eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
698 دنبال‌کننده
681 عکس
415 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۴ #من_عاشق_نمیشوم کم کم تابستان هم رو به پایان بود، خواهرم هم تقریبا به ازدواج با پسر حاج رضا
_سلام &ااا، سلام، خوش اومدید. _ممنون &بفرمایید بشینید _من خیلی نمیتونم بمونم، نهایتا نیم ساعت. &چشم قول میدم وقتتون رو نگیرم لحظاتی بینمون به سکوت گذشت، نمیدونم این وقت روز چی میخواد در مورد رویا بگه!؟ _آقای سعادتی نمیخواید بگید چی شده؟ البته من یه حدس هایی میزنم ، رویا.... &نه، بحث رویا خانم نیست _ یعنی چی؟شما گفتید که.... &مجبور شدم دروغ بگم تا شما بیاید بحث من خیلی مهم بود هرچیز دیگه میگفتم نمی اومدید. _چه بحثیه که بابتش دروغ گفتید؟ &بحث.... مسئله...... نمیدونم چطور بگم الهه خانم. دستشو برد لای موهاش، دستی به ریشش کشید و گفت: &بحث،شمایی _چی؟ &من ، نمیتونم با رویا ازدواج کنم _چرا؟ چون خواهر بزرگترش هستم؟ &نه، چون من تو جلسه خواستگاری فهمیدم زن مورد علاقه من شمایی نه رویا جمله آخرشو آروم و زمزمه وار گفت ولی شنیدم. _چشم حاج رضا روشن با این پسرش ، من این بار رو نشنیده میگیرم ولی اگر تکرار بشه اونی که ضرر میکنه شمایی. در ضمن رفتید خونه میگید حاج خانم زنگ بزنه از طرف شما بگه که این ازدواج کنسله. &من یا با شما ازدواج میکنم یا رویا _پسر حاج رضا راهتو بگیر برو ، پسرای هیزی مثل شما حقشونه تا آخر عمر مجرد بمونن. &من هیز نیستم، فقط فهمیدم انتخابم اشتباه بوده _بعد ازدواج با من هم این حرف رو به یکی دیگه میزنی ، من شما بی چشم رو ها رو خوب میشناسم. از کنارش با عجله داشتم رد میشدم که بازوم رو از پشت چادر گرفت. &من تو رو میخوام. اون لحظه کارد میزدی خونم نمی اومد، چند قدم برگشتم عقب، سر تا پاش رو نگاهی انداختم، یکی محکم خوابوندم در گوشش. _اینو زدم که بدونی ناموس مردم حرمت داره. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۵ #من_عاشق_نمیشوم _سلام &ااا، سلام، خوش اومدید. _ممنون &بفرمایید بشینید _من خیلی نمیتونم بمون
دست خودم نبود، یه دفعه زدم زیر گریه. تمام مسیر رو گریه کردم، تا حالا حتی پَر لباس نامحرم هم به من نخورده بود. یجورایی خودم رو مقصر میدونستم، اما از یه طرف هم خوشحال بودم که خواهرم دیگه قرار نیست با این پسره ازدواج کنه. محسن کسی نبود که به راحتی دست بکشه، همین نگرانیمو بیشتر کرده بود. از حوض تو حیاط آبی به سر و صورتم زدم. آروم در هال رو باز کردم. خدا رو شکر هنوز همه خواب بودند، چراغ دستشویی روشن بود. _حتما کسی بیداره. چادرم رو دستم گرفتم و سریع رفتم سمت اتاقم. روی تختم نشستم، هنوز دلم پُر بود، باید جلوی این ازدواج گرفته بشه. چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد، با آبی که تو لیوان بود یه وضو گرفتم و روبه قبله نشستم، قرآن و سجاده رو پایین آوردم. _خدا جونم قربونت برم ، اینقدر به من بی اعتمادی؟ من که تا حالا چند بار امتحان پس دادم. خیالت راحت کسی جز تو رو تو دلم راه نمیدم. الهی دورت بگردم، یه چیزی میگم به دل نگیر ، ولی واقعا چی فکرش کردی این پسرها رو خلق کردی؟ همشون رو اعصابن . من فقط با اهل بیت که نا محرمانی هستند که از پدر من هم محرم ترند دوستم و دلم رو بهشون دادم. هرچقدر میخوای امتحان سخت بگیر، من از دلم مطمئنم، نه حرف مردم رو قبول دارم نه دلم رو به راحتی به کسی میفروشم. +الهه، رویا، نازنین مادر بیاید پایین، عصرونه آماده است. از سجاده و قرآنم جدا شدم ، کنار آیینه نگاهی انداختم به خودم مبادا معلوم باشه گریه کردم. دوباره صورتم رو آب زدم یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پایین. کلوچه های خرمایی که مادرم درست کرده بود دلم رو برده بود، من عاشق کلوچه خرمایی هستم. _به به، دستت طلا ماه مامان خانم ، بابا عجب زنی گرفتی خدایی کدوم زنی این همه هنرمنده؟؟ +الهه، لوس بازی بسه. _لوس بازی چیه -راست میگه مامان. +خیلی خب بسه دیگه شما دوتا هم. _اممم 😋خدایا شکرت زبون دادی تا بتونم مزه خوشمزه کلوچه رو بفهمم. +رویا مامان خانم حاج رضا زنگ زد گفت برا غدیر یا مباهله قرار عقد رو بزاریم. با شنیدن این حرف به سرفه افتادم، میدونستم این پسر ذاتش خرابه. -من من ، نمیدونم مامان +رویا جان، امر خیر رو نباید عقب انداخت باید جلوی این ازدواج رو میگرفتم نمیدونستم چیکار کنم. +ااا الهه آب بخور مادر ، آروم تر بخور خب _چشم +رویا مادر زودتر فکرات رو بکن باید جواب بدم. _من مخالفم نگاه پدر و مادرم با این حرفم به من دوخته شد. +مخالف روزش هستی؟ _نه مخالف این ازدواجم +یعنی چی؟ الهه... ^ حاج خانم بزار حرفشو بزنه نمیدونستم چه دلیلی بیارم برا مخالفتم. تنها راهش همین بود، دروغی که دلم نمیخواست بگم چون قطعا عواقبی داشت. _من نمیتونم قبول کنم خواهر کوچیکم زودتر از من عروس بشه. ^بابا جان شما که گفته بودی راضی هستی _آره خب ، ولی .... ^ولی چی بابا؟ _من میدونم رویا ازدواج کنه ممکنه حرف مردم شروع بشه. چرا خواهر کوچیکش زودتر ازدواج کرد؟حتما یه چیزیش هست؟ هزار جور از این حرف ها. +ما چه کار حرف مردم داریم _مادر چه بخوایم چه نخوایم حرف مردم بخشی از زندگیمون رو تشکیل میده. +حالا من چه جوابی بدم به اینا؟ رویا که حرف هامو شنید پرید و گفت: -بگو رویا پشیمون شده، پسرتون رو نپسندیده. +نمیفهمم، تو که تا دیروز موافق بودی. -وقتی آبجی جون ناراحت میشه من ازدواج نمیکنم، دوست ندارم این ازدواج باعث بشه خواهرم حرف بشنوه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۶ #من_عاشق_نمیشوم دست خودم نبود، یه دفعه زدم زیر گریه. تمام مسیر رو گریه کردم، تا حالا حتی پ
-الهه، دستت درد نکنه، واقعا این (نه)گفتن معزلی شده بود برام. _خواهش میکنم قابلتو نداشت، ما برا شما جون میدیم آبجی کوچیکه. -امیدوارم محمدعلی بیاد خواستگاری من. کش دار و با خنده گفتم _امیدوارم. .............🌹 سال تحصیلی جدید هم در حال شروع شدن بود. رویا هم مثل من رشته تجربی رو انتخاب کرد. ورود رویا به مدرسه من و هم رشته شدنش با من یه امیدی بود بلکه درسخون‌تر بشم، نه که درس نمیخوندم ، نه. ولی من معتقدم آدمی یه بار زندگی میکنه، چرا باید بهترین عمر زندگیم جوونیم به درس خوندن زیاد بگذره، اندازه میخونم پاس بشم همین؛ مهم قبولیه نه نمره. با ورود رویا من بیشتر از سال قبل درس میخوندم. بهتر از رویا تو درس ریاضی کمک میگرفتم. امتحانات ترم اول شروع شده بود، سرمای دی ماه هم روبه پایان بود. همه چی خوب گذشت، نمراتمون عالی شده بود. من کم نمی آوردم کنار درس خوندن فیلم دیدنم پا برجا بود، لذت بخش ترین تفریح دیدن فیلم بود. جومونگ و دونگی از تکرار نشدنی ترین فیلم ها برام هستند. آروم آروم ننه سرما گیسو های سفیدش رو داشت جمع میکرد، درختهای توی حیاط باردار بودند؛ هرکدامشان چند کیلو بار شیشه داشتند. هلو، شفتالو، گردو. هفته های آخر اسفند همه مشغول خونه تکونی هستند، من و رویا دستمال به دست به جون دَر و دیوار افتاده بودیم. شیطنت هامون پا برجا بود، خواهرم آدامس های موزی و نعناعی رو زد خُرد کرد. با کف و صابون قاطی کردیم ، کف رو میگذاشتیم به دیوار و میکشیدیم. مسابقه گذاشته بودیم، کف درست میکردیم دو دستی کف برمیداشتیم میگذاشتیم رو سرمون، هرکس کف رو سرش زودتر آب میشد باخته بود. پنج نفری دور سفره هفت سین نشسته بودیم، صدای آهنگ پایان سال قبل و شروع سال جدید به صدا در اومده بود. تا لحظاتی دیگه سال ۱383شروع میشد. دعا برای خوشبختی و موفقیت همه و فرج آقا امام زمان(عج). _حول حالنا الی احسن الحال، چی حال ما رو خوب میکنه؟ وجود یک نفر که ما رو درک کنه،بفهمه. ترجیحا اون شخص پسر نباشه. آخرین دعای من لحظه سال تحویل. تعطیلات نوروز رو هفته اول مهمان داری میکردیم ، روزهای پایانی تعطیلات به پیشنهاد بابا رفتیم مشهد. ✍️ف.پورعباس 🚫انتشار و‌کپی به هر شکل و صورتی ممنوع ~~✍️🧠✍️ @taravosh1 ✍️🧠✍️~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۷ #من_عاشق_نمیشوم -الهه، دستت درد نکنه، واقعا این (نه)گفتن معزلی شده بود برام. _خواهش میکنم ق
صحن اسماعیل طلا صفای دیگه ای داره. همه آدم ها با هر پوشش و از هر قبیله ای با هر خلق و‌خویی، با لطف امام مهربان حاجت روا میشوند. پنجره فولاد، طبیب خانه ای است که کور مادر زاد را شفا میدهد. پنج سال بود مشهد نیامده بودم، ابرهای چشمانم باریدن میگیرند. دستت را زیر شیر آب که میبری با تو سخن میگویند. اینجا نیازی به بیان حاجت نیست فقط دست گدایت را دراز کن، او کریم ابن الکریم است. سمت ضریح همراه با سیل جمعیت راهی میشوم، دست به سینه. آنجا دنیای دیگری است، دلم را به شبکه های ضریح گره میزنم، دلتنگی پنج ساله ام را در سکوت جار میزنم. زیارت نامه را خط به خط میخوانم اللَّهُمَّ طَهِّرْنِي وَ طَهِّرْ لِي قَلْبِي وَ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ أَجْرِ عَلَى لِسَانِي مِدْحَتَكَ وَ الثَّنَاءَ عَلَيْكَ فَإِنَّهُ لا قُوَّةَ إِلا بِكَ اللَّهُمَّ اجْعَلْهُ لِي طَهُورا وَ شِفَاءً. با قلبی پاک آمده ام ، دلم را تا به حال به هیچ کسی نباخته ام. کمک کن هیچ وقت جز شما کسی را در دلم جا ندهم. چشمانم را ،دلم را به شما میسپارم، نیازی به محبت دروغین غیر ندارم، تو که هوایم را داشته باشی کافیست. دلخور نباشید، درسته که ازدواج سنت شماست ولی من نمیتونم اینو قبول کنم، چون مردی چون شما پیدا نمیشه، مردهای این دوره زمونه زن را کارگر خانه میبینند. فقط یه چیزی شنیدند که الرجالُ قوامون علی النساء. تفسیر به رأی کرده اند و زورشان را به رُخ‌مان میکشند. من فقط زمانی ازدواج میکنم که مردی پیدا کنم که لاأَقل ذره ای از شما بو برده باشد. افتخارم در این ایام جوانی این است که در این زمان که عشق های ناپاک و هوس ها زیاد شده من توانسته ام خودم را پاک نگه دارم. دلم نلرزید، پایم نلغزید. حدودا چهار روز آنجا بودیم، علاوه بر زیارت برای تفریح به کوه سنگی هم رفتیم. چالیدره هم که صفای خودش را داشت، هرچند من این جور جاها که میروم دلم میگیرد، دختران جوانی که به خود چوب حراج زده اند را میبینم و دلم به حالشان میشکند.کاش قدر خودشان را میدانستند. روز آخر که برای وداع رفتیم ، فقط یه جمله به آقا گفتم: دلم را به دفتر اماناتی شما میسپارم ، اینجوری خیالم راحت است. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۸ #من_عاشق_نمیشوم صحن اسماعیل طلا صفای دیگه ای داره. همه آدم ها با هر پوشش و از هر قبیله ای ب
