فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح را بخیر میکند😍
آنکه شب را به خیر گذراند🦋
صبحتون پر نور❣
دیروز خیلیا اومدن گفت بیتکوین پول میده و فلان و اینا🤩
حالا این کلیپ رو ببینید و نشر بدید👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خطر خطر⛔️⛔️
ورود ممنوع⭕️⛔️
با دقت ببینید
#پارت_20
#آبرو
محمدحسین: سلام نازنین جان، کجایی آبجی؟
نازنینزهرا: از دربی که به خیابون طبرسی میخوره، همون بازار زیر گذر طبرسی سمت هتل ولایت و اینا زدم بیرون، تو بازارم.
محمدحسین: مگه نرفتی صحن گردی؟
نازنینزهرا: چرا رفتم، یه چیزی شد اعصابم بهم ریخت زدم بیرون از حرم.
محمدحسین: ای بابا، نمیشه یه جا تو کوتاه بیای؟
نازنینزهرا: تقصیر اونا بود، خونه امام رضاست، بهم میگه چرا با آقا اینجور حرف میزنی، پیرزن یه دندون پر رو. تو خونه امام رضا هم برا ملت خط و نشون میکشن.
محمدحسین: خیلی خب الان کجا میری؟
نازنینزهرا: هیچجا، فقط خواستم از حرم دور باشم، این کفن پیچهای سیاه رو نبینم.
محمدحسین: برگرد حرم، نماز بخونیم و باهم برگردیم.
نازنینزهرا: چشم، الان میام.
زهره: بریم صحن آزادی برا نماز یا همین صحن پیامبر اعظم باشیم؟
مرضیهخانم: فرقی نمیکنه، نماز دیگه، اینجا نشستیم جا هم داریم.
نازنینجون برنمیگردن؟
زهره: الان زنگش میزنم ببینم کجاست.
زهره یه تک به نازنین زد، نازنینکه متوجه شد مادرش جواب نداد، فقط در حد یه پیام نوشت، دارم میام.
از سقاخونه یه لیوان آب برداشت تا وضو بگیره، یه لیوان دیگه هم پر کرد و سر کشید.
لیوانش رو، روی سنگ نمای پله برقی کنار نردهها گذاشت، گوشیش رو بیرون آورد و با محمدحسین تماس گرفت.
مکان دقیق و شماره ستون رو که گرفت به سمت مادر و برادرش رفت.
قبل از اینکه نازنین به سمت مادرش برسه، محمدحسین متوجه نازنین شد و سمت اون رفت.
محمدحسین: ببخشید آقا ابراهیم من الان برمیگردم.
ابراهیم: بفرمایید.
محمدحسین: سلام، خوبی.
نازنینزهرا: اهم، خوبم.
محمدحسین: رفتی پیش مامان جون محمدحسین هیچی نگو، جواب مامان نده، مرضیه خانم هم هرچی گفت این گوش در، این گوش دروازه باشه لطفا.
نازنینزهرا: بخواد مثل اون پیرزن بهم گیر بده من نمیتونم ساکت بشم، هی نپرسه، چرا اینطور، چرا اونطور.
محمدحسین: حتی اگر پرسید، تو جوابش نده، خواهش میکنم، یجوری بپیچونش، خودت رو با دعا یا چه میدونم چیزی مشغول کن تا سمتت نیان.
نازنینزهرا: سعیم میکنم ولی قول نمیدم.
محمدحسین: گفتم جون محمدحسین.
نازنینزهرا با کلافگی گفت: باشه، شتر دیدم ندیدم.
محمدحسین: قربون خواهر فهمیدهام بشم من.
نازنینزهرا: حتما قربونم برو
سر وضعش رو مرتب کرد و سمت مادرش و مرضیه خانم رفت.
مرضیهخانم: سلام دخترم، زیارت قبول.
زهره: سلام، زیارت قبول.
نازنینزهرا: سلام، ممنون، از شما هم قبول باشه.
مرضیهخانم: ماشاالله خوب حرم رو بلدی، من با اینکه چندین بار اومدم، تو صحنها گم میشم.
نازنینزهرا: صحنها اسم داره دیگه، چرا آدم باید گم بشه؟
زهره لب ورچید و سرش پایین انداخت، نازنین متوجه شد دوباره گند زده، سریع ژست بچه مودبها رو گرفت و گفت:
ببخشید حاجخانم قصد بیادبی و توهین نداشتم، فقط منظورم این بود اسمها رو حفظ کردم، با یکم پرس و جو پیدا میکنم.
مرضیهخانم: نه عزیزم بیادبی چیه؟ خیلی هم عالی، این اتفاقا هوش شما رو میرسونه.
دختر باهوشی مثل شما میتونه نسل خوبی رو تربیت کنه، یه مادر باهوش خیلی تو تربیت بچه نقش داره.
نازنینقبل از اینکه مرضیه چیز دیگهای بگه گفت:
مادر باهوش نعمته و کمیاب، ولی من قصد ازدواج ندارم.
با این جوابش مرضیه ترجیح داد ادامه نده و سکوت پیشه کرد.
صدای اذان از گلدستههای حرم پخش شد، همه برای نماز جماعت به صف شدن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مبادا فراموش کنی😢
چندبار متن رو بخون و فکر کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه و دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی😭
رویای نیمهشبهای کربلا، رویای خیمهگاه، حسینم، به جان رقیه به جان چشمان اباالفضل، به جان مادرت دارد میکشد مرا😭
یه کربلا، فقط یه کربلا عزیز دل زهرا😭
#شب_جمعه
#کربلا
#دلتنگ
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
بچهها امشب دل امام رضا و حضرت معصومه از شهادت جواد جوانش کبابه😭
بیاید همگی آقا رو قسم بدیم، به جوانی جوادش، به جگر سوخته و تن آفتاب سوخته آقا، کربلامون رو امضا کنه🤲
یا رضا، جان جوادت😭😭
دلنوشته ای برای ...🖤
می دانی سید ،
دلم خیلی برایت تنگ شده😭😭
حتی شاید بیشتر از حاج قاسم
اون روز ها ته ته ته دل مان خبر داشت که بالاخره یک روز صبح از خواب بیدار می شویم و خبر شهادت سردارمان را از تلویزیون خواهیم شنید.
اما تو فرق داشتی. اینقدر به بودنت عادت کرده بودیم که حتی فکرش را هم نمی کردیم که یک روز صبح قرار است ما از خواب بیدار شویم و سید ما برای همیشه بیدار نشود😭
"برای همین است که رفتن حاج قاسم را باور کردم ولی رفتن تو را نه"
او زندگی اش حماسه بود
و حماسی رفت. تو اما مظلوم بودی. مظلومانه هم رفتی😭😭
یک جای دور، خیلی دور ، در هوایی مه گرفته با خدای خودت خلوت کردی تا مزد اخلاصت را بگیری.
به دور از هیاهوی مقام و شلوغ کاری میز و صندلی ریاست.
فکر ما را نکردی با معرفت؟
نگفتی بعد سال ها داریم از دیدن رئیس جمهورمان کیف می کنیم؟
تو شوق ما را وقتی کنار آقا می نشستی ندیدی؟
شعف صدای آقا را وقتی از شما تعریف
می کرد نشنیدی؟😭😭
"معرفت ات را شکر سید"
ما را درگیر خودت کردی و خودت را رها از ما؟ واقعیت اش را بخواهی
هنوز رفتنت را باور نمیکنم.
هنوز منتظرم فردا در خبر ها بشنوم "
ریاست محترم جمهور حجه الاسلام رئیسی در دیداری صمیمانه پای صحبت کارگران معدن فلان نقطه دور افتاده نشست"
. . اما باید بپذیرم. سید خوش قلب و بی تکلف ما، از پیش ما رفته است. برای همیشه.
دلم برایت تنگ می شود سید😭😭😭 خیلی زیاد. برای لبخند مهربانت.😭😭😭 برای اضطرابی که در لحظه تنفیذ در چهره ات موج می زد که همان اضطراب دل ما را قرص کرد که کار به دست مرد
خدا افتاده.
دلم برای تقوایت در مناظره
تنگ می شود.😭😭😭
آن جا که به تو گفتند سندرم پست بیقرار داری و تو جواب ندادی.
چرا به آنها نگفتی سید؟ چرا نگفتی که پست بعدی ات زمینِ سردِ معراجِ شهدای تبریز است؟
کاش جواب می دادی تا دلمان برای جواب ندادنت این همه تنگ نمی شد.
وقتی نگرانی ات برای ناهار خوردن کارگران را تمسخر کردند، تو دنیای کوچک شان را به روی شان نیاوردی.
مثل همیشه لبخند زدی و از کنارشان گذشتی
. تو با خدا عهدی داشتی و خدا امروز عزیزت کرد. عزیز ایران.😭😭😭
بیش از این خسته ات نکنم
"سید جان"
می دانم خسته ای. چند سال است درست نخوابیده ای.
حالا دیگر استراحت کن.
بی آن که نگران فردا باشی.
برای ما هم دعا کن.
دوری ات سخت است.
ما سید خوش اخلاقِ مهربانِ صبور خودمان را می خواهیم اما چه کنیم که خدای ما هم خوش سلیقه است و تو را برای خودش خواسته.
التماس دعا شهید خستگی ناپذیر؛ رئیسی عزیز💔
جسم زیر آفتابت روضهای از کربلاست
این غریبی رنگ و بویش چون امام مجتبیست💔🖤
#شهادت_امام_جواد(ع)🥀
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌷
•┈┈••✾••┈┈•
💠
امروز پارت نداریم☺️
ولی فردا هم جشن داریم هم پارت😍😍🤩
پس منتظر باشید❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح بخیر😍💝
ایام به کام ان شاالله.
اول هفتهتون بخیر❣
#پارت_21
#آبرو
زهره: قربون امام رضا بشم من، چقدر زود حاجت دلم رو داد.
محمدعلی: چطور!؟
زهره: همین الان سمانه خانم زنگ زد، گفت جوابشون مثبته.
محمدعلی: خدایا شکرت، چقدر دلت پاک بوده خدا زود حاجتت رو داده.
محمدحسین و نازنین خندان به هتل برگشتن و سمت اتاقشون رفتن.
نازنینزهرا: سلام
محمدعلی: علیکم السلام.
محمدحسین: سلام، خسته نباشید
زهره: ممنون، بازار گردی خوش گذشت؟
نازنینزهرا: خیلی، جای شما خالی، دو دست لباس نخی خنک هم خریدم یکی برای خودم یکی برای مامان.
نازنین از ته دل و با ذوق لباس رو جلو برد و دو دستی تقدیم مادرش کرد.
زهره: من لباس نمیخوام ازت، اخلاقت رو درست کن، حرف من و پدرت رو گوش کن، یکم دختر سنگینی باش.
نازنین مثل بادکنکی که سوزن زده باشی از درون فرو پاشید، لباس رو گوشه تک مبل گذاشت و با بغض نترکیده به سمت اتاقش رفت.
محمدحسین که این رفتار رو دید به شدت ناراحت شد، هرچی اون سعی میکرد نازنین رو درست کنه خانوادهاش به هوا میدادن.
محمدحسین: چرا این حرف رو بهش زدید؟ نمیدونید با چه ذوقی این لباس خرید، تازه داشتم بهش میقبولوندم باید دخترانه رفتار کنه، دخترا از پسرا باید شادتر باشن، نمیشد یکم مهربونتر رفتار کنید؟
محمدعلی: حاج خانم زن حاج قاسم نازنینزهرا رو خواستگاری کرده، کلی هم از نازنین تعریف کرده ولی نازنینزهرا گفته مادر نمونه و باهوش کمه ولی من قصد ازدواج ندارم.
محمدحسین: خب، مگه کار اشتباهی کرده؟ قصد ازدواج نداره.
زهره: مادر یکم بهش تشر بزن، اینقدر باهاش مهربونی کردی که اینطور شده.
محمدحسین: نه مادر من، روش تربیت شما درست نیست، با عرض معذرت، من نمیگذارم این رفتارهاتون نازنینزهرا رو خراب کنه.
محمدعلی: تو یکی دو روز مهمون خونه ما هستی، بعدش چی؟
محمدحسین: بعدش هم با من پدر جان.
زهره: زنگ زدن گفتن جوابشون مثبته.
محمدحسین: بهشون بگید من یه جلسه دیگه باید با دخترشون صحبت کنم.
محمدعلی: چه صحبتی دیگه؟
محمدحسین: خیلی چیزها هست باید بگم، جلسه اول فقط صحبت از علایق و رشته و سختی کار من بود و آشنایی مجملی پیدا کردیم.
زهره: باشه مادر، پس میگم برا هفته بعد، وقتی از شمال برگشتیم یه قرار بزارم بریم صحبتهاتون رو بکنید.
محمدحسین: ممنون.
محمدحسین سمت اتاق رفت، نازنین دراز کشیده بود، به محض اینکه محمدحسین وارد اتاق شد، پتو رو ، روی سرش کشید.
محمدحسین: نازنینم، خواهر قشنگم، بیا با من حرف بزن.
من میدونم چقدر ناراحت شدی جانم، پاشو فکر کن چیزی نشده، نه اصلا نادیده بگیر شما بزرگواری کن بیخیال اتفاق چنددقیقه قبل بشو.
حرف نمیزنی خواهرم؟
محمدحسین وقتی دید نازنین جوابی نمیده، آخرین تکنیکش رو هم بکار برد و گفت:
مرد که گریه نمیکنه.
نازنین نا خودآگاه به این جمله خندید و آروم پتو رو کنار زد.
محمدحسین: هاان، الان شد، آفرین خواهر قشنگم.
نازنینزهرا چشمهاش از شدت گریه سرخ شده بود.
محمدحسین: مگه من مُردم که تو اینطور گریه میکنی؟
نازنینزهرا: دور از جون داداش.
محمدحسین نازنین رو تو آغوش گرفت و موهای نرمش رو نوازش کرد و بوسید.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
دوباره #ذیالحجّه شد و جشن وصل مهر و مهتاب شد
دل تمام عاشقان ز شعف والِه و بی تاب شد
که وَصلتِ الهیِ پدر و مادر ارباب شد
شده به شادی دل مصطفی
نوای جان یاعلی و یازهرا
«سالروز #ازدواج امیرالمومنین(علیهالسلام) و حضرت فاطمه(سلاماللهعلیها) مبارک 😍
#پارت_22
#آبرو
دو روز شیرین امام رضایی هم مثل برق و باد گذشت؛ شاید این سفر دوم بیشتر به کام نازنینزهرا بشیند تا این سفر معنوی.
روحیات نازنین هنوز برخی حقایق دینی را پس میزد، ادبیاتش نشان دهنده این بود که بعضا با امام معصوم هم مشکل دارد؛ اما ریشه همه اینها در خود نازنین و اطرافیانش بود.
اقناع، نازنین در مورد هیچ کدوم از کارهایی که داشت به زور و اجبار و برای بستن دهن این و آن انجام میداد اقناع نشده بود.
به همه اینها نازنین فقط حرف محمدحسین را خریدار بود، برادر همسو با روحیات خواهرش بود، نه در جهت تایید رفتارهایش بلکه در جهت کنترل و اصلاح آرام و تدریجی او عمل میکرد، کاری که محمدعلی و زهره با تشر و قهر و دعوا و لب و دندان گاز گرفتن پیش میبردن.
روش نازنین در سفر دوم هم مثل قبل بود، سر در لاک خود فرو بردن، سرگرم شدن با بازیهای آنلاین و آهنگهای جدید و ترند.
مرضیهخانم: برخلاف همه دخترهایی که میرن حوزه شوق و اشتیاقشون به ازدواج بیشتر میشه.
تعجب کردم دیدم نازنین گفت قصد ازدواج ندارم، البته این که ترم اولی هم هست بیتاثیر نیست ولی یکم جای تأمل داره.
زهره: چی بگم حاج خانم، بعضی تفکرات این دختر هم معضلی شده برا من و پدرش، باز خدا رو شکر برادرش یکم افسارش دست گرفته، وگرنه...
مرضیهخانم: ببریدش پیش حاج پیرمراد، مشاور خیلی خوبیه؛ باهاش صحبت کنه.
زهره: با محمدعلی در میون بزارم ببینم چی میگه، این دختر زیر بار هیچی نمیره، برا درسهای حوزهاش هم نگرانم.
مرضیه: جوون درست میشه.
دخالت و اظهار نظر بیجای مردم در تربیت از نازنین همچین فردی ساخته بود، این پس زدنها توسط محمدعلی و زهره نه تنها کارسازتر نبود بلکه اونو لجوجتر کرده بود، کار تربیتی رو حتی برای محمدحسین هم سختتر کرده بود.
فضای تعطیلاتی شمال و دریاگردی و کوه نوردی و طبیعتگردی، از همه اینها سهم نازنین شده بود خونهای ویلایی که حوزه با قیمت پایین به طلاب میده جهت استفاده در تعطیلات.
محمدحسین: میخوام با نازنین برم بیرون.
محمدعلی: نازنین اینجا دیگه حق نداره بیرون بره، فضای شمال و لب دریا و اینا اصلا مناسب اون نیست.
زهره: بمونه کنار دستم تنها نباشم، میخوام نهار بپزم ظهر اگر بارون نبود همین باغچه وسط حیاط غذا میخوریم با خونواده حاج قاسم.
محمدعلی: نترس اتفاقی نمیافته، بذار یکم پیش ما باشه، به هر حال ما پدر و مادرشیم، مثل تو و حتی بیشتر از تو نگرانش هستیم.
محمدحسین این بار کوتاه آمد و تنها بیرون رفت،نازنین ماند و ...
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_23
#آبرو
زهره: بیا کمک کن اینا رو ببریم سر سفره.
نازنین سفارشات محمدحسین رو مروری کرد و رفت که به مادرش کمک کنه.
حین جابجایی و انتقال کاسه بشقاب به حیاط زهره با نازنین صحبت هم میکرد.
زهره: من همسن تو بودم پدرت اومدم خواستگاریم، اصلا تو اسلام گفته دختر قبل اینکه به بلوغ برسه باید شوهرش داد، نه بلوغ جنسی هااا، نه، مثلا روایت داریم دختر خون حیضش رو باید خونه شوهر ببینه نه پدرش.
زهره یکسره حرف میزد و نازنین فقط سکوت، البته ظواهرش نشون میداد یک گوشش در بود یک گوشش دروازه.
سکوت نازنین زهرا، زهره رو حرص داده بود آخر سر گفت:
شنیدی یا همه رو این گل و گیاه و در و دیوار شنید؟
نازنین در حد یک کلمه گفت: بله
زهره: ان شاالله که اثر داشته باشه.
نازنینزهرا: اگر تموم شد من میخوام برم تو اتاق یکم استراحت کنم.
زهره: فعلا تموم شد، ولی اگر صدات زدیم زود بیا، مثل خانما رفتار کن.
نازنین چشم کش داری گفت و رفت.
محمدحسین: حیف این فضا و طبیعت نیست که دست این مردم افتاده؟ فساد در زمین چه شکلیه، همین شکلی، اخه این چه وضعشه اومدید اینجا؟
ابراهیم: کفران نعمت، البته همه اینا صرفا آدم بدی نیستن که، ولی تفکراتشون یکم مشکل داره، شاید اگر از خیلی چیزا مطلع بشن اصلاح بشن.
محمدحسین: قطعا همین طوره، ما همه رو با یک عصا نمیزنیم.
محمدحسین و ابراهیم تا دم دمای ظهر کوه نوردی و دریا گردی کردن و برگشتن.
ابراهیم: داشتن خواهر یه نعمته، من که خیلی ناراحتم خواهر ندارم.
محمدحسین: مادرت و پدر ماشاالله هنوز جوون هستن، میتونن یه خواهر برات بیارن.
ابراهیم: تا اون بیاد و بزرگ بشه من دیگه خودم احتمالا پدر شدم، دیگه اونجوری که تو لذت میبری من از زندگی با خواهرم لذت نمیبرم.
محمدحسین: به رضای خدا راضی باش، خدا بهت خواهر نداد ولی شاید در آینده دختر بده که از یه خواهر بیشتر قدرت بدونه.
ابراهیم: ان شاالله.
با خنده و روی گشاده وارد ویلا شدند و سمت باغ رفتن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتون بخیر🦋
یا صاحب الزمان ادرکنا🌹
#پارت_24
#آبرو
مرضیه: نازنینزهرا خانم نمیان؟
محمدحسین باز هم پیش دستی کرد و گفت: من میرم صداش بزنم، حتما خوابیده.
محمدحسین سمت اتاق رفت، در زد، ظاهرا نازنینزهرا در حال صحبت با تلفن بود.
آرام در رو باز کرد و وارد شد و کنار خواهرش نشست و منتظر ماند تا تماسش تمام شود.
نازنینزهرا: خواهش میکنم من کاری نکردم، به هر حال نیاز بود به این افراد پر مدعا تلنگری زده بشه، اونا حق چنین کاری رو نداشتن.
مریم: به هر حال تماس گرفتم تشکر کنم ازت، یه بار بزرگی رو از دوشمون برداشتی، چند ماهی خیالم راحت گزارشی به خانوادهام داده نمیشه، میتونم تمرکز کنم و بهتر درس بخونم تا نمرات بهتری بگیرم.
نازنینزهرا: سلامت باشی مریم خانم، فعلا خدا نگهدار.
مریم: خدانگه دار عزیزم.
محمد حسین: خسته نباشی عزیزم، فکر کردم خوابیدی اومدم صدات بزنم بگم بیای نهار بخوریم همه منتظرن.
نازنینزهرا: نه خواب نبودم، یکی از دخترایی که تو اون جلسه بود بخاطر همون بحث نمره و اینا زنگ زده بود تشکر کنه، خیلی خوشحال بود که بالاخره یکی تونسته بود مقابل اینا وایسته و آبروشون حفظ کنه.
محمدحسین: چه خوب، حالا بیا بریم نهار، بیشتر در این مورد صحبت میکنیم.
نازنین شال پلیسه دار قرمز رنگش رو سر کرد و چادر گلدارش از چمدون بیرون کشید و همراه محمدحسین سمت حیاط رفتن.
نازنین سلامی کرد و کنار مادرش مقابل مرضیه خانم نشست.
مرضیه: ماشاالله به این خواهر برادر، چشم نخورن الهی، هزار ماشاالله تو زیبایی و رعنایی، تک تک.
زهره: ماشاالله به جونتون، خدا آقا ابراهیم و مصطفی رو هم براتون نگه دار.
محمدعلی: خب حالا که جمعمون جمعه، جوجهها هم آمادست شروع کنیم تا غذا از دهن نیفتاده، بسمالله.
در سکوت و میان سر و صدای قاشق چنگالها نهار خوردن.
آسمان به یک باره هوای باریدن گرفت، مه غلیظی خانه را در برگرفت، هنوز غذا خوردنشون تموم نشده بود که قطرات باران آنها را به تکاپو انداخت، همه مشغول جمع کردن سفره و بشقاب و کاسهها شدند، هرکسی در توانش بود بیشتر وسیله برمیداشت.
قابلمه خورشت و برنج و کاسه تزیین شده سالادها رو زهره برد داخل، بقیه علاوه بربشقابهاشون، کاسه ها و سبزی های رو جمع کردن و یکی یکی روانه خانه شدند.
قاسم: عجب بارونی گرفت، هوا قبلش صاف بود، یهو غافلگیرمون کرد.
محمدعلی: فقط میخواست ما رو از غذا خوردن تو طبیعت محروم کنه.
مرضیه: حرف زدن کافیه، بفرمایید سر سفره، همینجا زیر سقف غذا میخوریم چه اشکالی داره؟
محمدعلی: خانما چقدر سریعاند ماشاالله.
بازهم دور هم نشستن و به غذا خوردن ادامه دادن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~