از مُخَیِّم الشاطی تا زعفرانیه
توی دانشگاه ادبیات خوانده بود.شعرهای نزار قبانی را از بر بود.یک آدم معمولی که سال ها ادبیات خوانده توی خوش بینانهترین حالت،نویسنده معروفی می شود.البته اگر تا پیش از آن عاشق دختری نشده باشد. عشق آدم را استثمار می کند و دست و پایش را می بندد و بی آنکه زورش برسد قاعده حب الوطن من الایمانش را دور می زند و زیر آبی می رود.مثل عشق روزنامه نگار فلسطینی به ریتا دختر یهودیه.که عاقبت جاسوس صهیونیست ها از آب درآمد.
توی دانشگاه،ادبیات خوانده بود و شعرهای محمود درویش را از بر بود اما دانشجویی که مادرش او را توی مخیم الشاطی به دنیا آورده، با دانشجویی که از جنگ مهاجرت کرده و یک گوشه آرام لم داده ،فنجان چایش را جلو لبش گرفته و هی فوت کرده و هی هورت کشیده و دست اخر هویت مادرزادی اش را با هر پُک سیگار توی غزلهایش دود داده خیلی فرق دارد.
توی دانشگاه،ادبیات خوانده بود و شعرهای معین بسیسو را از بر .اما مخیم الشاطی تا خِرتناق توی جنگ فرو رفته بود.توی جنگ حلوا قسمت نمی کنند.زاویه دید متولدین اردوگاه با پنجره ای که بقیه آدمها از پشتش دنیا را می دیدند فرق داشت.درس خواندنشان،مشغله های دانشجوئی شان،آرمان هایشان.همه چیز برای متولدین اردوگاه در دل مبارزه معنا پیدا می کرد حتی عشق.
توی دانشگاه ادبیات خوانده بود اما سید قطب را دوست داشت.بیشتر از شعرهای محمود درویش و قبانی و بسیسو.
سید گفته بود «به جای نوشتن این همه کتاب، به جای این به جای این همه سخنرانی،بهجای اداره ی این همه مسجد،حرکتی برای ترویج آرمانتان بزنید .بروید در گوشه ای از دنیا ولو در یک جزیره ای دور افتاده حکومت اسلامی تشکیل بدهید که اثرش از هزاران کتاب، هزاران سخنرانی در ترویج آرمان ها، بیشتر است.
توی دانشگاه ادبیات خوانده بود اما با شعر که نمی شد فلسطین را از چنگ اسرائیل بیرون کشید.میدان مبارزه اوجایی بزرگتر از اردوگاه مخیم و دانشگاه ادبیات بود.باید دوشادوش مبارزانی می ایستاد که آن ها هم شرافتشان را در مبارزه پیدا کرده بودند.مبارزانی مثل شیخ احمد یاسین ،مثل رنتیسی ،مثل قاسم...
توی دانشگاه ادبیات خوانده بود.نویسنده معروفی نبود.اما همه دنیا او را به آرمانش می شناختند.سید گفته بود شاعرها زیادند بروید خودتان شعر باشید ،بجای نوشتن از مقاومت ،تفنگ بردارید،بجنگید....
متولد مخیم الشاطی بود.پسرهایش شهید شدند.نوه هایش ،خواهرش.خانه اش با خاک یکسان شد.شده بود قلبی که بیرون از سینه صاحبش می تپد. قصیده بلندش داشت شکل می گرفت.مانده بود بیت آخر.
توی بیت آخر داشت قرآنمی خواند که سفیر موشک،دیوار اتاق ساختمان زعفرانیه را شکافت
حیف!
چیزی تاقله نمانده بود...
هوای کوهستان توچال بوی خاک و خون می داد.بوی اردوگاه مخیم.توی دانشگاه ادبیات خوانده بود ولی برای یک مبارز زندگی در شهادت معنا پیدا می کرد.
https://eitaa.com/tayebefarid
🌿روزنگاشت اربعین ۱۴۰۳
به قلم طیبه فرید
«صبحِ کافر ،شبِمسلمان»
پشت سرمان امیدیه است و پیش رویمان بندر ماهشهر و ماشینی که توی دست اندازی سیاه جاده قیقاج می رود به سمت نور.ساعت از دو نیمه شب گذشته.توی حرکت و لرزش ماشین این کلمات را تایپ می کنم.
امروز بدجوری خُلقم تنگ بود.یادمنیست هیچسفر اربعینی را بی حاشیه وعینآدم کوله امرا بسته باشم.کلا انگار قراراست هر کسی بار و بندیل سفر اربعینش را می بندد کمی از ترس آن شب خروج سید الشهدا از مدینه بیفتد توی جانش.
فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً.....
ترس از اینکه رد پای خودم را روی خاک مشایه می بینم یا نه.
امروز، صبحش کافر بود و شب مسلمان.البته این ها حرف است،مخلوقات از ابتدای خلقت تسلیم محض بودند الا آدم...درباره دجله بی نوا هم روایت آمده که او کافر است و فرات مومن.بماند که زمان و مکان شرافتش را از آدم ها می گیرد و حتما مردم حاشیه دجله آداب مسلمانی را رعایت نمی کردند وگرنه اگر رود و کوه و پدیده های غیر آدمیزادی اراده داشتند فرات به کفر نزدیک تر بود تادجله.
داشتم می گفتم که صبحمان کافر بود.کافر حربی....
