eitaa logo
تربیت نا محسوس|مرضیه رضائیان
6.3هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
50 ویدیو
3 فایل
تربیت کودک¦فرزندپروری مرضیه رضائیان| روانشناس کودک و نوجوان کارشناس ارشد روانشناسی عمومی تسهیل‌گر رابطه‌ی والد و کودک معرفی بسته‌های آموزشی: @bastehayeamoozeshi راه ارتباطی با مدیر کانال: @marzierezaian آیدی کانال تربیتی
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 زانوم درد می‌کرد. مامانم یه پماد مسکن برام آورد که چربش کنم. کارم که تموم شد، گفتم پاشم برم شام رو آماده کنم. تا راه افتادم، مامانم گفت: اول دستهات رو بشور! 😅 یاد پنج، شیش تا تذکر مشابهی که از صبح بهم داده بود افتادم و یه لحظه احساس کردم دود از سرم داره بلند می‌شه😯😣😓 دلم می‌خواست بگم مادرِ من! دیگه بعد از چهل و چند سال زندگی احتمالاً خودم می‌دونم که کِی باید دستام رو بشورم😬 آخه زشته جلو بچه‌هام واسه دست شستن بهم تذکر بدی🤦 👈 اما با یه مکث کوچولو از خودم پرسیدم می‌خوای چیکار کنی مرضیه؟ می‌خوای به مادرت یاد بدی چی درسته و چی غلط؟!! فکر کردی می‌تونی مادرت رو تو این سن تغییر بدی؟ اصلاً کی این وظیفه رو به تو محول کرده؟ وظیفه‌ی تو اینه که درست و غلط‌های خودت رو بشناسی! تو خیلی هنر کنی، بتونی رفتار خودت رو کنترل کنی و از روی ریل ارزشهات منحرف نشی! و به لطفِ این مکث و گفتگوی درونی، به گفتنِ یه «چَشم» بسنده کردم😇 اینو نوشتم که چند تا نکته‌ی مهم رو به خودم و شما یادآوری کنم: 1️⃣ هر عادتی که توی جوونی داریم، اگه بهش آگاه نباشیم و براش کاری نکنیم، با بالا رفتن سن‌مون شدید و شدیدتر می‌شه و گاهی اونقققدر شدید می‌شه که اطرافیان‌مون رو به فریاد میاره. پس بهتره تا جوونیم، روی عادتهای ناکارآمدمون (به خصوص تذکر دادن و امر و نهی به بچه‌هامون) کار کنیم. 2️⃣ بهترین راهِ آموزش رفتار محترمانه و مورد انتظار به بچه‌هامون، داشتنِ رفتار توأم با احترام، صبوری، متانت و عشششق با والدین‌مونه. دقیقاً تو این لحظاته که بیشترین تأثیر رو روی تربیت بچه‌هامون می‌ذاریم. 3️⃣ توی این ماجرا من فقط سعی کردم که تلخی نکنم. اما بهتر بود که تلاش می‌کردم شیرینی رو به رابطه‌مون تزریق کنم. می‌شه اینجور وقتها با کمی شیرین زبونی و دلبری، عشق و دلگرمی رو تو زندگی جاری کرد و به رابطه‌ها کیفیت و غنا بخشید: ✅ چشم مامان گلم... چشم عشق دلم... چشم نفسم... قربونت برم که از مادری کردن واسه من سیر نمی‌شی... بگو عزیزم... هفتاد سالم هم بشه، به تذکرهات نیاز دارم. ایشالا ۱۵۰ سال زنده باشی و برام مادری کنی... 😍 (طبیعیه که موقع نوشتن این جمله‌ها اشکام سرازیر شد؟ خودم فکر می‌کنم طبیعیه... آره... اشک حسرته... همینجا نیت کردم که تو این سفر، عشق بیشتری به پدر و مادرم بدم که حسرتش به دلم نمونه🥺 شما که غریبه نیستین... گاهی احساس می‌کنم واسه تربیت کردنِ خودم هنوز راه درازی پیش رومه😕) یه فرآیند نامحسوسه، ممنونم که «تربیت نامحسوس» رو دنبال و به دوستانتون معرفی می‌کنین 👇👇👇 ایتا: eitaa.com/tarbiatenaamahsoos تلگرام: t.me/tarbiatenaamahsoos اینستاگرام: insta.com/tarbiat.e.naamahsoos
از ساعت ۸ صبح رفتیم واسه مصاحبه و ثبت نام مدرسه‌ی ‌هستی و ساعت ۱۲ رسیدیم خونه. خیلی سریع ناهار و درست کردم و اومدم که براتون بنویسم. 👈 تو مصاحبه با معلم پرورشی، ایشون دلیل انتخاب مدرسه رو پرسید. هستی گفت: احتمال می‌دم اینجا راحت‌تر بتونم دوستانی پیدا کنم که درگیر مسائل حاشیه‌ای نباشن. از طرفی فکر می‌کنم حضور تو یه جو مذهبی، بهم کمک می‌کنه که به نماز و حجاب پایبندتر بشم. بعدش خانم پرورشی قوانین مدرسه رو برامون توضیح داد و به هستی گفت: می‌دونی که چادر سر کردن جزء قوانین مدرسه‌ست؟ هستی گفت: بله، قبلاً تو سایت مدرسه اطلاعات لازم رو به دست آوردم. خانم پرورشی گفت اگه نسبت به چادر احساس خوبی نداری و می‌خوای چادرت رو دنبال خودت بکشی و خاک‌مالی کنی، پیشنهادم‌ اینه که تو این مدرسه ثبت نام نکنی. چون چادر حرمت داره. ما نمی‌خوایم کسی اینجا با بغض و دلخوری و نفرت چادر سر کنه. شادابی و نشاط شما برامون مهمه... هستی هم خیال‌شون رو راحت کرد. وقتی از اتاق اومدیم بیرون گفت: آخه این چه سؤالیه. من اصلاً بدم میاد مثل شلخته‌ها چادرم رو پشت سرم بکشم. 👈 تو راه برگشت از هستی پرسیدم نظرت راجع به اون جمله‌ی معلم پرورشی که «چادر حرمت داره» چیه؟ گفت: قبول ندارم. گفتم: چرا؟ گفت: چادر هم یه لباس و پوششه که بعضی از آدمها انتخابش می‌کنن. گفتم: من هم باهات موافقم. چادر به خودی خود یه لباسه. و ارزشش واسه اینه که از وجود یه «انسان» محافظت می‌کنه. در واقع قراره «ما» به لباس‌مون ارزش بدیم، نه اینکه به واسطه‌ی لباسی که می‌پوشیم، ارزش پیدا کنیم. مهم لباس و پوشش نیست. مهم اون کسیه که لباس قراره به تنش بشینه. من مطمئنم که تو هیچ وقت چادرت رو دنبال خودت نمی‌کشی. نه واسه اینکه برای چادر حرمت قائلی، بلکه به خاطر اینکه واسه «خودت» حرمت قائلی و این مدل چادر سر کردن رو در شأن خودت نمی‌دونی. 👈 اینها رو نوشتم که بگم اگه می‌خوایم بچه‌هامون انتخابها و رفتارهای شایسته و مناسبی داشته باشن، فقط کافیه روی عزت نفس اونها کار کنیم. @tarbiatenaamahsoos
👈 تو مصاحبه یه جایی خانم پرورشی ازش پرسید: اگه یه مشکلی برات پیش بیاد که به مادر یا خواهرت نخوای بگی، با کی درمیون می‌ذاری و ازش مشورت می‌گیری؟ جواب هستی برام جالب بود: آخه چه دلیلی داره که نخوام به مامانم بگم؟😄 خانم پرورشی گفت: دلیلش مهم نیست. فکر کن به هر دلیلی نمی‌تونی یا نمی‌خوای به مامانت و خواهرت بگی. گفت: پس حتماً به بابام می‌گم😃 کلی ذوق کردم از اینکه اونقدر تو خانواده احساس امنیت می‌کنه که حتی نمی‌تونه تصور کنه که موضوعی رو نتونه یا نخواد با من یا پدرش در میون بذاره. یاد تماااام اون لحظاتی افتادم که باهام حرف می‌زد و بدون قضاوت و سرزنش و نصیحت می‌شنیدمش و تو دلم گفتم: دمت گرم مرضیه😍 یادم افتاد که چند روز قبل داشت برای چندمین بار درباره‌ی احساس حسادتس نسبت به یکی از دوستاش باهام حرف می‌زد و بهش گفتم: الان اونقدر از نظر روانی خسته‌م که اصلاً ظرفیت شنیدن این حرفها رو ندارم. اگه می‌شه تو یه وقت دیگه درباره‌ش حرف بزن. و اون هم دیگه ادامه نداد. تا یادم نرفته پاشم برم بهش بگم که الان آمادگی شنیدن حرفاش رو دارم. می‌خوام هر کاری ازم برمیاد انجام بدم تا این احساس اعتماد و امنیت تو رابطه‌مون پررنگ بمونه🥺 @tarbiatenaamahsoos
واسه گفتگو با هستی اول نشستم و حرفام رو نوشتم و چند بار از روش خوندم و تمرین کردم. بعد صداش کردم و گفتم: دخترم! یادته اون روز داشتی درباره‌ی.... حرف می‌زدی و گفتم الان ظرفیت روانی کافی برای شنیدن حرفات ندارم؟ راستش رو بخوای اون روز حرفت رو قطع کردم چون دیدم نمی‌تونم بدون قضاوت و سرزنش حرفات رو بشنوم. چون واسم سخت بود که بپذیرم نسبت به کسی احساس حسادت داشته باشی. می‌ترسیدم حتی اگه چیزی بهت نگم، قضاوت و سرزنش رو از تو چشام بخونی🙈 اما بعداً که به حرفات فکر کردم، دیدم اینکه ببینی یه نفر تو خیلی از مهارتها ازت جلوتره، می‌تونه واسه آدم سخت باشه. و این خیلی طبیعیه که یه لحظه آدم آرزو کنه که کاش جامون عوض می‌شد. فکر کردم که حتماً یه دلیلی داشته که خدا احساس حسادت رو تو وجود ما گذاشته. حسادت هم مثل بقیه‌ی احساسات میاد که به ما یه پیامی بده. میاد که بگه من هم اون چیزی رو که دیگری داره، می‌خوام. و اگه پیامش رو بشنویم، بهمون انگیزه می‌ده که واسه رسیدن بهش تلاش کنیم. حالا اگه دلت می‌خواد بیشتر درباره‌ش حرف بزنی، من آمادگی شنیدنت رو دارم. با شیطنت خندید و گفت: نه دیگه الان حسش نیست😁 با خنده گفتم: خیلی بدجنسی، ولی اشکال نداره، لااقل الان خیالم راحته که می‌دونی که اگه دوباره همچین احساساتی اومد سراغت، می‌تونی با خیال راحت درباره‌ش باهام حرف بزنی😉 گفت: بااااشه حالا... حرف می‌زنم و همینطور که به قاشق سمنوی تو دستش لیس می‌زد، نشست پای لپ‌تاپ و گفت: وای مامان، چه عجیب! معلم زبان این ترم‌مون پسره...😀 @tarbiatenaamahsoos
خودش رفت مدرسه، در حالیکه امضاش جلوی چشممه. قرارمونه تو بدترین شرایط، وسایلش تو خونه پخش و پلا نباشه و لااقل اونها رو روی این میز بذاره تا در اولین فرصت جا‌جا کنه. دارم به این فکر می‌کنم که تا چند سال قبل، امضای هر سه‌تاشون گوشه و کنار خونه به چشم می‌خورد. احتمالاً تا چشم به هم بزنم، دیگه تو خونه‌مون خبری از امضای هستی هم نیست. و خدا می‌دونه که چقدر دلتنگ این روزها می‌شم. یه بنده خدایی می‌گفت: چه طوری می‌تونی تحمل کنی؟ من اصلاً به هم ریختگی رو نمی‌تونم تحمل کنم. گفتم: اتفاقاً من هم مثل تو طاقت به هم ریختگی رو ندارم، فقط یه تفاوت کوچولو داریم. تو تحمل به هم ریختگی خونه رو نداری، من تحمل به هم ریختگی رابطه‌م با بچه‌هام رو!😁 پاشم برم تدارک ناهار رو ببینم که امروز گل‌پسرم داره میاد خونه😍. امیدوارم همه‌تون عمر طولانی کنین و موفقیت و شادی و خوشبختی بچه‌هاتون رو ببینین 🙏
👈 این روزها هستی داره واسه آزمون ارزیابی مدرسه، درس‌های ششم رو مرور می‌کنه. دیروز بعد از صبحونه رفت تو اتاقش و در حالیکه لباسهای روی صندلیش رو روی جالباسی می‌ذاشت، اومد بیرون و گفت: _ نمی‌دونم چرا جدیداً نامرتب بودن اتاقم رو مخمه. اصلاً تو اتاق نامرتب نمی‌تونم درس بخونم. یاد چند سال قبل افتادم که شاید یکی دو هفته تو اتاقش سگ می‌زد و گربه می‌رقصید و اصلاً عین خیالش نبود (و البته من هم وانمود می‌کردم که عین خیالم نیست 🥴) گفتم: چه جالب! یعنی قبلاً اذیت نمی‌شدی اتاقت نامرتب باشه؟ گفت: نه واقعاً... اما اگه روی تختم شلوغ بود و نمی‌تونستم دراز بکشم و درس بخونم، می‌رفتم تو هال درس می‌خوندم. گفتم: دیروز یه مقاله‌ای می‌خوندم در مورد ادراک دیداری بچه‌ها. نوشته بود رشد ادراک دیداری، تا نوجوونی ادامه داره! نمی‌دونم... خیلی اطلاعاتم در این مورد زیاد نیست و باید بیشتر درباره‌ش تحقیق کنم، اما شاید به همین خاطره که آشفتگی محیط، قبلاً خیلی به چشمت نمی‌اومد، اما به مرور که ادراک دیداریت کاملتر شده، نیازت به نظم دیداری هم بیشتر شده باشه. مثلاً یادته دیروز ازم یه دستمال گرفتی و لکه‌ی رو یخچال رو پاک کردی؟ داشتم فکر می‌کردم که تا همین یه سال قبل اصلاً برات مهم نبود که رو یخچال لکه باشه یا نباشه... 👈 اینها رو براتون نوشتم که بگم نظم بصری یا دیداری غالباً نیاز ما بزرگترهاست، نه بچه‌ها! اگه تلاش کنیم غالباً محیط زندگی‌مون رو تمیز و مرتب نگه داریم و با صبوری گاهی بچه‌ها رو به همکاری و مشارکت تو منظم کردن خونه دعوت کنیم، بدون اینکه فشار چندانی به خودمون و بچه‌ها بیاریم، به مرووور هم چشم بچه‌ها به نظم عادت می‌کنه و هم به تجربه، نیاز به نظم رو درک می‌کنن و خودشون انتخابش می‌کنن. 👈 یادمون باشه تو یه فضا و بستر نسبتاً سالم و غیرمسموم، این پروسه ممکنه تا پایان دوره‌ی کودکی طول بکشه. نخوایم که سریعترش کنیم! هیچ نهالی با زیاد آب دادن زودتر بار نمی‌ده! هییییچ راه میون‌بُری واسه کوتاه‌تر کردن مسیر رشد بچه‌ها وجود نداره! «عجله» آفت تربیته! شاید بهتر باشه بیشتر از نظم بچه‌ها روی صبوری و سعه‌ی صدر خودمون کار کنیم! یه فرآیند نامحسوسه، ممنونم که «تربیت نامحسوس» رو دنبال و به دوستانتون معرفی می‌کنین 👇👇👇 ایتا: eitaa.com/tarbiatenaamahsoos تلگرام: t.me/tarbiatenaamahsoos اینستاگرام: insta.com/tarbiat.e.naamahsoos
👈 تازه مشاوره‌م تموم شده بود که سر و صدای بحث کردن هستی و پدرش بیرون از اتاق توجهم رو جلب کرد. از حرفاشون متوجه شدم که هستی توی وارد شدن به کلاس زبانش به مشکل برخورده و داره با پدرش در مورد اینکه مشکل از مودمه یا نه، بحث می‌کنه. از هستی اصرار که ایراد از مودمه و از پدرش انکار😅 👈 اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که نباید با همچین مسأله‌ای اینقدر به هم بریزن! تا من نباشم، اینها نمی‌تونن مسأله‌شون رو باهم حل کنن! بنابراین خیلی فوری خودم رو از اتاق انداختم بیرون و پرسیدم چی شده؟ چرا اینقدر باهم بحث می‌کنین؟ هستی گفت: وارد کلاسم می‌شم، اما صدا ندارم. این رو گفت و رفت تو اتاقش. همسرم گفت: هر چی بهش می‌گم اشکال از اینترنت نیست، قبول نمی‌کنه. یه جوری رفتار می‌کنه انگار من بی‌سوادم و فقط اونه که از همه چی سر در میاره😬 رفتم نزدیک همسرم و آروم گفتم: خیلی خوب اون الان استرس گرفته و به هم ریخته، تو هم اگه به هم بریزی که نمی‌تونی آرومش کنی. اجازه بده ببینیم چیکار می‌تونیم بکنیم. 👈 بعدش رفتم تو اتاق پیش هستی که با اعصاب خوردی، داشت بی‌هدف به دکمه‌های لپ‌تاپ ضربه می‌زد. هنوز صدای همسرم میومد که داشت می‌گفت: خوبه آدم وقتی دچار مشکل می‌شه، یه کم به اطرافیانش اجازه بده که بهش کمک کنن. وایستادم کنار هستی و دستم رو گذاشتم رو شونه‌ش و گفتم فقط صدای تیچر نمیاد، یا صدای تو هم نمی‌ره؟ با کلافگی گفت: نمی‌دونم... فکر کنم صدای من هم نمی‌رسه. گفتم: حالا چرا اینقدر به هم ریختی؟ یا مشکل رو حل می‌کنیم یا نهایتش اینه که جلسه‌ی آنلاین رو از دست می‌دی و بعداً آفلاینش رو می‌بینی. با حرص و کلافگی گفت: نمممی‌خخوام... غیبت می‌خورم😬 تازه می‌خواستم بگم: «فدای سرت. فکر کردی چی می‌شه اگه یه جلسه غیبت کنی؟»، که دیدنِ زبان بدن هستی که نشون از بیشتر شدن ناآرومیش می‌داد، من رو به خودم آورد🤦 👈 از خودم پرسیدم مرضیه! هیچ معلومه داری چیکار می‌کنی؟ 🙄 دقت کردی که به جای پذیرش و درک احساس دخترت، داری دست و پا می‌زنی که با بی‌اهمیت جلوه دادنِ موضوع، اون رو از شر احساس اضطراب خلاص کنی؟🤨 به محض اینکه متوجه شدم دارم راه رو اشتباه می‌رم، یه نفس عمیق کشیدم و تغییر مسیر دادم. گفتم: فهمیدم مامان جان، حضور توی کلاس آنلاین برات مهمه و طبیعیه که اگه اخلالی پیش بیاد، مضطرب بشی و به هم بریزی. بذار ببینیم چیکار می‌شه کرد... ببینم... تو کلاس‌تون امکان دادنِ پیام متنی هم دارین؟ می‌خوای پیام بدی و به تیچرت بگی که صدا نداری؟ پیام رو داد و تیچر گفت که تو گروه واتساپ براشون پیام گذاشته. گوشیم و برداشتم و پیام تیچر رو خوندم: بچه‌ها اشکال از سیستمه، نگران نباشین. یهو هستی گفت: آهان گوشی... و بعد از طریق گوشیش وارد کلاس شد و خوشبختانه اونجا مشکلی نداشت. من هم یه چشمک بهش زدم و آروم از اتاق اومدم بیرون... الان می‌خوام برم دنبال هستی که از مدرسه بیارمش. وقتی برگشتم بیشتر درباره‌ی نکته‌های ریز این ماجرا براتون می‌نویسم. @tarbiatenaamahsoos ✍️ ادامه داره... ‌
👈 دیروز تا از مدرسه رسیدیم خونه، چادر و لباسهاش رو درآورد و انداخت روی مبل و یه دوش گرفت و بعد از ناهار خودش رو ولو کرد روی مبل و گفت: خیلی خسته‌م. فقط می‌خوام تا موقع کلاس شنا استراحت کنم. 👈 بعد از برگشتن از استخر هم کمی استراحت کرد و رفت سراغ تکالیفش. حوالی ساعت ۶ عصر بهش گفتم: دارم لباسهات رو می‌برم تو اتاقت. اما نیازه یه بررسی بشن. ممکنه چادرت نیاز به تمیز کردن داشته باشه. به نظر میاد مقنعه‌ت هم نیاز به اتو داشته باشه. 🔺نکته1️⃣: باور من اینه که اگه هزار بار فرزندم اشتباهش رو تکرار کنه، باز لایق احترامه و انتخاب من اینه که فقط اونچه رو که می‌بینم به زبون بیارم و بابت اشتباهش هیچ بی‌احترامی بهش نکنم. نه قضاوتش کنم، نه برچسب بزنم و نه انتقاد و سرزنش و توهین و تحقیر کنم: ❌ ‌جای لباسهات اینجاست؟ (انتقاد) ❌ چند بار بگم لباسهات رو اینجا نذار؟ (انتقاد) ❌ خجالت نمی‌کشی لباسهات رو رو مبل ولو می‌کنی؟ دیگه که بچه‌ی ابتدایی نیستی!(تحقیر) ❌ وقتی لباسهات رو سرجاش نذاری، معلومه که چروک می‌شه. (سرزنش) ❌ خیلی شلخته‌ای (قضاوت و برچسب زدن) نکته‌ی 2️⃣: بچه‌های زیر هفت سال نیاز به دستورالعملهای واضح و مشخص دارن، اما وقتی بچه‌ها بزرگتر می‌شن، به مرور بهتره به صورت غیرمستقیم کارهایی رو که لازمه انجام بدن، عنوان کنیم. مثلاً نمی‌گیم بیا مقنعه‌ت رو ببر اتو کن. می‌گیم انگار مقنعه‌ت نیاز به اتو داره. اینطوری هم نشون می‌دیم به تشخیص خودش اعتماد داریم و اعتماد به نفسش بالا می‌ره و هم چون خودش رو مجبور به انجام اون کار نمی‌بینه، مقاومتش کمتر می‌شه. 👈 اومد یه نگاهی به مقنعه‌ش انداخت و با حالت ناله گفت: واااای... آره، اتو می‌خواد... اما من که تا الان لباس اتو نکردم😫 یادم نبود که تابستونِ دو سال قبل، اتو کردن رو چندباری تمرین کرده بود. واسه همین گفتم: آره خوب... هر کاری یه اولین باری داره. نگران نباش خودم کنارتم و بهت یاد می‌دم. 🔺نکته: مواجهه با پیامد رفتار اشتباه، یکی از راههای ایجاد مسؤلیت‌پذیری در بچه‌هاست. پس بهتره از فرزندمون در مقابل پیامد اشتباهاتش محافظت نکنیم! (آخر هر هفته اتو کشیدن لباسها تو خونه‌ی ما جزء مسؤلیت‌های منه. اما مرتب نگه داشتنِ لباس در طول هفته، مسؤلیت خودشه. پس اگه در اثر نگهداریِ اشتباه دوباره نیاز به اتو پیدا کنه، طبیعتاً من انجامش نمی‌دم.) 👈 خلاصه رفت اتو رو آورد و با نظارت من مقنعه‌ش رو اتو کرد و بعدش هم با یه دستمال نمدار چادرش رو تمیز کرد و لباسهاش رو مرتب کرد. گفتم: چه خوبه که قدر و ارزش خودت رو می‌دونی و حاضر نیستی با مقنعه‌ی چروک و چادر خاکی بری مدرسه. 🔺نکته: وقتی می‌خوایم به فرزندمون بازخورد بدیم، با نظر دادن درباره‌ی چیزی که در درونش می‌گذره، کمک می‌کنیم به جای اینکه منتظر گرفتن تأیید دیگران باشه، به درون خودش خیره بشه و از درون خودش تأیید بگیره. مثلاً اگه می‌گفتم: «قربون دختر خوش‌پوش و مرتبم برم»، باعث می‌شدم یاد بگیره برای گرفتن تأیید، چشم به بیرون بدوزه‌. و در دراز مدت یه همچین بچه‌ای در غیاب تأیید بیرونی، احساس گیجی یا تهی بودن می‌کنه. یه فرآیند نامحسوسه، ممنونم که «تربیت نامحسوس» رو دنبال و به دوستانتون معرفی می‌کنین 👇👇👇 ایتا: eitaa.com/tarbiatenaamahsoos تلگرام: t.me/tarbiatenaamahsoos اینستاگرام: insta.com/tarbiat.e.naamahsoos
👈 یادمه وقتی همدان بودیم، چند تا از اقوام‌مون از راه دور اومده بودن خونه‌مون و از قضا یکی از مهمون‌ها پسر جوونی تو قد و قواره‌ی پسر من داشتن که اتفاقاً مثل اون درونگرا و آروم بود. توی چند روزی که با هم بودیم، پسرها گاهی توی خلوت جداگانه به کارهای خودشون مشغول بودن و گاهی هم می‌اومدن توی جمع و با گفتگوهای بزرگترها همراه می‌شدن. اما هیچ‌ کدومشون علاقه‌ای به گفتگو و معاشرت با اون یکی نشون نمی‌داد. 👈 با اینکه یکی دوبار مهمون‌ها با طعنه و کنایه و شوخی، تعجب‌شون رو از این موضوع ابراز کرده بودن و سعی کرده بودن پسرها رو به معاشرت باهم تحریک کنن، اما انگار این حرفها هیچ اثری روی هیچ کدوم‌شون نداشت و تا روز آخر، این دو تا جوون به غیر از یکی دو مورد جزئی هیچ گفتگو و معاشرت خاصی باهم نداشتن. 👈 این ماجرا گذشت تا اینکه دیروز داشتیم با پسرم درباره‌ی یکی از تستهای شخصیت‌شناسی گفت‌وگو می‌کردیم (برام جالبه که قدیما اصلاً علاقه‌ای به بحث‌های روانشناسی نشون نمی‌داد، اما حالا که وارد محیط دانشگاه و کار شده و با چالش‌های ارتباطی جدید مواجه شده، خودش به این حوزه علاقمند شده. اینو تو پرانتز گفتم که بگم هیچ بچه‌ای با فشار بیرونی و توصیه و نصیحت به چیزی علاقمند نمی‌شه و ضرورت یادگیری اون رو درک نمی‌کنه. علاقه و نیاز باید در بستر رهایی و از درون ایجاد بشه) 👈 خلاصه میون گفت‌وگو خودش به ماجرای مهمونی اشاره کرد و گفت: واقعاً برام عجیب بود. اصرار مهمونها رو واسه وصل کردن ما دو تا به همدیگه نمی‌فهمیدم. ما همینجوری راحت بودیم و دلیل خاصی برای نزدیکتر شدن به همدیگه نمی‌دیدیم. اما بقیه انگار دغدغه‌ی نزدیک کردن ما به همدیگه رو داشتن! گفتم: نمی‌دونم... شاید ما آدمها درک درستی از درونگرایی نداریم. خیلی‌ها درونگرایی رو با نداشتن اعتماد به نفس اشتباه می‌گیرن و تلاش می‌کنن با وادار کردن بچه‌ها به معاشرت، اعتماد به نفس‌ اونها رو بالا ببرن! شاید هم تعریف درستی از اعتماد به نفس نداریم. آخه بعضی‌ها فکر می‌کنن آدم‌هایی که برونگرا و معاشرتی هستن و زود با همه ارتباط می‌گیرن، حتماً اعتماد به نفس بالاتری دارن. در حالیکه اعتماد به نفس به معنی خودباوریه. کسی که اعتماد به نفس داره، به احساسات خودش اعتماد داره و اگه در مورد ارتباط برقرار کردن با کسی احساس خوبی نداره، خودش رو وادار به این کار نمی‌کنه! گفت: آره دقیقاً ... من اون موقع اصلاً احساس نیاز به گفتگو با ... رو نداشتم. اما مطمئنم اگه یه زمانی واقعاً بخوام، به راحتی می‌تونم باهاش ارتباط برقرار کنم. 👈 این تجربه رو نوشتم که بگم: حضور بچه‌های هم‌سن و سال تو فضاهایی مثل مهمونی، مسجد، پارک و... لزوماً به این معنی نیست که اونها باییید باهم ارتباط برقرار کنن. و اگه تمایل به ارتباط نداشته باشن، لزوماً به ضعف اعتماد به نفس مربوط نمی‌شه. لطفاً نخواین که اونها رو به زور به هم وصل کنین. چون بهشون این پیام رو می‌ده که حتماً یه اشکال و ایرادی دارن و واضحه که این پیام، خودش منجر به کاهش اعتماد به نفس اونها می‌شه! یه فرآیند نامحسوسه، ممنونم که «تربیت نامحسوس» رو دنبال و به دوستانتون معرفی می‌کنین 👇👇👇 ایتا: eitaa.com/tarbiatenaamahsoos تلگرام: t.me/tarbiatenaamahsoos اینستاگرام: insta.com/tarbiat.e.naamahsoos
👈 دیشب مشغول تماشای یه برش از یه مصاحبه بودم که صحبتهای مجری به نظرم جالب اومد. همسر و پسرم نزدیکم نشسته بودن. فکر کردم خوبه صدای گوشیم رو بلندتر کنم که اونها هم بشنون. همسرم چند ثانیه بعد واکنش نشون داد: _ خیلی با حرفاش موافقم کاملاً درسته👌 اما پسرم که سرش تو گوشیش بود، با زبان بدن و نگاه ناراضی بلند شد و در حالیکه زیر لب زمزمه می‌کرد: «حالا لازمه با صدای به این بلندی گوش کنین؟»، رفت تو اتاقش. 👈 بلافاصله از سرم گذشت: نیازی به این واکنش نبود😏 می‌تونستی بگی صداش رو کمتر کنم. آخه کِی می‌خواین یاد بگیرین واضح و شفاف درخواست کنین؟ تا اومدم فکرهام رو به زبون بیارم، با یه مکث کوچولو نکته‌ای مثل یه پتک تو سرم کوبیده شد🤕: خانوم خانوما... مگه شما خودت چقدر واضح و شفاف درخواست می‌کنی؟ مثلاً همین چند دقیقه قبل، می‌تونستی قبل از بلند کردن صدای گوشیت از همسر و پسرت بپرسی اصلاً مایلن کلیپی رو که برات جالب بوده، ببینن؟ اصلاً فکر کردی با این کارِت ممکنه مزاحم اونها بشی؟ فکر کردی این کار ، شکستنِ حریمِ اونهاست؟ حالا شانس آوردی همسرت مشغول استراحت بود. اما خوب انگار پسرت مشغول کاری بود و واسش مزاحمت ایجاد کردی! خلاصه اینکه یه بار دیگه کشف کردم که انتظار کاری رو از بچه‌هام دارم که خودم هم انجامش نمی‌دم و باورم محکمتر شد که اونی که بیشتر نیاز به تربیت داره، خودمم🤦🥴 یه فرآیند نامحسوسه، ممنونم که «تربیت نامحسوس» رو دنبال و به دوستانتون معرفی می‌کنین 👇👇👇 ایتا: eitaa.com/tarbiatenaamahsoos تلگرام: t.me/tarbiatenaamahsoos اینستاگرام: insta.com/tarbiat.e.naamahsoos
👈 شاید براتون عجیب باشه سالی که پسرم واسه کنکور درس می‌خوند، روزی دو ساعت بازی آنلاین با دوستاش، هفته‌ای یه شب فوتبال تو سالن و ماهی دو سه بار بیرون رفتن با دوستاش هم ترک نمی‌شد! یه بار که بهش پیشنهاد دادم وقت بیشتری برای درس خوندن بذاره، گفت: واقعاً بیشتر از این، کشش نداره و با روزی ۶, ۷ ساعت درس خوندن، می‌تونه اون مقداری که واسه هر روز تعیین کرده رو طبق برنامه بخونه و ازم خواست که خیالم بابت درس خوندنش راحت باشه. 👈 من هم بهش اعتماد کردم و دیگه هیچ وقت چیزی درباره‌ی درس خوندنش بهش نگفتم. (با اینکه همش تو ذهنم و در واقع رو مخم بود😅 که در مقایسه با زمان کنکورِ خواهر بزرگترش و حتی خودِ من، خیلی کمتر درس می‌خونه🥴) 👈 خلاصه یه وقتایی با دوستاش می‌رفتن سالن بیلیارد، یا قدم می‌زدن، یا سینما می‌رفتن... بدون اینکه قانونی تعیین کنیم، معمولاً خودش قبل از ۸ شب میومد خونه. گاهی هم پیش میومد که یه دفعه تصمیم می‌گرفتن کمی بیشتر بیرون بمونن یا باهم شام بخورن. این وقتها قاعدتاً زنگ می‌زدن و با خانواده‌ها چک می‌کردن که می‌تونن بمونن یا نه؟ و همیشه دوستای پسرم بهش می‌گفتن تو که راحتی، فقط زنگ می‌زنی و خبر می‌دی که دیر میام. حالا ما باید کلی چک و چونه بزنیم که پدر و مادرمون موافقت کنن! 👈 همیشه باورم بر این بوده که اگه به بچه‌ها نشون بدیم که به توانایی اونها برای فکر کردن و تشخیص کارهای درست اعتماد داریم، احتمال اینکه انتخابهای کارآمدتری بکنن، بیشتر می‌شه. 👈 پارسال که اومدیم تهران، فکر می‌کردیم پسرمون دیگه با خودمون زندگی می‌کنه. اما به خاطر مسافت نسبتاً زیادِ خونه تا دانشگاه و نیازش به درس خوندن با بچه‌ها گفت که می‌خواد مهمونِ دوستاش تو خوابگاه بشه. با وجودِ ترس‌هایی که بسیاری از خانواده‌ها از محیط خوابگاه دارن و ما هم مستثنی نبودیم، بازم ترجیح دادیم بهش اعتماد کنیم و اجازه بدیم کاری رو که فکر می‌کنه درسته، انجام بده. 👈 و حالا که در آستانه‌ی سال چهارم دانشگاه برای کارآموزی واسه اولین بار وارد محیط کار شده و ظرف سه هفته اونقدر از خودش توانمندی نشون داده که تصمیم گرفتن استخدامش کنن، من و همسرم بیشتر مطمئن شدیم که تو پر و بال دادن بهش اشتباه نکردیم! 👈 عمیقاً باور دارم که همه‌ی بچه‌ها ذاتاً پر و بال پرواز (اعتماد به نفس) دارن و از روی فطرت، به سمت رشد و تعالی پیش می‌رن، فقط کافیه که ما حامی رشدشون باشیم و با اشتباهات خودمون (توهین و تحقیر و سرزنش، ناباوری و شک و بی‌اعتمادی، سرکوب نیازها و احساسات، سخت‌گیری‌ها و مخالفت‌های بی‌دلیل و...) بهشون پیامهای پنهان منفی ندیم (تو خوب و محبوب نیستی، تو نمی‌تونی، تو نمی‌فهمی، تو محترم نیستی، تو مهم نیستی و تو مفید نیستی) و در یک کلام فقط کافیه بال و پرِ پروازشون رو نچینیم! 👈 از صمیم قلبم آرزو دارم همه‌تون هرررر روز شاهد رشد و بالندگی بچه‌هاتون باشین و تک‌تک اونها مایه‌ی قوت قلب و روشنی چشماتون باشن🙏🥺 و واسه لباس واقعیت پوشوندن به تن این آرزوم، تو بسته‌های «پلی از جنس عشق» و «همکاری در خانه» به همه‌ی مهارتهایی که ما رو به یه والد حامیِ رشد (و نه مانعِ رشد) بچه‌ها تبدیل می‌کنه، پرداختم. 👈 و همون‌طور که در جریان هستین، فقط و فقط امروز از ساعت ۱۰ صبح تا ۲ عصر به نیت نذر فرهنگی بابت اربعین حسینی، این دو بسته با تخفیف ۵۰ درصدی تقدیم‌تون می‌شه. اگه کسی رو می‌شناسین که دغدغه‌منده و واقعاً به این تخفیف نیاز داره، ممنون می‌شم خبرش کنین که جا نمونه🥰 @tarbiatenaamahsoos
👈 جمعه حدود دو ساعتی با همسر و دختر و پسرم دور هم نشستیم و این لایکوهای داخل بالش‌ها رو که حسابی تخت شده بود، ریختیم بیرون و شاد کردیم و دوباره بالش‌ها رو باهاش پر کردیم. حرف زدیم، خاطره‌بازی کردیم، گفتیم، خندیدیم، به کار هم ایراد گرفتیم. همدیگه رو اصلاح کردیم. یه جاهایی زیرآبی رفتیم😉، زیرآبی رفته‌ها رو به راه راست هدایت کردیم 😁 غر زدیم، غر شنیدییییییم😅، خسته شدیم، همدیگه رو ماساژ دادیم،.... ولی بالاخره باهم تمومش کردیم. 👈 یکی از سنت‌هایی که قدیم‌ها تو اغلب خانواده‌‌ها بود، انجام دادن کارهای خونه به صورت جمعی و با مشارکت بچه‌ها بود: آفتاب دادن رختخوابها، ملافه کردن پتوها، رب پختن، درست کردن ترشی و خیارشور، سبزی پاک کردن، خرد کردن لوبیاسبز، گرفتن آب غوره و نارنج و... خیلی کارهای دیگه که الان یا دیگه تو خونه انجامش نمی‌دیم و آماده‌ش رو از بیرون تهیه می‌کنیم و یا خودمون تنهایی انجام می‌دیم و بچه‌ها رو در اون دخالت نمی‌دیم. اما انجام این کارها داخل خونه چند تا فایده داره: 1️⃣ فرصتی برای دور هم جمع شدن افراد خانواده‌، برقراری ارتباط، ایجاد حس تعلق، مرور خاطرات قدیمی و گل گفتن و گل شنفتن فراهم می‌کنه😍 2️⃣ راهی برای سرگرم شدن بچه‌ها و فاصله گرفتن اونها از گوشی🚪و تلویزیون 🖥️ و فضای مجازی و غوطه‌ور شدن در دنیای واقعی ایجاد می‌کنه. 3️⃣ مانع رشد و پرورش مصرف‌گرایی، رفاه‌زدگی، خودخواهی و پرتوقعی در بچه‌ها می‌شه. 4️⃣ باعث پرورش درک «فرآیند» در بچه‌ها می‌شه. یعنی در جریان این فعالیتها بچه‌ها متوجه می‌شن که بیشترِ چیزهایی که مصرف می‌کنیم، با یه «بشکن» یا «اجی‌ مجی لا ترجی» ظاهر نمی‌شن😉، بلکه پشت هر خوراکی یا وسیله‌ای که ازش استفاده می‌کنیم، کلی زحمت و تلاش نهفته‌ست و تولید هر محصول نیازمند طی کردن یه فرآینده. درک «فرآیند» انتظارات بچه‌ها رو تعدیل می‌کنه و باعث پرورش صبوری و پشتکار و تاب‌آوری در اونها می‌شه. نظر شما چیه؟ خودتون چقدر دنبال استفاده از وسایل حاضر و آماده‌این؟ چقدر تو انجام کارهای خونه بچه‌ها رو به مشارکت می‌گیرین؟ @tarbiatenaamahsoos
# مادرانه_های_من فعالیتهای کلاسی‌شون رو معمولاً گروهی انجام می‌دن و به ازای هر فعالیت، گروه‌شون یه ستاره دریافت می‌کنه🥴 اما چند روزی بود که هستی از عقب افتادن گروه‌شون شاکی بود... تا اینکه پریروز اومد و گفت: معلممون می‌خواد برای کلیپ‌هایی که درست کردم، بهم یه ستاره ✴️ بده. گفته می‌تونی انتخاب کنی که ستاره‌ت رو به خودت بدم یا به گروه‌تون. حالا نمی‌دونم چیکار کنم🤷... گفتم: می‌فهمم، گاهی انتخاب کردن خیلی سخت میشه. از یه طرف چون کلیپ رو خودت تنهایی درست کردی، ستاره رو حق خودت می‌دونی، از طرف دیگه این فرصت خوبیه که عقب افتادگی گروه‌تون رو جبران کنی. (نظر خودم این بود که گروه‌شون رو بالا بکشه، اما اینو نگفتم، فقط سعی کردم شنونده‌ی فعال باشم، یعنی دریافت خودم از حرفهاش رو بهش انعکاس بدم و باهاش همدلی کنم) گفت: آره، خیلی انتخاب سختیه. گفتم: کاشکی می‌شد دو تا ستاره 🌟✴️ می‌گرفتی ، یکی واسه خودت و یکی واسه گروهتون. (یکی از راههای همدلی با بچه‌ها اینه که آرزوی احتمالی اونها رو به زبون بیاریم این کار خیلی ما و بچه‌ها رو به هم نزدیک می‌کنه🤗، چون بچه می‌بینه که ما هم همون آرزویی رو داریم که اون داره! ) . گفت: آره، اون همه زحمت کشیدم، دو تا کلیپ درست کردم، فقط یه ستاره☹️ گفتم: راست می‌گی‌ها...اصلاً معلمتون می‌دونه که هر کدوم از این کلیپ‌ها چقدر زحمت داره و وقتت رو می‌گیره؟ گفت: فکر نکنم😕 گفتم: نظرت چیه که بهش بگی و ازش درخواست کنی که دو تا ستاره بهت بده؟😃 گفت: اگه قبول نکنه چی؟ گفتم: آره ممکن هم هست قبول نکنه🙄... اما فکرش رو بکن... اگه قبول کنه چی به دست میاری🤩 و اگه قبول نکنه، چی رو از دست می‌دی؟ به نظرت به درخواستش می‌ارزه؟ (نگفتم چرا آیه‌ی یأس می‌خونی؟ زور نزدم قانعش کنم... سعی نکردم الکی امیدوارش کنم که معلمشون قبول می‌کنه. فقط سؤالهایی پرسیدم که بتونه هزینه‌ای که ممکنه بپردازه رو با دستاوردی که ممکنه به دست بیاره، مقایسه کنه و خودش به نتیجه برسه) یه خورده فکر کرد و گفت: پس ازش درخواست نمی‌کنم. سؤال می‌پرسم. می‌گم خانوم من دو تا کلیپ درست کردم و واسه هر کدومشون نزدیک یک ساعت وقت گذاشتم. به نظرتون این کارم دو تا ستاره نداره؟ گفتم: عالیه، بزن قدش 🙌 خلاصه فرداش با خوشحالی اومد و گفت: معلم‌مون به جای دوتا، سه تا ستاره بهم داد، یکی واسه خودم، دو تا واسه گروه‌مون😍🤩 گفتم: نوش جونت😍 چه خوب که شهامت به خرج دادی و فرصت درخواست کردن رو از خودت دریغ نکردی. 👈 درخواست کردن، یکی از مهارتهای اجتماعیه که همه‌ی آدمها بهش نیاز دارن. یکی از تمرین‌هایی که کمک می‌کنه ترس بچه‌ها از درخواست کردن بریزه، اینه که بارها و بارها در حضور بچه‌ها از اطرافیان‌تون درخواست‌ کنین و «نه» بشنوین! (درخواست‌های که تقریباً مطمئنین جوابش منفیه) می‌دونم، تمرین سختیه، ولی به غیر از بچه‌ها، برای خودمون هم دستاوردهایی داره که به نظرم به سختیش می‌‌ارزه 😉 پ.ن. (برای معلم‌های دغدغه‌مند:) بچه‌ها برای یادگیری به آرامش روانی نیاز دارن. جایزه، جدول ستاره‌ها و ایجاد جو رقابت بین بچه‌ها، استرس و فشار روانی زیادی رو ممکنه بهشون وارد کنه. ممنونم که بهش فکر می‌کنین. یه فرآیند نامحسوسه، ممنونم که تربیت نامحسوس رو دنبال و به دوستانتون معرفی می‌کنین 👇👇👇 ایتا: eitaa.com/tarbiatenaamahsoos تلگرام: t.me/tarbiatenaamahsoos اینستاگرام: insta.com/tarbiat.e.naamahsoos
👈 دیشب با اینکه به موقع رفته بود تو رختخواب، اما تا دیر وقت خوابش نمی‌برد. واسه همین حدس می‌زدم صبح با آلارم گوشی بیدار نشه. از طرفی خودم هم صبح با سردرد 🤕 شدید از خواب بیدار شدم. اولش با خودم فکر کردم که وااای حالا با این سردرد، همین رو کم دارم که واسه بیدار کردن هستی هم باهاش کل‌کل کنم😩 . 👈 با خودم فکر کردم الان می‌رم صداش می‌کنم و بهش می‌گم ببین من سرم درد می‌کنه، حوصله‌ی سر و کله زدن با تو رو ندارم😤اگه همین الان پا نشی دوباره صدات نمی‌کنم! اما یه لحظه مکث کردم و از خودم پرسیدم این حرفها رو چرا می‌خوای بزنی؟ می‌خوای اون رو از حال و احوال خودت خبردار کنی و اعلام کنی که ازش انتظار حمایت و همراهی داری؟ باشه، اما قبل از اینکه از دخترت توقع مراقبت داشته باشی، اول ببین خودت برای مراقبت از خودت چه کاری می‌تونی انجام بدی؟ . 👈 و دیدم مهمترین کاری که می‌تونم انجام بدم، پیشگیری از ایجاد بحث و تنشه. و اتفاقاً این مدل گفتگوی قاطعانه و شفاف، با دختری که خودش به خاطر کم‌خوابی دیشب، نیاز به همدلی داره، احتمالاً کارساز نیست و ممکنه منجر به تنش بشه. 👈 واسه همین رفتم کنارش و شروع کردم به ماساژ دادن. از کتف بگیر تا نوک انگشتهای دستها و پاها. وقتی صدای آخ و اوخش دراومد، گفتم: دیدم دیشب دیر خوابت برد، فکر کردم یه ماساژ جانانه می‌تونه کمک کنه راحت‌تر از خواب بیدار شی. حالا خودت می‌تونی پاشی یا هنوز هم نیاز به کمک داری؟ همینطور که بدنش رو کش می‌داد، دستش رو به طرفم دراز کرد. من هم دستش رو گرفتم و با یه یاعلی بلندش کردم و پروژه‌ با موفقیت انجام شد😉 👈 موقع خوردن صبحونه، در حالیکه تو جعبه‌ی قرص‌ها دنبال مسکن می‌گشتم، گفتم نمی‌دونم چرا اینقدر سرم درد می‌کنه🤕. گفت: می‌خوای پیشونیت رو برات ماساژ بدم؟ و من بدون اینکه درخواست درک و همدلی کنم، اون رو با همه‌ی وجودم دریافت کردم😍🤗 👈 می‌دونین جریان چیه؟ اینکه ما تصور می‌کنیم وقتی حالمون بده، دیگران باید مراقب ما باشن و ازمون حمایت کنن، و همین باعث می‌شه تو «بستر» توقع باهاشون مرتبط بشیم. و انگار اسپری توقعی که ما تو فضا پراکنده کردیم، همه ازش تنفس می‌کنن و درگیرش می‌شن!😤 و حالا ممکنه طرف مقابل بگه: خوب من هم دیشب دیر خوابیدم و الان «توقع» دارم درکم کنی! اما وقتی تو فضا و «بستر» «مهر و همدلی» 🤗 با خودمون و دیگران مرتبط می‌شیم، اول می‌تونیم با خودمون همدلی کنیم و بعد با دیگران. و حالا تو این فضای همدلانه اگه از نیاز خودمون هم بگیم، احتمال بیشتری داره که دیگران هم درکمون کنن و باهامون همدلی کنن! و یه بار دیگه به حرف استادم رسیدم: «بستر» ارتباطی واقعاً تعیین‌کننده‌ست! یه فرآیند نامحسوسه، ممنونم که تربیت نامحسوس رو دنبال و به دوستانتون معرفی می‌کنین 👇👇👇 ایتا: eitaa.com/tarbiatenaamahsoos تلگرام: t.me/tarbiatenaamahsoos اینستاگرام: insta.com/tarbiat.e.naamahsoos
👈 واسه موتورسواریِ بچه‌ها، با ماشین رفته بودیم به یه قسمت دیگه از ساحل که از محل اسکان‌مون دورتر بود. موقع برگشت، قرار شد باباها با ماشین🚘 برگردن و بقیه‌مون راسته‌ی ساحل رو بگیریم و پیاده🚶 بریم خونه. 👈 همون اولِ راه، بچه‌ها با ذوق کفش‌هاشون رو درآوردن و پاهاشون رو گذاشتن توی آب و رو ماسه‌های ساحل شروع به راه رفتن کردن. اما چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که هستی شروع کرد به شکایت از حشره‌های توی آب و خارش پاهاش😫. 👈 حدود ده دقیقه‌ای باهاش همدلی کردم. اما انگار تحمل خیسی پاچه‌های شلوارش از یه طرف و خارش پاهاش از طرف دیگه واقعاً براش سخت بود و همین‌ها باعث شده بود که مدااام با آه و ناله حرفاش رو تکرار می‌کرد. اونقدر که احساس کردم عمه و دخترعمه‌هاش که همراه‌مون بودن، دارن اذیت می‌شن. 👈 واسه همین دستس رو گرفتم و کمی از بقیه فاصله گرفتم و گفتم: ببین دخترم! من با همه‌ی وجودم می‌فهمم که تو وضعیت سختی هستی و تحمل این شرایط واقعاً برات آسون نیست. می‌فهمم که خودت هم دلت نمی‌خواد با حرفات بقیه رو اذیت کنی و همه‌ی کج‌خلقی‌هات واسه اینه که واقعاً داری اوقات سختی رو می‌گذرونی. واقعاً دلم می‌خواست می‌تونستم کاری کنم که احساس بهتری داشته باشی. اما هیچی به ذهنم نمی‌رسه جز دو راه: 🔹یکی اینکه همینطوری همه‌ی توجهت رو بذاری روی پاهات و احساس بدی که تو پاهات داری و همینطور به شکایت کردن ادامه بدی. که در اینصورت واسه اینکه آرامش بقیه به هم نخوره، کمی آرومتر راه می‌ریم و ازشون فاصله می‌گیریم. 🔹یه راه دیگه هم اینه که ببینیم تو محیط اطراف‌مون دیگه چه چیزهایی هست که می‌شه بهش توجه کرد؟ شاید اینطوری تحمل این شرایط هم کمی برات آسونتر بشه. گفت: آخه این پشه‌های لعنتی نمی‌ذارن به چیز دیگه‌ای توجه کنم. گفتم: می‌فهمم مامان جان، با این وجود فکر نکنم امتحانش ضرری داشته باشه. مثلاً این اولین باره که داریم دریا رو تو تاریکی شب می‌بینیم. نگاش کن! 👈 خلاصه تا خونه موج‌های سفیدِ وسط دریای سیاه رو تماشا کردیم و راجع به رنگ دریا حرف زدیم. قلعه‌ها و سازه‌های شنی بچه‌ها و آدم‌بزرگها رو کنار ساحل تماشا کردیم. خانواده‌هایی رو که داشتن شام‌شون رو کنار ساحل می‌خوردن، دیدیم. به صداهای تو محیط گوش کردیم. خودمون آواز خوندیم و صداهای جدید به محیط اضافه کردیم😁. به بوهای تو محیط توجه کردیم، به تفاوت بوی عطر آدمهایی که از کنارمون رد می‌شدن، توجه کردیم و .... بالاخرههههه رسیدیم خونه😵 👈 این ماجرا رو تعریف کردم که توجه‌تون رو به سه تا نکته جلب کنم. اگه همراه باشین، همینطور که با حضور نصفه و نیمه نشستم وسط جمع قوم همسر😉، دارم نکته‌ها رو براتون می‌نویسم. ✍️ ادامه‌داره... @tarbiatenaamahsoos
بالاخره نوشتم💪😍 🔺 نکته‌ی اول: تکنیک گسترش توجه یکی از تکنیک‌هاییه که به عبورِ خودمون و بچه‌هامون از شرایط سخت و طاقت‌فرسا کمک می‌کنه. چه خوبه که توی خوب‌حالی درباره‌ی این تکنیک و کاربردش تو شرایط سخت، با بچه‌ها گفتگو کنیم و اونها رو باهاش آشنا کنیم. این گسترش توجه رو می‌شه به کمک حواس پنجگانه انجام داد: 🔹اسم بردن از سه تا چیزی که در اطراف‌مون می‌بینیم. 🔹شنیدن سه صدای موجود در فضای اطراف 🔹استشمام و تشخیص سه بوی مختلف در محیط 🔹لمس کردن سه شیء مختلف 🔹مزه کردن سه تا خوردنی متفاوت 🔺 نکته‌ی دوم ما پدر و مادرها هم انسانیم و طبیعیه که یه وقتایی از غر زدن‌های بچه‌هامون کلافه بشیم و احساس استیصال و درموندگی کنیم و این میل شدید در ما ایجاد بشه که جواب کج‌خلقی‌هاشون رو با کج‌خلقی بیشتر، داد زدن یا هر رفتار پرخاشگرانه‌ی دیگه‌ای بدیم. با این وجود این توانایی رو هم داریم که به یادمون بیاریم که ما احساسات و امیال‌مون نیستیم! و اینها فقط بخشی از وجود ما هستن. ما می‌تونیم انتخاب کنیم که تو این لحظات اختیارمون رو بدیم دست احساسات و امیال‌مون یا اینکه اجازه بدیم ارزش‌هایی مثل درک و همدلی، صبوری و احترام ما رو راهبری کنن. قبول دارم سخته، اما هیچ کار سختی نیست که با تمرین آسونتر نشه! 🔺 نکته‌ی سوم: بعضی از والدین تو شرایطی که برای بهتر شدن حال فرزندشون کاری از دست‌شون برنمیاد، ترجیح می‌دن سکوت کنن و از بچه فاصله بگیرن. اما ممکنه بچه پیام بی‌توجهی و بی‌تفاوتی دریافت کنه و بیشتر به پرو پای والدینش بپیچه و اوضاع خرابتر از قبل بشه. پیشنهاد من اینه که وقتی می‌بینین دیگه ظرفیت همدلی با بچه رو ندارین و ممکنه هر لحظه از شدت خشم و کلافگی منفجر بشین، برای پیشگیری از سوء تفاهم خیلی واضح و شفاف بهش بگین: ببین دخترم، خیلی دلم می‌خواد بتونم بهت کمک کنم که حس بهتری داشته باشی، اما اونقدر خسته و کلافه‌م که توان همدلی ندارم و اگه الان کنارت بمونم، ممکنه از شدت کلافگی نتونم خودم رو کنترل کنم و خدانکرده باهات رفتاری کنم که باعث رنجشت بشه. واسه همین برای مراقبت از هردومون می‌خوام یه کم ازت فاصله بگیرم. اینطوری احتمال سوء برداشت توسط فرزندمون کمتر می‌شه. 🔺 نکته‌ی چهارم: خیلی از والدین فکر می‌کنن که تعیین حدومرز واسه بچه‌ها به معنی اعلام انتظاریه که ازشون داریم. مثلاً بگیم: همین الان آه و ناله و شکایت‌هات رو تموم کن! اما در واقع تعیین حدومرز به معنی اعلام کاریه که «خودمون» انجام می‌دیم! مثلاً بگیم: اگه انتخابت اینه که به آه و ناله ادامه بدی، من آرومتر راه میام که مزاحمتی واسه بقیه ایجاد نشه. @tarbiatenaamahsoos
👈 لباس مشکی سلیقه‌ی من نیست، اما هستی عاشقشه. دلم می‌خواد رنگ‌های روشن‌‌تر و شادتر بپوشه. اما خیلی وقتها خودش مشکی رو ترجیح می‌ده. من چیکار می‌کنم؟ توضیح می‌دم که مثلاً رنگهای روشن‌تر واسه هوای گرم مناسب‌تره. اما نهایتاً انتخاب رو به خودش واگذار می‌کنم. گاهی قانع می‌شه، گاهی هم نه. اما تا جای ممکن تو این زمینه‌ها باهاش بحث نمی‌کنم. 👈 یا مثلاً سالی دو سه بار به سرش می‌زنه موهاش رو کوتاه کنه و من معمولاً هیچ مخالفتی نمی‌کنم. چرا؟ چون بحث کردن سر مسائلی که تو حوزه‌ی ارزشها نیست و جزء خط قرمزها محسوب نمی‌شه، نیازش به استقلال رو نادیده می‌گیره، پیام تو نمی‌دونی و تو نمی‌فهمی و من از تو عاقل‌ترم بهش می‌ده، عزت نفس و اعتماد به نفسش رو پایین میاره و نهایتاً باعث می‌شه منِ مادر رو در مقابل خودش ببینه و مقاومت و لجبازیش در برابر حرفهام زیاد بشه. 👈 خیلی‌ از والدین در مورد ناتوانی فرزندشون در تصمیم‌گیری باهام حرف می‌زنن و وقتی وارد گفتگو می‌شیم، معلوم می‌شه خودشون طوری رفتار کردن که بچه بیش از اندازه نگرانه که مبادا تصمیم اشتباهی بگیره. در حالیکه اگه به بچه‌ها فضای کافی برای تصمیم‌گیری و اشتباه کردن بدیم، و در مواجهه با پیامد تصمیم‌های ناکارآمدشون، حامیانه و بدون سرزنش کنارشون باشیم، به مرور جسارت‌شون توی تصمیم‌گیری و پذیرش مسؤلیتِ مواجهه با پیامدهاش بیشتر می‌شه. ضمن اینکه به مرور مهارت‌شون تو گرفتن تصمیمات عاقلانه‌تر، بیشتر می‌شه. مثلاً وقتی پارسال تو تهران موهاش رو کوتاه کردیم و توجهش رو به قیمتِ دو، سه برابریِ کوتاهی مو تو تهران جلب کردم، خودش تصمیم گرفت تو سفرهایی که به سمنان یا گرگان داریم، موهاش رو کوتاه کنه. خلاصه که نمی‌شه هم بچه‌ی مستقل و عاقل مسؤلیت‌پذیر بخوایم و هم بخوایم تو ریزِ مسائلش دخالت کنیم و نظر و سلیقه‌ی خودمون رو اعمال کنیم. نوچ! این دو تا باهم جمع نمی‌شه😉 یه فرآیند نامحسوسه، ممنونم که «تربیت نامحسوس» رو دنبال و به دوستانتون معرفی می‌کنین 👇👇👇 ایتا: eitaa.com/tarbiatenaamahsoos تلگرام: t.me/tarbiatenaamahsoos اینستاگرام: insta.com/tarbiat.e.naamahsoos
👈 معمولاً هر سال با یه کیک و دسر خودم‌پز و کمی تنقلات، تولدها رو خانوادگی برگزار می‌کنیم. اما امسال به لطف حضوری شدن دانشگاهها تعداد نفرات‌ خانواده‌مون خیلی آب رفته بود😅. از طرفی هستی هم دلش می‌خواست با همکلاسی‌های همدانیش یه خاطره‌ی خوب بسازه. بنابراین با پیشنهاد جشن تولد دوستانه‌‌ش موافقت کردیم. 👈 از اونجا که تو دوران کرونا لباس مهمونی نخریده بودیم و همه‌ی لباسهاش کوچیک شده بود، قرار شد بریم خرید. قبل از خرید، بیشتر تکالیفش رو انجام داده بود و فقط یه صفحه از کتاب ریاضیش مونده بود. با اینکه وقت کافی واسه نوشتنش داشت، گفت الان انگشتم☝️ ورم کرده و درد می‌کنه. باشه بعد از خرید می‌نویسم. بعد از کلی گشتن تو بازار و خرید لباس مورد پسندش😩 وقتی برگشتیم خونه و پیشنهاد سریال کره‌ای داد، پرسیدم تکلیفات تموم شده بود؟ گفت: نه، یه صفحه ریاضی مونده، اما اونقدر خسته و داغونم که نمی‌تونم بنویسم. همین رو واسه معلم‌مون توضیح می‌دم. من هم قبول کردم و باهم سریال دیدیم. 👈 شاید انتخاب خیلی از والدین این باشه که حتی اگه شده خودشون کنار بچه بشینن یا تو نوشتن📖 و کشیدن شکلها به هر طریق کمکش کنن، یا شرط بذارن که تا تکلیفات تموم نشه، از سریال خبری نیست، بچه رو وادار کنن که هر طور شده، وظیفه‌ش رو انجام بده. اما انتخاب من این نیست. در واقع واسه من ارزش مسؤلیت‌پذیری، بیشتر از وظیفه‌شناسی و انجام وظیفه‌ست! 👈 وقتی من بچه رو وادار کنم که تکالیفش رو انجام بده، در واقع این منم که مسؤلیت انجام تکالیفش رو به عهده گرفتم! و این هیچ کمکی به مسؤلیت‌پذیری بچه نمی‌کنه! در واقع بدون انتخاب کردن و پذیرش پیامدهاش و مواجهه با اونها، مسؤلیت‌پذیری امکان‌پذیر نیست! چون وقتی بچه با پیامد «انتخاب» خودش مواجه می‌شه، مشق مسؤلیت‌پذیری می‌کنه: من با توجه به میزان خستگیم، انتخابم اینه که تکلیفم رو کامل نکنم و مسؤلیت پیامد انتخابم رو که قانع کردن معلممه، به عهده بگیرم. 👈 حالا اگه بتونه با توضیحاتش معلمش رو قانع کنه، که دمش گرم... چون نتیجه‌ش می‌شه بالا رفتن اعتماد به نفس و افزایش مهارت متقاعدسازی دیگران که خیلی تو زندگی به دردش می‌خوره. اگه هم نتونه و بازخورد منفی‌ از معلمش بگیره، نتیجه‌ش می‌شه فکر کردن به اینکه آیا دفعه‌ی بعد می‌خواد با وجود خستگی کمی به خودش فشار بیاره و تکلیفش رو بنویسه یا باز هم می‌خواد با بازخورد منفی معلمش مواجه بشه؟ 👈 بعضی‌هاتون می‌گین بچه‌ی من بازخورد منفی معلم اصلاً براش اهمیت نداره. این یه زنگ خطره و می‌تونه به این دلیل باشه که بچه اونقدر توی خونه و مدرسه 🏫 سرزنش می‌شه، تو سَری می‌خوره و حرف می‌شنوه و اونقدر احساس ارزشمندی و عزت نفسش خدشه‌دار شده که براش فرقی نمی‌کنه که یه خط دیگه هم رو صفحه‌ی عزت نفسش بیفته! 👈 بچه‌هایی که با احساس احترام و ارزشمندی بزرگ می‌شن، براشون مهمه طوری رفتار کنن که احترام‌شون حفظ بشه و کمترین بازخورد منفی رو از دیگران بگیرن. شاید مهمترین نقش والدین تو مسؤلیت‌پذیری بچه‌ها همین باشه که با حفظ احترام، اونقدر احساس ارزشمندی و عزت نفس بچه رو تقویت کنن، که بچه برای حفظ اون در محیط بیرون از خونه، مسؤلانه‌تر عمل کنه! یه فرآیند نامحسوسه، ممنونم که تربیت نامحسوس رو دنبال و به دوستانتون معرفی می‌کنین 👇👇👇 ایتا: eitaa.com/tarbiatenaamahsoos تلگرام: t.me/tarbiatenaamahsoos اینستاگرام: insta.com/tarbiat.e.naamahsoos
گفت: مامان کوله‌ی ساده داریم؟ گفتم: نمی‌دونم🤔. گفت: کوله‌های🎒قبلی آبجی کجاست؟ گفتم: یکیشون رو با خودش برده و اون یکی رو هم به کسی بخشیدیم. حالا واسه چی می‌پرسی؟ گفت: می‌خوام کوله‌ی🎒 ساده ببرم مدرسه که روش پیکسل‌هایی که واسه تولدم کادو گرفتم رو بچسبونم. آخه پیکسل‌ها روی کوله‌ی طرحدار اصلاً دیده نمی‌شن. گفتم: آره، راست می‌گی، باید کوله ساده باشه. بذار یه نگاهی بندازم ببینم چیزی پیدا می‌کنم؟ خلاصه یه خورده گشتم و دو سه تا کیف و کوله 🎒💼👜پیدا کردم، اما هیچکدوم به نظرش مناسب مدرسه نبود. اخمهاش رفت تو هم و گفت: اَه، از کیف عروسکی متنفرم😠 این چی بود انتخاب کردم. کاشکی کوله‌ی ساده🎒 می‌خریدم. گفتم: انگار از انتخابت پشیمونی. خوب اون موقع به پیکسل چسبوندن فکر نکرده بودیم. گفت: اصلاً اون سلیقه‌ی دو سال پیشم بود! گفتم: می‌فهمم، آدم ممکنه به مرور سلیقه‌ش تغییر کنه. فکر کنم واسه سال دیگه که خواستی کیف 💼 بخری، یه چیز کاملاً متفاوت بخری. البته اینم می‌فهمم که موندن پای قرارمون و صبر کردن تا اون موقع کار سختیه. (نه گفتن به خرید کوله 🎒 به صورت غیرمستقیم) جوابی نداد و به ظاهر گفتگومون تموم شد، اما متوجه بودم که اخمهاش همچنان تو همه 😠 و زیر لب با خودش حرف می‌زنه: اَه، نمی‌خوام. حالا باید تا آخر سال با این کوله‌ی زشت مزخرف 😯 سر کنم! همه‌ی بچه‌ها کوله‌های خوشگل دارن و اون وقت من... در مقابل این رفتارش تغافل کردم (وانمود کردم که ندیدم😌). اما همینطور که می‌رفتم تو آشپزخونه، با شنیدن زمزمه‌هاش، از ذهنم گذشت: نگاش کن تو رو خدا... می‌خواد با این حرفاش منو تحت‌ تأثیر قرار بده😬 الان حتماً فکر می‌کنه من چه مامان بد و سنگدلی‌ام که پیشنهاد خرید کوله‌ی جدید رو نمی‌دم😕. اما قرارمون این بوده که این کوله رو امسال ببره و برای سال بعد خرید کنیم😐 شایدم زیادی دارم سخت می‌گیرم🤨🤔 حالا یه کوله که قیمتی نداره. اصلاً چه اشکالی داره دو تا کوله داشته باشه؟🧐 می‌ارزه که بچه‌م به خاطرش ناراحت باشه؟😔 خیلی از بچه‌ها دو سه تا کوله دارن. تازه سطح درآمدشون هم از ما پایین‌تره!🙄 وای که اگه پیشنهاد خرید بدم، چه ذوقی می‌کنه🤩 احتمالاً اون موقع منو بیشتر دوست داره🥰 اما آیا وظیفه‌ی من اینه که هر کاری کنم که بچه‌م خوشحال باشه😃 و منو دوست داشته باشه؟ آیا خرید کوله الان کار درستیه؟ آیا با ارزشهام منطبقه؟ آیا باعث نمی‌شه که خودشیفته و پرتوقع بشه؟😤 آیا باعث نمی‌شه که صبر رو یاد نگیره؟ آیا باعث نمی‌شه اسراف براش عادی بشه؟ نه! واقعاً خرید کوله 🎒تو این شرایط با ارزشهام هماهنگ نیست! الان می‌رم باهاش همدلی می‌کنم 🤗 و بهش می‌گم که بنا به دلایلی که قبلاً در موردش باهم حرف زدیم، نمی‌خوایم خرید خارج از برنامه داشته باشیم. اومدم باهاش صحبت کنم که دیدم خیلی عادی و خوش و خرم 😃داره با اسباب‌بازیهاش بازی می‌کنه و دیگه خبری از اون زمزمه‌های زیر لبی نیست🙄 فهمیدم زمزمه‌های زیر لبش راهی برای ابراز ناراحتیش و آروم کردن خودش و کنار اومدن با واقعیت و عبور از احساس ناکامیش بود. و اما چند نکته: 1️⃣ وقتی بچه درخواستی رو مطرح می‌کنه، از دید خودتون به ماجرا نگاه نکنین و تو ذوق بچه نزنین. مثلاً چسبوندن پیکسل روی کیف، واسه من و شما ممکنه بی‌اهمیت‌تر از اون باشه که بخوایم به خاطرش گفتگو کنیم. اگه من حواسم به این موضوع نبود، احتمالاً واکنش ناخودآگاهم این بود: وا چه بی منطق! کی واسه خاطر چسبوندن دو تا پیکسل می‌ره یه کوله‌ی جدید می‌خره؟ 2️⃣ هر چقدر با هیجانات بچه همراه‌تر باشین و به علایق بچه توجه نشون بدین، احتمال اینکه بچه شما رو مقابل خودش نبینه و با شما همکاری کنه، بیشتر می‌شه. مثلاً من می‌تونستم برای همراهی هیجانی با هستی بگم: اوه... آره... یادم رفته بود که چه پیکسل‌های خوشگلی کادو گرفتی!😍 3️⃣ نه شنیدن به خودی خود تلخه، حالا فکر کنین اگه تو صورت بچه کوبونده بشه، چقدر تلخ‌تر می‌شه! مثلاً با لحن محکم می‌گفتم: «ببین، ما قبلاً در مورد خرید کوله باهم به توافق رسیده بودیم، دیگه نمی‌خوام در این باره چیزی بشنوم😤» یکی از روشهای گرفتن تلخی و زهر جواب منفی، بیان اون به صورت غیر مستقیمه ( کاری که من کردم). 4️⃣ اگه حرفهای بچه رو شنیدین و باهاش همدلی کردین و قرارهاتون رو باهاش مرور کردین، انتظار پذیرش سریع نداشته باشین. بچه‌ها برای درک و پذیرش واقعیت‌های نه‌چندان خوشایند زندگی و عبور از احساسات منفی، به زمان نیاز دارن. @tarbiatenaamahsoos
‌ 5️⃣ هر چقدر بچه‌ها کوچیکتر باشن، شدت واکنش اونها به ناکامی و مدت زمانی که برای کنار اومدن با اون نیاز دارن، بیشتره. در عین حال اگه از همون کودکی رفتار ما توأم با قاطعیت، مهربونی، آرامش و همدلی باشه، به مروور متوجه می‌شن که با نشون دادن واکنش شدید نمی‌تونن ما رو تحت تأثیر قرار بدن. در نتیجه مدت زمان کنار اومدن‌شون با واقعیت، بنا به تجربه‌هایی که داشتن، کمتر و کمتر می‌شه. یه فرآیند نامحسوسه، ممنونم که «تربیت نامحسوس» رو دنبال و به دوستانتون معرفی می‌کنین 👇👇👇 ایتا: eitaa.com/tarbiatenaamahsoos تلگرام: t.me/tarbiatenaamahsoos اینستاگرام: insta.com/tarbiat.e.naamahsoos
👈 تو همدان دوره‌ی مقدماتی شنا رو رفته بود، اما بعد از پنج جلسه به قطعی آب همدان برخوردیم و استخرها تعطیل شد. وقتی اومدیم تهران، یه خورده هم از دختر عمه‌هاش یاد گرفت و به نظر خودش شنای کرال و قورباغه رو بلد شد. وقتی قرار شد برای دوره‌ی پیشرفته ثبت‌نام‌شون کنیم، مربی از هر سه‌تاشون تست گرفت و شنای کرال رو از دخترعمه‌هاش پذیرفت و قرار شد اونها از شنای قورباغه شروع کنن، اما به هستی گفت لازمه چند جلسه اشکالات شنای کرال رو اصلاح کنه. اون روز وقتی اومدیم خونه، شروع کرد به شکایت: _ من خیلی کم شانسم😢 اون از ژیمناستیک که کرونا خرابش کرد، این هم از شنا که خورد به قطعی آب و نصفه نیمه یاد گرفتم و حالا از کیمیا و نیکا عقب افتادم و باید تنهایی برم یه گوشه و واسه خودم کرال تمرین کنم😬 با شنیدن جمله‌های «من کم شانسم» و «عقب افتادم» دکمه‌م رده شد و جریان فکرم به راه افتاد: یعنی چی که کم شانسم؟ عقب افتادم دیگه چیه؟ مگه مسابقه‌ست؟ داری می‌ری کلاس که یاد بگیری دیگه. بالاخره هم همه چی رو یاد می‌گیری. دیر و زود داره، سوخت و سوز نداره. آخه چرا تو این قدر رقابتی هستی؟ چرا اینقدر خودت رو با بقیه مقایسه می‌کنی؟ حالا خوبه پدر و مادری نداری که همش با بقیه مقایسه‌ت کنن! آخه به کی رفتی؟ هر چی من بدم میاد از رقابت...😤 و یهو خودم رو در حال گفتن این جمله به هستی دیدم: _ آخه چه اهمیتی داره؟ دارین آموزش می‌بینین، مسابقه که نمی‌دین. بالاخره همه‌ش رو یاد می‌گیری. من و عمه‌ جونت هم که باهم رفتیم آموزش، تقریباً تو تمام جلسات عمه جون یه مقدار از من جلوتر بود، ولی تا جلسه‌ی آخر، هردومون هر چی رو که باید، یاد گرفتیم. گفت: ببین مامان، من شما نیستم! ممکنه واسه شما اهمیت نداشته باشه، ولی واسه من مهمه که هم‌سطح با همکلاسی‌هام پیش برم. بهتون گفتم که دوست ندارم تنهایی یه گوشه واسه خودم تمرین کنم. 👈 با این جملاتش تازه متوجه شدم که با شنیدن جمله‌ی «عقب افتادم» یاد رقابت افتادم و دکمه‌‌ی حساسیتم زده شد و اصلاً نتونستم به معنی این جمله برای هستی وصل بشم‌. انگار واسه هستی عقب افتادن به معنی جدا افتادگی و تنهایی بود و برای من به معنی رقابت! گفتم: حالا متوجه شدم. انگار دلت می‌خواست حالا که باهم دارین می‌رین کلاس، همه‌تون باهم تمرین کنین. یعنی رقابت اونقدرها برات مهم نیست😌 گفت: چرا، اتفاقاً رقابت هم برام مهمه. دلم نمی‌خواد من اون کسی باشم که عقب‌تره. 👈 می‌خواستم بگم ولی اگه خودت رو مدام تو رقابت با بقیه ببینی، با هر بار عقب افتادن، حتی اگه نسبت به گذشته‌ی خودت در حال پیشرفت باشی، شکست رو تجربه می‌کنی. ممکنه از عقب افتادن دوستات خوشحال بشی و انگیزه‌ت برای کمک به رشد اونها کم بشه و بعدش نسبت به خودت احساس بدی پیدا کنی... ✍️ ادامه داره... @tarbiatenaamahsoos
ادامه‌ی 👈 خلاصه خیلی دلم می‌خواست در مذمت رقابت یه منبر براش برم، امااا یه لحظه مکث کردم و به خودم گفتم: دست بردار مرضیه، سخنرانی نکن! ببین با این حرفها چه پیامی داری بهش می‌دی؟ تو با مذمت رقابت، داری بخشی از وجود دخترت رو که به رقابت اهمیت می‌ده، سرزنش می‌کنی! داری می‌گی اون جوری که هست، اون رو قبول نداری. داری می‌گی دلت دختری رو می‌خواد که اینقدر رقابت براش مهم نباشه. مگه نشنیدی چی گفت؟ «مامان، من شما نیستم !» 👈 دیگه چه جوری بگه که اون هویت مستقل خودش رو داره و ارزشها و اهمیت‌هاش با تو متفاوته؟! دست بردار از اینکه اهمیت‌ها و ارزش‌های خودت رو بهش القا کنی! مگه یادت رفته؟ خودت هم وقتی تو سن اون بودی، رقابت برات مهم‌ بود. بعضی از ارزشهای تو، در طول سالهای سال و در مواجهه با تجربه‌های مختلف، به مرور تغییر کردن. پس لطفاً دخترت رو جوری که هست بپذیر و بهش فرصت بده ارزشهایی که تو بهش رسیدی رو خودش کشف و انتخاب کنه. این مکث و گفتگوی درونی باعث شد در جواب هستی، به جمله‌ی زیر اکتفا کنم: _ اوهوم... فهمیدم... عقب افتادن از بقیه برات خوشایند نیست... انگار واست سخته که بهش فکر نکنی. سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد و گفت: آره. از اینکه زود متوجه اشتباهم شدم و مسیر گفتگو رو با وصل شدن به احساسش اصلاح کردم، خوشحال شدم😃 و ادامه دادم: _ حالا از من می‌خوای که چیکار کنم؟ می‌خوای بفرستمت کلاس خصوصی؟ اینطوری دیگه کسی دور و برت نیست که باهاش رقابت کنی. پوکر فیس😐 نگام کرد و گفت: ماماااااان😩 👈 فهمیدم که بازم خراب کردم🤦🥴 اون طفلی ازم راهکار نمی‌خواست... اون فقط داشت از احساسش می‌گفت و من ناشیانه داشتم دست و پا می‌زدم که در مقابل احساسات ناخوشایندش ازش محافظت کنم! به خودم دلداری دادم و گفتم: مرضیه، اشتباه مال آدمیزاده. ناامید نشو ... تو می‌تونی بازم اشتباهت رو اصلاح کنی💪😅. بعدش خودم و جمع و جور کردم و گفتم: _ ببخشید مثل اینکه منظورت رو اشتباه متوجه شدم. انگار تو می‌خواستی بهم بگی از اینکه مربی، شنای کرالت رو نپذیرفته، تو ذوقت خورده! از اینکه از دخترعمه‌هات عقب افتادی، دلخوری و احساس جدا افتادگی و تنهایی می‌کنی! انگار می‌خواستی بدونم چه احساسی داری، اما ازم نخواستی که راهی جلوی پات بذارم که این احساس‌ها رو تجربه نکنی. درست متوجه شدم؟ نفس عمیقی کشید و با ناراحتی گفت: آره، خودم یه فکری براش می‌کنم😟 👈 و نتیجه این شد که همین عقب افتادن و جدا افتادگی چنان انگیزه‌ای براش ایجاد کرد که ظرف چهار جلسه با جدیت و سختکوشی خودش رو به دخترعمه‌هاش رسوند و تو جلسه‌ی پنجم مربیش بهم گفت که به شدت قابلیت تبدیل شدن به یه شناگر حرفه‌ای رو داره و اگه بخواد می‌تونه به صورت حرفه‌ای این ورزش رو ادامه بده. ✍️ ادامه داره... @tarbiatenaamahsoos
ادامه‌ی چند روز پیش ازم می‌پرسید مامان، چه قدر باید شنا یاد بگیریم تا بتونیم نجات غریق بشیم؟ می‌دونین؟ این سؤالش باعث شد به این فکر کنم که شاید هنوز زیادی باید و نباید دارم. شاید هنوز زیادی کنترلگرم. اونقدر که می‌خوام انگیزه‌ی فرزندم رو واسه رشد، کنترل کنم! شاید گاهی یادم می‌ره که ما آدمها سطوح مختلفی از انگیزه رو تو سنین مختلف تجربه می‌کنیم: 🔺یه وقتایی جلب رضایت والدین‌مون 🔺یه وقتایی دیده شدن 🔺یه وقتایی جلو زدن از بقیه و اول شدن 🔺یه وقتایی تبدیل شدن به بهترینِ خودمون 🔺یه وقتایی نیاز به مفید و مؤثر بودن 🔺یه وقتایی کمک به دیگران و نجات اونها و ...‌ و 🔺یه وقتایی رضایت خدا 👈 خلاصه که این ماجرا درسهای جدید و تکراری زیادی برام داشت: 🔺یکی از مهمترین‌هاش اینه که صرف‌نظر از اینکه چقدر کتاب خونده باشیم و دوره شرکت کرده باشیم و آموزش دیده باشیم، اگه در لحظه نتونیم ذهن‌آگاه باشیم و خودمون رو از فکرها و باورها و باید و نبایدهامون جدا کنیم و اونها رو تماشا کنیم، تو یه چشم به هم زدن، کنترل ما رو تو دست‌شون می‌گیرن و ما رو به ناکجاآباد راهبری می‌کنن. 🔺 یه درس مهم دیگه‌ هم اینه که ما با هر تجربه لزوماً از مسیر اشتباه به مسیر درست نمی‌ریم، بلکه از مسیر اشتباه به مسیر کمی کمتر اشتباه😅 می‌ریم و اگه از اشتباهات‌مون درس بگیریم و ادامه بدیم، می‌تونیم امیدوار باشیم که حول و حوش مسیری که ما رو به هدفمون نزدیکتر می‌کنه، به راهمون ادامه بدیم! به بیان دیگه رشد و تربیت خودمون هم یه دفعه‌ای اتفاق نمی‌افته، بلکه: یه فرآیند نامحسوسه، ممنونم که «تربیت نامحسوس» رو دنبال و به دوستانتون معرفی می‌کنین 👇👇👇 ایتا: eitaa.com/tarbiatenaamahsoos تلگرام: t.me/tarbiatenaamahsoos اینستاگرام: insta.com/tarbiat.e.naamahsoos
👈 تصویر بالا پیامک خرید کتاب‌های هستی از دیجی‌کالاست. این روزها جوری سرعت کتاب خوندنش زیاد شده که تو هر بار خرید، حدود ده تا کتاب سفارش می‌ده. امیدوارم خوندن این سری کتاباش لااقل تا آخر پاییز طول بکشه 🥴 👈 شاید به نظر بیاد که این قدر هزینه کردن برای کتاب، زیاد باشه. اما من واقعاً به چشم هزینه بهش نگاه نمی‌کنم. از نظر من این کار نوعی سرمایه‌گذاریه که سودش قطعاً یه روزی، یه جایی بهمون برمی‌گرده. 👈 بذارین یه مثال براتون بزنم. هستی از همون کوچیکی از اون بچه‌هایی بود که به نظر میومد شدیداً واسه خوابیدن مقاومت داره. اما بعد از چند بار گفتگو درباره‌ی تأثیر میزان خواب کافی روی عملکردش در طول روز و برنامه‌ریزی‌های مختلف برای زود به رختخواب رفتن و... نهایتاً متوجه شدم که این بچه هر چقدر هم زود به رختخواب بره، قبل از نصف شب واقعاً خوابش نمی‌بره🥴 چند باری درباره‌ی خالی کردن ذهن و تمرکز روی تنفس باهاش صحبت کردم، اما انگار یا متوجه منظورم نمی‌شد یا باور نداشت که این کار اثری داشته باشه. تا اینکه چند وقت پیش تو کتاب «مغازه‌‌ی جادویی» در بستر داستان زندگیِ یه جراح مغز، با تکنیک‌های تن‌آرامی و تمرکز روی تنفس آشنا شد و خودش از روی کنجکاوی خواست اونها رو امتحان کنه و در کمال ناباوری متوجه شد که چه تأثیر خوبی روی به خواب رفتنش داره. 👈 حالا وقتی ازش می‌شنوم که با خوشحالی 😃و غرور می‌گه: «فرقی نداره چه ساعتی از شبانه‌روز باشه، من هر وقت اراده کنم، می‌تونم بخوابم»، فکر می‌کنم هر چی که از بچگی تا الان واسه کتاب‌خون شدنش هزینه، نه ببخشید... سرمایه گذاری کردم، زیاد نبوده😉 @tarbiatenaamahsoos
گفت: مامان! می‌شه تا چادر نمازت رو تا نکردی، بذاری منم باهاش نماز بخونم؟ چادر خودم، سر کردن و تا کردنش خیلی سخته😬 گفتم: حتماً!...چرا که نه؟😊 گفت: می‌شه چادر رو زیر گلوم یه گره بزنی؟ براش گره زدم. گردی صورتش زده بود بیرون و خیلی خواستنی شده بود🥰. به شدت دلم می‌خواست بغلش کنم و ببوسمش. اما تو اون لحظه خودم رو کنترل کردم. چون راستش رو بخواین ذوقی که واسه نماز خوندنش داشتم هم تو ایجاد این میل، دخیل بود! و نبوسیدمش چون نیتم خالصانه نبود! نبوسیدمش، چون نمی‌خواستم فکر کنه وقتی نماز می‌خونه، برام عزیزتره. چون واقعاً اینطور نیست! و می‌خوام اون هم بدونه که تیکه‌ای از وجودمه و هممیشه برام عزیزه! 🥰🤗 منکر این نیستم که وقتی نماز می‌خونه، یا مطابق ارزشهام رفتار می‌کنه، واقعاً خوشحال😍 می‌شم، اما دلم نمی‌خواد معیار و دلیلش واسه انجام این کارها، خوشحال کردن من یا گرفتن تأیید و محبت من باشه! توی دو روز اخیر خیلی‌هاتون پرسیدین که چرا گفتم که با جایزه و تشویق مخالفم. امروز با من همراه باشین، بیشتر در موردش می‌نویسم.... پ.ن.: قبل از اینکه درگیر مقایسه بشین، یه خورده مکث و تأمل کنین، این، فقط یه برش کوچیک از کل زندگی ماست!!! @tarbiatenaamahsoos