eitaa logo
🇵🇸بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
652 عکس
384 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسن زاده: چرا رو پای خودت بند نیستی دختر؟ _ چقدر معاینه‌اشون طول کشید؟ حسن زاده: خوبه خودت هم دکتری، خب طول میکشه، تا همه چی رو بررسی کنن، مطمئن بشن وضعیتش ثابته. مشغول صحبت با حسن زاده بودم که، دکتر علی بیرون اومد. نگاهش که به من افتاد سرش رو انداخت پایین. دکتر: نمیدونم چیکار کردید که ،علی یک شبه وضعیتش تغییر کرد. _ من کاری نکردم دکتر، فقط کاش ما دکتر‌ها یاد بگیریم با اعتماد خبر مرگ کسی رو به خانواده‌اش ندیم، حتی اگر صد درصد مطمئنیم طرف برنمیگرده، حتی اگر دستگاه نشون بده طرف تموم کرده. دکتر: برید داخل، بی صبرانه منتظر شماست. _ ممنون‌. حالا که میتونستم برم داخل نمیدونم چرا مردد شده بودم، چند قدمی برداشتم به پشت دَر اتاق که رسیدم بدون هیچ حرفی نگاهش کردم. پرستاری که داشت آخرین وضعیتش رو ثبت میکرد بالا سرش بود. علی: خانم پرستار، اینجایید؟ پرستار: بله، چیزی میخواهید؟ علی: بله، میشه لطفا شماره همسرم رو برام بگیرید؟ پرستار نگاهی به سمت من که کنار دَر ایستاده بودم انداخت و گفت: پرستار: نیازی نیست تماس بگیرید، خودشون اینجا هستن. خانمتون روزی دو سه بار به شما سر میزدن، یه مدتی بود هرشب می‌اومد بالا سرتون دعا میخوند. علی که حرف‌های پرستار رو شنید سرش روچرخوند، اما نمیدونست دَر کدوم سمته. علی: الهه، الهه؟ جواب بده. کجا ایستادی؟ وقتی شنیدم اسم منو صدا زد، نا‌خودآگاه اشک‌هام سرازیر شد. رفتم جلوتر و کنار تختش ایستادم. اشک‌هام رو پاک کردم. _ سلام، مرد مهربونم. علی: الهه، واقعا خودتی؟ دستش رو بالا آورد، دستم رو لرزون سمت دستش بردم و دستش رو گرفتم. _ آره خودم هستم. علی: الهه منو ببخش، من فقط از خدا میخواستم زنده بمونم تو رو ببینم و ازت حلالیت بطلبم. _ بابت چی حلالت کنم؟ مگه تو چیکار کردی؟ علی: تو بخاطر من گیر داعش افتادی، من نمیدونم چی بهت گذشت، ولی وقتی اسیر داعش شدم، تونستم ذره‌ای از دردی که تو کشیدی رو بچشم و بفهمم. _ کی گفته من درد کشیدم پیش داعش؟ تو چرا صبر نکردی بمونی کنار حاجی؟ علی: من خیلی وقت بود دیگه میدون نمی‌رفتم و پشت خط فعالیت میکردم، اما ساعتی که شنیدم تو و حامد اسیر شدید دیگه نتونستم تحمل کنم، حتی تصور این که ناموسم دست داعش افتاده هم منو اذیت میکرد. الهه از دکتر‌ها شنیدم من چهارماهه بیهوشم، داشتم حساب میکردم، آخرین باری که کنار هم بودیم تو آخرای پنج ماهت بود، الان دیگه بچه‌ها باید دنیا اومده باشن، درسته؟ _ بچه‌ها خیلی عجله داشتن تو رو ببینن، هفت ماهه دنیا اومدن. الان هم پنج ماهشون داره تموم میشه علی: هفت ماهه!؟ چطور؟ حتما بخاطر تحمل اون همه فشار بوده و اسارت؟ آره؟ _ اصلا مهم نیست چرا؟ مهم اینه که الان تو بابای سه تا پسر و یه دختر شدی. علی: اسمشون چی گذاشتی؟ _ من اسم نگذاشتم، اهل بیت خودشون براشون اسم گذاشتن، علی اکبر و علی اصغر و رباب. علی: رئوف چطوره؟ _ خوبه، خدا رو شکر زبونش باز شده، خیلی شیرین زبونه. این اواخر خیلی سراغت رو میگرفت، امشب هم که میخواستم بیام، کفش‌هاش رو بغل گرفت و ایستاد کنار در گفت منم میخوام بابام رو ببینم. علی: آوردیش همراهت؟ _ هرچهارتاشون رو آوردم. علی: کاش چشم داشتم میتونستم فقط یه بار بچه‌ها رو ببینم. حالا دیگه باید یه شوهر کور رو تا آخر عمرت قبول کنی، کنار اون همه دغدغه منم شدم یه زحمت اضافی. _ علی میزنمت‌هااا، این چه حرفیه میزنی؟ من تا آخر عمر نوکریت رو میکنم، تازه دیگه برنمیگردیم لبنان، تا وقتی که تو بچه‌ها یکم حالتون خوب بشه. با کمک بابا اینجا خونه خریدم. علی: چشم خانم دکتر. _ آفرین، همین طور حرف گوش بده. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعد از اینکه حرف‌های منو علی تموم شد، همه خانواده اومدن داخل، با علی احوالپرسی کردن، رئوف رو بغل کردم تا علی رو ببینه، همین که چشم رئوف به باند دور چشم علی افتاد دست برد سمتش تا بازش کنه. همه خانواده باهم دست رئوف رو گرفتن تا مانعش بشن. _ چیکار میکنی مامان؟ نباید به اون دست بزنی. رئوف: چرا؟ میخوام بابایی رو ببینم. _ الان بابا چشم‌هاش درد میکنه، نمیتونه ببینه بعدا که یکم بهتر شد، آروم آروم چشم‌هاش رو باز میکنیم. رئوف: باشه علی: بده من این بچه رو _ تو که نمیتونی بغلش کنی. علی: کمکم کن بشینم، میخوام بچه‌هام رو بغل کنم. _ الان بهتره از جات تکون نخوری، یه چند روز دیگه که بهتر شدی،چشم، بچه‌ها رو بغلت‌میدم. علی: نمیشه، من حالم خوبه، کمک کن بشینم، بچه‌هام پنج ماهه شدن و تا حالا بغلشون نکردم، باید حس کنن بابا دارن. نشد حریفش بشم، بابا و حامد کمک کردن تا علی بشینه، رئوف رو اول نشوندم بغلش. با دست کشیدن تشخیص میداد که کی الان بغلشه. علی: این رئوفه؟ +آره مادر رئوفه. علی: خوبی رئوف جان؟ رئوف: اوبم، بابا بلیم نونه. علی: این بچه به چه زبونی حرف میزنه؟ _ به زبون پدرش. حنان: میگه بریم خونه بابا. علی: باشه بابا جان، همین که دکتر اومد میگم مرخصی منو بنویس برم کنار خانواده. حسن: عجله نکن آقا علی، خونه هم میریم. بعد هم آروم آروم سه قلوها رو که خواب بودن تو بغلش گذاشتم، محکم بغلشون میکرد و بوشون میکرد. علی: بوی بهشت میدن، من عاشق بوی تن بچه‌هام. خدا رو شکر که تونستم بغلشون کنم. مامان انتصار تحمل نمیکرد این صحنه‌ها رو آروم آروم گریه میکرد، دل همه ما میسوخت، علی هیچ تصویری از بچه‌هاش تو ذهن نداره. تا آخر عمر فقط میتونه بغلشون کنه و بو بکشه بچه‌ها رو. پرستار: وقت ملاقات خیلی وقته تموم شده، الان یه ساعته اینجایید. _ چشم الان میریم، معذرت میخوام. یکی یکی از علی خدا حافظی کردیم، اگر بخاطر سه قلوها نبود من تا صبح پیش علی میموندم، ولی مجبور شدم برگردم. اما تمام شب رو بیدار موندم خواب به چشمم نمی‌اومد، خانه تو سکوت عجیبی فرو رفته بود، چند روز آینده رو تصور میکردم که علی قراره بیاداینجا. همش به این فکر میکردم الان باید چطوری به زندگیم ادامه بدم، تامین هزینه زندگی سخت میشه، علی که نمیتونه ببینه، این بچه‌ها هم که نیاز به مراقبت دارن. فقط از خدا خواستم کمکم کنه، شرایط زندگیم از زمانی که تو لبنان وسط معرکه بودم هم سخت‌تر میشد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعد از چهار روز علی رو مرخص کردن، حسن زاده لطف کرد و قبول کرد تا زمانی که شرایط زندگیم به ثبات برسه مطب رو بگردونه. فقط در این میون نگران نازنین بودم، آخه یک ماه گذشته از عملش، فقط هم یه بار سر سفره ام البنین تونست بیاد، آقا مجید دستش رو گرفت و برد مشهد، یه خونه اجاره کرده اونجا، نازنین رو از هیاهو دور کرده. اما خب از جهتی که به حسن زاده اعتماد داشتم، از طبابتش هم راضی بودم. قبل از مرخصی از بیمارستان جراح چشمش اومد چشم‌های علی رو معاینه کرد. دکتر: خیلی باید مراقب چشم‌هاش باشه، هنوز کامل خوب نشدن، مراقب باشه آب بهشون نخوره، سرمای زیاد و گرمای زیاد اصلا نباید بهش بخوره. عرق مراقب باشه وارد چشمش نشه، تازمانی که رگ‌هاش کاملا التیام پیدا کنه. _ چشم آقای دکتر، ممنون از سفارش‌هاتون. دکتر: بعد از دو سه سال میتونید بیاریدش براش پروتز کنیم، جای خالی چشم‌هاش رو پر کنیم، اینجوری نمای چهر‌ه‌اشون حفظ میشه، ولی خب همچنان نمیتونن ببینن. علی: اگر قرار نیست ببینم خب چه فایده؟ فقط بخاطر اینکه چهرم نماش حفظ بشه؟ دکتر: هر جور راحتید آقا علی، اجباری در کار نیست. علی: من که از دیدن بچه‌هام و زنم و‌خانوادم محروم شدم، چشم پروتز هم بزارم، وقتی قرار نیست ببینم که... _ علی چرا اینقدر نق میزنی، بپوش راه بیفت بریم خونه. علی: بریم خونه، که تو بشی پرستارم و پابند من بشی، جوونیت رو بخاطر من حروم کنی؟ _ دیشب چی خورده به سرت علی؟ تاچند روز پیش از دلتنگی فقط اسم منو صدا میزدی، حالا چی شده؟ علی: من زندگیت رو خراب کردم، هم زندگی تو رو هم بچه‌ها رو. _ باشه، اگه میخوای درستش کنی بیا بریم خونه، از اینجا نمیشه چیزی رو درست کرد. علی تمام مسیر هی تکرار میکرد، حالا باید با عصا راه برم، حالا دیگه بچه‌هام با یه پدر کور مواجه میشن. پدر کور به چه درد بچه‌هاش میخوره؟ _ علی لطفا تمومش کن، تو که عمدا کور نکردی خودت رو، زیاد هم حرف نزن، یکم دیگه میرسیم خونه. علی: نریم خونه، بریم محضر. _ محضر، خیره، چی میخوای به نامم بزنی؟ علی: میخوام... میخوام... میخوام زندگیت رو نجات بدم، میخوام بزارم زندگی کنی، از زندگیت لذت ببری. این حرف ها رو که زد، دلم حسابی شکست، خونه که رسیدیم به روی خودم نیاوردم، همه برای سر سلامتی علی اومده بودن. مجلس که تموم شد و همه رفتن، من رفتم تو اتاق با علی یه کلمه هم حرف نزدم. علی: الهه، کجایی؟رئوف بابا مادرت کجاست؟ رئوف: تو اتاد علی: الهه لطفا بیا حرف‌هام رو بشنو، لطفا. الهه: چی بشنوم، این که میخوای طلاقم بدی؟ علی: یه لحظه بیا، خواهش میکنم، جان مولا بیا‌. بلند شدم رفتم تو هال، اون که منو نمیدید ولی با حالت قهر نشستم روی مبل دقیقا روبه روش. الهه: خب چی میخوای بگی؟ علی: من تا آخر عمر باید اینجا بشینم، تو میشی نان آور خونه، علاوه بر من چهارتا بچه‌رو باید اداره کنی، شغلت رو که نمیتونی کنار بزاری، بعد یه مدت باید برگردی سرکار، من که مثلا مرد خونه باشم این وسط هیچ کاره‌ام، هیچ‌کاره. فقط وبال گردنتم. _ چطور روت میشه این حرف‌ها رو به من بزنی؟ مگه قضیه ازدواج همش یک طرفه است؟ خودت بریدی و دوختی و تنمون میکنی؟ علی خیلی بی انصافی، خیلی. علی بلند شد ایستاد و بلند گفت: علی: منه خاک بر سر چیکار کنم تو خوشبخت بشی؟ من نمیخوام تو بخاطر من عذاب بکشی، نمیخوام بچه‌هام شرمنده بشن از داشتن همچین پدری. وقتی این حالتش رو دیدم، رفتم جلو دستاش رو گرفتم، نشوندمش _ علی تو همه زندگی منی، چه با چشم، چه بی چشم، بچه‌ها وقتی بزرگ بشن اگه بفهمن باباشون چرا اینطور شده و خودش رو فدای اونا کرده، بهت افتخار میکنن. تو برا من مایه رحمتی، ما همین جوری هم با تو خوشبخت میشم، به شرط این که بی‌قراری نکنی. علی: من چطور مهربونیای تو رو جبران کنم؟ هیچ جا مثل یه شوهر کنارت نبودم، نه لحظه بارداریت، نه زایمانت، نه حتی اسار.... _ اصلا مهم نیست علی، الان کنار منی، اصلا این که تو الان تو این حالی برای هردوتامون یه نعمته، دیگه میشینی وَر دل من یه دل سیر همدیگر رو نگاه میکنیم. دلیل گله شکایت‌هاش رو میدونستم، میدونم اون حرف رو هم از ته دلش نزد، دلگیری بود بخاطر نداشتن چشم. آرومش که کردم، دستش رو گرفتم بردم سمت اتاق خودمون، کمکش کردم دراز بکشه، پتو رو هم روش انداختم. علی: تو نمیای بخوابی؟ _ چرا میام، برم سه قلوها رو شیر بدم، رئوف رو هم بخوابونم، میام. علی: باشه. بعد از یک ساعت برگشتم تو اتاقمون، خیال کردم علی خوابه، آروم آروم کنارش دراز کشیدم. علی: اومدی؟ _ هنوز نخوابیدی؟ علی: بنظرت من که چشم ندارم، چطور بخوابم؟
_ این دوتا چه ربطی به هم داره؟ علی: واقعا ربط نداره؟ _ نه نداره. علی: منو ببخش با حرفام ناراحتت کردم. _ اگه نبخشم. علی: هر طور راحتی، نبخشی جنازم رو فردا باید ببری. _ چی میشد داعش جای چشم زبونت رو میبرد؟ علی: چیزی نمیشد، جای شوهر کور شوهر لال نصیبت میشد. _ بگیر بخواب و حرف نزن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکلی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بہ‌‌نام‌خالق‌یڪتا . . . 🌍
صبح زودتر از علی بیدار شدم، سفره رو انداختم، پنیر و خامه و چای هم آماده بود. تنها چیزی که کم داشتم نون بود. نگاهی به بچه‌ها انداختم، اونا هم خواب بودن. _ میرم زود نون میخرم و میام. بی سروصدا لباس پوشیدم و چادر سر کردم، اومدم راه بیفتم که صدای علی رو شنیدم. علی: الهه بیداری؟ _ اااا، آره بیدارم. علی: چیکار میکنی؟ _ داشتم میرفتم نون بگیرم. علی سرش رو پایین انداخت علی: باشه، زود بیا. _ زود میام، فقط بچه‌ها خوابن، حواست باشه اگه بیدار شدن فقط گهواره‌اشون رو تکون بده. علی: باشه. علی رو بردم اتاق بچه‌ها، کنار گهواره نشوندم، خودم هم رفتم تا نون بگیرم. خیلی طول نکشید کلا نیم ساعت رفت و برگشتم شد. پشت در خونه که رسیدم، صدای خنده رئوف بلند بود، گفتم حتما مامان اومده، اون تنها کسی هست که کلید خونه رو داره. کلید رو انداختم تو کلون در و رفتم داخل. علی مشغول قلقلک دادن رئوف بود، باند چشم‌هاش رو هم باز کرده بود. از صدای خنده علی و رئوف سه قلوها هم بیدار شدن. _ چه خبره؟ خونه رو گذاشتید رو سرتون. علی: رئوف بیدار شد، فکر میکرد چشم گذاشتم، اومد باند چشمم رو کشید، هی پلکم رو باز میکرد و میخندید، میگه چشمت کجاست؟ _ به به، اینجوری مراقب چشمات هستی دیگه؟ علی: فکر میکردم منو ببینه بترسه، ولی هی میخندید. رفتم باند چشم علی رو عوض کردم، قبلش دور چشمش رو آروم تمییز کردم و دوباره چشم‌هاش رو بستم. _ رئوف مامان دیگه به باند چشم بابا دست نزن، باشه؟ رئوف با شیطنت نگاهی به علی کرد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. علی: مامان انتصار و حنان و حامد، همراه مادرت دارن میان اینجا. _ خبر دادن؟ آره زنگ زدن، موبایلت رو جا گذاشته بودی، رئوف موبایل رو آورد، منم جواب دادم. خیلی نگذشت که مامان‌انتصار و مامانم و حامد و حنان هم اومدن. خدا رو شکر، خونواده ما رو تنها نگذاشتن، حضور اونا کار منو با سه تا بچه شیر خوار راحت میکرد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
اما خبر خوشی که قولش رو داده بودم 😍😍😍👇👇
اولین کتاب بنده چاپ شد😍😍 ان شاالله به زودی قیمت اعلام میشه و میتونید سفارش ثبت کنید🙏
•••🌱 نباید‌ امروزت مثل‌ دیروزت باشه♡:) باید هر‌روزت ‌بہتر‌از دیـروزت باشه🎈📚 امآم‌علی مون‌'ع' گفتنا☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا یک سالگی بچه‌ها با کمک خانواده تونستم زندگیم رو به ثبات برسونم، تو این یک سال اخبار مطب رو فقط تلفنی پیگیر میشدم از حسن‌زاده. وضعیت‌چشم‌های علی هم بهتر شده بود. خودش هم دیگه عادت کرده بود، بردم مرکز نابینایان ثبت‌نامش کردم تا برای کارهای روز‌مره‌اش به مشکل نخوره، بیشتر از اون میخواستم سرگرم باشه و فکر و خیال نکنه. مامان انتصار و حنان هم دیگه برنگشتن لبنان، واحد بالایی خونه ما رو خریدن و با ما همسایه شدن. حامد در رفت و آمد بود، هر دو سه ماه می‌اومد ایران. رئوف هم دیگه چهارسالش شده بود، خدا رو شکر بچه‌ی فهمیده‌ای بود، حالا که بچه‌ها یک ساله شده بودن، آروم آروم یادش دادم که چطور بهشون شیر بده با شیشه. خیالم که از بابت بچه‌ها و علی راحت شد، با مشورت با علی برگشتم سرکار. اما باز هم به روال سال قبل، فقط چهارساعت میموندم مطب، سعی میکردم زود برگردم تا به خونه و بچه‌ها و علی هم برسم. یه روز که از مطب برگشتم، دیدم خونه سوت و کوره. نه از علی خبری هست و نه سه قلوها نه رئوف. فورا رفتم بالا، خونه مامان انتصار. _ سلام حنان جون خوبی؟ حنان: سلام خسته نباشی، ممنون _ حنان، علی و بچه‌ها اینجان؟ حنان: نه اینجا نیستن. _ یعنی چی کجا رفتن پس؟ حنان: حاج قاسم و آقای مظفری راننده حاج قاسم اومده بودن اینجا. _ حاج قاسم!؟ حنان: علی و بچه‌ها رو برد بیرون، کلاسکه بچه‌ها رو گفت برام آماده کن. رئوف هم شیشه شیر بچه‌ها رو انداخت تو کالسکه با خودش برد. _ کی رفتن؟ حنان: یک ساعتی میشه. _ ممنونم حنان جان، پس من برم نهار آماده کنم، حالا برمیگردن همراه حاجی نمیشه بدون نهار برن. حنان: باشه، منم یکم دیگه میام کمکت. _ ممنونم عزیزم، لطف میکنی. فریز یخچال رو باز کردم، نگاهی به محتوای فریز کردم، دوتا مرغ داشتیم، گوشت چرخ کرده، هشت‌تا ماهی جنوب. نهایتا تصمیم گرفتم، سه تا ماهی دربیارم و ماهی کبابی درست کنم. حنان هم اومد کمکم، خدا رو شکر تا سفره رو چیدم و ماهی رو هم کباب کردم حاجی و علی و بچه‌ها رسیدن. حاجی: چرا زحمت کشیدی دخترم؟ _ چه زحمتی، زحمت شما کشیدید، بچه‌ها و علی رو بردید بیرون. حاجی: علی مثل پسر خودمه، من خیلی دلتنگش بودم، ببخشید این مدت سر نزدم بهتون، اخبار شما و علی رو از حامد میشنیدم. نهایتا برنامه‌هام رو جور کردم که یه سر به شما هم بزنم. _ خیلی ممنون لطف کردید. رئوف: مامان ببین عمو برا من ماشین کنترلی خرید _ تشکر کردی از عمو؟ رئوف: بله، گفتم نمیخواد شما بخرید، عمو گفت منم مثل بابابزرگت هستم. با این حرف رئوف همه زدیم زیر خنده، اون روز واقعا واسه همه ما یه روز به یاد موندنی شد. بعد از اون روز حاجی بیشتر به ما سر میزد، یه حقوقی هم برای علی به عنوان جانباز واریز می‌شد، از طرف حوزه علمیه هم کمک میکرد. آخرای اسفند ماه سال97 بود که تصمیم گرفتیم همگی بریم مشهد. میخواستیم دم عید همه کنار هم باشیم، هم زیارت میکردیم هم نازنین و‌مجید رو میتونستیم ببینیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ . زندگی وزن نگاهی است که در خاطره‌ها می‌ماند شاید این حسرت بیهوده که بر ‌دل داری شعله‌ی گرمی امید تو را، خواهد کشت زندگی درک همین اکنون است زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است، که نخواهد آمد تو نه در دیروزی، و نه در فردایی ظرف امروز، پر از بودن توست شاید این خنده که امروز، دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با، امید است.... ✍🏻سهراب سپهری
وقتی‌شهیدبشی‌همه‌ازخداشونه‌ یه‌شب‌کنارت‌باشن.. امااگه‌بمیری‌همه‌میترسن‌حتی یه‌دقیقه‌بیشترکنارت‌بمونن! فلذامُفت‌زندگیتونوتموم‌نکنید(: