🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_2 #عشق_در_میان_آتش حاج علی خان همراه چندتا از دوستاش اومده بودن، بچههایی که تو خط زخمی شده ب
#پارت_3
#عشق_در_میان_آتش
_از نازنین و آقا مجید چه خبر؟ نازنین باردار نشد؟
+والا ما که اومدیم اونا مشهد بودن، مشغول نذر و نیاز بلکه خدا بهشون یه بچه بده، بعد از سقط بچه اولش دیگه باردار نشد، رفتن دست به دامان امام رضا بشن بلکه یه فرجی بشه.
_ توکل بر خدا ان شاالله خیره
- اگر اونجا بودی میگفتیم نازنین بیاد پیش تو معالجه بشه، اینطوری بهتر هم بود.
_من که کار خاصی نمیکردم نهایتش چهارتا دوا و دارو میدادم مثل بقیه، اصل کاری خداست.
علی از فرصت استفاده کرد و گفت:
علی: الهه جونم حالا که خونوادت اینجان من دیگه برم.
_ کجا؟
علی: اااا، الهه جان من سه هفته برا چی مرخصی گرفتم؟ برای روی ماه شما، مامان و بابا هم میخوان یه هفته اینجا بمونن، تو تنها نیستی تا من برم و برگردم.
میخواستم بهونه گیری کنم ولی دیدم خیلی بی انصافیه، زنها و دخترهای جوون تر از من شوهراشون رو بیشتر از چندماهه ندیدن، تازه علی میره پشت خط دیگه نگرانی هم نداشتم.
_ باشه برو، ولی علی تو رو سر جدت یه خبر از خودت بهم بده.
دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت:
علی: به روی چشم، بانو.
روز دوشنبه صبح علی الطلوع علی عازم خط شد، از جایی که ما تقریبا تو مرز بین سوریه و لبنان بودیم خطرات بیشتری ما رو تهدید میکرد.
از یه طرف اسرائیل، از یه طرف دست پرورده اسرائیل، داعش.
+ الهه مادر تو با این سر و صدا چطوری اینجا میخوابی؟
_عادت که نمیتونم بگم ولی کنار اومدم، مهم خود علی هست، تازه همین که حاج قاسم سلیمانی این حوالی نفس میکشه من خیالم راحته.
!الهه بابا جان از زندگیت راضی هستی؟ کم و کاستی که ندارید؟ من از علی هم پرسیدم حس کردم خجالت میکشه، ما براتون یه مقدار پس انداز کردیم، برای روز مبادا، هر روقت نیاز داشتید بگید من بهتون بدم، خیلی کم هست ولی خب میشه باهاش کاری کرد.
_ نه بابا جون خدا حفظت کنه ممنونم، الحمدلله همه چی خوبه، فقط بابا میشه یه چیزی بگم؟
! آره قربونت برم بگو
_ ما یه بچهای رو سرپرستی مالیش رو قبول کردیم، پدرش و خواهراش و برادراش کشته شدن، مادرش هم حال خوشی نداره، گه گاهی انتصار خانم بهش سر میزنه، ۱۵سالش هست، اگر میشه اون پس انداز رو ما برداریم بدیم به این دختر.
! خب، راستش من برای... مهم نیست من میدم به شما، هرجا خواستی خرجش کن من به اسم شما پساندازش کردم.
_ممنون بابا، خدا نگهدارت باشه، سایهات مستدام.
یک روز درمیان خونه مامان انتصار و حنان بودیم، روز جمعه قرار بود که برای نهار بریم خونه مامانانتصار.
همه چیز رو تو خونه جمع و جور کردم، چادرم رو سر کردم که بریم سمت خونه مامان.
پامون رو از در خونه بیرون نگذاشته بودیم که صدای تانک توی شهر پیچید، صدای توپهایی که از تانک میزد بیرون به گوش میرسید، بوی تند دود و غبارخاک خفه کننده بود.
در حیاط رو بستم خونوادم رو فورا برگردوندم خونه، محمدعلی ومحدثه حسابی ترسیده بودند.
_نترسید خاله چیزی نیست تموم میشه جانم.
متوجه شدم صدایی از بالا پشت بوم میاد، هرچی وسیله داشتم انداختم پشت در، دامن پا کردم، روسریم رو درست کردم که بهراحتی کشیده نشه.
صدای قدم هاش نزدیک تر شد، از پشت شیشه در دیدم که یکی پرید تو حیاط.
نفسم حبس شده بود، پشت در نشستم و متوسل به حضرت زهرا شدم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_3 #عشق_در_میان_آتش _از نازنین و آقا مجید چه خبر؟ نازنین باردار نشد؟ +والا ما که اومدیم اونا
#پارت_۴
#عشق_در_میان_آتش
حنان: باز کن الهه منم.
