فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توصیه های طب المعصومین برای رفع عوارض واکسن کرونا
🔸 استاد #ضیائی
#کرونا
#کروناهراسی
#حمایت_از_تولید_ملی
◣@Javaher_Alhayat ◢
࿐❁☘❒◌🌙◌❒☘❁࿐
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_بیستوسه
🌻همسر شهید :
روز 18 دیماه 1385 رفتیم، دفترخانه عقد کردیم. گفت:
ـ خیلی دوست دارم، اولین جایی که بعد از محضر میرویم، حرم حضرت عبدالعظیم(ع) باشه آقا را زیارت کنیم. کنار حرمش عهد ببندیم که با هم صادق و مهربان باشیم و همیشه هم برای خدا قدم برداریم.
من قبول کردم؛ یعنی اصلاً هرچی حسن میگفت، نه، نمیگفتم. حتی برای شهادتش هم دعا کردم و نه، نگفتم. ما رفتیم حرم؛ اما بعضی از میهمانان ناراحت شده بودند، براشون توضیح داد که من دوست دارم، اول برم حرم. شما هم ناراحت نباشید در مهمانسرای حرم با هم شام خوردیم خیلی خوش گذشت. برای من یکشب بهیادماندنی شد. ❄️
یک هفته گذشت و من حسن را ندیدم آخر هفته قرار جشن عقد گذاشته بودیم من خیلی راضی به جشن نبودم، گفتم یکباره عروسی میگیریم؛ اما حسن میگفت:
ـ همه مراسم باید سر جای خودش برگزار شود دوست ندارم، بعداً حسرتش بمونه.
روز جشن عقد حاج آقا موسوی درچهای را خبر کرده بود، برامون خطبه عقد خواند و رفت.❄️
خانمها گفتند: گردنبند عروس را باید داماد ببنده، خجالت میکشید، دستاش میلرزید. هنوز درست و حسابی به صورتم نگاه نمیکرد. خواهرش به شوخی گفت:
ـ داداش چهکار میکنی؟ چرا سرت را پایین میاندازی. آن وقت میگن فاطمه را دوست نداریها؟
بالاخره بهزحمت گردنبندم را بست. جشن عقد ما با خیلی از جشنها فرق داشت ساده و بیسروصدا برگزار شد و با خوشی بهپایان رسید.❄️
هفت سفر عشق من و حسن از فردای عقدمان شروع شد. رفتیم، قم پابوس حضرت فاطمه معصومه(س) میگفت:
ـ من هرچه دارم، از بیبی دارم.
حسن رفت قسمت مردانه، من هم از درب زنانه وارد شدم. گفته بود که عجله نکنم حسابی زیارت کردم. هردو تایی رأس ساعت آمدیم سر قرار از حرم بیرون آمدیم، آقایی داشت، جارو میزد. رفت یک کیک و آب میوه خرید، بهش داد و برد یک جا نشاند که بخورد و جارو را ازش گرفت و کوچه را جارو زد. وسط
اشغالها یکتکه نان پیدا کرد. نان را برداشت و یک گوشه گذاشت. گفت:
ـ برکت خدا گناه داره توی دست و پا باشه.
جارو را داد به آقا و رفتیم سمت بازار برای تکتک اعضای خانواده یک تبرک خرید. همه را داد به من که زیر چادرم نگه دارم. با خودم گفتم:
ـ حسن چرا وسایلها را میده دست من نمیگه یک وقت دستم درد میگیره؟
در همین فکر بودم که گفت:
ـ فاطمه مردم وضع مالی خوبی ندارند؛ اگر وسایلها را من دستم بگیرم، میبینند و آنهایی که قدرت خرید ندارند، حسرت
میخورند، زیر چادرت باشه، نمیبینند.❄️
در این سفر دو تا از خصلت های زیبای حسن را شناختم که اوج و عصاره آن ویژگی، دلسوزی و مهربانی بود. چقدر خوشحال شدم که حسنِ من، خلق و خوی انساندوستی و کمک به ضعفا رو داره. واقعاً نعمت بزرگی بود.❄️
بعد از زیارت بیبی فاطمه معصومه(س) بهسمت جمکران حرکت کردیم و بهمحض اینکه گنبد مسجد را دید، ترمز کرد و پیاده شد. دعای فرج را خواند و بهسمت مسجد حرکت کردیم. وارد جمکران شدیم. حس و حال خوبی داشتم شاد بودم. همانند لحظاتی که از معلم مهربانم یا از پدر و مادر خوبم جایزه میگرفتم. انگار اینبار جایزه از طرف خدا بود. حسن عزیزم را به من هدیه داده بود. دل سیر زیارتنامه خواندم و به شکرانه داشتن حسن، از آقا امام زمان(عج) تشکر کردم. یکی از سفرهای عشقمان به اتمام رسید و بهسمت تهران حرکت کردیم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_بیستوچهار
🌻 همسر شهید:
یک هفته بعد از عقد آمد و گفت:
ـ فاطمه بیا با هم بریم حرم.
وقتیکه میگفت، حرم میدانستم که منظورش حرم حضرت عبدالعظیم(ع) است. یادمِ که هوا سرد بود، نماز مغرب و عشا را در مصلا خواندیم و زیارت کردیم. بعدش به پیشنهاد حسن پارک رفتیم و آرامگاه پشت حرم هر زمان بیرون میرفتیم، جایی را انتخاب میکرد که خلوت باشد و بتوانیم یه چیزی هم بخوریم. کمی باقالی خرید، یه جایی را پیدا کرد و با هم نشستیم. همینطور که باقالیها را میخورد، صحبت هم میکرد. همان شب گفت:
ـ فاطمه میخوام دو هفته بروم مأموریت.
شوکه شدم ، مکثی کردم و گفتم:
ـ الآن؟! چرا اینقدر طولانی؟!
ـ سعی میکنم، کارها را زود انجام بدم و بیام.❄️
در این دو هفته، من هم با خانوادهام رفتم مشهد؛ اما در تمام لحظات چشمم بهدنبال حسن بود. مدام میگفتم، کاش حسن هم الآن کنارم بود. سر پنج روز
آمد. دو روز پیشمان بود، دوباره رفت؛ یک هفتهای برگشت. یک روز در میان تماس میگرفت؛ اما خواسته بود که نپرسم کجا میره و چهکار میکنه. حتی میگفت: لطفاً موقع تلفن، مواظب حرفزدنت باش. هر سؤالی را نپرس.
یادمِ صبح بود، آمد. من هم خانه بودم. به هم زنگ زد و گفت:
ـ فاطمه بیا پشتِ پنجره.
پرده را کنار زدم، دیدم با یک موتورتریل ایستاده روبهروی منزلمان و برای من دست تکان میدهد. گفتم:
ـ بیا تو.
ـ الآن نمیتونم، باید موتور اداره را تحویل بدم. شب مییام بهتون سر میزنم.
شب آمد بستنی هم خریده بود کمی نشست و به بابام گفت:
ـ حاجی فردا دوباره عازم هستم.
پدرم گفت:
ـ حسن آقا چقدر میروی مأموریت کمی استراحت کن دوره نامزدی دیگه تکرار نمیشهها.
ـ بابا من از خدامِ، اما کارها نباید روی زمین بمونه.❄️
اینبار هم سفرش دو هفتهای طول کشید. وقتی آمد، برام یک لاکپشت آورده بود. گفت:
ـ فاطمه میدونستم، لاکپشت دوست داری برات آوردم.
اما من بهقدری دلتنگش بودم که تا دیدمش اختیار اشکام را نداشتم؛ فقط گریه میکردم، نمیتوانستم، صحبت کنم. تقریباً سه روزی گذشت. دوباره آمد و گفت: میخوام برم مأموریت، سه روزه برمیگردم.
بابام با جدیت تمام گفت:
ـ حسن آقا بسه دیگه، فاطمه داره اذیت میشه.❄️
بعد از عروسی کارهایش را لو داد. گفت:
ـ همه این سفرها برای سوریه بود میرفتم کارها را انجام میدادم و میآمدم.
گفت:
ـ فاطمه اگر بدونی اون روزها چه خطرهایی از سرم گذشت؛ هزار بار خدا را شکر میکردی که سالم برگشتم. گاهی چند روز داخل آب غواصی میکردیم. گاه چند روزی بدون امکانات یک جایی مخفی میشدیم، مهمات سنگین را از طریق آب جابهجا میکردیم یا از طریق هواپیما و محرمانه انتقال میدادیم.
هیچکدام از اینها را برایم نگفته بود، فقط میگفت:
ـ میرم مأموریت، و اجازه هم نداشتم بپرسم.❄️
بعد از ازدواجمان پانزده روز لبنان رفت باز هم گفت:
ـ میرم مأموریت.
وقتی برگشت، از روی شکلات و لباسی که برایم آورده بود، متوجه شدم. بعدش هم که همه چی را برایم تعریف کرد خودش هم یک پالتوی قشنگ از یک دوست لبنانی هدیه گرفته بود.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_بیستوپنج
🌻 مادر خانم شهید :
یکی دو روز، به نوروز 1386 مانده بود. از ما خواست که با فاطمه بروند، حرم عبدالعظیم(ع) و سال تحویل در حرم باشند. پدرش اجازه نمیداد، میگفت:
ـ سال تحویل دور هم باشیم، فاطمه هنوز عضو خانواده ماست.
خلاصه با رأیزنی، اجازه پدرش را گرفتم و رفتند. بعد از اینکه فاطمه برگشت، یک کادو از کیفش درآورد. گفت:
ـ مامان این هدیه را حسن آقا داد توی حیاط ایستاده بودیم. بهمحض اینکه سال تحویل شد، حسن از کیفش درآورد و به من داد، مامان خیلی بد شد! من اصلاً حواسم نبود یک هدیه برایش بگیرم.
اشکالی نداره دخترم ما هم کمکم یاد میگیریم که چهکار کنیم.❄️
تا اینکه نزدیک تولدش شد، (25 شهریور 1386). یک متن «تولد مبارک» با عکسش زدیم، در روزنامه چاپ شد. روزنامه را گرفتم، لوله کردم و دادم به حسن آقا. پرسید:
ـ این چیه؟
ـ لطفاً خودتون ببینید.
روزنامه را باز کرد. عکس خودش را و تبریک تولدش را دید؛ خیلی خوشحال شد. یک خط شعر قشنگ برای فاطمه خواند و از تکتک ما تشکر کرد همه محارم را هم با جان صدا میکرد. بابا جان، مادر جان، فاطمه جان از همه شما ممنونم. خیلی خوشحال شدم.❄️❄️
🌻خواهر خانم شهید:
یکی از ویژگیهای قشنگ حسن آقا که بیشتر از تمام خاطرات توی ذهنم مانده است که گویی حکشده و همیشه برای دوستانم تعریف میکنم، نحوه صدازدن ایشان نسبت به خواهرم بود. هرگز حتی برای یکبار هم نشنیدم، خواهرم را با فاطمه خالی صدا بزند. میگفت:
ـ فاطمه جان فدات بشم، فاطمه جان قربونت برم، فاطمه جان عزیز دلم،
این اخلاقش خیلی برایم جالب بود.❄️
یکی دیگر از خصلتهای زیبای ایشان، این بود که به بزرگترها احترام خاصی میگذاشت. سر سفره تا همه نمینشستند، دست به غذا نمیزد. مادرم همیشه دیر میآمد. تا تهدیگها را در بیاورد، بقیه شروع میکردند؛ الا شوهرِ خواهرم، منتظر میماند تا مادرم بیاید. همیشه میگفت:
ـ مادرها مظلومه هستند.
با تکتک ما، با احترام و بزرگواری رفتار میکرد. با دوستان و آشنایان طوری برخورد میکرد که احساس میکردی آن فرد یک شخصیت ویژهای دارد.❄️
هر وقت میرفتیم، منزلشان مهمانی، مدام سرپا بود. بدوبدو میکرد که کسی جا نماند همه غذا داشته باشند، کم و کسری نباشد. به فاطمه هم میگفت:
ـ تو بشین حواست به مادر جون باشه من کم و کسریها را میآرم.
بعد از مهمانی هم با ادب و احترام بدرقهمان میکرد.❄️
توی سفرهایی که میرفتیم، مدام بدوبدو داشت. یک سفر رفتیم، اصفهان و یک سفر بابلسر، صبح بلند شدم، دیدم حسن آقا بیدار شده و بدون اینکه مزاحم خواب بقیه شود، نان تازه خریده بود سفره پهن کرده بود و تمام لوازم صبحانه را چیده بود، از قبل برنامهها را مینوشت که چیزی از قلم نیفتد. تفریح، خورد و خوراک، خرید و رسیدگی به بزرگ و کوچک. هیچکدام را جا نمیانداخت با حوصله و ادب و بدون اینکه تندی یا اوقات تلخی کند، سفرمان را با لذت و خوشی بهپایان میرساندیم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
روضه خانگی - حضرت قاسم(ع) - 685.mp3
7.12M
گفتم که من یتیمم سنگم زدند عموجان...
روضه #حضرت_قاسم(ع)
حاج محمد خرم فر
شبششممحرم
@ayatollah_haqshenas
moharam_shab06_990604_5.mp3
4.71M
🏴 السلام علیک حضرتقاسمبنالحسن علیهالسلام
شبششممحرم🏴
@ayatollah_haqshenas
🏴🏴🏴
بی زره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد، زره اش پیرهن است!
دست خطی حسنی داشت که ثابت می کرد
سیزده سال به دنبال حسینی شدن است!
#قاسمبنالحسن علیهالسلام
گاهی مرا نگاه کنی رد شوی بس است
آنان که بیکساند به یک در زدن خوشاند..!
الســلامعلیکیاصـاحب الزمـان(عج)✨
#العجل..
@ayatollah_haqshenas
.
.
إنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِکُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها
🍀 گر نیکی کنید به خود نیکی کرده اید، و اگر بدی کنید به خود بدی کرده اید.
✨ سوره اسراء، آیه 7.
#منتگذاشتن_ممنوع
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سردار دلهامون ..♥️
یهقاسم ابن الحسن دیگه..💔
🕊🌷استوریشهدایی
#بوقتدلتنگی
@ayatollah_haqshenas
#حیـــــــــــدریدیگر 👌👌
⭕️ عرب ۳ تا یل داشته!
اولیش عَبدود که به دست خیبر شکنیِ امیر المومنین به درک واصل شد!
دومی،ابوالشَعثا که به دست یداللهی قمر منیر بنی هاشم هلاک شد!
سومی ازرق شامی که به دست با برکت آقازاده امام حسن از پا افتاد!
قاسم بن الحسن جزو شهدای بنام کربلاست که سردار مشهوری رو از پا انداخت...
#قاسمابنالحسن علیهماالسلام
#روز_ششم_محرم
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_بیستوشش
🌻 برادر شهید :
یک سال بعد از تولد داداش حسن، من ازدواج کردم و ارتباط تنگاتنگی با هم نداشتیم؛ اما دفعات کمی که کنار هم بودیم، اخلاقش دستم آمده بود. رفتار خاصی با من داشت، انگار حق پدری گردنش داشته باشم، یادمِ از سفر مشهد یک انگشتر سبز خیلی زیبا برایم آورده بود. گفت:
ـ داداش حسین این انگشتری شبیه انگشتری حضرت آقاست خوشم آمد، براتون خریدم.❄️
روز پاسدار همیشه گل و شیرینی میخرید، میآمد دیدنم. حسن مرا به یاد پدرم میانداخت.
برای پدرم خیلی عزیز بود حرمتش را نگه میداشت. همه جا با هم میرفتند، انگار به هم قفل و زنجیر شده باشند. علاقه عجیبی به پدر داشت که شاید در وجود ما این کمتر بود. وقتی پدرم مریض شد و بیمارستان خوابید، رفت دیدنش. همینکه به بالای سرش رسید، از حال رفت. حسن را بردیم، روی یک تخت دیگه خواباندیم تا حالش کمی بهتر شد. اشکش بند نمیآمد، فوت پدر برای حسن ضایعه سنگینی بود. خیلی در روحیهاش تأثیر گذاشت.❄️
روز فوت پدر، حسن یک حرکت قشنگی کرد که به ذهن هیچکدام از ما خطور نمیکرد. کفن بابا را برداشت و تمام امامزادهها را چرخاند و تبرک کرد. شب آمد خانه، رفت یه گوشه به نماز ایستاد. کفن پدر هم کنارش بود. بعد از نماز کفن را گرفت، بغلش زارزار گریه میکرد. آن شب همه منزل پدر بودیم، صبح که بیدار شدیم، دیدم حسن کمی سرحال شده. لبخند روی لبش نشسته. مادر پرسید:
ـ حسن جان چی شده؟ انگار حالت بهتره؟
ـ خواب بابا را دیدم به هم گفت، «پسرم اینقدر دلتنگی نکن، تو خیلی زود میآیی پیشم.»
