eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
698 دنبال‌کننده
681 عکس
415 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_50 #من_عاشق_نمیشوم تابستون سال ۱۳۹۳ مصادف با شب ولادت امام علی بود که بالاخره انتظار هر دوتام
با کلی سختی و بدو‌بدو کارهام رو انجام دادم و بالاخره منتقل شدم بعلبک لبنان، دقیقا زمانی که داعش تقریبا تو قدرت بود. آخرین چیزی که در مورد جنگ لبنان یادم هست مربوط به جنگ ۳۳روزه هست. حدود ۱۰سال قبل، خیلی هم دلخراش بود اون جنگ. اما یادم هست حضرت آقا فرمودند که بگید جوشن صغیر پخش کنن تو کل شهر، حزب الله لبنان هم همین کار رو کردن و جنگ روز۳۴‌ام به پایان رسید. اوضاع بعلبک اصلا خوب نبود، اینجا شبیه همه چیز بود جز شهر، البته ما محل زندگیمون یکم وضعش بهتره اما هرچی وارد شهر میشی و جلوتر میری چیزی جز خرابی به چشمت نمیخوره. حدود ۲سالی هست که الان لبنان هستیم، سال اول که اینجا بودیم بعد از چند ماه متوجه شدم حال خوشی ندارم، حس کردم مریض شدم، علی خونه نبود، کلا از وقتی که اومدیم لبنان یکسره پشت جبهه کار تبلیغی انجام میده. منم مشغول کارهای خونه بودم، البته خونه و مطب باهم یکی شده بود، هرکس زخمی میشد خونه ما پاتوقش بود، بعضی وقت‌ها یادم میرفت که من متخصص زنان زایمانم. یه روز که مشغول کار بودم حسابی سرم درد گرفت، اینقدر که حس میکردم یه کوه رو بدنم گذاشتن و نمیتونم بلندش کنم. کشان کشان خودم رو رسوندم به موبایل که به حنان خواهر علی زنگ بزنم، میشه گفت تو این دوسال از بس سر و‌کار داشتم با بیمار و غیره که آروم آروم عربی حرف زدنم هم راه افتاد. با هزار زحمت خودم رو به موبایل رسوندم، اما چشم‌هام مگه یاری میکرد که ببینم چیزی رو، فقط سیاهی بود، علی هم یک هفته بود که خبری ازش نبود. هرکاری کردم که شماره رو ببینم نشد، به یک باره با صدای مهیبی که نزدیک هم بود من از حال رفتم. چشم که باز کردم، انتصار خانم و حنانه بالا سرم بودن. _ سلام انتصار خانم بیچاره یکسره گریه میکرد، حنان هم مثل علی تقریبا فارسی بلد بود پرسیدم: _حنان چی شده؟ حنان: یه موشک خورده دقیقا پشت خونتون، وقتی رسیدیم تو بیهوش بودی، هرچی هم خواستیم به علی خبر بدیم نشد، میگن نیروهای اسرائیلی تا داخل شهر هم اومدن. _ الان چقدر وقت اینجام؟ حنان: یه ساعتی میشه. راستی الهه یه خبر _چیه؟ حنان: دکتر گفته احتمالا بارداری تو این شرایط این خبر حکم تیر خلاص رو برای من داشت، تو نبود علی حالا باردار هم شدم. اون همه احساسات و بگو بخندهای من و علی، از زمانی که اومدیم لبنان تبدیل به اشک و آه و ناله شده. تو ایران که بودم، وقتی میدیدن الهه اینقدر با احساس داره عمل میکنه، میگفتن محاله الهه که اینقدر جدی و منطقی بود اینطور رفتار کنه، اما حالا... هر شب اشهدم رو میخوندم و میخوابیدم، هیچ تضمینی نبود زنده بیدار بشی. گه گاهی صدای رگبار و موشک از دور شنیده میشد، منم همراه حنان و انتصار خانم تو خونشون میموندیم، منتظر بودم علی بیاد. خبر دادن که دوباره زخمی و مجروح آوردن، خودم رو جمع و جور کردم و همراه حنان رفتیم خونه خودم. ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
https://eitaa.com/taravosh1/4 پارت1 https://eitaa.com/taravosh1/15 پارت 2 https://eitaa.com/taravo
سلام و عرض ادب خدمت اعضای جدید کانال لینک پارت‌های فصل اول اینجا موجود هست، به راحتی به پارت‌ها دسترسی پیدا کنید🙏🌹 لینک رواق هم خدمت شما اعضای تازه وارد https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫 دوستان عزیز یه نکته، تاریخ های وارده در رمان از اول تغییر کرد، فقط تاریخ ها چند سال کشیده شد عقب، به قبل شهادت حاج قاسم.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت۱ #عشق_در_میان_آتش با کلی سختی و بدو‌بدو کارهام رو انجام دادم و بالاخره منتقل شدم بعلبک لبنان
