eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
959 دنبال‌کننده
684 عکس
420 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
داشتم برای مراسم خواستگاری خواهرم اماده میشدم که یهو در اتاقم به صدا در اومد. _بیا تو. -سلام الهه _سلام،خوبی؟ -نچ، خوب نیستم _چرا؟ خیر باشه -الهه یه چیزی بهت بگم قول میدی به مامان نگی؟ _تاحالا شنیدی من از حرف های بینمون چیزی به مامان بگم؟ -اهم شنیدم _خب پس نگو _نه این فرق میکنه، حالا قبلی ها رو گفتی اشکال نداره مهم نبود ولی این مهمه. -رویا میگی چی شده یا.... -میگم بشین یه لحظه _خب میشنوم -قول بده بهم نخندی. _باشه قول میدم. -الهه من.... _خو ، چی شد؟ سیمت گیر کرد؟ تو چی؟ -من......من ...... چشمامو ریز کردم، دستی به صورتم کشیدم ، بلکه این رویا به حرف بیاد -الهه من عاشق شدم. با شنیدن این حرف خواهرم جا خوردم، لب هامو جمع کردم تا خنده ام پیدا نباشه. _هاااا پس بگو چرا اینقدر زود اومدن خواستگاری. -نه الهه _چی نه؟ -من عاشق این پسره که امشب داره میاد نیستم _پَ چی؟عاشق کی هستی؟ -اون پسره هست که دیروز تو مسجد اذون گفت _خب -علوی زاده... محمدعلی علوی زاده، من اونو میخوام. _اخ نیگاش کن، یه جوری می گی من اونو میخوام انگار شکلات مورد علاقه اش رو براش نخریدن. -مسخره نکن جدی گفتم _خیلی خب فهمیدم -به کسی نگی ها _اول میرم به این پسره بد بخت میگم بعد هم بلند گو دست میگرم کل شهر ری رو خبر میکنم تو شاه عبد العظیم هم اطلاعیه میزنم -ما رو باش ببین با کی راز دل گفتیم. _خب برو به مامان بگو، دیگه هم کسی غیر محمد علی نیاد خواستگاری. -نمیشه که آبجی، نمیشه. _تو این پسره، پسر حاج سعادتی رو دیدی؟ -نه ندیدم _ندیده میگی خوشم نمیاد؟بزار بیاد بعد نتیجه هرچی شد بگو. -آخه دلم رضا نمیده، من الان همش فکرم پیش محمد علی _ببین تو مطمئنی محمد علی تو رو میخواد؟ -نه، اون اصلا نمیدونه _خب عشق یه طرفه که فایده نداره. ببین فکرتو درگیر نکن، این جور عشق ها بدرد نمیخوره ، عشق های یک طرفه بی نتیجه است. -ببینم تو عشق رو تایید میکنی یا رد؟ _هیچ کدوم، بنظرم اصلا بهش فکر نکن بیا یه فیلم ببینیم، تا اونا از راه میرسن. بالاخره اون شب تونستم ذهن خواهرمو دور کنم از فکر و خیال های واهی و عشق و عاشقی ✍ف.پورعباس 🚫کپی به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شِمر چند ساعتی را در بهشت زانو زد آن هنگام که بر سینه حسین زانو زد😔😭 ✍ف.پورعباس ۷روز تا محرم💔 بوی محرمش میاد. صبح حسینیتون بخیر☘ ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
با صدای اذان بزرگ شده ایم الحمدلله🤲 نوکر خانه خدا و اهل بیتیم الحمدلله🤲 نماز اول وقت فراموش نشه🙏 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گر چه تولد اصلی تو شهادت است که مردان خدا با شهادت زنده می شوند... سالروز ولادت شهید مدافع حرم م❤️حسن حججی مبارک 💕💕💕💕💕 ولادت ٢١ تیر ١٣٧٠ ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۳ #من_عاشق_نمیشوم داشتم برای مراسم خواستگاری خواهرم اماده میشدم که یهو در اتاقم به صدا در اوم
کم کم تابستان هم رو به پایان بود، خواهرم هم تقریبا به ازدواج با پسر حاج رضا رضایت داده بود. تا اینکه یه روز ظهر که در شرف خواب بودم ، صدای مداحی یارالی زهرا که زنگ گوشی من بود ، رو شنیدم. شماره ناشناس بود، شک داشتم جواب بدم یا نه. بار اول جواب ندادم قطع شد، بعد از چند دقیقه دوباره زنگ زد گفتم بزار جواب بدم بنده خدا شاید اشتباه گرفته. _بله بفرمایید &سلام _علیکم السلام ، بفرمایید &من محسنم، محسن سعادتی _اااا ، پسر حاج رضا؟ &بله ، میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ _شما ،شماره منو... &میگم از کجا گرفتم ولی قبلش باید شما رو ببینم. _ببینید!؟ &خواهش میکنم در مورد رویاست. _رویا!کجا بیام؟ &بوستان پشت خونه منتظرم _باشه. تا حالا بدون اجازه بیرون نرفته بودم، نمیدونستم چیکار کنم. پدر مادرم خواب بودن. هزار جور فکر و خیال کردم. _ لابد رویا گفته که دلش پیش یکی دیگه است و تو رو نمیخوام اینم بیچاره دنبال واسطه میگرده. به پارک که رسیدم تردید داشتم جلو برم، روی صندلی آبی رنگی نشسته بود و موبایلش را تاب میداد، گاهی هم به نردهای صندلی میکشید. چادرم رو محکم تر گرفتم ، جلو رفتم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هرشکلی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۴ #من_عاشق_نمیشوم کم کم تابستان هم رو به پایان بود، خواهرم هم تقریبا به ازدواج با پسر حاج رضا
_سلام &ااا، سلام، خوش اومدید. _ممنون &بفرمایید بشینید _من خیلی نمیتونم بمونم، نهایتا نیم ساعت. &چشم قول میدم وقتتون رو نگیرم لحظاتی بینمون به سکوت گذشت، نمیدونم این وقت روز چی میخواد در مورد رویا بگه!؟ _آقای سعادتی نمیخواید بگید چی شده؟ البته من یه حدس هایی میزنم ، رویا.... &نه، بحث رویا خانم نیست _ یعنی چی؟شما گفتید که.... &مجبور شدم دروغ بگم تا شما بیاید بحث من خیلی مهم بود هرچیز دیگه میگفتم نمی اومدید. _چه بحثیه که بابتش دروغ گفتید؟ &بحث.... مسئله...... نمیدونم چطور بگم الهه خانم. دستشو برد لای موهاش، دستی به ریشش کشید و گفت: &بحث،شمایی _چی؟ &من ، نمیتونم با رویا ازدواج کنم _چرا؟ چون خواهر بزرگترش هستم؟ &نه، چون من تو جلسه خواستگاری فهمیدم زن مورد علاقه من شمایی نه رویا جمله آخرشو آروم و زمزمه وار گفت ولی شنیدم. _چشم حاج رضا روشن با این پسرش ، من این بار رو نشنیده میگیرم ولی اگر تکرار بشه اونی که ضرر میکنه شمایی. در ضمن رفتید خونه میگید حاج خانم زنگ بزنه از طرف شما بگه که این ازدواج کنسله. &من یا با شما ازدواج میکنم یا رویا _پسر حاج رضا راهتو بگیر برو ، پسرای هیزی مثل شما حقشونه تا آخر عمر مجرد بمونن. &من هیز نیستم، فقط فهمیدم انتخابم اشتباه بوده _بعد ازدواج با من هم این حرف رو به یکی دیگه میزنی ، من شما بی چشم رو ها رو خوب میشناسم. از کنارش با عجله داشتم رد میشدم که بازوم رو از پشت چادر گرفت. &من تو رو میخوام. اون لحظه کارد میزدی خونم نمی اومد، چند قدم برگشتم عقب، سر تا پاش رو نگاهی انداختم، یکی محکم خوابوندم در گوشش. _اینو زدم که بدونی ناموس مردم حرمت داره. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قل تعالو ندعوا ابناءنا و ابناءکم و نساءنا و نساءکم واما که میرسد به علی میگوید انفسنا و انفسکم و علی نفس پیامبر است😍🌹 عیدتون مبارک.😍😍♥️ ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🌿🍇روز مباهله روز نزول آیه تطهیر🍇🌿 🔹تعبیر "انفسنا" فضیلتی بزرگتر و سند امامت و خلافت علی بن ابیطالب🔹 انفسنا (به معنای جان پیامبر) اثباتی عینی، از جانشینی علی بن ابیطالب بعد از پیامبر اکرم است. آیا تعبیری واضح تر از جان پیامبر می تواند نشان دهنده سزاواری آن شخص برای جانشینی و خلافت و امامت امّت را بیان کند؟ این تعبیر نشان می دهد که حضرت علی علیه السلام در همه شئون همانند پیامبر خداست و تنها یک استثناء وجود دارد و آن هم نبوت ایشان است که بارها در روایات پیامبر اکرم اشاره شده است مثل اینکه می فرماید: "عَلِیٌّ کَنَفْسی، لا فَرقَ بَینی وَ بَینَهُ إلَّا النُّبُوَّة"؛ علی همانند من است، بین من و او جز نبوت، فرقی نیست. ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۵ #من_عاشق_نمیشوم _سلام &ااا، سلام، خوش اومدید. _ممنون &بفرمایید بشینید _من خیلی نمیتونم بمون
دست خودم نبود، یه دفعه زدم زیر گریه. تمام مسیر رو گریه کردم، تا حالا حتی پَر لباس نامحرم هم به من نخورده بود. یجورایی خودم رو مقصر میدونستم، اما از یه طرف هم خوشحال بودم که خواهرم دیگه قرار نیست با این پسره ازدواج کنه. محسن کسی نبود که به راحتی دست بکشه، همین نگرانیمو بیشتر کرده بود. از حوض تو حیاط آبی به سر و صورتم زدم. آروم در هال رو باز کردم. خدا رو شکر هنوز همه خواب بودند، چراغ دستشویی روشن بود. _حتما کسی بیداره. چادرم رو دستم گرفتم و سریع رفتم سمت اتاقم. روی تختم نشستم، هنوز دلم پُر بود، باید جلوی این ازدواج گرفته بشه. چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد، با آبی که تو لیوان بود یه وضو گرفتم و روبه قبله نشستم، قرآن و سجاده رو پایین آوردم. _خدا جونم قربونت برم ، اینقدر به من بی اعتمادی؟ من که تا حالا چند بار امتحان پس دادم. خیالت راحت کسی جز تو رو تو دلم راه نمیدم. الهی دورت بگردم، یه چیزی میگم به دل نگیر ، ولی واقعا چی فکرش کردی این پسرها رو خلق کردی؟ همشون رو اعصابن . من فقط با اهل بیت که نا محرمانی هستند که از پدر من هم محرم ترند دوستم و دلم رو بهشون دادم. هرچقدر میخوای امتحان سخت بگیر، من از دلم مطمئنم، نه حرف مردم رو قبول دارم نه دلم رو به راحتی به کسی میفروشم. +الهه، رویا، نازنین مادر بیاید پایین، عصرونه آماده است. از سجاده و قرآنم جدا شدم ، کنار آیینه نگاهی انداختم به خودم مبادا معلوم باشه گریه کردم. دوباره صورتم رو آب زدم یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پایین. کلوچه های خرمایی که مادرم درست کرده بود دلم رو برده بود، من عاشق کلوچه خرمایی هستم. _به به، دستت طلا ماه مامان خانم ، بابا عجب زنی گرفتی خدایی کدوم زنی این همه هنرمنده؟؟ +الهه، لوس بازی بسه. _لوس بازی چیه -راست میگه مامان. +خیلی خب بسه دیگه شما دوتا هم. _اممم 😋خدایا شکرت زبون دادی تا بتونم مزه خوشمزه کلوچه رو بفهمم. +رویا مامان خانم حاج رضا زنگ زد گفت برا غدیر یا مباهله قرار عقد رو بزاریم. با شنیدن این حرف به سرفه افتادم، میدونستم این پسر ذاتش خرابه. -من من ، نمیدونم مامان +رویا جان، امر خیر رو نباید عقب انداخت باید جلوی این ازدواج رو میگرفتم نمیدونستم چیکار کنم. +ااا الهه آب بخور مادر ، آروم تر بخور خب _چشم +رویا مادر زودتر فکرات رو بکن باید جواب بدم. _من مخالفم نگاه پدر و مادرم با این حرفم به من دوخته شد. +مخالف روزش هستی؟ _نه مخالف این ازدواجم +یعنی چی؟ الهه... ^ حاج خانم بزار حرفشو بزنه نمیدونستم چه دلیلی بیارم برا مخالفتم. تنها راهش همین بود، دروغی که دلم نمیخواست بگم چون قطعا عواقبی داشت. _من نمیتونم قبول کنم خواهر کوچیکم زودتر از من عروس بشه. ^بابا جان شما که گفته بودی راضی هستی _آره خب ، ولی .... ^ولی چی بابا؟ _من میدونم رویا ازدواج کنه ممکنه حرف مردم شروع بشه. چرا خواهر کوچیکش زودتر ازدواج کرد؟حتما یه چیزیش هست؟ هزار جور از این حرف ها. +ما چه کار حرف مردم داریم _مادر چه بخوایم چه نخوایم حرف مردم بخشی از زندگیمون رو تشکیل میده. +حالا من چه جوابی بدم به اینا؟ رویا که حرف هامو شنید پرید و گفت: -بگو رویا پشیمون شده، پسرتون رو نپسندیده. +نمیفهمم، تو که تا دیروز موافق بودی. -وقتی آبجی جون ناراحت میشه من ازدواج نمیکنم، دوست ندارم این ازدواج باعث بشه خواهرم حرف بشنوه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به سُم هایم نعل تازه زده‌اند، صاحبم حرف عجیبی میزند. میگوید قرار است آنجا هنر نمایی بکنند. مرا ناز و نوازش کرد و گفت: آبرویم را بخری یک جایزه خوب پیش من داری، قول میدم زینت را مطلّا کنم. من که از حرف هایش سر در نیاوردم، چه مسابقه ای است که اگر او برنده بشود زینم مطلا میشود؟ به راه افتادیم، گاه تند و با عجله و گاه آرام. دو روز تاخت رفتم، دیگر نایی برایم نمانده. مقابلم یه عالمه اسب بود، فقط تعداد مشخصی از آنها نعل هایشان تازه بود. معلوم بود قرار است با کدام دسته مسابقه دهم. هوا به شدت گرم بود، ظهر آنجا مرغ را زنده زنده بریان میکرد. در مقابلم ۷۲اسب دیگر را دیدم، آنها از من بی حال تر بودند ولی حس میکردم آنها در درون از من سر خوش ترند. هوا تاریک شد، آرام آرام به سمت یکی از آنها اسب ها رفتم کنارش نشستم و پرسیدم: شما چرا اینقدر خسته اید؟ نکند صاحبانتان به شما آب غذا نمیدهند؟ گفت: صاحب ما کسی است که غذایش را با سگ هم تقسیم میکند، تا حالا یک بار هم به ما تازیانه نزده، حتی حواسش هست افسارم را محکم نکشد. _عجب آدمی است صاحب شما! خوشبحالت. -شما برای چه به اینجا آمده اید؟ نعل تازه، افسار قشنگ! _صاحبم گفته ، قراره مسابقه بدن، اگر برنده بشه زینم رو مطلّا میکنه. -چه مسابقه ای که قراره توش برنده بشی؟ اینها که میبینی برای جنگ آمده اند. _جنگ!؟ با چه کسی؟ -با صاحب من، آنها سه روز است آب را بر ما بسته اند. _واقعا!؟ من خیال میکردم قرار است .... -میشه یه چیزی ازت بخوام؟ _آره حتما -میتونی یجوری آب جور کنی؟ _خیلی تشنه ای؟ -من تشنه ام ولی اینجا یه بچه شش ماهه داریم مامانش شیر نداره ، برا اون میخوام. _باشه سعی ام را میکنم. هر طور شده باید آب ببرم، برای جنگ آمده‌اند، حتما امشب بعد از رسوندن آب میرم و دیگه پیش صاحبم برنمیگردم. پیدا کردن آب تو این شرایط، فقط یه راه داره برداشتن یکی از مشک های سربازان. +کجا بودی اسب عزیزم؟ بیا بیا اینجا فردا خیلی کار داریم باید استراحت کنی. افسارم را محکم به ستونی بست، دیگه نمیتونم برم اونجا. طلوع آفتاب آن بیابان هم مانند ظهرش گرم است. این آفتاب رحمی به هیچ کس نمیکند. از نزدیک های ظهر جنگ شروع شد، هرکس میرفت یا میمرد یا با شمشیر خونین بر میگشت. جوانی رعنا و نورانی این بار به مصاف آمده بود، صدها نفر را کشت، جنگش تماشایی بود. یک نفر از میان جمعیت تیری به سویش پرتاب کرد، تمام خون بدنش روی چشم اسبش ریخت، راه را گم کرد و در دل لشکر آمد، اسبش بی سواره از جمع بیرون رفت. از آن جوان یک تکه هم باقی نماند، سر تاسر صحرا پر بود از تکه های بدنش😔 ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا