eitaa logo
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
455 دنبال‌کننده
405 عکس
326 ویدیو
12 فایل
🔸﷽🔸 ڪانال اختصاصے ترک گناه✌ برنامه های ترک گناه ♨📵 🔸اگریک نفر را به او وصل ڪردے 🔸براے سپاهش تو سردار یارے چنل رمان ما↙️ @roman_20 چنل سیاسی↙️ @monafegh_1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و اول ماه فراموش نشود
عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت 🆔 @tark_gonah_1
8b9c451d34439e083d9c7c93c7fa814d071b4c14.mp3
11.25M
🎙بشنوید| صوت کامل بیانات امروز رهبرانقلاب در دیدار مسئولان نظام و سفرای کشورهای اسلامی... @tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ملاقات سیدعلی آقای قاضی با امام زمان (عج) 👤 استاد احسان عبادی @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 #آیه_های_جنون #قسمت_صد_و_هفتم #بخش_اول از گذشتہ ها دل میڪنم،فرزاد
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 چند وقت بعد روزبہ،دستمو گرفت و دنبال خودش ڪشوند بیرون. هرچے پرسیدم ڪجا میریم هیچے نگفت!‌ رفتیم پارڪ. دخترے ڪہ میخواستمش دست تو دست یہ پسر سیگار میڪشید و قهقهہ میزد. روزبہ گفت:فرزاد!پا پیش شدم چون دیدم برات مهمہ!این آدم تو نیست! ڪلے باهام صحبت ڪرد و قانعم ڪرد براے عشق و عاشقے خیلے زودہ!چیزے بهم نمیگفت اما میدونستم خودشم سمت دخترے نمیرہ! اختلافات اعتقادے مون زیاد بود اما من از روزبہ خیلے چیزا یاد گرفتم! من تو حال و هواے خودم و درس و دانشگاہ و بحث و تحقیق بودم،روزبہ تو حال و هواے دانشگاہ و آشنایے با شرڪت بابا! چندوقت بعد گفت با یہ دخترے تو دانشگاہ آشنا شدہ و قصدش ازدواجہ! اون موقع تازہ بیست و چهار پنج سالہ ش شدہ بود،مامان و بابا خیلے استقبال ڪردن! سنش زیاد نبود اما از نظر همہ عقل و اخلاقش خیلے از سنش بیشتر بود و میتونست یہ زندگے رو ادارہ ڪنہ! وقتے پاے آوا بہ زندگیش باز شد همہ تعجب ڪردیم!هر چے میگشتم یہ وجہ اشتراڪ بین آوا و روزبہ پیدا نمیڪردم! از اولشم مشخص بود آوا و روزبہ با هم بہ جایے نمیرسن! وقتے آوا یهو رفت همہ گفتن خوب شد!روزبہ بدبخت نشد! خدا رو شڪر! اما هیچڪس شڪستنشو ندید! خودشم بروز نمیداد! روزبہ شڪست!نہ بخاطرہ اینڪہ آوا ولش ڪرد و رفت!نہ! روزبہ شڪیت چون آوا بد رفت!بد تمومش ڪرد! پا گذاشت رو غرور و آبروے و احساساتِ روزبہ و رفت! اولین بار من دیدم سیگار میڪشہ! همین ڪہ نگاش بهم افتاد گفت بہ مامان و بابا نگو! بعد از رفتن آوا پیلہ ے تنهاییشو تنگ تر ڪرد!‌ دلش ترحم و یادآورے انتخاب اشتباهے ڪہ ڪردہ بودو نمیخواست! دوسال گذشت تازہ همہ چے خوب شدہ بود ڪہ بابا سڪتہ ڪرد! بابا سریع روزبہ رو گذاشت جاے خودش تو شرڪت!گفت روزبہ بے تجربہ ست اما میتونہ از پس ادارہ ے شرڪت بربیاد! از وقتے وارد شرڪت شد،خودشو غرق ڪار ڪرد.بحث ازدواجم ڪہ پیش مے اومد سریع رد میڪرد! بابا دیگہ ڪلا بہ خودش مرخصے داد و گفت از دور حواسش بہ شرڪتہ و همہ چیزو بہ روزبہ سپرد! مڪث میڪند،چند جرعہ از دمنوشش مے نوشد و سڪوت میڪند. باحالت عجیبے نگاهم میڪند و سڪوت را مے شڪند:همہ چیز خوب و آروم بود تا اینڪہ شما وارد شرڪت شدید! روزبهو حسابے بہ هم ریختید! خودتون متوجہ نبودید! از اینجا بہ بعد حرفامو بہ احترام روزبہ نشنیدہ بگیرید و چیزے بہ مامان نگید! آب دهانم را فرو میدهم:قول نمیدم! چند جرعہ ے دیگر از دمنوشش را مے نوشد،سرد و مستقیم نگاهم میڪند:من هیچوقت هیچ علاقہ اے بہ شما نداشتم! زیاد تعجب نمیڪنم،چهار سال قبل حرف هایش بو میداد! طبیعے نبود! ابروهایم را بالا میدهم:روزبہ ازتون خواستہ بود؟! سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهد:نہ!مامان خواستہ بود! پوزخند میزنم:اگہ بگم همون چهارسال قبل همچین حدسے زدم باورتون میشہ؟! سرش را تڪان میدهد و لبخندش جان میگیرد:بلہ! بازیگر خوبے نبودم!نمیتونستم دروغ بگم! _روزبہ خبر داشت؟!‌ سرش را دوبارہ بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهد! با حالت تاسف برایش سر تڪان میدهم:چرا قبول ڪردید؟! خجول نگاهش را بہ میز میدوزد:بخاطرہ روزبہ!مادرم گفت آیہ رو یاد جوونے و موقعیاتے ڪہ دارہ بنداز! اگہ رفتنیہ ڪمڪ ڪن همین حالا برہ! آیہ آوا نیست فرزاد! اگہ بیاد جلو و ادعا ڪنہ روزبہ رو دوست دارہ و برہ،روزبہ این دفعہ خرد میشہ! مادرم نتونست بین ڪارش و زندگے شخصے مون مرز بذارہ! از ڪارش براے ڪنار زدن شما استفادہ ڪرد اما روزبہ توجهے نداشت! نمیخواستم ڪمڪش ڪنم،ڪلے براے این بازے و نقشہ ڪشیدنا سرزنشش ڪردم اما میدونستم واقعا خوشبختے شما و روزبہ رو میخواد! اون موقع هر دوتاتون چشماتونو بستہ بودید و فقط احساساتتون براتون مهم بود! چقدر باهاتون صحبت ڪردن ڪدومتون گوش ڪردید؟! اصلا بہ حرفاے بقیہ توجہ ڪردید؟! نمیخوام بگم ڪار من و مامانم درست بودہ! نہ اصلا! اما نیاز بہ تلنگر داشتید! باید ثابت میڪردید روزبهو بخاطرہ شرایط ایجاد شدہ انتخاب نڪردید! پوزخند میزنم:عجب! من و روزبہ همو دوست داشتیم،دوست داشتنمونو باید بہ بقیہ ثابت میڪردیم؟! نفس عمیقے میڪشد:اونموقع ڪہ بدون مڪث از ڪنارم رد شدید و بہ روزبہ خبر دادید مطمئن شدم واقعا دوستش دارید! میدونستم راحت باورتون نمیشہ اما همین ڪہ مڪث و تردید نڪردید یعنے روزبهو بہ همہ ے موقعیتاے نرمال ترے ڪہ میتونستید داشتہ باشید ترجیح دادہ بودید! اون ڪارو ڪردم چون برادرم برام مهم بود! چون از شما و احساساتتون مطمئن نبودم! نمیخواستم دوبارہ روزبہ ضربہ بخورہ! خواستم اگہ رفتنے اید همون اول برید! ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃 ✍نویسنده: Instagram:Leilysolta
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 میدیدم روزبہ چطور سر شما با مامان و بابا بحث میڪنہ و میخواد متقاعدشون ڪنہ. با خودش ڪلنجار میرفت،از وقتے از شرڪت رفتید سر ڪار ڪلافہ بود! سیگار ڪشیدناش بیشتر شدہ بود! نمیشد چشمامو روے اینا ببندم! مخصوصا ڪہ شما قبلا علاقہ رو با مردے تجربہ ڪردہ بودید ڪہ زمین تا آسمون با روزبہ فرق داشت! تازہ چند وقت بود ڪہ فهمیدہ بودم سرطان دارم،باید خیالم راحت میشد! نمیدونم رابطہ و محبت برادرانہ رو چطور براتون توضیح بدم! تو یہ جملہ میتونم خلاصہ ش ڪنم! روزبہ خودِ من بود! از خودم عزیزتر! چند لحظہ مڪث میڪند و لبش را بہ دندان میگیرد: بہ بار از روزبہ سیلے خوردم! اونم بخاطرہ شما! همون روز ڪہ جلوے دانشگاہ گفتم بهتون علاقہ دارم و بهش خبر دادید! عصرش ڪہ اومد خونہ،خواست بریم تو حیاط تنها حرف بزنیم. حرفاے شما رو بهم گفت و پرسید واقعا من همچین ڪارے ڪردم؟! همینڪہ گفتم آرہ نفهمیدم ڪے و چطور ازش سیلے خوردم! انقدر محڪم زد ڪہ چند ثانیہ سرم گیج رفت! خواستم سر بلند ڪنم ڪہ صورتشو محڪم ڪوبوند تو صورتم! عصبے بود اما هیچے نمیگفت! خواست یہ سیلے دیگہ بهم بزنہ ڪہ نتونست!‌‌ انگار یادش افتاد بہ جز برادر،رفیقو پدرم دومم بودہ! صورت خونے شو چسبوند بہ صورتم،دستشو پیچید دور گردنم. میدونید بهم چے گفت؟! سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم. _گفت:فرزاد! یادتہ همیشہ اسباب بازیامو بهت میدادم؟! گفتم آرہ داداش! گفت یادتہ ڪلاس دوم دبستان بودم ڪتونے مشڪیامو ڪہ بابا برام جایزہ خریدہ بود بہ زور مے پوشیدے و ازم میگرفتے؟! گفتم آرہ! گفت یادتہ دفتر مشق و ڪتابامو بهت میدادم بازے ڪنے؟! گفتم آرہ! گفت یادتہ همیشہ هرچے ازم میخواستے با اینڪہ خودم دوستش داشتم بهت میدادم؟! گفتم آرہ یادمہ! محڪم بغلم ڪرد،گفت:آیہ اسباب بازے و دفتر و ڪتاب و ڪتونے نیست فرزاد! عشقمہ! جونمو ازم بخواہ اما آیہ رو نہ! اشڪ در چشم هایش حلقہ میزند:شما بودید وقتے میدید برادرتون اینطور دیوونہ وار یڪیو دوست دارہ نمیخواستید مطمئن بشید ڪہ طرف مقابلشم همین قدر دوستش دارہ؟! نفس عمیقے میڪشم و بغضم را میخورم. _نمیدونم! یڪ نفس تمام دمنوشش را سر مے ڪشد! _نمیخواستم چیزے بگم تا با مامان بہ اختلاف بخورن! اما نتونستم جلوے خودمو بگیرم،همہ چیزو بهش گفتم! نمیخواستم فڪر ڪنہ برادر نامردے بودم! قسمش دادم ڪارے نڪنہ! با مامان بحثش شد و از خونہ زد بیرون! چند وقت بعد اومد باهام صحبت ڪرد،خواست چیزے بہ شما‌ نگم. گفت نمیخواد ڪہ حالا شما بهش جواب مثبت دادید همہ چیز دوبارہ بہ هم بریزہ. نمیخواست بیشتر از این از خانوادہ مون دور باشید. نمیخواست بین شما و مامان ڪینہ و ڪدورت بہ وجود بیاد. ڪلے ازم معذرت خواهے ڪرد،مدام خودشو سرزنش میڪرد چرا ڪنترلشو از دست دادہ و ڪتڪم زدہ! مردد بودم براے این ڪہ قضیہ ے سرطانو بهش بگم،بالاخرہ بهش گفتم. باورش نمیشد! ڪلے باهام بحث ڪرد چرا زودتر نگفتم؟! بهش گفتم نمیخواستم مامان و بابا نگران بشن،مخصوصا بابا ڪہ قلبش ضعیف بود. ازش خواستم بہ ڪسے چیزے نگہ،خودم دنبال معالجہ افتادہ بودم اما نمیدونم چرا دلم نمیخواست معالجہ بشم! از وقتے فهمیدم سرطان دارم یہ حس ڪرختے تمام وجودمو گرفتہ بود،یہ حسِ بے حسے! روزبہ خیلے ڪمڪم ڪرد،باعث شد سریع و راحت بتونم از ایران برم. گفت هم بخاطرہ معالجہ ے خودم هم شرایط بوجود اومدہ بهترہ ایران نباشم. گفت یڪم ڪہ اوضاع بهتر بشہ و حالت خوب شد سریع برمیگردے ایران! بہ آیہ میگم چقدر برادر خوبے بودے! چقدر میتونہ روت حساب باز ڪنہ! ولے بازم نگو مامان ازت خواستہ بود اون حرفا رو بزنے بگو من خواستم! وقتے رفتم آلمان خیلے بیشتر هوامو داشت،یڪے از دوستاشو بهم معرفے ڪردہ بود ڪہ هر مشڪلے داشتم بهش بگم تو آلمان ڪمڪم میڪنہ. اینا رو گفتم ڪہ بعد از چهار سال بہ من بہ چشم یہ غریبہ ڪہ چشمش دنبالتون بودہ نگاہ نڪنید! الان وقتشہ بگم من هیچ حس و قصدے نسبت بہ شما نداشتم و ندارم! میخوام مثل یہ برادر روم حساب ڪنید! لیوان را برمیدارم و جرعہ اے از دمنوشم را مینوشم،سرد نگاهش میڪنم:بعد از چهار سال،بعد از نبودن روزبہ گفتن این حرفا چہ فایدہ اے داشت؟! دوبارہ لبخند میزند:بهم اعتماد ڪنید! مشڪوڪ نگاهش میڪنم:این همہ ے چیزے ڪہ میخواستید بهم بگید نبود درستہ؟! ساڪت نگاهم میڪند،ابروهایم را بالا میدهم:پس حرف اصلے یہ چیز دیگہ ست! نگاهے بہ ساعتش مے اندازد:الان وقتش نیست! این پیش زمینہ لازم بود! چشم هایم را ریز میڪنم:دارید نگرانم میڪنید! پیشانے اش را بالا میدهد:بخاطرہ همین فعلا نمیتونم بگم! با این وضعیتتون هیجان و استرس براتون خوب نیست! ڪنجڪاو نگاهش میڪنم:اینطورے ڪہ بیشتر فڪرم درگیر میشہ و نگرانم میشم! ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃 ✍نویسنده: Instagram:Leilysoltani
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
🌷افلا یتدبّرون القرآن ام علی قلوب اقفالها🌷 🌹آیا در قرآن تدبر نمی کنند؟ یا اینکه بر دلهایشان قفلهای
🔥قو انفسکم و اهلیکم نارا 🔥 آیه ۶ سوره مبارکه #تحریم 🌻خود و خانواده خود را از آتش دوزخ، حفظ کنید 🌻 🆔 @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
🔥قو انفسکم و اهلیکم نارا 🔥 آیه ۶ سوره مبارکه #تحریم 🌻خود و خانواده خود را از آتش دوزخ، حفظ کنید 🌻
🌺آیه: (یا ایها الذین امنوا قوا انفسکم و اهلیکم نارا و قودها الناس و الحجاره علیها ملئکه غلاظ شداد لا یعصون الله ما امرهم و یفعلون ما یؤمرون ). 🌸ترجمه: (ای کسانیکه ایمان آورده اید خود وخانواده خود را از آتشی که هیزم آن مردم و سنگ است حفظ کنید، آتشی که فرشتگانی بر آن گمارده شده که خشن و سختگیرند و هرگز فرمان خدا را مخالفت نمی کنند و آنچه را فرمان داده شده اند ( به طور کامل ) اجرا می نمایند!) 🏵️تفسیر: (غلاظ)جمع غلیظ و به معنای خشن است و (شداد)جمع شدید و به معنای پهلوان وقهرمان و نیرومند در تصمیم و عمل است .و (وقود) به معنای سوخت و آتش زنه می باشد. می فرماید: ای اهل ایمان خود و خویشان خود را از آتش جهنم حفظ کنید آتشی که سوخت آن خود مردم و سنگها هستند، یعنی شعله گرفتن مردم در آتش دوزخ به دست خود آنهاست و آتش ، تجسم عمل آنها می باشد و (حجاره )را بعضی مفسران،تفسیرکرده اند به بت ها. 💐یعنی نسبت به خود و زن و فرزندتان مسئولید و باید آنها را با امر به معروف و نهی از منکر به راه راست راهنمایی کنید💐 ❇️در ادامه می فرماید: بر آن آتش ملائکه ای گمارده شده اند تا انواع عذاب را بر سراهل دوزخ بیاورند،ملائکه ای که در مقام عمل خشن و نیرومند هستند ومانند سایرملائکه هرگز از امر خدا سرپیچی نمی کنند و ملتزم به اوامر اوهستند و هر چه از ایشان خواسته شود، به انجام می رسانند، بدون مخالفت یا ضعف و سستی .یعنی هرگز از روی ترحم و امثال آن بر اهل دوزخ ترحم نمی کنند و اوامر الهی را عینابه انجام می رسانند، بدون اینکه به جهت ضعف و خستگی در انجام آن کوتاهی و تقصیرنمایند. 📚تفسیر المیزان علامه طباطبایی ره 🆔 @tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ملاقات شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی با امام زمان (عج) 👤 استاد احسان عبادی @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 #آیه_های_جنون #قسمت_صد_و_هفتم #بخش_سوم میدیدم روزبہ چطور سر شما
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 همانطور ڪہ از روے صندلے بلند میشود مے گوید:مے رسنمتون! نگاهے بہ لیوان دست نخوردہ ے دمنوشم مے اندازم و بلند میشوم. حس سبڪے میڪنم،برایم مهم نیست سمانہ و فرزاد چهارسال قبل چہ چیزهایے در سر داشتند و چہ ڪار ڪردند! از اثرات نبودنِ روزبہ است ڪہ انقدر سخت جان و بیخیال شدہ ام! فرزاد بہ سمت صندوق میرود و حساب میڪند،با قدم هاے ڪوتاہ بہ سمتش مے روم. همراہ هم از رستوران خارج میشویم،همانطور ڪہ بہ سمت ماشینش قدم برمیداریم مے پرسم:اون روز ڪہ اومدید خونہ مون! بدون اینڪہ نگاهم ڪند مے گوید:خب! چادرم را ڪیپ میگیرم:پس چرا اون حرفا رو راجع بہ علاقہ تون و چهارسال قبل زدید؟! سوییچ را بہ سمت ماشینش مے گیرد:بہ وقتش بهتون میگم! چند روز بهم مهلت بدید! بے اختیار مے پرسم:خبراے خوبے برام دارید؟! سرش را تڪان میدهد:شاید! در ماشین را برایم باز میڪند و تعارف میڪند ڪہ بنشینم،بدون حرف روے صندلے مے نشینم و بہ بارش برف خیرہ میشوم. حساب میڪنم،یڪ ماہ و نیم بہ آغاز بهار ماندہ،یڪ ماہ و چند روزے بہ تولد پسرم ماندہ. نزدیڪ دوماہ بہ آغاز بیست و پنج سالگے ام ماندہ،بیشتر از شش ماہ از نبودنش گذشتہ... بیشتر از یڪ عمر نخواهد بود...بیشتر از این ها هر ثانیہ در نبودش خواهم مُرد... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ با ذوق خودم را در آینہ نگاہ میڪنم،دستے بہ موهاے اتو ڪشیدہ ام میڪشم و مے چرخم. روزبہ چند روز پیش گفت اگر رنگ موهایم را بلوطے ڪنم با چشم هایم هم خوانے قشنگے خواهند داشت! امروز بہ آرایشگاہ رفتم و رنگ موها و ابروهایم را بلوطے ڪردم. چهرہ ام باز شدہ و تا حد زیادے تغییر ڪردہ،میخواهم بہ سمت ڪمد لباس ها بروم و لباس هایم را عوض ڪنم ڪہ صداے باز و بستہ شدن در خانہ مے آید. _آیہ جان! متعجب در اتاق خواب را باز میڪنم و وارد پذیرایے میشوم،روزبہ همانطور ڪہ ڪفش هایش را در مے آورد بلند مے گوید:خونہ اے؟! نزدیڪش میشوم و لبخند دلبرانہ اے میزنم:سلام! خستہ نباشے! همین ڪہ سر بلند میڪند چشم هایش برق میزنند،پیشانے و ابروهایش را بالا میدهد:شما؟! میخندم:همسر شما! معذب دستے بہ موهایم میڪشم و مے پرسم:خوب شدم؟! احساس میڪنم یہ جورے شدم! ڪیف و ڪتش را روے زمین میگذارد و بہ سمتم مے آید،با دقت نگاهم میڪند. با هر دو دست صورتم را قاب میڪند و بہ چشم هایم زل میزند:بخاطرہ حرف من رفتے موهاتو رنگ ڪردے؟! فقط پیشنهاد دادم! سریع مے گویم:دلم یہ تغییر ڪوچولو میخواست! حالا تغییرہ باب میل آقامون هست؟! پیشانے ام را مے بوسد:خیلے زیاد! آرام مے پرسم:مگہ قرار نبود امروز ساعت شیش بہ بعد بیاے؟! الان ڪہ چهار و نیمہ! ابروهایش را بالا میدهد:میخواے برم ساعت شیش بہ بعد بیام؟! مے خندم:یعنے منظورم اینہ چرا زود برگشتے؟! برنامہ هامو ریختے بهم! نہ لباسامو عوض ڪردم نہ شام پختم! ڪفش هایش را داخل جا ڪفشے میگذارد و مے گوید:فداے سرت! مهمون بے خبر داریم گفتم زود بیام خونہ هم خبرت ڪنم هم ڪمڪت ڪنم! ڪیف و ڪتش را از روے زمین برمیدارم:ڪیہ ڪہ بہ من خبر ندادہ؟! یڪ دستش را دور ڪمرم مے پیچد و همراهم بہ سمت اتاق خواب قدم برمیدارد. _مجید اومدہ بود شرڪت،هے گفت خانمم سراغ شما رو میگیرہ. منم تعارف ڪردم ڪہ امشب بیاید خونہ ے ما. اونم نہ گذاشت نہ برداشت زنگ زد بہ مهسا گفت امشب خونہ ے روزبہ و آیہ دعوتیم! بلند میخندم و در اتاق را باز میڪنم. _چہ دوستاے خارجڪے اے دارے! تعارفے نیستن! وارد اتاق میشویم،مشغول باز ڪردن دڪمہ هاے پیرهنش میشود. انگار براے گفتن چیزے مردد است! ڪیف و ڪتش را روے تخت میگذارم و مقابلش مے ایستم. آرام مے پرسم:چیزے شدہ عزیزم؟! سرش را بلند میڪند و نگاهش را بہ چشم هایم مے دوزد:چے باید بشہ؟! فڪرم بہ سمت آوا میرود! بہ اینڪہ زمانے ڪہ در شرڪت بودم با مجید نامے بر سر آوا جر و بحث میڪرد! شانہ ام را بالا مے اندازم:مربوط بہ آواست؟! لبخند پر رنگے میزند:نہ بابا! سرم را تڪان میدهم:پس یہ چیزے شدہ! پیرهنش را ڪامل درمیاورد:شهاب بہ اصرار بابا برگشتہ شرڪت! _خب! در ڪمد را باز میڪند:همین دیگہ! پشت سرش مے ایستم:مردد بودے اینو بگے؟! نچے ڪشیدہ اے مے گوید و بلوز راحتے سورمہ اے رنگش را از داخل ڪمد بیرون میڪشد. _شهابم امشب میخواد بیاد اینجا! یعنے گفت خواهرش با تو دوستہ و میخواد ببیندت! ذهنم بہ سمت آرزو میرود،بے اختیار لبخند میزنم:آرزوام میخواد بیاد؟! سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد و بلوزش را مے پوشد،ڪنجڪاو نگاهم میڪند:من ڪہ آخر سَر و سِرِ بین خانوادہ ے شما و شهابو ڪامل نفهمیدم! دست هایم را همراہ با زبان درازے دور گردنش حلقہ میڪنم و با شیطنت مے گویم: _پس زندگے شخصے چے میشہ مهندس؟! ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃 ✍نویسنده: Instagram:Leilysoltani
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 لبخند شیطنت آمیزے میزند:فڪر میڪردم من همہ ے زندگیتم! نگاهم را بہ چشم هایش مے دوزم و زمزمہ میڪنم:هستے! محڪم با دو انگشت نوڪ بینے ام را میڪشد و مے گوید:هر طور راحتے! نگو! البتہ اگہ بہ زندگے ما مربوط نمیشہ و تاثیرے ندارہ! لبخند مهربانے نثارش میڪنم:میدونے نصف جذابیت و دلبریت بخاطرہ همین فهم و درڪتہ مهندس؟! مستانہ قهقهہ میزند:عجب! اگہ باب میلتم حرف نزنم با فهم و با درڪم؟! سرم را تڪان میدهم:صد در صد! دست هایم را از دور گردنش آزاد میڪنم،ڪمے فڪر میڪنم و مے پرسم:شام چے بذارم؟! چہ غذایے زود میپزہ؟! همانطور ڪہ رو بہ روے آینہ مشغول شانہ ڪردن موهایش است مے گوید:غذاے رستوران! ڪنارش مے ایستم و مشغول بستن موهایم میشوم،مردد صدایش میزنم:روزبہ! شانہ را روے میز میگذارد:جانِ روزبہ! پیشانے ام را مے خارانم:اون موقع ها ڪہ شرڪت بودم! _خب! _یہ بار ڪہ آوا اومد شرڪت،بعدش تو اتاقت با همین آقا مجید راجع بهش صحبت میڪردے! عصبے بودے! ڪمے فڪر میڪند و مے گوید:آهان! آرہ آوا رفتہ بود پیش مجید. از مجید سراغمو گرفتہ بود،مجید مثلا خواستہ بود آوا عذاب وجدان بگیرہ،گفتہ بود من حالم بہ هم ریختہ ست و تو این سالا ازدواج نڪردم. از این حرفا دیگہ. منم عصبے شدم چرا این حرفا رو زدہ! چطور؟! شانہ اے بالا مے اندازم:همینطورے! بہ سمت ڪمد میروم و ڪت و دامن خوش دوخت سورمہ اے رنگے بیرون میڪشم و روے تخت میگذارم‌. همانطور ڪہ بہ سمت آشپزخانہ مے دوم میگویم:پس آرزوام امشب میاد؟! دنبالم راہ مے افتد:آرہ! با شوق و ذوق مشغول بررسے یخچال میشوم،روزبہ با شڪ مے پرسد:آرزو خواهرتہ؟! تنم یخ میزند! متعجب بہ سمتش بر مے گردم. دست بہ سینہ در چند قدمے ام ایستادہ،نگاهے بہ داخل یخچال مے اندازد:برم سریع خرید یا چیزایے ڪہ میخواے رو داریم؟! با اخم نگاهش میڪنم:چرا اینو پرسیدے؟! دست هایش را از دور سینہ اش آزاد میڪند:راجع بهش حرف نزنیم عزیزدلم! خجول سرم را پایین مے اندازم و بہ سمت یخچال برمے گردم. آرام مے پرسم:شهاب بهت چیزے گفتہ؟! حضورش را پشت سرم احساس میڪنم،مهربان مے گوید:دیدم براے اومدن آرزو شوق و ذوق دارے نتونستم چیزے نگم! عذر میخوام! نفسم را با حرص بیرون میدهم،شانہ هایم را از پشت مے گیرد و بہ سمت خودش بر مے گرداند. آب دهانش را فرو میدهد و سیاهے چشم هایش را بہ چشم هایم مے دوزد:شهاب بهم گفت! قبل از دعوامون تو افتتاحیہ ے پاساژ! لبم را بہ دندان میگیرم و نگاهم را از صورتش مے گیرم. آرام تڪانم میدهد:ناراحتت ڪردم؟! باور ڪن نمیخواستم دخالت ڪنم! حتے تو این مدت چیزے نگفتم تا هروقت خودت دوست داشتے راحت بهم بگے! خجول میپرسم:مامان و باباتم میدونن؟! _نہ! براے چے باید بدونن؟! چرا این شڪلے شدے؟! _خجالت میڪشم! _براے چے؟! _نمیدونم! نفس عمیقے میڪشم،میخواهم از دستش فرار ڪنم! تقلا میڪنم رهایم ڪند اما تڪان نمیخورد،لبخند ڪجے میزند. ابروهایم را بالا میدهم:اجازہ هست برم بہ ڪارام برسم؟! الان مهمونا میان! بے توجہ بہ حرفم دستش را داخل جیب شلوارش مے برد و چیزے بیرون میڪشد. ڪف دستش را مقابلم باز میڪند،نگاهم بہ یڪ غنچہ رز مینیاتورے سرخ مے افتد ڪہ ڪمے پژمردہ شدہ. گل را ڪنار گوشم تنظیم میڪند و مے گوید:هیچوقت از من خجالت نڪش! لبخند ڪم رنگے میزنم و دستے بہ موهایم و غنچہ ے گل میڪشم. زمزمہ میڪنم:بہ قول خودت بمونے برام! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ با دقت و وسواس روسرے شیرے رنگ را ڪہ خطوط آبے رنگ دارد روے سرم مے اندازم و مدل لبنانے میبندم. ڪت و دامن سورمہ اے در تنم خوش نشستہ،با ڪمڪ روزبہ سوپ و زرشڪ پلو با مرغ براے شام درست ڪردم. صداے قل قل خورشت و بوے خوش برنج در تمام خانہ پیچیدہ،صداے صحبت ڪردن روزبہ با یڪے از همڪارانش از اتاق ڪار بہ گوش مے رسد. چادر رنگے ام را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم،ساعت هفت و پنج دقیقہ است. همین ڪہ پایم را داخل پذیرایے میگذارم صداے زنگ در بلند میشود،با عجلہ بہ سمت آیفون میروم. مجید و همسرش را مقابل آیفون مے بینم،سریع گوشے آیفون را برمیدارم و هم زمان دڪمہ را میفشارم. _بفرمایید! میخواهم گوشے آیفون را بگذارم ڪہ نگاهم بہ ماشین شهاب مے افتد! سریع گوشے آیفون را میگذارم و چادرم را سر میڪنم،بہ سمت اتاق ڪار میروم و مے گویم:روزبہ! بلند جواب میدهد:الان میام عزیزم! چند تقہ بہ در میزنم و در را باز میڪنم،پشت میز نشستہ و موبایلش را بہ گوشش چسباندہ. با سر بہ بیرون از اتاق اشارہ میڪنم:مهمونا اومدن! شهابم انگار اومدہ برو بگو بیاد بالا! متعجب نگاهم میڪند،ڪمے بعد از فرد پشت خط خداحافظے و تماس را قطع میڪند. همانطور ڪہ از پشت میز بلند میشود مے پرسد:بگم شهابم بیاد؟! ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
🔥قو انفسکم و اهلیکم نارا 🔥 آیه ۶ سوره مبارکه #تحریم 🌻خود و خانواده خود را از آتش دوزخ، حفظ کنید 🌻
🌷کلّا بل لا تکرمون الیتیم🌷 سوره مبارکه فجر آیه ۱۷ 🚫چنین نیست که می پندارید، بلکه شما یتیمان را گرامی نمی دارید🚫 🆔 @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
🌷کلّا بل لا تکرمون الیتیم🌷 سوره مبارکه فجر آیه ۱۷ 🚫چنین نیست که می پندارید، بلکه شما یتیمان را گرام
❤یتیم نوازی از مهمترین سفارش های امام علی علیه السلام به شیعیانش و همه مسلمانان یتیم نوازی؛ امیرالمؤمنین علیه السلام در وصیت نامه خود می فرمایند: 🔻اَلله اَلله في الأَيتامِ! فلا تَغُبّوا اَفواهَهُم و لايَضيعُوا بِحضَرِتَكُم. 🌷از خدا بترسيد و دربارة ايتام، خدا را شاهد و ناظر بگيريد! مبادا آن‌ها گاهي سير و گاهي گرسنه بمانند و در جمع شما حقّشان ضايع و پايمال گردد. . 📚(نامه ۴۷ نهج‌البلاغه) 🌷پيامبر گرامي اسلام صلي‌الله عليه و آله و سلم»: كُن لِليَتيمِ كَالأَبِ الرَّحيمِ وَ اَعلَمْ اَنّكَ تَزرَعُ كذلِكَ تَحصُدُ. 🔻نسبت به يتيم مانند يک پدر عطوف و مهربان باش و بدان که تو امروز (هرچه) مي‌کاري (فردا) آن را درو خواهي کرد. 📚 (بحارالانوار، ج ٧٧، ص ١٧١) 🌹فَأَمَّا الْإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ فَأَکْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَکْرَمَنِ ۱۵ وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَهانَنِ ۱۶ کَلاَّ بَلْ لا تُکْرِمُونَ الْيَتيمَ ۱۷ وَ لا تَحَاضُّونَ عَلي طَعامِ الْمِسْکينِ ۱۸ سوره مبارکه فجر 🌺ترجمه: ۱۵) اما انسان هر گاه که پروردگارش او را آزمایش کند و اکرام نماید و نعمت بخشد ، گوید: پروردگارم مرا گرامی داشت ۱۶) و اما هر گاه که او را آزمایش کند و روزی را بر او تنگ گیرد ، گوید: پروردگارم مرا خوار کرد. ۱۷) چنین نیست ( که می پندارید ) بلکه یتیم را گرامی نمی دارید. ۱۸) و بر اطعام فقیران یکدیگر را ترغیب نمی کنید. 🆔 @tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 غربال شدن در آخرالزمان 👤 استاد علی اکبر رائفی پور #آخرالزمان @tark_gonah_1
هیچ کجای دنیا بازیگران اینطور که در ایران هستند در تمام امور نظامی و سیاسی و فرهنگی دخالت نمیکنند شما بازیگری بازیتو میکنی پولتو میگیری اینکه با حرفهای گمراه کنندت با احساسات ملت بازی کنی درست نیست حرفهایی که بدون کمترین اطلاعاتی میزنی مردم گوشتون به حرف سلبریتی ها نباشه @tark_gonah_1
کمپینی که علی کریمی راه انداخت مسیح علی نژاد حمایتش کرد و آمد نیوز نشرش داد مردم مراقب باشید هر وقت دشمن تبلیغ یچیزی رو کرد شما برعکسش عمل کنین/ راه چاره زمانی بود که باید به یه رئیس جمهور معقول رای میدادن نه الان #بخرید_کالای‌ایرانی‌بخرید @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 #آیه_های_جنون #قسمت_صد_و_هفتم #بخش_پنجم لبخند شیطنت آمیزے میزند
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم. همانطور ڪہ ڪاپشن مشڪے رنگش را بہ تن میڪند مے ڪند مے پرسد:مطمئنے؟! لبخند میزنم:مهمون حبیب خداست! بہ قولے دشمنمونم بیاد جلو در خونہ مون برش نمے گردونیم! لبخندے میزند و از خانہ خارج میشود،براے استقبال ڪنار در مے ایستم. مجید و مهسا از آسانسور پیادہ میشوند و با روزبہ احوال پرسے میڪنند،روزبہ گرم خوش آمدگویے میڪند و سوار آسانسور میشود. مجید همانطور ڪہ جعبہ ے شیرینے را در دستش جا بہ جا میڪند بہ مهسا مے گوید جلوتر برود. لبخند گرمے میزنم و سریع مے گویم:سلام خوش اومدید! مهسا بہ سمتم مے آید و دستش را دراز میڪند:سلام! خیلے ممنون آیہ جان! خوبے؟! گرم دستش را میفشارم:ممنون عزیزم! احوال شما؟! در را تا آخر باز میڪنم و تعارف میڪنم وارد بشوند،مجید جعبہ ے شیرینے را بہ دستم میدهد و همراہ مهسا بہ سمت مبل ها مے روند. سریع جعبہ ے شیرینے را داخل یخچال میگذارم و مشغول ریختن چاے میشوم. صداے مهسا از پذیرایے مے آید:چہ خونہ ے دنج و قشنگے دارید! جواب میدهم:لطف دارے! چشماے خوشگلت قشنگ مے بینن! چادرم را مرتب میڪنم تا سینے چاے را بردارم ڪہ صداے باز و بستہ شدن در مے آید. ڪنجڪاو از داخل آشپزخانہ سرڪ میڪشم،روزبہ همراہ آرزو ڪنار در ایستادہ. دلم براے آرزو میرود،روزبہ همانطور ڪہ ڪاپشنش را در مے آورد بہ مهسا و مجید دوبارہ خوش آمد مے گوید. سپس بلند مے گوید:آیہ خانم! بیا مهمون ویژہ ت اومد! آب دهانم را با شدت فرو میدهم،با قدم هاے سست از آشپزخانہ خارج میشوم. آرزو معذب ڪنار روزبہ ایستادہ و سرش را بہ سمت من برگرداندہ. بہ چند قدمے اش میرسم،نفس عمیقے میڪشم و سعے میڪنم صدایم نلرزد. _سلام آرزو جان! ڪامل بہ سمتم بر میگردد،پالتوے زرشڪے رنگے همراہ با شلوار جین و شال مشڪے رنگ بہ تن ڪردہ. مردمڪ قهوہ اے چشم هایش بے حرڪتند،مقابلش مے ایستم. همین ڪہ دست هایم را باز میڪنم در آغوشم جاے میگرد. محڪم بہ خودم مے فشارمش و مے گویم:خوش اومدے عزیزدلم! روزبہ با لبخند نگاهمان میڪند،آرزو محڪم مے فشاردم و با بغض مے گوید:سَ...سلام! ببخشید مزاحمت شدم! محڪم گونہ اش را مے بوسم:این چہ حرفیہ؟! مراحمے! پس آقا شهاب ڪو؟! لبخند میزند:ڪار داشت منو رسوند رفت. لبخند مهربانے نثارش میڪنم:خوب ڪارے ڪردے اومدے! محڪم دستم را مے فشارد،آرام مے گوید:ممنون خواهرے! دلم غنج میرود براے خواهر گفتنش،دستش را گرم میفشارم. با سرفہ ڪردن روزبہ بہ خودم مے آیم،همانطور ڪہ دست آرزو را گرفتہ ام ڪمڪ میڪنم پالتویش را دربیاورد. رو بہ روزبہ مے گویم:عزیزم میشہ سینے چایے رو بیارے؟! روزبہ دستش را روے چشمش میگذارد:چشم! اطاعت امر! پالتوے آرزو را آویزان میڪنم،همراهش بہ سمت مبل ها مے روم و ڪمڪ میڪنم روے مبل بنشیند. روزبہ سینے چایے بہ دست بہ ستمان مے آید،میخواهم سینے را از دستش بگیرم ڪہ اجازہ نمیدهد و بہ سمت مجید و مهسا مے رود. سریع بہ سمت آشپزخانہ میروم و جعبہ ے شیرینے را از داخل یخچال بیرون میڪشم. با وسواس و مرتب شیرینے ها را داخل ظرف شیرینے خورے مے چینم و بہ سمت پذیرایے راہ مے افتم. مجید بہ شوخے رو بہ من مے گوید:آیہ خانم! از دوران نامزدے رو روزبہ ڪار ڪردید یا بعد از عروسے؟! ظرف شیرینے را مقابلش میگیرم و مے پرسم:چطور؟! شیرینے اے برمیدارد و مے خندد:حسابے ڪدبانو شدہ! آرام مے خندم،مهسا با چشم و ابرو اشارہ میڪند:یڪم یاد بگیر! ظرف شیرینے را مقابل‌ مهسا میگیرم،تشڪر میڪند و شیرینے اے برمیدارد. مجید چهرہ ے معمولے و پختہ اے دارد،مشخص است بہ تیپش اهمیت زیادے میدهد و مارڪ پوشے برایش مهم است! پوست گندمے اے دارد و چشم هاے ریز عسلے رنگ. موهاے مشڪے رنگش را مدل خامہ اے زدہ،بوے عطرش ڪمے بیش از حد تند است‌. برعڪس مجید،مهسا سادہ و شیڪ پوش است‌. قدش متوسط و استخوان درشت است،رنگ پوست سفیدش با چشم هاے درشت مشڪے رنگش تضاد زیبایے دارد. ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃 ✍نویسنده: Instagram:Leilysoltani
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 ابروهاے مشڪے رنگش را قاب ڪردہ،ڪمے از موهاے مشڪے رنگش را بیرون ریختہ و آرایش ملایمے دارد. با وقار روے مبل نشستہ و پاے راستش را روے پاے چپش انداختہ. شال بافت یشمے رنگے همراہ مانتوے سبز تیرہ اے بہ تن ڪردہ،نگاهے بہ من مے اندازد و مردد مے پرسد:میتونم شالمو بردارم؟! چند لحظہ ساڪت نگاهش میڪنم،سریع بہ خودم مے آیم و لبخند تصنعے اے تحویلش میدهم:راحت باش عزیزم! تشڪر میڪند و شالش را از روے سرش برمیدارد،ڪنار آرزو مے نشینم و داخل پیش دستے اش برایش شیرینے میگذارم. بے اختیار بہ روزبہ نگاہ میڪنم،حواسش بہ مهسا نیست. نگاهش را بہ مجید دوختہ و مشغول صحبت از ڪارهاے شرڪتشان هستند. نفسے میڪشم و رو بہ مهسا میگویم:چاییت سرد نشہ! فنجان چایش را برمیدارد و مهربان مے گوید:ببخش نتونستم براے عروسے تون بیام! حال بابا خیلے بد بود اصلا شرایط شرڪت تو جشنو نداشتم. جرعہ اے از چایش را مے نوشد و رو با آرزو مے گوید:ما با هم آشنا نشدیم! افتخار آشنایے میدین عزیزم؟! آرزو سرش را بہ سمت مهسا بر مے گرداند،گرم جواب میدهد:آرزو هستم! دوست آیہ و خواهر شهاب دوست آقا روزبہ و همسرتون! مهسا سریع مے پرسد:شما خواهر مهندس فراهانے اید؟! آرزو سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد:بلہ! همراہ مهسا و آرزو مشغول صحبت ڪردن میشویم،مجید و روزبہ آنقدر غرق بحثشان شدہ اند ڪہ اصلا حواسشان بہ ما نیست! با مهسا احساس راحتے میڪنم،خونگرم و مودب است. آرزو ڪمے سرد و معذب است،ڪمے بعد شام را در شوخے و خندہ صرف میڪنیم. آنقدر گرم صحبت شدہ بودیم ڪہ حواسمان بہ ساعت نبود،شهاب ساعت یازدہ بہ دنبال آرزو آمد. دل ڪندن از آرزو برایم سخت بود،قول گرفتم بیشتر ببینمش. مهسا و مجید هم ساعت دوازدہ خداحافظے ڪردند و رفتند. تڪانے بہ گردنم میدهم،روزبہ مشغول جمع ڪردن پیش دستے هاے میوہ است. خمیازہ اے میڪشد و پیش دستے ها را بہ سمت آشپزخانہ مے برد. لبخند ڪم رنگے میزنم و مے گویم:خودم فردا جمع میڪنم روزبہ! برو بخواب خستہ اے! پیش دستے ها را با دقت داخل ماشین ظرف شویے مے چیند. _الان تموم میشہ! بہ سمت اتاق خواب میروم و سریع لباس هایم را عوض میڪنم. صداے جمع ڪردن ظرف ها بہ گوش مے رسد. چشم هایم را مے مالم و دوبارہ بہ پذیرایے برمیگردم. روزبہ صاف مے ایستد و بہ ماشین ظرف شویے اشارہ میڪند:ظرفایے ڪہ میشدو تو ماشین چیدم! موهایم را روے شانہ هایم میریزم،خستہ اما با محبت نگاهش میڪنم:دستت طلا و جواهر! چشم هایش را باز و بستہ میڪند،همانطور ڪہ برق ها را خاموش میڪند بہ سمت اتاق خواب مے آید. وارد اتاق خواب مے شود و مے گوید:نمیخواے بخوابے؟! پشت سرش وارد اتاق میشوم و مے گویم:خستہ ام! اما نمیدونم چرا دوست دارم یڪم قرآن بخونم بعد بخوابم! میرم اتاق ڪار تا راحت بخوابے! همانطور ڪہ روے تخت دراز میڪشد مے گوید:همین جا بخون! _اذیت نمیشے؟! چشم هایش را مے بندد و طاق باز دراز میڪشد:نہ عزیزدلم! سریع وضو میگیرم و چادر سر میڪنم،گوشہ ے اتاق مے نشینم و قرآن ڪوچڪ جیبے ام را باز میڪنم. غرق خواندن سورہ ے حجر میشوم،بہ آیہ ے چهل و هشتم مے رسم. سرم را بلند میڪنم،نگاهم را بہ روزبہ مے دوزم. روے پهلوے راست،سمت من آرام خوابش بردہ. ساعدش را روے پیشانے اش گذاشتہ و آرام نفس میڪشد. آرام میگیرم از آرامش چهرہ اش! بند بندِ وجودم بستہ شدہ بہ بند بندِ وجودش! پتویش ڪمے ڪنار رفتہ،سریع بلند میشوم و ڪنار تخت مے ایستم. همانطور ڪہ پتو را ڪامل رویش میڪشم آیہ ے بعدے را آرام زمزمہ میڪنم: نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ. روزبہ ڪمے در جایش جا بہ جا میشود،نمیدانم چرا یڪهو بغض سنگینے در گلویم مے نشیند.دل آشوبش میشوم!بہ معنے آیہ چشم مے دوزم. "بہ بندگانم خبر دہ كہ من آمرزندہ و مهربانم!" قطرہ ے اشڪے روے گونہ ام سُر میخورد،لبہ ے تخت مے نشینم و نفس عمیقے میڪشم. چشم از روزبہ برنمیدارم،آرام انگشت هایم را داخل موهایش مے لغزانم. _چرا من انقدر نگرانتم؟! چرا وقتے ام ڪہ ڪنارتم دلواپسم چیزیت بشہ و از پیشم برے؟! قطرہ ے اشڪے دوبارہ خودش را روے گونہ ام رها میڪند! _چرا من انقدر دوستت دارم دار و ندار؟! 🌙مثل هر شب،بے تفاوت شب بخیرے گفت و رفت! مثل هر شب،تاسحر،در خود مرورش مے ڪنم...🌙 ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃 ✍نویسنده: Instagram:Leilysoltan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ملاقات علی بن مهزیار با امام زمان (عج) 👤 استاد احسان عبادی @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
🌺پیامبر رحمت ص: ❤️هر چه ایمان انسان کامل تر باشد، به همسرش بیشتر محبت می کند.❤️ 📚بحارالانوار، ج103
🌹امیرالمؤمنین علیه السلام : بزرگترین گناه تجاوز به مال دیگران است. 📚تحف العقول ص 217 🆔 @tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 دانلود #کلیپ 🔺قربانی کردن انسان 1⃣ قسمت اول : آیات شیطانی 👤 استاد رائفی پور @tark_gonah_1
بین خودنمائی و آرایش باحجاب و چادر چه تناسبی است! مگر #فلسفه حجاب پوشاندن زینت ها و زیبایی ها از نامحرم نیست؟ زینت ها مثل : لاک ناخن رژ لب ابروهای رنگ شده(و اصلاح شده) آرایش صورت خط چشم و.... اینها از نظر مراجع تقلید و اسلام زینت است و دیدن آنها توسط نامحرم #حرام / #حرام / #حرام است حالا شما هی #جولان بده خواهر @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 #آیه_های_جنون #قسمت_صد_و_هفتم #بخش_هفتم ابروهاے مشڪے رنگش را ق
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 نفس عمیقے میڪشم و ڪنار پنجرہ مے ایستم،دیگر دلم نمے آید بہ گذشتہ ها بازگردم! دیگر دلم نمیخواهد گذشتہ ها را مرور ڪنم! دلم نمے خواهد بہ نبودنش برسم،بہ حالا... میخواهم تا ابد در روزهایے ڪہ بود بمانم!روزهاے با او سالگے! زمان متوقف بشود و من بمانم و روزبہ و خانہ نقلے گرم مان... من بمانم و عشق آرام مان... من بمانم و بودنش...تا ابد... هرچقدر بہ گذشتہ ها سفر ڪنم،هرچقدر بخواهم بہ هادے فڪر ڪنم و حسرت نبودنش را بخورم. هرچقدر بخواهم خودم را سرزنش ڪنم ڪہ چرا بہ فرزاد و حرف هاے چهار سال قبلش اهمیت ندادم،بازبہ این میرسم ڪہ هیچڪس برایم جایش را پر نمیڪند! هیچڪس برایم روزبہ نمیشود!اگر هزار بار هم بہ چهار سال قبل برگردم با اطمینان و انتخابش میڪنم!پایش مے مانم! مگر عشق جز این است ڪہ زیباترین و دل آزردہ ترین اشتباهت باشد و تو در هر نفس باز برایش بمیرے؟! دلم نمیخواهد نبودنش روے سرم آوار بشود،میخواهمبا خیالش خوش باشم...با یادگارے اے ڪہ برایم بہ جا گذاشتہ... چشمهایم را مے بندم و پیشانے ام را بہ روے شیشہ ے سرد مے چسبانم. نفسم ڪمے تنگ است،تلاشے براے باز شدن نفسم نمیڪنم! من بدون تو نفس ڪشیدن میخواهم چہ ڪار؟! قطرہ ے اشڪے آرام روے گونہ ام مے لغزد،بیشتر از شش ماہ گذشت! یڪبار هم دلم نیامد سر مزارش بروم!آب دهانم را با شدت فرو میدهم. میخواهم‌ تا ابد خودم را گول بزنم...میل ها را در دستم بگیرم و ڪاموا را روے دامنم بگذارم. بنشینم رو بہ روے همین پنجرہ،شال ببافم برایش تا بیاید. یڪ ماہ،دو ماہ،سہ ماہ،چهار ماہ،پنج ماہ،شش ماہ،یڪ سال،دو سال،سہ سال،اصلا هزار سال بعد! صداے زنگ در بیاید و فریاد یاسین ڪہ بگوید:آیہ!روزبہ اومدہ! دوبارہ قلبم جان بگیرید و شادے سرایت ڪند بہ چشم هایم! نگاهم را از شال تازہ بافتہ شدہ بگیرم و بہ پنجرہ بدوزم،با همان لبخند منحصر بہ فرد نگاهم ڪند. بگویم:بالاخرہ برگشتے؟! چشمهایش را بہ نشانہ ے تایید بندد و باز ڪند،لبخند بزنم و بگویم:میدونستم برمیگردے! و بعد براے همیشہ غرق بشوم در چشم هایش... جنون ڪہ شاخ و دم ندارد...خیلے وقت است مجنون شدہ ام و از این وضع راضے ام! شدہ ام همان ڪہ گفت! آیہ ے جنون... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سارہ غش غش مے خندد و مے گوید:حال ڪردے چطور حال صمدے رو گرفتم؟! آرام میخندم:حقش بود انصافا! دستم را مے گیرد و با احتیاط روے برف ها قدم برمیدارد،نفسم را با شدت بیرون میدهم ڪہ بخار بلند میشود. سارہ پیشانے اش را مے خاراند و مے پرسد:گفتے برادر شوهرت مجردہ؟! ابروهایم را بالا میدهم:آرہ! چشمڪے نثارم میڪند:نمیخواے یہ دخترِ خانم و همہ چیز تموم بهش معرفے ڪنے؟! از حیاط دانشگاہ خارج میشویم و مقابل در مے ایستیم. _نہ عزیزم! نیاز بہ معرفے من نیست! ایشے مے گوید و مے پرسد:با تاڪسے بریم؟! نگاهے بہ اطراف مے اندازم و مے گویم:روزبہ میخواد بیاد دنبالم! تورم مے رسونیم. جدے نگاهم میڪند و مے گوید:بهتون افتخار میدم و میام! پشت چشمے برایش نازڪ میڪنم و چیزے نمیگویم،چند لحظہ بعد ماشین روزبہ را مے بینم. با لبخند برایش دست تڪان میدهم،بوقے برایم میزند و ماشین را ڪنار جدول پارڪ میڪند. صبح گفت بہ عنوان شیرینے خریدن ماشین،دنبالم مے آید تا در برف بستنے مهمانم ڪند! روزبہ سریع از ماشین پیادہ میشود و بہ سمتمان قدم برمیدارد. دو نفر از دخترهاے ڪلاس در چند قدمے مان ایستادہ اند،با ایما و اشارہ بہ روزبہ اشارہ میڪنند و سپس بہ من!بعد پقے مے زنند زیر خندہ! توجهے نمیڪنم،سارہ با اخم مے گوید:بهشون توجہ نڪن! چند ثانیہ بعد یڪے شان سرفہ میڪند و با لحن تمسخر آمیزے مے پرسد:همسرتونن آیہ جون؟! جدے نگاهش میڪنم و خونسرد جواب میدهم:بعلہ! دوستش با آرنج بہ پهلویش میزند و با خندہ مے گوید:چقدر ڪم سن و سال بہ نظر مے رسن! پوزخندے میزنم و چیزے نمے گویم،سارہ هم مے خندد:شمام خیلے بے ادب و ڪم فهم بہ نظر میرسے! سپس دست من را میگیرد و بہ سمت روزبہ راہ مے افتد،زیر لب مے گوید:ترشیدہ ها! خودشون هر ڪارے میڪنن تا خودشونو بہ نمایش بذارن بلڪہ یڪے بپسندشون اونوقت واسہ بقیہ ادا اطوار در میارن! بیخیال میخندم:بہ من تیڪہ انداخت،تو چرا ناراحتے؟! نفسش را با حرص بیرون میدهد:چون پررو و بے ادبن! شانہ ام را بالا مے اندازم:با اینا دهن بہ دهن شدن فایدہ اے دارہ؟! بہ چند قدمے روزبہ مے رسیم،دست هایش را داخل ڪاپشن مشڪے رنگش بردہ و صاف ایستادہ. سریع مے گوید:سلام! خستہ نباشید! سارہ بہ خودش مے آید،مودبانہ با روزبہ سلام و احوال پرسے میڪند. میخواهم بہ سمتش قدم بردارم ڪہ تعادلم را از دست میدهم،قبل از این ڪہ روے زمین پخش بشوم روزبہ سریع محڪم هر دو دستم را مے گیرد و بلند مے گوید:مراقب باش! ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃 ✍نویسنده: Instagram:Leilysoltani