🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_3 #ستاره_پر_درد ستاره سرش رو انداخت پایین، انگشت دو دستش را در آغوش هم کشید، یه مقدار تاب خو
#پارت_4
#ستاره_پر_درد
سر سفره عقدش ستاره چیدم، خوشحال بودم از اینکه الان دخترم داره یه برههای جدید از زندگیش رو تجربه میکنه.
ستاره میگفت: هم شور و هیجان دارم، هم حس میکنم که انگار فقط دارم اسباب کشی میکنم.
دخترم با خودش هم چندچند بود.
من بهش امید میدادم، از تجربههام براش میگفتم.
از بالاوپایینهای زندگیم، از جر و بحثهای من و پدرش،از شیرینی قهر و آشتی.
ستاره من خیلی خانم بود، همه حرفهام رو گاها مینوشت و برا خودش نگه میداشت.
همه نگرانیهای مادرانهام رو ته قلبم دفن کردم، ستاره و شوهرش رو به خدا سپردم.
سال ۸۷ دخترم رو فرستادم خونه بخت.
مهریهاش سنگین نبود، اما اصفهانیها یه رسمی دارند که پدر داماد هم یه بخشی از مهریه رو باید بده.
پدر دامادمون یه زمین به ستاره داد، حاجی خودمون هم کمکشون کرد و زمین رو ساختن، یه خونه کوچیک و جمع و جور بهشون تحویل دادیم.
زندگی ستاره به ظاهر خوب پیش،
دخترم خیلی هنرمندانه ظاهر زندگیش رو زیبا و بی عیب و نقص نشون میداد.
همین امر باعث شده بود من وپدرش نفهمیم چی داره به ستاره میگذره.
حس مادرانه من بهم گفته بود ستاره از یه چیزی داره ناراحتی میکشه، اما اون چیه ؟ نمیدونستم.
چندباری سعی کردم بفهمم چی دخترم رو ناراحت میکنه، اما ستاره نم پس نمیداد.
میگفت: خدا رو شکر زندگیم خوبه، مشکلی ندارم.
یکم به دوری از شما هنوز عادت نکردم.
مادر: مادر ما که از تو دور نیستیم، هر وقت دلت گرفت یا تو بیا یا بگو من بیام.
ستاره: دستتون درد نکنه، دوست ندارم خیلی مزاحمتون بشم. میخوام برا خونه زندگیم بیشتر وقت بزارم.
مادر: خونه زندگیت که ماشاالله تمییز و عالیه، با آقا رضا صحبت کن ادامه تحصیل بده.
ستاره: نه الان نمیتونم ادامه تحصیل بدم، حتی کیک بوکس و اینا رو دیگه نمیرم، کلا میخوام بیشتر کنار رضا باشم و با اون وقت بگذرونم.
وقتی ستاره این حرفها رو زد، با خودم گفتم دخترم خیلی عاقل شده.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_3 #مُهَنّا کیفم رو با خیال راحت کول کردم، یک لقمه نان و پنیر هم برداشتم، هنوز کفشم رو نپوشید
#پارت_4
#مُهَنّا
به امتحانای خرداد ماهم که نرسیدم، شروع کردم به درس خوندن برای شهریور، حالا بعد پدرم همه شیر شدن، انگار همه حسودا منتظر همچین لحظهای بودن.
روز امتحان که رسید برادر بزرگم اومد جلوم رو گرفت و گفت: قلم پات رو میشکونم اگر بری بیرون.
مهنا: مگه دارم میرم جنایت کنم؟ میخوام برم امتحان بدم، برو کنار ، تو چیکاره منی؟ برو کنار عبدالله.
عبدالله: معنی نداره دختر بعد پدرش درس ادامه بده، مدرسه به چه کارت میاد؟
مهنا: به تو ربطی نداره، منم میخوام برم امتحان بدم.
عبدالله: بخدا قسم میکشمت.
مهنا: هاااا، بیا بیا بکش، ببینم جرأت داری همچین غلطی بکنی؟
صدای دعوای ما بلند شد، خواهر بزرگم اومد گفت:
بابام غلط کرد اجازه داد درس بخونی، تو هم غلط میکنی بری امتحان بدی، گمشو برو بشین.
مهنا: شما مگه چه کاره من هستید؟ من خودم میخوام برا زندگیم تصمیم بگیرم، حالا که بابام مرده شیر شدید؟
سمیرا: بابا نگذاشت من درس بخونم
مهنا: دروغ نگو، بابا گفت بخونید، شما درد شوهر داشتید، کسی جلوتون رو نگرفته بود
اینقدر صدای دعوا بالا رفت که مادرم اومد وسط، مادرم وساطت کرد که برم امتحان بدم ولی برادرم هی مقاومت میکرد، اومدم که از در برم بیرون، یه آجر بزرگ رو پرت کرد سمتم.
گرمای خون بود که روی صورتم نشسته بود، مادرم با دو دستش تو سرش میزد، دخترم رو کشتی، دخترم رو کشتی.
زن داداشم خاکستر به دست اومد که زخم سرم رو درمان کن، من دور حیاط میچرخیدم و داد میزدم میخوام بمیرم از شر شما راحت بشم، ولم کنید.
اون روز هم نتونستم امتحان بدم، ومن حالا با همین سطح معلومات باید تو خونه میموندم.
تو دلم مدام مدیری که سال اول دبستان منو به ناحق رد کرد رو نفرین کردم، اگر اون یک سال رو از من نگرفته بودن الان من دیپلم میگرفتم، پدرم موفقیت منو میدید، کسی جرأت پیدا نمیکرد برام خط و نشون بکشه.
تا عمر دارم این مدیر ومعلمی که در حقم ظلم کردن رو نمیبخشم.
سال۷۶ بدترین سال عمرم بود.
مرگ پدرم هرچند ظاهرا ساده بودو بی دلیل ولی برامون سوال بود، پولهایی که پدرم تو دشداشه داشت و حرزی که همراهش بود و چندتا از وسیلهها کجا رفتن؟
مفقود شدن این وسایل برام سوال بود، احتمال میدادم پدرم رو کشته باشن، یا تو درگیری و خفت گیری بلایی سرش آورده باشن، ولی کاری از دستمون برنمیاومد، مدرکی نداشتیم تا این قضیه رو ثابت کنیم.
هنوزچهل روز از مرگ پدرم نگذشته بود که برام خواستگار اومد، خیلی اعصابم خُرد بود، اینقدر آدم بی درک و فهم.
با لباس سیاه رفتم پیششون نشستم و گفتم: من عزادارم، حداقل حرمت نگه میداشتید
مادرخواستگار: ما که جرم نکردیم، امر خیر رو نباید عقب انداخت.
مهنا: امر خیر زمان داره، حداقل میگذاشتید چهل روز بگذره، پدرم همش ۲۵روزه فوت کرده.
خواستگار: من نمیخوام تو رو از دست بدم، زیبایی تو چشمم رو گرفته، تا بعد چهلم صبر میکنم، دوباره بعد چهلم میام.
اون لحظه اگر مادرم و برادرم نبودن تا جا داشت پسره و مادرش رو میخواستم بزنم.
خون، خونم رو میخورد، خیلی خودم رو نگه داشتم که کار بی ادبانهای نکنم.
نهایتا گفتم:
مهنا: من قصد ازدواج ندارم، میخوام تا آخر عمر کنار مادرم بمونم.
مادرم بیچاره خیلی زن سادهای بود، اینقدر از غم از دست دادن پدرم غصه دار بود که فکر کنم نفهمید تو مجلس خواستگاری چی شد.
زندگیمون سخت شده بود، درآمدثابتی نداشتیم، میخواستیم از فروش شیر بز و گاو امرار معاش کنیم که یه شب بی خبر دزد خونمون رو زد و بز رو بی صدا دزدیدن.
هرچند ما فهمیدیم دزد کی بود، ولی اونا بز رو به ما پس ندادن، ما هم ترسیدیم دعوا بشه کوتاه اومدیم.
بعد از پدرم سختیها آروم آروم پا تو خونمون گذاشتن.
برادرم عبدالله راه پدرم رو ادامه دادو با داد وستد با کویت امرار معاش کرد، اما یه روز که داشتن بارهای تجاریشون رو با لنج میآوردن بارها غرق میشن، برادرم هم که حالا ورشکست شد و کلی چک پاس نشده داشت، به زندان افتاد.
خبر به مادرم رسید، پدرم ارث آنچنانی نداشت، مادرم طلاهاش رو فروخت، خونه رو هم همین طور بعد هم از همه ما خواست سهم ارثمون رو ببخشیم، همه سهم ارثمون رو بخشیدیم تا برادرمون تو زندان نیفته.
از دار دنیا همین یه خونه رو داشتیم که با کاری که داداشم کرد همونو هم از دست دادیم
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#وصال #پارت_3 مادر و پدرم تو این سالها خیلی شکستهتر شده بودند، موهای سفید بیشتری تو ظاهرشون پیدا
#وصال
#پارت_4
ایلیا: امروز استادمون گفت سردار بهش گفته نمیتونن منو تو سپاه قبول کنن.
مهنا: چرا مادر؟
فاطمه: چون شناسنامهاش آمریکایی هست، از جهتی راننده دولت بوده.
خیلی غیر منتظره نبود، بالاخره سپاه جای حساسیه، تا حدودی بهشون حق میدم.
احمدرضا: خب آزمون و مصاحبه داره اونجا امتحانش میکردن بعد ردش میکردن.
مرتضی: غصه نخور باجناق، همین الان هم تو آدم کمی نیستی، لقب سرباز امام زمان رو الکی به هرکسی نمیدن.
ایلیا: کاش واقعا همین طور باشه که شما میگی.
مهنا: همینطوره پسرم، ان شاالله خدا برات راه باز میکنه.
مامان و بابا و بهار و شوهرش چهار روزی خونه ما موندن بعد هم برگشتن گیلان.
ایلیا: بدون من بهت خوش میگذشت؟
فاطمه: این چه حرفیه ایلیا!؟ معلومه که نه، اگر بدون تو خوش میگذشت قطعا دنبالت نمیاومدیم قم.
ایلیا: امیر مهدی که اذیتت نکرد؟
فاطمه: نه بچهام چند روزی تب داشت، بعد هم که رفتیم گیلان با زینب سرگرم شده بود.
ایلیا حس میکنم یه چیزیت هست، پنچری.
ایلیا: فاطمه من خیلی دلم میخواست برم سپاه اما....
فاطمه: همش بخاطر اینه!؟ خب نشد چه اشکالی داره تو در هرحالتی میتونی خدمت کنی.
ایلیا: اما اونجا برای رسیدن به هدفم نزدیکتره، اصلا برای رسیدن به هدفم راه دیگهای جز ورود به سپاه ندارم.
فاطمه: هدفت!؟ چه هدفی ایلیا؟ این چه هدفیه که فقط با ورود به سپاه بهش میرسی؟
ایلیا: هیچی ولش کن، خیلی جدی نگیر، من میرم بخوابم.
فاطمه: چرا میپیچونی؟ منظورت از هدف چیه؟
ایلیا: گفتم که، جدی نگیر.
ذهنم حسابی درگیر شد که اون چه هدفی داره، راستش یکم ترسیدم، نمیدونم چرا ذهنم منفی بافی میکرد، آخه چرا اینقدر اصرار داره به اینکه وارد سپاه بشه.
ایلیا از وقتی که دیگه تحصیلش تموم شد بیشتر برامون وقت میگذاشت، یه وامی گرفتیم، مامان مهنا و بابا احمدرضا هم یه کمکی بهمون کردن و تونستیم یه پراید بخریم.
ایام تعطیل کسی ما رو خونه پیدا نمیکرد، یا میرفتیم قم یا شهرهای دیگه.
خب ایلیا خیلی دوست داشت ایران رو بیشتر بشناسه و ببینه.
بخاطر همین از نهایت فرصتها استفاده میکردیم و وقتمون رو به گردش میگذروندیم.
ایلیا تو سفر هم دست از مطالعه برنمیداشت، جدیدا اندیشه سیاسی حضرت آقا رو خودش با موبایل عکس میگرفت وبه انگلیسی ترجمه میکرد و میخوند. قبلا هم کتابهای اندیشه مطهر رو خونده بود.
خیلی این کتاب ها براش جالب بودن.
منم یه توفیق اجباری نصیبم شده بود و همراهش این کتابها رو میخوندم، البته کنارش من مشغول شدم به نوشتن زندگی خودم.
کلاسهای نویسندگی و داستان نویسی زیادی شرکت کردم، میخواستم خودم به قلم بیارم زندگیم رو که چگونه بود.
این کتابها هم که ایلیا میخوند خیلی بهم کمک میکرد، مبنای تفکر بهم میداد.
مخصوصا برا منی که با دانشجوهایی سر و کار دارم که اعتقادات عجیب و غریبی دارند.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_3 #آبرو مخالفت با پدر و مادر برا نازنین سخت بود، هرچند که دور از چشمشون کارهایی میکرد ولی ت
#پارت_4
#آبرو
تلاشهای سه ماهه و اعتصاب غذاها هم در تغییر نظر زهره خانم و محمدعلی اثری نداشت.
علاوه بر اون اطرافیان و خالهها و عمهها و... هم با رفتن نازنین به حوزه علمیه به شدت موافقت کرده بودند و فشارها از همه جهت وارد بود.
محمدحسین: آبجی یکم غذا بخور بخاطر من.
نازنین روی تخت روی پهلو دراز کشیده بود.
محمدحسین: آبجی قشنگم، نازنین جونم، آبجی کوچیکه من قول دادم همه طوره پشتت درمیام، یه سال برو حوزه ، نه یه ترم برو اگر واقعا خوشت نیومد خودم میفرستمت جایی که میخوای، بری مهندس بشی، فقط چند ماه صبر کن و دندون رو جگر بگذار.
نازنین اما جواب نداد، محمد حسین دست برد و روی شونه خواهرش گذاشت.
نیم نگاهش افتاد به بالشت زیر سر خواهرش و جعبه سفید رنگ دور طلا رو توی مشت خواهرش.
نازنین رو به سمت خودش برگردوند، سیلی های متعدد به صورت خواهرش میزد و همزمان اسمش رو تکرار میکرد.
با سر و صدای محمد حسین، محمدعلی و زهره هم بالا اومدن.
محمدعلی: چی شده؟
زهره: خاک به سرم چه بلایی سر خودش آورده.
محمدحسین: ماشین رو آماده کنید باید برسونیمش بیمارستان، قرص خورده
زهره با داد و فریاد و ناله گفت:
زهره: این چه کاری بود کرد، آبرومون رفت، الان مردم چی میگن؟
محمدحسین: اگر به فکر آبروتون بودید بهش فشار نمیآوردید بره جایی که دلش نمیخواد، دعا کنید اتفاق بدتری نیافته.
محمدعلی: بیا ماشین آمادهاست.
محمدحسین بدن بیجون و رنگ پریده خواهرش رو به دست گرفت و با عجله سمت ماشین رفتند.
دکتر: چه اتفاقی افتاده؟
محمدحسین: قرص خورده، اینم جعبهاش.
دکتر: پرستار فورا اتاق عمل رو آماده کنید باید معدهاش رو شست و شو بدیم.
محمدحسین: دکتر حالش خوب میشه؟
دکتر: نگران نباشید، ان شاالله اتفاقی نمیافته.
محمدعلی: چرا این کار رو کرد؟
محمدحسین: واقعا شما نمیدونید چرا این کار رو کرد بابا!؟ فشارهای چند ماهه شما برای فرستادنش به جایی که دوست نداره.
اون روحیهاش با اون فضا همخوانی نداره، مدام گفتید در شأن خانواده و خاندان ما نیست که بره پزشک یا مهندس بشه، این نتیجه ..... لااله الاالله
محمدعلی: دلیل نمیشد دست به خودکشی بزنه.
محمدحسین: این آخرین مرحلهای بود که میتونست به کار ببنده برای اینکه بگه مخالف.
این حرفهای محمدحسین، شیخ رو به فکر فرو برد؛ شاید واقعا حق محمدحسین بود، کجای تاریخ اومده؟ کجای شریعت اومده؟ بچه طلبه باید طلبه بشه ولاغیر.
اما ظاهرا حرف مردم از علاقه و حتی جون دخترک مهمتر بود.
بعد از دو ساعت انتظار نازنین رو بیهوش به اتاق ریکاوری آوردن.
محمدحسین: حالش چطوره دکتر؟
دکتر: خدا رو شکر به موقع رسیدید، معدهاش رو شست و شو دادیم، باید منتظر باشیم به هوش بیان. ان شاالله بهتر باشند
محمدحسین: ممنون آقای دکتر.
محمدحسین نگران و گریان بالا سر خواهر کوچلوش نشست و دستان سرد و بی رنگش رو به دست گرفت و نوازش کرد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار با هر شکل و صورتی ممنوع.
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_3 #پشت_لنزهای_حقیقت مجیدی: خانم علوی، امروز بعد از کلاس لطفا بیاید دفترم کارتون دارم. سارا:
#پارت_4
#پشت_لنزهای_حقیقت
هادی: خوشبختبشید الهی، قدر همدیگه رو از الان بدونید، از زندگی لذت ببرید اما از راه درست.
امیر: ممنونم پدر جان، چشم
حانیه: دختر قشنگم خیلی برات خوشحالم، باور نمیشه اینقدر بزرگ شدی که تو رخت عروسی میبینمت.
مادرم اشک تو چشماش حلقه زد، اما اجازه نداد سرازیر بشه، خودش رو فورا کنار کشید تا بیشتر از این من و خودش ناراحت نشیم.
همه تبریک گفتن و روبوسی کردیم تا به خودم اومدم اطرافم خالی بود، فقط من و آقا امیر مونده بودیم.
با خجالت و اینا، خلاصه سوار ماشین شدیم و باهم رفتیم که بگردیم.
وسطای مسیر بودیم که گوشی آقا امیر زنگ خورد، کنار گرفت و گوشی رو از کتش بیرون آورد تا تماس جواب بده.
چندلحظهای به صفحه موبایلش خیره شد.
سارا: چرا جواب نمیدید؟
امیر: آخه.... بعدا باهاش تماس میگیرم.
تماس قطع شد و بیپاسخ موند، اما فکر و ذهن من پیش این نگاه معنا دار آقا امیر موند که چیشده.
همون روز اول با آقا امیر رفتیم خونهای که پدر و مادرش برا آقا امیر تدارک دیده بودن.
امیر: امیدوارم از اینجا خوشتون بیاد، کوچیکه ولی به موقعش ان شاالله بزرگترش میکنیم.
سارا: مساحت خونهها نیست که زندگیها رو کیفیت میده، صداقته و اعتماد که خوشبختی میاره.
هرچند که من بیمنظور این حرف رو زدم، ولی آقا امیر به خودشون گرفتن.
امیر: ناراحت شدین جواب تماس رو ندادم؟
سارا: نه، چرا باید ناراحت بشم؟ کلی گفتم.
مشغول چرخیدن تو خونه بودم، خونه کاملا مهیا و آماده بود، یخچال و کابینت و تلویزیون و فرشهای نو و مد سال، همه چی داشت، حتی اتاق بچه رو هم آماده کرده بودن.
تو اتاق مشغول تماشای وسایل بچه بودم که متوجه شدم آقا امیر داره با کسی صحبت میکنه.
ناخودآگاه شنیدم که میگفت: من خودم هم به این ازدواج راضی نبودم، گریه نکن، من مطمئنم بهتر از من نصیبت میشه، من که تا ابد باید تظاهر به خوشبخت بودن بکنم، اما تو این کار رو نکن.
تازه اینجا بود که فهمیدم همین اول زندگی چه خاکی به سرم شده، اما سکوت کردم و نه به روی آقا امیر آوردم و نه به خونوادهامون چیزی گفتیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_3 #دوستی_با_سایهها صبح با احساس سنگینی و خستگی از خواب بیدار شدم. انگار نه انگار که تمام شب
#پارت_4
#دوستی_با_سایهها
وارد کافه شدم، گرمای درون کافه خون یخ زده رو تو رگهام جاری کرد.
من زودتر از راشل رسیده بودم؛ سر یک میز دو نفره نشستم و منتظر راشل موندم.
راشل: سلام، ببخشید با تاخیر اومدم.
لئو: سلام، ممنون که اومدی.
راشل: چیزی سفارش دادی؟
لئو: نه هنوز.
راشل: دوتا لَته لطفا.
خب تا سفارشها بیاد بگو چی شده؟
لئو: راشل من چند روزه صدایی میشنوم که با من حرف میزنه، از رازهای من خبر داره، من رو به آزادی و رهایی میخونه.
راشل: خیلی عجیبه، این جور چیزها رو فقط تو کتابها خوندم.
لئو: چی خوندی؟
راشل: افرادی که بر اثر تکرار اعمال خاص و ریاضتهای خاص میتونن با دنیای ماورایی ارتباط بگیرن و موجودات ماورایی رو ببینن و باهاشون صحبت کنن.
لئو: خب الان میگی چیکار کنم؟
گارسون: بفرمایید سفارشتون آماده شد.
راشل: فعلا لَتههامون بخوریم تا بهت بگم.
بعد از اینکه نوشیدنیهامون خوردیم باهم رفتیم به یه محلهای که اکثرا یهودی نشین بودن.
لئو: چرا اینجا اومدیم راشل؟
راشل: اینجا یه پیرمرد ۷۰ سالهای هست که این چیزا رو خوب میفهمه، شاید نیاز به یه کوچ کردن داشته باشی.
وارد خونه شدیم، دوتا سگ سفید پاکوتاه و پشمالو در حال بازی کردن بودن که با دیدن ما شروع کردن به پارس کردن.
راشل: جناب یهودا منم راشل.
یهودا: خوش اومدید، از این ورا راشل!؟
راشل: برا یه کار اومدیم از شما کمک بگیریم.
یهودا: بشینید من برم چندتا نوشیدنی بیارم.
لئو: اگر بهم بگه برو باید چیکار کنم؟ من که نمیتونم همین جوری درس و زندگیم و اینجا رها کنم و برم.
راشل: نگفتم که حتما اینو میگه، شاید نیاز باشه، در ضمن خودش میگه کجا بری و راهنماییت میکنه کامل.
پیرمرد روی صندلی چوبی نشست و با لبخندی اشاره کرد که خب شروع کنید.
راشل: راستش آقا این دوست من لئو یه مدته یه صدایی رو میشنوه در قالب یک سایه که از همه چیش خبر داره، یعنی همه رازها و آرزوهای درونیش خبر داره.
میخواد بدونه این چیه و کیه؟
یهودا: چندسالته پسر؟
لئو: ۱۸ سالمه.
یهودا: اهل خوردن نوشیدنی نیستی؟
لئو: نه، متاسفم با من سازگاری ندارن.
یهودا: خانواده مذهبی داری درسته؟
لئو: بله، خیلی به سنتها و آداب و رسوم کتاب مقدس مقید هستیم.
یهودا:میشه دقیق بهم بگی اون چی بهت گفت
لئو: گفت تو باید آزاد و رها باشی، این قید و بندها من رو محدود میکنه، بهم گفت من میتونم به آرزوم که رسیدن به جایی هست که همه هم کیش باشند و تبعیض نباشه برسم.
یهودا: واقعا!؟ اینا حرفهای عجیبیه! برا هرکسی این اتفاق نمیافته.
پسر تو به درجه رفیعی رسیدی تو تونستی به مقامی برسی که سلیمان پادشاه حکیم ما به اون درجه رسید.
لئو: یعنی چی!؟
یهودا: حتما یکی از موجودات ماورایی که با سلیمان در ارتباط بوده به سراغت اومده، تو ماموریت خاصی هم باید داشته باشی.
لئو: ماموریت!؟
حرفهای اون پیرمرد تو سرم میچرخید، تو شک بودم به خونوادم چی بگم؟ اونا آیا حرفهام باور میکنن؟
تو اتاقم مقابل آیینه ایستادم و با خودم شروع کردم حرف زدن، من تو این سن باید برم ماموریت، نجات دین یهود تو دستهای من.
اما من اینجور فکر نمیکردم، چرا من!؟ دین یهود رو چه خطری تهدید میکنه مگه!؟ ما که دعای انبیا مقدسی رو داریم، کتاب مقدس داریم، چطور دین یهود میتونه تو خطر باشه؟
هرجور حساب و کتاب میکردم عاقلانه نبود، من تو این سن باید برم یه جای دیگه. جایی که مساحتش و آدمهاش از برلین کمتره.
میریام: لئو پسرم، اجازه هست؟
لئو: بفرمایید مادر.
میریام: با کسی حرف میزدی؟ پریشونی، چیزی شده؟
لئو: نه، چیزی نشده.
میریام: پسرم راستش من میخواستم در مورد یه چیز مهمی باهات حرف بزنم. چون پدرت وقت نداشت مجبور شدم خودم دست بکار بشم.
لئو: در مورد چی مادر؟
میریام: پسرم وقتشه که ازدواج کنی، تو الان توان اداره خونواده رو داری.
لئو: ازدواج!؟ آخه....
میریام: فکرهات بکن پسرم.
لئو: من اینطور فکر نمیکنم، من نمیتونم الان ازدواج کنم. یه چندسالی بهم وقت بدید.
میریام: من به پدرت میگم ولی فکر نمیکنم قانع بشه.
نمیتونستم بهشون بگم من الان نمیتونم ازدواج کنم و باید برم دنبال ماموریتی که دارم. من باید هزاران کیلومتر آن ورتر از برلین برم برای نجات دین یهود، باید برم جایی که محل ظهور و پادشاهی سلیمان حکیم بوده. اعصابم حسابی بهم ریخته بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~