کلی کارهای نیمه کاره را داشتم می گذاشتم که بروم سفر آن هم با چه فیلمی.از چهارنفر سه تایمان منتظر بودیم گذرهایمان برسد.ولی پستچی آمده بود با دو تا پاکت.استعلام گرفتیم مراحل صدور گذر سوم وسط کار متوقف شده بود.عملا همه برنامه هایمان به هم می ریخت.گذرنامه قبلی مان هنوز دو ماه زمان داشت اما قانونا زیر شش ماه می شد و این یعنی هیچی!داشتم فاتحه سفرمان را می خواندم اما خبرگزاری های رسمی که تا همین چند روز پیش گفته بودند طرف عراقی قبول نکرده اعلام کردند که گذرنامه های زیر شش ماه هم استثنائا برای اربعین امسال حق خروج دارند.دوباره تب و تابش افتاد توی جانم.
تا با حول و ولا کوله هایمانرا ببندیم ساعت از سه و نیم بعد از ظهر هم گذشته بود.توی مسیر تلفنی بافامیل های رده الف خداحافظی کردم .فامیل رده الف یعنی آنهایی که خیلی به گردنمان حق آب و گل دارند.با خیلی ها هم خداحافظی نکردم اما خیلی بیادشان بودم وخودشان خبر نداشتند. تنش اتفاق های صبح گیر کرده بود توی حلقم.
صدای ملاباسم که از باندهای ماشین سرریز کرد چشمهایم شروع کرد به سوختن و خیس شدن
اسامیکم اسجله اسامیکم
هله بیکم یا زوار هله بیکم
تِزورونی ...
کم کم اندازه چیزی که توی حلقم مچاله شده بود داشت کوچک و کوچکتر می شد.انگار یکی همیشه چند لحظه قبل از مهر و موم کردن لیست زائرهای اربعین اسم ما را می چپاند زیر همه اسمها.
جاده تاریک بود.سفر اربعین مومن بود اما از آنمومن های سختگیر.....
انگار می خواست کمی از ترس آن شب امام را بیندازد توی جانمان.
کلمات آخر این متن را که می نویسم پیش رویمان آبادان است و پشت سرمان بندر امام .خواب آمده توی چشم هایم.چهل و هفت دقیقه دیگر تا شلمچه مانده.
صبحمان کافر بود ،کافر حربی .شبمان اما مومن است.هر چند کمی سختگیر...
انگار می خواهد سختی های زینب کبری را یادمان بیاورد وقتی بعد از چهل روز داشت بر می گشت سمت کربلا....
به قلم طیبه فرید
#اربعین
https://eitaa.com/tayebefarid
🌿روزنگاشت اربعین ۱۴۰۳
✍️به قلم طیبه فرید
«همسفر»
بارها با چشم های خودم دیدم که همه جای زندگی آدم به همه جایش وصل است...انگار یک میلیمترش هم قِسِر در نرفته.مسئله اینجاست که ما گاهی آن قدر توی حاشیه های پررنگ تر از متن زندگی گیر می افتیم که اینهمه چیزِ به هم مربوط به چشمماننمی آید.پایمان را کج می گذاریم زندگی مست می شود و سر ناسازگاری می گذارد،یک جاهایی یک کم که مومن می شویم اوضاع بر می گردد روی روال مستقیم.نه اینکه بی مشکل باشدها نه!اتفاقا می بینی وسط بدبختی ها شناوری اما تکلیف خودت را می دانی.عمر سعد اگر می دانست همه جای زندگی آدم به همه جایش وصل است برای اینکه چشمش به سید الشهدا نیفتد عجله می کرد و می رفت یک قبرستانی خودش را گم و گور می کرد!
پنجم مرداد همین امسال یادداشت «ضیا خانم»را که نوشتم نمی دانستم این روایت کجای زندگی ام را می خواهد به کجایش بدوزد.ذهنم آن قدر خسته بود که فکر نمی کردم اربعین رفتنی باشم.سفر اربعینی که یک جوری عُسر و یُسرش هنرمندانه به هم پیچیده که پهلو می زند به هر چه گره وتعلیق است.اصلا آدمهیچ کاره بودن خودش را حس می کند.
اربعین رفتنمان پا در هوا بود حتی نمی دانستیم همسفرمان کی هست.اینها را اربعین رفتهها خوب درک می کنند.انگار خودشان روز و ساعت و همسفر آدم را مشخص می کنند.منکجا به مخیله اممی رسید قرار است همسفر فاطمه باشم؟!
فاطمه دختر سید علا قهرمان مفقود الاثر روایت ضیا خانم!
اولش به فال نیک گرفتم اما بعد دیدم نقل فال و اینجور قصه ها نیست.جنس سفرمان با بارهای قبل فرق کرده...
یکی روایت پنجم مردادم را گره زده بود به اربعین.
قصه حضور فاطمه را در خلال روایت ها می نویسم.
#روایت_اربعین
https://eitaa.com/tayebefarid
https://eitaa.com/tayebefarid/950
🌿روزنگاشت اربعین ۱۴۰۳
✍️ طیبه فرید
«عین .صاد *با شلوار کتانی»
عصر هوا خُنَکان راه افتادیم توی جاده.با خوف و رجاء.خوف از اینکه سفر است و هزار جور فراز و نشیب دارد.ظهر که داشتم خانه را جارومی کردم و غبار روی وسایل را می گرفتم از ذهنم گذشته بود که شاید بار آخر باشد،کاش حداقل به کربلا برسم.سفر اربعین که همه اش پیچ و تاب است.اما امیدم بیشتر از خوفم بود.رجای به اینکه ارزش نیّت آدم پیش خدا محفوظ است.هرچند یک آدم اهلی سر به راه از اعماق دلم آرزو کرده بود یک بار دیگر توی غروب آفتاب ،ابتدای بین الحرمین بایستم و یک دل سیر امامحسین را از باب الشهدا نگاه کنم و یکی یکی شهدا را توی ذهنم مرور کنم.بیاد مصطفی صدرزاده ، سید علی زنجانی ، حاج احمد متوسلیان ،هادی ذوالفقاری.....بیاد.....ان شاالله روزیِ خودم.
صدای حسینخیرالدین از بلندگوهای ماشین سرریز شده بود و بدجوری به جنبه های رجائی حس و حالم دامن می زد.
یا جمیلاً زاده الحزن جمالاً
شَیبَه المخضوب یکسوه جلالاً
یا هلالا فوق رمح یتلالا
اذن الله له ان یتعالی...
انت الذی هدیتنی....
آدم اهلی درونم هی می گفت ان شاالله می بینمش.از پنجره باب الشهدا.می روم دیوارها و درهای حرمش را بغل می کنم...
عطر شالیزارهای برنج، جاده«مصیری_بابا میدان» را گذاشته بود روی سرش.مسیر پیش رویمان جاده همیشگی بود اما حس وحال جایی که داشتیم با سرعت صد و بیست تا به سمتش فرار می کردیم سایه انداخته بود روی سر راه.همیشه همینطوری بود .انگار فصل اربعین جوهرِ حرکت جوهری عناصر میان مبدا و مقصد از زمان های معمولی خیلی غلیظ تر بود.ما و جاده و ماشین ها و مغازه ها و خانه ها و آدم ها همه داشتیم رو به جایی حرکت می کردیم. حتی موکب های بین راهی...
آداب موکب داری عراقی ها آن قدر جوهرش پر رنگ بود که پس داده بود به این وَرِ مرزها.انگار آدم ها خوش نداشتند توی عاشقی از هم عقب بیفتند.گرچه سفره داری باشد.الله اکبر اذان مغرب رسیدیم کوپن.عطر شالی ها بیشتر از هر جای دیگر مسیر غوغا کرده بود.پشه ها دخلمان را آوردند که خدایی نکرده دل به آن یُسر کوتاه عطر شالیزار برنجو نوای دلنشین فأهدنا بکربلای حسین خیرالدین نبندیم و از حالت خوف و رجایمان در نیائیم.
جای ایستادن نبود.حسابی مستفیضمان کردند.دوباره سوار شدیم وموکب بعدی جوانان حسینی گچساران ایستادیم تا نفسی بگیریم و دوباره جاده را گز کنیم.همان اثنای پیاده شدن صحنه آشنایی چشمم را گرفت!
آقای عین .صاد طوری بی عبا و عمامه با شلوار کتانی و پارچ آب به دست داشت برای ملت تشنه لیوان لیوان آب می ریخت!
آدم اهلی درونم دوباره شروع کرد به بافتن که «عین .صاد سفره دار روحآدم ها بود و هست. افکارش همین پارچ آبست هر کسی اندازه پیاله اش و شدت تشنگی اش از دست او آب می گیرد.بین زائرهای اربعین آدمهائی هستند که امسالشانبا سال قبل خیلی توفیر دارد فقط بخاطر خواندن آثار عین .صاد.کار او اگر سفره داری نبود پس چی بود؟»
خیلی حرف می زد اما پر بیراه نمی گفت.
مگر سفره داری فقط آب و غذا دست مردم دادن است؟!
او را با شلوار کتانی در قاب دوربینم ثبت کردم. به این امید که رستگار شوم.
*علی صفائی حائری
#روایت_اربعین
https://eitaa.com/tayebefarid
🌿روزنگاشت اربعین ۱۴۰۳
✍️طیبه فرید
«آن طرفِ نوار مرزی»
الله اکبر اذان صبح با چشم های مستِ از خواب رسیدیم شلمچه.خدا می دانست چقدر از راه را توی چرت زدن رانندگی کرده بودیم و چقدر را توی بیداری.اول گیت عراق منتظر مهر خوردن گذرهایمان ایستادیم که دوتا زن جوان تکیده با پوششی شبیه اتباع، خیلی ریز و فرز از پشت سرمان رد شدند.یکیشان بچه ریز نقشی با موهای مشکی زغالی زده بود زیر بغلش.همینقدر ساده بی اینکه گذری نشان داده باشد گذشته بود.چجوری توانسته بودند تا اینجا خودشان را برسانند.چجوری می خواستند با این بی نام و نشانی برگردند؟اصلا بر میگشتند؟خدا عالم بود.
هرساله گوشه ای از این بی وطنی غریب را توی همین نوار مرزی دیده بودم.آدم های بی گذرِ سرگردان، موقع زیارت رفتن و گذشتن از مرزها باید حس و حال غریبی داشته باشند.حس نامفهومِ بی وطنی.
من درکی از مفهوم بی وطنی نداشتم.منی که متولد ایران بودم باتعلق خاطر به خاکی که روی چادرم می نشست و پرچمی که روز آخر روی تابوتم کشیده می شد و خاطرات شیرینی از قهرمان هایی که پدرم بودند .برادرم ...
افسر عراقی نگاهی به عکس روی گذرم انداخت و مهر را کوبید روی صفحه.
بالاخره پایمان را گذاشتیم روی خاک عراق.
مردم عین مور و ملخ ریخته بودند توی پارکینگ مرزی.اولش شبیه قیامت بود.یک برهوت پُرِ آدمسرگردان.اما نه با قیامت فرق داشت.قیامت روز حساب و کتاب بود.اینجا اما خبری از حساب و کتاب نبود.صدای نخراشیده کربلا کربلا با لهجه غلیظ عراقی توی پارکینگ پیچیده بود.به فاصله یک چشم بر هم زدن اتوبوس ها و ون ها پر شد از زائر.شب جمعه بود و موعد زیارت.
ما ولی مقصد اولمان مثل همیشه نجف بود،خانه پدری.ایوان،پناه ،آرامش.آه.
وادی السلام،ارواح مومنین....
خورشید آسمان شلامجه دختر جوانی بود شیله پوش با چشمهای سرمهکشیده و خال سیاه عربی که کل آسمان را تصاحب کرده بود و داشت آتش می باراند.
ماشین ها یکی یکی می رفتند و غبار زمین از زیر چرخ هایشان بلند می شد.توی یک چشم بر هم زدن تک و توکی آدم مانده بود که از دست خورشید به سایه دیوارهای بتنی پناه برده بودند.انگار هیچ ون یا اتوبوسی قصد رفتن به نجف نداشت.دختر نوجوان همراهمان بود،اَنگری توتوی شش ساله که شبیه گنجشک بود و عشوه های داغ دختر چشم و ابرو مشکی وسط آسمان حوصله اش را سر برده بود،فاطمه دختر سید علا و مردهایی که که برای پیدا کردن ماشین صد بار پارکینگ را گز کرده بودند و انقلاب اسلامی رو کوله ام با قیافه ابومهدی مهندس و چفیه فلسطینی که توی نوار مرزی تنها حرف مشترک مابا افسرها و شوفرهای عراقی بود.
ناامید شده بودیم که سر و کله راشد پیدا شد.عرب ایرانی بود با لهجه ای به غلظت چای عراقی. چفیه را عین عمامه پیچیده بود دور سرش.علی رغم ظاهر مردانه و خشنش اما آرام حرف می زد« اگه نجف میرین دنبالم بیاین».دنبالش راه افتادیم.
هوای ون نسبتاخنک بود.فقط ردیف آخر جا داشت و دوتا صندلی زاقارت هم جلو پشت سر راننده.با فشار جا شدیم.اتوبوس آرام از دل بصره رد می شد و پلک هایم رفته رفته سنگین....
(ادامه دارد)
#روایت_اربعین
https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضور شهدا در مشایه....
https://eitaa.com/tayebefarid
به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند
به قلم طیبه فرید
#روایت_اربعین
🌿روزنگاشت اربعین ۱۴۰۳
✍به قلم طیبه فرید
«به ذرّه گر نظر لطف بو تراب کند...»
تقدیر مرا نشانده بود کنار فاطمه.تهِ تویوتای کاستر سفید.نزدیکپنجره ای که قرار بود تا آخر راه بسته بماند.آفتاب تن سوز بصره فقط به کام خوشه های پر پشت رطب و خرما بود.
در آداب زیارت سید الشهدا دیده بودم سالک باید به تقلید از فرشته های طریق زبان به دندان بگیرد و از فاطمه درباره برزخ روشنِ توی چشم هایش چیزی نپرسد.حتی بحث را اینجوری شروع نکند که« استاد درس نهایه مان سر کلاس وقتی از قدم زدن خسته می شد می ایستاد و خودش را توی آینه ی غبار گرفته ی پشتِ در نگاه می کرد.یکجوری که انگار تا پیش ازین هیچوقت آدمِ روبرویش را ندیده.یک و نیم قبضه ریش سفیدش را از زیر چانه می گرفت و چشمهایش را ریز می کرد و بعد با صدای مسحور کننده ای می گفت
_برزخ عالمیست بین عالَم ماده و عالم عقل.شبیه دنیاست اما عوارضش را ندارد.فی الحال هم در حال شکل گرفتن است.مصالحش عمل من و شماست
روایت گفته بود سالکِ طریق بیشتر سکوتکند حتی نگوید که پیرمرد فیلسوف بود و مامورِ تفحّص در کلیات عالم هستی و خبر نداشت طلبه ای که به هوای دیدن باران پشت پنجره نشسته سالی یک بار بدون اینکه پَرش به پر عزراییل گیر کند با پای خودش می رفت برزخ و بر می گشت.
برزخی با دمای ۴۷درجه سانتی گراد بالای صفر که از دل عین الدنیا،خزانه العرب،أم العراق«جناب مستطاب بصره»می گذشت وبه دست اندازی های اغراق آمیز «دیوانیه» می رسید و تا ابتدای حوزه استحفاظی نجف کِش پیدا می کرد.همراه با تکان های شدید که تک تک در رفتگی های جان آدمی که کولهخالی اش را توی بغلش گرفته بود جا می انداخت.به جز آبادی ابتدای مسیر هر چه بود بیابان بود .جنبنده ای پر نمی زد.
تنها راه درمان دلنَشینی برزخِ بصره _دیوانیه ،خواب بود .خواب پشتِ پنجره ای کیپ تا کیپ بی منفذی .البته اگر صدای خنده و شیطنت پسر بچههای بوشهری دوتا صندلی جلوتر و غر و لند خانمی که پای پت و پهن بی جورابش را دراز کرده بود وسط ماشین می گذاشت.من به خوابیدن توی شرایط سخت و حتی خواب دیدن عادت داشتم اما فاطمه بنت علا حرصش درآمده بود.نمی دانم چند دفعه اما بارها توی آن برزخ مردم و دوباره زنده شدم. دم غروب رسیدیم.تازه راشد و نصف آدمهای توی ماشین پیاده شده بودند که سرو کله شرطه ها پیدا شد.راننده از ترس جریمه شدن توی ایستگاه آخر پایش را گذاشت روی گاز.از پشت شیشه های عقب ون قیافه مردها که از دل شلوغی برایمان دست تکان می دادند زار می زد.یکی دوتا از مسافرها شروع کردند به داد و فریاد و راننده لاغر سیاه سوخته از توی آینه نگاهشان می کرد و زیر لب با سگرمههای در هم لُنده می داد. توی اولین دور برگردان فرمان ماشین را چرخاند و ما را آن طرف خیابان نزدیکترین نقطه به جایی که از مردها جدا شده بودیم پیاده کرد.
از پله های تویوتا کاستر که پایم را گذاشتم روی زمین ،گرمی دلچسب و آشنایی سر ریز گرد توی تن خسته ام.بوی گل یخ پیچیده بود توی دماغم.شاید بوی زائری بود که به ظاهرِ آداب حرم رفتن تقیّد داشت ،شاید بوی خادمها و یا شاید هم عطر تسبیح و تقدیس کاشی ها بود.
چشم که باز کردم دیدم همه چیز آشناست.خیابان ها.سیم های تار عنکبوتی برق ، ومردهایی که داشتند با نیش باز از روبرو به ما می رسیدند وپلکان های طبقاتی برقی که انبوهی از آدم های کوله به دوش خسته از برزخ را، می برد درست چند قدمی بهشت.جایی که آقا جانِ آرامِ آدم نشسته و دست هایش را برده بود بالا...
اشک توی برزخ چشم های فاطمه پِر خورده بود.دیگر برزخی نبود.اینجا همه پدر داشتند.پدر رحیم....
ما یک عالمه ذره بودیم وسط صحن حضرت زهرا (س) مقابل لطف حضرت ابوتراب.
موبایلم را گذاشتم بغل گوشم.حسن ابن محمود کاشی با محبین علی حق آب و گل داشت .با اینکه فقیر بود با این که بیشتر شعر هایش در مدح امیرالمومنین بود اما هیچ وقت یکریال صله از دست احدی نگرفت.حاج حسن خلج داشت شعر کاشی را می خواند.با خودم عهد کرده بودم برسم روبروی آقاجان حق حسن کاشی را که یک سال دلم را برده بود خانه پدری ادا کنم...
گزینه پخش را لمس کردم....
خورشید آسمان بیان مرتضی علیست
جمشید دار ملک امان مرتضی علیست
اصل وجود و مایه جود و جهان جود
نور زمین و زین زمان مرتضی علیست
شاهی که در قبیله آدم نیافرید
همتای او خدای جهان مرتضی علیست
قدرش ز قدر صدر نشینان سدره را
بر آستان نداده مکان مرتضی علیست
ارواح انبیا همه در بارگاه قدس
در مدح او گشاده زبان مرتضی علیست ....
خوش به حال کاشی....
#روایت_اربعین
https://eitaa.com/tayebefarid
🌿روزنگاشت اربعین
✍️به قلم طیبه فرید
«کریم العبادی از بهشت»
نجف،همان یک شب، مهمان آقا جانِ آدم بودیم.توی عمارت سلطانی.اندرونی خُنکِ صحن بی بی.جایی که زائرهای بی قرار، از جانِ داربست های بی زبانی که مامور بودند تا پایانِ کارِ کاشی کاری رواق ها سرپا بایستند، نمی گذشتند و لباس های گربه شورشان را آویز می کردند آنجا.
ستون فقراتم از فرط خستگی عین لولای در اتاق قدیمی پیرزن ها جیر جیر می کرد.کوله ام را گذاشتم یک کنار و بچه ها را جا دادم و خودم پخش زمین شدم.چشمم افتاد به کاشی ها و آجرهای بالای سرم.پر از خواب بودم اما دلم نمی آمد چشم هایم را ببندم.دعا خواندن یک گوشه از حرم ،توی آن شلوغی رویا بود.مثلا جامعه را باز کنم و سوزنم توی «أنتم الباب المبتلی به الناس»گیر کند و هی بخوانم و هی نگاهش کنم و هی از خودم بپرسم «جدی جدی از کی مبتلا شدم که نفهمیدم؟»
مبتلا به محبتی که مرا با ترس و امید کشانده بود توی طریق!طریقی که هر خطری در درازای مسیرش مفروض بود.از نیشِ پشه های کوپن که جایش از شدت خاراندن زخم شده بود تا ماشین های مست دم صبح و نیمه شب جاده و آن دیوانه ای که در هوای رسیدن به حوری های بهشتی و ناهار خوردن با رسول الله تفنگش را می گذاشت روی رگبار و همه را عین برگ چنار می ریخت روی زمین تا مریضی و گم شدن و ماندن زیر دست و پای خلق الله .من هیچوقت آدم این راه نبودم.هر بار هم موقع برگشتن از اربعین بهخودممی گفتم «جدی جدی اینسفرو چجوری رفتی؟چجور برگشتی؟کی تورو برد؟»
قطره های آب از لباس های روی داربست ها می چکید روی زمین.پلکهایم کم کم سنگینمی شد.سرم را کجا گذاشته بودم؟زیر سایه شاه.
کی خوابم برد نفهمیدم.صبح بعد نماز کوله هایمان را انداختیم پشتمان و ایستادیم روبروی گنبد.اربعین همین بود.همین که کوتاه،دیداری تازه کنی و برگردی به مسیر.دل کندن از خانه پدری بلد بودن می خواست که من بلد نبودم.
سرازیر شدیم توی خیابان در انتظار ماشینی که ما را به طریق برساند.اسمش کریم العبادی بود.همان که آمد وپیدایمان کرد،سگرمه نداشت،اگر اخممی کرد شاید از تغییر وضعیت ماهیچه های پیشانی اش پیدا می شد.خانه پرش بیست و پنج ساله بود.از خیابان اصلی زد به دل کوچه پس کوچه ها و عاقبت گوشه ای از بازار محلی که به وادی السلام می رسید سوارمان کرد.آخر سفر نجف هر جا که بودختم به وادی السلام می شد.سال های اشغال عراق توسط آمریکا، تروریست هابین قبرهای تودر تویش بمب می گذاشتند.آن روزها بدون بلدچی زیارت اهل قبور وادی قدغن بود.هر چه هوای تویوتای مسیرِ برزخ خفه بود ماشین کریم العبادی دل باز و خنکبود.
(ادامه دارد)
https://eitaa.com/tayebefarid
«از دُکّان اوس هاشم تا معراج»
سر ظهر صدای زنگ که بلند می شد دخترهای سانتی مانتالِ مدرسه ی عَلَم ،با یقه های باز و مینی ژوپ و موهای فرم داده ، باشصت مَن قِر و اَطوار راه می افتادند توی پیاده روی خیابان شمس تبریزی.کریم شاگرد دُکّان لوله کشی ،پسر شانزده هفده ساله ی مو فرفری تا سر و کله دخترهای فیسوی عَلَم پیدا می شد بساطش را جمع وجور می کرد و می خزید توی تنگی زیر پله تاریک و نمور.یکی دوبار مُفَتِّش های محل فکر کرده بودند کسی توی دکان نیست.خبر به اوس هاشم رسیده بود.اوسّا دست بزن نداشت اما آدم بد دهنی بود. یک بار سرزده سر ظهر رسید در دکان.درست همانموقع که زنگ مدرسه علم خورده بود و دخترها سرازیر شده بودند توی خیابان.
چشمش که به زیر پله افتاد پسِ یقه کریم را گرفت وکشیدش تا وسط مغازه که:
«نکبت بی شعور مرگت چیه عینموش میری تو سولاخ قایم میشی؟»
کریم چیزی نگفته بود.یعنی نمی دانست چجوری بگوید که چه دردی دارد که اوس هاشم لنترانی نثارش نکند که
مرتیکه هَوَل تو خیابون پُره از این عروسکهای بزک دوزک کرده. چشم کورَت را داشته باش !
اوس هاشم آدم چشمو دل سیری بود.زن و بچه داشت.شب تا شب سرش را می گذاشت روی بالشی که عطر سیب و گلابی می داد.آدم سواره چی از حال پیاده می فهمید؟
فاصله بین خیابان بهار تا مدرسه عَلَم گودال بزرگی بود که کارگرهای کوره از بس برای آجر پزی از آن جا خاک برده بودند هی عمیق و عمیق تر شده بود و داشت می رسید به هسته زمین.دیگر رُسی برای کشیدن نداشت.شده بود طلکدانی.هر کی هر آشغالی که دستش می رسید می ریخت آنجا.کریم غروب ها از مغازه می زد بیرون و بین خرت و پِرت های توی گودال می چرخید.گاهی بینشان چیزهای به درد بخوری پیدا می شد که به عقل جن هم نمی رسید.
آنروز وقتی با نوک اُرسی اش کشیده بود زیر زباله ها،سفیدی چیزی چشمهایش را گرفت.خم شد و دست کشید روی سفیدی.کتاب بود.یک کتاب بی جلد.حتی چند صفحه اول هم نداشت.
با انگشت های چرک و سیاهش صفحه ای را باز کرد
«شیطان شباهت به مرض دارد و صفات رذیله چون اخلاط فاسده و ذکر مانند غذاهای مقویه است و غذاهای مقوی بدن را نافع و مرض را دافع است که از اخلاط پاک باشد »
نصفش را فهمیده بود و نصفش را باید زور می زد که بفهمد.از آن روز غروب آن کتاب بی صاحب شده بود مونس روز و شب کریم.هربار صفحه ای از کتاب را می خواند از خودش می پرسید یعنی این حرف ها را کدام پیغمبر نوشته؟چقدر بابِ حال و روز کریمیست که از شر فرشته های مدرسه علم پناه برده به زیر پله مغازه اوس هاشم.
چند سالی گذشت.کریم از آب و گل در آمده بود.برای خودش دُکّان جمع وجوری داشت که الله اکبر صلاة ظهر درش را تخته می کرد و می رفت مسجد.
یک بار امام جماعت بین دو نماز از روی کتابی خوانده بود که کلماتش برای کریم آشنا بود.
خیلی آشنا.
بعد نماز به بهانه چاق سلامتی کتاب را از آقا گرفت.قبل از اینکه روی جلد کتاب را بخواند صفحاتش را ورق زد.خودِ خودش بود.کتاب را بست و روی جلدش را نگاه کرد.نوشته بود:
«معراج السعاده
مؤلف:عالمربّانی ملا احمد نراقی.....»
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
هدایت شده از روایت قم
📌 #مسابقه_روایتنویسی
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
کوله باری برای دو مسیر
سه شنبه آخر شب وقتی پیام لیلا را باز کردم حسابی خورد توی ذوقم. ایده اش جوگیرانه و غیر واقعی بهنظر می رسید.فکر می کرد اگر از این بیست میلیون نفر زائر ، و نَه همه اش،و نَه حتی نصفش،فقط یک پنجمشان بعد از ظهر اربعین حرکت کنند سمت مرزهای فلسطین،بهتر از دست روی دست گذاشتن است.میگفت«دلمون خوشه چهارتا چفیهونماد بردیم و بیادشون بودیم.همه ش منتظریم سپاه موشک بزنه! مامی ترسیم اسرائیل بمب بندازه روی سرمون.»
داشت به من و امثال من تکه می انداخت.چشمم افتاد به چفیه فلسطین روی کوله پشتی نیمه پُرَم و عکس شهید خِضِر عدنان که یک جوری از اقتدا به امام حسین و حضرت زینب حرف زده بود که انگار هفت پشت اجدادش همه شیعه بودند.چرا دروغ، از حرفهای لیلا حرصمگرفت.توی این ده دوازده ماه گذشته آنقدر پا به پای غزاوی ها خودم را زیر آوار و موشکباران تصور کرده بودم که حالم شبیه دونده های دو استقامت شده بود.نیمخیز و منتظر پشت خطِ شروعِ مسابقه.به خودم می گفتم«فقط راه باز شه یه ثانیه هم لفتش نمی دم،می رمو خودمو می رسونم به زن و بچههای غزه،اونقدر باهاشونمی جنگم تا کنارشون شهید شم.»توهمی توی همان مایهها که شاعر گفته
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم...
لیلا ناخواسته داشت آدم هایی را متهم به ترس از بمباران می کرد که با اختیار پا گذاشته بودند توی مسیری که خودش علامت نترسیدن بود.اگر «بِأَبی أَنت و أُمی و نَفسی و مَالی و أَولادی» قرار بود یکجا ظاهر شود همینجا بود.چرا او این ها را نمی دید؟اینکه آدم ننه بابایش را بردارد و به دل سفری بزند که نمی داند بازگشتی دارد یا نه!بچه های تر گل ورگلش را.از خطرات توی جاده گرفته تا بمب گذاری و حمله تروریستی و ترور بیولوژیکی و هر خطر مفروض دیگری مثل ماندن زیر دست و پا و مرض های واگیردار....
اصلا از خودش نپرسید چرا به ذهن من رسید ولی به ذهن دارو دسته جریان صدر نرسید و مردهای گنده ساعت ها پشت مرزهای اردن یک لنگه پا ایستادند.
بالحن کنایه آمیز طوری، برایش نوشتم«رفیق اگه راهی پیدا کردی خواستی بری بگو منم میام،من کولمو برای دوتا مسیر می بندم.بچه هام بزرگن.خودمم دیگه چهل سالمه هر چی قرار بوده بشم ،شدم وچیزی برای از دست دادنندارم»
قلب کوچکی گذاشت کنار پیامم . این آخرین حرفهایی بود که بینمان رد و بدل شد.
صبح جمعه اول وقت، ابتدای طریق بودم.شارع نجف _کربلا.بوی آشنای چوب سوخته و پنکه های آب افشان و قیافه موکب دارهایی که چفیه عراقی بسته بودند دور سرشان دلم را تکان داد.انگار این ایام قلب تاریخ توی مشایه می تپید..
درست جایی که پرچم عراق و فلسطین تلفیق شده بود و قیافه شهدای مقاومت بالای عدد هر عمود جاخوش کرده بود.آدم هایی که هر سال به نیابت از یک شهید مشایه را گز می کردند حالا عکس مجاهد شهید اهل سنت و چفیه فلسطین را سنجاق کرده بودند روی کوله ها و بند و بساطشان. مادری روی سر و پکال هر چهار تا بچه قد و نیم قدش سربند« کربلا طریق الاقصی» بسته بود و مرد موکب دار عراقی که عین نمایشگاه سیارِ تصاویرِ بچه های فلسطینی می خواست یک تنه غم این چند ماه مردم غزه را جار بزند.
کربلا طریق الاقصی!
من با کوله پشتی نیم بندم که به اندازه دو مقصد کارم را راه می انداخت ایستاده بودم جایی که آرزوی شهدای دهه شصت بود.از باز شدن راه کربلا گرفته تا انقراض رژیم بعث و اینکه جدی جدی راه قدس داشت از کربلا می گذشت.از بین موکب های عراقی.از بین جمعیتی که ملیت واحدی نداشتند و بیشترین زبان مشترکشان خلاصه می شد توی چند کلمه...
حسین،کربلا ،طریق الاقصی،جهاد.....
تا ایده لیلا، یک اردن فاصله بود.ننگ بر سران عرب.
تشنه بودم .دستم را فرو کردم میان وان سفید پر از یخو آب مکعبی را بیرون آوردم. کوله ام را گذاشتم زیر سایهباریک یکی از موکب ها و خودم ایستادم وسط تاریخ.آقای کربلایی خضر عدنانِ روی کوله ام داشت می خندید...
ایستاده بودم وسط طریق الاقصی.جایی که رسیدن به آن آرزوی من و خاطره نسل های بعد بود وقتی غروب اربعین به سمت مقصد دومشان حرکت می کردند.آب را سر کشیدم و برای لیلا پیام گذاشتم.
«رفیق جان اینجا طریق الاقصی ست و من مجاهدی هستم کوله به دوش که صفحه آخر گذرنامه ام نوشته :
دارنده این گذرنامه حق سفر به فلسطین اشغالی را ندارد.»
🖋️ طیبه فرید
روایت قم
@revayat_qom
«در ملک بی پدری تو صادق باش»
✍️به قلم طیبه فرید
🌿خدا قوت برادر!
خداوکیلی پرچم هیچکس هم نه، پرچم «مادر عباس» را باید بالا می بردی؟
کجا!!توی دنیایی که مقاومت را به اسم عباس و برادرهایش می شناسند؟
درست توی چشم رسانه های بی غیرت،وسط مملکتی که صدای زنازادگی ۵۷درصدی اش گوش عالم را پر کرده؟
دستخوش أخوی...
درست رفتی انگشت گذاشتی روی آبروی نداشته شان.وگرنه اسم «ام البنین»توی مسابقات توکیو نقض قانون و رفتار خارج از چارچوب نبود!
غمت نباشدها!
توی مملکتی که با به رسمیت شناختن گی ها و لزها سرتاپای قانون ازدواج را به لجن کشیده ،توی پارا المپیکی که مسیح را با دهن کجی شست و کنار گذاشت
توی دنیایی که بچه کشی در غزه کار غیر متعارفی نیست و پیاده نظام اسرائیل توی پارا المپیکش برای خودشان ول می چرخد و کک هیچ داوری همنمی گزد تو همین صادق بیت سیاح خودمان باش ....
برادر!
دیدمت که داشتی با شتاب توی بساطت دنبال پرچم مشکی مادر عباس می گشتی.....
سرت را بالا بگیر قهرمان!
سرت را بالا بگیر پهلوان...
خانواده حسین داشتند نگاهت می کردند!
پسرهای ام البنین....
شاه مردان علی....
پهلوان های درجه یک عالم که خدا از هر کدامشان یکی خلق کرده!
نفس هایی که توی زمین بی خداها زدی که آخرش طلا بگیری و پرچم خانواده دارها را بالا ببری ذخیره طلایی زندگی ات....
دعای مادر عباس بدرقه زندگی ات...
#صادق_بیت_سیاح
#پارا_المپیک
https://eitaa.com/tayebefarid
🌿«بیگانه ی اهلی»
✍️به قلم طیبه فرید
🌱بیشتر همسایهها اولین بار توی باغچه حبیب آقای خدابیامرز دیده بودنش.شیرازی های قصرالدشتی وسط گل و درخت و باغ های انار و خرمالو زندگی می کردند و حبیب آقا که از دار دنیا کلاً دویست متر زیر بنا داشت و هفشت ده سر عائله از این اخلاق گل دوستی اش کوتاه نیامده بود.توی همان باغچه ی دو در یکِ جلو در خانه و یک فسقل جا توی حیاط ،کلی گل و درخت کاشت.از وسط های خرداد هم،عطر زنانه و ملیحِ امین کوچه را وَر می داشت.آن روزها خبری از موتورهای جست و جو نبود که آدم پیِ هر چیزی را بگیرد و شجره نامه امین خانم را دربیاورد.نهایت موتوری که مردم دیده بودند سوزوکی بود و موتور نیم سوز کولر.بچه ها از کله صبح به جای گوشی سرشان توی جوغ آب بود که از سمت راست کوچه می گذشت و نهایتش دم ظهر با شلوغ بازی و شکستن شیشه خانه ی یکی از همساده ها، بابایی می آمد و خشتکشان را می کشید روی سرشان و می فرستادشان خانه.هر چند که بی عار و دردها هوا خنکان دوباره سرازیر می شدند توی کوچه.آن روزها کوچه هنوز کوچه بود.جای دنجی برای سبزی پاک کردن و سق زدنگوشت مُردار و آتش سوزاندن بچه ها.توی آن شلوغی کی برایش مهم بود اصل و نسب امین خانم به کجا بر می گردد و چرا با آن قیافه زنانه اسمش شبیه مردهای سیبیل از بناگوش در رفته دهه سی و چهل است.تا پیش از این ها هم به جز مُنشی دربار ناصرالدین شاه و صدر اعظم مظفر الدین شاه ،آقا علی خان امین الدوله وچند نفر از اعیان و اشراف کسی نمی دانست امین، زنِ مو بلوند توی باغچه حبیب آقا،میراث معطرِ تجدد خواهی آقا زاده مجدالملک است.مجد الملک اسم درباریِ بابای علی خان بود.همان که امین خانم را از فرنگ سوغات آورده بود. امین اولش مهمان باغچه های اشراف تهران بود ولی بعد از چهار دهه آن قدر اهلی و خودمانی شد که عطرش رسید به کوچه رعیت.کسی خبر نداشت که چون تلفظ «هانی ساکل» سخت بوده و توی دهان آدم نمی چرخیده به احترام آقا علی خان به او گفتند یاسِ امین الدوله...
بگذریم که تجدد خواهی آقاعلی خان کارخانه قند کهریزک و شرکت کبریت سازی شمیران را برای ملت به ارمغان آورد اما رعیت زاده ته دلش نگرانمی شود که تجدد خواه جماعت چند قلم از این کارهای یواشکی دارند که چهل سال بعد تازه عطرش به کوچه رعیت برسد.
رعیت بی گناهی مثل حبیب آقای خدابیامرز که نه آقا زاده بود و نه تجدد خواه و چهل سال سر جای خودش ایستاده بود و میراث معطر آقا علیخان را تکثیر می کرد.
https://eitaa.com/tayebefarid
🌿«نسبت خونی»
محرم امسال دست و دلم بهمقتل خوانی نرفت.هر چه توی لهوف و مقتل مُقرَّم و أبی مخنف نوشته بودند این دوازده ماهی که گذشت دیدم ...
برای من از عصر عاشورای مقاتل مانده قصه عمویش ...
این را هیچ وقت ننوشته بودم اما حزب الله توی ذهنم تصویر حضرت عباس بود.یعنی هست.عموی غیور نافذالبصیره ای که با وجود او هیچ غمی نداشتم...
این را هیچ وقت ننوشته بودم که با شنیدن نام ضاحیه جنوبی دلم می لرزد وگوشهایم تیز می شود....
که گیر وگورهای زندگی ام را می دهم دست سید علی آقای زنجانی و می روم پی کارم.
واین را هیچ وقت ننوشتم که با جنوبی که نرفتم یک مثنوی هفتاد من خاطره دارم .
حزب الله توی ذهنم همیشه حضرت عباسست.
عمویی که زخم خورده ...
حالا دل هزار تکه ام جنوب است و خودم اینجا.
حسبنا الله و نعم الوکیل.
#لبنان
#پیجر
✍️طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
🌿سُقُلمه
می گفت«همه مون یه داعش درون داریم که یه جا راهو براش وا می کنیم و می زاریم سر تک تک عقایدمونو بِبُره!مثل اونجا که می گیم:یه شب هزار شب نمیشه»
https://eitaa.com/tayebefarid