یه نفس راحت کشیدم، در رو سریع باز کردم.
_سلام، بیا داخل.
حنان: کوچهها رو بستن و محاصره کردن مجبور شدم از پشت بوم بیام، مامان گفت بیام سراغ تو وخانوادت، باید بریم یجایی.
_ کجا؟ مگه نمیگی محاصرهاست، بچه همراه داریم، پشت بوم خطر داره.
حنان: از پشت بوم نمیریم
_پس از کجا؟
حنان: بیا تا بهت بگم.
وارد اتاقی که مثلا مطب بود شد، کمدی که اونجا بود رو با کمک هم کنار زدیم، یه در اونجا بود.
_من دوسال اینجام چطور نفهمیدم.
حنان: فکر کردم علی بهت گفته.
_ نه چیزی نگفت.
حنان: بگو همه بیان، اینجا به زیر زمین میخوره من و داداش علی اونجا رو برا روز مبادا آماده کردیم، وقت نداریم زود بیاید.
_مامان انتصار چی؟
حنان: تا ده بشماری اومده.
همه خونواده رو فرستادیم زیر زمین، منتظر بودیم انتصار خانم بیاد.
_ یکم طول کشید حنان.
حنان: بشنو، صدای پای مامان، بریم کمک.
انتصار خانم یه بقچه رو پر از غذا کرده کیف پولش رو هم آورده، برا همین طول کشید تا خودش رو برسونه.
با کمک حنان وسایل رو سریع گرفتیم، و انتصار خانم رو پایین آوردیم، سریع رفتیم سمت زیر زمین، یه طناب بزرگ انداختیم دور کمر کمد، بعد از اینکه رفتیم، با کمک بابا و حسن کمد و کشیدیم سر جاش، طناب رو هم برگردوندیم، موبایل ها رو یا خاموش کردیم یا گذاشتیم حالت بی صدا.
یه مقداری راه رفتیم تو اون تونل تاریک، به یه جایی رسیدیم که تقریبا میشد اسم اتاق رو، روش گذاشت.
قالی و پتو بالشت داشت.
حنان: اینجا رو ده سال پیش درست کردیم، من اون موقع شش سالم بود، همون موقع که اسرائیل حمله کرد، ۳۴روز ما اینجا بودیم.
انتصار خانم: اتفضلوا؛(بفرمایید)
_ مامان، بابا، حسن آقا، بفرمایید بخورید.
بچه ها از ترس به رویا چسبیده بودن، چادر رویا رو محکم گرفته بودند، محمدعلی رو آوردم بغلم.
_ خاله قربونت بره نترس عزیزم، الان همه اینجا دور همیم، تموم میشه.
بی صدا گریه میکرد، به نفس نفس زدن افتاده بود، حق داشت بچه، تا حالا صدای تیر و تفنگ از نزدیک نشنیده بود.
_ حنان کجا میری؟
حنان: الان میام.
یکم از ما جدا شد، یه حالت پیچ مانندی داشت، چیزی پیدا نبود، به حالت خمیده باید وارد اونجا میشدی.
از مامان انتصار پرسیدم حنان کجا رفت:
انتصار: الان میاد متوجه میشی( البته به عربی)
بعد از چند دقیقه با چهارتا کلاشینکف و سه تا کلت کمری و دوتا نارنجک دستی برگشت، سه تا خشاب هم همراهش آورده بود.
حنان: اینا ممکنه لازم بشه، کی بلد کار کنه باهاشون.
! بده من دخترم من بلدم.
حسن: منم بلدم.
_ اینا رو چطور آوردی؟
حنان: هر وقت داداش طاهر و دوستاش از جنگ میان با خودشون اینا رو میارن، ماهم اینجا اینا رو پنهون میکردیم.
نیاز میشد، چند بار اومدیم اینجا، همیشه هم بخاطر اینکه اینا اینجا بودن نمیترسیدیم، یکم روحیه میگرفتیم.
هر بار یه دری باز میشد مقابلم از شجاعت این مردم، حنان اینقدر آروم حرف میزد انگار که یک بلای طبیعی مثل سیل رخ داده و بعد از چند روز تموم میشه میره، روحیهاش واقعا ستودنی بود.
حبس شدن ما تو اون زیر زمین، یک هفته طول کشید، غذا هامون رو دادیم به محمدعلی ومحدثه، بچهها بیشتر از ما نیاز داشتن.
کم کم توانمون رو داشتیم از دست میدادیم، من هم که باردار بودم، باز هم سردرد اومد سراغم، خدا خدا میکردم از حال نرم.
میوه و خشکبار رو میدادیم بچهها خودمون اندازه یه کف دست نون میخوردیم، معلوم نبود چقدر وقت دیگه اینجا باید باشیم.
هر چند که از شدت سردرد داشتم هلاک میشدم ولی به زور خودم رو نگه داشتم، نمیخواستم اطرافیان رو تو این شرایط نگران کنم و کاری کنم که درگیر من بشن.
توی اون تاریکی حساب روزها از دستمون رفته بود، گوشی من که خاموش شده بود، هرچی به علی پیام دادم جواب نیومد، گوشی حنان و مامان انتصار خاموش بود، طبیعتا شارژش رو نگه داشته بود، گوشی حنان رو روشن کردیم تا به علی دوبار پیام بدیم.
حنان: سلام داداش علی، اگر برگشتی بدون که ما جامون امن هست، رفتیم یه جای امن، خیالت راحت.
مجبور بودیم اینطوری پیام بدیم تا اگر خدایی نکرده اتفاقی افتاد لو نریم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۴ #عشق_در_میان_آتش حنان: باز کن الهه منم. یه نفس راحت کشیدم، در رو سریع باز کردم. _سلام، بی
#پارت_۵
#عشق_در_میان_آتش
آخرین زور باتری ها رو نگه داشتیم؛ از تاریخهایی که روی موبایل بود فهمیدیم الان ده روز هست اینجاییم، دیگه هیچی غذا نداشتیم، نه برای بچهها نه برای خودمون.
مامان انتصار دستش رو گذاشت رو پشتم، هی بهم دلداری میداد.
دیگه جونم داشت تموم میشد، سردردم دیوونهام کردهبود.
یکم چشمهام رو بستم، به دیوار تکیه دادم، شاید سردردم آروم میشد.
دیگه هیچ راه ارتباطی نداشتیم، خیلی هنر کرده بودیم که نوبتی گوشیهامون رو گذاشتیم برا ارتباط که اون هم دیگه قطع شد.
_ آخ علی، آخ؛ کجایی؟ چرا جواب پیامها رو نمیدی؟
با صدای پاهایی که بالای سرمون بود همگی به حالت آماده باش دراومدیم، من و حنان و محمدعلی و محدثه و رویا و مامان رفتیم عقبتر، بابا و حسن جلوی ما تفنگ به دست آماده بودند، سردردم شدت گرفت، از ترس تمام بدنم میلرزید، لرزش فَکَم رو هم نمیتونستم کنترل کنم.
رویا محدثه رو محکم بغل کرده بود، منو حنان و محمدعلی هم محکم همدیگه رو بغل کرده بودیم.
دستشون به کمد رسیده بود، صدای کشیده شدن کمد میاومد.
مدام شهادتین خوندم، صلوات فرستادم، اون لحظه تمام خاطرات خوشم با علی جلو چشمم اومد، اون لحظه حتی دلم برای بچهای که هنوز دنیا نیومده بود هم تنگ شد.
_ مامان دورت بگرده، باهم میریم بهشت، منو ببخش که نتونستم ازت خوب مراقبت کنم، حلالم کن.😭
حنان: الهه نترس، کسی جز داداش علی از اینجا خبر نداره، مطمئنم داداشم اومده.
_ ممنونم از دلداریت حنان.
لای در باز شد، نور باریکی به داخل اومد، تفنگ ها هم آماده بودند، یک باره یکی جفت پا پرید تو تونل.
با چراغ قوهای که دستش بود، ما رو برانداز کرد.
صدای خندهاش بلند شد، چراغ قوه رو، روی صورت خودش گرفت، یه جوون یهلا قبا، با ریشهای نارنجی، مقابل ما بود.
اگر شلیک میکردیم ممکن بود بقیه نیروها هم بفهمن و بیان، اگر هم شلیک نمیکردیم ما کشته میشدیم.
صدای تیر و تفنگها از بالای سرمون شنیده میشد، بیرون درگیری بود.
_یعنی علی اسیر شده که اینا از اینجا با خبر شدن؟
حنان: نه محاله، اون هیچ وقت اینجا رو لو نمیده.
_ پس چطور فهمیدن ما اینجاییم؟
حنان: نمیدونم، منم دارم به همین فکر میکنم.
چشمهام رو به زور باز نگه داشتم، دست و پاهام رو به سردی میرفت.
درگیری شدت گرفت، بابام و حسن، داعشی رو گرفتن و با قنداق تفنگ بیهوشش کردن.
دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم، دستهام بی حس شد و از حال رفتم.
+ الهه مامان، الهه...
- آبجی، الهه، بیدار شو.
چشمهام نمیدید، ولی میتونستم بشنوم، جوون حرف زدن و حرکت کردن نداشتم.
ولی همه چی رو میشنیدم.
نمیدونم چقدر درگیری طول کشید، ولی یه ساعتی به بعد صدای تیر و تفنگ نمیاومد، یه صدایآشنا میاومد ولی صدای علی نبود.