حاج علی خان همراه چندتا از دوستاش اومده بودن، بچه‌هایی که تو خط زخمی شده بودند رو آوردن، یکیشون پسر۱۸ساله بود. دستش تقریبا قطع شده بود، یکی هم انگشت پاش رو از دست داده بود. علی خیلی آروم و سر به زیر سلام کرد. _ علیکم السلام. من مشغول مداوای این چندتا زخمی شدم، حنان و علی رفتن یه گوشه ایستادن،مشغول حرف زدن شدن؛چشم‌های علی سمت من بود و معنا‌دار، احتمالا حنان گفته بود که من امروز چه خطری از سرم گذشت و باردار هم هستم. کار زخمی‌ها که تموم شد، منم رفتم طبقه بالا که مثلا اتاق شخصی من و علی بود. علی پشت‌سرم داخل اتاق اومد. علی: معذرت میخوام که آوردمت اینجا. _ تو که منو به زور نیاوردی اینجا، من با اختیارم اومدم، ولی علی من قبلا هم بهت گفتم من نمیتونم دوری تو رو تحمل کنم، یه خبر از خودت بهم بده، دو‌هفته‌است خبری ازت نیست. علی: درسته ما پشت خط هستیم، ولی واقعا کارمون سخته الهه. _ میدونم سخته، میون این همه سختی یه کوچلو بهم زنگ بزن، من که نخواستم بیای سر بزنی. علی: حالا اینجوری نکن دیگه دل علی ریش میشه. _ چطوری؟ علی: اینقدر جیگر سوز حرف میزنی فکر میکنم کار بدی کردم، بعد کلی شرمندت میشم. _ علی علی: نفس علی، جان علی. _ میشه مثل وقتی که تو ایران بودیم بگیم و بخندیم؟ من دلم برا اون روزها تنگ شده، علی اون دوسالی که ایران بودیم درسته خیلی درگیر کارهای انتقالی شدیم و یه پامون تهران بود به پامون قم ولی بهترین لحظات عمرم، پیاده روی‌های شبانه، فیلم دیدن‌هامون، اما الان چی؟ حتی یک دقیقه هم نمیتونم ببینمت. علی: تو که اینقدر بی صبر نبودی الهه، دوساله صبر کردی، تو دختر خیلی با ایمانی هستی، اینجور عتاب کردن دور از توئه. البته فکر کنم دلیل این بهانه گیری‌ها رو بدونم چیه _ دلیلی نداره، منم مثل بقیه دلم میخواد شوهرم پیشم باشه. علی دست‌هام رو گرفت، با انگشت شصتش نوازش کرد، گردنش رو کج کرد تا چشمش به چشمم بیفته. علی: دلت میخواست شوهرت پیشت باشه تا خبر بارداریت رو بهش بدی و باهم بگید و بخندید، مثل زمانی که تو ایران تک‌تک این لحظه‌ها رو آرزو کردی. مثل بچه‌ننه‌ها دوباره شروع کردم گریه کردن، خودم هم دلیلش رو نمیدونستم. علی: اشکال نداره، گریه کن، طبیعیه جانم، تغییرات هورمونی زمان بارداری هست، این سرزنش کردن‌ها هم بخاطر بارداری، مردم ویار ترشک و لواشک میکنن، زنم ویار سرزنش کردن و گریه داره. با مشت زدم تخت سینه علی. _نامرد، تو این حالت‌هم دست از مسخره بازی بر نمیداری. بالاخره سرزنش‌ها و گریه‌هام جواب داد، بعد از منتقل کردن زخمی‌ها علی زنگ حاج قاسم زد و ازش سه روز مرخصی خواست،حاج قاسم هم کم نگذاشت، چون شرایط روحی علی‌رو میشناخت بهش سه هفته مرخصی داد. تو این سه هفته دوباره شدم الهه قبل، از تک‌تک لحظه‌هام استفاده میبردم، یک لحظه جدا از علی نبودم،خونه مادر علی و خواهرش هم به ما نزدیک بود، زود به زود به هم سر میزدیم. نهار و شاممون که سر یه سفره بود، چهار نفری سر سفره مینشستیم، برادرهای علی تو میدون جنگ بودن، هر‌ازگاهی سر میزدن. علی همیشه به حال اونا غبطه میخورد، میگفت: کاش منم روحیه اینا رو داشتم، متاسفم برا خودم. اما من خوشحال بودم، چون اگر علی میرفت میدون حتما با سر بریده،دست و پای بریده علی باید روبه‌رو میشدم. اما خب علی آدم کمی نبود، همین که تو گردان حاج قاسم بود برای اینکه داعش و نیروهای اسرائیلی بتونن بکشنش کافی بود. یه روز من و علی نشسته بودیم خونه و هرکدوم مشغول کاری بودیم. صدای در رو شنیدیم، غیر از انتصار خانم حنان کسی رو نداشتیم به ما سر بزنه. علی رفت در رو باز کنه، منم از گوشه پنجره پشت پرده نگاه میکردم. دیدم علی خیلی گرم گرفته، اگر انتصار خانم و حنان بودن اینقدر گرم گرفتن معنی نداشت، یعنی کی میتونه باشه. ازپشت پنجره کنار رفتم، گفتم حتما رفقای علی اومدن، چادرم رو برداشتم رو سرم گذاشتم که یهو یه صدای آشنایی اومد. _هاااااا، مامان، رویا🥺🥺🥺 پدر مادرم از ایران همراه حسن و رویا محدثه اومده بودن، دوسال بود که محدثه رو ندیده بودم. محمدعلی ۳سالش بود فقط تصویری اونو دیده بودم. همدیگه رو تو بغل گرفتیم و حسابی گریه کردیم. علی زنگ زده بود، با هماهنگی چندتا از دوستاش تو ایران و لبنان خواسته بود که پدر و مادرم بیان تا من یکم از این تنهایی دربیام. دو ماهی میشد که با پدرمادرم حرف نزدم، تنها ارتباط من با اونا از طریق واتساپ و تلگرام بود؛ دوماه پیش تصویری حرف زدیم. +الهی مادر بمیره برات، چقدر لاغر شدی مادر، اینجا خونه است یا بیمارستان؟ _دوگانه است مادر من😄 + از علی شنیدم که بارداری، نمیدونی وقتی شنیدم چقدر خوشحال شدم. -الهه حسابی دلتنگت بودم، این محدثه که منو کچل کرد، محمد علی هم مدام موبایل دست گرفته خاله خاله میکنه. _ الهی خاله قربون دوتاشون بره. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_2 #عشق_در_میان_آتش حاج علی خان همراه چندتا از دوستاش اومده بودن، بچه‌هایی که تو خط زخمی شده ب
