🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۱۸ #عشق_در_میان_آتش دونفر اومدن سراغم، دستهام رو باز کردن، گفتن باید لباسها رو بپوشی. _میر
#پارت_۱۹
#عشق_در_میان_آتش
بعد از چند ساعت به هوش اومدم، بدنم کوفته بود، تا مغز استخوانم تیر میکشید.
لگدهای ضعیف بچههام رو حس میکردم، خدا رو شکر که هنوز زنده هستند.
بعد از ساعتی سر کلهاش پیدا شد.
داعشی: سلام، حبیبه، زن باید کتک بخورد گاهی سرکشی میکنی ولی خب خوشگلی، با من راه بیا.
_ راه بیام؟ با قاتل مردم؟
داعشی: ما فقط با مرتدین و رافضیها میجنگیم.
_ رافضیها؟ شیعه از کی رافضی شده؟ کدوم عمل شیعه باعث شده تو فکر کنی اونا رافضی هستن؟
داعشی: کدام عمل؟ بیا بشمارم.
ساخت گنبد بر سرقبرها، زیارت قبرها توسط زنان، از همه مهمتر قبول نداشتن عمر و ابوبکر بزرگترین و محبوب ترین صحابه و قبول کردن علی ، تازه بخاطر علی کتک خوردی، از علی دست بکش تا ملکه من بشی و بهشت الهی رو برا خودت کنی.
خدا علی را لعن...
اجازه ندادم ادامه بده محکم گفتم:
_ اگر ساخت گنبد مشکل داره چرا قبر ابن تیمیه رو آباد کردید؟ شما که میگی پیامبر قبول داری، دختر پیامبر هر روز زائر قبر پدرش بود، تو عمر و ابوبکر رو به عنوان صحابه قبول داری ولی علی رو نه؟ مگه علی جز صحابه نیست؟ تازه هم صحابه است هم داماد پیامبر هم پسر عموش.
داعشی: ابن تیمیه اسلام رو احیا کرد، باید همه اون رو بشناسن، اسلام الان مدیون ابن تیمیه است.
_ خودت هم بهش اعتقاد نداری، کدوم اسلام، اسلامی که پیامبر آورد کجاش شبیه این اسلام شماست؟ پیامبر گفت کشته ها رو تو جنگ مُثله نکنید، نسوزونید، زن و بچه رو اسیر نکنید، اسلام شما کجاش شبیه این اسلامه؟ ابن تیمیه سب صحابه رو جایز نمیدونه ولی به علی(ع) میرسه میگه لعنش جایز، ابن تیمیه بیاد اول بگه علی آیا جز صحابه بود یا نه؟ قطعا نمیتونه انکار کنه که نبوده، چون همه میدونن علی جز صحابه بود حتی عمر و ابوبکر هم به این اعتراف کردن. من چه جهنم برم چه بهشت از علی صلواتالله علیه دست نمیکشم، دین یعنی علی، نجات جون من بهشت من علیابنابیطالب
وقتی دید اینجوری جوابش رو دادم عصبانی شد و از کَشوی اتاق یه شوکر بیرون آورد و گرفت زیر شکمم.
داعشی: حالا از علی کمک بخواه، بگو بچههات رو برگردونه، بگو از دست من نجاتت بده، یالا بگو، بگو.
دست وپام شل شد، بچهها یکی دوتا لگد زدن و دیگه همه چی تموم شد، بی حال و بی جون یه گوشه اتاق افتادم، فقط از حضرت زینب خواستم بهم صبر بده، در این اسارت فقط صبر زینبی باید میکردم.
هر چند دقیقه تا یکم تکون میخوردم با شوکر و میافتاد به جونم.
نیمه بیهوش بودم که متوجه شدم صدای همهمه میاد، صداها نامفهوم بود، چشمهام رو نمیتونستم باز کنم.
با درد به هوش اومدم.
دعوا بین داعشیها بالا گرفته بود، در این میون یکی از اونا متوجه شد من به هوش اومدم، با یه حالت خاصی سراغم اومد.
ابو سالم: سلام، من ابو سالم هستم، شما باید خانم دکتری باشی که اسیر کردن درسته؟
نمیدونستم چیکار کنم و نمیتونستم جواب ندم.
آروم به نشانه تایید سر تکون دادم. دردهام اجازه نمیداد صحبت کنم.
نمیدونستم الان از چاله تو چاه افتادم، یا نه، شایدم از چاه تو چاهی بدتر افتادم.
ابو سالم یه لیوان آب برام آورد.
ابو سالم: بیا بخور جون بگیری، ان شاالله ابو حمار هم نتیجه کارش رو میبینه. بیا آب بخور از دست نری.
سرم رو به نشونه اعتراض برگردوندم، ابو سالم جلو تر اومد و گفت:
بخور، سم نداره، با اون کاری که این بیشعور سر خود کرده بچهات رو که احتمالا از دست دادی، دیگه تو نباید از دست بری.
بخاطر ضربههایی که به قول داعشی، ابوحمار به من زده بود متوجه شدم کیسه آب بچهها پاره شده.
ابو سالم راست میگفت، بچههام رو از دست داده بودم،برای نجات جون خودم باید کاری میکردم
این ابوسالم هم قطعا با هدف خاصی این همه مهربونی میکرد.
بالاخره بعد از چندبار خواهش آب خوردم، اما به غذا لب نزدم، دوباره دردهام شروع شد.
دردهای شدید شبیه به درد زایمان سراغم اومد، دردها پشت سر هم و شدید بود،
خیلی سعی کردم خودم رو نگه دارم، ولی ظاهرم نشون میداد که من چقدر دارم درد میکشم.
ابوسالم که متوجه حالم شد، سریع دست و پام رو باز کرد، آب به سر و صورتم زد.
ابو سالم: خانم دکتر، خانم دکتر
دیگه متوجه نبودم اطرافم چه خبره فقط شنیدم یکی صدا زد، حامد بیا داخل.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
📌 تعداد زائرین اربعین سال ۱۴۴۵ قمری به ۲۲.۰۱۹.۱۴۶ میلیون نفر رسید.
#این_چه_شاهیست_مگر_این_همه_لشکر_دارد
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۱۹ #عشق_در_میان_آتش بعد از چند ساعت به هوش اومدم، بدنم کوفته بود، تا مغز استخوانم تیر میکشی
#پارت_20
#عشق_در_میان_آتش
دوبار بهوش اومدم، اولین چیزی که شنیدم این جمله بود:
زن داداش خوبی؟
حتما خواب میبینم، توهم زدم، حامد اسیر داعش بود، اصلا به فرض هم فرار کرده باشه چطور منو پیدا کرده؟
بدون اینکه بتونم حرفی بزنم از هوش رفتم.
دلم میخواست دیگه بهوش نیام، آرزو کردم بمیرم، من نمیتونستم با بدنهای بیجون طفلکهایم روبه رو بشم.
هفت ماه اونا رو به سختی با جون و دل نگه داشتم اما حالا به دنیا نیومده از دستشون دادم؛ اون لحظه تو دلم فقط یه چیز گفتم:
خانم رباب شما شش ماه علی اصغر رو بغل کردی، خندههاش رو دیدی، دستهاش رو گرفتی، چسبوندی به سینهات شیر دادی، مِنّتی نیست در راهتون جون میدم اما انصافا این همه سختی حق من بود؟ من بچههام رو بغل نکردم، بو نکردم، خندههاشون رو ندیدم حالا باید جنازهاشون رو بغل کنم.
دلم بد سوخته بود، با دردی خیلی شدیدتر از دردهای قبل بهوش اومدم، جمعی از زنها دورم بودند، یکیشون رو شناختم؛ امحسن بود.
تمام تنم خیس عرق شده بود، به سختی لب زدم وپرسیدم: من کجام؟
امحسن: دخترم نگران نباش تو حرم حضرت زینب هستی.
تمام نیروهام رو جمع کردم و مجدد پرسیدم: بچههام؟
انگار منتظر بودم خبری بهم بدن که اونا حالشون خوبه، نمیخواستم باور کنم اونا رو از دست دادم.
امحسن با گریه دست کشید به سرم و بدون هیچ حرفی از کنارم بلند شد و رفت.
آروم آروم لب زدم بچههام، بچههام.
چشمهام رو بستم، دیگه نمیخواستم این دنیا رو ببینم، دلیل سخت گرفتن دنیا رو به من نمیدونستم، منم آدم بودم، امام حسین هم وقتی علیاکبرش رو اربااربا کردن گفت: خاک برسر دنیا بعد تو علی.
از من چه انتظاری میرفت!؟
فضای سبز اطرافم باعث شد همه خستگیهام رو فراموش کنم، دیگه دردی نداشتم، خنکای هوا صورتم را نوازش میداد، جریان خون رو زیر پوستم حس میکردم.
چند قدمی برداشتم؛ مقداری جلوتر که رفتم صدای گریه بچه میشنیدم، صدای تاب خوردن گهواره هم بود.
صدای گریه برای یک بچهنبود، معلوم بود بیش از یکی هستن.
به اطراف خوب نگاه کردم، سمت راستم در فاصله چند متری یک خانمی بود که پشتش به من بود و گهواره مقابلش بود.
خودم رو بهش رسوندم، مقابلش ایستادم.
_ سلام، خانم؟
خانم: نمیخوای بهشون شیر بدی؟
نگاهی به گهوارهکردم، سه تا بچه تو گهواره بودن، دوتا پسر یه دختر.
_ من شیر بدم؟ من که بچه ندارم، من بچههام رو از دست دادم.
خانم: تو چند ساعته بیحالی، من شیرم محدود بود، از سینهمن کمی شیر خوردن ولی کفایتشون نکرد.
_ شما متوجه نشدید خانم، من بچههام رو مُرده دنیا آوردم، من بچهندارم.
خانم: اینا بچههای تو هستن، علی اصغر، علیاکبر و رباب.
نزار بیشتر از این گریه کنن شیرشون بده.
_ شما کی هستی؟ از کجا میدونی اینا بچههای من هستن؟
خانم: خودت منو صدا زدی، گفتی روا نیست تو شش ماه علی اصغرت رو بغل کنی ولی من بچههام رو بدنیا نیومده از دست بدم و بغل نکنم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_20 #عشق_در_میان_آتش دوبار بهوش اومدم، اولین چیزی که شنیدم این جمله بود: زن داداش خوبی؟ حتما
#پارت_21
#عشق_در_میان_آتش
با شنیدن حرفش حسابی از خودم خجالت کشیدم، نگاهی به گهواره انداختم نمیدونستم الان باید اول به کدوم شیر بدم.
خانم رباب خم شد، علی اکبر رو بلند کرد و سمت من گرفت.
خانم: اول علیاکبر، کمتر از بقیه شیر خورد.
کنار گهواره نشستم و روسریم رو کنار زدم و علیاکبر رو از خانم گرفتم، صورتش مثل ماه بود، محکم به سینه گرفتمش و لبهاش رو بوسیدم و آروم گذاشتمش روی پاهام و دستم رو زیر سرش بردم و شیرش دادم.
دستهاش رو که به سینهمن میزد قلبم از جا براش کنده میشد.
با انگشت اشاره آروم موهای روی سرش رو نوازش کردم، دست روی ابروهاش کشیدم، انگار که سیر شده باشه، دیگه به سینه من مِک نمیزد، آروم بلندش کردم و گذاشتم تو گهواره، علی اصغر و رباب رو هم به همین ترتیب شیر دادم.
بلند شدم که برگردم، خانم رباب دستم رو گرفت و گفت:
الهه فراموش نکن داغ من و تو مقابل داغ مادرمون زهرا چیزی نیست، مادرمون زهرا(س) داغ پدرش رو دیده بود، هنوز چند روز نگذشته بود که به عزای پسر شش ماههاش که دنیا نیومده بود نشست.
با این حرف خانم جا داشت که بمیرم، کسی این حرف رو به من میزد که داغش هزاران برابر بدتر از من بود.
چرا فراموش کرده بودم هر دردی که میکشیم ما شیعیان، هزاران برابر سختترش رو اهلبیت کشیدن،چرا من اون لحظه داغ حضرت زهرا(س) را فراموش کرده بودم.
با صدای امحسن بیدار شدم، سینهام سنگین شده بود، لباس پارهپاره من از شیر سینهام خیس شده بود.
ام حسن از شدت گریه بریده بریده حرف میزد.
_ چی شده ام حسن؟
امحسن: بچهها رو غسل دادم، دلم نیومد صورتشون رو بپوشونم، پارچه پیچوندم دورشون، همراه اممحمد بردمشون کنار ضریح خانم طوافشون بدیم، آروم کنار ضریح، سه تاشون رو گذاشتیم، داشتم روضه علی اصغر میخوندم که متوجه شدم بچهها دارن تکون میخورن، جلوتر رفتم، دختره رو بغل کردم، بدنش گرم بود، خیلی آروم گریه میکرد، دوتا پسرها رو هم دست بردم سمتشون اونا هم گرم بودن و گریه میکردن، عروس اممحمد رو صدا زدیم بهشون شیر داد، اما هنوز سیر نشدن، یکی از پسرها بیشتر از همه گریه میکنه.
با کمک ام حسن بلند شدم، یه چادر انداختن رو تنم و خودم رو رسوندم به ضریح خانم زینب، بچهها از شدت گریه قرمز شده بودن، به چهرههاشون نگاهکه کردم، همون بچههایی بودن که تو خواب دیدم، علی اکبر بیشتر از همه گریه میکرد، بغلش کردم، بوسیدمش، خودم هم همراهش گریه میکردم، چادرم رو ،روی سرم کشیدم لباسم رو بالا دادمو علی اکبر رو شیر دادم.
حرفی برا گفتن نداشتم، همه خانمها یکسره با من گریه میکردن.
هر سه تاشون رو شیر که دادم، گذاشتم روی زمین و نگاهشون میکردم.
امحسن: اسمشون رو چی میزاری؟
_ خود اهل بیت اسمشون رو انتخاب کردن، علیاصغر و علی اکبر و رباب.
اممحمد: الهه دخترم، اقا حامد میخواد شما رو ببینه.
وقتی اسم حامد رو شنیدم، خودم رو جمع وجور کردم و خواستم سریعتر ببینمش، باید میفهمیدم چه اتفاقی افتاده که اینا زنده موندن؟
حامد: سلام زن داداش، خوبید؟
_ سلام، من بهترم، شما حالتون چطوره؟ شما چطور منو پیدا کردید؟ اصلا چطور از دست داعشیها نجات پیدا کردید؟
حامد: همه رو براتون توضیح میدم، فقط منو و محمد ماشین آوردیم، ابو سالم هم ساپورت میکنه، شما رو میرسونیم خونه، رئوف بی طاقت شده، مامان انتصار وحنان از وقتی شنیدن چی شده یکسره هی میپرسن حال الهه چطوره؟
_ ابوسالم؟ مگه اون...!؟
حامد: همه رو توضیح میدم فقط آماده بشید همراه امحسن و اممحمد بریم خونه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~