eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
737 دنبال‌کننده
680 عکس
411 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_97 #آبرو محمد‌حسین: بله، بفرمایید. + آقای معالی؟ محمدحسین: خودم هستم. + ما از اینترپل تماس می
محمد‌حسین با ترس و دلهره وارد اداره شد، تک‌تک ضربان قلبش را حس می‌کرد. + بفرمایید بشینید. محمد‌حسین: ممنون، لطفا بگید سریع‌تر بیارنش، اااا، نه من برم ببینمش. + الان میارنش، یکم صبر داشته باشید. محمد‌حسین: می‌خوام زودتر خواهرم رو ببینم. محمد‌حسین سرش رو میان دستانش قرار داده بود و به زمین خیره نگاه می‌کرد. با صدای سلام سرش رو بالا آورد. محمد‌حسین: س...سلام. + خودشون هستن؟ محمدحسین: ایشون... ایشون همون خانمی هستن که.... + ایشون همون هستن که طبق مشخصاتی که دادید تحت تعقیب بودن، دو روز پیش تو یه کافه رستوران دستگیر شد. محمد‌حسین: ایشون هم‌خوابگاهی خواهرم هستن. + مریم زاهدی یا نه، یلدا مرادی. محمد‌حسین: یعنی چی؟ + ایشون با اسم و گذرنامه یه فرد مجهول الهویه که احتمالا وجود خارجی نداره وارد ترکیه شدن. محمد‌حسین: دختر خانم، شما حتما از خواهرم خبر دارید، خواهش می‌کنم بگید نازنین کجاست؟ اون تحمل سختی نداره، خواهش می‌کنم، خواهرم رو بهم برگردون. مریم: چرا فکر می‌کنید من ازش خبر دارم؟ محمد‌حسین: چون نازنین کسی رو تو ترکیه یا استانبول نداره، تنها کسی که می‌تونه کمکش کنه برا اسکان تو هستی، ما همه چی رو در مورد شما می‌دونیم، اینم بگم هر اتفاقی برا خواهرم بیافته شما متهم اول هستید، پس جرمت رو از این سنگین‌تر نکن. مریم: جرم؟ من چه جرمی مرتکب شدم؟ خواهرتون خودش خواست بره. محمد‌حسین: تو که گفتی ازش خبر نداری. مریم سکوت کرد و به زمین خیره شد. + ایشون دو روز تحت بازجویی هستن، اما هیچی نگفتن. محمد‌حسین: نازنین آخرین بار، تو همون دیدار چی بهت گفت؟ چطوری هزینه اومدن به ترکیه رو فراهم کرده؟ + ببریدش. محمد‌حسین: یعنی چه بلایی سر خواهرم اومده؟ + این خانم اگر اعتراف نکن ما هم مدرکی نداریم مبنی بر اینکه ایشون خواهرتون فراری دادن، باید آزادشون کنیم، تنها جرمشون ورود با اسم فرد دیگه‌است که برای رسیدگی باید تحویل ایران داده بشه. محمد‌حسین: با اسم فرد دیگه وارد شده، یعنی ریگی به کفشش هست. + بله، اما ما اجازه بازجویی اینجا نداریم، ایشون شهروند ایران هستن، باید تحویلشون بدیم. محمد‌حسین: با خودم می‌برمش. + کارهای انتقالش رو انجام می‌دیم. محمد‌حسین: ممنون. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
27.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 هر کس عازم کربلا است حتماً حواسش به این چند نکته باشه👌
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_98 #آبرو محمد‌حسین با ترس و دلهره وارد اداره شد، تک‌تک ضربان قلبش را حس می‌کرد. + بفرمایید
محمد‌حسین قبل از سوار شدن به هواپیما پشت سرش را نگاه کرد، گویا منتظر بود نازنین پشت سرش باشه. با تاسفی که از چشمانش می‌بارید پله‌ها را یکی یکی و به آرامی و با تردید بالا رفت. مریم دستبند به دست کنار خانم مسئول نشست. محمد‌حسین نگاه‌های غضب آلودی به مریم می‌انداخت، لحظه شماری می‌کرد پایش به ایران برسد. ملکا: محمد‌حسین امروز میرسه. زهره: خبری از نازنین شد!؟ ملکا: نه، ولی ظاهرا دختری که اونو کمک کرده فرار کنه پیدا کردن. محمد‌علی: چطوری با اون دختر آشنا شده؟ ملکا: ظاهرا هم خوابگاهی نازنین بوده. محمد‌علی: نذر کردم پیاده برم کربلا، خدا آبروم رو حفظ کنه و من با اینکه مرد هستم ولی واقعا دیگه از حرف‌ها و پچ‌پچ‌ها خسته و مونده شدم. زهره: آره والا، دیروز رفتم بیرون از خونه که برم بازار، نگاه‌های در و همسایه خیلی سنگین بود، سلام‌هاشون پر از تیکه بود. ملکا: با اجازه من برم مامان، محمد‌حسین کسی رو باید برو دنبالش، بعدش هم منو برسونه و بره. زهره: مادر بمیره براش، داره پاسوز جهالت همه ما میشه، نازنین کاش قدر می‌دونست. ................ آرشام: هاکان کجایی؟ باید ببینمت. هاکان: امروز نمی‌تونم، با جمره می‌خوایم بریم گردش. آرشام: تو مثل اینکه نقشت رو خیلی جدی گرفتی، میگم بیا کار مهمی دارم، اتفاق خیلی بدی افتاده. هاکان: گفتم که نمی‌تونم بیام، بزار یه وقت دیگه. آرشام: پسره احمق. هاکان تماس را قطع کرد و سمت نازنین رفت. نازنین‌زهرا: کی بود؟ هاکان: هیچ کس، یکی از دوستان بود، گفتم امروز قراره با عشقم برم گردش، نمی‌تونم بیام. نازنین‌زهرا: هاکان، تو چیزی از کوانتوم میدونی؟ هاکان: آره عزیزم، بیا برات توضیح بدم. نازنین مثل شاگرد در رکاب هاکان نشست و گوش دل سپرده بود به حرف‌های هاکان. اسم جمره دنیز به عنوان نخبه برای بورسیه به آلمان فرستاده شد. هاکان و نازنین از شنیدن این خبر به وجد اومده بودن. هاکان: بعضی وقت‌ها باورم میشه خدا هست. نازنین‌زهرا: چطور؟ هاکان: همین ترقی چشم گیر تو توی این چهارماه، امتحانات نوبت اول رو درخشیدی، المپیاد هم شرکت کردی مدال افتخار گرفتی، قراره بعد از کنکور به آلمان معرفیت کنن، خب اینا همش مثل یه معجزه می‌مونه. فقط خدا می‌تونه اینجوری قشنگ همه چی رو بچینه. نازنین‌زهرا: اگر برم آلمان، تو هم همراه من میای؟ هاکان: من بهشت رو هم بدون تو نمیرم عزیزم، فقط مرگ منو از تو جدا می‌کنه. نازنین‌زهرا: ممنونم هاکان. هاکان: جمره یه قول به من میدی؟ نازنین‌زهرا: چی؟ هاکان: میشه دیگه سراغ مریم و آرشام نری؟ نازنین‌زهرا: چرا؟ مریم کمک کرد من به اینجا برسم، با تو آشنا بشم، از اون جهنم فرار کنم. هاکان: می‌دونم، ولی من دوست دارم این موفقیت تو فعلا پشت پرده بمونه، تو هرچی بخوای من کمکت می‌کنم، از اونا کمک نگیر. نازنین‌زهرا: نباید دلیلش رو بدونم؟ تو و آرشام دوست‌های قدیمی هستید. هاکان: چون آرشام رو می‌شناسم می‌گم دیگه سمتشون نرو. نازنین زهرا این منع هاکان رو پای حسادت و ترس از دست دادنش گذاشت و پی‌گیر نشد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا ببر حرمت تا که مادرم بعداً مباد گریه کند بر جوان ناکامش...(: .
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
‌ صلی الله علیک یا اباعبدالله ❤️‍🩹.
یا الله😭 یا امام حسین جون مادرت، جون جوونی علی اکبر، به همه گفتم امسال راهیم منو خیطم نکنی😭💔 ضایعم نکنی بیا و الکی منو بخر💔
12-jamande-5.mp3
3.6M
خراب حالم ....😭🕊 شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_99 #آبرو محمد‌حسین قبل از سوار شدن به هواپیما پشت سرش را نگاه کرد، گویا منتظر بود نازنین پشت
محمدحسین: ملکا، رنگ و روت پریده؛ خوبی؟ ملکا: خوبم. محمد‌حسین: الکی نگو، تو مریضی، من شش ماهه همه فکر و ذکرم شده نازنین، برو بیا، کابوس‌های شبانه من تو رو هم بی‌خواب کرده، معلومه تو این شرایط مریض میشی. ملکا: گفتم که خوبم، چرا اینقدر بزرگش می‌کنی، بعدشم، مریضی یه امر طبیعیه، زمان تغییر فصل‌هاست یکم عادیه این حالت. محمدحسین: چند روز دیگه تعطیلات نوروز، پارسال با نازنین رفته بودیم مشهد، عجب دردسری هم شد، همه تو سفر بهش گیر داده بودن. ملکا: ان شاالله همین زودیا خبری ازش میشه، میگم یه پیشنهاد. محمد‌حسین: چی؟ ملکا: تعطیلات رو بریم ترکیه، ما که تفریحی نمی‌خوابم بریم، به فرمانده‌تون بگو باهم بریم، ۱۵ روز وقت داریم تقریبا، یه بار دیگه مدارس رو می‌گردیم، جاهایی که ایرانی‌ها بیشتر رفت و آمد دارن، خیلی از دختر و پسرهای ایرانی که میرن خارج تو رستوران کار می‌کنن، شاید نازنین هم اونجا رفته باشه، به هر حال باید خرجش رو دربیاره برا زندگی یا نه؟ محمد‌حسین: اون دختره مریم حتما می‌دونه نازنین کجاست، من مطمئنم، ولی صداش درنمیاد، دلیلش رو نمی‌دونم، سکوتش داره منو دیوونه می‌کنه. ملکا: چه سودی داره براش نازنین رو مخفی کنه؟ شاید واقعا خبر نداره. محمد‌حسین: چرا بعد از دیدارمون تو قم غیبش زد؟ وسط ترم پا شد رفت ترکیه، اونم با اسم جعلی یلدا مرادی. ملکا: شاید اتفاقی این غیب شدنش با دیدار تو رخ داده، شاید مشکل دیگه‌ای داشته که ازش فراری شده. محمد‌حسین: خیلی خوشبینانه نگاه می‌کنی، نه عزیز دلم این طور نیست. ملکا: اینا همش یه احتماله. نوروز هم از راه رسید، درختان در حال جوانه دادن بودن، خونه معالی صدای خندیدن نازنین رو کم داشت، بهار برای نازنین نشان سرزندگی بود، نشان شروع دوباره. ................. نازنین‌زهرا: بهار شروع شده، چقدر دلم می‌خواست الان کنار محمد‌حسین بودم، اون همچین موقع‌هایی منو می‌برد روستاها، درخت‌های رنگارنگ رو که می‌دیدم دلم باز می‌شد. هاکان: محمد‌حسین برادرته؟ نازنین‌زهرا: آره. هاکان: دوست داری برام تعریف کنی چرا از خونوادت جدا شدی؟ چی شد مسیرت افتاد اینجا؟ نازنین‌زهرا: فکر می‌کردم آرشام همه چی رو برات تعریف کرده. هاکان: مطمئنم کم و زیادش کرده، شاید گاهی تخیلاتش رو هم دخیل کرده و گفته، دوست دارم از خودت بشنوم. نازنین‌زهرا: من از اینکه دختر بودم بدم می‌اومد، از پنج سالگی مجبور بودم چادر سر کنم، یکم چاق بودم، همیشه متوجه بودم پدر و مادرم به محمد‌حسین بیشتر بها میدادن، نظراتش رو بهتر می‌شنیدن، احترام خاصی براش قائل بودن، من که این چیزها رو می‌دیدم، تصمیم گرفتم مثل محمد‌حسین بشم، الگوی من شد محمد‌حسین، هرکاری می‌کرد تقلید می‌کردم، حتی راه رفتن رو، لباس پوشیدن رو. حس می‌کردم که اگر پسر بودم خیلی منو تحویل می‌گیرن، نفهمیدم دختر بودن چطوریه. زمان هرچی می‌گذشت رفتار پدر و مادر خیلی متحکمانه و زورگویانه می‌شد، اینو بپوش اینجا برو، جلوی داداشت اینطوری لباس نپوش، داداشت رو بوس نکن زشته و از این دست گیر دادن‌ها، یعنی حتی زمانی که دلم می‌خواست دخترونه عمل کنم هم اونا یجوری تو ذوقم می‌زدن ...... نازنین از صفر تا صد ماجرا رو برای هاکان تعریف کرد، مو به مو، واو به واو اتفاقات رو براش بازگو کرد، تمام هویت خودش رو به هاکان گفت. هاکان: خب الان اومدی ترکیه که درس بخونی و موفقیتت رو بکوبی تو سرشون؟ نازنین‌زهرا: هم برا این اومدم هم برا اینکه قوی بشم برای انتقام گرفتن. هاکان: انتقام از کی؟ نازنین‌زهرا: از پدر و مادرم، از مدیر بی‌مروتم، از همه کسانی که تو بدبخت کردن من تو عقب انداختن من تو به زور فرستادن من به حوزه نقش داشتن. هاکان: می‌دونستی این آتش انتقام می‌تونه قاتل خودت باشه؟ نازنین‌زهرا: منظورت چیه؟ هاکان: تو دقیقا می‌خوای از کی انتقام بگیری؟ مستقیما خود پدر و مادرت؟ نازنین‌زهرا: از موسس حوزه‌های علمیه، از کسی که این آخوند‌های متحجر رو بر ما حاکم کرد. هاکان: منظورت که.... نازنین‌زهرا: دقیقا منظورم همینه. هاکان: نه، باورم نمیشه! نازنین‌زهرا: اون که از روی کره خاکی حذف بشه، حوزه‌های علمیه نصفشون از کار می‌افتن، نظام حاکم بر ایران باید از دست آخوندها خارج بشه، تا ما هم حق زندگی داشته باشیم. هاکان: رسما داری قتل خودت رو امضا می‌کنی. نازنین‌زهرا: یا می‌کشم یا کشته می‌شم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای بالاترین امید من شکرت که همیشه بودی هستی و خواهی بود 🍃 صبحتون‌بخیر ☕🌿
هر کانالی رو می‌چرخم می‌بینم عکس‌های دونفره گذاشتند👰‍♀🤵❣ من و عشقم همنفسم نیمه گمشده من و..... هرکسی در آغوش یک نفر حالش خوش است❤️🥰 من در آغوش تو ای عشق سربریده و زخمی من💔🥺 وقتی تو نقش حضرت عباس بودم و قرار شد امام حسین نمادین بیاد منو بغل کنه، زیر همون پوشش کلی گریه کردم😭 تو دلم گفتم کاش واقعا امام حسین خودش بود و بغلم می‌کرد😔 حس عجیبی داشتم، اون نمایش برای بچه‌های کربلا بود، اما اون صحنه برای من خود کربلا بود😭 هرچی به تصویر نگاه می‌کنم بیشتر دلم می‌سوزه💔 هی به خودم می‌گم یعنی میشه امام حسین اینطوری بغلم کنه؟😭 میشه آخرین نفس‌هام رو تو بغل امام حسین بکشم؟😭 یعنی میشه؟💔🥺
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_100 #آبرو محمدحسین: ملکا، رنگ و روت پریده؛ خوبی؟ ملکا: خوبم. محمد‌حسین: الکی نگو، تو مریضی،
سمانه: پارسال دوست امسال آشنا زهره خانم. زهره: شرمنده خواهر خیلی درگیری داشتم تو این چند ماه، اما جویای احوالتون از ملکا جون بودم. سمانه: ان شاالله هر مشکلی هست با دست با کفایت صاحب الزمان از این خونه رخت ببنده و بره. زهره: ممنون خواهر. محمد‌علی: سلام، خوش اومدید حاج آقا. رضا: موی سفید تو محاسنت می‌بینم. محمد‌علی: دنیا همینه، راه فراری ازش نداریم. سمانه: زهره جون غصه دنیا رو نخور، کم و بیش شنیدم چی شده، خیلی ناراحت شدم. زهره: روم نمیشه پام رو از خونه بیرون بزارم، همین که نمردم باید خدا رو شکر کنم. سمانه: دور از جون، اما زهره جون فکر نمی‌کنی یکم شما هم سخت گرفتید به اون بنده خدا؟ چه اجباری بود بره حوزه؟ کاش باهاش مدارا می‌کردید. زهره: هی خواهر، مدارا!؟ محمد‌حسین طفلی همه زندگیش رو گذاشت پای اون دختر، همه کار کرد، اما جواب خوبیای برادرش رو چطور داد؟ سمانه: کار مدیر مدرسه اصلا خوب نبود پرونده به دروغ درست کرد. البته جزای کارش رو هم دید، اخراج شد، شنیدم این اواخر تصادف بدی کرده، دختر ماهرخ خانم همسایمون تو همون مدرسه درس می‌خونه. زهره: نفهمید ما خیرش رو می‌خوایم، همش پسرونه رفتار می‌کرد، یه ذره وقار و متانت نداشت. سمانه: خدا ان شاالله همه جوون‌هامون رو هدایت کنه، شما بسپار به خدا. ................. ملکا: خیلی عجیبه تو مدارسی که ایرانی‌ها درس می‌خونن اصلا نازنین‌زهرا معالی ندارن. محمد‌حسین: منم رستوران‌ها رو دونه دونه گشتم، حتی مراکز آموزش زبان ترکی، خبری نبود. ملکا: چی بگم والا، دیگه مغزم قد نمیده. محمدحسین: شاید.... ملکا: شاید چی!؟ محمدحسین: شاید اونم با کمک مریم اسمش رو تغییر داده. ملکا: خب، ما که نمی‌دونیم به چی تغییر داده. محمد‌حسین: باید برگردیم ایران، اون دختر می‌دونه، هر طور شده به حرفش میارم. ملکا: چطوری؟ محمدحسین: راهش رو پیدا کردیم، جمع کن که برگردیم. ...................... هاکان: پاریس هم جای قشنگیه. نازنین‌زهرا: آره واقعا، داشتم خفه می‌شدم تو ایران از بس مرده‌ها رو زیارت کردم، جز مشهد و قم جایی رو بلد نبودن ملت آخوندی. هاکان: جالبه، مشهد و قم برای توریست‌ها خیلی جذابه. نازنین‌زهرا: خریت شاخ و دم نداره، رئوف، امام رضا، چنان بزرگش می‌کنن انگار چه خبره. هاکان: جالبه بدونی بعضی اهالی پاریس از معابد خودشون خوششون نمیاد، مسیحی‌هاشون از کلیساها متنفر هستن بعضا، ولی وقتی میرن مشهد و قم انگار تازه خودشون رو پیدا کردن. نازنین‌زهرا: از نماز و روزه چه خیری به ما رسیده؟ همون خدایی که بعضی وقت‌ها بهش اعتقاد داری، همون خدا تبعیض جنسیتی قائل شده بعد ادعاش میشه زن‌ها رو دوست داره و کلی حدیث و چرندیات گفته که دختره اینه و اونه. همه عزت‌ها برا مرداست، ما دخترا از وقتی دنیا میایم، زیر نظر پدریم، شوهر می‌کنیم بدون اجازه‌اش حق نداریم بادگلو بزنیم، رسما نوکر گیر آوردن، بعد اسمش رو گذاشتن جهاد زنانه و از این جور حرف‌ها. هاکان: منم مخالف اینم که دخترها برای کارهاشون از مثلا سن ۱۸ سالگی به بعد بخوان از پدر و مادر اجازه بگیرن، با حتی اگر ازدواج کردن، باید برا کارهاشون منتظر اجازه شوهر باشن، ولی خب دختر بودن واقعا خیلی قشنگه، ما مردها باید سنگین کار کنیم ولی اینا برا زنا نیست، ما باید مهریه بدیم، منت دختر بکشیم ولی دخترا نه. نازنین‌زهرا: مهریه یعنی قیمت گذاشتن رو دختر. مهریه دختر باید عشقی باشه که بین خودش و همسرش هست، اگر ما دخترا واقعا انسان هستیم نباید قیمتی داشته باشیم، یعنی انسان قیمتش چند سکه و چند دنگ خونه و ایناست؟ هاکان: راستش منم فلسفه اینا رو نمی‌دونم. ولی دیدم اونایی که مهریه دادن واقعا جوری با زنشون رفتار کردن که انگار یه فرشته دارن، علاوه بر مهریه هم کلی چیز پاشون می‌ریزن. نازنین‌زهرا: من که تو این دین جز اسارت و نوکری برا زنا چیزی ندیدم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
یعنی این چشم‌هام حرمت رو می‌بینه؟😭😭 باور کردی دلتنگتم یا جور دیگه ثابت کنم؟ حاضرم بمیرم، تا باور کنی دلتنگتم، تا باور کنی پشیمونم چرا ازت دور شدم
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_101 #آبرو سمانه: پارسال دوست امسال آشنا زهره خانم. زهره: شرمنده خواهر خیلی درگیری داشتم تو ا
محمد‌حسین: ما فهمیدیم نازنین اسمش رو تغییر داده، بگو اسمی که نازنین داره باهاش تو ترکیه زندگی می‌کنه چیه؟ مریم: تا اینجا که خوب پیش رفتید، مطمئنم اونو هم پیدا می‌کنید. محمد‌حسین: از آدم‌هایی که سعی دارن منو بازی بدن بدم میاد، بهتره با زبون خوش بگی نازنین کجا و باکی و با چه اسمی داره اونجا فعالیت می‌کنه؟ مریم: کاش می‌دونستم، حتما کمکتون می‌کردم، ولی خب، چه کنم که من از خواهرتون خبر ندارم. محمد‌حسین: خیلی خب، اعتراف نکن ببینم به کجا میرسی. مجتبی: ما تحقیق کردیم، طبق یافته‌هامون اون دختر بخاطر فرار از پدر خوانده و‌مادرش اسمش رو تغییر داده، تو ترکیه با پسری به اسم آرشام زندگی می‌کنه. محمد‌حسین: هیچ سوسابقه‌ای این دختره یا همون پسره نداشتن؟ مجتبی: نه، تنها جرمش استفاده از اسم و هویت جعلی بوده، نهایتا یک ماه دیگه راحت آزاد میشه. محمد‌حسین: من مطمئنم اون چیزی می‌دونه، نباید اینطوری آزاد بشه. ................. هاکان: معلومه حسابی بهت خوش گذشته. نازنین‌زهرا: حسابی، دستت درد نکنه، تا حالا اینقدر تو زندگی کیف نکرده بودم، آزادانه بچرخم و بخورم و بخرم و.... واااای خیلی کیف داد. خستگی شش ماه رو شست و برد. هاکان: بعد از اتمام درس‌ها و امتحانات باهم می‌ریم آلمان. نازنین‌زهرا: خوبه، البته کنکور رو از قلم ننداز. هاکان: حواسم هست عشقم، قشنگ که از درس‌ها فارغ شدی می‌ریم گردش. نازنین‌زهرا: فردا بلیط برگشت داریم؟ هاکان: آره. نازنین حس می‌کرد حالا مثل پرنده‌ای است که از قفس رها شده، می‌تونه آزادانه بخونه و چه‌چه بزنه. چرخ دنیا حسابی باب میل نازنین می‌چرخید. بعد از برگشت هم طبق روال قبل مشغول درس‌خوندن شد. توی دفتر کارش هم محبوب بود، همزمان پروژه درسش رو هم پیش می‌برد. ............. محمد‌حسین: آزادی، ولی ممنوع الخروجی. مریم: چرا؟ محمد‌حسین: چون تو با هویت جعلی تردد می‌کنی، برای تردد باید گذرنامه حقیقی و هویت واقعی داشته باشی. مریم: باشه، امیدوارم خواهرت رو پیدا کنی ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋💞 🌸🕊 🌷 شیعه از هجرِ رُخت جامِ بلا می نوشد 🌾 خرّم آن سینه که در وصلِ شما می کوشد 🤲 بار الها ..همه یِ عمر سلامت دارش 💐 کوثری را که از آن آبِ بقا می جوشد. 🕊💞 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج 💞🕊 🥀 ای داغدار اصلیِ این روضه ها بیا صاحب عزای ماتم كرب و بلا بیا 🥀 ◾▪◾▪ 🍃      •┈┈••✾••┈┈• 💠
زانو بغل کرده، ولی انگار خوابیده یا از نفس افتـاده یا اینبار خوابیـده بر خشت خوابیدن برایش کار سختی نیست طفلی که تا دیشب به روی خار خوابیـده 🏴شهادت جانسوز خاتون سلام الله علیها بر و تمامی مسلمانان تسلیت🏴 سلام‌الله‌علیها ___________
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثلا تو قبول کردی...🖤 کوله بارمو من بستم...🖤 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_102 #آبرو محمد‌حسین: ما فهمیدیم نازنین اسمش رو تغییر داده، بگو اسمی که نازنین داره باهاش تو
محمد‌حسین: سلام بر اهل خانه. خانم!؟ کجایی ملکا جان؟ عجب! احتمالا رفته خونه پدرش. محمد‌حسین موبایلش رو بیرون آورد با ملکا تماس گرفت. صدای گوشی ملکا از توی آشپزخونه به گوشش رسید. محمد‌حسین: یعنی چی!؟ گوشیش رو جا گذاشته!؟ به سمت اتاق رفت تا تنی به آب بزنه و سر روش رو بعد یک ماه تمییز کنه. وارد اتاق که شد از صحنه‌ای که دید لحظه‌ای جا خورد. محمد‌حسین: ملکا؟ ملکا؟ صدام رو می‌شنوی؟ خدای من داره تو تب می‌سوزه. فورا ملکا را بلند کرد و سمت پارکینگ رفت، به هر زحمتی بود در ماشین رو باز کرد و ملکا رو روی صندلی عقب گذاشت و به سمت بیمارستان تخت گاز رفت. محمد‌حسین: دکتر، پرستار، کمک. پرستار: بیاریدش اینجا، چی شده؟ محمد‌حسین: تب داره، من که رسیدم خونه دیدم بیهوش رو زمین افتاده. پرستار: شما لطفا بیرون باشید تا ما کارمون انجام بدیم. محمد‌حسین نگران پشت در ایستاده و سرک می‌کشید، مدام توی دلش خودش رو ملامت می‌کرد، بابت کم توجهی‌هایی که نسبت به ملکا داشت، این یک سال اخیر بیشترین زمانش برای پیدا کردن نازنین زهرا گذشت، نیمی هم تو ماموریت. دکتر: شما همسرش هستید؟ محمد‌حسین: بله، همسرش هستم، چیزی شده دکتر؟ دکتر: تبریک می‌گم، دارید پدر می‌شید. محمد‌حسین تو چشمای دکتر زل زده بود و حرفی نمی‌زد، شاید فکر می‌کرد در رویا به سر می‌بره. دکتر: خانمتون خیلی به مراقبت نیاز داره، غذاهای مقوی باید بخورن. این تبشون هم ناشی از کم خوراکی و ضعف بارداری هست. محمد‌حسین: چش....چشم آقای دکتر. الان می‌تونم ببینمش؟ دکتر: بله، امشب رو هم مهمون ما هستن. محمد‌حسین: ممنون آقای دکتر. دکتر: باز هم تبریک عرض می‌کنم. محمد‌حسین با لبخندی که به لب داشت وارد اتاق شد. پرستار در حال تنظیم سرم ملکا بود. ملکا: ببخشید، حتما خیلی نگران شدی محمد‌حسین: دنیا برعکس شده؟ من باید معذرت خواهی کنم، من باید متوجه می‌شدم که.... ملکا: که چی؟ من که حالم خوب بود. محمد‌حسین: باید متوجه می‌شدم تو داری مادر میشی و من پدر. ملکا خیره خیره محمد‌حسین رو نگاه کرد، خودش هم از بارداریش خبر نداشت. محمد‌حسین: باید بیشتر حواسم بهت می‌بود. ملکا: جدی گفتی محمد‌حسین؟ محمد‌حسین: جدی جدی گفتم. خوشحالی محمد‌حسین و ملکا غیر قابل وصف بود. ملکا در حال استراحت بود، محمد‌حسین به محوطه بیمارستان رفت، یه کیک و آبمیوه گرفت و زیر سایه درخت کاجی نشست. اشک‌هاش آروم آروم سرازیر شد، یاد روزی افتاد که نازنین می‌گفت من برا زنت برادر شوهر می‌شم، من دوست ندارم عمه باشم. دلش حسابی گرفت، تو این شادی جای نازنین حسابی خالی بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_103 #آبرو محمد‌حسین: سلام بر اهل خانه. خانم!؟ کجایی ملکا جان؟ عجب! احتمالا رفته خونه پدرش.
نازنین‌زهرا: هاکان من ازت خیلی ممنونم، این موفقیتم رو مدیون تو هستم. هاکان: منم خوشحالم عشقم، الان دیگه رسما خانم مهندس شدی. نازنین‌زهرا: نمی‌دونی چقدر ذوق دارم کلاه زرد مهندسی سرم کنم و برم بازدید سر ساختمون‌ها، به خونه برا خودم در نظر گرفتم، دوست دارم اونو هم بسازم، واااای هاکان کلی کار دارم باید انجام بدم. هاکان: منم تا هر جا بخوای کنارت هستم. ............. زهره: محمد‌حسین جان مادر بیاید اینجا همین اتاق پایینی، ما خودمون می‌ریم بالا، اینجوری من بیشتر حواسم به ملکا هست. محمد‌حسین: خیلی ممنون مادر، نه، ما خونه خودمون راحت‌تریم، من هم با فرمانده صحبت کردم ماموریت‌های درون کشوری گرفتم، خیلی ملکا رو هم تنها نمی‌ذارم. ملکا: ممنون مامان جونم، اینجا اتاق شخصی نازنین جون، خوب نیست دکور اتاقش بهم بزنیم. محمد‌علی: نازنین! اون که یک سال ازش خبری نیست. ملکا: بالاخره که برمی‌گرده. ................ مریم: آرشام چرا غلطی نمی‌کنی؟ این دوستت که ایرانه، رو بگو کار منو راه بندازه. آرشام: باور کن پیگیرم عزیزم، یکم کارهاش طول می‌کشه، برداشتن ممنوع الخروجی به همین سادگی نیست. مریم: هرکاری می‌کنی زودتر، من دیگه نمی‌تونم اینجا بمونم. آرشام: یکم دیگه دندون رو جیگر بذار خانمی، همه رو انجام میدم و میارمت پیش خودم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~