eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
731 دنبال‌کننده
722 عکس
447 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_145 #آبرو تعطیلات بین‌ترم شروع شده بود، نازنین همچنان به گمشده وجودی و خلأ زندگیش نرسیده بود
این عیدی کوچیک از من قبول کنید😁😍 ان شاالله عمری بود، شب پارت آخر رو هم می‌فرستم خدمتتون☺️❤️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
این عیدی کوچیک از من قبول کنید😁😍 ان شاالله عمری بود، شب پارت آخر رو هم می‌فرستم خدمتتون☺️❤️
بابت بدقولی دیشب حلال کنید🥺 من دیشب از خوزستان رسیدم قم، سر درد وحشتناکی داشتم و حسابی خسته بودم. ان شاالله امروز بعد از ظهر شاید هم زودتر پارت رو خدمتتون می‌فرستم❤️🙏
صبحـم شـروع می شود آقا به نامتان روزی مـن شـود ، همـه جا ذکر نامـتان صبح علی الطلوع سلام علی الحسین دلخوش منم ، که بشنوم آقا جوابتان! السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)♥️ ┄┅─✵🍁✵─┅┄
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_145 #آبرو تعطیلات بین‌ترم شروع شده بود، نازنین همچنان به گمشده وجودی و خلأ زندگیش نرسیده بود
هاکان برای رسیدن به اهدافش ترکیه رو به مقصد تهران ترک کرد؛ همه دغدغه هاکان جوابی بود که در رو در رویی با محمد‌حسین و خانواده نازنین باید میداد. محمدعلی: سراغی از نازنین گرفتی؟ محمد‌حسین: همین چند روز پیش با ملکا تصویری حرف می‌زد، زنگ زده بود دو ماهگی زینب تبریک بگه. زهره: حالش خوب بود؟ درساش خوب پیش میره؟ پولی، چیزی نیاز نداشت؟ محمد‌حسین: خوب بود، امتحاناتش فکر کنم دیگه تموم شده باشه، همراه هاکان تو هلدینگ مشغوله، نصف هلدینگ رو هاکان به نامش زده، اونجور که می‌گفت به پروژه رو مشترکا دارن پیش می‌برن، پول خوبی دستشون اومده. محمدعلی: خدا رو شکر، کاش می‌شد ببینیمش، هرچند اون دل خوشی از ما نداره، ولی ما دوستش داریم. محمد‌حسین: شنیدم ترک منبر و موعظه کردید، عبا و قباتون رو هم دادید به رفیقتون. محمد‌علی: آره، درست شنیدی؛ اون لباس برخلاف تصورم من رو شبیه معاویه کرده بود، شاید هم شمر. محمد‌حسین: دور از جون. محمد‌علی: اون لباس مقدسه، نباید تن آدمی مثل من باشه، منی که دخترم ازم شاکیه، آق اولاد شدم، پای منبر از روایات پیامبر می‌گفتم از رفتارش با اعضای خانواده‌اش، از رفتارش با خانم فاطمه زهرا(س) اما من تماما برعکسش عمل کردم، اون لباس نماد اسلام، اگر اسلام رو با من و رفتارهام بشناسند جز خالدین فی النار می‌شوم، من باید اول خودم رو تربیت می‌کردم، الان هم خدا بهم فرصت داده، می‌خوام خودم رو تربیت کنم. محمد‌حسین: ان شاالله خیره پدر جان، با اجازه من برم پیش ملکا، زینب هم یکم تب داره برم کمکش. زهره: برو مادر بسلامت، سلام ما رو به ملکا برسون. محمد‌حسین: چشم حتما. ....................... + جمره خانم آقا هاکان امروز نمیان؟ نازنین‌زهرا: نه سلین جان، سلین؟ + بله خانم. نازنین‌زهرا: همه کارمندا رو جمع کن بگو بیا سالن اجتماعات پایینی. + همه رو!؟ نازنین‌زهرا: حتی نگهبان و نظافت چی‌ها رو. + چشم نازنین با خودش دو دوتا چهارتا می‌کرد، قبل از جلسه با کارمندا هم کلی از وقایع رو بالا پایین کرد، گذشته و حال و آینده رو، روی برگه می‌کشید و خط خطی می‌کرد، زیر صندلی و دور سطل آشغالی پر شده بود از کاغذهای نیمه سفید مچاله شده. + خانم همه پایین منتظر شما هستن. نازنین‌زهرا: بگو‌ الان میام، خودت هم برو اونجا. + چشم خانم. نازنین‌زهرا مقابل کارمندا قرار گرفت، روی سکوی نسبتا بلندی ایستاد چند لحظه سکوت کرد و به جمعیت مقابلش نگاه انداخت. نازنین زهرا: همون طور که مطلع هستید نصف این شرکت تا چند روز پیش به نام من بود، آقا هاکان برای کاری خیلی یهویی تصمیم می‌گیرن که به ایران مهاجرت کنن، معلوم نیست که برگردن یا نه. ایشون قبل از رفتن همه این شرکت و خونه رو به تمام به بنده واگذار کردند. نمی‌دونم چند نفر مطلع‌اید که من و آقا هاکان قصد ازدواج داریم، من قصد دارم بعد از اتمام پروژه برج هیام برم پیش هاکان. اما، قرار نیست هلدینگ تعطیل بشه و شما بیکار بشینید، چند ساعت دیگه قرار دیدار با به نماینده از کشور آلمان دارم، اگر بتونم پروژه اونا رو بگیرم کار مجموعه ما دو چندان میشه، من میرم ایران ولی از جهتی که تحصیل و کار و زندگیم اینجاست بعد از مدتی همراه هاکان برمی‌گردیم. پس تا وقتی که ما برگردیم شرکت رو سلین خانم و آقا مراد دست می‌گیرن، این دوری خیلی طول نمی‌کشه، پس تا زمانی که برمی‌گردیم همه باید خیلی خوب و عالی کار کنند. هیچ عذر و بهانه‌ای رو در کوتاهی و انجام ندادن کارها قبول نمی‌کنم. نازنین حرف‌ها رو کامل و صادقانه زد؛ به اتاق خودش برگشت نفس راحتی کشید و سرش روی میز گذاشت. کیف روی میز رو جلوتر کشید، نگاهی به بلیطی که رزرو کرده بود انداخت. نازنین‌زهرا: بهت گفته بودم بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم هاکان، منتظر باش منم به تو ملحق می‌شم. بعد از اتمام ساعت کاری به سرعت سمت خونه رفت، تمام وسایلش رو جمع و جور کرد، نگاهی به در و دیوارهای خونه انداخت لبخندی زد و به سمت فرودگاه حرکت کرد. .................. + الان یک هفته گذشته، سراغی از نامزدت گرفتی؟ هاکان: نه، دلم پیششه، اما الان که من شیعه شدم نمی‌خوام حرمت شکنی کنم، نازنین اگر واقعا من رو می‌خواست همراهم می‌اومد. + به عشقش شک داری؟ هاکان: من و نازنین واقعا عاشق هم بودیم، ولی نازنین حاضر نبود گذشته رو رها کنه، این من رو آزار می‌داد. + ان شاالله که خیره، مزاحمت نمی‌شم، فردا هم هیئت داریم، اگر دوست داشتی بیا تا با هیئت هم آشنا بشی. هاکان: ممنون چشم حتما. هاکان از ترس رو در رو شدن با محمد‌حسین یا خانواده نازنین تو تهران اقامت کرده بود، دلش تماما پیش نازنین بود چندباری گوشی رو به قصد پیام دادن به نازنین برداشت ولی هربار منصرف شد، با شنیدن صدای معده‌اش، هاکان موبایل روی میز گذاشت و سمت آشپزخونه رفت، غذایی که ازقبل سفارش داده بود رو گرم کرد و مشغول خوردن شد.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_145 #آبرو تعطیلات بین‌ترم شروع شده بود، نازنین همچنان به گمشده وجودی و خلأ زندگیش نرسیده بود
با شنیدن صدای زنگ گوشی غذا رو، روی اجاق رها کرد و سمت گوشی رفت. هاکان: بله بفرمایید. نازنین‌زهرا: قبلا عشقم بودم، هنوز هم عشقت هستم هاکان خان؟ هاکان: نازنین!؟ نازنین‌زهرا: من همین الان رسیدم تهران، تو کجایی؟ هاکان: چرا خبرم نکردی؟ الان کجایی؟ نازنین‌زهرا: تو بی‌خبر رفتی و دلم و شکستی، الان بی‌حساب شدیم. فرودگاهم، تازه رسیدم. هاکان: صبر کن الان خودم میام دنبالت. نازنین‌زهرا: منتظرم. تا وقتی که تماس تموم شد هاکان متوجه بوی سوختگی شد، فورا سمت آشپزخونه رفت و اجاق خاموش کرد، اصلا نفهمید چطور آماده شد و خودش رو پیش نازنین رسوند. هردو با دیدن هم گل از گلشون شکفت، هاکان با روی گشاده از نازنین استقبال کرد. بعد از دیداری کوتاه نازنین همه ماجرا و اتفاقات بعد از رفتن هاکان رو براش تعریف کرد، نازنین تصمیم گرفت گذشته رو تو گذشته جا بذاره و به حال و آینده فکر کنه. هاکان از این تصمیم نازنین به شدت خوشحال شد. هاکان و نازنین بدون اطلاع قبلی سمت شهرکرد رفتن، هرچند نازنین گذشته رو دور انداخته بود، اما هنوز کمی دلش آونجا بود و آزرده بود. بخاطر هاکان و عشق هاکان با دلش هم مبارزه کرد، با روی گشاده و لبخند پشت در خونه پدر و مادرش رفتن، نازنین نفس عمیقی کشید و آیفون در رو زد. محمد‌علی: کی‌می‌تونه باشه این وقت روز؟ زهره: شاید محمد‌حسین و ملکا باشن. محمد‌علی وقتی در رو باز کرد از دیدن نازنین جا خورده بود. زبونش بند اومده بود، به نازنین و هاکان زل زده بود و حرفی نمی‌زد. نازنین‌زهرا: هنوز هم از من دلخورید.... بابا جان. محمدعلی: بابا پیش مرگت بشه، خوش اومدی چشم قشنگ بابا. زهره: محمد‌علی کی بود؟ کجا موندی؟ نازنین جلوتر پدرش وارد هال شد، مادرش رو از پشت بغل کرد. نازنین‌زهرا: دوباره رو سرت آوار شدم مامان خانم. زهره: هاااااا، مادر قربونت بره دخترم. اشک‌های زهره بی‌اختیار جاری شد، فورا خم شد و به پای نازنین افتاد. نازنین‌زهرا: این چه کاریه مامان!؟ بلند شید. زهره: حلالمون کن نازنین جان، ما خیلی بد دلت رو شکوندیم. نازنین‌زهرا: فراموش کردن گذشته برام خیلی سخت بود واقعا، اما بخاطر دل خودم و هاکان گذشته رو تو گذشته جا گذاشتم. خودم خیلی تو عذاب بودم، حق با هاکان بود گذشته منو عذاب میداد، نمی‌دونم چرا با خودم لج کرده بودم. ولی حالا همه چی تموم شد، می‌خوام از نو شروع کنم. البته اگر شما منو بخشیده باشید. محمد‌علی: این چه حرفیه دخترم، تو باید ما رو ببخشی. آقا هاکان هم از امروز مثل محمد‌حسین همراه ما زندگی می‌کنن و پسر ما حساب میشه. همین جا بگم تو همین ماه یه وقت می‌گیره از بهترین