_از نازنین و آقا مجید چه خبر؟ نازنین باردار نشد؟ +والا ما که اومدیم اونا مشهد بودن، مشغول نذر و نیاز بلکه خدا بهشون یه بچه بده، بعد از سقط بچه اولش دیگه باردار نشد، رفتن دست به دامان امام رضا بشن بلکه یه فرجی بشه. _ توکل بر خدا ان شاالله خیره - اگر اونجا بودی میگفتیم نازنین بیاد پیش تو معالجه بشه، اینطوری بهتر هم بود. _من که کار خاصی نمیکردم نهایتش چهارتا دوا و دارو میدادم مثل بقیه، اصل کاری خداست. علی از فرصت استفاده کرد و گفت: علی: الهه جونم حالا که خونوادت اینجان من دیگه برم. _ کجا؟ علی: اااا، الهه جان من سه هفته برا چی مرخصی گرفتم؟ برای روی ماه شما، مامان و بابا هم میخوان یه هفته اینجا بمونن، تو تنها نیستی تا من برم و برگردم. میخواستم بهونه گیری کنم ولی دیدم خیلی بی انصافیه، زن‌ها و دخترهای جوون تر از من شوهراشون رو بیش‌تر از چند‌ماهه ندیدن، تازه علی میره پشت خط دیگه نگرانی هم نداشتم. _ باشه برو، ولی علی تو رو سر جدت یه خبر از خودت بهم بده. دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت: علی: به روی چشم، بانو. روز دوشنبه صبح علی الطلوع علی عازم خط شد، از جایی که ما تقریبا تو مرز بین سوریه و لبنان بودیم خطرات بیشتری ما رو تهدید میکرد. از یه طرف اسرائیل، از یه طرف دست پرورده اسرائیل، داعش. + الهه مادر تو با این سر و صدا چطوری اینجا میخوابی؟ _عادت که نمیتونم بگم ولی کنار اومدم، مهم خود علی هست، تازه همین که حاج قاسم سلیمانی این حوالی نفس میکشه من خیالم راحته. !الهه بابا جان از زندگیت راضی هستی؟ کم و کاستی که ندارید؟ من از علی هم پرسیدم حس کردم خجالت میکشه، ما براتون یه مقدار پس انداز کردیم، برای روز مبادا، هر روقت نیاز داشتید بگید من بهتون بدم، خیلی کم هست ولی خب میشه باهاش کاری کرد. _ نه بابا جون خدا حفظت کنه ممنونم، الحمدلله همه چی خوبه، فقط بابا میشه یه چیزی بگم؟ ! آره قربونت برم بگو _ ما یه بچه‌ای رو سرپرستی مالیش رو قبول کردیم، پدرش و خواهراش و برادراش کشته شدن، مادرش هم حال خوشی نداره، گه گاهی انتصار خانم بهش سر میزنه، ۱۵سالش هست، اگر میشه اون پس انداز رو ما برداریم بدیم به این دختر. ! خب، راستش من برای... مهم نیست من میدم به شما، هرجا خواستی خرجش کن من به اسم شما پس‌اندازش کردم. _ممنون بابا، خدا نگهدارت باشه، سایه‌ات مستدام. یک روز درمیان خونه مامان انتصار و حنان بودیم، روز جمعه قرار بود که برای نهار بریم خونه مامان‌انتصار. همه چیز رو تو خونه جمع و جور کردم، چادرم رو سر کردم که بریم سمت خونه مامان. پامون رو از در خونه بیرون نگذاشته بودیم که صدای تانک توی شهر پیچید، صدای توپ‌هایی که از تانک میزد بیرون به گوش میرسید، بوی تند دود و غبارخاک خفه کننده بود. در حیاط رو بستم خونوادم رو فورا برگردوندم خونه، محمدعلی و‌محدثه حسابی ترسیده بودند. _نترسید خاله چیزی نیست تموم میشه جانم. متوجه شدم صدایی از بالا پشت بوم میاد، هرچی وسیله داشتم انداختم پشت در، دامن پا کردم، روسریم رو درست کردم که به‌راحتی کشیده نشه. صدای قدم هاش نزدیک تر شد، از پشت شیشه در دیدم که یکی پرید تو حیاط. نفسم حبس شده بود، پشت در نشستم و متوسل به حضرت زهرا شدم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_3 #عشق_در_میان_آتش _از نازنین و آقا مجید چه خبر؟ نازنین باردار نشد؟ +والا ما که اومدیم اونا
حنان: باز کن الهه منم. یه نفس راحت کشیدم، در رو سریع باز کردم. _سلام، بیا داخل. حنان: کوچه‌ها رو بستن و محاصره کردن مجبور شدم از پشت بوم بیام، مامان گفت بیام سراغ تو وخانوادت، باید بریم یجایی. _ کجا؟ مگه نمیگی محاصره‌‌است، بچه همراه داریم، پشت بوم خطر داره. حنان: از پشت بوم نمیریم _پس از کجا؟ حنان: بیا تا بهت بگم. وارد اتاقی که مثلا مطب بود شد، کمدی که اونجا بود رو با کمک هم کنار زدیم، یه در اونجا بود. _من دوسال اینجام چطور نفهمیدم. حنان: فکر کردم علی بهت گفته. _ نه چیزی نگفت. حنان: بگو همه بیان، اینجا به زیر زمین میخوره من و داداش علی اونجا رو برا روز مبادا آماده کردیم، وقت نداریم زود بیاید. _مامان انتصار چی؟ حنان: تا ده بشماری اومده. همه خونواده رو فرستادیم زیر زمین، منتظر بودیم انتصار خانم بیاد. _ یکم طول کشید حنان. حنان: بشنو، صدای پای مامان، بریم کمک. انتصار خانم یه بقچه رو پر از غذا کرده کیف پولش رو هم آورده، برا همین طول کشید تا خودش رو برسونه. با کمک حنان وسایل رو سریع گرفتیم، و انتصار خانم رو پایین آوردیم، سریع رفتیم سمت زیر زمین، یه طناب بزرگ انداختیم دور کمر کمد، بعد از اینکه رفتیم، با کمک بابا و حسن کمد و کشیدیم سر جاش، طناب رو هم برگردوندیم، موبایل ها رو یا خاموش کردیم یا گذاشتیم حالت بی صدا. یه مقداری راه رفتیم تو اون تونل تاریک، به یه جایی رسیدیم که تقریبا میشد اسم اتاق رو، روش گذاشت. قالی و پتو بالشت داشت. حنان: اینجا رو ده سال پیش درست کردیم، من اون موقع شش سالم بود، همون موقع که اسرائیل حمله کرد، ۳۴روز ما اینجا بودیم. انتصار خانم: اتفضلوا؛(بفرمایید) _ مامان، بابا، حسن آقا، بفرمایید بخورید. بچه ها از ترس به رویا چسبیده بودن، چادر رویا رو محکم گرفته بودند، محمدعلی رو آوردم بغلم. _ خاله قربونت بره نترس عزیزم، الان همه اینجا دور همیم، تموم میشه. بی صدا گریه میکرد، به نفس نفس زدن افتاده بود، حق داشت بچه، تا حالا صدای تیر و تفنگ از نزدیک نشنیده بود. _ حنان کجا میری؟ حنان: الان میام. یکم از ما جدا شد، یه حالت پیچ مانندی داشت، چیزی پیدا نبود، به حالت خمیده باید وارد اونجا میشدی. از مامان انتصار پرسیدم حنان کجا رفت: انتصار: الان میاد متوجه میشی( البته به عربی) بعد از چند دقیقه با چهارتا کلاشینکف و سه تا کلت کمری و دوتا نارنجک دستی برگشت، سه تا خشاب هم همراهش آورده بود. حنان: اینا ممکنه لازم بشه، کی بلد کار کنه باهاشون. ! بده من دخترم من بلدم. حسن: منم بلدم. _ اینا رو چطور آوردی؟ حنان: هر وقت داداش طاهر و دوستاش از جنگ میان با خودشون اینا رو میارن، ماهم اینجا اینا رو پنهون میکردیم. نیاز میشد، چند بار اومدیم اینجا، همیشه هم بخاطر اینکه اینا اینجا بودن نمیترسیدیم، یکم روحیه میگرفتیم. هر بار یه دری باز میشد مقابلم از شجاعت این مردم، حنان اینقدر آروم حرف میزد انگار که یک بلای طبیعی مثل سیل رخ داده و بعد از چند روز تموم میشه میره، روحیه‌اش واقعا ستودنی بود. حبس شدن ما تو اون زیر زمین، یک هفته طول کشید، غذا هامون رو دادیم به محمدعلی و‌محدثه، بچه‌ها بیشتر از ما نیاز داشتن. کم کم توانمون رو داشتیم از دست میدادیم، من هم که باردار بودم، باز هم سردرد اومد سراغم، خدا خدا میکردم از حال نرم. میوه و خشکبار رو میدادیم بچه‌ها خودمون اندازه یه کف دست نون میخوردیم، معلوم نبود چقدر وقت دیگه اینجا باید باشیم. هر چند که از شدت سردرد داشتم هلاک میشدم ولی به زور خودم رو نگه داشتم، نمیخواستم اطرافیان رو تو این شرایط نگران کنم و کاری کنم که درگیر من بشن. توی اون تاریکی حساب روزها از دستمون رفته بود، گوشی من که خاموش شده بود، هرچی به علی پیام دادم جواب نیومد، گوشی حنان و مامان انتصار خاموش بود، طبیعتا شارژش رو نگه داشته بود، گوشی حنان رو روشن کردیم تا به علی دوبار پیام بدیم. حنان: سلام داداش علی، اگر برگشتی بدون که ما جامون امن هست، رفتیم یه جای امن، خیالت راحت. مجبور بودیم اینطوری پیام بدیم تا اگر خدایی نکرده اتفاقی افتاد لو نریم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۴ #عشق_در_میان_آتش حنان: باز کن الهه منم. یه نفس راحت کشیدم، در رو سریع باز کردم. _سلام، بی
