eitaa logo
🇵🇸بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
652 عکس
384 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
ما رو گم نکنید فقط پروف رو تغییر دادیم😍😍 https://eitaa.com/taravosh1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظر پارت عیدی باشید امشب😍😍🌹
رفتم یک کیلو سیب و سبزی و چندتا دونه شمع خریدم. چندتا اسباب بازی هم پیدا کردم تو مسیر برای بچه‌ها گرفتم. با دست پر برگشتم خونه. نمیدونم چرا ولی شادی عجیبی سراغم اومده بود،انگار دکتر گفته علی بهوش اومدن و خوبه بیا ببرش، کلا حالم زیر و رو شده بود. با لبخند وارد خونه شدم. مادرم و پدرم و رویا و مامان انتصار و حنان و حامد با دیدن من سرجاشون خشکشون زده بود. مامان انتصار: الهه مامان چقدر خوشحالی!؟ علی بهوش اومده. _ علی هم بهوش میاد، نگران چی هستید؟ بیاید کمک، امشب مراسم داریم. رویا: مراسم، به چه مناسبت؟ _ برا ام البنین میخوام سفره بندازم، این روزهای آخر ذی الحجه روزهای مبارکیه، چند روز پیش که غدیر بود، پیش رومون هم مباهله رو داریم، چهارده شب مونده تا محرم، میخوام از طرف ام البنین برای پنج تن سفره بگیرم، فقط اونا میتونن علی رو به من برگردونن. همون طور که بچه‌های علی رو برگردوندن. بالاخره با کمک خانواده سفره و انداختیم، حاج آقا علوی رو هم دعوت کردیم سخنران مجلسمون. غذای نذری هم پختم و میون فقرا پخش کردم. هر شب بعد از تموم شدن مراسم پارچه سبزی که روی سفره انداخته بودم رو برمیداشتم ، راه می‌افتادم سمت بیمارستان، می‌بردم اینو روی علی میکشیدم، خودم هم یه دور حدیث کسا میخوندم. دو شب مونده به محرم، باز هم بعد از تموم شدن مراسم سفره رو جمع کردم، اومدم راه بیفتم سمت بیمارستان که صدای گریه سه قلوها بلند شد، هر شب همچین موقعی خواب بودن، نمیدونم چی شده، امشب بیدار موندن. نگاهی به ساعت انداختم، هنوز سر شبه، بهشون شیر دادم، جاشون رو هم عوض کردم، اومدم راه بیفتم که رئوف دم در با کفش‌هاش ایستاد. _ کجا میخوای بیای مامان؟ رئوف: بابا _ بابایی اگه بیدار شد میاد خونه، اینجا ببینش باشه مامان رئوف: نه، بلیم. _ الهی مامان قربونت بره، کجا بلیم قشنگم؟ مشغول راضی کردن رئوف بودم که صدای موبایلم رو شنیدم، نزدیک بود جاش بزارم. برگشتم که هم گوشی رو بردارم، هم ببینم کیه. _ بله بفرمایید پرستار: سلام، الهه خوبی. _ اااا حسن زاده تویی؟ از چه شماره‌ای زنگ زدی؟ حسن زاده: بیمارستان. _ امشب شیفتته؟ حسن زاده: نه زنگ زدم به خبری بدم. _ خبر! ... صبر کن، فقط بگو علی بهوش اومده؟ حسن زاده: نامرد خبر خوب رو اینجوری نمی‌گن، مژده گونی میخوام. _ مژده گونیت هم محفوظه. گوشی رو قطع کردم و داد زدم،مامان بابا، علی بهوش اومده. اون شب همه باهم رفتیم بیمارستان. سه قلوها خواب بودن، اونا رو هم با خودمون بردیم. مسیر امشب چقدر طولانی شده، هرچی میریم نمی‌رسیم. + مادر عجله برا چی؟ !شوهرش به هوش اومده، بعد چهار ماه. دل تو دلم نبود، فقط برسم و دوباره صداش رو بشنوم. به بیمارستان که رسیدیم، من زودتر از بقیه از ماشین عملا پریدم بیرون. دوان دوان رفتم سمت اتاق علی. حسن زاده: الهه ، صبر کن الهه. _ هاااا چیه؟ مگه علی بهوش نیومده؟ حسن زاده: چرا بهوش اومده، دکترا اومدن بالا سرش، از وقتی هم بهوش اومده یک سره تو رو صدا میزنه. مثل روز اول عقد که برای بار اول دستم رفت تو دست علی، پر از اضطراب و استرس بودم. پشت در اتاق منتظر موندم تا دکترها بیان بیرون و برم داخل ببینمش. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسن زاده: چرا رو پای خودت بند نیستی دختر؟ _ چقدر معاینه‌اشون طول کشید؟ حسن زاده: خوبه خودت هم دکتری، خب طول میکشه، تا همه چی رو بررسی کنن، مطمئن بشن وضعیتش ثابته. مشغول صحبت با حسن زاده بودم که، دکتر علی بیرون اومد. نگاهش که به من افتاد سرش رو انداخت پایین. دکتر: نمیدونم چیکار کردید که ،علی یک شبه وضعیتش تغییر کرد. _ من کاری نکردم دکتر، فقط کاش ما دکتر‌ها یاد بگیریم با اعتماد خبر مرگ کسی رو به خانواده‌اش ندیم، حتی اگر صد درصد مطمئنیم طرف برنمیگرده، حتی اگر دستگاه نشون بده طرف تموم کرده. دکتر: برید داخل، بی صبرانه منتظر شماست. _ ممنون‌. حالا که میتونستم برم داخل نمیدونم چرا مردد شده بودم، چند قدمی برداشتم به پشت دَر اتاق که رسیدم بدون هیچ حرفی نگاهش کردم. پرستاری که داشت آخرین وضعیتش رو ثبت میکرد بالا سرش بود. علی: خانم پرستار، اینجایید؟ پرستار: بله، چیزی میخواهید؟ علی: بله، میشه لطفا شماره همسرم رو برام بگیرید؟ پرستار نگاهی به سمت من که کنار دَر ایستاده بودم انداخت و گفت: پرستار: نیازی نیست تماس بگیرید، خودشون اینجا هستن. خانمتون روزی دو سه بار به شما سر میزدن، یه مدتی بود هرشب می‌اومد بالا سرتون دعا میخوند. علی که حرف‌های پرستار رو شنید سرش روچرخوند، اما نمیدونست دَر کدوم سمته. علی: الهه، الهه؟ جواب بده. کجا ایستادی؟ وقتی شنیدم اسم منو صدا زد، نا‌خودآگاه اشک‌هام سرازیر شد. رفتم جلوتر و کنار تختش ایستادم. اشک‌هام رو پاک کردم. _ سلام، مرد مهربونم. علی: الهه، واقعا خودتی؟ دستش رو بالا آورد، دستم رو لرزون سمت دستش بردم و دستش رو گرفتم. _ آره خودم هستم. علی: الهه منو ببخش، من فقط از خدا میخواستم زنده بمونم تو رو ببینم و ازت حلالیت بطلبم. _ بابت چی حلالت کنم؟ مگه تو چیکار کردی؟ علی: تو بخاطر من گیر داعش افتادی، من نمیدونم چی بهت گذشت، ولی وقتی اسیر داعش شدم، تونستم ذره‌ای از دردی که تو کشیدی رو بچشم و بفهمم. _ کی گفته من درد کشیدم پیش داعش؟ تو چرا صبر نکردی بمونی کنار حاجی؟ علی: من خیلی وقت بود دیگه میدون نمی‌رفتم و پشت خط فعالیت میکردم، اما ساعتی که شنیدم تو و حامد اسیر شدید دیگه نتونستم تحمل کنم، حتی تصور این که ناموسم دست داعش افتاده هم منو اذیت میکرد. الهه از دکتر‌ها شنیدم من چهارماهه بیهوشم، داشتم حساب میکردم، آخرین باری که کنار هم بودیم تو آخرای پنج ماهت بود، الان دیگه بچه‌ها باید دنیا اومده باشن، درسته؟ _ بچه‌ها خیلی عجله داشتن تو رو ببینن، هفت ماهه دنیا اومدن. الان هم پنج ماهشون داره تموم میشه علی: هفت ماهه!؟ چطور؟ حتما بخاطر تحمل اون همه فشار بوده و اسارت؟ آره؟ _ اصلا مهم نیست چرا؟ مهم اینه که الان تو بابای سه تا پسر و یه دختر شدی. علی: اسمشون چی گذاشتی؟ _ من اسم نگذاشتم، اهل بیت خودشون براشون اسم گذاشتن، علی اکبر و علی اصغر و رباب. علی: رئوف چطوره؟ _ خوبه، خدا رو شکر زبونش باز شده، خیلی شیرین زبونه. این اواخر خیلی سراغت رو میگرفت، امشب هم که میخواستم بیام، کفش‌هاش رو بغل گرفت و ایستاد کنار در گفت منم میخوام بابام رو ببینم. علی: آوردیش همراهت؟ _ هرچهارتاشون رو آوردم. علی: کاش چشم داشتم میتونستم فقط یه بار بچه‌ها رو ببینم. حالا دیگه باید یه شوهر کور رو تا آخر عمرت قبول کنی، کنار اون همه دغدغه منم شدم یه زحمت اضافی. _ علی میزنمت‌هااا، این چه حرفیه میزنی؟ من تا آخر عمر نوکریت رو میکنم، تازه دیگه برنمیگردیم لبنان، تا وقتی که تو بچه‌ها یکم حالتون خوب بشه. با کمک بابا اینجا خونه خریدم. علی: چشم خانم دکتر. _ آفرین، همین طور حرف گوش بده. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعد از اینکه حرف‌های منو علی تموم شد، همه خانواده اومدن داخل، با علی احوالپرسی کردن، رئوف رو بغل کردم تا علی رو ببینه، همین که چشم رئوف به باند دور چشم علی افتاد دست برد سمتش تا بازش کنه. همه خانواده باهم دست رئوف رو گرفتن تا مانعش بشن. _ چیکار میکنی مامان؟ نباید به اون دست بزنی. رئوف: چرا؟ میخوام بابایی رو ببینم. _ الان بابا چشم‌هاش درد میکنه، نمیتونه ببینه بعدا که یکم بهتر شد، آروم آروم چشم‌هاش رو باز میکنیم. رئوف: باشه علی: بده من این بچه رو _ تو که نمیتونی بغلش کنی. علی: کمکم کن بشینم، میخوام بچه‌هام رو بغل کنم. _ الان بهتره از جات تکون نخوری، یه چند روز دیگه که بهتر شدی،چشم، بچه‌ها رو بغلت‌میدم. علی: نمیشه، من حالم خوبه، کمک کن بشینم، بچه‌هام پنج ماهه شدن و تا حالا بغلشون نکردم، باید حس کنن بابا دارن. نشد حریفش بشم، بابا و حامد کمک کردن تا علی بشینه، رئوف رو اول نشوندم بغلش. با دست کشیدن تشخیص میداد که کی الان بغلشه. علی: این رئوفه؟ +آره مادر رئوفه. علی: خوبی رئوف جان؟ رئوف: اوبم، بابا بلیم نونه. علی: این بچه به چه زبونی حرف میزنه؟ _ به زبون پدرش. حنان: میگه بریم خونه بابا. علی: باشه بابا جان، همین که دکتر اومد میگم مرخصی منو بنویس برم کنار خانواده. حسن: عجله نکن آقا علی، خونه هم میریم. بعد هم آروم آروم سه قلوها رو که خواب بودن تو بغلش گذاشتم، محکم بغلشون میکرد و بوشون میکرد. علی: بوی بهشت میدن، من عاشق بوی تن بچه‌هام. خدا رو شکر که تونستم بغلشون کنم. مامان انتصار تحمل نمیکرد این صحنه‌ها رو آروم آروم گریه میکرد، دل همه ما میسوخت، علی هیچ تصویری از بچه‌هاش تو ذهن نداره. تا آخر عمر فقط میتونه بغلشون کنه و بو بکشه بچه‌ها رو. پرستار: وقت ملاقات خیلی وقته تموم شده، الان یه ساعته اینجایید. _ چشم الان میریم، معذرت میخوام. یکی یکی از علی خدا حافظی کردیم، اگر بخاطر سه قلوها نبود من تا صبح پیش علی میموندم، ولی مجبور شدم برگردم. اما تمام شب رو بیدار موندم خواب به چشمم نمی‌اومد، خانه تو سکوت عجیبی فرو رفته بود، چند روز آینده رو تصور میکردم که علی قراره بیاداینجا. همش به این فکر میکردم الان باید چطوری به زندگیم ادامه بدم، تامین هزینه زندگی سخت میشه، علی که نمیتونه ببینه، این بچه‌ها هم که نیاز به مراقبت دارن. فقط از خدا خواستم کمکم کنه، شرایط زندگیم از زمانی که تو لبنان وسط معرکه بودم هم سخت‌تر میشد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعد از چهار روز علی رو مرخص کردن، حسن زاده لطف کرد و قبول کرد تا زمانی که شرایط زندگیم به ثبات برسه مطب رو بگردونه. فقط در این میون نگران نازنین بودم، آخه یک ماه گذشته از عملش، فقط هم یه بار سر سفره ام البنین تونست بیاد، آقا مجید دستش رو گرفت و برد مشهد، یه خونه اجاره کرده اونجا، نازنین رو از هیاهو دور کرده. اما خب از جهتی که به حسن زاده اعتماد داشتم، از طبابتش هم راضی بودم. قبل از مرخصی از بیمارستان جراح چشمش اومد چشم‌های علی رو معاینه کرد. دکتر: خیلی باید مراقب چشم‌هاش باشه، هنوز کامل خوب نشدن، مراقب باشه آب بهشون نخوره، سرمای زیاد و گرمای زیاد اصلا نباید بهش بخوره. عرق مراقب باشه وارد چشمش نشه، تازمانی که رگ‌هاش کاملا التیام پیدا کنه. _ چشم آقای دکتر، ممنون از سفارش‌هاتون. دکتر: بعد از دو سه سال میتونید بیاریدش براش پروتز کنیم، جای خالی چشم‌هاش رو پر کنیم، اینجوری نمای چهر‌ه‌اشون حفظ میشه، ولی خب همچنان نمیتونن ببینن. علی: اگر قرار نیست ببینم خب چه فایده؟ فقط بخاطر اینکه چهرم نماش حفظ بشه؟ دکتر: هر جور راحتید آقا علی، اجباری در کار نیست. علی: من که از دیدن بچه‌هام و زنم و‌خانوادم محروم شدم، چشم پروتز هم بزارم، وقتی قرار نیست ببینم که... _ علی چرا اینقدر نق میزنی، بپوش راه بیفت بریم خونه. علی: بریم خونه، که تو بشی پرستارم و پابند من بشی، جوونیت رو بخاطر من حروم کنی؟ _ دیشب چی خورده به سرت علی؟ تاچند روز پیش از دلتنگی فقط اسم منو صدا میزدی، حالا چی شده؟ علی: من زندگیت رو خراب کردم، هم زندگی تو رو هم بچه‌ها رو. _ باشه، اگه میخوای درستش کنی بیا بریم خونه، از اینجا نمیشه چیزی رو درست کرد. علی تمام مسیر هی تکرار میکرد، حالا باید با عصا راه برم، حالا دیگه بچه‌هام با یه پدر کور مواجه میشن. پدر کور به چه درد بچه‌هاش میخوره؟ _ علی لطفا تمومش کن، تو که عمدا کور نکردی خودت رو، زیاد هم حرف نزن، یکم دیگه میرسیم خونه. علی: نریم خونه، بریم محضر. _ محضر، خیره، چی میخوای به نامم بزنی؟ علی: میخوام... میخوام... میخوام زندگیت رو نجات بدم، میخوام بزارم زندگی کنی، از زندگیت لذت ببری. این حرف ها رو که زد، دلم حسابی شکست، خونه که رسیدیم به روی خودم نیاوردم، همه برای سر سلامتی علی اومده بودن. مجلس که تموم شد و همه رفتن، من رفتم تو اتاق با علی یه کلمه هم حرف نزدم. علی: الهه، کجایی؟رئوف بابا مادرت کجاست؟ رئوف: تو اتاد علی: الهه لطفا بیا حرف‌هام رو بشنو، لطفا. الهه: چی بشنوم، این که میخوای طلاقم بدی؟ علی: یه لحظه بیا، خواهش میکنم، جان مولا بیا‌. بلند شدم رفتم تو هال، اون که منو نمیدید ولی با حالت قهر نشستم روی مبل دقیقا روبه روش. الهه: خب چی میخوای بگی؟ علی: من تا آخر عمر باید اینجا بشینم، تو میشی نان آور خونه، علاوه بر من چهارتا بچه‌رو باید اداره کنی، شغلت رو که نمیتونی کنار بزاری، بعد یه مدت باید برگردی سرکار، من که مثلا مرد خونه باشم این وسط هیچ کاره‌ام، هیچ‌کاره. فقط وبال گردنتم. _ چطور روت میشه این حرف‌ها رو به من بزنی؟ مگه قضیه ازدواج همش یک طرفه است؟ خودت بریدی و دوختی و تنمون میکنی؟ علی خیلی بی انصافی، خیلی. علی بلند شد ایستاد و بلند گفت: علی: منه خاک بر سر چیکار کنم تو خوشبخت بشی؟ من نمیخوام تو بخاطر من عذاب بکشی، نمیخوام بچه‌هام شرمنده بشن از داشتن همچین پدری. وقتی این حالتش رو دیدم، رفتم جلو دستاش رو گرفتم، نشوندمش _ علی تو همه زندگی منی، چه با چشم، چه بی چشم، بچه‌ها وقتی بزرگ بشن اگه بفهمن باباشون چرا اینطور شده و خودش رو فدای اونا کرده، بهت افتخار میکنن. تو برا من مایه رحمتی، ما همین جوری هم با تو خوشبخت میشم، به شرط این که بی‌قراری نکنی. علی: من چطور مهربونیای تو رو جبران کنم؟ هیچ جا مثل یه شوهر کنارت نبودم، نه لحظه بارداریت، نه زایمانت، نه حتی اسار.... _ اصلا مهم نیست علی، الان کنار منی، اصلا این که تو الان تو این حالی برای هردوتامون یه نعمته، دیگه میشینی وَر دل من یه دل سیر همدیگر رو نگاه میکنیم. دلیل گله شکایت‌هاش رو میدونستم، میدونم اون حرف رو هم از ته دلش نزد، دلگیری بود بخاطر نداشتن چشم. آرومش که کردم، دستش رو گرفتم بردم سمت اتاق خودمون، کمکش کردم دراز بکشه، پتو رو هم روش انداختم. علی: تو نمیای بخوابی؟ _ چرا میام، برم سه قلوها رو شیر بدم، رئوف رو هم بخوابونم، میام. علی: باشه. بعد از یک ساعت برگشتم تو اتاقمون، خیال کردم علی خوابه، آروم آروم کنارش دراز کشیدم. علی: اومدی؟ _ هنوز نخوابیدی؟ علی: بنظرت من که چشم ندارم، چطور بخوابم؟
_ این دوتا چه ربطی به هم داره؟ علی: واقعا ربط نداره؟ _ نه نداره. علی: منو ببخش با حرفام ناراحتت کردم. _ اگه نبخشم. علی: هر طور راحتی، نبخشی جنازم رو فردا باید ببری. _ چی میشد داعش جای چشم زبونت رو میبرد؟ علی: چیزی نمیشد، جای شوهر کور شوهر لال نصیبت میشد. _ بگیر بخواب و حرف نزن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکلی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بہ‌‌نام‌خالق‌یڪتا . . . 🌍
صبح زودتر از علی بیدار شدم، سفره رو انداختم، پنیر و خامه و چای هم آماده بود. تنها چیزی که کم داشتم نون بود. نگاهی به بچه‌ها انداختم، اونا هم خواب بودن. _ میرم زود نون میخرم و میام. بی سروصدا لباس پوشیدم و چادر سر کردم، اومدم راه بیفتم که صدای علی رو شنیدم. علی: الهه بیداری؟ _ اااا، آره بیدارم. علی: چیکار میکنی؟ _ داشتم میرفتم نون بگیرم. علی سرش رو پایین انداخت علی: باشه، زود بیا. _ زود میام، فقط بچه‌ها خوابن، حواست باشه اگه بیدار شدن فقط گهواره‌اشون رو تکون بده. علی: باشه. علی رو بردم اتاق بچه‌ها، کنار گهواره نشوندم، خودم هم رفتم تا نون بگیرم. خیلی طول نکشید کلا نیم ساعت رفت و برگشتم شد. پشت در خونه که رسیدم، صدای خنده رئوف بلند بود، گفتم حتما مامان اومده، اون تنها کسی هست که کلید خونه رو داره. کلید رو انداختم تو کلون در و رفتم داخل. علی مشغول قلقلک دادن رئوف بود، باند چشم‌هاش رو هم باز کرده بود. از صدای خنده علی و رئوف سه قلوها هم بیدار شدن. _ چه خبره؟ خونه رو گذاشتید رو سرتون. علی: رئوف بیدار شد، فکر میکرد چشم گذاشتم، اومد باند چشمم رو کشید، هی پلکم رو باز میکرد و میخندید، میگه چشمت کجاست؟ _ به به، اینجوری مراقب چشمات هستی دیگه؟ علی: فکر میکردم منو ببینه بترسه، ولی هی میخندید. رفتم باند چشم علی رو عوض کردم، قبلش دور چشمش رو آروم تمییز کردم و دوباره چشم‌هاش رو بستم. _ رئوف مامان دیگه به باند چشم بابا دست نزن، باشه؟ رئوف با شیطنت نگاهی به علی کرد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. علی: مامان انتصار و حنان و حامد، همراه مادرت دارن میان اینجا. _ خبر دادن؟ آره زنگ زدن، موبایلت رو جا گذاشته بودی، رئوف موبایل رو آورد، منم جواب دادم. خیلی نگذشت که مامان‌انتصار و مامانم و حامد و حنان هم اومدن. خدا رو شکر، خونواده ما رو تنها نگذاشتن، حضور اونا کار منو با سه تا بچه شیر خوار راحت میکرد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
اما خبر خوشی که قولش رو داده بودم 😍😍😍👇👇
اولین کتاب بنده چاپ شد😍😍 ان شاالله به زودی قیمت اعلام میشه و میتونید سفارش ثبت کنید🙏
•••🌱 نباید‌ امروزت مثل‌ دیروزت باشه♡:) باید هر‌روزت ‌بہتر‌از دیـروزت باشه🎈📚 امآم‌علی مون‌'ع' گفتنا☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا