🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_2 #مُهَنّا پدرم هرچند خیلی سواد نداشت، ولی خیلی اهل دین و دیانت بود، نمازش اول وقت بود، خدا
#پارت_3
#مُهَنّا
کیفم رو با خیال راحت کول کردم، یک لقمه نان و پنیر هم برداشتم، هنوز کفشم رو نپوشیده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد.
مادرم که به تلفن نزدیکتر بود گوشی رو جواب داد.
مادر: الو، بفرمایید
+سلام خانم، شما آقای علی لارکی میشناسید؟
مادر: بله، همسرم هستند.
+ تسلیت عرض میکنم،ایشون دیشب تو حرم فوت شدن، لطفا جهت تحویل جنازه تشریف بیارید.
مادر: چی!؟ حاجی دیشب زنگ زد گفت من حالم خوبه، چطور ممکنه آخه؟
+نمیدونم خانم ما ایشون رو گوشه صحن پیدا کردیم.
مادرم شروع کرد بلند بلند گریه کردن، هی میگفت: حاجی کجا رفتی و تنهام گذاشتی؟ حاجی من بدون تو چیکار کنم؟
مهنا: مامان چی شده؟ بابا چی شده؟
مادر: پدرتون رفت، رفت...
مهنا: چی؟ بابا!!!
من که امتحان پایانترم داشتم و این امتحان سرنوشت منو تعیین میکرد، دیپلم میگرفتم و میتونستم راحت آزمون بدم برا دانشگاه، دیگه امتحان ندادم، فقط دوتا امتحان مونده بود، اون دوتا رو دیگه امتحان ندادم.
همراه مادرم شدم و به مشهد رفتم، هنوز باورم نمیشد پدر دیگه رفته، پدرم پشتیبانم بود، حالا که رفته من دیگه خیلی سخت میتونم زندگی کنم. یجورایی میشم بزرگ خانواده، خواهر بزرگهام که عروس شدن و برادر بزرگم هم درگیر زن و بچهاش هست؛ من میمونم و یک خواهر کوچیکتر از خودم و دوتا داداش.
خدا خدا میکردم مرگ بابام دروغ باشه، دیدن اسم سرد خونه هم منو به خودم نیاورد.
در یخچال باز شد، کشو رو بیرون کشیدن و پارچه رو کنار زدن، پدرم انگار که خواب بود، بدنش سرد بود، سر پدرم رو بغل گرفتم و هایهای گریه کردم، باورم نمیشد پدرم دیگه رفته.
مهنا: بابا کجا رفتی و تنهام گذاشتی؟ بابا مگه نگفتی میخوای درس خوندن منو ببینی و تا هرجا بخوام همراهیم میکنی، حالا کجا رفتی؟ بابا بلند شو....
مادرم انگار تو شوک رفته بود، فقط به پدرم زل زده بود و حرفی نمیزد.
+ خانم، میخوایید کالبد شکافی کنیم تا دلیل مرگش رو متوجه بشیم؟؟
مادر: نه، نه، براچی؟ میخواید بدنش رو تکه تکه کنید،مگه اگر بفهمید دلیل مرگش چیه شوهرم بهم برمیگرده؟
مرد با شنیدن این حرف کنار کشید، یه آقای قد بلند و مو گندمی وارد شد، چندتا برگه دستش بود، سمت مادرم آورد و گفت:
لطفا امضا کنید تا جنازه رو تحویل بدیم.
مادرم حالا بغضش ترکیده بود و با قطره قطره اشکش برگهها رو امضا زد.
+ میگم آمبولانس رو آماده کنن تا بتونید جنازه رو تا شهرستان ببرید.
مادر: حالا که امام رضا شوهرم رو اینجا آورده، من برش نمیگردونم، همین جا کنار امام رضا میزارم بمونه.
به داداشم زنگ زدیم، دو روز صبر کردیم تا برادرم از اهواز خودش رو به ما برسونه و تو مراسم تشیع کمک کنه.
