو باور کنه و حس انتقامش سرد بشه همه چی کشک می‌شه می‌فهمی؟ آرشام: خیالت راحت کار همون طور که دوست داریم پیش میره، اجازه بده نازنین درسش رو بخونه و مدرکش رو بگیره، کنکور هم میده قشنگ که داشت بال می‌گرفت سمت بالا اونجا می‌کشیمش زمین و حس انتقامش رو به جوش میاریم، اون موقع همه چی بهتر جواب میده. خوشگلم ما که چند ساله صبر کردیم، این دو سه سال هم روش، چشم رو هم بذاری هم تو به آرزوت می‌رسی هم من، اون دختر هم یا از آتش خشمش و انتقامش زنده بیرون میاد یا .... مریم: نباید زنده بیرون بیاد، چون اون موقع همه چی لو میره، طوری همه چی رو بچین که آخرین لحظه عمرش رو از میان طناب دار ببینه. آرشام: چشم، شما آروم باش و بشین و تماشا کن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
هنوز چهل روزش نشده بود که بچه روی دستان مادرش تشنج کرد، مادر جوان طفلش را بر دست گرفته و تا بیمارستان دوان دوان می‌رود. طفلش را روی تخت می‌گذارد پرستار مادر را از اتاق بیرون می‌برد و پزشک مشغول درمان می‌شود. بعد از چند ساعت انتظار پزشک از اتاق بیرون می‌آید، خبر می‌دهد که حال فرزندش خوب است. مادر نفس راحتی می‌کشد، وارد اتاق می‌شود، دستان طفلش را سوزن‌ها با بی‌رحمی سوراخ کرده و کبود کرده بودند. اما این بچه هر از چند گاهی ناگهانی از هوش می‌رفت، دکترهای شهر هرکدام نسخه‌ای می‌پیچیدند. هیچ کدام اثر نداشت و بچه همچنان حال و روزش همان بود. مادر دیگر از رفتن به این دکتر و آن دکتر خسته شده بود، شب دهم محرم زیر آسمان رفت و روسری از سر کند و رو سمت آسمان کرد و گفت: یاابن‌الزهرا، من دیگه خسته شدم، این دکتر و آن دکتر، بیا و برو، تو رو جون مادرت الان که می‌رم داخل خونه یا دخترم مرده باشه یا شفاش داده باشی. نذر می‌کنم شفایش دادی گوسفندی ببرم حرمت کربلا و به آشپزخانه حرم هدیه دهم. همان شد، دختر بچه روز به روز حالش بهتر شد و رنگ و رویش برگشت، دیگر خبری از بیماری نبود. مادر لحظه شماری می‌کرد برسد روزی که کربلا برود و نذرش را ادا کند، اما هر سال که محرم و صفر می‌گذشت طلبیده نمی‌شدن. ۲۱سال از نذری که مادر کرده بود گذشت، سال ۱۴۰۱هشت روز قبل اربعین با اتفاقی عجیب و باور نکردنی راهی کربلا شدن و گوسفند نذری را خریداری کرده و همراه خود به کربلا بردن🖤 این داستان واقعی است. ✍ف.پورعباس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_95 #آبرو محمد‌حسین هم چنان از طریق اینترپل پیگیر نازنین بود. محمد‌علی: محمد‌حسین تو رو خدا
هاکان: عشقم خیلی سرگرم درس‌ها شدی. نازنین‌زهرا: هاکان همه‌ی هم و غمم شده این که این درس‌ها رو قبول بشم، داشتم حساب کتاب می‌کردم اگر من تو ایران بودم الان، نیمه اول رو امتحان داده بودم و یه مدت دیگه نیمه دوم شروع میشه، اما اینجا با یک و نیم ماه تاخیر. هاکان: سر همین یک و نیم ماه داری جوش میزنی؟ نازنین‌زهرا: مگه تو یه مهندس کار بلد نمی‌خوای برا مجموعه‌ات؟ هاکان: چرا عزیزم می‌خوام. نازنین‌زهرا: خب پس، باید خوب بخونم بشم اون چیزی که دوست داری. هاکان: پس.... نازنین‌زهرا: چی!؟ چرا حرفت رو خوردی؟ هاکان: هیچی، خواستم بگم که... نازنین‌زهرا: چرا بریده بریده حرف میزنی؟ هاکان: من رو هم میان درس‌هات فراموش نکن. نازنین‌زهرا لبخندی زد و نگاهی به هاکان انداخت. نازنین‌زهرا: می‌خوای بریم بیرون قدم بزنیم؟ هاکان: تو که داشتی درس می‌خوندی! نازنین‌زهرا: ولی برای تو به وقتش، هزینه می‌کنم. هاکان: پس بریم. هاکان دست تو دست نازنین از خونه بیرون زدن، هاکان جاهای دیدنی استانبول رو به نازنین نشون میداد. ........................... حامدی: سلام آقای معالی، خسته نباشید. محمد‌حسین: سلام، ممنون سلامت باشید. حامدی: زنگ زدم بپرسم شما از نازنین خبری گرفتید؟ تونستید نشونی ازش پیدا کنید؟ محمد‌حسین: من که دستم از شما بسته‌تر، فقط هرازگاهی از طریق اینترپل یه اعلام می‌گیرم، خبری نیست. حامدی: منم اگر ایام درس و امتحان نبود مجدد می‌رفتم ولی مثل شما دستم بسته‌است. محمد‌حسین: شما که وظیفه‌ای ندارید، کسای دیگه‌ای باید نگران باشن که ظاهرا، خدا برا تنبیه خانواده ما بخاطر کاری که با اون دختر کردیم، اونو از ما گرفت، فقط امیدوارم هرجا هست حالش خوب باشه. حامدی: ان شاالله آقای معالی، من دلم روشنه، نازنین زنده و سرحال، ان شاالله این فراق خیلی طول نکشه. محمد‌حسین: ان شاالله، بابت پیگیری‌هاتون هم مچکرم، خیلی لطف کردید. حامدی: خواهش می‌کنم، کاری نکردم. روزها پی در پی در حال گذر بود، محرم و صفر گذشت و ربیع آمد، ربیع اول و ثانی هم رفتند و جمادی آمد، بوی فاطمیه به مشام رسید، اما دریغ از یک خبر از نازنین. +: می‌گن دختر حاج معالی چند ماهه غیبش زده. _ پناه برخدا، چرا!؟ + نمی‌دونم، البته شنیدم غیب شدنش دروغه، می‌گن بخاطر اینکه به فرد مورد علاقه‌اش نرسیده خودکشی کرده. _ خدا به دور، خانواده با اصل و نسبی همچین بچه‌ای داشته باشن. × ولی من چیز دیگه‌ای شنیده بودم. + چی؟ × ظاهرا دختره اصلا اسلام قبول نداشته، پدر و مادرش انداختنش بیرون، اونم رفته از این شهر. _ نه بابا! پدر آخوند و حوزوی، مادر معلم و مدرس قرآن و مجلسی، مگه میشه؟ + چرا نشه، پسر نوح که پدرش پیامبر بود، پسرش شد اون. _ فقط باید به خدا پناه برد، چه خطبه‌هایی این حاج‌آقا پای منبر تو مساجد می‌خونه، دریغ از اینکه خانواده‌اش... + خود حاج آقا و خانمش خیلی آدم حسابی هستن، خدا میدونه چرا دخترشون شده این. _ حتی نمی‌تونیم بگیم تاثیر لقمه حرام، چون حاج آقا خیلی حلال خور. + بسه خواهر، غیبت نکنیم، ما رو چه به زندگی مردم. بازار شایعات تو محله داغ شده بود، هرکس در مورد غیب شدن نازنین چیزی می‌گفت. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت من و تو از قدیم😭 یه دست غیبی پشت زندگیم🥺 خیلی دلم تنگه💔 من نمی‌رم تو بهشتی که نباشی ای کاش هوامو داشته باشی🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی با یک سوزن، از پل صراط عبور خواهی کرد... تاثیرگذار و تکان‌دهنده ✔️ ✅تلنگر صبح گاهی
مارو با اربعین امتحان نکن ؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی_آنلاین_آه_من_الفراق_مهدی_رسولی.mp3
7.58M
🍃آه من الفراق ای کعبه‌ی عراق 🍃از حال دلم میشه بگیری سراغ 💔 مداح
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_96 #آبرو هاکان: عشقم خیلی سرگرم درس‌ها شدی. نازنین‌زهرا: هاکان همه‌ی هم و غمم شده این که این
محمد‌حسین: بله، بفرمایید. + آقای معالی؟ محمدحسین: خودم هستم. + ما از اینترپل تماس می‌گیریم. محمد‌حسین: اینترپل!؟ بفرمایید. + طبق مشخصاتی که به ما دادید، ما یه دختری رو پیدا کردیم، البته تا الان خودش حرفی از هویتش نزده ولی نیاز هست تشریف بیارید برا شناسایی. محمد‌حسین: من.... من.... فردا میام، یعنی.... زودترین زمان ممکن میام. + منتظریم. محمد‌حسین دست پاچه شد، نمی‌دونست الان باید چیکار کنه، از جاش بلند شد که از اتاق خارج بشه پاش به تنگ آب خورد و روی زمین ریخت. بابک: آروم داداش، چه خبره؟ محمد‌حسین: بابک ... چیزه..... بابک: چیه!؟ چی شده؟ محمد‌حسین: من باید برم، فرمانده، فرمانده کجاست؟ بابک: تو اتاقش، چی شده؟ خب بگو. محمد‌حسین: بعدا بهت می‌گم. محمد‌حسین با عجله پیش فرمانده رفت، احترام نظامی گذاشت. فرمانده: چرا این قدر هولی معالی؟ محمد‌حسین: آقا.... حاجی... من.... فرمانده: یکم نفس بگیر، بشین اینجا، بگو چی شده. محمد‌حسین: حاجی لطفا، لطفا به من یه مرخصی دو روزه بدید، من باید برم جایی. فرمانده: چی شده؟ با این عجله کجا می‌خوای بری؟ محمد‌حسین: دنبال خواهرم، الان پیداش کردم، باید برم استانبول. ‌فرمانده که حال و روز محمد‌حسین رو دید از پرسیدن ادامه سوال‌ها منصرف شد، حدس می‌زد اتفاق خیلی مهمی افتاده باشه. با مرخصی محمدحسین موافقت شد، با عجله به محض خروج از مرکز سپاه به سمت فرودگاه رفت، با هزار سختی و التماس بلیط تهیه کرد. ملکا: سلام، چی شده؟ چرا اینقدر هولی؟ محمد‌حسین: من شب فردا صبح زود پرواز دارم، دعا کن نازنین پیدا شده باشه. ملکا: خبری شده ازش؟ محمد‌حسین: گفتن دختری با مشخصاتی که بهشون دادیم پیدا کردن، تا الان هم هیچی از هویتش نگفته. ملکا: باشه، الان آروم باش نمی‌خوای به خانم حامدی خبر بدی؟ محمدحسین: نه، بزار مطمئن بشم بعدا. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
رزق حرمم را بعد از رضا از تو می‌گیرم یا ابن الزهرا💔😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️ امروز سالروز ‎شهادت شهید مدافع حرم محسن حججی هست ✖️محسن حججی در روز هجدهم مردادماه سال ۱۳۹۶ توسط تروریست‌ های داعش سر بریده شد. حاج قاسم سلیمانی در زمان شهادت او گفته بود قسم به حلقوم بريده‌ شهيد حججی زمين را از لوث داعش پاک می‌کنيم. کمتر از ۴ماه بعد سردار سلیمانی پایان سیطره داعش را اعلام کرد.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_97 #آبرو محمد‌حسین: بله، بفرمایید. + آقای معالی؟ محمدحسین: خودم هستم. + ما از اینترپل تماس می
محمد‌حسین با ترس و دلهره وارد اداره شد، تک‌تک ضربان قلبش را حس می‌کرد. + بفرمایید بشینید. محمد‌حسین: ممنون، لطفا بگید سریع‌تر بیارنش، اااا، نه من برم ببینمش. + الان میارنش، یکم صبر داشته باشید. محمد‌حسین: می‌خوام زودتر خواهرم رو ببینم. محمد‌حسین سرش رو میان دستانش قرار داده بود و به زمین خیره نگاه می‌کرد. با صدای سلام سرش رو بالا آورد. محمد‌حسین: س...سلام. + خودشون هستن؟ محمدحسین: ایشون... ایشون همون خانمی هستن که.... + ایشون همون هستن که طبق مشخصاتی که دادید تحت تعقیب بودن، دو روز پیش تو یه کافه رستوران دستگیر شد. محمد‌حسین: ایشون هم‌خوابگاهی خواهرم هستن. + مریم زاهدی یا نه، یلدا مرادی. محمد‌حسین: یعنی چی؟ + ایشون با اسم و گذرنامه یه فرد مجهول الهویه که احتمالا وجود خارجی نداره وارد ترکیه شدن. محمد‌حسین: دختر خانم، شما حتما از خواهرم خبر دارید، خواهش می‌کنم بگید نازنین کجاست؟ اون تحمل سختی نداره، خواهش می‌کنم، خواهرم رو بهم برگردون. مریم: چرا فکر می‌کنید من ازش خبر دارم؟ محمد‌حسین: چون نازنین کسی رو تو ترکیه یا استانبول نداره، تنها کسی که می‌تونه کمکش کنه برا اسکان تو هستی، ما همه چی رو در مورد شما می‌دونیم، اینم بگم هر اتفاقی برا خواهرم بیافته شما متهم اول هستید، پس جرمت رو از این سنگین‌تر نکن. مریم: جرم؟ من چه جرمی مرتکب شدم؟ خواهرتون خودش خواست بره. محمد‌حسین: تو که گفتی ازش خبر نداری. مریم سکوت کرد و به زمین خیره شد. + ایشون دو روز تحت بازجویی هستن، اما هیچی نگفتن. محمد‌حسین: نازنین آخرین بار، تو همون دیدار چی بهت گفت؟ چطوری هزینه اومدن به ترکیه رو فراهم کرده؟ + ببریدش. محمد‌حسین: یعنی چه بلایی سر خواهرم اومده؟ + این خانم اگر اعتراف نکن ما هم مدرکی نداریم مبنی بر اینکه ایشون خواهرتون فراری دادن، باید آزادشون کنیم، تنها جرمشون ورود با اسم فرد دیگه‌است که برای رسیدگی باید تحویل ایران داده بشه. محمد‌حسین: با اسم فرد دیگه وارد شده، یعنی ریگی به کفشش هست. + بله، اما ما اجازه بازجویی اینجا نداریم، ایشون شهروند ایران هستن، باید تحویلشون بدیم. محمد‌حسین: با خودم می‌برمش. + کارهای انتقالش رو انجام می‌دیم. محمد‌حسین: ممنون. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
27.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 هر کس عازم کربلا است حتماً حواسش به این چند نکته باشه👌
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_98 #آبرو محمد‌حسین با ترس و دلهره وارد اداره شد، تک‌تک ضربان قلبش را حس می‌کرد. + بفرمایید
محمد‌حسین قبل از سوار شدن به هواپیما پشت سرش را نگاه کرد، گویا منتظر بود نازنین پشت سرش باشه. با تاسفی که از چشمانش می‌بارید پله‌ها را یکی یکی و به آرامی و با تردید بالا رفت. مریم دستبند به دست کنار خانم مسئول نشست. محمد‌حسین نگاه‌های غضب آلودی به مریم می‌انداخت، لحظه شماری می‌کرد پایش به ایران برسد. ملکا: محمد‌حسین امروز میرسه. زهره: خبری از نازنین شد!؟ ملکا: نه، ولی ظاهرا دختری که اونو کمک کرده فرار کنه پیدا کردن. محمد‌علی: چطوری با اون دختر آشنا شده؟ ملکا: ظاهرا هم خوابگاهی نازنین بوده. محمد‌علی: نذر کردم پیاده برم کربلا، خدا آبروم رو حفظ کنه و من با اینکه مرد هستم ولی واقعا دیگه از حرف‌ها و پچ‌پچ‌ها خسته و مونده شدم. زهره: آره والا، دیروز رفتم بیرون از خونه که برم بازار، نگاه‌های در و همسایه خیلی سنگین بود، سلام‌هاشون پر از تیکه بود. ملکا: با اجازه من برم مامان، محمد‌حسین کسی رو باید برو دنبالش، بعدش هم منو برسونه و بره. زهره: مادر بمیره براش، داره پاسوز جهالت همه ما میشه، نازنین کاش قدر می‌دونست. ................ آرشام: هاکان کجایی؟ باید ببینمت. هاکان: امروز نمی‌تونم، با جمره می‌خوایم بریم گردش. آرشام: تو مثل اینکه نقشت رو خیلی جدی گرفتی، میگم بیا کار مهمی دارم، اتفاق خیلی بدی افتاده. هاکان: گفتم که نمی‌تونم بیام، بزار یه وقت دیگه. آرشام: پسره احمق. هاکان تماس را قطع کرد و سمت نازنین رفت. نازنین‌زهرا: کی بود؟ هاکان: هیچ کس، یکی از دوستان بود، گفتم امروز قراره با عشقم برم گردش، نمی‌تونم بیام. نازنین‌زهرا: هاکان، تو چیزی از کوانتوم میدونی؟ هاکان: آره عزیزم، بیا برات توضیح بدم. نازنین مثل شاگرد در رکاب هاکان نشست و گوش دل سپرده بود به حرف‌های هاکان. اسم جمره دنیز به عنوان نخبه برای بورسیه به آلمان فرستاده شد. هاکان و نازنین از شنیدن این خبر به وجد اومده بودن. هاکان: بعضی وقت‌ها باورم میشه خدا هست. نازنین‌زهرا: چطور؟ هاکان: همین ترقی چشم گیر تو توی این چهارماه، امتحانات نوبت اول رو درخشیدی، المپیاد هم شرکت کردی مدال افتخار گرفتی، قراره بعد از کنکور به آلمان معرفیت کنن، خب اینا همش مثل یه معجزه می‌مونه. فقط خدا می‌تونه اینجوری قشنگ همه چی رو بچینه. نازنین‌زهرا: اگر برم آلمان، تو هم همراه من میای؟ هاکان: من بهشت رو هم بدون تو نمیرم عزیزم، فقط مرگ منو از تو جدا می‌کنه. نازنین‌زهرا: ممنونم هاکان. هاکان: جمره یه قول به من میدی؟ نازنین‌زهرا: چی؟ هاکان: میشه دیگه سراغ مریم و آرشام نری؟ نازنین‌زهرا: چرا؟ مریم کمک کرد من به اینجا برسم، با تو آشنا بشم، از اون جهنم فرار کنم. هاکان: می‌دونم، ولی من دوست دارم این موفقیت تو فعلا پشت پرده بمونه، تو هرچی بخوای من کمکت می‌کنم، از اونا کمک نگیر. نازنین‌زهرا: نباید دلیلش رو بدونم؟ تو و آرشام دوست‌های قدیمی هستید. هاکان: چون آرشام رو می‌شناسم می‌گم دیگه سمتشون نرو. نازنین زهرا این منع هاکان رو پای حسادت و ترس از دست دادنش گذاشت و پی‌گیر نشد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا ببر حرمت تا که مادرم بعداً مباد گریه کند بر جوان ناکامش...(: .
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
‌ صلی الله علیک یا اباعبدالله ❤️‍🩹.
یا الله😭 یا امام حسین جون مادرت، جون جوونی علی اکبر، به همه گفتم امسال راهیم منو خیطم نکنی😭💔 ضایعم نکنی بیا و الکی منو بخر💔
12-jamande-5.mp3
3.6M
خراب حالم ....😭🕊 شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_99 #آبرو محمد‌حسین قبل از سوار شدن به هواپیما پشت سرش را نگاه کرد، گویا منتظر بود نازنین پشت
محمدحسین: ملکا، رنگ و روت پریده؛ خوبی؟ ملکا: خوبم. محمد‌حسین: الکی نگو، تو مریضی، من شش ماهه همه فکر و ذکرم شده نازنین، برو بیا، کابوس‌های شبانه من تو رو هم بی‌خواب کرده، معلومه تو این شرایط مریض میشی. ملکا: گفتم که خوبم، چرا اینقدر بزرگش می‌کنی، بعدشم، مریضی یه امر طبیعیه، زمان تغییر فصل‌هاست یکم عادیه این حالت. محمدحسین: چند روز دیگه تعطیلات نوروز، پارسال با نازنین رفته بودیم مشهد، عجب دردسری هم شد، همه تو سفر بهش گیر داده بودن. ملکا: ان شاالله همین زودیا خبری ازش میشه، میگم یه پیشنهاد. محمد‌حسین: چی؟ ملکا: تعطیلات رو بریم ترکیه، ما که تفریحی نمی‌خوابم بریم، به فرمانده‌تون بگو باهم بریم، ۱۵ روز وقت داریم تقریبا، یه بار دیگه مدارس رو می‌گردیم، جاهایی که ایرانی‌ها بیشتر رفت و آمد دارن، خیلی از دختر و پسرهای ایرانی که میرن خارج تو رستوران کار می‌کنن، شاید نازنین هم اونجا رفته باشه، به هر حال باید خرجش رو دربیاره برا زندگی یا نه؟ محمد‌حسین: اون دختره مریم حتما می‌دونه نازنین کجاست، من مطمئنم، ولی صداش درنمیاد، دلیلش رو نمی‌دونم، سکوتش داره منو دیوونه می‌کنه. ملکا: چه سودی داره براش نازنین رو مخفی کنه؟ شاید واقعا خبر نداره. محمد‌حسین: چرا بعد از دیدارمون تو قم غیبش زد؟ وسط ترم پا شد رفت ترکیه، اونم با اسم جعلی یلدا مرادی. ملکا: شاید اتفاقی این غیب شدنش با دیدار تو رخ داده، شاید مشکل دیگه‌ای داشته که ازش فراری شده. محمد‌حسین: خیلی خوشبینانه نگاه می‌کنی، نه عزیز دلم این طور نیست. ملکا: اینا همش یه احتماله. نوروز هم از راه رسید، درختان در حال جوانه دادن بودن، خونه معالی صدای خندیدن نازنین رو کم داشت، بهار برای نازنین نشان سرزندگی بود، نشان شروع دوباره. ................. نازنین‌زهرا: بهار شروع شده، چقدر دلم می‌خواست الان کنار محمد‌حسین بودم، اون همچین موقع‌هایی منو می‌برد روستاها، درخت‌های رنگارنگ رو که می‌دیدم دلم باز می‌شد. هاکان: محمد‌حسین برادرته؟ نازنین‌زهرا: آره. هاکان: دوست داری برام تعریف کنی چرا از خونوادت جدا شدی؟ چی شد مسیرت افتاد اینجا؟ نازنین‌زهرا: فکر می‌کردم آرشام همه چی رو برات تعریف کرده. هاکان: مطمئنم کم و زیادش کرده، شاید گاهی تخیلاتش رو هم دخیل کرده و گفته، دوست دارم از خودت بشنوم. نازنین‌زهرا: من از اینکه دختر بودم بدم می‌اومد، از پنج سالگی مجبور بودم چادر سر کنم، یکم چاق بودم، همیشه متوجه بودم پدر و مادرم به محمد‌حسین بیشتر بها میدادن، نظراتش رو بهتر می‌شنیدن، احترام خاصی براش قائل بودن، من که این چیزها رو می‌دیدم، تصمیم گرفتم مثل محمد‌حسین بشم، الگوی من شد محمد‌حسین، هرکاری می‌کرد تقلید می‌کردم، حتی راه رفتن رو، لباس پوشیدن رو. حس می‌کردم که اگر پسر بودم خیلی منو تحویل می‌گیرن، نفهمیدم دختر بودن چطوریه. زمان هرچی می‌گذشت رفتار پدر و مادر خیلی متحکمانه و زورگویانه می‌شد، اینو بپوش اینجا برو، جلوی داداشت اینطوری لباس نپوش، داداشت رو بوس نکن زشته و از این دست گیر دادن‌ها، یعنی حتی زمانی که دلم می‌خواست دخترونه عمل کنم هم اونا یجوری تو ذوقم می‌زدن ...... نازنین از صفر تا صد ماجرا رو برای هاکان تعریف کرد، مو به مو، واو به واو اتفاقات رو براش بازگو کرد، تمام هویت خودش رو به هاکان گفت. هاکان: خب الان اومدی ترکیه که درس بخونی و موفقیتت رو بکوبی تو سرشون؟ نازنین‌زهرا: هم برا این اومدم هم برا اینکه قوی بشم برای انتقام گرفتن. هاکان: انتقام از کی؟ نازنین‌زهرا: از پدر و مادرم، از مدیر بی‌مروتم، از همه کسانی که تو بدبخت کردن من تو عقب انداختن من تو به زور فرستادن من به حوزه نقش داشتن. هاکان: می‌دونستی این آتش انتقام می‌تونه قاتل خودت باشه؟ نازنین‌زهرا: منظورت چیه؟ هاکان: تو دقیقا می‌خوای از کی انتقام بگیری؟ مستقیما خود پدر و مادرت؟ نازنین‌زهرا: از موسس حوزه‌های علمیه، از کسی که این آخوند‌های متحجر رو بر ما حاکم کرد. هاکان: منظورت که.... نازنین‌زهرا: دقیقا منظورم همینه. هاکان: نه، باورم نمیشه! نازنین‌زهرا: اون که از روی کره خاکی حذف بشه، حوزه‌های علمیه نصفشون از کار می‌افتن، نظام حاکم بر ایران باید از دست آخوندها خارج بشه، تا ما هم حق زندگی داشته باشیم. هاکان: رسما داری قتل خودت رو امضا می‌کنی. نازنین‌زهرا: یا می‌کشم یا کشته می‌شم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا