eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
839 عکس
536 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_3 #مُهَنّا کیفم رو با خیال راحت کول کردم، یک لقمه نان و پنیر هم برداشتم، هنوز کفشم رو نپوشید
به امتحانای خرداد ماهم که نرسیدم، شروع کردم به درس خوندن برای شهریور، حالا بعد پدرم همه شیر شدن، انگار همه حسودا منتظر همچین لحظه‌ای بودن. روز امتحان که رسید برادر بزرگم اومد جلوم رو گرفت و گفت: قلم پات رو می‌شکونم اگر بری بیرون. مهنا: مگه دارم میرم جنایت کنم؟ میخوام برم امتحان بدم، برو کنار ، تو چیکاره منی؟ برو کنار عبدالله. عبدالله: معنی نداره دختر بعد پدرش درس ادامه بده، مدرسه به چه کارت میاد؟ مهنا: به تو ربطی نداره، منم میخوام برم امتحان بدم. عبدالله: بخدا قسم میکشمت. مهنا: هاااا، بیا بیا بکش، ببینم جرأت داری همچین غلطی بکنی؟ صدای دعوای ما بلند شد، خواهر بزرگم اومد گفت: بابام غلط کرد اجازه داد درس بخونی، تو هم غلط میکنی بری امتحان بدی، گمشو برو بشین. مهنا: شما مگه چه کاره من هستید؟ من خودم میخوام برا زندگیم تصمیم بگیرم، حالا که بابام مرده شیر شدید؟ سمیرا: بابا نگذاشت من درس بخونم مهنا: دروغ نگو، بابا گفت بخونید، شما درد شوهر داشتید، کسی جلوتون رو نگرفته بود اینقدر صدای دعوا بالا رفت که مادرم ا‌ومد وسط، مادرم وساطت کرد که برم امتحان بدم ولی برادرم هی مقاومت میکرد، اومدم که از در برم بیرون، یه آجر بزرگ رو پرت کرد سمتم. گرمای خون بود که روی صورتم نشسته بود، مادرم با دو دستش تو سرش میزد، دخترم رو کشتی، دخترم رو کشتی. زن داداشم خاکستر به دست اومد که زخم سرم رو درمان کن، من دور حیاط میچرخیدم و داد میزدم میخوام بمیرم از شر شما راحت بشم، ولم کنید. اون روز هم نتونستم امتحان بدم، ومن حالا با همین سطح معلومات باید تو خونه میموندم. تو دلم مدام مدیری که سال اول دبستان منو به ناحق رد کرد رو نفرین کردم، اگر اون یک سال رو از من نگرفته بودن الان من دیپلم میگرفتم، پدرم موفقیت منو می‌دید، کسی جرأت پیدا نمی‌کرد برام خط و نشون بکشه. تا عمر دارم این مدیر و‌معلمی که در حقم ظلم کردن رو نمی‌بخشم. سال۷۶ بدترین سال عمرم بود. مرگ پدرم هرچند ظاهرا ساده بودو بی دلیل ولی برامون سوال بود، پول‌هایی که پدرم تو دشداشه داشت و حرزی که همراهش بود و چندتا از وسیله‌ها کجا رفتن؟ مفقود شدن این وسایل برام سوال بود، احتمال میدادم پدرم رو کشته باشن، یا تو درگیری و خفت گیری بلایی سرش آورده باشن، ولی کاری از دستمون بر‌نمی‌اومد، مدرکی نداشتیم تا این قضیه رو ثابت کنیم. هنوزچهل روز از مرگ پدرم نگذشته بود که برام خواستگار اومد، خیلی اعصابم خُرد بود، اینقدر آدم بی درک و فهم. با لباس سیاه رفتم پیششون نشستم و گفتم: من عزادارم، حداقل حرمت نگه میداشتید مادرخواستگار: ما که جرم نکردیم، امر خیر رو نباید عقب انداخت. مهنا: امر خیر زمان داره، حداقل میگذاشتید چهل روز بگذره، پدرم همش ۲۵روزه فوت کرده. خواستگار: من نمیخوام تو رو از دست بدم، زیبایی تو چشمم رو گرفته، تا بعد چهلم صبر میکنم، دوباره بعد چهلم میام. اون لحظه اگر مادرم و برادرم نبودن تا جا داشت پسره و مادرش رو میخواستم بزنم. خون، خونم رو میخورد، خیلی خودم رو نگه داشتم که کار بی ادبانه‌ای نکنم. نهایتا گفتم: مهنا: من قصد ازدواج ندارم، میخوام تا آخر عمر کنار مادرم بمونم. مادرم بیچاره خیلی زن ساده‌ای بود، اینقدر از غم از دست دادن پدرم غصه دار بود که فکر کنم نفهمید تو مجلس خواستگاری چی شد. زندگیمون سخت شده بود، درآمدثابتی نداشتیم، میخواستیم از فروش شیر بز و گاو امرار معاش کنیم که یه شب بی خبر دزد خونمون رو زد و بز رو بی صدا دزدیدن. هر‌چند ما فهمیدیم دزد کی بود، ولی اونا بز رو به ما پس ندادن، ما هم ترسیدیم دعوا بشه کوتاه اومدیم. بعد از پدرم سختی‌ها آروم آروم پا تو خونمون گذاشتن. برادرم عبدالله راه پدرم رو ادامه دادو با داد وستد با کویت امرار معاش کرد، اما یه روز که داشتن بارهای تجاریشون رو با لنج می‌آوردن بارها غرق میشن، برادرم هم که حالا ورشکست شد و کلی چک پاس نشده داشت، به زندان افتاد. خبر به مادرم رسید، پدرم ارث آنچنانی نداشت، مادرم طلاهاش رو فروخت، خونه رو هم همین طور بعد هم از همه ما خواست سهم ارثمون رو ببخشیم، همه سهم ارثمون رو بخشیدیم تا برادرمون تو زندان نیفته. از دار دنیا همین یه خونه رو داشتیم که با کاری که داداشم کرد همونو هم از دست دادیم ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
۲۶ آبان ۱۴۰۲
این تصویر کپشن نمیخواد🥺 شب بخیر🌙🌙✨
۲۶ آبان ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۶ آبان ۱۴۰۲
۲۷ آبان ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۷ آبان ۱۴۰۲
می‌بخشید که امروز پارت نداشتیم😔😔 سر درد شدید داشتم معذرت میخوام🌹🙏 ان شاالله فردا جبران می‌کنم
۲۷ آبان ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۸ آبان ۱۴۰۲
۲۸ آبان ۱۴۰۲
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_4 #مُهَنّا به امتحانای خرداد ماهم که نرسیدم، شروع کردم به درس خوندن برای شهریور، حالا بعد پد
یه اردک خریده بودم، چندتا تخم گذاشته بود، تخم‌های مرغابی رو بعلاوه چندتا تخم مرغ رو گذاشتم زیرش. مرغابی کرک شده بود، سه هفته‌ای رو انتظار کشیدم. یه روز رفتم که ببینم جوجه‌ها دنیا اومدن یا نه. وقتی رسیدم بالا سر مرغابی دیدم که مرغابی مرده بود. خیلی سرش ناراحت شدم، فورا مرغابی رو خاک کردم، رفتم لونه مرغ‌ها. یکی از مرغ‌ها هم تازگیا کرک شده بود، اونو برداشتم و روی تخم‌ها خوابوندم. بعد از یک هفته انتظار همه جوجه مرغا دنیا اومدن، اما خبری از مرغابی‌ها نشد. مرغ مادر حتی با وجود تولد جوجه‌هایش تخم‌ها را رها نکرد. تا دو هفته دیگه هم روی آنها خوابید. نهایتا هم زحماتش نتیجه داد و دوتا مرغابی خوشگل دنیا اومدن. از جهتی که وضعیت اقتصادی خانواده خیلی خوب نبود، من بعد از یکماه که گذشت، قشنگ جوجه‌ها که جون گرفتند، بردم بازار و فروختمشون. اما این کار‌ها برای ادامه زندگی و امرار معاش کافی نبود. باید یه کار دیگه می‌کردم که هم برای خودم پس اندازی داشته باشم هم به مادرم و دوتا برادر و خواهر کوچیکم هم برسم. نهایتا تو یه خونه همراه یه خانم خیلی مهربون به خیاطی مشغول شدم. خانمی که براش خیاطی می‌کردم خیلی خانم مهربون و قدر شناسی بود، از کار من خیلی خوشش اومده بود، همیشه هم وقتی مشتری‌هاش می‌اومدن بهم می‌گفت: مهنا برو تو اتاق بغلی. وقتی دلیلش رو پرسیدم ؛ گفت: مترسم چشت کنن، ماشاالله از زیبایی که چیزی کم نداری مادر. عین یه مادر برامون زحمت می‌کشید، به جز من چهارتا دختر دیگه هم اونجا مشغول به خیاطی بودن. همشون هم دخترهای خوب و صاف و ساده‌ای بودن که از دل مشکلات خانواده به این خانه و شغل رو آورده بودن. روزانه چهار پنج تا لباس می‌دوختم، سعی می‌کردم بیشتر کار کنم تا بتونم درآمد بیشتری دربیارم. خانم کامرانی که متوجه اوضاع من شد، حدس زد که من حتما مشکلی دارم که مجبورم زیاد کار کنم. یه روز منو کنار کشید و گفت: مهنا دخترم، چرا مثل بقیه ساعت ۴نمیری خونه؟ چرا اینقدر به خودت زحمت میدی؟ با بغضی تو گلو غصه زندگیم رو براش تعریف کردم و اتفاقاتی که کمتر از یک سال پیش سر من اومده. خانم کامرانی که متوجه قضیه شد، رفت تو اتاق و کیفش رو برداشت و یه مشت پول کف دستم گذاشت. کامرانی: برو باهاشون هرچی میخوای بخر. هرجا هم به مشکل بر خوردی به خودم بگو. مهنا: ولی خانم کامرانی اینطوری که نمیشه کامرانی: حقوق تو رو بیشتر از بقیه میدم، به کسی نگو. مهنا: ممنونم خانم کامرانی کامرانی: دیگه هم نیاز نیست بیشتر کار کنی، مثل بقیه ساعت ۴برو مهنا: چشم خیلی ممنون، امیدوارم بتونم لطفتون رو جبران کنم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
۲۸ آبان ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۸ آبان ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۸ آبان ۱۴۰۲
مشغول نان پختن بود، با دستان ظریفش عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. خادمه: خانم جان، برید استراحت کنید، من بقیه رو می‌پزم. خانم: نه عزیزم، نمیشه تو تنهایی کار کنی. خادمه: آخه خانم جان، شما با این بار شیشه‌ای نمی‌تونید سرپا بایستید، مخصوصا که الان پا به ماه هستید. خانم: تموم که شد، میرم استراحت می‌کنم. کارش که به اتمام رسید، تنی به آب زد و خودش را معطر کرد و منتظر ماند تا همسر و دو پسرانش از راه برسند. سفره را آماده کرده بود، کمی نان و مقداری نمک و چند دانه خرما و مقداری خورشت. صدای کوبه در را شنید، از جا بلند شد و به سمت در رفت. به در اتاق نرسیده بود که احساس درد کرد، چند قدمی بیش‌تر رفت، اما دردش افزوده شد. خانم: فضه کجایی؟؟ خادمه: جانم خانم، چی شده!؟ خانم: بچه‌ام داره دنیا میاد، برو به علی بگو قابله را خبر کند. خادمه: چشم خانم. خادمه خود را به سرعت به در رساند، در خانه را باز کرد. خادمه: آقا جان، آقا جان، زودتر قابله را خبر کنید. علی: چه شده فضه؟ خادمه: خانم دردش گرفته، فرزندتان در حال تولد است. علی با عجله به سمت پیامبر رفت، خبر زایمان فاطمه را به گوش پیامبر رساند، همراه قابله و پیامبر به خانه آمدند. قابله به کمک خانم رفتند، طولی نکشید که صدای نوزادی از اندرونی خانه به گوش رسید. خادمه بچه را قنداق پیچ کرد و به محضر پدرش آورد. بچه را از خادمه گرفت، پدر او را بو کشید، و چهره کودک مثل ماه چهارده بود. فرزندش را محضر پیامبر برد. امیر‌المومنین: آقا جان لطف کنید و نام این کودک را انتخاب کنید. پیامبر: علی جان، من از خدا پیشی نمی‌گیرم، خدا نام اورا انتخاب کند. جبرئیل نازل شد و فرمود: یا رسول الله خدا سلام میرساند و میفرمایند نامش را زینب بگذارید، زیرا این بچه زینت امیر المومنین علی خواهد شد. واین گونه شد علی دختر دار شد😍 خانم زینب، درروز ۵ جمادی الاولی و ماه پنجم قمری و سال پنجم هجری دنیا اومد.😍😍 ۵/۵/۵ رمانتیک ترین تولد جهان😍😍❣💝 عیدتون مبارک😍🌹 ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
۲۸ آبان ۱۴۰۲