تالار برای یه مراسم عقد و عروسی شیک و در شأن دخترم و همسرش. هاکان: خیلی ممنون. زهره: بذار پسرم و ملکا رو خبر کنم، بشنون نازنین اومده ذوق می‌کنن. بعد از تقریبا دو سال دوری خانواده باز هم دور هم جمع شدن، نازنین و پدر و مادرش به آغوش همدیگه برگشتن، طبق وعده‌ای که محمد‌علی داده بود، یک عروسی مجلل برا هاکان و نازنین برگزار کردن، بعد از عروسی هاکان و نازنین برای ادامه تحصیل به ترکیه برگشتند و یه زندگی مشترک سراسر صلح رو آغاز کردند. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
این بنر جایزه داره😍😍 اگر دخترای خوبی باشید و خوب کانال رو بالا ببرید یه جایزه خفن می‌دم🎀🎀 این بنر
این بنر جایزه دار تا ۲۱ مهر وقت داره😍 تا اون موقع دوستانتون دعوت کنید دو نفری که بیشترین عضو بیارن برنده هستن❤️ البته اگر کمک کنید و ۳۰۰ تایی بشیم ممکنه تعداد جایزه و برنده‌ها رو بیشتر کنم😍😉🎀 پس عجله کنید🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂ ان شاالله از آخر هفته هم رمان شروع میشه
دستانی که زیاد کار می‌کنن، محل رویش گل میشن. 🖤 تسلیت🥺 _____
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش تمام عمرم در جوار حرمت می‌گذشت🥺 کاش من جای آب و کبوتر و باران‌های آنجا بودم 😭 کاش من کربلا بودم💔 صلی‌الله علیک یا اباعبدالله، السلام علیک یا ابن فاطمه الزهرا السلام علیک یا ابن امیر المومنین، السلام علیک یا ابن رسول‌الله
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
کاش تمام عمرم در جوار حرمت می‌گذشت🥺 کاش من جای آب و کبوتر و باران‌های آنجا بودم 😭 کاش من کربلا بود
و سلامی بدهیم به بابای غریبمان🥺 حسین مظلوم زمانه💔 ساکن وادی و بیابان‌ها😭 السلام علیک یا صاحب الزمان اللهم عجل لولیک الفرج😔
صبحت بخیر آقای من 🥺 آقای دلتنگی💔 سلام بابای مهربون و غریبم🥺
کیا سرشون شلوغه مثل من ولی اینجا هستن هنوز؟😁 یه عده که لفت دادن😔 مسابقه رو که فراموش نکردید؟😢
صبح یعنی امید🌱 یعنی شروع دوباره 🌸 یعنی برگشت نشاط🌼 به امید صبحی که صلح جهانی را ببینیم🌿☘ صبحتون بخیر🌞
یه سلام از راه دور...🥲 سلام اقا =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
میدونیدچیه؟🥺 خیلی قلبم درد می‌کنه، وقتی به این فکر می‌کنم، فردا روزی امام زمان ظهور می‌کنه، اون موقع آقا بگه من قرار بود ده سال پیش، ظهور کنم و جامعه عدالت رو تشکیل بدم، ولی اینقدر یار کم داشتم که زمینه ظهورم آماده کنن،که ظهور ده سال عقب افتاد😭 کاش برا برگشت بابای مهربونمون یه ذره تلاش می‌کردیم💔 کربلا رفتن خوبه، دلتنگ کربلا شدن عالیه، اشک در فراق حسین، برای مظلومیت حسین از آسمانها و زمین بالاتره. ولی فلسفه قیام عاشورا چی بود؟ اصلا چرا امام حسین اول دعوت شد بعد توسط دعوت شدگان کشته و تکه تکه و مسلوب شد؟ کاش میان اشک‌هامون از ارباب رزق دلتنگ شدن برا امام زمان بگیریم، بشینیم یه شب در فراق امام زمان گریه کنیم😭💔 امام حسین ۷۲ تا یار باوفا داشت💔 امام زمان ۲ تا هم نداره😔 امام حسین یه علمدار با ادب و با وفا داشت🖤 امام زمان برادری مثل عباس نداره🥺😭 گو گر به جهان آید حسین دگری هیهات برادری چو عباس آید امام زمان مظلوممان را دریابیم💔😭 ✍ف.پورعباس
اکران یه فیلم خفن😎 بنظرتون کدوم فیلم؟
امید همیشه وجود داره🌱 دنیا سخت بگیره، مشکلی نیست تو باید خودت رو در برابر مشکلات قوی کنی💪 آینده منتظر توئه🍀 سلام صبح بخیر🌞🌻
کتاب و کتابخوانی..📚💚
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
در دل جنگی بی‌پایان، دختری جوان به نام سارا با دوربینش به دنبال حقیقت و زیبایی‌های پنهان در میان ویر
همه چی از کلاس ششم به بعد شروع شد؛ بحث سرنوشت و آینده من که تک فرزند بودم برای پدر و مادرم خیلی مهم بود. پدرم به عنوان استاد دانشگاه و مادرم هم با اینکه خانه دار بود ولی لیسانس تربیت بدنی داشت، آینده من براشون مهم بود که چه مسیری رو انتخاب می‌کنم. یادم هست اول راهنمایی یا همون کلاس هفتم خودمون، یه اردو ما رو بردن، ما رو بردن هنرستان و دبیرستان، همون که اللن میگن دبیرستان دوره دوم، برای معرفی رشته‌ها به ما. اما همیشه بهمون می‌گفتن هنرستان برای تنبل‌ها و دخترایی هست که خیلی حالا حتی از لحاظ رفتاری و اخلاقی به قول معروف خیلی ok نیستن. اما من واقعا عاشق مسائل و کارهای هنری بودم؛ یادم میاد یک بار پدرم برام کتونی سفید خرید، من با فوم و کاغذ رنگی پروانه‌های سه بعدی درست کردم و به بغل کفشم زدم یا حتی اتاقم رو اجازه نمیدادم رنگ کنن، خودم هر وقت خسته می‌شدم با آبرنگ می‌افتادم به جون دیوارها و نقاشی می‌کردم. حتی یک بار که پله رو آوردم داخل که سقف رو نقاشی کنم زیر پام خالی شد و افتادم زمین، پام دَر رفت و دردسری شد. هادی: سارا جان ما اصلا نمی‌خواهیم دخالت کنیم تو زندگیت، تو هرچی دوست داری می‌تونی انتخاب کنی، من و مادرت اگر چیزی هم می‌گیم مِن باب پیشنهاد همین. تو این دوره زمونه حتی دختر هم باید دستش تو جیب خودش باشه، تو بری تجربی یا انسانی، اگر پزشکی هم نخوای بری، فرهنگیان از همون اول حقوق بگیر میشی، پزشکی هم نسبتا همین طوره، البته بعد از هشت سال گذروندن دانشگاه و درس، خب از فرهنگیان سخت‌تره. کارهای هنری همیشه هروقت بخوای هست، خیاطی که مادر بزرگت هم می‌تونه یادت بده، کلاس نقاشی هم می‌تونی کنار درس‌هات بری فوق العاده ثبت نام کنی، تو هر رشته هنری بخوای به صورت فوق العاده کلاسش هست. حانیه: اما سارا جان با همه اینا باز هم انتخاب دست خودت، تو هر رشته‌ای و هر مسیری رو انتخاب کنی من و پدرت پشتت هستیم. سارا: من راستش دوست دارم برم عکاسی، بعدش آتلیه بزنم، خب زن عکاس برا مجالس خیلی زیاد نیست، دوست دارم با حفظ شئون اسلامی و دینی برم ازشون عکس بگیرم تا خانواده‌های مذهبی هم راحت باشن، هم اونایی که مذهبی نیستن یکم کمتر گناه کنن و این که مرد بره مجلس زنونه برا عکس برداری یکم جمع بشه. هادی: حرفی نیست دخترم، ان شاالله خیره عزیز دل بابا. می‌دونستم که پدر و مادرم دوست داشتن من معلمی،مهندسی، پزشکی چیزی بشم که از لحاظ آینده شغلی خیلی مطمئن‌تر از آینده عکاسی هست. اما خب اونا با اینکه من مخالف نظرشون رفتم هنرستان حرفی نزدن و واقعا همراهی کردن. من رشته عکاسی و فیلم برداری رو انتخاب کردم، اینقدر حرفه‌ام رو دوست داشتم که بیست و چهارساعت من مشغول تمرین و عکاسی و فیلم برداری از همه صحنه‌های خونه و خارج خونه بودم، هم با موبایل هم دوربین. حتی ادیت هم آموزش دیدم و از یه جایی به بعد خودم کارهام رو تدوین می‌کردم. با اجازه پدر و مادرم من اینستا رو نصب کردم، خب برای دختر جوونی هم‌سن و سال من اونجا فضای مناسبی نبود، ولی من برای ارتقای کارهام نیاز داشتم به این که اونجا فعالیت کنم. البته خودم هم خیلی مراقب بودم که تو اون فضا یه وقت چشمم گناه نکنه. نه اینکه فکر کنید ما خیلی مذهبی شدید و خشک مقدس هستیم، نه اصلا اینطور نیست، ما فقط حداقلی‌ها رو رعایت می‌کنیم، هیچ سخت گیری حتی تو زمینه پوشش تو همه خانواده ما، چه پدری و چه مادری وجود نداره، فکر نکنید یه وقت مثلا من همیشه رو می‌گیرم و همه جا با چادر هستم، نه، خیلی معمولی و عادی زندگی می‌کنیم، هم عرف جامعه رو در نظر می‌گیریم هم طوری که یه وقت حلال و حرام خدا رو زیر پا نگذاشته باشیم رفتار می‌کنیم. هادی: این سه روز تعطیلی فرصت خوبیه بریم مشهد، هم زیارتی هم سیاحتی. حانیه: من به شدت موافقم. هادی: سارا جان تو مشکلی نداری؟ درسی،امتحانی؟ سارا: نه، منم دوست دارم یکم برم هوا خوری. حانیه: هادی جان تا شما دستی به سر و روی رخش بکشی من هم ساک و چمدون می‌بندم. هادی: به ماشین من تیکه ننداز، خیلی هم ماشین خوبیه. حانیه: بله، اصلا پورشه و شاسی بلند پیش رخش ما سپر خم می‌کنن. سارا: مامان من کیف لوازم عکاسی، دوربین و شارژش رو سه پایه‌اش رو هم می‌برم، اجازه هست؟ حانیه: اول میگی می‌برم، بعد اجازه‌اش رو می‌گیری؟ ببر مادر جان، فقط خیلی لباس و اینا نبر، کلا دو روز اونجاییم. سارا: چشم مادر جان. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
برا خودت وقت بذار❤️ گاهی آرایش کن( تو اتاق برا دل خودت مقابل آیینه)💅 لباس‌های قشنگت فقط برا مهمونی‌ها نباشه👗 واقعا برا خودت و دلت وقت بذار❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 اِقبال عجم بود، قدم رنجه نمودید 🌸 یک فاطمه هم قسمت ایران شده باشد 🎉🎊 فرا رسیدن ۲۳ ربیع الاول، سالروز ورود پر خیر و برکت حضرت فاطمه معصومه علیها السلام به شهر قم و روز قم را گرامی می‌داریم. (س) ┄┅═══••✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نماز صبح و شبت سلام🥺 به نور در نسبت سلام🖤 به خال کنج لبت سلام😔 که نشسته با چه ملاحتی💔 سلام مولا و بابای غریب و مهربونم😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قم شوره‌زار بود و گلستان شد از خاک پای حضرت معصومه ... ورود پر خیر وبرکت حضرت معصومه سلام الله علیها به شهر قم مبارک🌸
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_1 #پشت_لنزهای_حقیقت همه چی از کلاس ششم به بعد شروع شد؛ بحث سرنوشت و آینده من که تک فرزند بود
پدرم از قبل هتل قصر الماس رو رزرو کرده بود، قبل از رفتن به حرم برا استراحت یه راست رفتیم هتل. نزدیکای ظهر بود رسیدیم، بخاطر همین بعد از نماز خوندن مهمون هتل شدیم و نهار رو هم همون‌جا خوردیم. هادی: سارا جان سیر نشدی بگم یه پرس دیگه بیارن. سارا: ممنون میشم واقعا، هنوز خیلی گرسنه‌ام. حانیه: یک دفعه زیاد غذا بخوری خوب نیست، اگر پرس غذا رو آورد یه لیوان نوشابه یا دوغ قبلش بخور، قبل از اینکه پرس بیارن برو یکم قدم بزن سارا: چشم. هادی: سفارش دادم، یه چلو مرغ درجه یک. سارا: تا آماده بشه من میرم قدم بزنم. فضای حیاط هتل خیلی شیک و دلباز بود، موبایلم رو بیرون آوردم و چندتا عکس گرفتم و تو اینستا استوری کردم. بعد از اتمام نهار همگی غسل زیارت کردیم و راهی حرم شدیم. دوربین عکاسی‌ام رو تنظیم کردم که از همون بدو ورود عکس‌هام رو ثبت کنم. عکس‌ها رو ادیت می‌کردم و گزینشی استوری می‌کردم. حرم امام رضا همیشه برا من تازگی داره، با اینکه گفتم ما مذهبی شدید نیستیم، مثلا خیلیا حرم امام رضا میان کلی اشک می‌ریزن و هرچی دعا هست می‌خونن، اما ما به حداقلی‌ها اکتفا می‌کردیم تو زیارت. با این حال من روحم اونجا تازه می‌شد، حس می‌کردم دوباره متولد شدم. پدر و مادرم بعد از من خیلی دلشون می‌خواست پسری یا دختری می‌داشتن، ولی خب متاسفانه یا شایدم خوشبختانه دیگه بچه دار نشدن، همین رسمی که هست نخ سبزمی‌بندن به پنجره فولاد، مادرم رفت اونجا یه نخ سبز بست به نیت بچه‌دار شدن. تو این دو روز ما فقط دو بارحرم رفتیم، یه بار برا عرض ادب، یه بار هم وقت وداع. چالیدره رفتیم و شاندیز و جاهای تفریحی. سفر دو روزه ما تموم شد و به تهران برگشتیم. سه سال دوره هنرستان رو گذروندم، البته مثل دبیرستان نیست خیلی چون از یه جایی به بعد کارها عملی میشه. کنکور ما هم با بچه‌های تجربی و انسانی متفاوته، بعد از قبولی تو آزمون وارد دانشکده هنر تهران شدم. کلا سه تا دختر تو رشته عکاسی بودیم، بقیه پسر بودن. از قضا یکی از همگروهی‌های من پسر بود. اون تعصب در مورد صحبت با پسر و اینا رو ما نداشتیم. خدا رو شکر اهل این روابط باز که بهش می‌گن دوست‌پسر و اینا نیستیم ولی تعاملاتمون هم طبق حوزه کاری تعریف شده. منم تو درس و کار خیلی جدی‌ام، وقتی به کاری علاقه داشته باشم دوبرابر براش تلاش می‌کردم. تو دانشگاه اسم من ورد زبون همه بود، از ترم چهار کنار دست یکی از اساتید مشغول به کار شدم. استادم تو صدا و سیما کار می‌کرد؛ منم به عنوان عکاس کنار دستش شهرها و روستاها رو می‌گشتیم و کارمون رو پیش می‌بردیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~