#پارت1
#ستاره_پر_درد
شبی که به دنیا اومد اینقدر خوش خنده و سفید و بلوری بود که دل دکتر، پرستارها هم براش رفت.
اواخر جنگ تحمیلی بود، ته تغاری زمستون، از پنجره بیمارستان که به صورت ضربدری چسب خورده بود بیرون رو نگاه کردم، چشمم به یک ستاره پر نور خورد.
به حاجی گفتم خوبه اسمش ستاره باشه.
حضور ستاره تو زندگی ما پر از برکت بود، بعد از ستاره هم، خدا سه تا پسر کاکل زری به من داد.
ستاره شد خانم خونه و تک دختر.
همیشه آرزو میکردم زندگیش مثل اون ستاره پر نور، نورانی و زیبا باشه.
ستاره دوسالش بود که جنگ تموم شد، اما انگار تقدیر دختر من با جنگ گره خورده بود.
ستاره آرامش خانواده بود، حتی برای برادراش مثل مادر بود، خیلی هواشون رو داشت.
خب وضع مالی ما خیلی خوب نبود، همسرم مهندس بود، اما مهندسها اون زمان مثل امروزه اینقدر پر درآمد نبودند.
اما با این حال سعی میکردیم به بچهها سخت نگذره.
ستاره که میخواست کلاس اول بره، یادمه شب تا صبح به این فکر میکردم بچهام رو الان چطور بفرستم مدرسه؟ باید ساعتها ندیدنش رو تحمل کنم.
و برام سوال بود که این دختر با مزه من قراره تو آینده چیکاره بشه؟
سعی کردم از همون اول درس خون بارش بیارم.
از جهتی که من معلم قرآن بودم، روی قرآن بچههام خیلی کار میکردم.
ایام محرم و صفر هیئت رو حتما میرفتیم، چیزی رو بهشون تحمیل نمیکردم، مخصوصا ستاره.
من راه درست رو بهشون نشون میدادم، غلط رو هم میگفتم، در پوشش، در گردش میگذاشتم خودشون انتخاب کنن.
الحمدلله همون طوری شدن که دلم میخواست.
هفت ساله بود ستاره، اما دلش میخواست چادر سر کنه.
ازش میپرسیدم چرا میخوای چادر بپوشی؟
میگفت: دوست دارم بزرگ بشم، مثل شما ، مثل اون خانمهایی که تو روضه و مسجد میان.
به عنوان یه مادر، بعضی جاها فقط میتونستم دعاشون کنم.
بعضا میگفتم: یا امام حسین، یا امام رضا این بچه رو سپردم به خودت. من تا همین جا تونستم برسونمشون، بقیش با خودت.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
❤️
🍃
❤️
سالروز امامتت رسید و من خوشحال از این که امامی چون تو دارم و تو غمگینی از مأمومی چو من.
یک روز میشوم همان مأمومی که تو دوست داری.
تحقق این آرزو بند دعای توست. دعایم میکنی؟
❤️🩹💔❤️🩹
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت1 #ستاره_پر_درد شبی که به دنیا اومد اینقدر خوش خنده و سفید و بلوری بود که دل دکتر، پرستارها ه
#پارت_2
#ستاره_پر_درد
از همون بچگی عاشق قرآن بود، اون زمان کامپیوتر و فلش و ضبط و موبایل نبود، یه کاستهایی بود که محتواهای مختلفی داشت، من صوت قرآن رو خریده بودم، تو خونه میگذاشتم یه گوشه هی بخونه.
اینقدر این صوت تکرار میشد که یادمه ستاره سوره بقره رو با صوت و لحنش دقیق حفظ کرده بود.
استعدادهای زیادی داشت، به فعالیتهای ورزشیهم علاقه داشت.
خب ما مانعش نمیشدیم سعی میکردیم، تا جایی که میتونیم امکانات رو برای پیشرفتش فراهم کنیم.
پدرش هم قصد کرد ادامه تحصیل بده، آزمون داد و دانشگاه یزد قبول شد، ستاره پدرش رو خیلی دوست داشت.
گاهی بهونه پدر رو میگرفت، ولی سعی میکردم مجابش کنم که به این دوری عادت که، نه، ولی یجوری تحمل کنه.
حاجی خیلی تو رفت و آمد بود، آخر هفتهها فقط خونه بود، من هم پدر بچهها شده بودم هم مادرشون.
فاصله سنیشون زیاد نبود، ولی خب ستاره هم خیلی کمکم میکرد.
بچههای اول همیشه حس مسئولیت پذیری رو دارن، چه پسر باشه چه دختر.
هر کدومشون به نوعی، اما دخترها با احساستر و لطیفترن.
حاجی که دلتنگی بچهها رو میدیدو سختی کاری که روی دوشم بود، تصمیم گرفت انتقالی بزنه به نجف آباد.
کنار خانواده ادامه تحصیل بده، به وظیفه پدریش هم رسیدگی کنه.
دوران ابتدایی بچهها گذشت، ستاره وارد مقطع راهنمایی شد، اون موقع بحث متوسطه اول و دوم هنوز نبود، راهنمایی سه سال بود و دبیرستان چهارساله.
ستاره وارد راهنمایی، یا به قول شما همون کلاس هفتم امروزی شد.
با جدیت درس میخوند، چون میدونست که انتخاب رشته پیش رو داره.
سال آخر راهنمایی بود، اومد به من گفت: مامان میخوام برم کلاس حفظ قرآن.
گفتم: کلاسی نداریم، تازه برای رفتن به این کلاس باید از پدرت اجازه بگیری.
گفت: چرا داریم، امروز از خانم نادری شنیدیم برای اولین بار یه موسسه افتتاح شده تو نجف آباد، یک ساله قرآن رو یاد میدن و حفظ میکنیم، فقط یک سال من نباید مدرسه برم.
گفتم: تو سال دیگه مقطعت عوض میشه، سخته واقعا، قرآن یه وقت دیگه حفظ کن.
گفت: لطفا با پدر صحبت کن، میخوام برم قرآن حفظ کنم.
گفتم: خودت برو بهش بگو.
دخترکم با دلهره و ترس پیش رفت تا قضیه دارالقرآن رو با پدرش در میون بزاره.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_2 #ستاره_پر_درد از همون بچگی عاشق قرآن بود، اون زمان کامپیوتر و فلش و ضبط و موبایل نبود، یه
#پارت_3
#ستاره_پر_درد
ستاره سرش رو انداخت پایین، انگشت دو دستش را در آغوش هم کشید، یه مقدار تاب خورد و مردد بود، اما در آخر همون طوری پیش رفت و گفت:
ستاره: بابا جان اومدم یه چیزی بخوام ازشما.
بابا: جانم ستاره جان، میشنوم دخترم.
ستاره: بابا یه دارالقرآن تو نجف تاسیس شده، پیش خودمون هست نزدیک هم هست، میخوام برم قرآن حفظ کنم، فقط شرطش اینه که یک سال مدرسه نرم.
سکوت کوتاهی به وجود آمد و پدرش جواب داد:
بابا: برو دخترم، خیلی هم عالی، چی بهتر از قرآن هست.
دخترکم تو شوک بود هنوز باورش نمیشد پدرش قبول کرده.
ستاره وسایلش رو با شور وشوق آماده کرد و راهی دارالقرآن شد.
از جهتی که اولین دارالقرآن بود که همچین برنامهای رو برای حفظ قرآن پیاده کرد، برنامههای متفاوتی براشون در نظر گرفته بودند، نهج البلاغه هم یادشون میدادن.
ستاره از فضای اونجا خیلی خوشش اومده بود، خوب هم پیش رفت الحمدلله.
تو این یک سال پاتوقش شده بود همون دارالقرآن، دوستای قرآنی هم پیدا کرده بود.
بالاخره تلاشهاش هم جواب داد و تونست در مدت یک ساله قرآن رو حفظ کنه و بخشی از نهج البلاغه.
سنش هم به حدی رسیده بود که باید خونه داری رو هم خوب یاد میگرفت، خودش هم دل میداد واقعا، هرچیزی که نیاز بود رو میاومد میپرسید و یاد میگرفت.
وارد دبیرستان شد، ورزشش خیلی خوب بود، تو همه زمینهها، تصمیم گرفت یه رشته ورزشی رو انتخاب کنه؛ خیلی هم سخت بود، چون یه عده اومدن بهش گفتن تو قرآنی هستی، حافظ قرآن رو چه به کنگفو و کیک بوکس!؟
ستاره هم با جدیت میگفت: چیزی نمیبینم که خلاف قانون و شرع باشه، چه اشکالی داره؟ من میرم یاد میگیرم، عقایدم هم سرجاشه.
چادرم هم قرار نیست از سرم بیفته، قرآنم رو هم بیشتر از پیش پیگیری میکنم.
بالاخره دخترم وارد رشته کیک بوکس شد.
علاقه شدیدی هم نسبت به این ورزش پیدا کرد و با جدیت دنبال کرد، سعی کرد به صورت حرفهای این رشته رو دنبال کنه.
تو همین سن تدریس هم داشت، قرآن و گاهی ورزش.
تو همین ایام دبیرستان در رشته والیبال چندین مقام کسب کرد و مدال گرفت.
دیپلم رشته ادبیاتش رو گرفت، برای دانشگاه میخواست آزمون بده که همون سال آخر یکی از آشناها یه پسری رو معرفی کرد.
ستاره اون موقع ۱۷سالش بود، دلهره مادرانه من پابرجا بود، ولی خب از دخترم شناخت داشتم، اون حتما از پس یک زندگی دو نفره و متاهلی بر میاومد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~