یا خوابم برده بود یا بیهوش شده بودم که دیگه حتی صدا هم نشنیدم.
نمیدونم چقدر بیهوش بودم، چشم که باز کردم، چشمهای علی روبه روم بود، دست مردونهاش روی سرم بود.
علی: منو ببخش الهه، من دوباره اشتباه کردم.
با شنیدن صداش فقط گریه کردم، نمیدونستم اشک شوق بود یا از ترس و دلتنگی.
علی: دیگه تموم شد، همه چی تموم شد، خدا رو شکر هم حال تو خوبه هم بچه.
_ پدر مادرم؟ رویا، مامان انتصار؟
علی: همه حالشون خوبه، همه.
_ علی درگیری شده بود، داعشی روبهروی ما بود.
علی: میدونم، من اونجا بودم، دیدم همه چی رو، چهارتا داعشی اومده بودن داخل، ما که رسیدیم اونا هم دست پاشون رو گم کردن، تو شادی بودن که تونل رو پیدا کردن ولی شادیشون رو به عزا تبدیل کردیم.
_ چطور ما رو پیدا کردن؟ اصلا تو چرا جواب پیامم رو ندادی؟
علی: واقعا جاش نبود، من میخوندم ولی جاش نبود پیام بدم یا زنگ بزنم، میدونستم شما کجایید، اونی که اینجا رو ناخواسته لو داده پسر ابو بلال بود، قبلا با ما یه بار اینجا پناه آورده بود، اومده بود که اینجا پناه بیاره کمد رو که کنار کشیده داعش از پشت سر اون رو زد.
با راهنمایی ابو مهدی خودمون رو رسوندیم اینجا، چهارتا داعشی مست و لایعقل که مشغول پایکوبی بودن رو زدیم، وقتی رسیدم بالا سرت بیهوش بودی.
شهر دوباره امنیتش رو بدست آورد، این ده روز ما حسابی درگیر بودیم، شهر دوباره افتاد دست نیروهای حاج قاسم، الان هم همه دوباره مثل قبل جمع شدن دور هم منتظرن ما دوباره برگردیم.
سرم که تموم شد و دوباره جون گرفتی برمیگردیم خونه.
بعد از حدود یک ساعت، برگشتیم خونه، مادر بیچارهام چشمهاش کاسه خون شده بود، از شدت گریه.
+ الهی دورت بگردم مادر، چی شدی دورت بگردم؟
- خوبی الهه جون؟
!بیا بشین بابا، بیا بشین.
_ من حالم خوبه نگران نباشید، خوبم.
انتصار خانم و حنان، تو همین چند ساعت خونه رو تمییز کرده بودند، هیچ ردی از خون و داعشی نبود.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۵ #عشق_در_میان_آتش آخرین زور باتری ها رو نگه داشتیم؛ از تاریخهایی که روی موبایل بود فهمیدیم
#ادامه_پارت_۵
با کمک علی رفتم تو اتاق دو نفره خودمون.
علی: یکم دراز بکش، حالت بهتر میشه.
_ممنون
علی: من الان میرم میگم یکم غذا درست کنن بیارن بخوری جون بگیری.
_غذا نمیخوام، یکم اینجا بشین.
علی: الهه تو زن قویای بودی، چرا هنوز میلرزی؟ همه الهه رو به دختری میشناختن که تمام وجودش رو تسلیم خدا کرده بود، حضرت زینب رو الگو قرار داده.
حالا چرا اینطوری شدی؟
_ بهم حق بده علی، من تا حالا از جنگ چیزی ندیده بودم، داعشی از نزدیک ندیده بودم، خودت چه حالی بودی وقتی که خواهر و پدرت رو از دست دادی؟
علی: حالم بد بود ولی سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم، بخاطرخونوادم.
آروم باش، توکلت به خدا باشه، خدا رو شکر دوباره دور هم جمع شدیم.
فردا پدر مادرت میرن ایران، اگه بخوای برای تو هم بلیط میگیرم باهاشون بری، حنان و مامان انتصار رو هم میفرستم چطوره؟
_من بدون تو جایی نمیرم، برم ایران بدتر نگران میشم، دوری از تو رو نمیتونم تحمل کنم.
علی: مامان انتصار دلش میخواست بره زیارت امام رضا، بنظرم باهاشون برو، بعد زیارت دوباره برمیگردی پیشم.
_نه علی، نه. مامان و حنان اگر میخوان برن، من نمیرم، بدون تو هیچ جا نمیرم.
علی: باشه عزیزم باشه، یکم چشمهات رو ببند، استراحت کن.
_ تو که دیگه نمیری؟
علی: نه همین جا هستم، آروم بخواب.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~