🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_4 #مُهَنّا به امتحانای خرداد ماهم که نرسیدم، شروع کردم به درس خوندن برای شهریور، حالا بعد پد
#عیدانه
#پارت_5
#مُهَنّا
یه اردک خریده بودم، چندتا تخم گذاشته بود، تخمهای مرغابی رو بعلاوه چندتا تخم مرغ رو گذاشتم زیرش.
مرغابی کرک شده بود، سه هفتهای رو انتظار کشیدم.
یه روز رفتم که ببینم جوجهها دنیا اومدن یا نه.
وقتی رسیدم بالا سر مرغابی دیدم که مرغابی مرده بود.
خیلی سرش ناراحت شدم، فورا مرغابی رو خاک کردم، رفتم لونه مرغها.
یکی از مرغها هم تازگیا کرک شده بود، اونو برداشتم و روی تخمها خوابوندم.
بعد از یک هفته انتظار همه جوجه مرغا دنیا اومدن، اما خبری از مرغابیها نشد.
مرغ مادر حتی با وجود تولد جوجههایش تخمها را رها نکرد.
تا دو هفته دیگه هم روی آنها خوابید.
نهایتا هم زحماتش نتیجه داد و دوتا مرغابی خوشگل دنیا اومدن.
از جهتی که وضعیت اقتصادی خانواده خیلی خوب نبود، من بعد از یکماه که گذشت، قشنگ جوجهها که جون گرفتند، بردم بازار و فروختمشون.
اما این کارها برای ادامه زندگی و امرار معاش کافی نبود.
باید یه کار دیگه میکردم که هم برای خودم پس اندازی داشته باشم هم به مادرم و دوتا برادر و خواهر کوچیکم هم برسم.
نهایتا تو یه خونه همراه یه خانم خیلی مهربون به خیاطی مشغول شدم.
خانمی که براش خیاطی میکردم خیلی خانم مهربون و قدر شناسی بود، از کار من خیلی خوشش اومده بود، همیشه هم وقتی مشتریهاش میاومدن بهم میگفت:
مهنا برو تو اتاق بغلی.
وقتی دلیلش رو پرسیدم ؛ گفت: مترسم چشت کنن، ماشاالله از زیبایی که چیزی کم نداری مادر.
عین یه مادر برامون زحمت میکشید، به جز من چهارتا دختر دیگه هم اونجا مشغول به خیاطی بودن.
همشون هم دخترهای خوب و صاف و سادهای بودن که از دل مشکلات خانواده به این خانه و شغل رو آورده بودن.
روزانه چهار پنج تا لباس میدوختم، سعی میکردم بیشتر کار کنم تا بتونم درآمد بیشتری دربیارم.
خانم کامرانی که متوجه اوضاع من شد، حدس زد که من حتما مشکلی دارم که مجبورم زیاد کار کنم.
یه روز منو کنار کشید و گفت:
مهنا دخترم، چرا مثل بقیه ساعت ۴نمیری خونه؟ چرا اینقدر به خودت زحمت میدی؟
با بغضی تو گلو غصه زندگیم رو براش تعریف کردم و اتفاقاتی که کمتر از یک سال پیش سر من اومده.
خانم کامرانی که متوجه قضیه شد، رفت تو اتاق و کیفش رو برداشت و یه مشت پول کف دستم گذاشت.
کامرانی: برو باهاشون هرچی میخوای بخر.
هرجا هم به مشکل بر خوردی به خودم بگو.
مهنا: ولی خانم کامرانی اینطوری که نمیشه
کامرانی: حقوق تو رو بیشتر از بقیه میدم، به کسی نگو.
مهنا: ممنونم خانم کامرانی
کامرانی: دیگه هم نیاز نیست بیشتر کار کنی، مثل بقیه ساعت ۴برو
مهنا: چشم خیلی ممنون، امیدوارم بتونم لطفتون رو جبران کنم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#رمانتیک_ترین_تولد
مشغول نان پختن بود، با دستان ظریفش عرق پیشانیاش را پاک کرد.
خادمه: خانم جان، برید استراحت کنید، من بقیه رو میپزم.
خانم: نه عزیزم، نمیشه تو تنهایی کار کنی.
خادمه: آخه خانم جان، شما با این بار شیشهای نمیتونید سرپا بایستید، مخصوصا که الان پا به ماه هستید.
خانم: تموم که شد، میرم استراحت میکنم.
کارش که به اتمام رسید، تنی به آب زد و خودش را معطر کرد و منتظر ماند تا همسر و دو پسرانش از راه برسند.
سفره را آماده کرده بود، کمی نان و مقداری نمک و چند دانه خرما و مقداری خورشت.
صدای کوبه در را شنید، از جا بلند شد و به سمت در رفت.
به در اتاق نرسیده بود که احساس درد کرد، چند قدمی بیشتر رفت، اما دردش افزوده شد.
خانم: فضه کجایی؟؟
خادمه: جانم خانم، چی شده!؟
خانم: بچهام داره دنیا میاد، برو به علی بگو قابله را خبر کند.
خادمه: چشم خانم.
خادمه خود را به سرعت به در رساند، در خانه را باز کرد.
خادمه: آقا جان، آقا جان، زودتر قابله را خبر کنید.
علی: چه شده فضه؟
خادمه: خانم دردش گرفته، فرزندتان در حال تولد است.
علی با عجله به سمت پیامبر رفت، خبر زایمان فاطمه را به گوش پیامبر رساند، همراه قابله و پیامبر به خانه آمدند.
قابله به کمک خانم رفتند، طولی نکشید که صدای نوزادی از اندرونی خانه به گوش رسید.
خادمه بچه را قنداق پیچ کرد و به محضر پدرش آورد.
بچه را از خادمه گرفت، پدر او را بو کشید، و چهره کودک مثل ماه چهارده بود.
فرزندش را محضر پیامبر برد.
امیرالمومنین: آقا جان لطف کنید و نام این کودک را انتخاب کنید.
پیامبر: علی جان، من از خدا پیشی نمیگیرم، خدا نام اورا انتخاب کند.
جبرئیل نازل شد و فرمود: یا رسول الله خدا سلام میرساند و میفرمایند نامش را زینب بگذارید، زیرا این بچه زینت امیر المومنین علی خواهد شد.
واین گونه شد علی دختر دار شد😍
خانم زینب، درروز ۵ جمادی الاولی و ماه پنجم قمری و سال پنجم هجری دنیا اومد.😍😍
۵/۵/۵ رمانتیک ترین تولد جهان😍😍❣💝
عیدتون مبارک😍🌹
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#عیدانه #پارت_5 #مُهَنّا یه اردک خریده بودم، چندتا تخم گذاشته بود، تخمهای مرغابی رو بعلاوه چندتا
#پارت_6
#مُهَنّا
تمام روزهایم به خیاطی میگذشت، شب هم که برمیگشتم برای خواهر و برادرانم از مسیر چیزی میخریدم و با خود برایشان میبردم.
گرانترین چیزی که میتوانستم برایشان بخرم یک بسته لواشک و آلبالو بود.
حسرت خیلی چیزها به دلمان مانده بود، سفر خوب، خوراک خوب، کفش و لباس خوب.
از همه چیز سادهترینش را داشتیم، وقتی درکتابها میخواندم که آبشار مارگون، یا پل سیسه پل برای خودم ذهنیت ایجاد میکردم.
فکر میکردم این جاهایی که میخوانم خارج است، تو ایران نیستند.
من حتی کربلا هم نرفتم و در حسرت دیدن آنجا بودم.
شاید اگر پدرم بود، به همه این آرزوهایم لباس تحقق میپوشاند.
یکی از همکلاسی های دوران دبیرستانم خاطرخواه برادرم شده بود، خیلی باهم رفیق بودیم، عین دوقلوها، حتیگاهی سعی میکردیم لباس سِت بخریم.
برادرم حسین را راضی کردم، کلی تعریف از دوستم پیشش کردم تا قبول کرد بره خواستگاریش.
برادرم هیچی نداشت، حتی برای یه سفرهعقد ساده، ولی من تمام وجودم رو برای حسین و زنش گذاشتم.
دوتا النگو داشتم از قبلاینکه پدرم بمیره، اینا رو بردم فروختم، مرغهام رو همه رو فروختم، رفتم با پول اینا برا سفره عقدش کلی چیز خریدم.
برادرم رو داماد کردیم، خوشحال بودم از اینکه تونستم با آبرو برای داداش کوچیکم مراسم عقد و عروسی بگیرم.
حالا من و سکینه و حسن و مامان مونده بودیم.
میشه گفت یه مقدار خرج خونواده کمتر شد، چون یک نفر کم شد.
مادرم هم ترشی درست میکرد و میفروخت، پولهامون رو روی هم میگذاشتیم و لوازم ضروری برا خودمون و خونه می خریدیم.
خواهرم سکینه هم تا پنجم بیشتر درس نخوند، هرچی بهش اصرار کردم ادامه بده قبول نکرد،ولی با زور برادرم حسن رو مدرسه نگه داشتم.
حسین هم که دیپلم گرفت و ادامه نداد، دلم میخواست حالا که من محروم شدم از ادامه تحصیل اینا به یهجایی برسن و روح پدرم شاد بشه.
حسن و سکینه شده بودن همه زندگی من، دلم نمیخواست تو زندگی سختی بکشن.
حتی خواستم دست سکینه رو تو خیاطی پیش خودم بند کنم، ولی قبول نمیکرد.
زندگیم همین جوری میگذشت، تا اینکه یه روز برادرم عبدالله اومد و گفت:
برا مهنا خواستگار اومد.
مادر: کی هست؟
عبدالله: دوست منه، تاکسیران، بین اهواز و خرمشهر.
انگار که شاخکام تکون خورده باشن پرسیدم
مهنا: چرا اهواز و خرمشهر؟ مگه تو خود اهواز از این محله به اون محله نمیتونه مسافر بزنه.
عبدالله: چه فرقی میکنه؟
مهنا: فرق میکنه؛ کسی که میگی اومده خواستگاری میشناسم، اون هر روز با یه زن داره خوش میگذرونه، وگرنه دلیل نداره از اهواز به خرمشهر هر روز مسافر بزنم، اونم فقط زن.
برادرم دوباره با زورش منو سر جلسه خواستگاری دوستش نشوند، منم که کلی عصبانی بودم، سر تا پا سیاه پوشیدم و روسریام رو کشیدم جلو، سرم رو انداختم پایین مقابلشون نشستم.
پسره ادای شیخها رو در میآورد، چنان یک طرف به بالشت تکیه داده بود و چاییش رو هورت میکشید انگار که قراره من زنش بشم.
مادر پسره گفت: سرت رو بالا بیار ببینمت.
منم همین طور سرم رو پایین نگه داشتم، میخواستم بفهمونمشون که من مخالف این خواستگاری بودم.
دوباره خواهر پسره این حرف رو تکرار کرد، باز سرم رو بالا نگرفتم، خواهر پسره اومد جلو روسریم رو کشید و گفت: مگه نمیگم سرت رو بگیر بالا ببینیمت.
اون لحظه کارد میزدی خونم نمی اومد، یه نگاه تندی بهشون انداختم و گفتم:
بار بعدی اینجا دیدمتون اینجوری برخورد نمیکنم.
منم قصد ازدواج ندارم، تشریفتون رو ببرید.
بعد از اینکه جلسه خواستگاری تموم شد، یه گوشه نشستم و هایهای به حال خودم گریهمیکردم، هر بار اتفاقی میافته نبود پدرم رو بیشتر حس میکنم.
خدایا کمکم کن تو این سختیها، تو میدونی که من چقدر زحمت کشیدم و برا خودم برا خونواده، خدایا عاقبت بخیرم کن، یه همسر نماز خون و اهل سفر و خوش اخلاق و پاک دامن به من بده.
خدایا خودت هوامو داشته باش.
دعای هر روز و هر شبم همین بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جا داره روز پرستار رو به این پرستار زحمتکش هم تبریک عرض کنیم 😂
روز پرستار مبارک 🌸
خیال نکنید موفقیت راحت و ساده به دست میاد☺️
برای رسیدن به قلهها و انتهای آرزوهات باید تلاش کنی🦋
حتی شده به قیمت خُرد شدن تمام وجودت❣
درد داره، اشک داره، آه و ناله داره، گاهی از فکر و خیال بی خوابی به سر زدن داره.
ولی یه زمانی میرسه که همه اونایی که خردت کردن، همه چیزهایی که اذیتت کردن، همه اینا برات خندهدار میشه☺️
آرزوهای تو محال نیستند، فقط همت میطلبند🌹❣
✍ف.پورعباس