شهیدی که قلبش را از سینه اش بیرون آوردند 😭😭😭
#شهید حمید قاسم پور
کادو روز مادر برای مادرش تابوت فرزندش را آوردند
جالبه مادرش هم مادر شهید است هم فرزند شهید است 😭
خیلی این شهید را دوستش دارم خیلی محبتش در دلم است نمی دانم چرا ؟
انصاف یعنی:
اگه روزهای سخت رسید،
روزهای خوب زندگیت یادت بمونه...
انصاف یعنی:
بدونی خدای روزهای سخت
همون خدای روزهای خوبه☺️🍃
|#خدا❣|
#پارت1
#ستاره_پر_درد
شبی که به دنیا اومد اینقدر خوش خنده و سفید و بلوری بود که دل دکتر، پرستارها هم براش رفت.
اواخر جنگ تحمیلی بود، ته تغاری زمستون، از پنجره بیمارستان که به صورت ضربدری چسب خورده بود بیرون رو نگاه کردم، چشمم به یک ستاره پر نور خورد.
به حاجی گفتم خوبه اسمش ستاره باشه.
حضور ستاره تو زندگی ما پر از برکت بود، بعد از ستاره هم، خدا سه تا پسر کاکل زری به من داد.
ستاره شد خانم خونه و تک دختر.
همیشه آرزو میکردم زندگیش مثل اون ستاره پر نور، نورانی و زیبا باشه.
ستاره دوسالش بود که جنگ تموم شد، اما انگار تقدیر دختر من با جنگ گره خورده بود.
ستاره آرامش خانواده بود، حتی برای برادراش مثل مادر بود، خیلی هواشون رو داشت.
خب وضع مالی ما خیلی خوب نبود، همسرم مهندس بود، اما مهندسها اون زمان مثل امروزه اینقدر پر درآمد نبودند.
اما با این حال سعی میکردیم به بچهها سخت نگذره.
ستاره که میخواست کلاس اول بره، یادمه شب تا صبح به این فکر میکردم بچهام رو الان چطور بفرستم مدرسه؟ باید ساعتها ندیدنش رو تحمل کنم.
و برام سوال بود که این دختر با مزه من قراره تو آینده چیکاره بشه؟
سعی کردم از همون اول درس خون بارش بیارم.
از جهتی که من معلم قرآن بودم، روی قرآن بچههام خیلی کار میکردم.
ایام محرم و صفر هیئت رو حتما میرفتیم، چیزی رو بهشون تحمیل نمیکردم، مخصوصا ستاره.
من راه درست رو بهشون نشون میدادم، غلط رو هم میگفتم، در پوشش، در گردش میگذاشتم خودشون انتخاب کنن.
الحمدلله همون طوری شدن که دلم میخواست.
هفت ساله بود ستاره، اما دلش میخواست چادر سر کنه.
ازش میپرسیدم چرا میخوای چادر بپوشی؟
میگفت: دوست دارم بزرگ بشم، مثل شما ، مثل اون خانمهایی که تو روضه و مسجد میان.
به عنوان یه مادر، بعضی جاها فقط میتونستم دعاشون کنم.
بعضا میگفتم: یا امام حسین، یا امام رضا این بچه رو سپردم به خودت. من تا همین جا تونستم برسونمشون، بقیش با خودت.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
❤️
🍃
❤️
سالروز امامتت رسید و من خوشحال از این که امامی چون تو دارم و تو غمگینی از مأمومی چو من.
یک روز میشوم همان مأمومی که تو دوست داری.
تحقق این آرزو بند دعای توست. دعایم میکنی؟
❤️🩹💔❤️🩹
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت1 #ستاره_پر_درد شبی که به دنیا اومد اینقدر خوش خنده و سفید و بلوری بود که دل دکتر، پرستارها ه
#پارت_2
#ستاره_پر_درد
از همون بچگی عاشق قرآن بود، اون زمان کامپیوتر و فلش و ضبط و موبایل نبود، یه کاستهایی بود که محتواهای مختلفی داشت، من صوت قرآن رو خریده بودم، تو خونه میگذاشتم یه گوشه هی بخونه.
اینقدر این صوت تکرار میشد که یادمه ستاره سوره بقره رو با صوت و لحنش دقیق حفظ کرده بود.
استعدادهای زیادی داشت، به فعالیتهای ورزشیهم علاقه داشت.
خب ما مانعش نمیشدیم سعی میکردیم، تا جایی که میتونیم امکانات رو برای پیشرفتش فراهم کنیم.
پدرش هم قصد کرد ادامه تحصیل بده، آزمون داد و دانشگاه یزد قبول شد، ستاره پدرش رو خیلی دوست داشت.
گاهی بهونه پدر رو میگرفت، ولی سعی میکردم مجابش کنم که به این دوری عادت که، نه، ولی یجوری تحمل کنه.
حاجی خیلی تو رفت و آمد بود، آخر هفتهها فقط خونه بود، من هم پدر بچهها شده بودم هم مادرشون.
فاصله سنیشون زیاد نبود، ولی خب ستاره هم خیلی کمکم میکرد.
بچههای اول همیشه حس مسئولیت پذیری رو دارن، چه پسر باشه چه دختر.
هر کدومشون به نوعی، اما دخترها با احساستر و لطیفترن.
حاجی که دلتنگی بچهها رو میدیدو سختی کاری که روی دوشم بود، تصمیم گرفت انتقالی بزنه به نجف آباد.
کنار خانواده ادامه تحصیل بده، به وظیفه پدریش هم رسیدگی کنه.
دوران ابتدایی بچهها گذشت، ستاره وارد مقطع راهنمایی شد، اون موقع بحث متوسطه اول و دوم هنوز نبود، راهنمایی سه سال بود و دبیرستان چهارساله.
ستاره وارد راهنمایی، یا به قول شما همون کلاس هفتم امروزی شد.
با جدیت درس میخوند، چون میدونست که انتخاب رشته پیش رو داره.
سال آخر راهنمایی بود، اومد به من گفت: مامان میخوام برم کلاس حفظ قرآن.
گفتم: کلاسی نداریم، تازه برای رفتن به این کلاس باید از پدرت اجازه بگیری.
گفت: چرا داریم، امروز از خانم نادری شنیدیم برای اولین بار یه موسسه افتتاح شده تو نجف آباد، یک ساله قرآن رو یاد میدن و حفظ میکنیم، فقط یک سال من نباید مدرسه برم.
گفتم: تو سال دیگه مقطعت عوض میشه، سخته واقعا، قرآن یه وقت دیگه حفظ کن.
گفت: لطفا با پدر صحبت کن، میخوام برم قرآن حفظ کنم.
گفتم: خودت برو بهش بگو.
دخترکم با دلهره و ترس پیش رفت تا قضیه دارالقرآن رو با پدرش در میون بزاره.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~