eitaa logo
❣️بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ❣️
246 دنبال‌کننده
596 عکس
344 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤 هنگامی که عباس به زمین خورد صدای هلهله بلند شد. اما از یه جایی به بعد زینب نتونست بره سر شهیدش می‌دونی اونجا کجا بود؟ اونجا زمانی بود که عباس کنار علقمه زمین خورده بود، دستاش، پاهاش، چشماش . عباس رشیدش تیکه تیکه شده بود زینب نبود که بیاد زیر بغلای داداشو بگیره و بلندش بکنه . حسین قدش خمید؛ سر علی اکبر پیر شد ولی زینب بود . سر عباس هم پیر شد، هم قدش خمید ولی زینب... تو شاه چراغ هم همین قضیه رخ داد . تا وقتی حاج قاسم بود کسی جرات نمی‌کرد چپ به حرم نگاه کنه اما حالا حرومیا دیدن عباسمون زمین خورده . حالا داعش داره پای‌کوبی و هلهله می‌کنه یه عده هم شادی می‌کنن. و حالا می‌تونیم بگیم گردنت را می‌شکست آنجا اگر قاسم بود . جای خالیت خیلی حس میشه حاج قاسم . ✍️ف.پورعباس ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
برای عزیزان تازه وارد مجدد بارگذاری شد با کلیک روی لینک به پارت مورد نظر هدایت میشید🌹
ویرایش شد تمامی لینک پارت‌ها قرار داده شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امروز هرچی میخوام پارت بزارم نمیشه😔 حادثه شیراز داغمون دوباره تازه کرد نمیتونم شاد بنویسم، مطمئنم الهه هم به اندازه همه ما ناراحت هست. الهه عذر خواهی میکنه از شما، دعا کنید بتونیم باهم قصه الهه رو تموم کنیم😭
صبح مون رو با سلام بر امام حسین شروع کنیم .
علی علاوه بر حجب و حیاش، خیلی روحیه شادی داره، شوخ طبع و لبخند به لب. حتی برای یه روبوسی ساده برای خداحافظی از هم خجالت میکشیدیم، خیلی ساده از هم خدا حافظی کردیم. علی رفت سمت خونه‌اش و من هم رفتم خونمون. ماجرای عقدمون خیلی سریع انجام شد، بخاطر همین هنوز خیلی از خریدهامون مونده، ما فقط یه حلقه رفتیم خریدیم و هر کدوم یه دست لباس، مشترکا رفتیم چادر سفید عقد رو تهیه کردیم. یادم هست من به پیشنهاد حسن و رویا همه جا همراهشون رفتم، هرچند که سعی میکردم خیلی نظر ندم و اجازه بدم با سلیقه خودشون انتخاب کنن. اما من در همین چندتا خرید کوچیکم هم تنها بودم، حتی روز آزمایش. بخاطر همین حس میکردم نیاز دارم کسی باشه که خجالت منو هدایت کنه، و طوری باشم که بتونم راحت با علی ارتباط بگیرم، درست همون کاری که من برای رویا کردم. امشب برای اولین بار من با فکر و خیال علی خواب رفتم، حالا فهمیدم اون پسری که تو خواب دیدم علی بود، قیافه آشنا اما غریبه. حس کردم دیگه پازل های لاینحل من کنار هم چیده شده بود و ظاهرش رو بدست آورده بود. باید زودتر میخوابیدم، فردا سر صبح باید برم شیفت. سر راه یه دوتا جعبه شیرینی خریدم و وارد بیمارستان شدم، تعجب کردم هیچ کدوم از بچه ها نیومده بودن، استاد هم خبری ازش نبود، سر پرستار هم سر شیفتش نبود. فقط خدمتگزار بیمارستان از اونجا رد شد، یه تبریک گفت و منم بهش شیرینی تعارف کردم. _خانم رضایی، بچه ها کجان؟ رضایی: نمیدونم والا، از صبح که اومدم خبری ازشون نبود. _پس من برم لباسم رو عوض کنم،روپوشم رو هم بپوشم. رضایی: باشه. در رو که باز کردم صدای کف و کل و جیغ بود که میشنیدم، برف شادی و زرق برق‌هایی که رو سرم میریخت. یه کیک دوطبقه هم سفارش داده بودن. _وااای بچه‌ها چیکار کردین شما؟ استاد: مبارکه عزیزم. _ممنون استاد، واقعا شرمنده کردید. استاد: یه طبقه از این کیک به مناسبت ازدواجت هست. _ممنونم، طبقه دوم چیه؟ استاد: اونو دیگه باید حدس بزنی. _حدس بزنم، فعلا حقیقتش حدسم نمیاد😅 استاد: یه ذره فکر کن، تو سه ساله منتظری که چه اتفاقی بیفته؟ _اتفاق! استاد آروم از پشت سرش یه برگه‌بزرگی رو بیرون آورد. استاد: بالاخره پروانه طبابتت رو سازمان بهداشت تایید کرد، شما رسما خانم دکتر و متخصص زنان و زایمان شدی. _چی!؟ واقعا!؟ استاد: بله واقعا، هم شما هم خانم بیات و حسن زاده. شما سه نفر ممتازترین شاگردها بودید، تو سخت ترین شرایط هم درستون رو پس دادید. آقای دریایی هم زحمت کشیدن یه نامه زدن به وزارت بهداشت که این سه نفر تو این سه سال خوب درس پس دادن، و از جهتی که نیروی خوب مثل شما بشدت کم داریم لطفا با صدور پروانه طبابت این سه نفر موافقت کنید. _دست همتون درد نکنه، واقعا سوپرایز بزرگی بود. بعد از یک ساعت جشن و کیک بُری و کیک خوری، بالاخره رفتیم کارهامون رو شروع کردیم، امروز تقریبا بیمارستان شیفت زنان و زایمان خلوت بود، تو این سال‌های اخیر خیلی آمار تولد اومده پایین، هر چند ماه یکی دوتا تولد داریم فقط، تعداد سقط و مرگ ها رو هم که باید جدا کنیم. تاسف میخورم که واقعا دولت اسلامی اینجوری داره روبه پیری میره، تو این ایام همیشه میگفتم _اللهم نشکو الیک فقد نبینا و ولینا و قله عددنا، اللهم فزدنا و انصرنا علی القوم الظالمین. آبان سال۱۳۹۲یعنی دقیقا چند ماه پیش حادثه تروریستی شیراز دل همه رو خون کرد، تو این حادثه یه بچه عزیز، نه بهتر بگم یه شیر بچه رو از دست دادیم، آرشام عزیز. خب آدم واقعا دردش میاد، این بچه‌ها باید بزرگ میشدن، دکتر و مهندس این جامعه میشدن، ولی دشمن خوب هدف گرفته. از جامعه زنان برای آسیب به کشور و اسلام شروع کرد، تو جنگ هشت ساله موفق نشد ولی با این فتنه خیلی کارش رو پیش برد. بعضی وقت‌ها که با علی در مورد این مسائل حرف میزدم میگفت: علی: شما رهبرتون کشورتون رو خیلی نامحسوس داره از خطرات حفظ میکنه. شما تو یک روز ۱۳شهید دادید، ما تو یک ساعت۱۰۰ها نفر شهید میدیم. بخاطر شرایط درسی علی و شرایط من در بیمارستان تصمیم گرفتیم دوسال صبر کنیم، هم علی درسش رو تموم میکنه، هم من شاید بتونم رضایت مسئولین رو جلب کنم و انتقالیم رو به بعلبک جور کنم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه خریدهامون رو میگذاشتیم بعد از ظهرها، اینجوری هم من کار نداشتم هم علی کلاس نداشت. _این لباس رو می‌پسندی؟ علی: ببین خودت باهاش راحتی یا نه. یه لباس خونگی صورتی رنگ خریدم، برای علی هم یه تیشرت زرد رنگ خریدم. علی: تو اگر خریدهات تموم شده برو پایین، اینم سوییچ ماشین، بارت سنگین هست. من یکی از دوستام اینجاست برم ببینمش میام. _ باشه. لباس عروس و لباس‌های دیگه رو هم جدا گونه باخودم بردم، امروز کلا خریدهامون برای لباس ،خریدهای عروسی بود. وسایل رو توی صندوق ماشین گذاشتم، کارتون لباس عروس رو هم پشت گذاشتم. نشستم جلو منتظر موندم. پیام‌های گوشی رو چک میکردم، ایتا و روبیکا، اطلاعیه ها رو بالا پایین کردم. ده دقیقه ای گذشت خبری از علی نشد. _الو علی آقا کجایی؟ علی: جانم الان میام، یه کوچلو دیگه صبر کن، در ضمن قرار شد دیگه علی آقا نباشم. _ حالا شما بیا، منم تا اون موقع تصمیم میگیرم علی اقا باشی یا نه. علی:دو دقیقه دیگه پیشتم خانمی. با این حرف‌ها و خوشمزگی‌هاش هی کیلو کیلو تو دلم قند آب میشد. یه برگه از توکیفم افتاد کف ماشین، خم شدم که بَرش‌دارم، متوجه شدم یه برگه دیگه هم کف ماشین افتاده، زیر صندلی. برگه رو بیرون آوردم، سر بسته بود، بازش کردم. متنش عربی بود، کنجکاو شدم بدونم چی‌نوشته، موبایلم رو در آوردم و از متن عکس گرفتم. نامه: سلام آقا جان، سلام مولا، آقا جان من چند سال دنبال یه دختر خوب میگردم، نمیدونم چی‌کار کنم که تو انتخابم اشتباه نکنم. من انتخاب بلد نیستم، از لحاظ اقتصادی و شرایط زندگی هم وضعم معلومه، آقا جان یه دختری نصیبم کن که بتونه با این حقوق کم طلبگی و زندگی که من دارم کنار بیاد. امروز قراره برم خواستگاری یه دختری که ایرانیه، آقا میسپارمش به شما صلاح دونستی محبتش رو بنداز تو دلم. بند آخر نامه بودم که متوجه شدم یکی به شیشه ماشین میزنه. صورتم رو برگردوندم، یه دسته گل محمدی بزرگ رو فقط میدیدم. علی: نمیخوای از دستم بگیریش؟ _تو چیکار کردی علی. علی: آها حالا شد، اگر میدونستم با خریدن یه گل یخت باز میشه زودتر این کار رو میکردم، مُردم از بس بهم گفتی علی آقا. _از دست تو علی، خیلی قشنگن، ولی من از تو ناراحتم. علی: یا حسین، چرا؟ _تو گفتی میرم دوستم رو ببینم قرار نبود بری گل بخری. علی: دروغ نگفتم گل فروشه دوست منه، باهم همکلاسی بودیم، اینجا کار میکنه. _من واقعا نمیدونم چی بگم، خیلی قشنگن اینا، حیف که زود خشک میشن. علی: فکر اونجاش رو هم کردم، این اسپری رو میزنی بهشون به همین حالتی که هستن خشک میشن و موندگار. تمام مسیر محو گل‌ها شده بودم، خوب که دقت کردم، بین گل‌ها یه پاکت دیدم، آروم پاکت رو بیرون آوردم. (نمیدونی چقدر از داشتنت خوشحالم، خیلی دوست دارم الهه جونم)❣ ناخودآگاه اشک تو چشمام حلقه زد، من چندین سال منتظر بودم ازدواج کنم، هیچ فکر نمیکردم همچین مردی گیرم بیاد، علی با این کارش تمام تصوراتم رو بهم ریخت، فهمیدم پسرا هم احساس دارن، پسر هم میتونه با حیا باشه. علی ماشین رو کنار زد، کنار یه پارک کوچیک. علی: من خجالت میکشیدم به زبون بگم، گفتم اینطوری یه مقدمه باشه تا یکم از این حالت رسمی که داریم خارج بشیم. _ممنونم واقعا، من حرفی ندارم که بزنم. علی: چرا گریه میکنی؟ _ هیچی، از ذوق زدگی زیاده دست‌هاش رو جلو آورد و اشک هام رو پاک کرد. علی: نبینم دیگه گریه کنی، من قسم خوردم وقتی زن گرفتم اشکش رو در نیارم، باور کن اگر بتونم جلوی مرگ خودم رو میگرفتم تا تو بعد من گریه نکنی. با این حرفش اشک‌هام از چشم ها سرازیر شد. _ حرف مرگ رو نزن مگه چند وقته که ما باهم هستیم، علی من نمیخوام تو رو از دست بدم، تا حالا به روی خودم نیاوردم، منم مثل تو خجالت میکشیدم بگم، علی منم خیلی دوست دارم، دیگه یه لحظه هم دوری تو رو نمیتونم تحمل کنم. برای اولین بار غم سنگینی که دلیلش رو نمیدونستم چیه بعد از سالها تو بغل مهربون‌ترین فرد زندگیم خالی کردم. دست‌های مردانه و پر مهرش منو نوازش میکرد و همین شده بود مسکن همه درد‌هام. تا روز عروسی چیزی نمونده، دوسال هم عین برق و باد گذشت. روز ولادت امام علی، ۱۳رجب تالار رو رزرو کردیم، سعی کردیم خیلی کم خرج کنیم، نمیخواستیم همین روز اولی زیر بار قرض و دِین باشیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تابستون سال ۱۳۹۳ مصادف با شب ولادت امام علی بود که بالاخره انتظار هر دوتامون به سر اومد . ساعت ۴ بعد از ظهر نوبت آرایشگاه من بود من از ساعت ۱ ظهر اونجا نشسته بودم کلی دخترای تازه عروس اونجا بودن . بعد از اینکه کار یکی از دخترا تموم شد، خانم مسافری اومد سراغ من بنده خدا دیگه شروع کرد کار کردن رو صورتم میکاپ و مدل مو از اینجور کارا . روی صندلی آروم نشستم و سرمو عقب دادم چشمامو بستم و خودمو کنار علی با یک لباس عروس سفید دست تو دست هم تصور می‌کردم . هر بار که این تصور را به ذهنم می‌آوردم کنارش کلی خدا را شکر می‌کردم و ذکر الحمدالله می‌گرفتم خدایا شکرت که یکی رو به من بخشیدی . یکی که الان شده همه زندگیم البته بعد از تو، خدایا من تو رو خیلی دوست دارم . اگر تو نبودی من هیچی نداشتم اگرم الان یه پسری مثل علی گیر من اومده شده سایه سرم اونم از سر لطف تو و اولیای توئه . میکاپ صورتم حدود دو ساعت کار برد من زیر دست خانم مسافری خوابم برده بود . مسافری: عروس خانم بیدار شو _ببخشید، یه لحظه خوابم برد مسافری: کار میکاپ صورتت تقریبا تموم شده، آخراش هستم، خوابت ببره همش خراب میشه. _باشه حواسم هست. قرار بود ساعت ۴ همه چی تموم بشه ولی خب به خاطر مسائلی که پیش اومده بود توی آرایشگاه و شلوغی اونجا یه خورده کار من دیر تموم شده ساعت ۶ از آرایشگاه زدم بیرون . تو راهرو آرایشگاه منتظر بودم تا علی بیاد . مسافری: چی شد عروس خانم آقا داماد نیومدن؟ _ نه هنوز ، احتمالا راه شلوغه و ترافیک. الان تماس میگیرم. هرچه زنگ علی می‌زدم گوشی برنمی‌داشت حقیقتش یه خورده نگران شدم نمی‌دونم چرا یه خورده بدبین شدم، اون لحظه گفتم نکنه حالا که دقیقه نودی شده و همه چی داره تموم میشه علی پشیمون شده . اما یه لحظه به خودم اومدم و گفتم مگه میشه اون انقدر تو رو دوست داشت که حتی نمی‌تونست اشکای تو رو ببینه اون دسته گل قشنگو یادت رفته مگه اون همه خنده و گل و شیرینی نه محاله علی این کارو نمی‌کنه . تو همین فکرا بودم که زنگ موبایلم به صدا دراومد . _ الو علی تو کجایی من دو ساعته اینجا منتظرم همین جوریشم ما دیر کردیم الان باید می‌رسیدیم . علی: معذرت می‌خوام نازنینم ماشین خراب شده بود توی راه مجبور شدم یه خورده صبر کنم چند نفر اومدن کمک کردن تا ماشینو درست کنیم الان دارم راه می‌افتم خیلی فاصله نداریم ۱۰ دقیقه دیگه من پیشتم . _ باشه مشکلی نیست منتظرم . یه نفس عمیق کشیدم و چشمامو بستم و گفتم خدایا حلال کن یه لحظه بدبین شدم متوجه نشدم که شیطان داره گولم می‌زنه و اومده منو وسوسه می‌کنه . کمتر از ۱۰ دقیقه شد که علی رسید . همراه خودش چند نفر از فیلمبردارها رو آورده بود البته خانم بودن حواسش بود که من خیلی به این موارد حساسم هرچند خودش طلبه بود و حساس، ولی من نسبت به اون که طلبه بود حساس‌تر بودم به این مسائل . چادرمو جمع کردم و یه جوری گذاشتم رو سرم که هم مدل موهام خراب نشه، نه صورتم خیلی پیدا باشه . هرچی خانم فیلمبردار می‌گفت و انجام می‌دادی آروم آروم قدم برمی‌داشتم سمت علی رفتم و علی هم به سمت من میومد با دسته گلش . خیلی قشنگ و باحال در ماشینو باز کرد بنده خدا سه بار امتحان کرد تا تو فیلم درست در بیاد . 😅 بار چهارم دیگه درست شد و تونستم سوار ماشین بشم . کارمون که تموم شد راه افتادیم . علی به جای اینکه یه راست بره تالار منو برد خونه خودمون. _ اینجا کجاست؟ باید بریم تالار الان هم خیلی دیر شده. علی: اینجا خونه است دیگه مگه یادت رفته . _ نه یادم نرفته می‌خوام ببینم چرا اومدیم اینجا؟ علی: چون اگه بریم تالار اون وقت تو میری پیش زنا می‌شینی منم باید برم پیش مردها، آوردمت اینجا یه ۱۰ دقیقه بهت نگاه بکنم ببینم چه شکلی شدی عروسم بعد تو رو می‌برم تالار . اولش یه خورده بهش اخم کردم و چادرمو کشیدم جلوتر . علی: الهه جونم خواهش می‌کنم چادرتو بکش عقب بزار ببینم چه شکلی شدی . _ مثل همیشه که آرایش می‌کردم همیشه که آرایش می‌کردم چه شکلی می‌شدم پیشت . علی: همیشه فرق می‌کنه امروزم فرق می‌کنه امروز لباس عروس پوشیدی لباس سفید پوشیدی می‌خوام قشنگ ببینم . چادرم رو آروم کنار زدم، علی به من زل زده بود و زیر لب چیزی زمزمه میکرد. _ چی میگی علی خان؟ علی: من دیشب اینقدر به فکرت بودم که خوابت رو دیدم تو رو همین شکلی تو همین لباس با همین نوع آرایش دیدم برای اولین بار بلند بلند خندیدم، نمیدونم چرا، تو این دوسال علی هیچ وقت همچین حرفی نزده بود فکر میکردم شب‌ها با فکر درس و امتحان میخوابه. علی: جدی گفتم الهه. _ ببخشید علی جون میدونم ولی واقعا دست خودم نیست، من متوجه خودم شدم از وقتی با تو ازدواج کردم خیلی تغییر کردم، نا خودآگاه با حرفات میخندم. علی: خدا رو شکر من دلیلی شدم که بخندی اون شب رویایی‌ترین شب عمر من بود، همچین شبی رو برا همه آرزومندم.
✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
پارت آخر فصل اول خدمت شما عزیزان رمان دوست منتظرم نظراتتون رو در مورد پایان فصل اول بخونم، تا آروم آروم بریم سراغ فصل دوم https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3 لینک رواق برای شما عزیزان😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با کلی سختی و بدو‌بدو کارهام رو انجام دادم و بالاخره منتقل شدم بعلبک لبنان، دقیقا زمانی که داعش تقریبا تو قدرت بود. آخرین چیزی که در مورد جنگ لبنان یادم هست مربوط به جنگ ۳۳روزه هست. حدود ۱۰سال قبل، خیلی هم دلخراش بود اون جنگ. اما یادم هست حضرت آقا فرمودند که بگید جوشن صغیر پخش کنن تو کل شهر، حزب الله لبنان هم همین کار رو کردن و جنگ روز۳۴‌ام به پایان رسید. اوضاع بعلبک اصلا خوب نبود، اینجا شبیه همه چیز بود جز شهر، البته ما محل زندگیمون یکم وضعش بهتره اما هرچی وارد شهر میشی و جلوتر میری چیزی جز خرابی به چشمت نمیخوره. حدود ۲سالی هست که الان لبنان هستیم، سال اول که اینجا بودیم بعد از چند ماه متوجه شدم حال خوشی ندارم، حس کردم مریض شدم، علی خونه نبود، کلا از وقتی که اومدیم لبنان یکسره پشت جبهه کار تبلیغی انجام میده. منم مشغول کارهای خونه بودم، البته خونه و مطب باهم یکی شده بود، هرکس زخمی میشد خونه ما پاتوقش بود، بعضی وقت‌ها یادم میرفت که من متخصص زنان زایمانم. یه روز که مشغول کار بودم حسابی سرم درد گرفت، اینقدر که حس میکردم یه کوه رو بدنم گذاشتن و نمیتونم بلندش کنم. کشان کشان خودم رو رسوندم به موبایل که به حنان خواهر علی زنگ بزنم، میشه گفت تو این دوسال از بس سر و‌کار داشتم با بیمار و غیره که آروم آروم عربی حرف زدنم هم راه افتاد. با هزار زحمت خودم رو به موبایل رسوندم، اما چشم‌هام مگه یاری میکرد که ببینم چیزی رو، فقط سیاهی بود، علی هم یک هفته بود که خبری ازش نبود. هرکاری کردم که شماره رو ببینم نشد، به یک باره با صدای مهیبی که نزدیک هم بود من از حال رفتم. چشم که باز کردم، انتصار خانم و حنانه بالا سرم بودن. _ سلام انتصار خانم بیچاره یکسره گریه میکرد، حنان هم مثل علی تقریبا فارسی بلد بود پرسیدم: _حنان چی شده؟ حنان: یه موشک خورده دقیقا پشت خونتون، وقتی رسیدیم تو بیهوش بودی، هرچی هم خواستیم به علی خبر بدیم نشد، میگن نیروهای اسرائیلی تا داخل شهر هم اومدن. _ الان چقدر وقت اینجام؟ حنان: یه ساعتی میشه. راستی الهه یه خبر _چیه؟ حنان: دکتر گفته احتمالا بارداری تو این شرایط این خبر حکم تیر خلاص رو برای من داشت، تو نبود علی حالا باردار هم شدم. اون همه احساسات و بگو بخندهای من و علی، از زمانی که اومدیم لبنان تبدیل به اشک و آه و ناله شده. تو ایران که بودم، وقتی میدیدن الهه اینقدر با احساس داره عمل میکنه، میگفتن محاله الهه که اینقدر جدی و منطقی بود اینطور رفتار کنه، اما حالا... هر شب اشهدم رو میخوندم و میخوابیدم، هیچ تضمینی نبود زنده بیدار بشی. گه گاهی صدای رگبار و موشک از دور شنیده میشد، منم همراه حنان و انتصار خانم تو خونشون میموندیم، منتظر بودم علی بیاد. خبر دادن که دوباره زخمی و مجروح آوردن، خودم رو جمع و جور کردم و همراه حنان رفتیم خونه خودم. ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
سلام و عرض ادب خدمت اعضای جدید کانال لینک پارت‌های فصل اول اینجا موجود هست، به راحتی به پارت‌ها دسترسی پیدا کنید🙏🌹 لینک رواق هم خدمت شما اعضای تازه وارد https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫 دوستان عزیز یه نکته، تاریخ های وارده در رمان از اول تغییر کرد، فقط تاریخ ها چند سال کشیده شد عقب، به قبل شهادت حاج قاسم.