🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_1 #مُهَنّا بعد از ۹ ماه، از تاریکیها و آبها به جایی پا گذاشتم که، پر از رنگ و بوی مختلفه.
#پارت_2
#مُهَنّا
پدرم هرچند خیلی سواد نداشت، ولی خیلی اهل دین و دیانت بود، نمازش اول وقت بود، خدا نکنه روزی نماز دیر بشه؛ مدام میگفت: نماز آخر وقت برامون بدبختی و فُگُری میاره.
خیلی اهل دیدن فیلمهای هندی بودم، پدرم همه چی رو فراهم میکرد برام، کارتونهایی که اون زمان نشون میدادن، خیلی جذاب بود، منم تلویزیون خونه رو برده بودم پشت بوم، با چه مشقتی دور از چشم بقیه خواهرام مینشستم فیلمهام رو میدیدم.
زندگی شیرینی داشتم، من و محنا که حسابی باهم اُخت بودیم، پایه خرابکاریهای همدیگه بودیم.
مادرم تو خونه یه بز داشت و یه گاو شیرده.
من خیلی از اون گاو میترسیدم، مادرم میگفت: برو طویله رو تمییز کن، شیر گاو رو بدوش ولی من نمیتونستم، خیلی ازش میترسیدم.
یه چندتا مرغ و خروس و مرغابی هم داشتیم.
هرچند تو شهر زندگی میکردیم، ولی خونه ما، بوی روستا میداد.
دختر کم رویی نبودم، ولی هیچ وقت زبون درازی نمیکردم.
سعی داشتم همیشه خودم کارهام رو بکنم، حتی سخت ترینکارها رو.
بخاطر همین دوچرخه سواری هم یاد گرفتم، یادمه داداشم حسن که دنیا اومد، یه روز با دوچرخه بردمش پارک، حسن دو سالش بود، سوار تابش کردم، بعد که تاب سواری حسن تموم شد، حسن رو پایین آوردم و گفتم: یه گوشه وایسا منم تاب بازی کنم.
نمیدونستم حسن پشت سرمه، همین که اولین تاب رو خوردم، محکم خوردم به حسن، صورتش پر خون شد، نمیدونستم چیکار کنم، حسن هی گریه میکرد، آخرش یه زن اون اطراف بود، من و حسن رو برد خونشون، موهای حسن رو از خون شست، زخمش رو بست، به هردوتامون شیرینی داد، آروم که شدیم برگشتیم خونه.
مادرم که حسن رو با سر باند پیچی شده دید کلی نگران شد.
دوتا خواهر بزرگهام ازدواج کرده بودند، یادمه با این که من سن و سالی نداشتم می رفتم و به قول امروزیها پادریش بودم.
تا چهل روز من از خواهرم مراقبت میکردم.
نون میپختم و گاهی حتی پدرم ترجیح میداد دستپخت منو بخوره تا مادرم.
زندگی شاد و مفرحی داشتم، زیر سایه پدر و مادرم حسابی خوش گذروندم، اردویی نبود که من با مدرسه نرفته باشم.
ورزشم هم عالی بود، مخصوصا والیبال.
سالهای شیرین رو یکی پس از دیگری سپری کردم، تا اینکه سال سوم دبیرستان که پدرم آلزایمر گرفت.
آلزایمرش حاد نبود، لحظهای بود، یک لحظه همه چی و همه کس رو فراموش میکرد، البته با مراجعه به دکتر یکم بهتر شده بود.
همیشگی نبود، ولی همین امر باعث شد ما دیگه پدرمون روخونه نشین کنیم.
اینجوری بیشتر حواسمون بهش بود.
پدرم یه شب گفت: مهنا تو حیاط فرشهای خوابم رو بنداز.
منم همین کار رو کردم، یه تور هم دور تا دورش زدم به حالت اتاقک.
تا نیمههای شب بیدار بودم، نفهمیدم چطور خسته شدم و خوابم برد.
چشم که باز کردم هوا روشن شده بود، برای اولین بار نماز صبحم قضا شد.
تعجب کردم چرا پدرم بیدارمون نکرد!؟
رفتم تو حیاط دیدم پدرم سر جاش نیست، کل خونه رو گشتم خبری از پدرم نبود.
از نگرانی مادرم رو بیدار کردم و گفتم بابا نیست.
زمین و زمان رو بهم ریختیم ولی انگار آب شده بود رفته بود تو زمین.
دو روز تمام خبری از پدرم نبود، اون زمان هم مثل امروزه نبود که راحت اسم گمشده رو بدی اونا هم بیفتن دنبالش، نه.
بعد از دو روز گوشی خونه به صدا در اومد، یادمه من امتحان داشتم، رفته بودم پشت بوم داشتم درس میخوندم.
مادرم جواب داد.
یهو شنیدم صداش بلند شد، حاجی کجایی؟؟ دو روز ازت خبری نیست؟
من هم باعجله اومدم پایین، تماس که تموم شد، مادرم قضیه رو تعریف کرد.
ظاهرا پدرم خواب زده میشه و از خونه میزنه بیرون، به خودش میاد میبینه تو اتوبوس.
از اطرافیان میپرسه این کجا داره میره؟
اونا هم میگن مشهد.
پدرم هم دیگه برنمیگرده، زنگ میزنه و میگه چند روز میخوام زیارت کنم بعد برمیگردم.
وقتی این خبر رو شنیدیم خیالمون راحت شد.منم رفتم و به خوندنم ادامه دادم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
پروردگارا در انتهای شب❦★ به فرشتگانت بسپار🕊.⋆ در لحظه لحظه نیایش خود・❥・ عشق مرا از یاد نبرند.ιl͟͞
تقدیم به تک تک شما خوبان وزیبایان کانال💝
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_2 #مُهَنّا پدرم هرچند خیلی سواد نداشت، ولی خیلی اهل دین و دیانت بود، نمازش اول وقت بود، خدا
#پارت_3
#مُهَنّا
کیفم رو با خیال راحت کول کردم، یک لقمه نان و پنیر هم برداشتم، هنوز کفشم رو نپوشیده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد.
مادرم که به تلفن نزدیکتر بود گوشی رو جواب داد.
مادر: الو، بفرمایید
+سلام خانم، شما آقای علی لارکی میشناسید؟
مادر: بله، همسرم هستند.
+ تسلیت عرض میکنم،ایشون دیشب تو حرم فوت شدن، لطفا جهت تحویل جنازه تشریف بیارید.
مادر: چی!؟ حاجی دیشب زنگ زد گفت من حالم خوبه، چطور ممکنه آخه؟
+نمیدونم خانم ما ایشون رو گوشه صحن پیدا کردیم.
مادرم شروع کرد بلند بلند گریه کردن، هی میگفت: حاجی کجا رفتی و تنهام گذاشتی؟ حاجی من بدون تو چیکار کنم؟
مهنا: مامان چی شده؟ بابا چی شده؟
مادر: پدرتون رفت، رفت...
مهنا: چی؟ بابا!!!
من که امتحان پایانترم داشتم و این امتحان سرنوشت منو تعیین میکرد، دیپلم میگرفتم و میتونستم راحت آزمون بدم برا دانشگاه، دیگه امتحان ندادم، فقط دوتا امتحان مونده بود، اون دوتا رو دیگه امتحان ندادم.
همراه مادرم شدم و به مشهد رفتم، هنوز باورم نمیشد پدر دیگه رفته، پدرم پشتیبانم بود، حالا که رفته من دیگه خیلی سخت میتونم زندگی کنم. یجورایی میشم بزرگ خانواده، خواهر بزرگهام که عروس شدن و برادر بزرگم هم درگیر زن و بچهاش هست؛ من میمونم و یک خواهر کوچیکتر از خودم و دوتا داداش.
خدا خدا میکردم مرگ بابام دروغ باشه، دیدن اسم سرد خونه هم منو به خودم نیاورد.
در یخچال باز شد، کشو رو بیرون کشیدن و پارچه رو کنار زدن، پدرم انگار که خواب بود، بدنش سرد بود، سر پدرم رو بغل گرفتم و هایهای گریه کردم، باورم نمیشد پدرم دیگه رفته.
مهنا: بابا کجا رفتی و تنهام گذاشتی؟ بابا مگه نگفتی میخوای درس خوندن منو ببینی و تا هرجا بخوام همراهیم میکنی، حالا کجا رفتی؟ بابا بلند شو....
مادرم انگار تو شوک رفته بود، فقط به پدرم زل زده بود و حرفی نمیزد.
+ خانم، میخوایید کالبد شکافی کنیم تا دلیل مرگش رو متوجه بشیم؟؟
مادر: نه، نه، براچی؟ میخواید بدنش رو تکه تکه کنید،مگه اگر بفهمید دلیل مرگش چیه شوهرم بهم برمیگرده؟
مرد با شنیدن این حرف کنار کشید، یه آقای قد بلند و مو گندمی وارد شد، چندتا برگه دستش بود، سمت مادرم آورد و گفت:
لطفا امضا کنید تا جنازه رو تحویل بدیم.
مادرم حالا بغضش ترکیده بود و با قطره قطره اشکش برگهها رو امضا زد.
+ میگم آمبولانس رو آماده کنن تا بتونید جنازه رو تا شهرستان ببرید.
مادر: حالا که امام رضا شوهرم رو اینجا آورده، من برش نمیگردونم، همین جا کنار امام رضا میزارم بمونه.
به داداشم زنگ زدیم، دو روز صبر کردیم تا برادرم از اهواز خودش رو به ما برسونه و تو مراسم تشیع کمک کنه.
داداشم همراه مرد غسال پدرم رو غسل دادن، کفن کردن و از غسال خونه بیرون اومدن.
مهنا: آره پدر جون، حق هم همینه تو همیشه خودت رو فدای ما کردی، حالا باید تو رو، روی دست بگیریم و به عالم بگیم این قهرمان زندگی بچههاش بود، یه قهرمان واقعی. ببخش بجای این که گل گردنت بزارم باید روی بدن بی جونت گل بزارم، ببخش بجای اینکه دستهات رو ببوسم باید سنگ قبر سردت رو ببوسم.
ذره ذره وجودم زیر اون خاک همراه پدرم خاک شد، مادرم به معنای واقعی کلمه پیر شد، موهاش یک شبه سفید شد.
قبر پدرم رو محکم بغل گرفته بودم و پدرم رو از زیر خروارها خاک بو میکشیدم.
این آخرین باری بود که پدرم رو بغل میکردم.
دلم میخواست بگم منو هم کنار بابا دفن کنید، تو اون خونه و شهر دیگه جایی برای من نیست، برگردم تو خونهای که دیگه صدای بابام قرار نیست باشه، اما نگاهی به مادرم انداختم، عباش رو گذاشته بود جلوی دهنش رو بی صدا گریه میکرد.
به اهواز برگشتیم، ولی من تمام وجودم کنار پدرم به خاک سپرده شد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
من هی زحمت بکشم پارت بزارم و تایپ کنم و شما هی لفت بدید🤦♀😢
بقیه رو هم به کانال دعوت نکنید😭😭
کمک کنید به ۳۰۰تا برسیم لااقل عزیزان🌹❣