آخرین زور باتری ها رو نگه داشتیم؛ از تاریخ‌هایی که روی موبایل بود فهمیدیم الان ده روز هست اینجاییم، دیگه هیچی غذا نداشتیم، نه برای بچه‌ها نه برای خودمون. مامان انتصار دستش رو گذاشت رو پشتم، هی بهم دلداری میداد. دیگه جونم داشت تموم میشد، سردردم دیوونه‌ام کرده‌بود. یکم چشم‌هام رو بستم، به دیوار تکیه دادم، شاید سردردم آروم میشد. دیگه هیچ راه ارتباطی نداشتیم، خیلی هنر کرده بودیم که نوبتی گوشی‌هامون رو گذاشتیم برا ارتباط که اون هم دیگه قطع شد. _ آخ علی، آخ؛ کجایی؟ چرا جواب پیام‌ها رو نمیدی؟ با صدای پاهایی که بالای سرمون بود همگی به حالت آماده باش در‌اومدیم، من و حنان و محمدعلی و محدثه و رویا و مامان رفتیم عقب‌تر، بابا و حسن جلوی ما تفنگ به دست آماده بودند، سردردم شدت گرفت، از ترس تمام بدنم میلرزید، لرزش فَکَم رو هم نمیتونستم کنترل کنم. رویا محدثه رو محکم بغل کرده بود، منو حنان و محمدعلی هم محکم همدیگه رو بغل کرده بودیم. دستشون به کمد رسیده بود، صدای کشیده شدن کمد می‌اومد. مدام شهادتین خوندم، صلوات فرستادم، اون لحظه تمام خاطرات خوشم با علی جلو چشمم اومد، اون لحظه حتی دلم برای بچه‌ای که هنوز دنیا نیومده بود هم تنگ شد. _ مامان دورت بگرده، باهم میریم بهشت، منو ببخش که نتونستم ازت خوب مراقبت کنم، حلالم کن.😭 حنان: الهه نترس، کسی جز داداش علی از اینجا خبر نداره، مطمئنم داداشم اومده. _ ممنونم از دلداریت حنان. لای در باز شد، نور باریکی به داخل اومد، تفنگ ها هم آماده بودند، یک باره یکی جفت پا پرید تو تونل. با چراغ قوه‌ای که دستش بود، ما رو برانداز کرد. صدای خنده‌اش بلند شد، چراغ قوه رو، روی صورت خودش گرفت، یه جوون یه‌لا قبا، با ریش‌های نارنجی، مقابل ما بود. اگر شلیک میکردیم ممکن بود بقیه نیروها هم بفهمن و بیان، اگر هم شلیک نمیکردیم ما کشته میشدیم. صدای تیر و تفنگ‌ها از بالای سرمون شنیده میشد، بیرون درگیری بود. _یعنی علی اسیر شده که اینا از اینجا با خبر شدن؟ حنان: نه محاله، اون هیچ وقت اینجا رو لو نمیده. _ پس چطور فهمیدن ما اینجاییم؟ حنان: نمیدونم، منم دارم به همین فکر میکنم. چشم‌هام رو به زور باز نگه داشتم، دست و پاهام رو به سردی میرفت. درگیری شدت گرفت، بابام و حسن، داعشی رو گرفتن و با قنداق تفنگ بیهوشش کردن. دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم، دست‌هام بی حس شد و از حال رفتم. + الهه مامان، الهه... - آبجی، الهه، بیدار شو. چشم‌هام نمیدید، ولی میتونستم بشنوم، جوون حرف زدن و حرکت کردن نداشتم. ولی همه چی رو میشنیدم. نمیدونم چقدر درگیری طول کشید، ولی یه ساعتی به بعد صدای تیر و تفنگ نمی‌اومد، یه صدای‌آشنا می‌اومد ولی صدای علی نبود. یا خوابم برده بود یا بیهوش شده بودم که دیگه حتی صدا‌ هم نشنیدم. نمیدونم چقدر بی‌هوش بودم، چشم که باز کردم، چشم‌های علی روبه روم بود، دست مردونه‌اش روی سرم بود. علی: منو ببخش الهه، من دوباره اشتباه کردم. با شنیدن صداش فقط گریه کردم، نمیدونستم اشک شوق بود یا از ترس و دلتنگی. علی: دیگه تموم شد، همه چی تموم شد، خدا رو شکر هم حال تو خوبه هم بچه. _ پدر مادرم؟ رویا، مامان انتصار؟ علی: همه حالشون خوبه، همه. _ علی درگیری شده بود، داعشی روبه‌روی ما بود. علی: میدونم، من اونجا بودم، دیدم همه چی رو، چهارتا داعشی اومده بودن داخل، ما که رسیدیم اونا هم دست پاشون رو گم کردن، تو شادی بودن که تونل رو پیدا کردن ولی شادیشون رو به عزا تبدیل کردیم. _ چطور ما رو پیدا کردن؟ اصلا تو چرا جواب پیامم رو ندادی؟ علی: واقعا جاش نبود، من میخوندم ولی جاش نبود پیام بدم یا زنگ بزنم، میدونستم شما کجایید، اونی که اینجا رو ناخواسته لو داده پسر ابو بلال بود، قبلا با ما یه بار اینجا پناه آورده بود، اومده بود که اینجا پناه بیاره کمد رو که کنار کشیده داعش از پشت سر اون رو زد. با راهنمایی ابو مهدی خودمون رو رسوندیم اینجا، چهارتا داعشی مست و لایعقل که مشغول پایکوبی بودن رو زدیم، وقتی رسیدم بالا سرت بیهوش بودی. شهر دوباره امنیتش رو بدست آورد، این ده روز ما حسابی درگیر بودیم، شهر دوباره افتاد دست نیروهای حاج قاسم، الان هم همه دوباره مثل قبل جمع شدن دور هم منتظرن ما دوباره برگردیم. سرم که تموم شد و دوباره جون گرفتی برمیگردیم خونه. بعد از حدود یک ساعت، برگشتیم خونه، مادر بیچاره‌ام چشم‌هاش کاسه خون شده بود، از شدت گریه. + الهی دورت بگردم مادر، چی شدی دورت بگردم؟ - خوبی الهه جون؟ !بیا بشین بابا، بیا بشین. _ من حالم خوبه نگران نباشید، خوبم. انتصار خانم و حنان، تو همین چند ساعت خونه رو تمییز کرده بودند، هیچ ردی از خون و داعشی نبود.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۵ #عشق_در_میان_آتش آخرین زور باتری ها رو نگه داشتیم؛ از تاریخ‌هایی که روی موبایل بود فهمیدیم
با کمک علی رفتم تو اتاق دو نفره خودمون. علی: یکم دراز بکش، حالت بهتر میشه. _ممنون علی: من الان میرم میگم یکم غذا درست کنن بیارن بخوری جون بگیری. _غذا نمیخوام، یکم اینجا بشین. علی: الهه تو زن قوی‌‌ای بودی، چرا هنوز میلرزی؟ همه الهه رو به دختری میشناختن که تمام وجودش رو تسلیم خدا کرده بود، حضرت زینب رو الگو قرار داده. حالا چرا اینطوری شدی؟ _ بهم حق بده علی، من تا حالا از جنگ چیزی ندیده بودم، داعشی از نزدیک ندیده بودم، خودت چه حالی بودی وقتی که خواهر و پدرت رو از دست دادی؟ علی: حالم بد بود ولی سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم، بخاطرخونوادم. آروم باش، توکلت به خدا باشه، خدا رو شکر دوباره دور هم جمع شدیم. فردا پدر مادرت میرن ایران، اگه بخوای برای تو هم بلیط میگیرم باهاشون بری، حنان و مامان انتصار رو هم میفرستم چطوره؟ _من بدون تو جایی نمیرم، برم ایران بدتر نگران میشم، دوری از تو رو نمیتونم تحمل کنم. علی: مامان انتصار دلش میخواست بره زیارت امام رضا، بنظرم باهاشون برو، بعد زیارت دوباره برمیگردی پیشم. _نه علی، نه. مامان و حنان اگر میخوان برن، من نمیرم، بدون تو هیچ جا نمیرم. علی: باشه عزیزم باشه، یکم چشم‌هات رو ببند، استراحت کن. _ تو که دیگه نمیری؟ علی: نه همین جا هستم، آروم بخواب. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#ادامه_پارت_۵ با کمک علی رفتم تو اتاق دو نفره خودمون. علی: یکم دراز بکش، حالت بهتر میشه. _ممنون علی
من و علی شال و‌کلاه کردیم تا فرودگاه مامان و بابا و حنان و مامان انتصار رو همراهی کردیم. بعد از اینکه خیالمون راحت شد که اونا به سلامت میرسند و هواپیما پرواز کرد برگشتیم سمت خونه، بنده‌خداها دل نگران برگشتن ایران، کلی سفارش کرد مراقب خودت باش مادر، حتی اصرار کرد باهاشون برم ایران بعد زایمان بیام، اما قبول نکردم. تو راه برگشت علی بجای خونه خودمون یه راست رفت خونه مادرش. _ چرا اینجا اومدی علی؟ علی: اومدم لباس‌های طاهر رو جمع کنم. _ چیکار لباس‌های طاهر داری؟ پیراهن وشلوار رو بغل کرد و زد زیر گریه، باورم نمیشد علی گریه کنه، تا دیروز منو به صبر و بردباری میخوند اما حالا... نشستم کنارش، دست هاش رو گرفتم، میتونستم حدس بزنم چی شده. _ طاهر شهید شده؟ علی: روز دوم محاصره شهر بود،من هنوز نرسیده بودم شهر، شب که رسیدم مقر دیدم یه ماشین اومد ایستاد، یه عده زخمی، یه عده هم شهید شده بودند، ابونافع که پیاده شد با من حرف نزد، دستش رو به شونه من زد و رفت پیش ابومهدی. حدس میزدم چیزی شده، بین همه شهدا و زخمی‌ها گشتم خبری از طاهر نبود، تا اینکه روز چهارم یه جعبه چوبی اومد مقر، گفتن جانشین ابوبکر البغدادی پیام آورده برامون، ابو مهدی و حاج قاسم در صندوق رو باز کرد، سر طاهرو سر یه پسر افغانستانی از تیپ فاطمیون رو فرستاده بودند، بدنش رو بهمون پس ندادن.😭 من نمیدونستم چیکار کنم، شنیده بودم شب قبلش سر اسماعیل رو بریدن و حاج قاسم چهل دقیقه همزمان با اون گریه میکرد ولی نمیدونستم طاهر هم شهید شده. _ مامان انتصار میدونه؟ علی: نه، برا همین فرستادمش ایران بره سرگرم زیارت بشه. من دل گفتن این خبر رو بهش ندارم. الهه طاهر فقط ۲۰سالش بود، چند شب قبلش اومده بود پیشم میگفت میخوام مثل تو زن بگیرم، اگر دختر خوب ایرانی سراغ داری معرفی کن، گفتم چرا ایرانی؟ گفت: دوست دارم شبیه آبجی الهه باشه، خیلی صبوره، خیلی خانمه، من خیلی آبجی الهه رو دوست دارم، ذوق کرده بود وقتی شنید داره عمو میشه. منم کنار علی کم آوردم و اینبار دوتایی زدیم زیر گریه. علی مدام میگفت: آه علی الاکبر، آه علی قلب الحسین، آه علی العباس. برا خودش روضه میخوند عربی گریه میکرد، نمیخواست اشک‌هاش بی هدف بریزه. علی: الهه تو الان تو شرایطی هستی که دعات مستجاب میشه، برام دعا کن این دلی که میلرزه ثبات بگیره، منم دلم میخواد شهید بشم، برام دعا کن الهه، دعا کن شهامتش رو پیدا کنم، دعا کن بتونم با این غم کنار بیام. _ میخوای بری شهید بشی؟ پس من چی میشم؟ این بچه چی؟ ما باید باهم شهید بشیم، جهنم هم که بخوام برم بدون تو نمیرم. چند روزی رو کنار هم گذروندیم، دلم میخواست مثل همه مادرها برم سونوگرافی و از حال بچه‌ام خبر دار بشم اما اونجا هیچ امکاناتی نبود؛ چشم‌هام رو میبستم و انگشت‌هام رو میگذاشتم رو دستم تا نبضش رو متوجه بشم. گاهی باهاش حرف میزدم، هرچند هنوز خیلی کوچیک بود و ماه دوم بودم ولی برای اینکه از تنهایی دربیام باهاش حرف میزدم. مشغول نهار درست کردن بودم که صدای در رو شنیدیم. _ کیه این وقت روز؟ علی: تو برو تو اتاق در رو هم قفل کن، من برم ببینم کیه. _ باشه. علی رفت سمت در؛ تو این شرایط به راحتی نمیشد در رو به روی هرکسی باز کرد، هرچند شهر دست نیروهای حزب الله بود ولی نفوذی ها که هنوز بودند. پشت در اتاق منتظر علی موندم. علی: الهه بیا بیرون. _ کی بود علی؟ علی: نترس حامد اومده. _ خب بسلامتی؛ چرا ناراحتی؟ علی: بدن طاهر رو پیدا کردن، میای بریم؟ _ بدون اینکه مامان انتصار و‌حنان باشن میخوای دفنش کنید؟ علی: مامان و حنان بیان چی ببینن؟ تن کباب شده‌اش رو که سر نداره؟ حق با علی بود، سخت بود واقعا؛ همراه علی و حامد رفتیم بیمارستان. من که طاقت نداشتم ببینم، حامد و بقیه بچه‌ها سر و تن رو یکی کردن و گذاشتن توی تابوت و دورش رو گل بارون کردند. علی به پهنای صورت اشک میریخت؛ رفت جلو و زیر تابوت داداشش رو گرفت. واقعا روز سختی بود، حس میکردم قلبم میخواد از کار بیفته. تو مجلس خاک سپاری و تشییع جنازه حاج قاسم و ابو مهدی هم شرکت کرده بودند، مراسم رو خونه خودمون گرفتیم، یه چندتا از این در و همسایه ها که هنوز تو شهر مونده بودند هم اومده بودن. حاج قاسم علی رو کنار کشید در گوشش یه چیزی گفت، نفهمیدم چی، تا اینکه روز اعزامش اومد گفت: علی: الهه، حاج قاسم تو سوریه برامون خونه امن پیدا کرده، از بچه‌های خودمون هستند، دوست طاهر و حامد، اونجا همه خانم ها هستند، کارهای تدارکات رو انجام میدن، میای بریم؟ اینجور تنها نمیمونی تا هفته دیگه که مامان و حنان برمیگردن. یخورده فکر کردم، دیدم نظر خوبیه؟ اینجوری از علی هم دور نیستم و کمتر نگران میشم. چند دقیقه‌ای لباس هام و آماده کردم و وسایلم رو با خودم آوردم گفتم شاید اونجا نیاز بشه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۶ #عشق_در_میان_آتش من و علی شال و‌کلاه کردیم تا فرودگاه مامان و بابا و حنان و مامان انتصار ر
روزها گرم و شب‌ها‌به‌شدت‌،سرد‌و‌استخوان سوز بود. برخلاف شهر که صدای تیر و تفنگ رو از دوردست‌ها میشنیدیم، اینجا لالایی بچه‌ها صدای تیروتفنگ بود. خونه‌ای که در‌ اون مستقر بودیم به شدت‌امنیتی بود، دیوارهایی بتنی به‌کار برده بودند که محافظ ما زنان باشه. حرم خانم زینب نزدیک‌بود، آخر هفته‌ها دسته جمعی و گروهی میرفتیم زیارت. داعش روی دیوارهای حرم نوشته بود‌: (سترحلین‌ مع اسد)»»»»(همراه بشار اسد نابود میشوی). برایم جای سوال بود که اینا مگه با شعار آزادی بیان پیش نیومدن؟ چی شد پس حالا تخریب قبور رو جایز میدونن. خودشون قبر ابن تیمیه رو آباد میکنن و محکوم میکنن کسانی که به اونجا حمله کردند، ولی به ما که میرسه مرتد و کافر خونده میشیم. انگار خوشی به اهل بیت نیومده بود، حتی قبورشون هم مورد تجاوز قرار گرفته، تو سوریه هر روز، عصر عاشوراست که اسارت اهل بیت رقم خورد؛ اما یک تفاوت هست با عصر عاشورا، اینجا هزاران عباس و علی‌اکبر برای خانم‌زینب جان میدهند، خون عباس و علی‌اکبر بر زمین ریخت و هزاران عباس از آن جوشید و متولد شد. _الو، سلام علی: سلام عزیزم، خوبی؟ _چرا آروم حرف میزنی؟ علی: دفترم، صدام بیرون میره، مجبورم آروم حرف بزنم. _ کاری داشتی؟ علی: گفتم حالت رو بپرسم، نی‌نی‌ چطوره؟ _ هردوتامون خوبیم، اگر بابایی بیاد یکم ببینیمش بهتر هم میشیم. میتونستم تصور کنم علی الان با این حرفم چه لبخندی داره میزنه. علی: دو هفته دیگه باهم برمیگردیم خونه. _ ان شاالله. علی: کاری نداری خانمی؟ _ نه ممنون. علی: آها راستی، یه بیمارستان هست اینجا یکم امکانات داره، دور هست ولی بریم یه چکاپ کنیم بد نیست. _ دستت درد نکنه بابایی، شما سالم بیا برگرد، ما هیچی ازتون نمیخواییم. علی: باشه مامانی خانم. ام‌حسن، از همه ما بزرگ‌تر بود، سه تا از پسراش شهید شده بودند، همسرش هم تو همون محاصره ده روزه شهر همراه طاهر و بقیه شهید شده بود، اما همچنان مقاوم بود، با جون دل غذا میپخت، اونجا همه هوای منو داشتن، وقتی فهمیدن از ایران اومدم کلی منو تحویل گرفتن، کار سنگین رو به من نمیدادن. جمع دوستانه‌ای داشتیم، ام‌حسن عربیش خیلی برام قابل فهم تر بود، لهجه‌اش کمتر بود، راحت‌تر متوجه‌میشدم چی میگن‌. تو جمعمون یه بچه دوساله بود که دستش شکسته بود، این بچه همه خانواده‌اش رو از دست داده، آوردنش اینجا هربار یکی اینو گردن میگیره و سرگرمش میکنه. رئوف با من بیشتر دوست شده بود. ام حسن: رئوف خیلی با تو رفیق شده، اگر موافق باشی رئوف با تو باشه ما هم بقیه کارها رو میکنیم. _ خیلی هم عالی، من هم به رئوف میرسم هم کمکتون میکنم، دوست ندارم بقیه حس کنن من اینجا برای خوش گذرانی اومدم. ام‌حسن: اینجا رو من اداره میکنم، کسی جرأت نمیکنه رو حرفم حرف بزنه☺️ _ خدا حفظتون کنه. مادر بودن رو زودتر از به دنیا اومدن بچه‌ام داشتم تجربه میکردم. با رئوف فارسی حرف میزدم، گوشش بیشتر آشنا میشد با فارسی، ارتباطمون هم راحت‌تر میشد. اما خب رئوف اصلا حرف نمیزد، همه حرف‌هاش رو با اشاره میگفت، خیلی سخت بود برام، این بچه زبونش باز نمیشد. اما من نمیگذاشتم ساکت بمونه، بعضی وقت‌ها آروم و ضعیف میگفت: مامان من ازش خواستم منو مامان صدا بزنه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۷ #عشق_در_میان_آتش روزها گرم و شب‌ها‌به‌شدت‌،سرد‌و‌استخوان سوز بود. برخلاف شهر که صدای تیر و
تو اتاق خونه مشغول بازی با رئوف بودم که صدای یا حسین خانم‌ها رو از تو حیاط شنیدم. _ رئوف مامان اینجا بشین الان برمیگردم. طبق معمول بدون حرف زدن فقط سر تکون داد. وارد حیاط شدم، دو تا شهید آورده بودند، هر دوتا ایرانی، یکی هم زخمی. فورا وسایلم رو برداشتم و اومدم تو حیاط یه ملافه سفید داشتیم، اونو پاره کردم، چندتا ، تا زدم ازش خواستم اینو به دندون بگیره، تیر توی ران پاش اصابت کرده بود، توی شرایطی که میشه گفت تقریبا غیر بهداشتی بود مجبور شدیم دست به این کار بزنیم، تو مسیر آمبولانس رو زده بودند، بخاطر همین نمیشد اونا رو بیمارستان برد. به هر سختی‌ای بود تیر رو بیرون کشیدم، مقداری، نخ بخیه و استریل داشتم، پاش رو بستم. رزمنده لبنانی: خدا خیرتون بده خانم دکتر، ممنونم. _ خواهش میکنم، خدا سلامتی رو ان شاالله زودتر شامل حالتون بکنه. رزمنده: الان میتونم دوباره برم؟ _ کجا؟ با این پا؟ تازه بخیه زدم، یکم تکون بخورید خونریزی میکنه، تا حداقل سه هفته نباید اصلا تکونش بدید. رزمنده: خانم دکتر سه‌هفته خیلیه، ما باید بریم خط، بچه‌ها رو یکی‌یکی میزنن. _خدا هست، شما با این پا برید قطعا نمیتونید بجنگید، ممکنه اسیر بشید اون موقع بدتر. ام حسن: پسرم حرف گوش کن، سه هفته اینجا بمون، پات بهتر شد خودم میفرستمت بری جبهه. بنده خدا دیگه حرفی نزد، تا سه هفته تو خونه موند. ماریا: الهه، رئوف داره گریه میکنه، تو رو صدا میزنه. _ الان میام. ... رئوف مامان چی شدی؟ دورت بگردم، چرا گریه میکنی؟ بغلش کردم و اشک‌هاش رو پاک کردم، ام حسن یه مقدار پوره سیب زمینی درست کرده بود، تو کاسه گذاشت و به من داد تا به رئوف بدم. ام حسن: خیلی برام عجیبه، رئوف هیچ وقت برای هیچ کدوم از ما گریه نکرد، خیلی بهت وابسته شده. چیکار میکنی براش؟ _ هیچی والا، فقط باهاش بازی میکنم، شما که شاهدید. ام حسن: خدا حفظت کنه دخترم، بچه صالح و سالم بهت بده ان شاالله خیلی کار ما رو راه انداختی، نمیدونی چقدر خوشحالم میبینم زبونش باز شده و تو رو صدا میزنه. _ خدا رو شکر. هفته آخر که قصد کردیم برگردیم بعلبک، با علی صحبت کردم، ازش خواستم رئوف رو هم با خودمون ببریم من که تنهام، توی ماه‌های بعد هم سختم میشه بیام اینجا حداقل اونجا تنها نمیمونم. علی هم قبول کرد، رو حرف نه نیاورد. حقیقتش خیلی از این جمع خواهرانه خوشم اومده بود، دلم نمی‌اومد اینجا رو رها کنم، تو این سه هفته ، چهاربار تونستم برم حرم زیارت. اگر برگردم از زیارت محروم میشم، ولی خب زندگیم رو هم نمی‌تونستم رها کنم. ام حسن: برو دخترم خدا به همراهت، کاش میگذاشتی رئوف اینجا بمونه. _ نه میخوام سرپرستیش رو قبول کنم و با خودم ببرمش، من بچه‌ها رو دوست دارم، اینجاکارتون سخته، من بیکارم، میتونم بهش برسم. ام حسن: ظهور امام زمان رو ببینی ان شاالله، سایه پسرم علی از سرت کم نشه ان شاالله. _ ممنونم از دعای قشنگتون. بعد از حدود یک ساعت علی و حامد اومدن دنبالمون، رئوف رو بغل کردم و سوار ماشین شدیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~