eitaa logo
❣️بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ❣️
249 دنبال‌کننده
581 عکس
331 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
رفت و آمد ستاره تو همین چند ماه اول کم شد، اعصابم خورد بود از اینکه نمیتونستم بفمهمم چی باعث تغییر رفتار و حال و روز ستاره شده. ستاره: سلام، خوش اومدی رضا جان. سرش رو تکون داد و رفت تو اتاق، همین رفتارش منو ناراحت میکرد. همش با دوستاش بود، عاشق فوتبال و اینجور سرگرمی‌ها بود؛ به محبت‌هایی که بهش میکردم توجهی نمیکرد. پشت سرش با یه لیوان آب پرتقال وارد اتاق شدم، داشت لباسش رو میپوشید. ستاره: آقایی برات شربت آوردم، بیا بخور یکم جون بگیری. رضا: نمیخوام، سیرم. ستاره: آب پرتقاله، شربتی که دوست داری. رضا: شما زن‌ها هی محبت کنید، بعدش تا تقی به توقی خورد بگید میرم مهریه رو میزارم اجرا. ستاره: چه ربطی داره رضا، من کی حرف مهریه زدم؟ برات آب پرتقال آوردم، مگه من چی گفتم؟ چرا همش حرف مهریه رو میزنی؟ میخواستم خبر خوش بهت بدم، هیچ وقت روی خوش بهم نشون ندادی تو این چندماهه، همش با دوستاتی یا فوتبالی، انگار نه انگار متاهل شدی. رضا: زبون درازی موقوف، من مردم هرکاری دلم میخواد میکنم، شما زن‌ها حق ندارید از کارهای شوهرتون انتقاد کنید، فقط باید اطاعت کنی. ستاره: من کجا از تو اطاعت نکردم؟ چی برات کم گذاشتم؟ تا اینا رو بهش میگفتم ساکت می‌شد، حرفی برا گفتن نداشت. ستاره: میخواستم بگم امروز فهمیدم باردارم. این حرف منو که شنید زل زد تو چشم‌هام و گفت: رضا: خب، که چی؟ انتظار داری الان بپرم هوا جیغ بزنم برات، یا بیام بغلت کنم بگم آخی چه باحال. نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم، زدم زیر گریه و از اتاق بیرون رفتم. هیچ چیز این زندگی من مثل بقیه زندگی زوج‌ها نبود،در هیچ کدوم از مرحله‌ها. لذت‌های دوران بارداری رو باید تنها میگذروندم، رضا به ظاهر تو خونه بود، ولی بود و نبودش فرقی نداشت. عملا من تو یک زندان بودم؛ نمیدونم کجا اشتباه کردم، چیکار کردم که باعث شده من گیر رضا بیفتم؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و‌انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
یه اردک خریده بودم، چندتا تخم گذاشته بود، تخم‌های مرغابی رو بعلاوه چندتا تخم مرغ رو گذاشتم زیرش. مرغابی کرک شده بود، سه هفته‌ای رو انتظار کشیدم. یه روز رفتم که ببینم جوجه‌ها دنیا اومدن یا نه. وقتی رسیدم بالا سر مرغابی دیدم که مرغابی مرده بود. خیلی سرش ناراحت شدم، فورا مرغابی رو خاک کردم، رفتم لونه مرغ‌ها. یکی از مرغ‌ها هم تازگیا کرک شده بود، اونو برداشتم و روی تخم‌ها خوابوندم. بعد از یک هفته انتظار همه جوجه مرغا دنیا اومدن، اما خبری از مرغابی‌ها نشد. مرغ مادر حتی با وجود تولد جوجه‌هایش تخم‌ها را رها نکرد. تا دو هفته دیگه هم روی آنها خوابید. نهایتا هم زحماتش نتیجه داد و دوتا مرغابی خوشگل دنیا اومدن. از جهتی که وضعیت اقتصادی خانواده خیلی خوب نبود، من بعد از یکماه که گذشت، قشنگ جوجه‌ها که جون گرفتند، بردم بازار و فروختمشون. اما این کار‌ها برای ادامه زندگی و امرار معاش کافی نبود. باید یه کار دیگه می‌کردم که هم برای خودم پس اندازی داشته باشم هم به مادرم و دوتا برادر و خواهر کوچیکم هم برسم. نهایتا تو یه خونه همراه یه خانم خیلی مهربون به خیاطی مشغول شدم. خانمی که براش خیاطی می‌کردم خیلی خانم مهربون و قدر شناسی بود، از کار من خیلی خوشش اومده بود، همیشه هم وقتی مشتری‌هاش می‌اومدن بهم می‌گفت: مهنا برو تو اتاق بغلی. وقتی دلیلش رو پرسیدم ؛ گفت: مترسم چشت کنن، ماشاالله از زیبایی که چیزی کم نداری مادر. عین یه مادر برامون زحمت می‌کشید، به جز من چهارتا دختر دیگه هم اونجا مشغول به خیاطی بودن. همشون هم دخترهای خوب و صاف و ساده‌ای بودن که از دل مشکلات خانواده به این خانه و شغل رو آورده بودن. روزانه چهار پنج تا لباس می‌دوختم، سعی می‌کردم بیشتر کار کنم تا بتونم درآمد بیشتری دربیارم. خانم کامرانی که متوجه اوضاع من شد، حدس زد که من حتما مشکلی دارم که مجبورم زیاد کار کنم. یه روز منو کنار کشید و گفت: مهنا دخترم، چرا مثل بقیه ساعت ۴نمیری خونه؟ چرا اینقدر به خودت زحمت میدی؟ با بغضی تو گلو غصه زندگیم رو براش تعریف کردم و اتفاقاتی که کمتر از یک سال پیش سر من اومده. خانم کامرانی که متوجه قضیه شد، رفت تو اتاق و کیفش رو برداشت و یه مشت پول کف دستم گذاشت. کامرانی: برو باهاشون هرچی میخوای بخر. هرجا هم به مشکل بر خوردی به خودم بگو. مهنا: ولی خانم کامرانی اینطوری که نمیشه کامرانی: حقوق تو رو بیشتر از بقیه میدم، به کسی نگو. مهنا: ممنونم خانم کامرانی کامرانی: دیگه هم نیاز نیست بیشتر کار کنی، مثل بقیه ساعت ۴برو مهنا: چشم خیلی ممنون، امیدوارم بتونم لطفتون رو جبران کنم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
تو همین حال و روز و رفت و آمدها بودیم که متوجه شدم برای بار دوم دارم مادرم میشم. ایلیا از ذوق می‌خواست پرواز کنه، می‌گفت حالا که خدا یه امیر مهدی بهمون داده دوست دارم یه نرجس خاتون هم کنارش داشته باشم. ازش پرسیدم اگر پسر بود چی؟ گفت: هیچی جای اسم امیرعلی رو تو قلبم نمی‌گیره. بعدش گفت: اصلا هرچی باشه، دختر یا پسر چه فرقی داره، مهم اینه که سالم و صالح باشه. این حرف‌هاش دلم رو قرص می‌کرد، این که دختر و پسر براش فرقی نداره خیلی خوشحالم می‌کرد. ایلیا یه دفتر برداشته بود جدول کشی کرده بود، اینو زمانی فهمیدم که داشتم اتاق مطالعه‌اش تمییز می‌کردم، یه مشت عدد نامفهوم. منتظر موندم ایلیا برگرده تا راز این جدول‌های عدد باز بشه. ایلیا: دفتر منه!؟ فاطمه: بله، دفتر شماست. ایلیا: چیزی بهش اضافه کردی؟ فاطمه: این جدول‌ها و اعداد چه معنایی دارند ایلیا؟ ایلیا: این جدول‌هایی که می‌بینی زمان تولد بچمون هست، دارم هر روزی می‌گذره تیک میزنم، این جدول که این قسمت می‌بینی جدول برنامه است. فاطمه: چی!؟ ایلیا: بعد از تولد بچمون نباید امیرمهدی حس کنه ما بهش توجه نداریم، من اینجا برنامه شادی و پارک و سینما چیدم برا خودمون یه طوری که هم امیر‌مهدی احساس طرد شدن نداشته باشه و هم به تربیت نرجس خاتون یا امیرعلی برسیم. فاطمه: عجب! تو همین خوشی‌ها بودیم که یه تماس باعث شد دوباره ایلیا بهم بریزه. همون همکلاسی لبنانیش که بیروت بود بعد از سه ماه بهش زنگ زده بود، اطلاعات عجیبی به ایلیا داد. فاطمه: چی بهت گفت؟ چرا بهم ریختی؟ ایلیا: فاطمه اون میگه طبق تحقیقاتی که انجام داده من و پدر و مادرم از یه خانواده مسلمون و شیعه بودیم. فاطمه: چی!؟ مگه نگفتی شما مسیحی بودید؟ از مسیحی‌های کفرکلا؟ ایلیا: به منم اینطور گفته بودند، نمی‌دونم... فاطمه: خب دیگه چیزی نفهمیده؟ الان قوم و خویشی پیدا نشده؟ ایلیا: گفت داره می‌گرده. فاطمه: خب این اطلاعات رو از کجا فهمیده؟ ایلیا: یه پیرزن ۸۰ ساله که قبلا تو منطقه ما زندگی می‌کرده هم مادرم رو می‌شناخته هم پدرم رو. اون بهشون گفته. فاطمه: احتمالا پدر و مادرت وقتی رفتن آمریکا برای نجات خودشون تقیه کردن و گفتن مسیحی هستن. ایلیا: اگر مسلمون بودن چرا هیچی از اسلام نشونه نداشتن؟ فاطمه: ایلیا تو دقیقا چند سالت بود که خانوادت رو از دست دادی؟ ایلیا: یک سالم بود. فاطمه: تو گفتی اونا تو رو سپرده بودن به خانواده ماکان، اونا هم مسیحی هستن درسته؟ ایلیا: آره. فاطمه: خب یه درصد احتمال بده وقتی اونا تو رو به عنوان فرزند قبول کردند خواستند که تو هویت اصلیت رو متوجه نشی پس میرن سراغ وسایل خانوادت و هرچیزی که مربوط به گذشته تو باشه پاک می‌کنن، حالا بنا به مصالحی که براشون داشته چندتا عکس از خانوادت برات نگه می‌دارن. ایلیا: واقعا گیج شدم نمی‌دونم چی‌کار باید بکنم. فاطمه: باز هم منتظر می‌مونیم، تا یه فامیلی چیزی پیدا بشه، اونا بهتر می‌تونن بهمون خبر بدن حقیقت چی بوده. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
انتظار دو ساعته هم تمام شد و خواهر کوچلو بهوش نیومد. محمد‌حسین نگران‌تر شد، به محض بلند شدن از کنار خواهرش، بدنش شروع کرد به لرزیدن. محمد‌حسین: نازنین، نازنین، خواهر قشنگم چی شدی!!؟ دکتر، پرستار، کسی اینجا هست؟ پرستار: شما لطفا بیرون باشید محمد‌حسین: خواهرم، لطفا نجاتش بدید، خواهش می‌کنم. پرستار: لطفا بیرون باشید، اتفاقی نمی‌افته. .................. دکتر: شما برادرش هستید؟ محمد‌حسین: بله دکتر: پدرتون کجا هستن؟ محمد‌حسین: امممم‌‌.....کاری براشون پیش اومد رفتن. دکتر: من باید مطلبی رو به شما بگم. محمد‌حسین: چی آقای دکتر!؟ دکتر: میشه بگید خواهرتون سابقه بیماری داشته؟ دارویی مصرف می‌کرده قبلا یا نه؟ محمد‌حسین: نه، خواهرم سالم سالم بود. تا حالا جز زمانی که سرما می‌خورد قرص خاصی مصرف نمی‌کرد. دکتر: این جعبه مربوط به قرص انرژی‌زاست، ولی محتواش با قالبش فرق داره. محمد‌حسین: یعنی چی!؟ دکتر: می‌خواستم مطمئن بشم بعد بگم، آزمایشات نشون داده که خواهرتون قرص روان گردان به مقدار زیاد استفاده کرده. محمد‌حسین: روان گردان!!! دکتر: متاسفانه شرایط خواهرتون به یک باره تغییر کرد، دختری تو این سن از این قرص‌ها استفاده کنه احتمال این که جون سالم ببره کمه. محمد‌حسین: مگه...مگه شما نگفتید که بهوش میاد پس این حرفا چیه الان می‌زنید؟ دکتر: دز قرص‌هایی که مصرف کرده خیلی بالا بوده، بدنش داروهایی رو که بهش تزریق کردیم تحمل نکرده، سریع به قرص‌ها واکنش نشون داده، حتی با شست و شوی معده‌اش هم ....متاسفم. محمد‌حسین: الان چی میشه؟ دکتر: باید صبر کنیم. محمد‌حسین از این قضیه به خانواده‌اش چیزی نگفت، نمی‌خواست خواهر کوچلوش رو بیشتر از این سرزنش کنن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~