یک سال و چند ماه از فوت پدرم نگذشته بود که حسن شهید شد.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_بیستوهفت
🌻همسر شهید :
حسن مدام در حال مأموریت و رفتوآمد بود. چه در دوران نامزدی و چه بعد از ازدواج در واقع نشد، دل سیر ببینمش دلتنگیهای من تمامی نداشت؛ اما وقتی از مأموریت میآمد، حسابی من را میگردوند که جبران کند. من سینما را دوست داشتم، حسن خیلی علاقه نداشت؛ اما برای رضای دلِ من، با هم میرفتیم سینما. یادمِ فیلم اخراجیها را تا آخرش دیدیم، خیلی خوش گذشت.
بهش چیزی نمیگفتم؛ اما اینها دردی از دلتنگیهای من دوا نمیکرد. دلم میخواست، مثل همه خانوادهها کنارم باشد و یک زندگی معمولی داشته باشیم. اسم مأموریت که میآمد، دلم شور میزد❄️
در یکی از مأموریتهایش خیلی نگران شدم. به لبنان رفته بود، لبنان به نظرم دور میآمد. خیال میکردم، دیگر برنمیگردد.
وقتی که مأموریتش تمام شد و بازگشت، خیلی خوشحال شدم. بهقدری که اشکهام بند نمیآمد. گفت:
ـ چرا اینقدر دلتنگی؟ چیزی نشده که ببین صحیح و سالمم.
ـ حسن اینبار خیلی ترسیده بودم، فکر کردم، بلایی سرت میآید.
لبخندی زد و گفت:
ـ فاطمه، فاطمه، فاطمه.
ـ بله، بله، بله.
ـ یادت رفته سر سفره عقد چه دعایی کردی؟
دیگه حرفی نزدیم؛ نه من، نه حسن
گاهی قولهایی که آدمها به هم میدهند، فراموش میشود؛ اما من فراموش نکرده بودم، در اصل جدی نگرفته بودم؛ اما گویی روزگار با آدمها شوخی ندارد.❄️
به من قول داد که اگر خانوادهام اجازه دهند، در یکی از سفرهای سوریه مرا نیز با خودش ببرد. روز موعود فرا رسید به قولش وفا کرد؛ اما پدرم اجازه نمیداد. خانواده خودش هم خیلی تمایل به این سفر نداشتند. مادرم مانند یک فرشته پادرمیانی کرد رضایت پدرم را گرفت. برای ایشان یک سفر کاری بود؛ اما من توی دلم قند آب میشد که به پابوس بیبی زینب(س) میروم. حضرت رقیه(س) را زیارت میکنم از همه قشنگتر اینکه همراه حسن عزیزم بودم .وسایلم را آماده کردم و چمدان سفر را بستم از خانوادههایمان خداحافظی کردیم. مادرم ما را از زیر قرآن رد کرد و سفارشهای مادرانه،
چند دقیقهای طول کشید. ❄️
حسن به سوریه، لبنان، عراق و بهخصوص کشور سوریه چندینبار رفته بود. طفلک مادرش به این سفرها عادت داشت؛ اما باز سفارش کرد که مراقب فاطمه باش. زن جوان، توی کشور غریب، حساب و کتاب ندارند. خلاصه بهسمت فرودگاه راه افتادیم هواپیما از زمین بلند شد، ثانیهها را میشمردم تا اینکه به آسمان دمشق رسیدیم.
لحظاتی بعد قدم در خاک سوریه گذاشتیم. خیلی خوشحال بودم. حسن مدام حواسش به من بود انگار لحظهبهلحظه حالات مرا ثبت میکرد.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas