فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلی الله علیک یا اباعبدالله ❤️🩹.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
صلی الله علیک یا اباعبدالله ❤️🩹.
#شب_جمعه
یا الله😭
یا امام حسین جون مادرت، جون جوونی علی اکبر، به همه گفتم امسال راهیم
منو خیطم نکنی😭💔
ضایعم نکنی
بیا و الکی منو بخر💔
12-jamande-5.mp3
3.6M
خراب حالم ....😭🕊
شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_99 #آبرو محمدحسین قبل از سوار شدن به هواپیما پشت سرش را نگاه کرد، گویا منتظر بود نازنین پشت
#پارت_100
#آبرو
محمدحسین: ملکا، رنگ و روت پریده؛ خوبی؟
ملکا: خوبم.
محمدحسین: الکی نگو، تو مریضی، من شش ماهه همه فکر و ذکرم شده نازنین، برو بیا، کابوسهای شبانه من تو رو هم بیخواب کرده، معلومه تو این شرایط مریض میشی.
ملکا: گفتم که خوبم، چرا اینقدر بزرگش میکنی، بعدشم، مریضی یه امر طبیعیه، زمان تغییر فصلهاست یکم عادیه این حالت.
محمدحسین: چند روز دیگه تعطیلات نوروز، پارسال با نازنین رفته بودیم مشهد، عجب دردسری هم شد، همه تو سفر بهش گیر داده بودن.
ملکا: ان شاالله همین زودیا خبری ازش میشه، میگم یه پیشنهاد.
محمدحسین: چی؟
ملکا: تعطیلات رو بریم ترکیه، ما که تفریحی نمیخوابم بریم، به فرماندهتون بگو باهم بریم، ۱۵ روز وقت داریم تقریبا، یه بار دیگه مدارس رو میگردیم، جاهایی که ایرانیها بیشتر رفت و آمد دارن، خیلی از دختر و پسرهای ایرانی که میرن خارج تو رستوران کار میکنن، شاید نازنین هم اونجا رفته باشه، به هر حال باید خرجش رو دربیاره برا زندگی یا نه؟
محمدحسین: اون دختره مریم حتما میدونه نازنین کجاست، من مطمئنم، ولی صداش درنمیاد، دلیلش رو نمیدونم، سکوتش داره منو دیوونه میکنه.
ملکا: چه سودی داره براش نازنین رو مخفی کنه؟ شاید واقعا خبر نداره.
محمدحسین: چرا بعد از دیدارمون تو قم غیبش زد؟ وسط ترم پا شد رفت ترکیه، اونم با اسم جعلی یلدا مرادی.
ملکا: شاید اتفاقی این غیب شدنش با دیدار تو رخ داده، شاید مشکل دیگهای داشته که ازش فراری شده.
محمدحسین: خیلی خوشبینانه نگاه میکنی، نه عزیز دلم این طور نیست.
ملکا: اینا همش یه احتماله.
نوروز هم از راه رسید، درختان در حال جوانه دادن بودن، خونه معالی صدای خندیدن نازنین رو کم داشت، بهار برای نازنین نشان سرزندگی بود، نشان شروع دوباره.
.................
نازنینزهرا: بهار شروع شده، چقدر دلم میخواست الان کنار محمدحسین بودم، اون همچین موقعهایی منو میبرد روستاها، درختهای رنگارنگ رو که میدیدم دلم باز میشد.
هاکان: محمدحسین برادرته؟
نازنینزهرا: آره.
هاکان: دوست داری برام تعریف کنی چرا از خونوادت جدا شدی؟ چی شد مسیرت افتاد اینجا؟
نازنینزهرا: فکر میکردم آرشام همه چی رو برات تعریف کرده.
هاکان: مطمئنم کم و زیادش کرده، شاید گاهی تخیلاتش رو هم دخیل کرده و گفته، دوست دارم از خودت بشنوم.
نازنینزهرا: من از اینکه دختر بودم بدم میاومد، از پنج سالگی مجبور بودم چادر سر کنم، یکم چاق بودم، همیشه متوجه بودم پدر و مادرم به محمدحسین بیشتر بها میدادن، نظراتش رو بهتر میشنیدن، احترام خاصی براش قائل بودن، من که این چیزها رو میدیدم، تصمیم گرفتم مثل محمدحسین بشم، الگوی من شد محمدحسین، هرکاری میکرد تقلید میکردم، حتی راه رفتن رو، لباس پوشیدن رو.
حس میکردم که اگر پسر بودم خیلی منو تحویل میگیرن، نفهمیدم دختر بودن چطوریه.
زمان هرچی میگذشت رفتار پدر و مادر خیلی متحکمانه و زورگویانه میشد، اینو بپوش اینجا برو، جلوی داداشت اینطوری لباس نپوش، داداشت رو بوس نکن زشته و از این دست گیر دادنها، یعنی حتی زمانی که دلم میخواست دخترونه عمل کنم هم اونا یجوری تو ذوقم میزدن ......
نازنین از صفر تا صد ماجرا رو برای هاکان تعریف کرد، مو به مو، واو به واو اتفاقات رو براش بازگو کرد، تمام هویت خودش رو به هاکان گفت.
هاکان: خب الان اومدی ترکیه که درس بخونی و موفقیتت رو بکوبی تو سرشون؟
نازنینزهرا: هم برا این اومدم هم برا اینکه قوی بشم برای انتقام گرفتن.
هاکان: انتقام از کی؟
نازنینزهرا: از پدر و مادرم، از مدیر بیمروتم، از همه کسانی که تو بدبخت کردن من تو عقب انداختن من تو به زور فرستادن من به حوزه نقش داشتن.
هاکان: میدونستی این آتش انتقام میتونه قاتل خودت باشه؟
نازنینزهرا: منظورت چیه؟
هاکان: تو دقیقا میخوای از کی انتقام بگیری؟ مستقیما خود پدر و مادرت؟
نازنینزهرا: از موسس حوزههای علمیه، از کسی که این آخوندهای متحجر رو بر ما حاکم کرد.
هاکان: منظورت که....
نازنینزهرا: دقیقا منظورم همینه.
هاکان: نه، باورم نمیشه!
نازنینزهرا: اون که از روی کره خاکی حذف بشه، حوزههای علمیه نصفشون از کار میافتن، نظام حاکم بر ایران باید از دست آخوندها خارج بشه، تا ما هم حق زندگی داشته باشیم.
هاکان: رسما داری قتل خودت رو امضا میکنی.
نازنینزهرا: یا میکشم یا کشته میشم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
هر کانالی رو میچرخم میبینم عکسهای دونفره گذاشتند👰♀🤵❣
من و عشقم
همنفسم
نیمه گمشده من
و.....
هرکسی در آغوش یک نفر حالش خوش است❤️🥰
من در آغوش تو ای عشق سربریده و زخمی من💔🥺
وقتی تو نقش حضرت عباس بودم و قرار شد امام حسین نمادین بیاد منو بغل کنه، زیر همون پوشش کلی گریه کردم😭
تو دلم گفتم کاش واقعا امام حسین خودش بود و بغلم میکرد😔
حس عجیبی داشتم، اون نمایش برای بچههای کربلا بود، اما اون صحنه برای من خود کربلا بود😭
هرچی به تصویر نگاه میکنم بیشتر دلم میسوزه💔
هی به خودم میگم یعنی میشه امام حسین اینطوری بغلم کنه؟😭
میشه آخرین نفسهام رو تو بغل امام حسین بکشم؟😭
یعنی میشه؟💔🥺
#تعزیه
#اباالفضل
#حسین_درون
#شهادت
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_100 #آبرو محمدحسین: ملکا، رنگ و روت پریده؛ خوبی؟ ملکا: خوبم. محمدحسین: الکی نگو، تو مریضی،
#پارت_101
#آبرو
سمانه: پارسال دوست امسال آشنا زهره خانم.
زهره: شرمنده خواهر خیلی درگیری داشتم تو این چند ماه، اما جویای احوالتون از ملکا جون بودم.
سمانه: ان شاالله هر مشکلی هست با دست با کفایت صاحب الزمان از این خونه رخت ببنده و بره.
زهره: ممنون خواهر.
محمدعلی: سلام، خوش اومدید حاج آقا.
رضا: موی سفید تو محاسنت میبینم.
محمدعلی: دنیا همینه، راه فراری ازش نداریم.
سمانه: زهره جون غصه دنیا رو نخور، کم و بیش شنیدم چی شده، خیلی ناراحت شدم.
زهره: روم نمیشه پام رو از خونه بیرون بزارم، همین که نمردم باید خدا رو شکر کنم.
سمانه: دور از جون، اما زهره جون فکر نمیکنی یکم شما هم سخت گرفتید به اون بنده خدا؟ چه اجباری بود بره حوزه؟ کاش باهاش مدارا میکردید.
زهره: هی خواهر، مدارا!؟ محمدحسین طفلی همه زندگیش رو گذاشت پای اون دختر، همه کار کرد، اما جواب خوبیای برادرش رو چطور داد؟
سمانه: کار مدیر مدرسه اصلا خوب نبود پرونده به دروغ درست کرد.
البته جزای کارش رو هم دید، اخراج شد، شنیدم این اواخر تصادف بدی کرده، دختر ماهرخ خانم همسایمون تو همون مدرسه درس میخونه.
زهره: نفهمید ما خیرش رو میخوایم، همش پسرونه رفتار میکرد، یه ذره وقار و متانت نداشت.
سمانه: خدا ان شاالله همه جوونهامون رو هدایت کنه، شما بسپار به خدا.
.................
ملکا: خیلی عجیبه تو مدارسی که ایرانیها درس میخونن اصلا نازنینزهرا معالی ندارن.
محمدحسین: منم رستورانها رو دونه دونه گشتم، حتی مراکز آموزش زبان ترکی، خبری نبود.
ملکا: چی بگم والا، دیگه مغزم قد نمیده.
محمدحسین: شاید....
ملکا: شاید چی!؟
محمدحسین: شاید اونم با کمک مریم اسمش رو تغییر داده.
ملکا: خب، ما که نمیدونیم به چی تغییر داده.
محمدحسین: باید برگردیم ایران، اون دختر میدونه، هر طور شده به حرفش میارم.
ملکا: چطوری؟
محمدحسین: راهش رو پیدا کردیم، جمع کن که برگردیم.
......................
هاکان: پاریس هم جای قشنگیه.
نازنینزهرا: آره واقعا، داشتم خفه میشدم تو ایران از بس مردهها رو زیارت کردم، جز مشهد و قم جایی رو بلد نبودن ملت آخوندی.
هاکان: جالبه، مشهد و قم برای توریستها خیلی جذابه.
نازنینزهرا: خریت شاخ و دم نداره، رئوف، امام رضا، چنان بزرگش میکنن انگار چه خبره.
هاکان: جالبه بدونی بعضی اهالی پاریس از معابد خودشون خوششون نمیاد، مسیحیهاشون از کلیساها متنفر هستن بعضا، ولی وقتی میرن مشهد و قم انگار تازه خودشون رو پیدا کردن.
نازنینزهرا: از نماز و روزه چه خیری به ما رسیده؟ همون خدایی که بعضی وقتها بهش اعتقاد داری، همون خدا تبعیض جنسیتی قائل شده بعد ادعاش میشه زنها رو دوست داره و کلی حدیث و چرندیات گفته که دختره اینه و اونه.
همه عزتها برا مرداست، ما دخترا از وقتی دنیا میایم، زیر نظر پدریم، شوهر میکنیم بدون اجازهاش حق نداریم بادگلو بزنیم، رسما نوکر گیر آوردن، بعد اسمش رو گذاشتن جهاد زنانه و از این جور حرفها.
هاکان: منم مخالف اینم که دخترها برای کارهاشون از مثلا سن ۱۸ سالگی به بعد بخوان از پدر و مادر اجازه بگیرن، با حتی اگر ازدواج کردن، باید برا کارهاشون منتظر اجازه شوهر باشن، ولی خب دختر بودن واقعا خیلی قشنگه، ما مردها باید سنگین کار کنیم ولی اینا برا زنا نیست، ما باید مهریه بدیم، منت دختر بکشیم ولی دخترا نه.
نازنینزهرا: مهریه یعنی قیمت گذاشتن رو دختر.
مهریه دختر باید عشقی باشه که بین خودش و همسرش هست، اگر ما دخترا واقعا انسان هستیم نباید قیمتی داشته باشیم، یعنی انسان قیمتش چند سکه و چند دنگ خونه و ایناست؟
هاکان: راستش منم فلسفه اینا رو نمیدونم. ولی دیدم اونایی که مهریه دادن واقعا جوری با زنشون رفتار کردن که انگار یه فرشته دارن، علاوه بر مهریه هم کلی چیز پاشون میریزن.
نازنینزهرا: من که تو این دین جز اسارت و نوکری برا زنا چیزی ندیدم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_101 #آبرو سمانه: پارسال دوست امسال آشنا زهره خانم. زهره: شرمنده خواهر خیلی درگیری داشتم تو ا
#پارت_102
#آبرو
محمدحسین: ما فهمیدیم نازنین اسمش رو تغییر داده، بگو اسمی که نازنین داره باهاش تو ترکیه زندگی میکنه چیه؟
مریم: تا اینجا که خوب پیش رفتید، مطمئنم اونو هم پیدا میکنید.
محمدحسین: از آدمهایی که سعی دارن منو بازی بدن بدم میاد، بهتره با زبون خوش بگی نازنین کجا و باکی و با چه اسمی داره اونجا فعالیت میکنه؟
مریم: کاش میدونستم، حتما کمکتون میکردم، ولی خب، چه کنم که من از خواهرتون خبر ندارم.
محمدحسین: خیلی خب، اعتراف نکن ببینم به کجا میرسی.
مجتبی: ما تحقیق کردیم، طبق یافتههامون اون دختر بخاطر فرار از پدر خوانده ومادرش اسمش رو تغییر داده، تو ترکیه با پسری به اسم آرشام زندگی میکنه.
محمدحسین: هیچ سوسابقهای این دختره یا همون پسره نداشتن؟
مجتبی: نه، تنها جرمش استفاده از اسم و هویت جعلی بوده، نهایتا یک ماه دیگه راحت آزاد میشه.
محمدحسین: من مطمئنم اون چیزی میدونه، نباید اینطوری آزاد بشه.
.................
هاکان: معلومه حسابی بهت خوش گذشته.
نازنینزهرا: حسابی، دستت درد نکنه، تا حالا اینقدر تو زندگی کیف نکرده بودم، آزادانه بچرخم و بخورم و بخرم و.... واااای خیلی کیف داد.
خستگی شش ماه رو شست و برد.
هاکان: بعد از اتمام درسها و امتحانات باهم میریم آلمان.
نازنینزهرا: خوبه، البته کنکور رو از قلم ننداز.
هاکان: حواسم هست عشقم، قشنگ که از درسها فارغ شدی میریم گردش.
نازنینزهرا: فردا بلیط برگشت داریم؟
هاکان: آره.
نازنین حس میکرد حالا مثل پرندهای است که از قفس رها شده، میتونه آزادانه بخونه و چهچه بزنه.
چرخ دنیا حسابی باب میل نازنین میچرخید.
بعد از برگشت هم طبق روال قبل مشغول درسخوندن شد.
توی دفتر کارش هم محبوب بود، همزمان پروژه درسش رو هم پیش میبرد.
.............
محمدحسین: آزادی، ولی ممنوع الخروجی.
مریم: چرا؟
محمدحسین: چون تو با هویت جعلی تردد میکنی، برای تردد باید گذرنامه حقیقی و هویت واقعی داشته باشی.
مریم: باشه، امیدوارم خواهرت رو پیدا کنی
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#سلام_مولا_جانم ✋💞
#صبحت_بخیر_ای_عزیزتر_از_جانم 🌸🕊
🌷 شیعه از هجرِ رُخت جامِ بلا می نوشد
🌾 خرّم آن سینه که در وصلِ شما می کوشد
🤲 بار الها ..همه یِ عمر سلامت دارش
💐 کوثری را که از آن آبِ بقا می جوشد.
🕊💞 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج 💞🕊
🥀 ای داغدار اصلیِ این روضه ها بیا
صاحب عزای ماتم كرب و بلا بیا 🥀
◾▪◾▪
🍃
#وعده_ی_صادق۲
#امام_زمان_علیه_السلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#لبیک_یا_خامنهای
#ملت_امام_حسین_علیه_السلام
•┈┈••✾••┈┈•
💠
زانو بغل کرده، ولی انگار خوابیده
یا از نفس افتـاده یا اینبار خوابیـده
بر خشت خوابیدن برایش کار سختی نیست
طفلی که تا دیشب به روی خار خوابیـده
🏴شهادت جانسوز #حضرت_رقیه
خاتون سلام الله علیها بر #امام_زمان و تمامی مسلمانان تسلیت🏴
#شهادت_حضرت_رقیه سلاماللهعلیها
___________
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثلا تو قبول کردی...🖤
کوله بارمو من بستم...🖤
#اربعین
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا رقیه بنت الحسین علیه السلام
حاج آقا #بندانی
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_102 #آبرو محمدحسین: ما فهمیدیم نازنین اسمش رو تغییر داده، بگو اسمی که نازنین داره باهاش تو
#پارت_103
#آبرو
محمدحسین: سلام بر اهل خانه.
خانم!؟ کجایی ملکا جان؟
عجب! احتمالا رفته خونه پدرش.
محمدحسین موبایلش رو بیرون آورد با ملکا تماس گرفت.
صدای گوشی ملکا از توی آشپزخونه به گوشش رسید.
محمدحسین: یعنی چی!؟ گوشیش رو جا گذاشته!؟
به سمت اتاق رفت تا تنی به آب بزنه و سر روش رو بعد یک ماه تمییز کنه.
وارد اتاق که شد از صحنهای که دید لحظهای جا خورد.
محمدحسین: ملکا؟ ملکا؟ صدام رو میشنوی؟
خدای من داره تو تب میسوزه.
فورا ملکا را بلند کرد و سمت پارکینگ رفت، به هر زحمتی بود در ماشین رو باز کرد و ملکا رو روی صندلی عقب گذاشت و به سمت بیمارستان تخت گاز رفت.
محمدحسین: دکتر، پرستار، کمک.
پرستار: بیاریدش اینجا، چی شده؟
محمدحسین: تب داره، من که رسیدم خونه دیدم بیهوش رو زمین افتاده.
پرستار: شما لطفا بیرون باشید تا ما کارمون انجام بدیم.
محمدحسین نگران پشت در ایستاده و سرک میکشید، مدام توی دلش خودش رو ملامت میکرد، بابت کم توجهیهایی که نسبت به ملکا داشت، این یک سال اخیر بیشترین زمانش برای پیدا کردن نازنین زهرا گذشت، نیمی هم تو ماموریت.
دکتر: شما همسرش هستید؟
محمدحسین: بله، همسرش هستم، چیزی شده دکتر؟
دکتر: تبریک میگم، دارید پدر میشید.
محمدحسین تو چشمای دکتر زل زده بود و حرفی نمیزد، شاید فکر میکرد در رویا به سر میبره.
دکتر: خانمتون خیلی به مراقبت نیاز داره، غذاهای مقوی باید بخورن. این تبشون هم ناشی از کم خوراکی و ضعف بارداری هست.
محمدحسین: چش....چشم آقای دکتر.
الان میتونم ببینمش؟
دکتر: بله، امشب رو هم مهمون ما هستن.
محمدحسین: ممنون آقای دکتر.
دکتر: باز هم تبریک عرض میکنم.
محمدحسین با لبخندی که به لب داشت وارد اتاق شد.
پرستار در حال تنظیم سرم ملکا بود.
ملکا: ببخشید، حتما خیلی نگران شدی
محمدحسین: دنیا برعکس شده؟ من باید معذرت خواهی کنم، من باید متوجه میشدم که....
ملکا: که چی؟ من که حالم خوب بود.
محمدحسین: باید متوجه میشدم تو داری مادر میشی و من پدر.
ملکا خیره خیره محمدحسین رو نگاه کرد، خودش هم از بارداریش خبر نداشت.
محمدحسین: باید بیشتر حواسم بهت میبود.
ملکا: جدی گفتی محمدحسین؟
محمدحسین: جدی جدی گفتم.
خوشحالی محمدحسین و ملکا غیر قابل وصف بود.
ملکا در حال استراحت بود، محمدحسین به محوطه بیمارستان رفت، یه کیک و آبمیوه گرفت و زیر سایه درخت کاجی نشست.
اشکهاش آروم آروم سرازیر شد، یاد روزی افتاد که نازنین میگفت من برا زنت برادر شوهر میشم، من دوست ندارم عمه باشم.
دلش حسابی گرفت، تو این شادی جای نازنین حسابی خالی بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_103 #آبرو محمدحسین: سلام بر اهل خانه. خانم!؟ کجایی ملکا جان؟ عجب! احتمالا رفته خونه پدرش.
هستید بریم پارت جدید یا دارید نهار میخورید؟😄😉
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_103 #آبرو محمدحسین: سلام بر اهل خانه. خانم!؟ کجایی ملکا جان؟ عجب! احتمالا رفته خونه پدرش.
#پارت_104
#آبرو
نازنینزهرا: هاکان من ازت خیلی ممنونم، این موفقیتم رو مدیون تو هستم.
هاکان: منم خوشحالم عشقم، الان دیگه رسما خانم مهندس شدی.
نازنینزهرا: نمیدونی چقدر ذوق دارم کلاه زرد مهندسی سرم کنم و برم بازدید سر ساختمونها، به خونه برا خودم در نظر گرفتم، دوست دارم اونو هم بسازم، واااای هاکان کلی کار دارم باید انجام بدم.
هاکان: منم تا هر جا بخوای کنارت هستم.
.............
زهره: محمدحسین جان مادر بیاید اینجا همین اتاق پایینی، ما خودمون میریم بالا، اینجوری من بیشتر حواسم به ملکا هست.
محمدحسین: خیلی ممنون مادر، نه، ما خونه خودمون راحتتریم، من هم با فرمانده صحبت کردم ماموریتهای درون کشوری گرفتم، خیلی ملکا رو هم تنها نمیذارم.
ملکا: ممنون مامان جونم، اینجا اتاق شخصی نازنین جون، خوب نیست دکور اتاقش بهم بزنیم.
محمدعلی: نازنین! اون که یک سال ازش خبری نیست.
ملکا: بالاخره که برمیگرده.
................
مریم: آرشام چرا غلطی نمیکنی؟ این دوستت که ایرانه، رو بگو کار منو راه بندازه.
آرشام: باور کن پیگیرم عزیزم، یکم کارهاش طول میکشه، برداشتن ممنوع الخروجی به همین سادگی نیست.
مریم: هرکاری میکنی زودتر، من دیگه نمیتونم اینجا بمونم.
آرشام: یکم دیگه دندون رو جیگر بذار خانمی، همه رو انجام میدم و میارمت پیش خودم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعطیتنی خیر کثیر
یا اباعبدالله
اذوب ابحبک
یا اباعبدالله
نبض گلبی یا حسین
کل دمعه بعینی اتنادی یا حسین😭💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شمر تعزیه مجبور شد بغلش کنه....
به حضرت رقیه س ، الهی العفو....
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_104 #آبرو نازنینزهرا: هاکان من ازت خیلی ممنونم، این موفقیتم رو مدیون تو هستم. هاکان: منم خو
#پارت_105
#آبرو
هاکان: بار و بندیل بستی عزیزم!
نازنینزهرا: حالا که نفر چهارم کنکور شدم، حالا که رشته مورد علاقهام رو تموم کردم ومیخوام وارد دانشگاه بشم، باید کار اصلیم رو قبلش تموم کنم.
هاکان: کار اصلی!؟ میخوای چیکار کنی؟
هاکان روی زانو نشست دستهای نازنین رو گرفت و تو چشماش زل زد.
هاکان: این مسیر یعنی مرگ، نه مرگ کسایی که بهشون فکر میکنی، مرگ خودت، اون قلب مهربونت میمیره، تیکه پاره میشه، از خودت چیزی نمیمونه جمره جان.
نازنینزهرا: من قسم خوردم آبروی محمدعلی و زهره رو ببرم، آبرویی که بخاطرش منو آواره کشور غریبه کردن، آبرویی که بخاطرش منو از داداشم دور کردن، آبرویی که بخاطرش مجبور شدم بشورم و بسام تو رستورانها، من باید این آبرو رو بریزم.
هاکان عقب برگشت و به دیوار تکیه داد، سرش انداخت پایین و بغض کرد.
هاکان: خیلی کوچیک بودم که پدرم رو از دست دادم، پدرم تاجر بود، تو یکی از سفرهاش به ترکیه عاشق مادرم میشه، پدر و مادرش عاقش میکنن، از ارث محرومش میکنن، تا بلکه از مادرم دست بکشه، ولی پدرم این کار رو نکرد، پدرم با مادرم ازدواج کرد، اومدن ترکیه زندگی کردن، پدر بزرگ مادریم، ارث مادرم رو میده، پدرم با اون یه کارخونه راه میاندازه، پارچه فروشی، قشنگ که بالا رفت و پولدار شد و بینیاز، یه شب اومد پیش مادرم و گفت، من اجازه نمیدم حقی که ازم خورده شده رو بهم ندن، میخوام حقم رو پس بگیرم، ارثم رو ازشون میگیرم و ثابت میکنم که اونا هیچی نیستن.
پدرم رفت پی انتقام، اما با چند روز بعدش جنازش رو تحویل گرفتیم
مادرم کارخونه رو به نامم زد، من همش ۱۳ سالم بود، مادرم روز به روز ضعیفتر شد، عکس پدرم رو بغل میگرفت و اشک میریخت، پنج سال بعد، درست زمانی که منتظر بودم نتیجه کنکورم رو به مادرم نشون بدم، وقتی برگشتم خونه دیدم مادر عکس پدرم رو بغل کرده و از دنیا رفته، انتقامی که پدرم رفت دنبالش منو یتیم کرد، خیلی بهم سخت گذشت، به سختی کارخونه رو رو پا نگه داشتم، بعدها تونستم به یه همچین جایی که میبینی تبدیلش کنم.
جمره تو دیگه نرو، من از این انتقامها روز خوش ندیدم.
نازنینزهرا: هاکان، من مثل پدرت نیستم صبر کنم پولدار بشم برم، میخوام قبل این که عزرائیل جون محمدعلی و زهره روبگیره من اونا رو دق بدم، نمیتونم کنار بکشم.
هاکان: خواهش میکنم، جمره، بذار جزای کارشون رو خودشون ببینن، همین که تو دیگه پیششون نیستی داری دقشون میدی.
نازنینزهرا: متاسفم هاکان، من تصمیم خودم رو گرفتم، تا جنازه محمدعلی و زهره و رهبر ایران رو زمین نبینم آروم نمیگیرم، همه آخوندها رو از ایران پاک میکنم بعدش برمیگردم، میام تو رو میبرم ایران و دوتایی اونجا زندگی میکنیم، تو ایران میتونی یه هلدینگ بزنی یه شعبه دیگه بزنی و کارت رو جهانی کنی.
هاکان: به همینی که دارم قانع و راضیم، فقط میخوام تو کنارم باشی.
نازنین سکوت کرد و سرش پایین انداخت.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~