سال های پایانی دبیرستان هم حال و هوای خودش را دارد، این دوسال آخر خصوصا از زمانی که رویا هم رشته ای من شد، خیلی جدی تر درس خوندم. تصمیم گرفتم بازی و شیطنت و فیلم دیدن کنار بزارم و برای کنکور خوب بخونم. همون سال اول قبول بشیم خیلی بهتر از پشت کنکوری شدن هست. عزمم را جزم کردم تا بیشتر از سال های قبل درس بخونم، در کنارش طوری برنامه ریزی کردم تا اعمال عبادیم رو کم نکنم و کنکور ضربه ای به اعمالم نزند. ماه شعبان از راه رسید و دوماه تا کنکور مانده ، دلم نمیخواست تولد ارباب را از دست بدهم، تولد حضرت علی اکبر برایم همیشه پر از درس است. جدا از مناسبت این روز و نامگذاریش به روز جوان هر وقت حرف از جوانی میشود یاد حرف عالم بزرگی می افتم که فرمود: هرگاه خواستی گناه کنی و پای جوانی بنویسی، یاد جوانی علی اکبر بیافت. معشوقه حضرت علی اکبر ارزش این را داشت که در راهش اربا اربا شوی، عشقش پاک ترین عشقی است که مانند آن در تاریخ وجود ندارد. خدایی امروزه چنین عشقی وجود دارد؟چنین وفادار و پای کار معشوق تا اخرین لحظه؟ همه کارهایم را جور کردم تا بتوانم در نیمه شعبان جمکران باشم ولی در این ایام کم باقی مانده به شروع کنکور امکان پذیر نبود. از راه دور سلامی به حضرت دادم و تبریکی عرض کردم خدمت نرجس خاتون. به راستی ما چقدر غافلیم از امام حی و زنده ؟ امامی که بهتر از هرکسی حرف هایمان را میشنود و در براورده کردنش مقدور است، دلیل غفلت چیست؟امام زنده و حی را که باید بیشتر دید و تحویل گرفت ، ولی ما همه حاجت هایمان و حرف هایمان را حتی قضاوت هایمان را نزد امامان دیگر میبریم. یادم هست که روزی ، جایی خوندم که دلیل اینکه از امام حی و زنده غافلیم این است که ، امامی که زنده نباشه رو راحت تر میشود قضاوت کرد. شرایط زمانه ائمه اطهار را با امام زمان مقایسه میکنیم، چرا امام علی اینطور کاری کرد ولی امام زمان انجام نمیده؟ هل من ناصر مربوط به 1400سال پیش نیست، همین الان هم امام زمانمان یار میخواهد، حسین زمانمان را نشناختیم، از او غافلیم، حتی معنی درست فرج را هم نفهمیده ایم، ظهور را میخواهیم چون ما گرفتار هستیم؛ امام را برای حل مشکلات خود میخواهیم. گاها فکر میکنم ما واقعا چه فرقی با کوفیان بد قول زمان امام حسین داریم؟ آنها هم امامشان را دعوت کردند و بعد هم اورا به شهادت رساندند. از کجا معلوم ما هم اینطور نباشیم؟ ایا ادعای ما برای ظهور واقعیست؟ شب های پیش رو شب های مبارکیست، شب های ماه رمضان، نیمه رمضان ولادت امام حسن و اواخرش شهادت مولا امیر المومنین؛ گاهی فکر میکنم خدا آن همه شرایط را قبل کنکور چید تا من بتوانم خوب گدایی کنم. شب های قدر ، مقدراتمان رقم میخورد، ما در تقدیرمان نقش مهمی داریم، اما هیچ گاه به این مورد توجهی نداریم. همه فکر میکنند خدا همه چیز را همان گونه که دوست دارد مینویسد، اما خدا در نوشتن تقدیرمان نگاه به قلب و زبانمان میکند. این ما هستیم که آینده خود را مقدر میکنیم. بعد از دعا برای فرج و آرزوی سلامتی برای رهبر، از ته قلبم خواستم خدا نتایج زحماتم را بدهد، بی خوابی هایی که کشیدم و تمام خستگی هایی که به جان خریدم. ..............................🌸🌸🌸🌸 نفس ها در سینه حبس شده اند، تا شروع آزمون یک ساعت باقی مانده، تمام سعی خود را کردم تا بر خود مسلط باشم و با اذکار مختلف خودم را آرام کنم. همزمان با شنیدن صدای مراقب برگه ها را از روی زمین برداشتیم، لحظاتی چشمانم را بستم و به ام البنین متوسل شدم و با ذکر یا علی شروع کردم. در تمام مدت آزمون گویا کسی کنار دستم بود و مرا دلداری میداد، حضورش مرا آرام میکرد. گویا در گوشم میگفت: بسپار دست خدا، ان الله لایضیع اجر المحسنین. خدا اجر محسنین را ضایع نمیکند. بعد از دو ساعت سوخت و سوز مغزی که برایمان رخ داده بود و فسفرهایی که سوزانده بودیم ، از سالن امتحان خارج شدیم، به سمت سوپری سر خیابان رفتم و یک نوشیدنی خنک همراه با یه کیک خرمایی خریدم و گوشه ای نشستم و خوردم. و هنوز همان صدا در گوشم پژواک میشد، ان الله لایضیع اجر المحسنین. ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۹ #من_عاشق_نمیشوم سال های پایانی دبیرستان هم حال و هوای خودش را دارد، این دوسال آخر خصوصا از
در همین ایامی که منتظر نتایج کنکور بودم، یه خواستگار برای رویا اومد. رویا همچنان دل در گرو محمدعلی داشت، دلش را به کسی داده بود که از علاقه رویا نسبت به خودش بی خبر بود و شاید حتی محمدعلی دل در گرو دیگری داشته باشد. آرزو میکردم که این بار کسی که می آید آدم باشد، هرچند من به عشق و ازدواج علاقه ندارم،ولی هیچ گاه اعتقاداتم را بروز نمیدادم و اگر کسی از عشق با من صحبت میکردم طوری با او رفتار میکردم که نه تایید حرفش باشد نه رد آن حرف. اما این بار پدر مادرم به خاطر ماجرایی که سر خواستگاری محسن افتاد، منو از ماجرای خواستگاری با خبر نکردند، پدرم برایم بلیط قطار به قم گرفت، مقداری پول همراهم کرد برای یک روز. یه صبح تا شب رو قم باشم، بدون این دلیل این کار رو بدونم به این سفر راضی شدم اما متعجب بودم که پدرم چطوری به این رضایت داد که منو تنها بفرسته یه دختر ۱۹ساله. به قم که رسیدم از فرط خستگی پایم را به زمین میکشیدم و خودم را به تاکسی رساندم. راننده:مقصدتون کجاست؟ _مقصد!؟ کسی که میاد قم قطعا جایی جز حرم نمیره، لطفا منو حرم ببرید. راننده:چشم گنبد سبز جمکران از دور خودنمایی میکرد، دست یه سینه سلام دادم و گفتم اول عمه جانتان را زیارت میکنم و بعد محضر شما میرسم. بلوار پیامبر اعظم را تا آخر میروند، دقیقا شبیه بین الحرمین است. حرم تا حرم. از پارکینگ شرقی وارد میشود، هوای زیر گذر پر از بوی دود و سر صدای ماشین هاست. کرایه را حساب میکنم و پیاده میشوم. چند قدمی را باید تا حرم پیاده بروم، مردم مشغول خرید هستند، پدر هایی که مشغول کلنجار با فرزندانشان هستند و قانعشان میکنند که بعد از زیارت حتما برایشان شی مورد علاقه یشان را میخرند. با دیدن این صحنه ها یاد کودکی خودم می افتم که انگشت پدرم را میگرفتم و او را به سمتی میکشاندم که مورد علاقه من است. کیف را آماده میکنم تا در بخش بازرسی معطل نشوم. هوای خنک درون اتاقک بازرسی مرا وادار میکرد که از جایم تکون نخورم. از میان نرده ها خودم را به خانمی که آن سو نشسته میرسانم، بعد از سلام سر تا پایم را تفتیش میکند نگاهی به کیفم می‌اندازد و با لبخند مرا راهی میکند. یک لحظه دلم میگیرد و برای اولین بار حس تنهایی به من دست می دهد. دست به سینه میخوانم السلام علیک یا عمه ولی الله السلام علیک یا بنت ولی الله السلام علیک یا اخت ولی الله. وارد ضریح میشوم، مهر و سجاده ام را بیرون می آورم و به نیابت همه عزیزان دو رکعت نیابتا میخوانم. دلیل آنکه مرا تنها فرستادند را دقیق نمی دانستم ولی حدس هایی میتوانستم بزنم. هرچه هست آرزوی خوشبختی برای رویا میکنم. خدا کند هوای محمد علی از سرش افتاده باشد. از همان جا روبه ضریح که نشسته ام دلم را به شبکه های ضریح گره زده ام. دل تنگم نمیدانم برای کجا برای کی؟؟ از همین دلتنگی های بی دلیل و اعصاب خورد کن که بغضی به همراه داره. بی دلیل زدم زیر گریه، میون گریه هام بین الحرمین اومد جلوی چشمام بیشتر دلم گرفت، چادرم رو جلوتر کشیدم و بیشتر گریه کردم. کاش نزدیک بود کربلا ، کاش برای یک بار هم که شده میرفتم. چشمانم بسته بود، نمیخواستم یک لحظه تصویر زیبایی که از دور ، از بین الحرمین ساخته ام محو شود که متوجه میشوم کسی چیزی را به من تعارف میکند. بی آنکه سرم را بالا بیارم دستم را دراز کردم و گرفتم. متوجه شدم یک برگه است، لابد از همین تبلیغ های بوتیک و رستوران و هتل. بالاخره رضایت دادم از فکر کربلا دور شوم، قبل از اینکه برگه را بندازم نگاهی به آن کردم. باورم نمیشد، فیش تبرکی، غذا حضرتی. خانم معصومه حال دلم را فهمیده بود، شاید میخواست با من همدردی کند. نهار آن روز حسابی به من چسبید، لذیذ ترین غذایی بود که تو عمرم خوردم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_11 #من_عاشق_نمیشوم به ساعت گرد و قهوه ای رنگم نگاهی انداختم، ساعت ۴:۳۰ را نشان میداد. دیگه با
دل تو دلم نبود، زمان اعلام نتایج هست. چشم دوخته ام به مانیتور ، نورش چشمانم را میزند، سر میچرخانم و چند بار پلک میزنم. حس میکنم قلبم به دیوار سینه ام محکم میکوبد، مثل زندانی که قصد فرار دارد. دست و پاهام یخ کرده ، اما از درون داغم. مجدد خروج از سامانه میزنم و وارد میشوم، سایت باز شده، با استرس کد رو وارد میکنم. اما به یک باره مجدد آن صدا در گوشم میپیچد، ان الله لایضیع اجر المحسنین. نفسی عمیق میکشم، چند صلوات نثار روح اهل بیت میکنم. صفحه بالا میاد، آروم آروم موس رو تکان میدهم و صفحه رو بالا میکشم. رتبه در منطقه و رتبه در کشور و تراز. چندین بار به صفحه نگاه میکنم، چشمانم را باز و بسته میکنم و به یک باره جیغ میزنم. مادر و پدرم و رویا میان تو اتاق، بنده خداها نگران شدن. +چی شده مادر؟ _مامان رتبه ۶۰آوردم تو کنکور قبول شدم. !مبارکه دخترم ، بابا جان نتیجه زحماتت بود عزیزم. -مبارک باشه آبجی +حالا باید چیکار کنی دورت بگردم؟ _ بهترین دانشگاه رو انتخاب میکنم، اگر دانشگاه تهران برم که دیگه نیاز نیست خوابگاهی بشم. +ان شاالله عزیزم، موفق باشی. رفتم پایین و دست وضو گرفتم، برگشتم اتاقم، سجاده رو باز کردم. روبه قبله نشستم، و با خدا درد و دل کردم. _خدا جونم دورت بگردم، ممنونم واقعا إن الله لایضیع اجر المحسنین. ممنونم واقعا زبانم قاصر است برای تشکر. از اهل بیت هم ممنونم نتیجه بی خوابی ها و زحماتم رو به بهترین نحو دادید. ممنون که پیش خانواده سر بلندم کردید. از شدت خوشحالی چندین بار به سامانه سر زدم و هی نتیجه رو میدیدم. الحمدلله تو انتخاب رشته هم همون دانشگاهی که خواستم قبول شدم و مدارکم رو دستم گرفتم و همراه پدرم راهی تهران شدیم. تهران از روزهای قبل هم بیمار تر شده بود، برج میلاد قد بلند هم از شدت آلودگی رنگش تغییر کرده بود. شلوغی تهران اعصاب خورد کن است، ترافیک و گرما هم این شرایط رو بدتر میکنه. چند متر دورتر از ورودی دانشگاه پیاده شدیم. حسابی دانشگاه شلوغ بود، پسرها رو دخترها همه در حال پرس جو بودند که هرکدام مربوط به کدام بخش است. نگهبان هر کدام را به یک دانشکده راهنمایی میکرد، گاها شماره میداد. دانشکده پزشکی رو پیش گرفتم و رفتم؛ فرم های مخصوص را تحویل گرفتم و خط به خط پر کردم. مهر و امضای پدرم پای فرم ها نشست. همه کارهای اداری را انجام دادیم ، خانمی که مسئول تحویل فرم ها بود گفت: همه چی دیگه تکمیل هست ان شاالله از اول مهر کلاس ها شروع میشه و شرایط انتخاب واحد رو تو سایت دنبال کنید ، ان شاالله موفق باشید تشکر میکنم و به دنبال پدر از دانشکده بیرون میروم. باز هم زبان به تشکر از خدا میچرخانم، ذر کنارش از پدرم تشکر میکنم که زحمت کشید و تا به اینجا همراه من آمد. پدر لبخندی میزند و میگوید: !میوه دلم رو چطور تنها بزارم؟ خدا رو شکر زنده بودم و این لحظه رو دیدم. _سایه ات مستدام اقا جانم. بابا الان برمیگردیم؟ !نه بریم یه جایی باهم نهار بخوریم بعد حرکت میکنیم برمیگردیم. _باشه. پدرم مدام دست دست میکرد، حس میکردم میخواهد حرفی بزند و نمیتواند. گارسون سفارش ها را تحویل گرفت، و رفت. _بابا چیزی شده؟ !نه عزیزم چی مثلا _ بابا تا حالا شما از غذای بیرون نخوردید، رستوران و اینا، فکر میکنم میخواید چیزی بگید. !ناراحتی اومدیم اینجا؟ _نه بابا اینطور نیست، میخوام بگم اگر حرفی هست بزنید ، من کاری کردم که شما ناراحت شدید ؟ !نه عزیزم ، فقط نگران یه چیزم _نگران ازدواج رویا هستید؟ !آره _ دوست ندارم این ازدواج باعث بشه تو لطمه بخوری. نمیدونم سر خواستگاری قبلی چرا اینطور گفتی ولی حالا دوسال گذشته تو هم رفتی دانشگاه دیگه ، باز هم با ازدواج خواهرت مخالفی؟ میخواستم بگم چرا من سر خواستگاری محسن مخالفت کردم، اما نخواستم آبروی محسن بره، دوسال گذشته بود شاید بنده خدا توبه کرده باشه من چطور بگم. _نه بابا مخالف نیستم، اون موقع هم دلیل خودمو داشتم ، الان هم من مخالف نیستم بزارید رویا ازدواج کنه. !مطمئن باشم؟ _از جانب من خیالتون راحت، ولی خوب تحقیق کنید در مورد پسره، مطمئن باشید که اهل کار و حلال و حرام شناس باشه ، چشمش دنبال مردم نباشه. !این چه حرفیه الهه!؟ _فقط میخوام حواسمون رو جمع کنیم، اشتباه نکنیم همین. !حاج علی از قدیمی ترین دوست های منه، پسرش رو من میشناسم ، لقمه ای که پدرش دهنش گذاشت حتی شبهه هم نداره. میخواستم بگم پسر حاج رضا هم اینطور بود ولی منصرف شدم و تسلیم حرف های پدر شدم. ✍️ف. پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۱۲ #من_عاشق_نمیشوم دل تو دلم نبود، زمان اعلام نتایج هست. چشم دوخته ام به مانیتور ، نورش چشمان
ماه محرم بود، دانشگاه هم شروع شده بود، حالادیگه من الهه چند سال قبل نبودم دیگه شادی بازیگوشی رو کنار گذاشتم و به صورت جدی درس میخوندم. حتی کلاس زبان فوق العاده رو ثبت نام کردم. توی حال و هوای درس خوندن بودیم، دانشگاه هم تو این ایام محرم برنامه های خوبی داشت. کلاس که تموم شد ، اسنپ گرفتم و منتظر موندم که برسه. صدای ضعیف زنگ گوشیم رو از تو کیفم شنیدم، بعد از یکم جستجو ته کیف موبایلم بیرون کشیدم. شماره ناشناس ، یعنی کی میتونه باشه؟ شاید اسنپی هست. _بله بفرمایید &سلام _علیکم السلام بفرمایید &الهه خانم کمالی منم محسن پسر حاج رضا باشنیدن اسمش دوباره تمام خاطرات تلخی که بخاطرش برام رقم خورد تو ذهنم تداعی شد. _شما چرا دوباره زنگ زدید؟ فکر میکردم سر به راه شدید. &از کجا میدونید سر به راه نشدم؟ _پس چرا دوباره به من زنگ زدید. &زنگ زدم تبریک بگم، شنیدم دانشگاه تهران رشته پزشکی قبول شدید _میشه دلیل کارتون توضیح بدید چه دلیلی داره به یه دختر نامحرم تبریک بگید. &تو که نامحرم نیستی، چند روزدیگه میام خواستگاریت و میشی عروس خودم. _خیلی رو داری😠 من بخاطر تو مجبور شدم به خانوادم دروغ بگم و در بهترین لحظات زندگی خواهرم ازش دور بودم و ذهنیت خانواده ام نسبت به من خراب شده. &خیلی کار بدی کردی دروغ گفتی؛ ولی اشکال نداره الان من که بیام خواستگاری جبران میشه. _پسر حاج رضا من حرمت بابات رو نگه داشتم و چیزی به خونواده ام نگفتم ولی بخوای ادامه بدی چشمام رو همه چی میبندم و میگم تو چه پیشنهادی به من دادی. &اگر تو زرنگی من ولی باهوشم، بلدم چطور قضیه رو به نفع خودم بچرخونم، پسر حاج رضا قطعا اینقدر آبرو داره که حرف منو باور کنن. میرم میگم الهه منو میخواست و از من خواست که با رویا ازدواج نکنم و الهه خواهرش رو راضی کرد به من نه بگه تا خودش با من ازدواج کنه. به یک لحظه این آیه تو ذهنم اومد و مکرو و‌مکر الله والله خیر الماکرین دل نگران شدم من مدرکی نداشتم ثابت کنم من این حرف رو نزدم. از این قضیه دوسال گذشته چیکار کنم؟ خدای من خودت مکرشو به خودش برگردون. گوشی رو فورا قطع کردم، اسنپی بیچاره رسیده بود و مدام صدا میزد خانم کمالی اما من اینقدر اعصابم خرد بود که نمیشنیدم. یه لحظه به خودم اومدم و گفتم: _منم منم، کمالی منم راننده:خانم کجایی؟ دوساعته دارم صدا میزنم _ببخشید‌ متوجه نشدم. چادرم رو محکم میگیرم و سوار میشم، تمام مسیر ذهنم درگیر حرفهای محسن بود. اگر واقعا بره بگه من چیکارکنم، من فقط خدا رو شاهد دارم. همین که تو دلم گفتم من فقط خدا رو شاهد دارم مردی که داشت داستانی رو‌ میگفت تو رادیو جمله اش را اینطور تموم کرد؛ خداوند بهترین شاهد و بزرگترین شاهد است. انگار که آب روی آتیش ریخته باشند دلم خنک شد. ولی من اشتباه کردم که به خونواده ام نگفتم، اگر همون موقع گفته بودم شاید الان جرأت نمیکرد اینطوری منو تهدید کنه. بعد از حدود یک ساعت رسیدم خونه، خیلی رو‌خودم مسلط شدم و همه اتفاقات رو بیرون گذاشتم و وارد خونه شدم. نازنین بدو بدو پرید بغلم منو بوسید و گفت: ٫خیلی دلم برات تنگ شده آبجی، کتابم رو ببین منم مدرسه میرم _مبارکه خوشگلم چقدر کتابت قشنگه. ٫آبجی چرا اینقدر میری بمون پیش من . _منم مثل تو درس دارم عزیزم ٫کی تموم میشه. _ خیلی زیاد طول میکشه. ٫اوووووف -سلام الهه چرا نمیای داخل؟ _این فسقلی نمیزاره بیام سوال پیچم کرده. -نازنین بیا داخل با آبجی حرف بزن. _سلام مامان +سلام مادر، خدا قوت خسته نباشی. _ممنون +چیکار کردی؟ _کلاس زبان ثبت نام کردم، درس هام یکم سنگینه الان اولشه ، ولی جلوتر میره سخت تر میشه . +تلاش تو هم باید بیشتر کنی. _بله درسته. +الهه جان مادر امتحاناتت کی هست؟ _ حدودا دو ماه دیگه شروع میشه، از ده دی. +کی تموم میشه _بهمن ، اول بهمن +حاج علی و اینا زنگ زدن گفتن که نیمه شعبان عقد باشه ، تو موافقی. _آره حتما +واقعا مشکلی نداری؟ _نه چه مشکلی ، خیلی هم عالیه. بنده خدا مادرم خیلی نگران بود فکر میکنه سر ماجرای محسن من خودمو دیدم، اونا هیچی نمیدونن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل وصورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_16 #من_عاشق_نمیشوم سفره عقد رویا هرچند که ساده بود ولی به شدت جذاب بود. حسن و رویا که سر سفر
چهارسال آخر دانشگاه به شیرینی تموم شد، هرچند همکلاسی من پسر ها هم بودند ولی تو این مدت اصلا دلم پیش کسی نموند، حرف زیاد شنیدم حتی از نزدیکانم، که یکم به خودت برس تیپت رو عوض کن که پسر پسند بشی. این جملات اعصاب خردکن‌ترین جمله ها هستند. انگار که من پیاز گوجه هستم که هرچی تمییز تر و پررنگ تر و سفت تر باشه، مرغوب تر هست. هرچی میگذشت شرایط بدتر میشد، حرف‌ها رو اول فقط مردم غریبه میزدند ، که خجالت داره خواهرت ازدواج کرده چهارساله ولی تو... اما من محل نمیگذاشتم، بی تفاوت بودم، میگفتم خدا دارم، معتقد بودم خدا یجوری یجایی برام اینقدر قشنگ جبران میکنه که چشم همه اینا دربیاد. خجالت زده بشن از حرف هاشون. اما وقتی این حرف ها رو از پدر مادرم شنیدم دیگه الهه قبل نشدم، باز هم صبر کردم گذاشتم پای دلسوزیشون ، اما یه روز رویا اومد و گفت: -الهه من چهارساله ازدواج کردم و خیلی چیزها یاد گرفتم ، روش دلبری از مردها بیا اینا رو برات میگم به کار بگیر بلکه تو هم ازدواج کنی، یکم ناز و عشوه بیا مقابل پسرها. وقتی این حرف ها رو از رویا شنیدم واقعا قلبم به درد اومد، رویا عوض شده بود. چی باعث این شده بود که بیاد و این حرف ها رو بزنه؟ _رویا میفهمی چی میگی؟ برم برا نامحرم ناز و عشوه کنم که به چشم بیام، صد سال میخوام نیام، اصلا تا آخر عمر مجرد بمونم. ازدواج کنم فقط به قیمت این که عرش خدا بلرزه. کدوم زندگی با ناز عشوه دختران برای نامحرم ها پایدار مونده؟ رویا از هرکی توقع این حرف رو داشتم جز تو. -من بخاطر تو میگم الهه، الان پزشک شدی، یه مدت دیگه مطب هم میزنی چرا باید مجرد باشی؟ _بخاطر من دعا کن برا عاقبت بخیری من نه اینکه به گناه بیفتم. -تو خیلی افراطی هستی؛من عاشق نمیشم ، من از پسر ها خوشم نمیاد، بس کن الهه مگه میشه تو عاشق نشی؟ _حالا که شده، چیز عجیبیه؟ -بس کن الهه این حرف ها کلیشه ای شده. _هر جور دلت میخواد فکر کن رویا خانم. تو این شرایط خودمو سپردم به خدا ، با امام حسن درد و دل میکردم. گریه های شبانه من مخفی بود، به حال خودم. گاهی گله شکایت میکردم خدایا منو ببین ولی بعد حرفمو پس میگرفتم و میگفتم راضیم به رضای تو. خودمو سرگرم کار و پیگیری ساخت مطب کرده بودم تا حرف مردم منو اذیت نکنه. تقریبا به یک آزادی نسبی رسیده بودم، قرارگذاشتیم آخر هفته بریم مشهد با یکی از دوستان. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_3 #عشق_در_میان_آتش _از نازنین و آقا مجید چه خبر؟ نازنین باردار نشد؟ +والا ما که اومدیم اونا
حنان: باز کن الهه منم. یه نفس راحت کشیدم، در رو سریع باز کردم. _سلام، بیا داخل. حنان: کوچه‌ها رو بستن و محاصره کردن مجبور شدم از پشت بوم بیام، مامان گفت بیام سراغ تو وخانوادت، باید بریم یجایی. _ کجا؟ مگه نمیگی محاصره‌‌است، بچه همراه داریم، پشت بوم خطر داره. حنان: از پشت بوم نمیریم _پس از کجا؟ حنان: بیا تا بهت بگم. وارد اتاقی که مثلا مطب بود شد، کمدی که اونجا بود رو با کمک هم کنار زدیم، یه در اونجا بود. _من دوسال اینجام چطور نفهمیدم. حنان: فکر کردم علی بهت گفته. _ نه چیزی نگفت. حنان: بگو همه بیان، اینجا به زیر زمین میخوره من و داداش علی اونجا رو برا روز مبادا آماده کردیم، وقت نداریم زود بیاید. _مامان انتصار چی؟ حنان: تا ده بشماری اومده. همه خونواده رو فرستادیم زیر زمین، منتظر بودیم انتصار خانم بیاد. _ یکم طول کشید حنان. حنان: بشنو، صدای پای مامان، بریم کمک. انتصار خانم یه بقچه رو پر از غذا کرده کیف پولش رو هم آورده، برا همین طول کشید تا خودش رو برسونه. با کمک حنان وسایل رو سریع گرفتیم، و انتصار خانم رو پایین آوردیم، سریع رفتیم سمت زیر زمین، یه طناب بزرگ انداختیم دور کمر کمد، بعد از اینکه رفتیم، با کمک بابا و حسن کمد و کشیدیم سر جاش، طناب رو هم برگردوندیم، موبایل ها رو یا خاموش کردیم یا گذاشتیم حالت بی صدا. یه مقداری راه رفتیم تو اون تونل تاریک، به یه جایی رسیدیم که تقریبا میشد اسم اتاق رو، روش گذاشت. قالی و پتو بالشت داشت. حنان: اینجا رو ده سال پیش درست کردیم، من اون موقع شش سالم بود، همون موقع که اسرائیل حمله کرد، ۳۴روز ما اینجا بودیم. انتصار خانم: اتفضلوا؛(بفرمایید) _ مامان، بابا، حسن آقا، بفرمایید بخورید. بچه ها از ترس به رویا چسبیده بودن، چادر رویا رو محکم گرفته بودند، محمدعلی رو آوردم بغلم. _ خاله قربونت بره نترس عزیزم، الان همه اینجا دور همیم، تموم میشه. بی صدا گریه میکرد، به نفس نفس زدن افتاده بود، حق داشت بچه، تا حالا صدای تیر و تفنگ از نزدیک نشنیده بود. _ حنان کجا میری؟ حنان: الان میام. یکم از ما جدا شد، یه حالت پیچ مانندی داشت، چیزی پیدا نبود، به حالت خمیده باید وارد اونجا میشدی. از مامان انتصار پرسیدم حنان کجا رفت: انتصار: الان میاد متوجه میشی( البته به عربی) بعد از چند دقیقه با چهارتا کلاشینکف و سه تا کلت کمری و دوتا نارنجک دستی برگشت، سه تا خشاب هم همراهش آورده بود. حنان: اینا ممکنه لازم بشه، کی بلد کار کنه باهاشون. ! بده من دخترم من بلدم. حسن: منم بلدم. _ اینا رو چطور آوردی؟ حنان: هر وقت داداش طاهر و دوستاش از جنگ میان با خودشون اینا رو میارن، ماهم اینجا اینا رو پنهون میکردیم. نیاز میشد، چند بار اومدیم اینجا، همیشه هم بخاطر اینکه اینا اینجا بودن نمیترسیدیم، یکم روحیه میگرفتیم. هر بار یه دری باز میشد مقابلم از شجاعت این مردم، حنان اینقدر آروم حرف میزد انگار که یک بلای طبیعی مثل سیل رخ داده و بعد از چند روز تموم میشه میره، روحیه‌اش واقعا ستودنی بود. حبس شدن ما تو اون زیر زمین، یک هفته طول کشید، غذا هامون رو دادیم به محمدعلی و‌محدثه، بچه‌ها بیشتر از ما نیاز داشتن. کم کم توانمون رو داشتیم از دست میدادیم، من هم که باردار بودم، باز هم سردرد اومد سراغم، خدا خدا میکردم از حال نرم. میوه و خشکبار رو میدادیم بچه‌ها خودمون اندازه یه کف دست نون میخوردیم، معلوم نبود چقدر وقت دیگه اینجا باید باشیم. هر چند که از شدت سردرد داشتم هلاک میشدم ولی به زور خودم رو نگه داشتم، نمیخواستم اطرافیان رو تو این شرایط نگران کنم و کاری کنم که درگیر من بشن. توی اون تاریکی حساب روزها از دستمون رفته بود، گوشی من که خاموش شده بود، هرچی به علی پیام دادم جواب نیومد، گوشی حنان و مامان انتصار خاموش بود، طبیعتا شارژش رو نگه داشته بود، گوشی حنان رو روشن کردیم تا به علی دوبار پیام بدیم. حنان: سلام داداش علی، اگر برگشتی بدون که ما جامون امن هست، رفتیم یه جای امن، خیالت راحت. مجبور بودیم اینطوری پیام بدیم تا اگر خدایی نکرده اتفاقی افتاد لو نریم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۴ #عشق_در_میان_آتش حنان: باز کن الهه منم. یه نفس راحت کشیدم، در رو سریع باز کردم. _سلام، بی
آخرین زور باتری ها رو نگه داشتیم؛ از تاریخ‌هایی که روی موبایل بود فهمیدیم الان ده روز هست اینجاییم، دیگه هیچی غذا نداشتیم، نه برای بچه‌ها نه برای خودمون. مامان انتصار دستش رو گذاشت رو پشتم، هی بهم دلداری میداد. دیگه جونم داشت تموم میشد، سردردم دیوونه‌ام کرده‌بود. یکم چشم‌هام رو بستم، به دیوار تکیه دادم، شاید سردردم آروم میشد. دیگه هیچ راه ارتباطی نداشتیم، خیلی هنر کرده بودیم که نوبتی گوشی‌هامون رو گذاشتیم برا ارتباط که اون هم دیگه قطع شد. _ آخ علی، آخ؛ کجایی؟ چرا جواب پیام‌ها رو نمیدی؟ با صدای پاهایی که بالای سرمون بود همگی به حالت آماده باش در‌اومدیم، من و حنان و محمدعلی و محدثه و رویا و مامان رفتیم عقب‌تر، بابا و حسن جلوی ما تفنگ به دست آماده بودند، سردردم شدت گرفت، از ترس تمام بدنم میلرزید، لرزش فَکَم رو هم نمیتونستم کنترل کنم. رویا محدثه رو محکم بغل کرده بود، منو حنان و محمدعلی هم محکم همدیگه رو بغل کرده بودیم. دستشون به کمد رسیده بود، صدای کشیده شدن کمد می‌اومد. مدام شهادتین خوندم، صلوات فرستادم، اون لحظه تمام خاطرات خوشم با علی جلو چشمم اومد، اون لحظه حتی دلم برای بچه‌ای که هنوز دنیا نیومده بود هم تنگ شد. _ مامان دورت بگرده، باهم میریم بهشت، منو ببخش که نتونستم ازت خوب مراقبت کنم، حلالم کن.😭 حنان: الهه نترس، کسی جز داداش علی از اینجا خبر نداره، مطمئنم داداشم اومده. _ ممنونم از دلداریت حنان. لای در باز شد، نور باریکی به داخل اومد، تفنگ ها هم آماده بودند، یک باره یکی جفت پا پرید تو تونل. با چراغ قوه‌ای که دستش بود، ما رو برانداز کرد. صدای خنده‌اش بلند شد، چراغ قوه رو، روی صورت خودش گرفت، یه جوون یه‌لا قبا، با ریش‌های نارنجی، مقابل ما بود. اگر شلیک میکردیم ممکن بود بقیه نیروها هم بفهمن و بیان، اگر هم شلیک نمیکردیم ما کشته میشدیم. صدای تیر و تفنگ‌ها از بالای سرمون شنیده میشد، بیرون درگیری بود. _یعنی علی اسیر شده که اینا از اینجا با خبر شدن؟ حنان: نه محاله، اون هیچ وقت اینجا رو لو نمیده. _ پس چطور فهمیدن ما اینجاییم؟ حنان: نمیدونم، منم دارم به همین فکر میکنم. چشم‌هام رو به زور باز نگه داشتم، دست و پاهام رو به سردی میرفت. درگیری شدت گرفت، بابام و حسن، داعشی رو گرفتن و با قنداق تفنگ بیهوشش کردن. دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم، دست‌هام بی حس شد و از حال رفتم. + الهه مامان، الهه... - آبجی، الهه، بیدار شو. چشم‌هام نمیدید، ولی میتونستم بشنوم، جوون حرف زدن و حرکت کردن نداشتم. ولی همه چی رو میشنیدم. نمیدونم چقدر درگیری طول کشید، ولی یه ساعتی به بعد صدای تیر و تفنگ نمی‌اومد، یه صدای‌آشنا می‌اومد ولی صدای علی نبود. یا خوابم برده بود یا بیهوش شده بودم که دیگه حتی صدا‌ هم نشنیدم. نمیدونم چقدر بی‌هوش بودم، چشم که باز کردم، چشم‌های علی روبه روم بود، دست مردونه‌اش روی سرم بود. علی: منو ببخش الهه، من دوباره اشتباه کردم. با شنیدن صداش فقط گریه کردم، نمیدونستم اشک شوق بود یا از ترس و دلتنگی. علی: دیگه تموم شد، همه چی تموم شد، خدا رو شکر هم حال تو خوبه هم بچه. _ پدر مادرم؟ رویا، مامان انتصار؟ علی: همه حالشون خوبه، همه. _ علی درگیری شده بود، داعشی روبه‌روی ما بود. علی: میدونم، من اونجا بودم، دیدم همه چی رو، چهارتا داعشی اومده بودن داخل، ما که رسیدیم اونا هم دست پاشون رو گم کردن، تو شادی بودن که تونل رو پیدا کردن ولی شادیشون رو به عزا تبدیل کردیم. _ چطور ما رو پیدا کردن؟ اصلا تو چرا جواب پیامم رو ندادی؟ علی: واقعا جاش نبود، من میخوندم ولی جاش نبود پیام بدم یا زنگ بزنم، میدونستم شما کجایید، اونی که اینجا رو ناخواسته لو داده پسر ابو بلال بود، قبلا با ما یه بار اینجا پناه آورده بود، اومده بود که اینجا پناه بیاره کمد رو که کنار کشیده داعش از پشت سر اون رو زد. با راهنمایی ابو مهدی خودمون رو رسوندیم اینجا، چهارتا داعشی مست و لایعقل که مشغول پایکوبی بودن رو زدیم، وقتی رسیدم بالا سرت بیهوش بودی. شهر دوباره امنیتش رو بدست آورد، این ده روز ما حسابی درگیر بودیم، شهر دوباره افتاد دست نیروهای حاج قاسم، الان هم همه دوباره مثل قبل جمع شدن دور هم منتظرن ما دوباره برگردیم. سرم که تموم شد و دوباره جون گرفتی برمیگردیم خونه. بعد از حدود یک ساعت، برگشتیم خونه، مادر بیچاره‌ام چشم‌هاش کاسه خون شده بود، از شدت گریه. + الهی دورت بگردم مادر، چی شدی دورت بگردم؟ - خوبی الهه جون؟ !بیا بشین بابا، بیا بشین. _ من حالم خوبه نگران نباشید، خوبم. انتصار خانم و حنان، تو همین چند ساعت خونه رو تمییز کرده بودند، هیچ ردی از خون و داعشی نبود.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#ادامه_پارت_۵ با کمک علی رفتم تو اتاق دو نفره خودمون. علی: یکم دراز بکش، حالت بهتر میشه. _ممنون علی
من و علی شال و‌کلاه کردیم تا فرودگاه مامان و بابا و حنان و مامان انتصار رو همراهی کردیم. بعد از اینکه خیالمون راحت شد که اونا به سلامت میرسند و هواپیما پرواز کرد برگشتیم سمت خونه، بنده‌خداها دل نگران برگشتن ایران، کلی سفارش کرد مراقب خودت باش مادر، حتی اصرار کرد باهاشون برم ایران بعد زایمان بیام، اما قبول نکردم. تو راه برگشت علی بجای خونه خودمون یه راست رفت خونه مادرش. _ چرا اینجا اومدی علی؟ علی: اومدم لباس‌های طاهر رو جمع کنم. _ چیکار لباس‌های طاهر داری؟ پیراهن وشلوار رو بغل کرد و زد زیر گریه، باورم نمیشد علی گریه کنه، تا دیروز منو به صبر و بردباری میخوند اما حالا... نشستم کنارش، دست هاش رو گرفتم، میتونستم حدس بزنم چی شده. _ طاهر شهید شده؟ علی: روز دوم محاصره شهر بود،من هنوز نرسیده بودم شهر، شب که رسیدم مقر دیدم یه ماشین اومد ایستاد، یه عده زخمی، یه عده هم شهید شده بودند، ابونافع که پیاده شد با من حرف نزد، دستش رو به شونه من زد و رفت پیش ابومهدی. حدس میزدم چیزی شده، بین همه شهدا و زخمی‌ها گشتم خبری از طاهر نبود، تا اینکه روز چهارم یه جعبه چوبی اومد مقر، گفتن جانشین ابوبکر البغدادی پیام آورده برامون، ابو مهدی و حاج قاسم در صندوق رو باز کرد، سر طاهرو سر یه پسر افغانستانی از تیپ فاطمیون رو فرستاده بودند، بدنش رو بهمون پس ندادن.😭 من نمیدونستم چیکار کنم، شنیده بودم شب قبلش سر اسماعیل رو بریدن و حاج قاسم چهل دقیقه همزمان با اون گریه میکرد ولی نمیدونستم طاهر هم شهید شده. _ مامان انتصار میدونه؟ علی: نه، برا همین فرستادمش ایران بره سرگرم زیارت بشه. من دل گفتن این خبر رو بهش ندارم. الهه طاهر فقط ۲۰سالش بود، چند شب قبلش اومده بود پیشم میگفت میخوام مثل تو زن بگیرم، اگر دختر خوب ایرانی سراغ داری معرفی کن، گفتم چرا ایرانی؟ گفت: دوست دارم شبیه آبجی الهه باشه، خیلی صبوره، خیلی خانمه، من خیلی آبجی الهه رو دوست دارم، ذوق کرده بود وقتی شنید داره عمو میشه. منم کنار علی کم آوردم و اینبار دوتایی زدیم زیر گریه. علی مدام میگفت: آه علی الاکبر، آه علی قلب الحسین، آه علی العباس. برا خودش روضه میخوند عربی گریه میکرد، نمیخواست اشک‌هاش بی هدف بریزه. علی: الهه تو الان تو شرایطی هستی که دعات مستجاب میشه، برام دعا کن این دلی که میلرزه ثبات بگیره، منم دلم میخواد شهید بشم، برام دعا کن الهه، دعا کن شهامتش رو پیدا کنم، دعا کن بتونم با این غم کنار بیام. _ میخوای بری شهید بشی؟ پس من چی میشم؟ این بچه چی؟ ما باید باهم شهید بشیم، جهنم هم که بخوام برم بدون تو نمیرم. چند روزی رو کنار هم گذروندیم، دلم میخواست مثل همه مادرها برم سونوگرافی و از حال بچه‌ام خبر دار بشم اما اونجا هیچ امکاناتی نبود؛ چشم‌هام رو میبستم و انگشت‌هام رو میگذاشتم رو دستم تا نبضش رو متوجه بشم. گاهی باهاش حرف میزدم، هرچند هنوز خیلی کوچیک بود و ماه دوم بودم ولی برای اینکه از تنهایی دربیام باهاش حرف میزدم. مشغول نهار درست کردن بودم که صدای در رو شنیدیم. _ کیه این وقت روز؟ علی: تو برو تو اتاق در رو هم قفل کن، من برم ببینم کیه. _ باشه. علی رفت سمت در؛ تو این شرایط به راحتی نمیشد در رو به روی هرکسی باز کرد، هرچند شهر دست نیروهای حزب الله بود ولی نفوذی ها که هنوز بودند. پشت در اتاق منتظر علی موندم. علی: الهه بیا بیرون. _ کی بود علی؟ علی: نترس حامد اومده. _ خب بسلامتی؛ چرا ناراحتی؟ علی: بدن طاهر رو پیدا کردن، میای بریم؟ _ بدون اینکه مامان انتصار و‌حنان باشن میخوای دفنش کنید؟ علی: مامان و حنان بیان چی ببینن؟ تن کباب شده‌اش رو که سر نداره؟ حق با علی بود، سخت بود واقعا؛ همراه علی و حامد رفتیم بیمارستان. من که طاقت نداشتم ببینم، حامد و بقیه بچه‌ها سر و تن رو یکی کردن و گذاشتن توی تابوت و دورش رو گل بارون کردند. علی به پهنای صورت اشک میریخت؛ رفت جلو و زیر تابوت داداشش رو گرفت. واقعا روز سختی بود، حس میکردم قلبم میخواد از کار بیفته. تو مجلس خاک سپاری و تشییع جنازه حاج قاسم و ابو مهدی هم شرکت کرده بودند، مراسم رو خونه خودمون گرفتیم، یه چندتا از این در و همسایه ها که هنوز تو شهر مونده بودند هم اومده بودن. حاج قاسم علی رو کنار کشید در گوشش یه چیزی گفت، نفهمیدم چی، تا اینکه روز اعزامش اومد گفت: علی: الهه، حاج قاسم تو سوریه برامون خونه امن پیدا کرده، از بچه‌های خودمون هستند، دوست طاهر و حامد، اونجا همه خانم ها هستند، کارهای تدارکات رو انجام میدن، میای بریم؟ اینجور تنها نمیمونی تا هفته دیگه که مامان و حنان برمیگردن. یخورده فکر کردم، دیدم نظر خوبیه؟ اینجوری از علی هم دور نیستم و کمتر نگران میشم. چند دقیقه‌ای لباس هام و آماده کردم و وسایلم رو با خودم آوردم گفتم شاید اونجا نیاز بشه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۶ #عشق_در_میان_آتش من و علی شال و‌کلاه کردیم تا فرودگاه مامان و بابا و حنان و مامان انتصار ر
روزها گرم و شب‌ها‌به‌شدت‌،سرد‌و‌استخوان سوز بود. برخلاف شهر که صدای تیر و تفنگ رو از دوردست‌ها میشنیدیم، اینجا لالایی بچه‌ها صدای تیروتفنگ بود. خونه‌ای که در‌ اون مستقر بودیم به شدت‌امنیتی بود، دیوارهایی بتنی به‌کار برده بودند که محافظ ما زنان باشه. حرم خانم زینب نزدیک‌بود، آخر هفته‌ها دسته جمعی و گروهی میرفتیم زیارت. داعش روی دیوارهای حرم نوشته بود‌: (سترحلین‌ مع اسد)»»»»(همراه بشار اسد نابود میشوی). برایم جای سوال بود که اینا مگه با شعار آزادی بیان پیش نیومدن؟ چی شد پس حالا تخریب قبور رو جایز میدونن. خودشون قبر ابن تیمیه رو آباد میکنن و محکوم میکنن کسانی که به اونجا حمله کردند، ولی به ما که میرسه مرتد و کافر خونده میشیم. انگار خوشی به اهل بیت نیومده بود، حتی قبورشون هم مورد تجاوز قرار گرفته، تو سوریه هر روز، عصر عاشوراست که اسارت اهل بیت رقم خورد؛ اما یک تفاوت هست با عصر عاشورا، اینجا هزاران عباس و علی‌اکبر برای خانم‌زینب جان میدهند، خون عباس و علی‌اکبر بر زمین ریخت و هزاران عباس از آن جوشید و متولد شد. _الو، سلام علی: سلام عزیزم، خوبی؟ _چرا آروم حرف میزنی؟ علی: دفترم، صدام بیرون میره، مجبورم آروم حرف بزنم. _ کاری داشتی؟ علی: گفتم حالت رو بپرسم، نی‌نی‌ چطوره؟ _ هردوتامون خوبیم، اگر بابایی بیاد یکم ببینیمش بهتر هم میشیم. میتونستم تصور کنم علی الان با این حرفم چه لبخندی داره میزنه. علی: دو هفته دیگه باهم برمیگردیم خونه. _ ان شاالله. علی: کاری نداری خانمی؟ _ نه ممنون. علی: آها راستی، یه بیمارستان هست اینجا یکم امکانات داره، دور هست ولی بریم یه چکاپ کنیم بد نیست. _ دستت درد نکنه بابایی، شما سالم بیا برگرد، ما هیچی ازتون نمیخواییم. علی: باشه مامانی خانم. ام‌حسن، از همه ما بزرگ‌تر بود، سه تا از پسراش شهید شده بودند، همسرش هم تو همون محاصره ده روزه شهر همراه طاهر و بقیه شهید شده بود، اما همچنان مقاوم بود، با جون دل غذا میپخت، اونجا همه هوای منو داشتن، وقتی فهمیدن از ایران اومدم کلی منو تحویل گرفتن، کار سنگین رو به من نمیدادن. جمع دوستانه‌ای داشتیم، ام‌حسن عربیش خیلی برام قابل فهم تر بود، لهجه‌اش کمتر بود، راحت‌تر متوجه‌میشدم چی میگن‌. تو جمعمون یه بچه دوساله بود که دستش شکسته بود، این بچه همه خانواده‌اش رو از دست داده، آوردنش اینجا هربار یکی اینو گردن میگیره و سرگرمش میکنه. رئوف با من بیشتر دوست شده بود. ام حسن: رئوف خیلی با تو رفیق شده، اگر موافق باشی رئوف با تو باشه ما هم بقیه کارها رو میکنیم. _ خیلی هم عالی، من هم به رئوف میرسم هم کمکتون میکنم، دوست ندارم بقیه حس کنن من اینجا برای خوش گذرانی اومدم. ام‌حسن: اینجا رو من اداره میکنم، کسی جرأت نمیکنه رو حرفم حرف بزنه☺️ _ خدا حفظتون کنه. مادر بودن رو زودتر از به دنیا اومدن بچه‌ام داشتم تجربه میکردم. با رئوف فارسی حرف میزدم، گوشش بیشتر آشنا میشد با فارسی، ارتباطمون هم راحت‌تر میشد. اما خب رئوف اصلا حرف نمیزد، همه حرف‌هاش رو با اشاره میگفت، خیلی سخت بود برام، این بچه زبونش باز نمیشد. اما من نمیگذاشتم ساکت بمونه، بعضی وقت‌ها آروم و ضعیف میگفت: مامان من ازش خواستم منو مامان صدا بزنه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۷ #عشق_در_میان_آتش روزها گرم و شب‌ها‌به‌شدت‌،سرد‌و‌استخوان سوز بود. برخلاف شهر که صدای تیر و
تو اتاق خونه مشغول بازی با رئوف بودم که صدای یا حسین خانم‌ها رو از تو حیاط شنیدم. _ رئوف مامان اینجا بشین الان برمیگردم. طبق معمول بدون حرف زدن فقط سر تکون داد. وارد حیاط شدم، دو تا شهید آورده بودند، هر دوتا ایرانی، یکی هم زخمی. فورا وسایلم رو برداشتم و اومدم تو حیاط یه ملافه سفید داشتیم، اونو پاره کردم، چندتا ، تا زدم ازش خواستم اینو به دندون بگیره، تیر توی ران پاش اصابت کرده بود، توی شرایطی که میشه گفت تقریبا غیر بهداشتی بود مجبور شدیم دست به این کار بزنیم، تو مسیر آمبولانس رو زده بودند، بخاطر همین نمیشد اونا رو بیمارستان برد. به هر سختی‌ای بود تیر رو بیرون کشیدم، مقداری، نخ بخیه و استریل داشتم، پاش رو بستم. رزمنده لبنانی: خدا خیرتون بده خانم دکتر، ممنونم. _ خواهش میکنم، خدا سلامتی رو ان شاالله زودتر شامل حالتون بکنه. رزمنده: الان میتونم دوباره برم؟ _ کجا؟ با این پا؟ تازه بخیه زدم، یکم تکون بخورید خونریزی میکنه، تا حداقل سه هفته نباید اصلا تکونش بدید. رزمنده: خانم دکتر سه‌هفته خیلیه، ما باید بریم خط، بچه‌ها رو یکی‌یکی میزنن. _خدا هست، شما با این پا برید قطعا نمیتونید بجنگید، ممکنه اسیر بشید اون موقع بدتر. ام حسن: پسرم حرف گوش کن، سه هفته اینجا بمون، پات بهتر شد خودم میفرستمت بری جبهه. بنده خدا دیگه حرفی نزد، تا سه هفته تو خونه موند. ماریا: الهه، رئوف داره گریه میکنه، تو رو صدا میزنه. _ الان میام. ... رئوف مامان چی شدی؟ دورت بگردم، چرا گریه میکنی؟ بغلش کردم و اشک‌هاش رو پاک کردم، ام حسن یه مقدار پوره سیب زمینی درست کرده بود، تو کاسه گذاشت و به من داد تا به رئوف بدم. ام حسن: خیلی برام عجیبه، رئوف هیچ وقت برای هیچ کدوم از ما گریه نکرد، خیلی بهت وابسته شده. چیکار میکنی براش؟ _ هیچی والا، فقط باهاش بازی میکنم، شما که شاهدید. ام حسن: خدا حفظت کنه دخترم، بچه صالح و سالم بهت بده ان شاالله خیلی کار ما رو راه انداختی، نمیدونی چقدر خوشحالم میبینم زبونش باز شده و تو رو صدا میزنه. _ خدا رو شکر. هفته آخر که قصد کردیم برگردیم بعلبک، با علی صحبت کردم، ازش خواستم رئوف رو هم با خودمون ببریم من که تنهام، توی ماه‌های بعد هم سختم میشه بیام اینجا حداقل اونجا تنها نمیمونم. علی هم قبول کرد، رو حرف نه نیاورد. حقیقتش خیلی از این جمع خواهرانه خوشم اومده بود، دلم نمی‌اومد اینجا رو رها کنم، تو این سه هفته ، چهاربار تونستم برم حرم زیارت. اگر برگردم از زیارت محروم میشم، ولی خب زندگیم رو هم نمی‌تونستم رها کنم. ام حسن: برو دخترم خدا به همراهت، کاش میگذاشتی رئوف اینجا بمونه. _ نه میخوام سرپرستیش رو قبول کنم و با خودم ببرمش، من بچه‌ها رو دوست دارم، اینجاکارتون سخته، من بیکارم، میتونم بهش برسم. ام حسن: ظهور امام زمان رو ببینی ان شاالله، سایه پسرم علی از سرت کم نشه ان شاالله. _ ممنونم از دعای قشنگتون. بعد از حدود یک ساعت علی و حامد اومدن دنبالمون، رئوف رو بغل کردم و سوار ماشین شدیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۸ #عشق_در_میان_آتش تو اتاق خونه مشغول بازی با رئوف بودم که صدای یا حسین خانم‌ها رو از تو حیا
هفته پیش که ما هنوز سوریه بودیم مامان انتصار و حنان برگشته بودند، حامد رفته بود دنبالشون و قضیه شهادت طاهر رو گفته بود. حنان خیلی ناراحت بود، ولی مامان انتصار قوی‌تر نشون میداد. ولی خب این مردم به غم دیدن پشت سرهم عادت کرده بودند، تقریبا خیلی سریع برمیگشتن به حالت عادی. حنان: این بچه‌رو چرا با خودت آوردی؟ خودت که بارداری. _ بهتره، میخواستم از تنهایی دربیام، بعدشم من اونجا بهش عادت کردم دلم نیومد ولش کنم، با خودم آوردم، میشه پسر من و علی. خیلی بچه‌است هنوز، راحت با ما بزرگ میشه. حامد: کاش همه مثل آبجی الهه بودن، خیلی دل بزرگی داره. به تاریخ ایران حدودا یک هفته دیگه سال جدید شروع میشد، سال۱۳۹۶. علی: بلیط گرفتم برا ایران. _ ایران!؟ چه خبره؟ علی: نمیخوای بری عید رو اونجا باشی؟ سال تحویل کنار خونوادت؟ _ خب چرا دروغ، دوست دارم؛ ولی تو چی؟ میخوای بمونی اینجا منو تنها بفرستی؟ علی: نه منم باهات میام عزیزم، بریم اونجا یکم حال و هوات عوض بشه، نشد سوریه بریم سونوگرافی بگیریم، ولی اونجا ایران همه چی فراهم. _خوبه، فقط چقدر اونجا میمونیم؟ علی: رفتنمون با خودمون هست، برگشتنمون با خدا. برام این سفر خوب بود، اونجا میتونستم برا رئوف هم لباس بخرم، یه چندتا لباس نوزادی هم همین طور، حداقل برا یه مدت خیالم راحت میشه، اگر برگردیم معلوم نیست کی دوباره بتونیم بریم ایران و باید احتیاط کنم. کسی از خانواده‌ام خبر نداشت که من و علی قراره بریم ایران، سوپرایز کنیم خانواده رو. _ رئوف مامان بیا بالا، آروم، آروم علی: بده من بغلش کنم خب. _ نه، بزار یاد بگیره، یکم پاهاش قوت بگیره. علی: چشم مامان خانم. رئوف رو آروم‌آروم از پله‌ها بردم بالا. رئوف رو تو بغلم نشوندم، علی هم کنار دستم نشست. علی: بده من بغلش کنم، تو نباید سنگینی برداری. _ سنگینی کجا بود، این بچه مثل پر می‌مونه. حدود هفت ساعت و خورده‌ای ما تو مسیر نه، بهتره بگم رو هوا بودیم. رئوف: مامان، آب _جان مامان، صبر کن الان برات تو لیوان میریزم. هر بار که رئوف به حرف می‌اومد قند تو دلم آب میشد، خیلی شیرین حرف میزد، حتما پدر مادرش از آسمون هم مثل من از دیدن بچه‌شون خوشحالن. علی اینقدر خسته بود که تو همون ساعت‌های اول خوابش برد، رئوف هم رفته رفته خسته شد و سرش رو ، رو سینه من گذاشت و خوابید. از پنجره هواپیما به زیر دست‌هام نگاه میکردم، شهر و کشور و آدم‌ها معلوم نبودند خیلی ریز و ناپیدا بود. آرزو کردم، کاش این برگشتم به ایران ابدی باشه، خاک وطنم، بوی هوای لطیف ومهربان ایرانم، هیچ قابل مقایسه با لبنان نیست. خوشحال بودم از سفرم به ایران، یه چند شبی رو بدون سر و صدا و تیر و تفنگ ترس میتونم بخوابم. بعد از هفت ساعت پرواز بالاخره به ایران رسیدیم، بعد از دوسال دوری برگشتم وطنم، ایران عزیزم، ایران زخم خورده اما مقاوم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۹ #عشق_در_میان_آتش هفته پیش که ما هنوز سوریه بودیم مامان انتصار و حنان برگشته بودند، حامد رف
تنم حسابی کوفته شده بود، حدود ساعت ۸شب بود که رسیدیم، رئوف همچنان خواب. رئوف رو خودم بغل کردم و علی وسایل ها رو برداشت. چون کسی از اینکه ما اومدیم ایران خبر نداشت، طبیعتا کسی اونور گیت منتظر ما نبود. یه تاکسی گرفتیم و سمت خونه مامان راه افتادیم. _ حس میکنم تو این دوسال که نبودم ایران عوض شده. علی: همش دوسال نبودی، همه چی سر جاش بنظرم، فقط درخت‌ها یکم قد کشیدن، یکم هوای تهران آلوده‌تر شده. _ باشه، علی خان. علی: نمیخوای زنگ بزنی بگی اومدیم ایران، تو راهیم؟ _ نه، میخوام پشت در که رسیدیم زنگ رو بزنم اونوقت که باز کردن خودشون میفهمن. علی: میخوای مقابله کنی؟ جبران کاری که خودشون کردن. _ اهم، سوپرایز در مقابل سوپرایز. چشمم به مطبی خورد که دو سال پیش برا خودم بود، چه اتفاقاتی توش از سر گذروندم. حالا شده بود مطب آقای دکترجنانی. یادمه من دوسال پیش فروخته بودم به خانمی به اسم محبوبه متحد، احتمالا ایشون هم دیگه واگذارش کرده. دلم خواست به دوتا خواهری که چهارسال پیش دیدم هم سر بزنم، آخرین بارشب عروسیم بود که اونا رو دیدم، حالا که فکر میکنم چقدر تو ایران کار دارم. سرم رو تکیه دادم به صندلی که چشمم خورد به تابلوی ثبت احوال. _ علی علی: بله _ فردا برو اول وقت اقدام کن، نه، اول بپرس ببین چطوری میشه برا رئوف شناسنامه گرفت. علی: شناسنامه؟ فکر کنم خیلی کار قضایی و حقوقی داشته باشه. _ مشکلی نیست، دوست بابا وکیل، از اون کمک میگیریم. علی: چشم میپرسم. _ راستی فردا بیمارستان هم میخوام برم، ببرم دست رئوف رو یه چک بکنن اگر استخونش جوش خورده دیگه دستش رو باز کنن، گناه داره بچه. علی: آره فکر خوبیه، فقط نوبت سونوگرافی هم یادت نره. _ چشم، اون رو هم حتما انجام میدم. بعد از حدود یک ساعت بالاخره ما رسیدیم. خونه پدری، خونه‌ای که الان نه رویا توش هست، نه نازنین. علی دستش رو سمت دکمه آیفون برد. ! بله بفرمایید. _ حاجی، دخترتون رو براتون پست کردن از لبنان، میشه لطفا بیاید تحویلش بگیرید.😅 !الهه! نمیتونم حدس بزنم پدرم با چه سرعتی خودش رو به در حیاط رسوند، وقتی در رو باز کرد انگار که دنیا رو بهش داده باشن، منو محکم بغل کرد. ! نفس بابا، دختر بابا، خوش اومدی، چه بی خبر؟ علی: الهه خواست سوپرایزتون کنه. ! سلام علی آقا خوش اومدید. به همون اندازه پدرم علی رو محکم بغل کرد. چشمش به حالت سوال به رئوف افتاده بود. _نگران نباش بابا طبیعتا هنوز بچه من دنیا نیومده، هنوز سه ماهم هست. علی: بریم داخل قضیه‌اش رو تعریف میکنیم. _ بابا مهمون دارید؟ ! غریبه نیستن بابا، امشب نازنین و مجید و رویا و حسن و بچه‌هاشون اومدن، قرار گذاشتیم چرخی باشه تا شب عید، لحظه تحویل سال خونه هرکی افتاد شام همه رو مهمون میکنه‌. _چه خوش سعادتم من، یه مهمونی هم قراره بریم. + حاجی کی بود؟ ! بیا ببین چی آوردم براتون. محمدعلی: خاااااله الهه. محدثه: آخ جون خاله الهه اومده. _ الهی من دورتون بگردم فینگیلیا. +مادر دورت بگرده، خوش اومدی، نورچشم خونه. _ممنونم مامان. - الهه، چه بی خبر! خوش اومدی. _ دیگه وقت نبود خبر کنم. نازنین: مارو هم یکم تحویل بگیر الهه خانم. _ نازنین!؟ چقدر عوض شدی! چه خانم شدی؟ نازنین: بی وفا نمیگی خواهر دارم، یه زنگی بزن. _ حلال کن بخدا اونجا تو شرایطی نیستم که زنگ بزنم. - این بچه !؟ _توضیح میدم، فقط من برم اتاق خودم این بچه رو بزارم اونجا. + تخت که نداره، صبر کن براش یه تشک بیارم. _ ممنون مامان. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۱۰ #عشق_در_میان_آتش تنم حسابی کوفته شده بود، حدود ساعت ۸شب بود که رسیدیم، رئوف همچنان خواب.
اتاقم چقدر عوض شده بود، کمدم خالی بود، رنگ الیافی به خودش گرفته بود، خیلی بوی نو میداد. _ چقدر دلم برات تنگ شده اتاق عزیزم. رفیق درد‌ها و گریه‌های شبانه من. + بیا مادر، اینم تشک برا بچه. _ ممنون زحمت کشیدید. +چه زحمتی مادر، فقط الهه جان قضیه این بچه‌چیه؟ _ رئوف همه خانواده‌اش رو تو بمباران از دست داده، هیچ قیمی هم نداره، چندتا از خانم‌ها تو سوریه هر روز دست به دستش میکردن و سرگرم، من و علی رفته بودیم سوریه، دو هفته اونجا بودیم، خیلی با من رفیق شد، حقیقتش منم دلبسته‌اش شدم، با مشورت علی سرپرستیش رو قبول کردیم، علی از خدا خواسته هم قبول کرد، چون دلش نمیخواست من تنها باشم . الان هم قراره بریم براش شناسنامه بگیریم و اسمش رو تو شناسنامه خودمون بیاریم. + ممکنه خیلی بدو‌بدو داشته باشه، چقدر اینجا می‌مونید؟ _ نمیدونم، این هفته روکه هستیم، بعدش هم بستگی به علی داره. +حالا که اومدی نمیشه بمونی؟ بزار علی تنها برگرده، اونجا با این وضع بارداری، سخته مادر، من هنوز تنم میلرزه وقتی یاد اون ده شب می‌افتم، اگر اون داعشی... _ بهش فکر نکن مادر من، هر وقت علی خواست برگرده منم برمیگردم، من علی رو تنها نمیزارم. + حالا بیا بریم پایین شام بخوریم. _ چشم، لباس‌هام رو عوض کنم میام. + منتظریم. علی: الهه؟ کجایی؟ _ اینجام، تو اتاق. علی: خوبی، میخوای بخوابی؟ _ نه، اومدم لباس عوض کنم، رئوف هم خواب بود، اومدم گذاشتمش اینجا. علی: بچه‌ها چقدر مظلومانه میخوابن. _ این یکی که از همه مظلوم‌تره. علی: همبازی خوبی داره، محمدعلی. _ آره، همسن هستند، خوب میشه اینطوری، یه مدت از این تنهایی در بیاد. بعد از اینکه دور هم شام خوردیم، تا نصف شب دسته جمعی مشغول حرف زدن شدیم، مردها یه گوشه باهم، ما هم تو هال نشسته بودیم. -الهه، الان چند ماهت هست؟ _ الان سه ماه. -بسلامتی _ نازنین توچه خبر؟ نمیخوای ما رو خاله کنی؟ نازنین: ما هم منتظر رحمت خدا هستیم، برامون دعا کن. _ ان شاالله خیره. +صدا گریه کیه؟ بچه‌ها کجان؟ _صدای رئوف، حتما بیدار شده منو ندیده ترسیده، ببخشید با اجازه. سریع رفتم بالا، رئوف بیدار شده بود، پشت در اتاق ایستاده بود و گریه میکرد. _ رئوف مامان من اینجام برو کنار از پشت در تا بیام تو. آروم آروم در رو باز کردم. _ جانم مامان، چرا گریه میکنی؟ من اینجام. دست و صورتش رو آب زدم، برگشتم پایین. + به به چه پسر خوشگلی. رئوف دو دستی روسری منو گرفته بود و ول نمیکرد، بغل هیچ کس نمیرفت. -چرا حرف نمیزنه؟ _ تازه از خواب بیدار شده، یکم حرف میزنه، مامان، بابا، آب، اما خب خیلی راه نیفتاده. + برم براش یکم غذا بزارم. _ لطف میکنی مامان. محمد‌علی و‌محدثه، مدام دور رئوف میچرخیدن، هی میخواستن اونو به بازی ببرن. نهایتا هم محمدعلی موفق شد. رئوف یه همبازی خوب گیرش اومده بود، محمدعلی، مثل یه برادر بزرگ‌تر به رئوف کمک میکرد، با اینکه اختلافشون فقط یک سال بود. دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و از جمع خدا حافظی کردم رفتم تو اتاق خوابیدم. دو ساعت تا اذون صبح مونده بود. تازه خوابم برده بود که متوجه شدم به چیزی روی سینه‌ام هست، چشم‌هام رو نیمه باز کردم، دیدم رئوف سرش رو، روی سینه من گذاشته. بدون این که حرفی بزنم به خوابم ادامه دادم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۱۱ #عشق_در_میان_آتش اتاقم چقدر عوض شده بود، کمدم خالی بود، رنگ الیافی به خودش گرفته بود، خیل
یک دست لباس از رویا قرض گرفتم، تن رئوف کردم، از جهتی که همسن محمدعلی بود، لباس‌ها تقریبا اندازه‌اش بود. موهایش زرد رنگش را شانه زدم و بوسش کردم و آماده شدیم که بریم بیمارستان. قصد کردم برم بیمارستانی که یه زمان من توش مشغول کار بودم، یه دیدار تازه کنم با دوستان قدیم، حسن زاده، نازنین و آقای دریایی. + این بچه رو کجا میبری مادر؟ _ میخوام ببرم از دستش عکس بگیرم، برم براش چندتا دست لباس بخرم، خیلی وقته تهران گردی و ری گردی نکردم. + باشه مادر، فقط نهار امروز خونه رویا هستیم، بیاید اونجا. _ چشم، ان شاالله. همراه علی رفتیم بیمارستان، علی منو پیاده کرد و رفت دنبال حسن آقا تا برن یه وکیل رو پیدا کنند و کار حقوقی و قضایی رئوف رو انجام بدن برای ثبت اسم رئوف در شناسنامه‌ما. همون دم ورودی بیمارستان، تمام خاطراتم برایم تداعی شد. چه اتفاق‌هایی رو از سر گذروندم، اون مرخصی ۲۰ روزه حدودا برای اولین بار و سفرم به کربلا که از اینجا رقم خورد. آخ گفتم کربلا، چقدر دلم گرفت، چهار ساله کربلا نرفتم. داشتم در ورودی بیمارستان قدم میزدم که دیدم یکی از پشت سر با حالتی که انگار شک داره منو صدا میزنه. الهه😊 صورتم رو برگردوندم، حسن زاده بود. _ حسن زاده😍 حسن زاده: الهه، دختر تو اینجا چیکار میکنی؟ کی اومدی؟ _دیروز رسیدیم، برای تحویل سال اومدیم کنار خانواده تو ایران باشیم. محکم هم دیگه رو بغل کردیم و روبوسی، حسن زاده واقعا دختر خون گرمی بود،مهربون، صمیمی، ظاهر و باطنش یکی بود، بی ریا، همین صفاتش منو عاشق خودش کرده بود. حسن زاده: این بچه! _ پسر گل خودمون هست از این به بعد ان شاالله. حسن زاده: یعنی چی؟ _ بریم تا برات تعریف کنم. خب چه خبر حسن زاده؟ از آقای دریایی، از بیاتی و بقیه دخترها؟ حسن‌زاده: آقای دریایی... _ بازنشسته شدن؟ حسن زاده: تو یه اتفاقی پارسال، جونشون رو از دست دادن. با این حرف زهرا دنیا رو سرم خراب شد، من کربلایم را از آقای دریایی گرفته بودم، حالا دیگه در این دنیا نیست، اصلا نمیتونستم باور کنم. _ چرا؟ چه اتفاقی افتاد؟ حسن‌زاده: یه روز یه زندانی رو آوردن که خودکشی کرده بود، از آقای دریایی خواستن که تمام تدابیر امنیتی رو اینجا لحاظ کنه تا این فرد فرار نکنه، ظاهرا یکی رو کشته بود؛ یه شب که آقای دریایی اومد از وضعیتش خبر بگیره، این نامرد نمیدونم چطوری و کی بهش چاقو رسونده بود، از تخت بلند شد سمت آقای دریایی حمله کرد و چاقو رو تو پهلوی آقای دریایی فرو کرد، البته آقای دریایی بخاطر اون ضربه از دنیا نرفت، وقتی خوردن زمین سرشون محکم به زمین خورد و خونریزی مغزی کردن، بعد از یک ماه که تو کما بودن از دنیا رفتن. اون روز کل بیمارستان حالش بد بود، حتی بیمارا گریه کردن، آقای دریایی اسما رئیس بود ولی خیلی کارمندهاش رو دوست داشت باهاشون همراهی میکرد. بعد از تو به هرکس میخواست مرخصی بده یه بلیط میگرفت دو سه روزه میفرستادتش کربلا. خیلی ازت یاد میکرد، میگفت: مثل خانم کمالی دیگه پیدا نمیشه. _ الان جای ایشون کی اومده؟ حسن زاده: خیلی بحث بود که کی رو بجای آقای دریایی بزارن، گزینه‌های متفاوتی رو دادن، راستش کسی دلش نمی‌اومد جای آقای دریایی بشینه، ولی خب نهایتا به پیشنهاد کارمند‌ها پسر آقای دریایی رو معرفی کردن، ایشون پنج سال از ما بیشتر سابقه داره تو طبابت. _ واقعا! چقدر خوب، حالا ازش راضی هستین؟ حسن‌زاده: آره، اونم عین آقای دریایی بزرگ مهربون و با اخلاقه. حسابی به حرف گرفتمت، نگفتی چرا اومدی اینجا؟ _ اومدم برا رئوف نوبت بگیرم، از دستش یه عکس بگیرم، اگر خوب شده باشه این گچ رو باز کنیم، یه نوبت سونوگرافی هم میخواستم. حسن‌زاده: سونوگرافی؟ نکنه بارداری؟ _ اهممم. حسن‌زاده: وااای خدا مبارک باشه❤️ خیلی خوشحال شدم. چندماهه؟ _ سه ماه. حسن‌زاده: عزیزم. حدود دو سه ساعت تو بیمارستان بودم، با تک‌تک بچه‌ها دیدار تازه کردم، همشون رئوف رو که میدیدن بغلش میکردن و میبوسیدن، خدا رو شکر رئوف کم‌کم داشت یاد میگرفت که تو جمع باشه، هرچند خیلی تو بغل دیگران نمی‌موند زود برمیگشت پیشم، ولی خب مثل سابق دیگه گریه نمیکرد. عکس‌ها هم نشون داد دستش خوب شده، با موافقت پزشک، گچ رو باز کردیم، صدای دستگاه رئوف رو ترسونده بود بخاطر همین چادرم رو محکم گرفته بود، وسرش رو به سینه‌ام چسبونده بود. نوبت سونوگرافی منم افتاد برا دو روز بعد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۱۲ #عشق_در_میان_آتش یک دست لباس از رویا قرض گرفتم، تن رئوف کردم، از جهتی که همسن محمدعلی بود
بعد از دو روز رفتم سونوگرافی قبلش رئوف و سپردم دست رویا که همراه محمدعلی بازی بکنه . همراه علی رفتیم برای سونوگرافی . علی : دوست داری بچه دختر باشه یا پسر؟ _ هرچی باشه ، مهم اینه که سالم و صالح باشه. علی: واقعا میگی؟ _ تا حالا از من دروغ شنیدی؟ علی: نه دور از جون. علی پشت در اتاق منتظر بود منم اولین نفر رفتم داخل . بعد از سه ماه اومده بودم از حال بچه‌ام مطلع باشم . دکتر: اولین بچه‌ات؟ _ بله دکتر: خدا رو شکر صحیح و سالم هستن، میخوای صدای قلبشون رو بشنوی؟ _ خانم دکتر مگه چندتا هستن؟ دکتر: سه قلو _ سه قلو!؟ سه تا ضربان قلب رو میشنیدم، با هر صدای ضربان قلبشون اشکام سرازیر می‌شد مادر قربونشون بره . دکتر: ان شاالله بسلامتی فارغ بشی، نوبت بعدی رو‌ هم الان مینویسم. _ نه خانم دکتر زحمت نکشید من قرار نیست اینجا بمونم، باید برگردم لبنان . دکتر: مگه تو این اوضاع جنگو بکش بکش و داعش میشه تو لبنان زندگی کرد . _ ما تو ۸ سال دفاع مقدس چه جوری اینجا زندگی کردیم زیر بمب و آتیش دشمن . همینجوری زندگی می‌کنیم . دکتر: خدا حفظت کنه ان شاالله، ولی حواست باشه استرس برای شما سمه، هرکار خطرناکی ممکنه باعث بشه جون بچه‌ هات به خطر بیفته. از اتاق سونوگرافی که اومدم بیرون علی یه جوری به من نگاه می‌کرد . منتظر بود یه چیزی از بچه بهش بگم . ولی من همچنان سکوت کردم سوار ماشین شدیم که برگردیم سمت خونه . علی: نمی‌خوای حرف بزنی الهه ؟ _ چی بگم ؟ علی: چی بگی یعنی واقعاً نمی‌دونی چی بگی !؟ _خیالت راحت حال هرسه تا بچه‌هات خوبه خوبه . با شنیدن این حرف یه بار ترمز گرفت . _ چیکار میکنی علی؟ علی: گفتی بچه‌هات؟ _ آره خبر عجیبی شنیدی؟ علی: چندتا؟ _ سه تا. علی: الهه من واقعاً نمی‌دونم الان باید بخندم یا گریه کنم دارم از خوشحالی بال در میارم . میون راه رفتیم یه جعبه شیرینی خریدیم و چند تا شاخه گل که این خبر خوب به خانواده‌هامونم بدیم . + سلام مادر خوش اومدین . _ سلام، ممنون رویا کجاست؟ + با بچه‌ها رفته پارک، الان برمیگرده. _ خب ، دستش درد نکنه. + چه خبر مادر؟ _ خبر!؟ سلامتی ،خبری نیست. + بچه‌ات خوبه؟ _ بهتره بگیم بچه‌ها. + چی!؟ بچه‌ها؟ _ بله بچه‌ها سه قلون. +وای خدایا راست میگی خدایا شکرت . تمام خانواده با شنیدن خبر حساب خوشحال بودن اما حالا مگه می‌شد به این راحتی از ایران پا شد رفت لبنان . مامان نگران بابا نگران رویا و نازنینم که جای خود داره . حالا که ما به عنوان مهمون اومده بودیم ایران مدام می‌رفتیم بازارگردی هر خریدی که مورد نیاز بود رو انجام می‌دادم مخصوصاً برای بچه‌ها دیگه نباید یه دست لباس می‌خریدم . برای هر کدومشون سه چهار تا دست لباس گرفتم برای رئوفم همینطور چند تا دست لباس اضافه خریدم با اختیار خودش به سلیقه خودش . ✨✨✨✨ لحظه تحویل سال همه دور هم جمع شده بودیم خونه نازنین و مجید . تیک تاک ساعت نشون می‌داد که قراره سال ۱۳۹۵ تموم بشه و سال جدیدی شروع بشه سالی با اتفاق‌های جدید . خدا را شکر می‌کردم که این بار تونستم کنار خونوادم سال رو تحویل کنم و سال جدید رو کنار خونوادم باشم . معلوم نبود سال‌های دیگه یا حتی چند روز بعد از برگشتمون به لبنان زنده باشه تو اون بکش بکش معلوم نبود چه اتفاقی برامون بیفته . و صدای بوق شادی از تلویزیون منتشر شد. شروع سال ۱۳۹۶ مبارک😍😍❤️ همه خانما با هم روبوسی کردیم و به هم تبریک گفتیم و مردا هم همینطور کنار هم نشستیم و با هم آجیل عید خوردیم . بچه‌ها که تو حال و هوای خودشون بودن و حسابی سرگرم بودم خدا را شکر می‌کنم که واقعاً رئوف تو این مدت حسابی با بچه‌ها جفت و جور شده بود . ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۱۳ #عشق_در_میان_آتش بعد از دو روز رفتم سونوگرافی قبلش رئوف و سپردم دست رویا که همراه محمدعلی
از صبح روز عید خونه ما و رویا محل رفت و آمد بود، نازنین و مجید رفتن کربلا زیارت. من و رویا کمک مامان میکردیم و کارهای مهمونی رو تقسیم میکردیم. امروز کلا مجلس زنونه بود، همه عمه‌ها و خاله‌ها و زن دایی و زن عمو‌و حتی خانواده آقاحسن و آقا مجید هم اومده بودند. مادر آقا مجید خیلی اظهار لطف کردند، خیلی خانم مهربون و با اخلاقی هستند. با خودم گفتم بعد دوسال ندیدن من عمه خانم آقا حسن دیگه رفتارش عوض شده، این بار با دخترش اومده بود، زبونش رو داده بود به دخترش. دختر عمه: مگه پسر ایرانی قحط بود رفتی لبنانی گرفتی، شنیدم اون ده روز چی شده لبنان، نزدیک بود پسر دایی‌ام رو به کشتن بدی. رویا: ببخشید شما چه دلیلی داره برا حسن جوش بزنی؟ فرضا هم پسر دایی‌ات باشه. دخترعمه: من و حسن هم بازی بودیم، ملت دزدی کردند. رویا: این که شما تو ازدواج موفق نشدی و طلاق گرفتی تقصیر حسن نیست، من رویای چند سال پیش نیستم، خواهرم خواستگار کم نداشت، قسمتش افتاد با یه پسر باحیای لبنانی. دخترعمه: حیا هم خوب چیزیه، حق مهمون نگه دار. رویا: اونی که حیا نداره شمایی، شما بی‌حرمتی میکنی به اهل این خونه که میزبانی شما رو میکنند. _ رویا جان، بیخیال ولش کن، این از یه جا دیگه سوخته. -دلیل نمیشه هربار که میاد نیش زبون بزنه. _ باشه، کل‌کل نکن، روز عید خرابش نکن. بعضا حس میکردم اگر روزی عمه خانم نیش زبون نزنه، روز من روز نمیشه، دیگه عادت کرده بودم. ازدواج نکردن حسن با دخترش بد اون‌ رو سوزونده بود. روزها پی درپی میگذشت، یا ما میرفتیم عید دیدنی یا کسی می‌اومد، روز ۱۰‌ ام عید نازنین و مجید از کربلا برگشتن، ما هم رفتیم به استقبالشون. بابام و حاج مهدی بابای مجید یک گوسفند خریدن و تو لحظه ورودشون براشون زدن زمین و قربونی کردن. رئوف و بچه‌ها داخل بودن که یهو قبل از ورود ما به هال صدای شکسته شدن چیزی اومد. همه رفتیم طبقه بالا، رئوف ترسیده بود، مات و مبهوت فقط به پنجره نگاه میکرد. فورا رفتم بغلش کردم. _ رئوف جان مامان؟ رئوف. هیچ حرفی نزد بچه‌ام. _ چی شد محمدعلی، محدثه؟ محدثه: ما داشتیم بازی میکردیم، این توپ خورد به پنجره اتاق وافتاد داخل. حسن توپ رو برداشت و با خودش برد تا صاحبش رو پیدا کنه. من مشغول رئوف شدم، دست به موهاش میکشیدم، بوسیدمش، ولی حرف نزد، این حرف نزدنش خیلی بدتر بود، هیچ واکنشی نشون نمیداد. یه مدت گذشت رئوف خوابش برد، تو بغلم بود حس کردم گرمای زیادی روی پام حس میکنم، دست گذاشتم رو پیشونیش، بچه تب کرده بود. همه رو ریخته بود تو خودش این تبش از ترس بود. دو روز آخر عید رو کلا مشغول رئوف شدم، دوا و درمون، پا شویه. بعد از پنج روز حال رئوف یکم بهتر شد. ما هم دیگه نمیتونستیم خیلی اینجا بمونیم باید برمیگشتیم لبنان، علی بلیط رو برای ۱۹فروردین رزرو کرد. دلم نمی‌اومد از ایران برم، این چند روز رو تو آرامش میخوابیدم، حالا باز هم باید برم جایی که پر از استرس و ترس و دلهره‌است. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۱۴ #عشق_در_میان_آتش از صبح روز عید خونه ما و رویا محل رفت و آمد بود، نازنین و مجید رفتن کربل
لحظه خداحافظی از خانواده‌ام سخت بود، معلوم نبود حالا که میرم دیگه کی اونا رو دوباره میبینم، بعد زایمان هم با چهارتا بچه سفر حسابی سخت میشه. تا فرودگاه ما رو همراهی کردن، رویا و حسن و مامان و بابا، محدثه و محمدعلی اصلا دلشون نمیخواست رئوف از پیششون بره. سوار هواپیما شدیم، بعد از حدود یک ساعت هواپیما به مقصد بیروت از زمین ایران به پرواز در‌اومد. دلم رو ایران جا گذاشتم، ایران عزیزم، خدا نگه‌دار. تقریبا یک نصف روز ما تو آسمون بودیم، خسته و کوفته سوار تاکسی شدیم تا ما رو بعلبک ببره. بعد از حدود چند ساعتی رسیدیم، همین که پا گذاشتیم تو خونه حس کردم چقدر دلتنگش بودم، واقعا هیچ جا خونه خود آدم نمیشه. دو روز بعد از برگشتمون علی عازم میدون شد، باز من و مامان انتصار و حنان و رئوف تنها موندیم. طبق روال گذشته یا ما خونه مامان علی بودیم یا اونا خونه ما بودن، مدتی هست جو بعلبک آروم شده، گه گاهی صدای انفجار از دورا دورها میاد ولی خب تو شهر خبری نبود الحمدلله. خودم رو با رئوف سرگرم کرده بودم، این بار رفتن علی خیلی طول کشید، دو ماه شده بود من ازحال علی فقط در حد یک پیام خبر داشتم. حالا من پنج ماهه بودم، خانمی که پنج ماهه و یک بچه باردار باشه خیلی سبک‌تر از خانمی هست که دو سه قلو داره. خدا مامان انتصار و حنان رو خیر بده که می‌اومدن کمکم. واقعا از ماه پنجم به بعد کار کردن برام سخت شده بود. جنسیت بچه‌هام رو هم حالا نمیتونستم بفهمم چیه؟ انگار قرار بود سر زایمان سوپرایز بشم. رئوف عادت کرده بود که باهاش بازی کنم. اما با این شرایط برام سخت بود. حنان کمک حالم بود، خیلی کمکم کرد، تونستیم رئوف رو سرگرم کنیم تا کمتر بهونه گیری کنه. _الو علی جان خوبی؟ علی: الهه جان حامد رو فرستادم دنبالت اینجا خیلی شرایط سخته پزشک نیاز داریم لطفا بیا. _ علی جان،من الان پنج ماهم هست، سنگین شدم، یکی که نیست، سه تا هستن، خیلی فرقشه. علی: به جان مولا میدونم، خبر دارم، ولی خیلی به کمکت نیاز داریم، من اینجا یه اتاق مخصوص تو میگم آماده کنن تا راحت باشی ساعتی که زخمی نیست. تصمیم گرفتن برام سخت بود. _آخ علی ، آخ، من، زن باردار، وسط میدون جنگ؟ اما خب یه لحظه یادم اومد که من جا دارم، میتونم استراحت کنم، اما قربون آقا امام حسین برم، خانمش باردار بود تو راه اسارت بچه‌اش شهید شد، به خودم گفتم الهه انصاف نیست، تو عمری زیارت عاشورا خوندی، باید به بند بند زیارت عمل کنی و اعتقاد داشته باشی. دل رو به دریا زدم و بالاخره قبول کردم برم سوریه کمک لشگر حزب الله. رئوف رو سپردم دست مامان انتصار و حنان، یه مقدار وسیله مورد نیاز که سبک هم باشه با خودم بردم. ساعت12شب حامد رسید، همه وسایل رو تو صندوق ماشین گذاشت. حنان: داداش حامد مراقب آبجی باش. حامد: داداش علی کلی سفارش کرده، خیالتون راحت، امنیتی میبرمشون امنیتی هم برش میگردونم. تو دل شب نقاب به صورتم زدم و به راه افتادیم، رئوف خیلی گریه کرد، به زور ازش دل کندم، اون به دوری من عادت نداشت. دم دمای صبح بود که رسیدیم، مقر. علی اومد استقبال، بنده خدا کلی عذر خواهی کرد. وقتی دیدم کلی زخمی دارن، پزشک ها به همه نمیرسن خوشحال شدم که منم قراره در این جهاد نقشی داشته باشم. ظاهرا نیرو‌های ایرانی هنوز نرسیدن، و داعش از نبود ایرانی ها استفاده کرده و شبیخون زده. شرایط وحشتناکی اونجا حاکم بود. بازم اشهد گویان شب رو صبح میکردم، تو همون دو ساعت اول ما دو تا شهید دادیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۱۵ #عشق_در_میان_آتش لحظه خداحافظی از خانواده‌ام سخت بود، معلوم نبود حالا که میرم دیگه کی اون
آخرین شهیدی که برامون آوردن، اهل رشت بود، جوون رعنا و‌رشید، پاش تیر خورده بود، ولی عمل کردنش تو اون شرایط سخت بود، فورا آمبولانس خواستیم تا اعزامشون کنن بیمارستان. اما ظاهرا تو درگیری آمبولانس راهش رو گم میکنه و اون جوون شهید میشه، بعد‌ها فهمیدم اون جوون شهید بابک نوری بود. علی روزی یک بار به من سر میزد، اما با حالت شرمندگی. علی: حلالم کن، باور کن من هم به فکر تو هم بچه‌هام، اما واقعا شرایط سختی داریم، تا حاجی نیروها رو بفرسته و بیان، مقاومت کن، قول میدم برات جبران کن خانمی. _اینجوری نگو، منم راحت می تونستم پیشنهادت رو رد کنم، خودم خواستم، خدا بزرگه. علی: حالشون چطوره؟ _ گه گاهی لگد پرونی میکنن😅. علی: قول میدم از این حالت در اومدیم ببرمت ایران تو بهترین شرایط زایمان کنی، چند ماهی هم اونجا میمونیم. _ تو اول ما رو زنده از اینجا بیرون ببر بعد قول و قرار بزار.😅 علی: چشم، راستی حامد این دور و اطراف هست تنها کسی که میتونم بزارم کنار دستت، درسته مَحرَم نیست ولی چاره‌ای ندارم باید یکی از آشنا ها پیشت باشه، یکی از بچه‌های تیپ فاطمیون هم کنارشه، کلا اینا محافظ‌های تو هستن. _ ممنون فرمانده😅 یه چند ساعتی تونستم نفس بکشم، ظاهرا داعش آتش بس اعلام کرده، یکم دراز کشیدم، مدام یکی از اینا پا میزد، تو دلم گفتم: مامان قربونتون بره، شما بچه آدم‌اید، این همه لگد پرونی برای چیه؟😅 خودم هم به حرف‌های خودم میخندیدم. مامان انتصار و حنان زنگ میزدن، میگفتن رئوف خیلی بهونه تو رو میگیره، خیلی سخت داریم نگهش میداریم، به علی بگو زود تو رو برگردونه، بگو مامان انتصار گفته اگر اتفاقی برا نوه و عروسم بیفته از چشم تو میبینم. _ چشم مامان جان، ان شاالله زود برمیگردم. قرار بود سه چهار روز اینجا باشم، الان یک ماهه من اینجام، شرایط روز به روز بدتر میشه. حامد: زن داداش این غذای مخصوص شماست، بچه‌های خط وقتی فهمیدن شما زن علی هستی و بارداری و اومدی اینجا برا کمک غذا هاشون رو یکی کردن و فرستادن برا شما. _ چی!؟ پس خودشون چی میشن؟ من که همون یه ذره غذا برام کافی بود. محمد آقا: خانم دکتر، جسارت میکنم پر‌رویی ولی شما سرباز امام زمان رو دارید بزرگ میکنید، شما میتونستید تو بهترین شرایط ایران بمونید، اما با این حالتون اومدید کمک ما. این هدیه کوچیک رو از طرفمون قبول کنید. اون لحظه واقعا برام سخت بود، یه بغضی گلوم رو گرفت، بچه‌های ما، نه، بهتره بگم شیر مردهای ما چقدر در خدا و امام حسین فانی شدن که اینجوری از حق خودشون میگذرن؛ غذا به زور از گلوم پایین میرفت، بغض اجازه نمیداد لقمه‌ها پایین برن. به هر سختی‌ای بود غذا رو خوردم، حامد هم بنده خدا برای این که مطمئن بشه و من معذب نباشم یه چند قاشقی خورد. حامد: زن داداش، گروه پشتیبانی حاج قاسم و ابو مهدی رسیدن، ان شاالله یکی دو روز دیگه شما برمیگردید خونه. _ممنون آقا حامد. راستی آقا حامد علی امروز سر نزد، خبرش نداری؟ حامد: چرا اتفاقا میدونم با حاج قاسم رفتن یه منطقه دیگه، البته خیلی دور نیست، قراره برگردن، برای چندتا کار رفتن. _ ممنون. همین که حاج قاسم سلیمانی رسیده به نیروها، خودش کلی امیدوار کننده بود. صدای یکی از بچه‌ها بلندشد، الله اکبر، الله اکبر، اشهد‌ان لا‌اله‌الا‌الله مهیا شدم برای نماز مغرب، وضو گرفتم، سجاده‌ام رو باز کردم، اومدم نمازم رو ببندم که حامد هراسون وارد اتاق شد. حامد: زن داداش همین الان باید بریم. _ چی شده حامد. حامد: وقتش نیست بگم باید بریم، زود باش، فقط چادرت رو بردار و بریم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۱۶ #عشق_در_میان_آتش آخرین شهیدی که برامون آوردن، اهل رشت بود، جوون رعنا و‌رشید، پاش تیر خورد
چادرم رو برداشتم و پشت سر حامد راه افتادم، محمد هم تو ماشین منتظر بود. همین که اومدیم سوار بشیم ماشین داعشی‌ها از روبه‌رو، تانکشون از پشت سر اومدن و ما رو محاصره کردن. من بین محمد و حامد قرار گرفتم. محمد: حامد هر اتفاقی برام افتاد شما دست آبجی ما خانم دکتر رو بگیر و ببر. حامد:ما هر سه تا باهم میریم. منم بین دوتا نامحرم گیر افتاده بودم، نامحرم‌هایی که برای نجات جونم دارن از جونشون مایه میگذارن.😔 اما حضرت زینب چی؟، شمر و زجر و حرمله...😭 روضه حضرت زینب کامل برام تداعی شد، اما این نامحرم‌ها کجا، اون نامحرم‌ها کجا. درگیری اگر میشد هر سه کشته میشدیم و فقط خاکسترمون باقی می موند. اما خیلی سخت و تلخ تن به اسارت دادیم. ما رو دست بسته سوار ماشین کردن، اولین کاری که کردن کشیدن چادر از سرم بود، بعد هم... بعد... واقعا برام سخته بگم💔😭 بعد هم روسریم رو کشیدن و گفتن: بَرده که حجاب نداره. خون حامد و محمد به جوش اومده بود اما هیچ کاری از دست هیچ کس بر‌نمی‌اومد. مارو بردن یکی از روستاهایی که هنوز دست داعش بود، یه خونه خرابه بود. یه قسمتی از این روستا قبلا بازار بود، الان شده محل برده‌فروشی، نه، بهتره بگم محل ناموس فروشی. من اونجا بیشتر از جون خودم و شرایط خراب خودم به فکر سه قلو‌هام بودم، این نامرد‌ها به زن باردار هم رحم نمیکنند، یه مادر باردار رو اسیر کرده بودند و بچه‌اش رو از شکمش بیرون کشیدن و کباب کردن جلو چشمش😔😭 من نمیتونم همچین صحنه‌ای رو تحمل کنم، سه قلوهام... حامد: همش تقصیر علی بود، اون نباید تو این شرایط پای تو رو اینجا میکشوند. _ آقا حامد، من خودم اومدم، علی فقط پیشنهاد داد. حامد: چون میدونست شما روش رو زمین نمیزنی. محمد: نباید دنبال مقصر بگردیم، نباید خودمون رو ببازیم. حامد: نشنیدی چی گفتن این کافر‌ها؟ میخوان زن داداشم رو، ناموسمون رو ببرن به عنوان برده بفروشن، اونا بهش رحم نمیکنن، قطعا بلایی سرش میارن. اسارت تو دست داعشی‌ها برای مردها هم سخته، چه برسه به یک زن باردار. خیلی سخت میگذشت، دو روز گذشت ولی خبری از کسی نشد، گرسنگی به ما داشت غالب میشد، تشنگی کاری کرده بود که چشم‌هامون کم سو بشه. حامد و‌محمد به سختی خودشون رو در حالتی قرار دادن که پشتشون به من باشه، نمیخواستن من تو این وضعیت عذاب بکشم. بچه‌هام کم و بیش تکون میخوردن، مطمئنم یکم دیگه بگذره، از دستشون میدم. فقط به امام زمان و حضرت زینب متوسل شدم. دیگه هیچ کاری از دستمون بر‌نمی‌اومد، تو اون شرایط سخت با دست بسته تیمم میکردم و نماز میخوندم. آخر شب دوم چهار نفر دیگه به ما اضافه شدن، همشون از بچه‌های مقر خودمون بودن. من رو که تو این شرایط دیدن، گریه کردن. داعشی: فردا باید این لباس‌ها رو بپوشی بریم بازار، قراره، فروخته بشی، اگر کسی تو رو نخرید با برای جهاد نکاح بری پیش ابوسالم. محمد و حامد که این حرف رو شنیدن خواستن که بلند بشن و درگیر بشن، با چشم مانعشون شدم. بعد هم آروم گفتم: _ خودتون رو کنترل کنید، شما نباید در این ذلت و‌خواری بمونید و بمیرید، باید مردانه بجنگید. شب سختی بود، خواب به چشم هیچ‌کس نمی‌اومد، بچه‌ها مدام نقشه میکشیدن که منو فراری بدن. _ برادرا، این کار شما هم جون شما رو به خطر میندازه هم جون من رو. آروم باشید تا صبح خدا کریمه. حامد که اینقدر غیرتی شده بود، رگ گردنش و پیشونیش پیدا شده بود، مدام دندون قرچه میکرد، اینقدر محکم که نزدیک بود دندون هاش خُرد بشه. با همون شرایط سخت، تیمم کردم، نماز صبحم رو خوندم، و از خدا طلب صبر کردم، خواستم یه طوری من رو شهید کنه که در یک لحظه باشه همه چی، دیگه منو زجر کش نکن، کاری به بچه‌هام نداشته باشن. به لباس‌هایی که قرار بود بپوشم نگاه میکردم، سرم رو انداختم پایین و گریه کردم. من که دختر پیامبر نیستم، من که دختر زهرا و شیر خدا نیستم، دختر بهترین خلق خدا اسارت رفت و‌خواستن به کنیزی ببرن. من که دیگه کسی نیستم. هی با خودم گفتم: الهه به هرچی که خدا برات رقم زده راضی باش، هرچی باشه. تو فقط و فقط برده و کنیز اهل بیت هستی. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۱۷ #عشق_در_میان_آتش چادرم رو برداشتم و پشت سر حامد راه افتادم، محمد هم تو ماشین منتظر بود. ه
دونفر اومدن سراغم، دست‌هام رو باز کردن، گفتن باید لباس‌ها رو بپوشی. _میرم یه گوشه میپوشم میام. داعشی: نه، همین جا بپوش. _ شنیدم شما خیلی غیرت دارید، انصافه زن‌های شما پوشیده باشند و تو پستو‌ها باشن و من جلو چشم این همه نامحرم لباس عوض کنم؟ داعشی: بخوای زبون درازی کنی زنده از اینجا بیرون نمیری. _ من رو از مرگ نترسون، ما مشتاقانه مرگ رو تو آغوش میگیریم. داعشی: ااا، واقعا، اینجوریه؟ دستش را بلند کرد که به من سیلی بزند، نفر دوم مانع شد. داعشی۲: بزار بره بپوشه، این آخرین باری هست که اینطوری با حیا خواهد موند، حالا که بره بازار برده فروشی خودش میفهمه. رفتم توی یکی از همون اتاق خونه، لباس‌هام رو عوض کردم، لباس‌که نبود ولی ناچارا پوشیدم. اما باز هم بدون روسری. طناب رو دور دست‌ها و گردنم بستن، و منو کشون‌کشون میون یه عالمه زن و مرد داعشی میبردن. میون راه کلی سنگ خوردم، آب دهن رو تحمل کردم. رافضی، مرتد، تکراری‌ترین کلماتی بود که میشنیدم. یه محلی میدون مانند بود، من رو گذاشتن اونجا، تو انظار، فریاد میزدندبرده رافضی داریم، ۲دینار. سَرم رو انداخته بودم پایین و به صورت هیچ کدومشون نگاه نمیکردم. بعد از چندباراعلام کردن، یه نفر جلو اومد و گفت: داعشی: من اینو میخرم، این رافضی رو طوری ادب کنم که از علی دست برداره. منظورشون امام علی(ع) بود. داعشی: صورتش رو ببینم، چرا سرش پایینه؟ نامرد از پشت سر چنگ زد تو موهام و سرم رو بالا آورد، خریدار اومد جلو نگاهی به من انداخت، چشمش به شکمم افتاد، متوجه شد باردارم، دستش رو جلو آورد که به من شکمم دست بزنه. دیگه تحمل نکردم و همون طور که پاهام بسته بود، زدم به پاش و آب دهنم رو انداختم تو صورتش. اونم کم نگذاشت و محکم زد تو صورتم؛ منو از به اصطلاح فروشنده تحویل گرفت و موهام رو محکم تو دستاش داشت و به سمت خونه‌خودش برد. هی مدام میگفت: کاری میکنم روزی صد بار علی رو لعن کنی، علی شما اگر غیرت داشت، اگر معجزه داشت ، زن خودش رو نجات میداد. بی غیرتی تو شما رافضی‌ها از مولاتون به ارث رسیده. منم وقتی رسیدیم خونه جوابش رو دادم: _ هرچند جواب ابلهان خاموشی‌است ولی بزار جواب این سوالت رو بدم. اول به من بگو شما رسول الله رو قبول دارید یا نه؟ داعشی: معلومه قبول داریم، ما دینمون دین محمدی‌است، شعارمون لااله‌الاالله. _ شما همسر پیامبر عایشه رو قبول دارید، ولی دخترش رو قبول ندارید؟ داعشی: نوح هم پسرش ناخلف بود. _ دختر پیامبر کجا پسر نوح کجا؟ بعد هم خود عایشه چندجا گفته من از نور فاطمه شب‌ها سوزن نخ میکردم. داعشی: دروغ به ام‌المومنین نبند. _ دروغ نیست، برو کتاب ابن تیمیه، صحیح بخاری و هرجا که خودت قبول داری بخون، صراحتا اومده که عایشه حضرت زهرا رو معصوم دونسته. تازه کی گفته هرکی زنش رفت پشت در تا در باز کنه بی غیرته؟ حضرت زهرا زمانی پشت در رفتن که اونا با لگد در رو داشتن باز میکردن تا امیر‌المومنین رو دست بسته ببرن برا بیعت. داعشی: اینا ساخته شما رافضی‌هاست، اینطور نبوده، تازه امیرالمومنین فقط شایسته صحابه است عمر، ابوبکر،عثمان. _ مگه امیرالمومنین جز صحابه نبود؟ مگه پسر عموش نبود؟ مگه دامادش نبود؟ دستش رو بلند کرد یه سیلی محکم زد تو صورتم. داعشی: حق نداری به علی که باعث تفرقه امت شد بگی امیرالمومنین. اینقدر کتکت میزنم تا بالاخره علی رو دشنام بدی. منو به کتک گرفت و بلند داد میزد، لعن‌الله علی، لعن الله علی. منم زیر کتک‌هاش بلند میگفتم: فقط علی امیرالمومنین است، حیدر وصی برحق، اسدالله، یدالله، غیرت الله، امیرالمومنین و المومنات، علی‌ابن‌ابی‌طالب. وقتی میشنید من اینطور میگفتم محکم‌تر میزد، با مشت میزد، من فقط در حالتی خودم رو میگذاشتم تا ضربه به شکمم نزنه. از یه جایی به بعد دیگه درد حس نمیکردم، زیر کتک‌هاش بی‌هوش شده بودم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۱۸ #عشق_در_میان_آتش دونفر اومدن سراغم، دست‌هام رو باز کردن، گفتن باید لباس‌ها رو بپوشی. _میر
بعد از چند ساعت به هوش اومدم، بدنم کوفته بود، تا مغز استخوانم تیر می‌کشید. لگد‌های ضعیف بچه‌هام رو حس میکردم، خدا رو شکر که هنوز زنده هستند. بعد از ساعتی سر کله‌اش پیدا شد. داعشی: سلام، حبیبه، زن باید کتک بخورد گاهی سرکشی میکنی ولی خب خوشگلی، با من راه بیا. _ راه بیام؟ با قاتل مردم؟ داعشی: ما فقط با مرتدین و رافضی‌ها میجنگیم. _ رافضی‌ها؟ شیعه از کی رافضی شده؟ کدوم عمل شیعه باعث شده تو فکر کنی اونا رافضی هستن؟ داعشی: کدام عمل؟ بیا بشمارم. ساخت گنبد بر سرقبرها، زیارت قبرها توسط زنان، از همه مهمتر قبول نداشتن عمر و ابوبکر بزرگترین و محبوب ترین صحابه و قبول کردن علی ، تازه بخاطر علی کتک خوردی، از علی دست بکش تا ملکه من بشی و بهشت الهی رو برا خودت کنی. خدا علی را لعن... اجازه ندادم ادامه بده محکم گفتم: _ اگر ساخت گنبد مشکل داره چرا قبر ابن تیمیه رو آباد کردید؟ شما که میگی پیامبر قبول داری، دختر پیامبر هر روز زائر قبر پدرش بود، تو عمر و ابوبکر رو به عنوان صحابه قبول داری ولی علی رو نه؟ مگه علی جز صحابه نیست؟ تازه هم صحابه است هم داماد پیامبر هم پسر عموش. داعشی: ابن تیمیه اسلام رو احیا کرد، باید همه اون رو بشناسن، اسلام الان مدیون ابن تیمیه است. _ خودت هم بهش اعتقاد نداری، کدوم اسلام، اسلامی که پیامبر آورد کجاش شبیه این اسلام شماست؟ پیامبر گفت کشته ها رو تو جنگ مُثله نکنید، نسوزونید، زن و بچه رو اسیر نکنید، اسلام شما کجاش شبیه این اسلامه؟ ابن تیمیه سب صحابه رو جایز نمیدونه ولی به علی(ع) میرسه میگه لعنش جایز، ابن تیمیه بیاد اول بگه علی آیا جز صحابه بود یا نه؟ قطعا نمیتونه انکار کنه که نبوده، چون همه میدونن علی جز صحابه بود حتی عمر و ابوبکر هم به این اعتراف کردن. من چه جهنم برم چه بهشت از علی صلوات‌الله علیه دست نمیکشم، دین یعنی علی، نجات جون من بهشت من علی‌ابن‌ابی‌طالب وقتی دید اینجوری جوابش رو دادم عصبانی شد و از کَشوی اتاق یه شوکر بیرون آورد و گرفت زیر شکمم. داعشی: حالا از علی کمک بخواه، بگو بچه‌هات رو برگردونه، بگو از دست من نجاتت بده، یالا بگو، بگو. دست و‌پام شل شد، بچه‌ها یکی دوتا لگد زدن و دیگه همه چی تموم شد، بی حال و بی جون یه گوشه اتاق افتادم، فقط از حضرت زینب خواستم بهم صبر بده، در این اسارت فقط صبر زینبی باید میکردم. هر چند دقیقه تا یکم تکون میخوردم با شوکر و می‌افتاد به جونم. نیمه بی‌هوش بودم که متوجه شدم صدای همهمه میاد، صداها نامفهوم بود، چشم‌هام رو نمیتونستم باز کنم. با درد به هوش اومدم. دعوا بین داعشی‌ها بالا گرفته بود، در این میون یکی از اونا متوجه شد من به هوش اومدم، با یه حالت خاصی سراغم اومد. ابو سالم: سلام، من ابو سالم هستم، شما باید خانم دکتری باشی که اسیر کردن درسته؟ نمیدونستم چیکار کنم و نمیتونستم جواب ندم. آروم به نشانه تایید سر تکون دادم. دردهام اجازه نمیداد صحبت کنم. نمیدونستم الان از چاله تو چاه افتادم، یا نه، شایدم از چاه تو چاهی بدتر افتادم. ابو سالم یه لیوان آب برام آورد. ابو سالم: بیا بخور جون بگیری، ان شاالله ابو حمار هم نتیجه کارش رو میبینه. بیا آب بخور از دست نری. سرم رو به نشونه اعتراض برگردوندم، ابو سالم جلو تر اومد و گفت: بخور، سم نداره، با اون کاری که این بی‌شعور سر خود کرده بچه‌‌ات رو که احتمالا از دست دادی، دیگه تو نباید از دست بری. بخاطر ضربه‌هایی که به قول داعشی، ابوحمار به من زده بود متوجه شدم کیسه آب بچه‌ها پاره شده. ابو سالم راست میگفت، بچه‌هام رو از دست داده بودم،برای نجات جون خودم باید کاری میکردم این ابوسالم هم قطعا با هدف خاصی این همه مهربونی میکرد. بالاخره بعد از چندبار خواهش آب خوردم، اما به غذا لب نزدم، دوباره درد‌هام شروع شد. دردهای شدید شبیه به درد زایمان سراغم اومد، دردها پشت سر هم و شدید بود، خیلی سعی کردم خودم رو نگه دارم، ولی ظاهرم نشون میداد که من چقدر دارم درد میکشم. ابو‌سالم که متوجه حالم شد، سریع دست و پام رو باز کرد، آب به سر و صورتم زد. ابو سالم: خانم دکتر، خانم دکتر دیگه متوجه نبودم اطرافم چه خبره فقط شنیدم یکی صدا زد، حامد بیا داخل. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~