داداشم همراه مرد غسال پدرم رو غسل دادن، کفن کردن و از غسال خونه بیرون اومدن.
مهنا: آره پدر جون، حق هم همینه تو همیشه خودت رو فدای ما کردی، حالا باید تو رو، روی دست بگیریم و به عالم بگیم این قهرمان زندگی بچههاش بود، یه قهرمان واقعی. ببخش بجای این که گل گردنت بزارم باید روی بدن بی جونت گل بزارم، ببخش بجای اینکه دستهات رو ببوسم باید سنگ قبر سردت رو ببوسم.
ذره ذره وجودم زیر اون خاک همراه پدرم خاک شد، مادرم به معنای واقعی کلمه پیر شد، موهاش یک شبه سفید شد.
قبر پدرم رو محکم بغل گرفته بودم و پدرم رو از زیر خروارها خاک بو میکشیدم.
این آخرین باری بود که پدرم رو بغل میکردم.
دلم میخواست بگم منو هم کنار بابا دفن کنید، تو اون خونه و شهر دیگه جایی برای من نیست، برگردم تو خونهای که دیگه صدای بابام قرار نیست باشه، اما نگاهی به مادرم انداختم، عباش رو گذاشته بود جلوی دهنش رو بی صدا گریه میکرد.
به اهواز برگشتیم، ولی من تمام وجودم کنار پدرم به خاک سپرده شد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
من هی زحمت بکشم پارت بزارم و تایپ کنم و شما هی لفت بدید🤦♀😢
بقیه رو هم به کانال دعوت نکنید😭😭
کمک کنید به ۳۰۰تا برسیم لااقل عزیزان🌹❣
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_3 #مُهَنّا کیفم رو با خیال راحت کول کردم، یک لقمه نان و پنیر هم برداشتم، هنوز کفشم رو نپوشید
#پارت_4
#مُهَنّا
به امتحانای خرداد ماهم که نرسیدم، شروع کردم به درس خوندن برای شهریور، حالا بعد پدرم همه شیر شدن، انگار همه حسودا منتظر همچین لحظهای بودن.
روز امتحان که رسید برادر بزرگم اومد جلوم رو گرفت و گفت: قلم پات رو میشکونم اگر بری بیرون.
مهنا: مگه دارم میرم جنایت کنم؟ میخوام برم امتحان بدم، برو کنار ، تو چیکاره منی؟ برو کنار عبدالله.
عبدالله: معنی نداره دختر بعد پدرش درس ادامه بده، مدرسه به چه کارت میاد؟
مهنا: به تو ربطی نداره، منم میخوام برم امتحان بدم.
عبدالله: بخدا قسم میکشمت.
مهنا: هاااا، بیا بیا بکش، ببینم جرأت داری همچین غلطی بکنی؟
صدای دعوای ما بلند شد، خواهر بزرگم اومد گفت:
بابام غلط کرد اجازه داد درس بخونی، تو هم غلط میکنی بری امتحان بدی، گمشو برو بشین.
مهنا: شما مگه چه کاره من هستید؟ من خودم میخوام برا زندگیم تصمیم بگیرم، حالا که بابام مرده شیر شدید؟
سمیرا: بابا نگذاشت من درس بخونم
مهنا: دروغ نگو، بابا گفت بخونید، شما درد شوهر داشتید، کسی جلوتون رو نگرفته بود
اینقدر صدای دعوا بالا رفت که مادرم اومد وسط، مادرم وساطت کرد که برم امتحان بدم ولی برادرم هی مقاومت میکرد، اومدم که از در برم بیرون، یه آجر بزرگ رو پرت کرد سمتم.
گرمای خون بود که روی صورتم نشسته بود، مادرم با دو دستش تو سرش میزد، دخترم رو کشتی، دخترم رو کشتی.
زن داداشم خاکستر به دست اومد که زخم سرم رو درمان کن، من دور حیاط میچرخیدم و داد میزدم میخوام بمیرم از شر شما راحت بشم، ولم کنید.
اون روز هم نتونستم امتحان بدم، ومن حالا با همین سطح معلومات باید تو خونه میموندم.
تو دلم مدام مدیری که سال اول دبستان منو به ناحق رد کرد رو نفرین کردم، اگر اون یک سال رو از من نگرفته بودن الان من دیپلم میگرفتم، پدرم موفقیت منو میدید، کسی جرأت پیدا نمیکرد برام خط و نشون بکشه.
تا عمر دارم این مدیر ومعلمی که در حقم ظلم کردن رو نمیبخشم.
سال۷۶ بدترین سال عمرم بود.
مرگ پدرم هرچند ظاهرا ساده بودو بی دلیل ولی برامون سوال بود، پولهایی که پدرم تو دشداشه داشت و حرزی که همراهش بود و چندتا از وسیلهها کجا رفتن؟
مفقود شدن این وسایل برام سوال بود، احتمال میدادم پدرم رو کشته باشن، یا تو درگیری و خفت گیری بلایی سرش آورده باشن، ولی کاری از دستمون برنمیاومد، مدرکی نداشتیم تا این قضیه رو ثابت کنیم.
هنوزچهل روز از مرگ پدرم نگذشته بود که برام خواستگار اومد، خیلی اعصابم خُرد بود، اینقدر آدم بی درک و فهم.
با لباس سیاه رفتم پیششون نشستم و گفتم: من عزادارم، حداقل حرمت نگه میداشتید
مادرخواستگار: ما که جرم نکردیم، امر خیر رو نباید عقب انداخت.
مهنا: امر خیر زمان داره، حداقل میگذاشتید چهل روز بگذره، پدرم همش ۲۵روزه فوت کرده.
خواستگار: من نمیخوام تو رو از دست بدم، زیبایی تو چشمم رو گرفته، تا بعد چهلم صبر میکنم، دوباره بعد چهلم میام.
اون لحظه اگر مادرم و برادرم نبودن تا جا داشت پسره و مادرش رو میخواستم بزنم.
خون، خونم رو میخورد، خیلی خودم رو نگه داشتم که کار بی ادبانهای نکنم.
نهایتا گفتم:
مهنا: من قصد ازدواج ندارم، میخوام تا آخر عمر کنار مادرم بمونم.
مادرم بیچاره خیلی زن سادهای بود، اینقدر از غم از دست دادن پدرم غصه دار بود که فکر کنم نفهمید تو مجلس خواستگاری چی شد.
زندگیمون سخت شده بود، درآمدثابتی نداشتیم، میخواستیم از فروش شیر بز و گاو امرار معاش کنیم که یه شب بی خبر دزد خونمون رو زد و بز رو بی صدا دزدیدن.
هرچند ما فهمیدیم دزد کی بود، ولی اونا بز رو به ما پس ندادن، ما هم ترسیدیم دعوا بشه کوتاه اومدیم.
بعد از پدرم سختیها آروم آروم پا تو خونمون گذاشتن.
برادرم عبدالله راه پدرم رو ادامه دادو با داد وستد با کویت امرار معاش کرد، اما یه روز که داشتن بارهای تجاریشون رو با لنج میآوردن بارها غرق میشن، برادرم هم که حالا ورشکست شد و کلی چک پاس نشده داشت، به زندان افتاد.
خبر به مادرم رسید، پدرم ارث آنچنانی نداشت، مادرم طلاهاش رو فروخت، خونه رو هم همین طور بعد هم از همه ما خواست سهم ارثمون رو ببخشیم، همه سهم ارثمون رو بخشیدیم تا برادرمون تو زندان نیفته.
از دار دنیا همین یه خونه رو داشتیم که با کاری که داداشم کرد همونو هم از دست دادیم
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~